(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه اول مهر 1388- شماره 19469
 

يك خشاب كتاب جهنم تكريت
گفت وگو با جانباز آزاده، مجتبي جعفري ما «صليب نديده» بوديم
آفتاب كم كم دارد خودش را پشت خروش كارون پنهان مي كند؛
خداوندا! مرغ ناچيز و محبوس در قفس،



يك خشاب كتاب جهنم تكريت

نام كتاب: جهنم تكريت
نويسنده: مجتبي جعفري
انتشارات: سوره مهر
حالا فاصله تانك ها كمتر از پنجاه متر بود. به بي سيم چي گفتم: «خبر بده تانك ها به طرف ما حركت كرده اند؛ چه كار كنيم؟...»
هنوز پيام ارسال نشده بود كه كاوه گفت: «اگر حركت نكردند، چه؟» و سپس پيام را پس گرفت. چند دقيقه اي نگذشته بود كه تانك ها به راه افتادند و از جاده اي در سمت چپ ما به طرف رودخانه حركت كردند. اين بار كاوه سريع تماس گرفت و پرسيد: «چه كار كنيم؟» فرمانده رده بالا پيام فرستاد؛ «تا آخرين نفس بايستيد. هيچ تيراندازي نكنيد. مانند كوه محكم باشيد. شما صفحات زرين تاريخ را...»
لبخندي بر لبانم نقش بست. نشسته بودم. آب گرمي از قمقمه يكي از سربازها خوردم و جواب كاوه را گوش كردم؛ تا آخرين نفس مي ايستيم. ما صفحات...
عراقي ها كه ما را محاصره كردند و در ميان تانك ها گرفتار شديم، كاوه دوباره پرسيد: «ما محاصره شده ايم؛ چه كار كنيم؟» اين بار جواب دادند: «سلاحتان را زير تانك ها بگذاريد كه نشانه تجاوز عراقي ها باشد.» و بعد دستور دادند: «به عراقي ها بگوييد كه به طرف محل اولشان بروند؛ ماهم به شرق رودخانه خواهيم رفت!»
برادرم، محسن، كه براي ديدارم آمده بود، كنارم ايستاده بود و با كنجكاوي، مسائل را پيگيري مي كرد. به او گفتم: «شما برويد بعدا يكديگر را خواهيم ديد.» گفت: ببينم چه مي شود.»
هر چه اصرار كردم، قبول نكرد. او را رها كردم و همراه بي سيم چي، به طرف افسر عراقي رفتم و پيام جديد را به او دادم. فكري كرد و گفت: «بايد از گردان بپرسيم، فرمانده گردان آنجاست، و 300 متري آن طرف نزديك سرگرد با چند نفر سرباز عراقي ايستاده بودند به نزديك سرگرد رفتم، گفتم من فرمانده يگان مقابل شما هستم اگر شما به محل شب قبل برگرديد ما هم به شرق رودخانه مي رويم فرمانده گردان عراقي گفت اين از اختيارات من نيست مي تواني با فرمانده تيپ ما در ميان بگذاري و محل تپه اي را در دو كيلومتري نشان داد. گفتم دسترسي به او چندان راحت نيست گفت با اين نفربر برو... همراه سرباز بي سيم چي سوار نفربر شدم و اين فاصله را طي كرديم. فرمانده تيپ، با هيكلي درشت و لباسي شيك، در ديدگاهي كوچك مشغول كنترل عمليات بود. وقتي روبه روي هم ايستاديم، نفسي كشيدم و سعي كردم آثار خستگي را برطرف كنم. به چشمانش خيره شدم. او لبخندي زد و اشاره كرد بنشينم. گفتم: «به نيروهايتان بگوييد برگردند؛ ما هم به سمت شرق رودخانه عقب نشيني مي كنيم»1 تيمسار عراقي سري تكان داد و درحالي كه گوشي تلفن را برمي داشت، دوباره اشاره كرد بنشينم و گفت: «بايد با بغداد تماس بگيرم و كسب تكليف كنم...»
مدتي گذشت احساس كردم او مشغول كار خودش است دوباره اعتراض كردم. چندان برايش خوشايند نبود اشاره كرد به سربازان اطرافش كه مرا داخل يك سنگر قرار دهند.
همراه بي سيم چي كه هنوز بي سيم را روي دوشش حمل مي كرد، به طرف سنگر كوچكي رفتم. او را به داخل سنگر فرستادم. آنتن را بلند كردم و كنار ديوار سنگر، به گوني هاي پوسيده پر از خاك تكيه زدم.
احساس كردم مرا دستگير كرده اند و ممكن است راهي براي بازگشت وجود نداشته باشد. گوشي بي سيم را گرفتم و فرماندهان زير امر را صدا زدم و ابلاغ كردم: «من نزد فرمانده تيپ عراقي ها هستم؛ شما براي رفتن به شرق رودخانه هر كاري مي توانيد بكنيد، بكنيد!»
حركت سريع و جابه جايي مدام تانك ها و نفربرهاي عراقي، توده هاي عظيم خاك را در آسمان پراكنده كرده بود. باد گرمي، گردوغبار را به صورتم مي زد و خورشيد بدون هيچ ترحمي، بر ماسه هاي نرم زمين زخم خورده شرهاني آتش مي باريد.
سربازهاي عراقي، با ظاهري بسيار آشفته، لباس هايي پاره و اوضاعي درهم ريخته، شاهد ماجرايي بودندكه پايان خوشايندي نداشت. يك ساعت گذشت، تقريبا نااميد شده بودم، قصد كردم به هر شكلي شد، به طرف يگان خودم برگردم. از سنگر آمدم بيرون سر و صدايي از پايين تپه مي آمد نگاه كردم در ميان گروه زيادي از سربازهاي عراقي، محسن را ديدم كه به همراه چند نفر از سربازهاي ايراني، با چهره اي خاك آلود و در محاصره سربازهاي عراقي، از تپه اي كه ما روي آن بوديم، بالا مي آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- ابوالفضل بعدا گفت: «بعد از رفتن تو به سمت عراقي ها، دستور عوض شد و همان دستور اولي را تكرار كردند.»

 



گفت وگو با جانباز آزاده، مجتبي جعفري ما «صليب نديده» بوديم

رزمندگي، جانبازي و اسارت را باهم تجربه كرده است، چهره اي صميمي و خندان دارد و اتاقش ملجأ همه جانبازان و ايثارگران ارتش است و با لحني صميمي و با دلجويي تمام سعي مي كند تا هيچ كس از در اتاقش نااميد بازنگردد. در و ديوار اتاقش را با عكسهايي از شهداي به نام ارتش همچون صياد شيرازي و حاج عباس واعظي كه در حادثه سقوط هواپيماي 130-C به شهادت رسيد، تزيين كرده بود. ميز كنفرانس هم با ظرفي كه چفيه اي برروي آن قرار داشت و يك تسبيح شاه مقصود در داخلش به فضاي اتاق زيبايي خاصي داده بود. چندين و چند بار مصاحبه را قطع كرد تا جانبازاني كه ولي نعمتان جامعه ما هستند را پاسخگو باشد. سرهنگ «مجتبي جعفري» متولد 1339 است. در سال 1358 وارد دانشگاه افسري ارتش شد. از سال 1362 تا سال 1367 به طور مستمر در جبهه هاي جنگ تحميلي حاضر بود. در حوادث سال آخر دفاع مقدس به اسارت دشمن درآمد و سال 69 با آخرين گروههاي آزادگان به وطن بازگشت. تا مقطع كارشناسي ارشد مديريت نظامي تحصيل كرده و هم اكنون مسئوليت سازمان ايثارگران نيروي زميني ارتش را برعهده دارد.
كتاب «جهنم تكريت» اولين كتاب اوست كه به بيان خاطرات اسارتش مي پردازد.
¤ چرا به ارتش رفتيد؟
- من براي جواب اين سؤال نيمچه خاطره اي را مي گويم كه جواب در آن نهفته است، وقتي ما دانشجويان دانشگاه افسري را براي آموزش عملي و آشنايي با تاريخ دفاع مقدس به مناطق عملياتي مي بريم؛ دانشجويان از ما درخواست مي كنند كه به عنوان پيرمردهاي زمان جنگ برايشان نكته اي بنويسيم تا به عنوان سرمشق باشد و من آنجا چندين بار اين جمله را نوشتم كه «اگر هزار بار ديگر به دنيا بيايم و ديپلم بگيرم و اين مسير مهيا باشد باز به دانشگاه افسري مي روم و اين لباس مقدس را به تن مي كنم.»
¤ فكر نمي كنيد شايد اين جمله كمي اغراق آميز باشد، بالاخره شما با يك انگيزه اي به ارتش رفته ايد؟
- خب بله، در اوايل انقلاب فضا به گونه اي بود كه انتخاب شغل به معني شغل مطرح نبود. بيشتر به عنوان خدمتگزاري و انجام وظيفه افراد مشاغلي را انتخاب مي كردند. با تأكيدات حضرت امام(ره) نسبت به ارتش و سفارش به ساختن و خدمت در آن به عنوان يك ارگان بسيار مهم نظام جمهوري اسلامي، ما هم كه جزء جوانان انقلاب بوديم به ارتش علاقه مند شده و بدون هيچ گونه سابقه قبلي و فقط براي انجام وظيفه و اداي تكليف به دانشگاه افسري رفتيم البته بحث سپاه پاسداران و حتي كميته هاي انقلاب هم مطرح شد ولي شايد به دليل تأكيدات امام راحل(ره) درمورد ارتش و سفارش دوستان به نياز ارتش به نيروهاي انقلابي ما كه هنوز سربازي هم نرفته بوديم، مسير دانشگاه افسري را انتخاب كرديم.
¤ اولين حضورتان در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل را به خاطر داريد؟
- دانشجوي سال اول دانشگاه افسري بوديم كه جنگ شروع شد يادم هست كه طوماري را پر كرديم و به فرمانده دانشگاه، شهيد نامجو داديم كه ما را به عنوان داوطلب به جبهه ها اعزام كنند ولي محدوديت هاي اين دانشگاه و پيش بيني تربيت نيرو براي آينده اجازه نمي داد كه دانشجويان دانشگاه افسري را به شكل نيروهاي رزمي به جبهه اعزام كنند. ولي در ايام عيد نوروز سال60 در اولين فرصتي كه مرخصي گرفتيم به صورت داوطلب به جبهه ها رفتيم و از آن به بعد هر زمان كه فرصت پيدا مي كرديم يعني مرخصي داشتيم در آن مدت كوتاه مرخصي به منطقه مي رفتيم و در يگانهاي بسيجي و سپاهي خدمت مي كرديم و پس از پايان مرخصي براي ادامه تحصيل به دانشگاه مي آمديم. ولي اولين حضور ما در منطقه سوسنگرد بود كه همراه با نيروهاي شهيد چمران خدمت مي كرديم.
¤ خاطره اي هم از آن حضور داريد؟
- 12فروردين سال60 عملياتي توسط اين نيروها انجام شد.كه در روز 14 فروردين وقتي روزنامه ها منتشر شد با تيتر درشت آن را منعكس كردند. در اين عمليات عراقي ها در جنوب سوسنگرد خاكريزي زده بودند كه اين خاكريز در ضلع شمالي پادگان حميد محسوب مي شد و جلوي اين خاكريز را ايراني ها آب بسيار زيادي براي ممانعت از حركت تانكهاي عراقي رها كرده بودند و بنا بود كه با منفجر كردن آن خاكريز آب را به مواضع عراقي جاري كنيم تا در صورت عقب نشيني عراقي ها تا پادگان حميد پيشروي كنيم كه متأسفانه به دليل كم تجربگي نيروهاي داوطلب به طوري كه حتي برخي از آنها براي اولين بار صداي گلوله را مي شنيديد و يا براي اولين بار مي خواستند تيراندازي كنند، عمليات ناموفق در همه اهداف بود ولي يادم هست كه شهيد چمران پيامي را براي شركت كنندگان در اين عمليات فرستاده بود و با اشاره به تلفات دشمن، از رزمندگان قدرداني فراواني كرده بود.
¤ آيا فرمانده مستقيم شما در آن عمليات شهيد چمران بود؟
در آن عمليات معاون وي به نام ايرج رستمي كه بعدها با شهيد چمران به مقام شهادت نائل شد فرمانده مستقيم ما بود او از ارتش به گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران پيوسته بود و رابط ما با شهيد مصطفي چمران محسوب مي شد.
ولي ما دورادور به واسطه علاقه اي كه به ابعاد شخصيتي شهيد چمران داشتيم، شركت وي در نبردهاي نظامي لبنان و فلسطين را مي خوانديم و پيگيري مي كرديم آن حالتهاي روحاني و عرفاني وي و جمع بين مسئوليت وزارت دفاع و حضور مستمر در خط مقدم همراه با نفرات رزمنده، به عنوان دانشجويي كه به دنبال يك الگوي مناسب بوديم، خيلي برايمان جذاب بود.
¤ حضورهاي بعديتان چطور بود؟
- حضور داوطلبانه در جبهه بيشتر در مرخصي هاي سال ايام عيد و تابستان صورت مي گرفت. در تابستان سال 60 پس از حضور در آن عملياتي كه در سوسنگرد انجام شد، به خرمشهر رفتيم و تا يك هفته قبل از عمليات ثامن الائمه هم در خرمشهر جبهه فياضيه كه يكي از محورهاي عمليات ثامن الائمه بود، دومين حضور داوطلبانه ما محسوب مي شد.
حضور بعدي ما در عيد سال 61 در منطقه فتح المبين بود.
¤ به صورت رسمي از چه موقع وارد عرصه دفاع مقدس شديد؟
- بلافاصله بعد از اولين عمليات بزرگ موفق- ثامن الائمه- دانشگاه افسري، دانشجويان را براي آشنايي با آن عمليات و شناسايي منطقه به مدت يك هفته به منطقه برد. اين روند براي ساير عمليات ها هم ادامه داشت تا مهرماه سال 1362 كه پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه افسري تا شهريور1367 به صورت مستمر در جبهه ها حاضر بودم.
- با چه سمت و درجه اي؟
- با درجه ستوان دومي فارغ التحصيل شدم و به دليل كمبود نيرو در پايين ترين رده يعني فرمانده گروهان در جنگ خدمت كردم و در اواخر جنگ تحميلي هم به عنوان معاون گردان در يكي از گردان هاي تكاور تيپ45 به اسارت درآمدم.
¤ و شيرين ترين خاطره؟
- دو خاطره از يك عمليات برايم خيلي ماندگار شد. در سال 1365 در روز اول فروردين قرار بود منطقه اي در مريوان را كه دشمن با عملياتي اشغال كرده بود، پس بگيريم.
خب مي دانيد در روز اول عيد، مردم ساعت 10 و 9 به ديد و بازديد مي روند و ما دقيقاً در همان ساعت ها راه افتاديم براي حمله به عراق و عقب راندن آنها. چند نكته يادم هست كه فراموش نشدني است، اول اينكه سرباز ها وقتي سوار آن كاميونها بودند و مي رفتند، اگر از چهره هايشان فيلم مي گرفتند و فقط مي گفتند كه روز اول فروردين است و مكان حضور آنان مطرح نمي شد همه فكر مي كردند كه آنها هم آماده ديد و بازديد مي شوند چرا كه به قدري چهره ها شاداب بود كه كسي فكر ديگري نمي توانست بكند.
دومين نكته اين بود كه در آن منطقه سه ارتفاع وجود داشت كه دو تاي آن دست عراقيها و يكي را نيروهاي ايراني با مقاومت خود حفظ كرده بودند. در ساعت 11 يا 30/11 صبح بود كه طرحي براي عمليات مشخص شد كه طبق آن با آتش شديد عقبه بر روي ارتفاعات پوشيده از جنگل، به سمت دشمن حمله كرده و با اين تدبير در زماني حدود دو ساعت مواضع را آزاد كرديم و سپس تا 4 يا 5 كيلومتر هم دشمن را دنبال كرديم تا كاملا از آن منطقه دور شوند و وقتي برگشتيم به ارتفاعات و با نيروهاي خودي مقاومت كننده روبرو شديم؛ شروع كرديم به ديده بوسي و تبريك سال نو و پيروزي در عمليات.
در همين اثنا يك لحظه قصد كردم كه خدا را شكر كنم و سجده شكر به جا بياورم اما همين كه براي اين كار خم شدم صحنه اي را ديدم كه برايم باوركردني نبود. حدود نيم متر برف روي زمين نشسته بود- برف از ساعت 11 كه عمليات را شروع كرديم به تدريج شروع به باريدن كرده بود و چون ارتفاعات بسيار بالا بود تعبيرمان اين بود كه برف نمي آمد بلكه اين ابرها بودند كه تكه تكه مي شدند و به زمين نشستند.
بله در طول اين عمليات نيم متر برف روي زمين نشسته بود تا زماني كه براي سجده شكر اقدام نكرده بودم متوجه آن نشدم.
¤ تلخ ترين خاطره؟
- تلخي ها به مواقعي برمي گشت كه عمليات موفق نمي شد كه آن هم تجربه بود ولي اگر بخواهم يكي از آنها را تعريف كنم بايد بگويم كه وقتي در عمليات ها به نتيجه مطلوب نمي رسيديم و مجبور بوديم مواضع خود را رها كنيم و بنا بر ضرورت عقب نشيني كنيم، جا گذاشتن پيكر شهدا و بعضا زخمي ها بسيار تلخ و سخت بود.
يادم هست در عمليات والفجر8 كه گل و باتلاق و زمين نامساعد كه حتي حركت افراد سالم سالم را سخت مي كرد، جا گذاشتن مجروحاني كه به هيچ وجه امكان به عقب رساندنشان نبود، خيلي دردناك بود اين كار نه از نظر نظامي و نه از نظر اخلاقي اصلا نبايد انجام مي شد ولي امكان عملي آن هم وجود نداشت و تنها دو راه داشتيم يكي اينكه ما هم براي ابراز همدردي و وفاداري در كنار آنها مي مانديم و احيانا به اسارت دشمن درمي آمديم كه خب نمي شد و يا بايد مي آمديم كه اين جا گذاشتن پيكر شهدا تلخ ترين لحظات را براي ما رقم مي زند.
¤ تصويري از دوستي كه جا گذاشته باشيد هم در ذهن داريد؟
- همه افراد حتي سربازها هم رفقاي صميمي ما بودند، در همين عمليات والفجر 8 سربازي به نام خوش آوي از بچه هاي بندرعباس كه چهره اي سياه سوخته داشت وقتي زخمي شد تا 80 متري كه در درون رودخانه بود و امكان جابجايي اش وجود داشت او را به يك جاي مناسب تر رسانديم ولي چون پايش مجروح شده بود نمي توانست حركت بكند و از آنجا ديگر نتوانستيم او را عقب تر بياوريم و هنوز كه هنوز است آن نگاه خيره و خداحافظي با او در ذهنم مانده است و البته بسيار دردناك.
¤ بيشتر در غرب بوديد يا در جنوب؟
- عمدتا در جنوب بوديم ولي در برخي موارد هم به غرب مي رفتيم اما يك نكته اي هست و آن اينكه همانطور كه مي دانيد مناطق عملياتي جنوب هوايي گرم و شرجي داشتند و هواي غرب سرد و كوهستاني بود و ما به تقدير الهي اكثر اوقات تابستان هاي داغ را در جنوب و زمستان هاي واقعا عجيب و غريب و سرد شمال غرب كه گاها با كمي غلو ارتفاع برف در آن به 8 يا 9 متر مي رسيد، در غرب انجام وظيفه مي كرديم در مجموع جنگيدن در غرب بسيار سخت بود چون هم بايد با دشمن داخلي و خارجي مي جنگيديم هم با طبيعت.
¤ مجروحيتي هم داشتيد؟
- سه بار گرفتار تير و تر كش عراقيها شدم، يكي در جزيره مجنون كه خيلي شرايط سختي براي جنگيدن بود، خمپاره اي شليك شد و از ناحيه گردن مجروح شدم، يكي از جبهه هاي شمال غرب در منطقه مريوان با يك سربازي كه شانه به شانه مي ايستاده بود در خط مقدم در حال قدم زدن و راهنمايي بچه هايي كه مشغول كندن مواضع و استقرار در موقعيت جديد بوديم و البته در ديد دشمن، گاه گاهي هم توپ و خمپاره دشمن هم مي آمد.
يك نكته اي را هم بد نيست بگويم كه به تجربه براي ما ثابت شده بود معمولاً خمپاره و توپ اگر قرار باشد به شما نخورد صداي سوتش را مي شنويد ولي اگر قرار باشد به شما بخورد فرصت شنيدن صداي سوت را به كسي نمي دهد لذا من يك لحظه ديدم سرباز كنارم به نام «عباس افتاده» افتاد و من احساس كردم پايي ندارم بعد از اين احساس كه به علت موج شديد انفجار حاصل شده بود، نگاهي به پايم كردم و مطمئن شدم كه پاهايم از بين نرفته ولي خون زيادي سرازير بود بهرحال من و آن سرباز را با هم از منطقه تخليه كردند به بيمارستان بردند منتها به دليل طولاني بودن راه كه 3 الي 4 ساعت طول كشيد تا به اولين بيمارستان صحرايي در ساعت يك نيمه شب رسيديم، او شهيد شد.
سومين مجروحيت هم در منطقه فكه بود كه تير مستقيمي از دشمن به ران پايم اصابت كرد.
البته همه اين مجروحيت ها سطحي بود و به قول معروف در ميان پرسنل از نوع «تركش طلايي» بود كه تاكنون هيچ ضايعه خاصي را به وجود نياورده است.
¤ درگير بودن شما با جنگ و حضور مستمر در جبهه هاي حق عليه باطل از نظر همسرتان چطور بود؟
- اگر از فضاي شعاري خارج شويم واقعاً نحوه جنگيدن كل رزمندگان در يك جبهه ارتباط مستقيم با وضعيت خانواده و مشكلات آن دارد والحمدالله در اين قضيه ما فارغ البال بوديم و هيچ گونه دغدغه اي از اين بابت نداشتيم هم به لحاظ رفتارهاي همسرمان و هم اينكه او در كنار پدر و مادرمان بود.
اين دوران از اين نظر بسيار ايده آل گذشت به طوري كه در جبهه حتي زماني كه فرزندانمان به دنيا آمدند هيچ نگراني خاصي نداشتيم البته مكاتبه و تماس تلفني هاي محدودي هم داشتيم كه خود اين تماس هاي تلفني جزو خاطرات قشنگ آن دوران است چرا كه هم تلفن نداشتند و گاهي حتي تا 10 سال طول مي كشيد تا به كسي شماره تلفن بدهند ما هم در خانه تلفن نداشتيم و به همسايه ها زنگ مي زديم و قطع مي كرديم و همسايه ها مي رفتند خانواده را صدا مي كردند و آنها مي آمدند خانه همسايه و ما در تماس بعدي مي توانستيم با آنها صحبت كنيم. اما آنچه مايه دلگرمي ما بود ايستادگي خانواده بود كه به ياد ندارم در مكاتبات و تماس ها هيچ گونه گلايه و نكته اي كه موجب نگراني ما در جبهه شود، گفته شده باشد.
¤ در نامه هايتان چه مي نوشتيد؟
- معمولاً يك سري بحث هاي عمومي و عاطفي بود مانند سفارش به پشتيباني از جنگ، امام و خون شهداي اما يكي از نامه هايي كه به عنوان خاطره برايم به يادگار مانده، نامه اي كه به پدرخانمم نوشتم و طبق رسم و رسوم آن موقع نوشتم كه سلام مرا به تمام مردم عزيز تهران برسانيد؛ بعداً ايشان پاسخ داده بود كه من تماس گرفتم با راديو كه اين پيام را در برنامه زنده صبح بخوانند و پيام و سلام تو را به مردم تهران برسانند.
اين مكاتبات نكات خوبي را داشت و البته بعضاً شوخي هايي در محتوا و شكل نگارش به عنوان نمونه نامه اي مي آمد كه در آن فقط نوشته شده بود سلام يا نامه اي كه من دو نمونه از آن را دارم به شكل دايره وار مي نوشتيم و از وسط صفحه شروع مي كرديم تا صفحه پرشود و خواننده مجبور بود براي خواندن آن مدام كاغذ را بچرخانند و اين جالب بود.
¤ چطور اسير شديد؟
اسارت ما از قصه اي خاص از اتفاقات يك جنگ است روز
1/6/67 يعني سه روز بعد از اجراي آتش بس و در روزي كه مصادف با عاشورا بود، درپي اختلاف با عراقيهايي كه درمنطقه شرهاني حضور داشتند و به نحوه استقرار ما در منطقه معترض بودند، درحضور نيروهاي سازمان ملل (UN) براي حل اين اختلاف رفتيم و متاسفانه اسير شديم و به همين سادگي دو سال درعراق اسارت را تحمل كرديم.
اين شكل رفتن و ماندگار شدن را نه ما پيش بيني مي كرديم و نه عراقيها كه منجر به اسارت شود شرح مفصل اين اسارت را در كتاب «جهنم تكريت» نوشته ام كه خوانندگان را به آن ارجاع مي دهم.
¤ دراين دو سال با چه كساني آشنا شديد و آيا با آنها درارتباط هستيد؟
- تقريبا ما تنها اردوگاه افسري عراق بوديم در اردوگاه 19 تكريت كه حدود 400افسر ايراني بودند كه با تعدادي از آنها از قبل آشنا بوديم و با بقيه هم آشنا شديم كه ارتباطمان با همه كم و زياد و حفظ شده است.
¤ تلخ ترين و شيرين ترين خاطره اسارت چه بود؟
- طبيعتاً شيرين ترين خاطره برمي گردد به آزادي ما جزو آخرين اسراي آزاد شده بوديم كه در
21/6/69 نزديك به يك ماه از شروع آزادي اسرا به ايران آمديم. خاطرم هست كه نگهبان روز كه فكر كنم چهارشنبه بود، صبح زود آمدند و گفتند تلويزيون ها را روشن كنيد، خودشان صدايش را زياد كردند ما از جريان خبر نداشتيم ولي آنها اصرار داشتند كه حتماً بنشينيد و تلويزيون را نگاه كنيد نيم ساعت پس از شروع برنامه گفته شد كه اطلاعيه هاي مهمي ازسوي صدام صادر مي شود.
ما كنجكاو شديم؛ چون عراق با كويت مشكل پيدا كرده بود و نزديك يك درگيري بود بالاخره ساعت 30/9 اطلاعيه را خواندند و درآن اطلاعيه به رئيس جمهور ايران اعلام كرد كه تمام آن چه خواستيد، انجام شده و چيزي باقي نمانده مگر آزادي اسرا كه ما اولين گروه را روز جمعه آزاد مي كنيم.
من تعبيرم اين است كه به مدت نيم ساعتي هيچ اسيري در آن اردوگاه عراقي روي زمين نبود يعني همه ورجه ورجه مي كردند و بالا و پايين مي پريدند و واقعاً نمي دانستند از خوشحالي چه كنند
¤ مكاتبه اي هم در دوران اسارت داشتيد؟
- نه، واقعيت اين است كه ما مفقودالاثر بوديم، عراق متاسفانه بيش از 20هزار نفر از اسراي ايراني را به صليب سرخ معرفي نكرده بود و به اصطلاح ما مفقودالاثر و به اصطلاح عراقيها «صليب نديده» بوديم.
طبعاً چون صليب سرخ ما را ثبت نام نكرده بود نمي توانستيم مكاتبه داشته باشيم ولي يك اتفاقي افتاد و يكي از اسراي اردوگاه كه دندانهايش را از دست داده بود براي گذاشتن دندان مصنوعي به بيمارستان تكريت رفت و مشخصات اسراي اردوگاه ما راكه در كتاني اش جاسازي كرده بود را به شكلي به اسراي ثبت نام شده توسط صليب سرخ داده بود و از اين طريق دو نفر از اسرا من و برادرم را از اين ليست شناخته بودند و درنامه هاي خودشان با زيركي از طريق خانواده خود، به خانه ما اطلاع داده بودند كه ما اسير هستيم.
اين قضيه براي 6 ماه قبل از آزادي در اوائل سال 69 است كه خانواده ما از اسارت ما اطمينان پيدا كرده بودند.
يكي از آن دو نفري كه اين خبر را رسانده بود خلبان احمد وزيري بود كه آزاد شد و درحال زندگي است و يكي حسن هداوند ميرزايي بود كه متاسفانه شب آزادي اش به شدت توسط عراقيها شكنجه مي شود و به شهادت مي رسد و پيكر پاكش را 10 سال بعد به ايران مي آورند و شايد اين تلخ ترين خاطره اسارت بود.
¤ چطور شد كه برادرتان هم با شما اسير شد؟
- من و محسن با هم در يك لشكر بوديم و ايشان چون روزعاشورا بود براي ديدن من آمده بود هرچه اصرار كردم كه منطقه خطرناك است و با توجه به اقدامات اخير عراق امكان هرگونه حادثه اي را پيش بيني مي كرديم ايشان توجهي نكرد و در منطقه ماند و جزء گروه 35 نفره اسراي آن حادثه بود.
خب بودن با برادر يك حسن بود در اسارت و رابطه عاطقي ما باعث مي شد كه تحمل اسارت آسان شود ولي 2تا اسير از يك خانواده براي پدر و مادرمان خيلي سخت بود. مضاف براينكه يكي از برادرانمان سال 64 درعمليات والفجر8 شهيد شده بود.
¤ درخانواده چند نفر بوديد و آيا ساير برادرانتان هم درجنگ حضور داشتند؟
- ما 6 برادر بوديم يكي پاسدار وظيفه بود كه سه سال در جنگ حضور داشت و مجروح شد يكي ديگر از اوايل جنگ به صورت داوطلب وارد جنگ شد يكي هم كار قشنگي كرد و چون در عمليات كربلاي پنج ضايعات و تلفات زيادي به عراق و ايران و به خصوص عراق وارد شد معروف بود كه داوطلب هاي بعد از كربلاي پنج خيلي مردند و شيرند و ايشان هم بعداز كربلاي پنج داوطلب شد ما دونفر هم در ارتش بوديم و يكي هم در والفجر8 شهيد شده بود و بدين ترتيب تمام برادران به نوعي درجبهه و جنگ حضور داشتند.
¤ بعداز اسارت در كجا انجام وظيفه كرديد؟
- حدود 7 سال در يك پادگان مركز آموزش بهداشت نيروي زميني خدمت كردم و در آنجا اولين كتاب دفاع مقدس كه همين خاطرات اسارت بود را به نام «جهنم تكريت» نوشتم كه تاكنون پنج بار تجديد چاپ شده است. بعد از يك وقفه كوتاه درخدمت مستقيما وارد بحث نوشتن تاريخ جنگ و حفظ ارزشهاي دفاع مقدس در نيروي زميني شديم كه مجموعه آن اقدامات امروز با مسئوليت سازمان ايثارگران نيروي زميني ادامه مي يابد.
¤ حرف پاياني؟
اعتقاد دارم كه جوانان امروز نه تنها نسبت به جوانان آن روز چيزي كم ندارند بلكه به مراتب بهتر خواهندبود، چون آن روز الگو نداشتند ولي امروز الگوهايي دارند كه ما شاهد آن بوديم و در اوج لحظات اضطراب و تشويق غش غش مي خنديدند و آن جمله معروف كه بهترين تصوير از جوانان زمان جنگ است، را به ياد انسان مي انداختند كه «آنها مرگ را به تمسخر مي گرفتند».

 



آفتاب كم كم دارد خودش را پشت خروش كارون پنهان مي كند؛

خجل است از روي مردان مرد اين گرم سيري ترين رگ حيات كشور عشق ... ديگر نمي تواند هر صبح و هر ظهر خودش را ميان گيسوان افتاده و نخل ها بازي دهد و چشم در چشم بچه هاي خونين شهر نشود؛ چشم در چشم بچه هايشان؛ چشم در چشم چشم انتظار دختران و مادران و همسرانشان! آخر نخل ها هم مردانه ماندند و همه چيزشان را دادند؛ جز... مي گفت مردان بزرگ هيچ گاه نمي ميرند و اگر تو پنداري كه مرده اند، ايستاده مي ميرند... اين نخل ها هم كه با خون سيراب شدند و ميوه شان «رشادت» است. سالهاست ايستادند چون ايران ايستاده است. اين نخل ها سر ندارند اما همچنان تازيانه بادهاي غرب و شرق را به جان مي خرند و ايستاده با اجنبي سخن مي گويند: شب با همه تاريكي و توطئه نمي تواند دست اين سربازان الهي را بخواند و برزنده ترين نقش نقشه جهان دست اندازي كند؛ اين خاصيت بيداري است كه دست طمع را قطع مي كند؛ اين نخل ها هستند تا انقلاب هست، تا كارون همچنان بوي خون مي دهد، همچنان دلش پر است و شب ها كنار همين نخل ها براي ياران آرام و آهسته اشك مي ريزد... چه كسي گفته جنگ تمام شده؟!

 



خداوندا! مرغ ناچيز و محبوس در قفس،

چشم به تو دوخته و با لرزاندن بالهاي ظريفش آماده حركت به سوي توست؛ اما نه براي اينكه از قفس تن پرواز كند و در جهان پهناور هستي بال و پر بگشايد، نه، زيرا زمين و آسمان با آن همه پهناوري، جز قفس بزرگ تري براي اين پرنده شيدا نيست، او مي خواهد آغوش بارگاه بي نهايتت را باز كني و او را به سوي خود بخواني.
شهيد سعيد هدي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14