(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه اول دی 1388- شماره 19541
 

دنياطلبي عامل سقوط خواص

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




دنياطلبي عامل سقوط خواص

پيامبر دربارأ امام حسن و امام حسين شش، هفت ساله فرمود: «سيدي شباب اهل الجنه»؛ اينها سرور جوانان بهشتند. اينها كه هنوز كودكند، جوان نيستند؛ اما پيامبر مي فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعني در دوران شش، هفت سالگي هم در حد يك جوان است، مي فهمد، عمل مي كند، اقدام مي كند، ادب مي ورزد و شرافت در همأ وجود او موج مي زند. اگر آن روز كسي مي گفت كه اين كودك به دست امت همين پيامبر، بدون هيچ گونه جرم و تخلّفي، به قتل خواهد رسيد، براي مردم غيرقابل باور بود؛ همچنان كه پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجب كردند كه يعني چه، مگر مي شود؟!
دورأ دوم، دورأ بيست و پنجسالأ بعد از وفات پيامبر تا حكومت اميرالمؤمنين است؛ جوان، بالنده، عالم و شجاع است، در جنگها شركت مي كند، در كارهاي بزرگ دخالت مي كند، همه او را به عظمت مي شناسند؛ نام بخشنده ها كه مي آيد، همأ چشمها به سوي او برمي گردد؛ در هر فضيلتي، در ميان مسلمانان مدينه و مكه، هر جايي كه موج اسلام رفته است، مثل خورشيدي مي درخشد؛ همه براي او احترام قايلند؛ خلفاي زمان، براي او و برادرش احترام قايلند، در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل مي كنند و نام آنها را به عظمت مي آورند؛ جوان نمونأ دوران، و محترم پيش همه. اگر آن روز كسي مي گفت كه همين جوان، به دست همين مردم كشته خواهد شد، هيچ كس باور نمي كرد.
دورأ سوم، بعد از شهادت اميرالمؤمنين است؛ يعني دورأ غربت اهل بيت. امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) باز در مدينه اند. امام حسين، بيست سال بعد از اين مدت، به صورت امام معنوي همأ مسلمان، مفتي بزرگ همأ مسلمانان، مورد احترام همأ مسلمانان، محل ورود و تحصيل علم همه، محل تمسك و توسل همأ كساني كه مي خواهند به اهل بيت اظهار ارادتي بكنند، در مدينه زندگي كرده است؛ شخصيت محبوب، بزرگ، شريف، نجيب، اصيل و عالم. او به معاويه نامه مي نويسد؛ نامه اي كه اگر هر كسي به هر حاكمي بنويسد، جزايش كشته شدن است. معاويه با عظمت تمام اين نامه را مي گيرد، مي خواند، تحمل مي كند و چيزي نمي گويد. اگر در همان اوقات هم كسي مي گفت كه در آينده اي نزديكي، اين مرد محترم شريف عزيز نجيب - كه مجسم كنندأ اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممكن است به دست همين امت قرآن و اسلام كشته بشود، آن هم با آن وضع، هيچ كس تصور هم نمي كرد؛ اما همين حادثأ باور نكردني، همين حادثأ عجيب و حيرت انگيز، اتفاق افتاد. چه كساني كردند؟ همانهايي كه به خدمتش مي آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مي كردند. اين يعني چه؟ معنايش اين است كه جامعأ اسلامي در طول اين پنجاه سال، از معنويت و حقيقت اسلام تهي شده است؛ ظاهرش اسلامي است، اما باطنش پوك شده است؛ خطر اين جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عده يي هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم كه در همأ عالم اسلام، اهل بيت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حب ّ اهل بيت در همأ عالم اسلام، عمومي است؛ الان هم همين طور است. الان هم هر جاي دنياي اسلام برويد، اهل بيت را دوست مي دارند. آن مسجدي كه منتسب به امام حسين (عليه السّلام) است، و مسجد ديگري كه در قاهره منتسب به حضرت زينب است، ولولأ زوار و جمعيت است. مردم مي روند قبر را زيارت مي كنند، مي بوسند و توسل مي جويند.
همين يكي، دو سال قبل از اين، كتابي جديد - نه قديمي؛ چون در كتابهاي قديمي خيلي هست - براي من آوردند، كه اين كتاب دربارأ معناي اهل بيت نوشته شده است. يكي از نويسندگان فعلي حجاز تحقيق كرده، و در اين كتاب اثبات مي كند كه اهل بيت، يعني علي، فاطمه، حسن و حسين. حالا ما شيعيان كه اين حرفها جزو جانمان هست؛ اما آن برادر مسلمان غير شيعه اين را نوشته و نشر كرده است. اين كتاب هم هست، من هم آن را دارم، و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است.
بنابراين، اهل بيت محترمند؛ آن روز هم در نهايت احترام بودند؛ اما در عين حال وقتي جامعه تهي و پوك شد، اين اتفاق مي افتد. حالا عبرت كجاست؟ عبرت اين جاست كه چه كار كنيم جامعه آن گونه نشود. ما بايد بفهميم كه آن جا چه شد كه جامعه به اين جا رسيد. اين، آن بحث مشروح و مفصلي است كه من مختصرش را مي خواهم عرض بكنم.
اصول نظامي كه پيامبر اكرم بنيان نهاد
اوّل به عنوان مقدمه عرض بكنم، پيامبر اكرم نظامي را به وجود آورد كه خطوط اصلي آن چند چيز بود. من در ميان اين خطوط اصلي، چهار چيز را عمده يافتم:
اوّل، معرفت شفاف و بي ابهام؛ معرفت نسبت به دين، معرفت نسبت به احكام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تكليف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت. همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزي منتهي شد و جامعأ اسلامي را در قرن چهارم هجري به اوج تمدن علمي رساند. پيامبر نمي گذاشت ابهام باشد. در اين زمينه، آيات عجيبي از قرآن هست كه مجال نيست الان عرض بكنم. در هر جايي كه ابهامي به وجود مي آمد، يك آيه نازل مي شد تا ابهام را برطرف كند.
خط اصلي دوم، عدالت مطلق و بي اغماض بود؛ عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداريهاي عمومي ونه خصوصي - چيزهايي كه متعلق به همأ مردم است و بايد بين آنها با عدالت تقسيم بشود - عدالت در اجراي حدود الهي، عدالت در مناصب و مسوؤليت پذيري. البته عدالت، غير از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهي مساوات، ظلم است. عدالت، يعني هر چيزي را به جاي خود گذاشتن و به هر كسي حق او را دادن. او عدل مطلق و بي اغماض بود. در زمان پيامبر، هيچ كس در جامعأ اسلامي از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبوديت كامل و بي شريك در مقابل پرودگار؛ يعني عبوديت خدا در كارو عمل فردي، عبوديت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديت در ساخت جامعه، در نظام حكومت، نظام زندگي مردم و مناسبات اجتماعي ميان مردم بر مبناي عبوديت خدا؛ كه اين هم تفصيل و شرح فراواني دارد.
چهارم، عشق و عاطفأ جوشان. اين هم از خصوصيات اصلي جامعأ اسلامي است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «يحبّهم و يحبّونه»، «ان ا لله يحب ّ التّوابين و يحب ّ المتطهرين»، «قل ان كنتم تحبّون ا لله فاتّبعوني يحببكم ا لله». محبّت، عشق، محبّت به همسر، محبّت به فرزند، كه مستحب است فرزند را ببوسي؛ مستحب است كه به فرزند محبّت كني؛ مستحب است كه به همسرت عشق بورزي و محبّت كني؛ مستحب است كه به برادران مسلمان محبّت كني و محبّت داشته باشي؛ محبّت به پيامبر، محبّت به اهل بيت؛ «الاّ الموده في القربي».
پيامبر اين خطوط را ترسيم كردند و جامعه را براساس اين خطوط بنا نمودند. پيامبر حكومت را ده سال همين طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسان كار تدريجي است؛ كار دفعي نيست. پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مي كردند كه اين پايه ها استوار و محكم بشود و ريشه بدواند؛ اما اين ده سال، براي اين كه بتواند مردمي را كه درست بر ضدّ اين خصوصيات بار آمدند، متحّول كند، زمان خيلي كمي است. جامعأ جاهلي، در همه چيزش عكس اين چهار مورد بود، مردم معرفتي نداشتند، در حيرت و جهالت زندگي مي كردند، عبوديت هم نداشتند، طاغوت بود، طغيان بود، عدالتي هم وجود نداشت؛ همه اش ظلم بود، همه اش تبعيض بود - كه اميرالمؤمنين در نهج البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت، بيانات عجيب و شيوايي دارد، كه واقعاً يك تابلوي هنري است؛ «في فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختر خودش را زير خاك مي كرد، كسي را از فلان قبيله بدون جرم مي كشت - «تو از قبيلأ ما يكي را كشتي، ما هم بايد از قبيلأ شما يكي را بكشيم!» - حالا قاتل باشد، يا نباشد، بي گناه باشد، يا بي خبر باشد؛ جفاي مطلق، بي رحمي مطلق، بي محبّتي و بي عاطفگي مطلق.
مردمي كه در آن جوّ بار آمدند، مي شود در طول ده سال آنها را تربيت كرد، آنها را انسان كرد، آنها را مسلمان كرد؛ اما نمي شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آن چنان نفوذ داد كه آنها بتوانند به نوبأ خود در ديگران هم همين تأثير را بگذارند.
مردم داشتند پي درپي مسلمان مي شدند. مردمي بودند كه پيامبر را نديده بودند. مردمي بودند كه آن ده سال را درك نكرده بودند. اين مسألأ « وصايت»ي كه شيعه به آن معتقد است، در اين جا شكل مي گيرد. وصايت، جانشيني و نصب الهي، سر منشأش اين جاست؛ براي تداوم آن تربيت است؛ والاّ معلوم است كه اين وصايت، از قبيل وصايتهايي كه در دنيا معمول است، نيست، كه هر كسي مي ميرد، براي پسر خودش وصيت مي كند. قضيه اين است كه بعد از پيامبر، برنامه هاي او بايد ادامه پيدا كند.
حالا نمي خواهيم وارد بحثهاي كلامي بشويم؛ من مي خواهم تاريخ را بگويم، و كمي تاريخ را تحليل بكنم، و بيشترش را شما تحليل بكنيد. اين بحث هم متعلق به همه است؛ صرفاً مخصوص شيعه نيست. اين بحث، متعلق به شيعه و سني و همأ فرق اسلامي است. همه بايد به اين بحث توجه كنند؛ چون اين بحث براي همه مهم است.
و اما ماجراهاي بعد از رحلت پيامبر. چه شد كه در اين پنجاه سال، جامعأ اسلامي از آن حالت به اين حالت برگشت؟ اين اصل قضيه است، كه متن تاريخ را هم بايستي در اين جا نگاه كرد. البته بنايي كه پيامبر گذاشته بود، بنايي نبود كه به همين زودي خراب شود؛ لذا در اوايل بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مي كنيد، همه چيز - غير از همان مسألأ وصايت - سر جاي خودش است؛ عدالت خوبي هست، ذكر خوبي هست، عبوديت خوبي هست. اگر كسي به تركيب كلي جامعأ اسلامي در آن سالهاي اوّل نگاه كند، مي بيند كه علي الظاهر چيزي به قهقرا نرفته است. البته گاهي چيزهايي پيش مي آمد؛ اما ظواهر، همان پايه گذاري و شالوده ريزي پيامبر را نشان مي دهد. ولي اين وضع باقي نمي ماند. هر چه بگذرد، جامعأ اسلامي بتدريج به طرف ضعف و تهي شدن پيش مي رود.
ببينيد، نكته اي در سوره مباركأ حمد هست، كه من مكرّر در جلسات مختلف آن را عرض كرده ام. وقتي كه انسان به پروردگار عالم عرض مي كند «اهدنا الصراط المستقيم» - ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت كن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مي كند: «صراط الّذين انعمت عليهم»؛ راه كساني كه به آنها نعمت دادي. خدا به خيليها نعمت داده است؛ به بني اسرائيل هم نعمت داده است؛ «يا بني اسرائيل اذكروا نعمتي الّتي انعمت عليكم». نعمت الهي كه مخصوص انبيا و صلحا و شهدا نيست؛ «فاولئك مع الّذين انعم ا لله عليهم من النّبيّين و الصّدّيقين و الشّهدأ و الصّالحين». آنها هم نعمت داده شده اند؛ اما بني اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
كساني كه نعمت داده شده اند، دو گونه اند:
يك عده كساني كه وقتي نعمت الهي را دريافت كردند، نمي گذارند كه خداي متعال بر آنها غضب كند، و نمي گذارند گمراه بشوند. اينها همانهايي هستند كه شما مي گوييد خدايا راه اينها را به ما هدايت كن. «غير المغضوب عليهم»، با تعبير علمي وادبيش، براي «الّذين انعمت عليهم» صفت است؛ كه صفت «الّذين»، اين است كه «غير المغضوب عليهم و لاالضّاّلين»؛ آن كساني كه مورد نعمت قرار گرفتند، اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «ولاالضّالّين»، گمراه هم نشدند.
يك دسته هم كساني هستند كه خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبديل كردند و خراب نمودند؛ لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ يا دنبال آنها راه افتادند، لذا گمراه شدند. البته در روايات ما دارد كه «المغضوب عليهم»، مراد يهودند، كه اين، بيان مصداق است؛ چون يهود تا زمان حضرت عيسي ، با حضرت موسي و جانشينانش، عالماً و عامداً مبارزه كردند. «ضالّين»، نصاري هستند؛ چون نصاري گمراه شدند. وضع مسيحيت اين گونه بود كه از اوّل گمراه شدند - حالا لااقل اكثريتشان اين طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پيدا كردند. اين نعمت، به سمت «المغضوب عليهم» و «الضالّين» مي رفت؛ لذا وقتي كه امام حسين (عليه السّلام) به شهادت رسيد، در روايتي از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود: «فلما ان قتل الحسين (صلوات ا لله عليه) اشتدّ غضب ا لله تعالي علي اهل الارض»؛(92) وقتي كه حسين (عليه السّلام) كشته شد، غضب خدا دربارأ مردم شديد شد. معصوم است ديگر؛ بنابراين، جامعأ مورد نعمت الهي، به سمت غضب سير مي كند؛ اين سير را بايد ديد. خيلي مهم است، خيلي سخت است، خيلي دقّت نظر لازم دارد.
چند مثال از خواص
من حالا فقط چند مثال بياورم. خواص و عوام، هر كدام وضعي پيدا كردند. حالا خواصي كه گمراه شدند، شايد «مغضوب عليهم» باشند؛ عوام شايد «ضالّين» باشند. البته در كتابهاي تاريخ، پر از مثال است. من از اين جا به بعد، از تاريخ « ابن اثير» نقل مي كنم؛ هيچ از مدارك شيعه نقل نمي كنم؛ حتي از مدارك مورخان اهل سنتي كه روايتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد ترديد است - مثل ابن قتيبه - هم نقل نمي كنم. «ابن قتيبأ دينوري» در كتاب «الامامه و السياسه »، چيزهاي عجيبي نقل مي كند، كه من همأ آنها را كنار مي گذارم.
وقتي آدم به كتاب «كامل التواريخ» ابن اثير نگاه مي كند، حس مي كند كه كتاب او داراي عصبيّت اموي و عثماني است. البته احتمال مي دهم كه به جهتي ملاحظه مي كرده است. در قضاياي «يوم الدار» كه جناب عثمان را مردم مصر و كوفه و بصره و مدينه و غيره كشتند، وقتي كه روايات مختلف را نقل مي كند، بعد مي گويد علت اين حادثه چيزهايي بود كه من آنها را ذكر نمي كنم؛ «لعلل»؛ علتهايي دارد كه نمي خواهم بگويم. وقتي قضيأ جناب ابي ذر را نقل مي كند و مي گويد معاويه جناب ابي ذر را سوار آن شتر بدون جهاز كرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعيد شد، مي نويسد چيزهايي اتفاق افتاده است كه من نمي توانم بنويسم. حالا يا اين است كه او واقعاً - به قول امروز ما - يك خود سانسوري داشته، و يا اين كه تعصب داشته است. بالاخره او نه شيعه است، و نه هواي تشيّع دارد؛ فردي است كه احتمالاً هواي اموي وعثماني هم دارد. همأ آنها كه من از حالا به بعد نقل مي كنم، از ابن اثير است.
چند مثال از خواص: خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند كه كار به اين جا رسيد؟ من دقّت كه مي كنم، مي بينم همأ آن چهار چيز تكان خورد، هم عبوديت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. اين چند مثال را عرض مي كنم، كه عين تاريخ است.
مزرعأ بزرگ نشاستج
«سعيدبن عاص»، يكي از بني اميه بود؛ قوم و خويش عثمان بود. بعد از «وليدبن عقبه بن ابي معيط» - همان كسي كه شما فيلمش را در سريال امام علي ديديد؛ همان ماجراي كشتن جادوگر در حضور او - «سعيدبن عاص» روي كار آمد، تا كارهاي او را اصلاح كند. در مجلس او، فردي گفت كه «ما اجود طلحه ؟»؛ طلحه بن عبدا لله، چه قدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولي به كسي داده بود، يا به كساني محبّتي كرده بود كه او دانسته بود. «فقال سعيد ان من له مثل النشاستج لحقيق ان يكون جوادا». يك مزرعأ خيلي بزرگ به نام نشاستج در نزديكي كوفه بوده است. شايد همين نشاستأ خودمان هم از همين كلمه باشد. در نزديكي كوفه، سرزمينهاي آباد و حاصلخيزي وجود داشته است، كه اين مزرعأ بزرگ كوفه، ملك طلحأ صحابي پيامبر در مدينه بوده است. «سعيدبن عاص» گفت: كسي كه چنين ملكي دارد، بايد هم بخشنده باشد! «وا لله لو ان لي مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشكم ا لله به عيشا رغداً»، گشايش مهمي در زندگي شماها پديد مي آوردم؛ چيزي نيست كه مي گوييد او جواد است! حالا شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر مقايسه كنيد و ببينيد كه بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگي اي داشتند وبه دنيا با چه چشمي نگاه مي كردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اين جا رسيده است.
اشياي قيمتي خود را سوار بر چهل استر كرد!
نمونأ بعدي، جناب ابوموسي اشعري حاكم بصره بود؛ همين ابوموساي معروف حكميت. مردم مي خواستند به جهاد بروند، او بالاي منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت جهاد و فداكاري، سخنها گفت. خيلي از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسي بايد سوار اسب خودش مي شد و مي رفت. براي اين كه پياده ها هم بروند، مبالغي هم دربارأ فضيلت جهاد پياده گفت؛ آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است، چنان است! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايي كه اسب هم داشتند، گفتند ما هم پياده مي رويم؛ اسب چيست! «فحملوا الي فرسهم»؛ به اسبهايشان حمله كردند، آنها را راندند و گفتند برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادي محروم مي كنيد؛ ما مي خواهيم پياده برويم بجنگيم، تا به اين ثوابها برسيم! عده يي هم بودند كه يك خرده اهل تأمل بيشتري بودند؛ گفتند صبر كنيم، عجله نكنيم، ببينيم حاكمي كه اين طور دربارأ جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مي آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست، يا نه؛ بعد تصميم مي گيريم كه پياده برويم يا سواره. اين عين عبارت ابن اثير است. او مي گويد: وقتي كه ابوموسي از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علي اربعين بغلاً»؛ اشياي قيمتي كه با خودش داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت! آن روز بانك نبود وحكومتها هم اعتباري نداشت. يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ، از خليفه خبر رسيد كه شما ازحكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياي قيمتي را كه ديگر نمي تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمي دهند؛ هر جا مي رود، مجبور است باخود ببرد. چهل استر، اشياي قيمتي او بود، كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ اينهايي كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابو موسي را گرفتند. «و قالوا احملنا علي بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن؛ اينها چيست كه داري با خودت به ميدان جنگ مي بري؟ ما داريم پياده مي رويم؛ ما را هم سوار كن. «وارغب في المشي كما رغبتنا»؛ همان طوري كه به ما گفتي پياده راه بيفتيد، خودت هم قدري پياده شو و پياده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودي حرف مي زنيد! «فتركوا دابه فمضي»، آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند؛ به مدينه پيش جناب عثمان آمدند وشكايت كردند؛ او هم ابوموسي را برداشت. اما ابوموسي يكي از اصحاب پيامبر و يكي از خواص و يكي از بزرگان است؛ اين وضع اوست!
قرض خودش به بيت المال را نمي داد!
مثال سوم: « سعدبن ابي وقاص» حاكم كوفه شد. اواز بيت المال قرض كرد. در آن وقت، بيت المال دست حاكم نبود. يك نفر را براي حكومت و ادارأ امور مردم مي گذاشتند، يك نفر را هم رئيس دارايي مي گذاشتند، كه او مستقيم به خود خليفه جواب مي داد. در كوفه، حاكم « سعدبن ابي وقاص» بود؛ رئيس بيت المال، «عبدا لله بن مسعود» بود، كه از صحابأ خيلي بزرگ وعالي مقام بود. او از بيت المال مقداري قرض كرد - حالا چند هزار دينار، نمي دانم - بعد هم ادا نكرد و نداد. «عبدا لله بن مسعود» آمد مطالبه كرد؛ گفت پول بيت المال را بده. « سعدبن ابي وقاص» گفت كه ندارم. بينشان حرف شد؛ بنا كردند با هم جار و جنجال كردن. جناب «هاشم بن عتبه بي ابي وقاص» - كه از اصحاب اميرالمؤمنين و مرد خيلي بزرگواري بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پيامبريد، مردم به شما نگاه مي كنند، جنجال نكنيد؛ برويد قضيه را به گونه اي حل كنيد. «عبدا لله مسعود» كه ديد نشد، بيرون آمد. او به هر حال مرد اميني است. رفت عده اي از مردم را ديد وگفت برويد اين اموال را از داخل خانه اش بيرون بكشيد. معلوم مي شود كه اموال بوده است. به «سعد» خبر دادند؛ او هم يك عدأ ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد. به خاطر اين كه «سعد بن ابي وقاص»، قرض خودش به بيت المال را نمي داد، جنجال بزرگي به وجود آمد. حالا « سعدبن ابي وقاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراي شش نفره، يكي از آنهاست؛ بعد از چند سال، كارش به اين جا رسيد. ابن اثير مي گويد: «فكان اوّل مانزغ به بين اهل الكوفه»؛ اين اوّل حادثه اي بود كه در آن، بين مردم كوفه اختلاف شد؛ به خاطر اين كه يكي از خواص، در دنيا طلبي اين طور پيش رفته است و از خود بي اختياري نشان مي دهد.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14