(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه اول دی 1388- شماره 19541
 

بچّه هاي كربلا
درياي عشق
محرم
قصه ي دل



بچّه هاي كربلا

در سخنان پيشوايان ديني ما آمده است كه:
«دوستان ما كساني هستند كه در شادي هاي ما شاد و در غم هاي ما غمگين اند.»
هر سال، ماه محرم كه از راه مي رسد، همه جا سياه پوش مي شود. اين ماه، يادآور روزهاي غم انگيز امام حسين عليه السّلام و ياران باوفايش در كربلاست.
براي اين كه هميشه به ياد فداكاري هاي امام سوّم و يارانش باشيم، در اين شماره، چند نوحه براي شما كربلاييان آماده كرده ايم.
اميدواريم اين نوحه ها را با روش مناسبي در هيئت هاي مدرسه، مسجد و محلّه تان بخوانيد.
به اميد طلوع آفتاب دوازدهم، حضرت مهدي عليه السّلام كه با آمدنش تمام غم ها را خواهد برد.
محمّد عزيزي «نسيم»
باغبان غنچه ها
دلم مي خواهد پر بزنم
يا اباعبدالله الحسين
به كربلا سر بزنم
يا اباعبدالله الحسين
به اون جايـي كه باصفاست
يا اباعبدالله الحسين
باغ قشنگ لاله هاست
يا اباعبدالله الحسين
بيا بريم به كربلا
به سرزمين پربلا
محرمه محرمه
دل گلا پر از غمه
آي غنچه ها تشنه تونه
عمو اينو خوب مي دونه
چون كه عمو باغبونه
قدر گلا رو مي دونه
عبّاس علمدار حسين
يار وفادار حسين
عمو رسيد نزديك آب
دل گلا شده كباب
عكس ماهش تو آب نشست
تنهايـي آب و شكست
دستارو بردش توي آب
به تشنگي نداد جواب
عبّاس علمدار حسين
يار وفادار حسين
مشكشو پر كرد عمو جون
از رودخونه اومد بيرون
آي غنچه ها تشنه تونه
عمو اينو خوب مي دونه
چون كه عمو باغبونه
قدر گلارو مي دونه
امّا يه وقت نانجيبا
سر رسيدند با شمشيرا
با تير و شمشير اومدند
دستاي سقّارو زدند
مشكو به دندونش گرفت
با صد اميد محكم و سفت
گفت: «مشكو من مي رسونم
هر چي باشه باغبونم
قدر گلارو مي دونم»
زدند عمود آهنين
افتاد عمو روي زمين
عبّاس علمدار حسين
يار وفادار حسين
تا مشك تير خورده رو ديد
غنچه ي پژمرده رو ديد
عمو مي گفت به قطره ها:
بريد به سوي خيمه ها
عبّاس علمدار حسين
يار وفادار حسين
صدا زد اي برادرم
بيا بيا تو در برم
دستي بكش تو بر سرم
حسين رسيد و خسته شد
دل حسين شكسته شد
عبّاس علمدار حسين
يار وفادار حسين
عباس من
انگشتر سلطان دين
در كربلا شد بي نگين
آن دم كه افتاد از ركاب
آن مه جبين روي زمين
عباس من ، عباس من
اي چشمه ي احساس من
آب آور گل هاي من
دستي نداري در بدن
برخيز و بامن گو سخن
اي روح من ، ريحان من
عباس من ، عباس من
اي چشمه ي احساس من
از خيمه ها آيد ندا
اي باغبان ما بيا
ما بي تو تنها مي شويم
باران خوبي ها بيا
عباس من ، عباس من
اي چشمه ي احساس من
من بي برادر گشته ام
من بي دلاور گشته ام
من در زمين كربلا
بي يار و ياور گشته ام
عباس من ، عباس من
اي چشمه ي احساس من
قاسم بن الحسن عليه السّلام¤
قاسم بن الحسن
اي گل ياسمن
سوي ميدان مرو
نور چشمان من

اي گل مجتبا
اي گل باصفا
در دل پاك توست
رنگ و بوي خدا

قاسم بن الحسن
اي گل ياسمن
سوي ميدان مرو
نور چشمان من

اي عمو جان بگو
سوي ميدان روم
چون علي اكبرت
با دل و جان روم

قاسم بن الحسن
اي گل ياسمن
سوي ميدان مرو
نور چشمان من

پيش رويم اگر
نيزه و خنجر است
مرگ در راه دين
از عسل بهتر است

قاسم بن الحسن
اي گل ياسمن
سوي ميدان مرو
نور چشمان من

غم ندارد دلم
چون خدا با من است
در دلم نور حق
روز و شب روشن است

قاسم بن الحسن
اي گل ياسمن
سوي ميدان مرو
نور چشمان من
¤ حضرت قاسم عليه السّلام فرزند نوجوان امام حسن عليه السّلام در كربلا بود.
او از امام حسين عليه السّلام براي رفتن به ميدان نبرد اجازه گرفت. امام، اوّل اجازه نداد؛ چون نمي خواست قاسم عليه السّلام شهيد شود. امّا وقتي حضرت قاسم عليه السّلام گفت: «مرگ در راه خدا برايم از عسل شيرين تر است» امام او را به ميدان فرستاد.
چرا؟
اين چنين با آل پيغمبر چرا؟
با حسين ـ اين از همه بهترـ چرا؟
تيغ تيز خشم دشمن هرچه بود
بر گلوي نازك اصغر چرا؟
اكبر ـ اين آيينه ي روي نبي ـ
بر زمين افتاده خونين پر چرا؟
صاحب مشكي زمين افتاده است
هر دو دستش مانده بي ياور چرا؟
بوسه ي احمد مگر كافي نبود؟
بوسه ي خنجر بر اين حنجر چرا؟
بعد از آن شمشير و تير و نيزه ها
كندن انگشت و انگشتر چرا ؟
خيمه ها را گر شما آتش زديد
« كعب ني » بر شانه و بر سر چرا؟
بعد از آن نامردمي در كربلا
در اسارت با زن و دختر چرا؟
پيش روي ديدگان شاپرك
تازيانه بر گلي پرپر چرا؟
طوفان بلا
اي كه پيغمبر تو را بوسيده بود
عطر خوش بوي تو را بوييده بود

كي تو بودي لايق شمشير ها ؟
لايق باران سنگ و تير ها

اسب طوفان بلا تا رام شد
قلب زينب اندكي آرام شد

بچه ها از خيمه بيرون ريختند
دور پاي ذوالجناح آويختند

: ذوالجناح ! اي اسب بابا آمدي ؟
پس چرا تنهاي تنها آمدي ؟
¤¤¤
زينب آمد با دلي اندوه بار
نيزه و شمشير ها را زد كنار

ديد زينب لاله اش پرپر شد ه
قافله سالار دين بي سر شده

زينب آمد لب بر آن حنجر گذاشت
روي گلبرگ عزيزش بوسه كاشت ...

سلام
اي سوخته بال و پر سلامم بپذير
هرچند كه من هنوز خامم بپذير
اي صاحب ثبت نام خون شهدا
افتاده ام از قلم تو نامم بپذيركربلا
دويدم و دويدم
به كربلا رسيدم
كنار چشمه ي آب
يه مشك خالي ديدم
مشكو دادم به چشمه
چشمه به من اشك داد
اشكو دادم به زمين
زمين به من لاله داد
لاله ي پرنا له داد
لاله به رنگ خونه
تو گوش من مي خونه:
«حسين حسين حسين جان
حسين حسين حسين جان»
خشي از مثنوي خداحافظي
...سلام اي رسول خدا ! مصطفا
كه هستي گل باغ سبز خدا
ببين باز شعرم تو را خوانده است
همان جا كه تنها و درمانده است
امين خدا سيد مرسلين!
بيا حال و روز مرا هم ببين
منم آن كه مشتاق ديدار توست
دل بي نوايم خريدار توست
دل و درد و لبخند درمان تو
من ومحشر و عطر دامان تو
بگو از علي فاطمه از حسن
بگو از حسين از گل بي كفن
ببخشا مرا گر سرم سالم است
ببخشا دلم را اگر ظالم است
اگر كربلايم قضا شد ببخش!
لبم همدم آبها شد ببخش!
اگر خيمه گاه من از اطلسي ست
ببخشا مرا اين هم از بي كسي ست
اگر بر سرم سروري داشتم
سرم را سر نيزه مي كاشتم
حسين شهيدم ! گل كربلا
برايم بگو از دل لاله ها
بگو از علي اصغر نازنين
از آن دست كوچك كه شد يار دين
بگو از علي اصغر و از لبش
بگو از عطش يا ز تاب و تبش
جهاني كه قنداقه را ديده اند
تو را دست گل غنچه ناميده اند
بيا غنچه ي ناز بابا علي
شدي يار و سرباز بابا علي
خدايا ! ببين اصغرم تشنه است!
مبادا بميرد علي روي دست !
خدايا چه چيزي در آن روبروست؟
نمي داند اين غنچه نازك گلوست؟
گمانم كه مهمان ناخوانده است
سخن در گلوي پدر مانده است
خدايا ! چه شد اصغرم اصغرم ؟
چرا بال و پر مي زند در برم ؟
علي جان ! چرا بال و پر مي زني ؟
چرا بر دل من شرر مي زني ؟ ...
خون تو
نام تو چو تكبير صلات است حسين
ورد لب ما چون صلوات است حسين
شست از رخ دين، پليدي نام يزيد
خون تو كه از مطهرات است حسين
سه شعر براي علي اصغر عليه السّلام
سرباز شش ماهه ي كربلا
شير و شربت
مردم اين جا شير و شربت مي دهند
توي سيني با محبّت مي دهند

كربلا اصلاً چنين صحبت نبود
صحبت اين شير و آن شربت نبود

«حرمله»¤ آن جا به جاي ظرف شير
داشت در دستان خود صد شعله تير

تا گلوي اصغر بي تاب سوخت
«حرمله» بر آن گلو يك تير دوخت

اي خداي من فغان و آه و درد
تير خشم آمد گلو را پاره كرد

اي حسين، آقاي خوبان ! تسليت
ديده هاي زار و گريان! تسليت
¤ حرمله: يكي از تيراندازان لشكر يزيد كه گلوي حضرت علي اصغر(ع) را هدف قرار داد.
پرواز
گفتند گلوي اصغرت را
شش ماهه رسيده نوبرت را
آنجا كه شكوفه بود و طوفان
آن صحنه ي نابرابرت را
وقتي كه به گوش خلق خواندي
آواي زلال كوثرت را
پرواز بلند تير مي ديد
پرپر شدن كبوترت را
در سينه ي غنچه ها نشاندي
لبخند قشنگ آخرت را
غنچه و گل
گلي كه تشنه باشه
روي زبون مي ياره
ولي همه مي دونند
غنچه زبون نداره

(علي لالا لالايـي
علي لالا لالايـي)

گل لب غنچه شو ديد
اون دل تنهاش گرفت
گل اومد و غنچه رو
رو برگ دستاش گرفت

(علي لالا لالايـي
علي لالا لالايـي)

گفت: «جماعت بگيريد
غنچه مو سيراب كنيد
لباي پژمرده شو
يه ذرّه شاداب كنيد

(علي لالا لالايـي
علي لالا لالايـي)

غنچه لب تشنه شو
وا مي كنه مي بنده
گل كه نيگاش مي كنه
غنچه فقط مي خنده

(علي لالا لالايـي
علي لالا لالايـي)

صداي گل كه پيچيد
توي گوش زمونه
يه مرد نامرد اومد
غنچه رو كرد نشونه

(علي لالا لالايـي
علي لالا لالايـي)

تير بلا كه اومد
غنچه رو بي خبر زد
غنچه رو دستاي گل
شكفت و بال و پرزد

(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

 



درياي عشق

ساده مي گويم كه قلبم جاي توست
ديدگانم نيز رد پاي توست
اين توهستي جاي خون در رگ رگم
اين دل و جان نيزهم مأواي توست
عقل، كفش كهنه اي درپاي تو
عشق، موج سركش درياي توست
عشق تو ما را ضمانت مي كند
عاشقي يك جرعه از معناي توست
هرچه زيبايي ست در روي زمين
پرتوي از تابش سيماي توست
بهروز ساقي

 



محرم

محرم ماه خون ماه شهادت
محرم ماه ايثار و رشادت
محرم مي دهد بر ما پيامي
پيامي با شكوه آسماني
محرم آورد راز نهاني
كه رازش با خدا شد جاوداني
محرم ماه بيداري زخواب است
سوال هر مسلمان را جواب است
محرم هر فرشته در زمين است
زمين كربلا اندوهگين است
محرم آسمان هم تيره گشته
نگاهش روي نيزه خيره گشته
محرم ماه خونين در زمان ها
زهم بگسسته از غم جسم و جان ها
محرم خون حق از تن روان شد
حسين(ع) تشنه لب ورد زبان شد
محرم ماه ديدار حسين (ع) است
محرم راه ديدار حسين(ع) است
سيد رضا تولايي زاده




 



قصه ي دل

صداي جيرجيرك از بالكن مي آيد. شب سياهي اش را روي خانه ها پهن كرده است. نسيمي به پنجره ي اتاق مي خورد. قاسم از خواب بيدار مي شود. دو زانو مي نشيند و به روبرو نگاه مي كند. صداي تيك تاك ساعت را مي شنود. چقدر تشنه است!
لحاف كه، سايه ي پنجره رويش افتاده را بلند مي كند . به آشپزخانه مي رود. كسي خانه نيست همه رفته اند. لامپ آشپزخانه را كه روشن مي كند نور سفيد و پر نور چشمانش را اذيت مي كنند. يخچال را باز مي كند. پارچ آب را برمي دارد، مي خواهد با پارچ آب بخورد كه ياد مادربزرگ مي افتد و مي رود ليوان گل دار مادربزرگ را برمي دارد تا آب را با آن بنوشد، ليوان گل دار تنها جز باقي مانده از جهيزيه مادر بزرگ است و براي مادر بزرگ اهميت دارد، چون سوغات كربلا ست.
آب را در ليوان مي ريزد. بسم الله مي گويد و لعنت بر يزيد و درود بر حسين ، همه جا را مه مي گيرد و همه جا بيابان مي شود.
¤¤¤
-ببخشيد آقا خيلي تشنمه، آب داريد؟
- دير اومدي تموم شد.
و مرد ناپديد مي شود. بوي آتش مي آيد. صدا مي آيد. بر مي گردد و پشتش را نگاه مي كند. خيمه ها! خيمه هاي سوخته! به سمت خيمه ها مي رود كسي در خيمه ها نيست. با خود مي گويد: اينجا كجاست؟ من كجايم؟
- اينجا كربلاست!
-كربلا! شما كي هستيد؟
- من يكي مثل تو ، مي بيني چه جور آتيش زدن و رفتن و غارت كردن رفتن، رفتن... و مرد با صدايش ناپديد شد.
بيرون از خيمه رفت. صداي شيهه ي اسبي مي آيد. مي رود به پشت خيمه ها.
داد مي زند: اين اسب امام حسين نيست!
اسب با پيشاني غرق خون و خاك روي زمين افتاده است.
- ذوالجناح! ذوالجناح پاشو، تو اسب حسيني، تيرهايت را بردارم خوب مي شوي،ذوالجناح پاشو.
- او در مصيبت صاحبش پر كشيد
-شماكي هستيد؟
- يكي مثل تو!
صداي ناله را مي شنود.
بلند مي شود. آفتاب چشمانش را اذيت مي كنند. حيران و گريان از خيمه ها به سوي صدا روانه مي شود. در دوردست صداي گريه و ناله مي آيد. صداي زنجير مي آيد. صداي زينب(س) مي آيد. صداي ماتم مي آيد. صداي هله هله ي دشمن مي آيد.صداي گريه ي فاطمه ي زهرا(س) مي آيد.
¤¤¤
صبح زود پدر به خانه مي آيد.
پدر با خوشحالي مي گويد:
-قاسم پاشو! مژدگاني بده، حال مادر بزرگ خوب شده!
- چي شده بابا؟
مادربزرگ شفا پيدا كرده، شفا!
-چطوري بابا؟
- خانم زينب شفا داد.
وحيد بلندي روشن / 18 ساله
از تبريز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14