(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 2 مرداد 1389- شماره 19699

براي او، كه وقتي بيايد، براي ما، بهشت را مي آورد
ادركني
ادركني
خواهد آمد
اولين سپيده
ما در انتظار فرجيم و بايد در اين انتظار خدمت كنيم. «امام خميني ره» در كوچه باغ انتظار
خوشا به حالت!
آقا بيا
دل نوشته
فرشته
اين جا شب نيست
آخرين وارث
تمام لحظاتم
به مناسبت ميلاد حضرت قائم (عج) وضوي نيلوفري
اي كبوتر!



براي او، كه وقتي بيايد، براي ما، بهشت را مي آورد

سوار آشنا
سوار جاده هاي دور
اي مانده در غبار نور
كدام جمعه مي نهي
قدم به وادي حضور
دوباره عاشقان تو
كنار كوچه عبور
و باز عشق و انتظار
دوباره مي شود مرور
مگر كه جانشان شود
فداي لحظه ظهور
تو اي سوار آشنا
تو اي صميمي صبور
كدام جمعه مي رسي
ز جاده هاي دير و دور؟
زهرا- علي عسكري

 



ادركني

جمعه جمعه شكوه ها كرديم ما
دير شد برگرد آقامان بيا
جمعه هامان دانه دانه بي تو رفت
بي تو غمگين است دنيامان بيا
جمعه اما شد به خود گوييم ما؟
او چه از ما خواهد و ما كيستيم؟
ما كجا هستيم و آقامان كجاست؟
آن كسي كه گم شده ما نيستيم؟
او ميان ماست اما سالها
از حضور سبز او غافل شديم
غفلت كبراي ما طولاني است
چون اسير نفس و دنياي خوديم
جمعه هامان دانه دانه رفت ورفت
ما نفهميديم اما او كجاست
كاش روزي بر همه روشن شود
او همين جا در درون قلب هاست

راضيه زارعي 19 ساله از كرمانشاه

 



ادركني

ما در اينجا
به تو محتاج ترينيم هنوز
بيشتر از هر روز
خنده ها برلبمان خشكيده
دست پرعاطفه ات را بفرست
از طراوت از شور
بي نصيبم هنوز
با سبدهاي پراز عاطفه
يك روز بيا
چشم بر راه تو داريم هنوز.
بي ستاره، بي ماه
آسمان سخت گرفته ست هنوز
اي چراغ دل ما
به تو محتاج ترينيم هنوز
اي مولا
ادركني
قنبر يوسفي- آمل

 



خواهد آمد

خانه را جارو كن اي قربان جاروي قشنگت
آب زن راهي كه مي آيد از آنجا
آب چشمت را بيفشان
خانه را با آبرو كن
طرح
جيبي ترين كتاب جهانم
كه دست تو
در يك غروب جمعه
ورق مي زند مرا
امير عاملي

 



اولين سپيده

كودكانه در پي ات دويده ام
كرده ام روانه، اشك ديده ام
پرگرفته ام، براي پر زدن
درهواي آبي ات پريده ام
سالهاي سال، درخيال خود
با دل رميده آرميده ام
هرسپيده زير نور دلفروز ماه
خوشه خوشه، خرمن سپيده چيده ام
برف غم نشسته، بر تمام شاخه هاي من
نخل سرو قامتي خميده ام
خاكريز، خاك آشنا به بوي تو
سينه خيز و خسته جان خزيده ام
پيله مي گشايم، اي پرنده ي خيال
در پي طلوع اولين سپيده ام
نقش بسته جاودانه درخيال (رنج)
آنچه از تو درخيال خود پروريده ام
قاسم -فشنگ چي (رنج)

 



ما در انتظار فرجيم و بايد در اين انتظار خدمت كنيم. «امام خميني ره» در كوچه باغ انتظار

انتظار و بهره گيري از آثار باارزش آن و سخن گفتن از آن در محدوده زماني و مكاني خاصي نمي گنجد. هرچند هر سال در اعياد شعبانيه ازجمله نيمه شعبان بارديگر دوري از عزيزي بهتر از جان و جهان تداعي مي شود و به يادمان مي آيد كه در ميان همه رنج ها و لذت ها و چشم انتظاري ها هجران او و لذت انتظارش چيز ديگري است. هرچند گاه و بيگاه در غفلت و بي خبري ناشي از دل مشغولي هايي كه خود يا ديگران برايمان به وجود مي آورند گرفتار مي شويم و لذت انتظار و دقت در اين نعمت را به فراموشي مي سپاريم. بررسي فلسفه انتظار و دقت درآثار سياسي و اقتصادي و فرهنگي آن بر جوامع اسلامي و حتي غيراسلامي امري است كه نياز به بحث دامن گسترتر دارد و جا دارد سياستمداران وفرهنگيان و روانشناسان و اهل فن هريك با نگاه ويژه خويش آثار و تبعات خاص انتظار در حوزه تخصصي خويش را از نظر بگذرانند.
و از نقش بسزاي آن در عرصه هاي مختلف سياسي، فرهنگي، اجتماعي و... بهره گيرند. انتظار مقدس فرج در ميان محرومان و مسلمانان و همه تشنگان عدالت و حقيقت يك پتانسيل قوي و انگيزه اميدبخش و محرك نسبت به آينده است كمرنگ شدن فلسفه انتظار در ميان جوامع اثرات زيان باري از جنبه هاي مختلف به جاي خواهد گذاشت. كسي كه منتظر آمدن عزيزي است بايد بداند مسافر گرامي اش از چه چيزي خوشش مي آيد و بايد در چه شرايطي از او استقبال كند به همين خاطر راحت تر خواهد توانست به تمهيد مقدمات حضور او بپردازد. لذا شيوع و نفوذ برخي خرافه ها بين مردم كه لازمه نزديكي فرج آقا ترويج فساد و ظلم و نابرابري است حتي كوچك ترين توجيه و ارزش عقلي وفطري و مذهبي ندارد. چطور ممكن است كه كسي كه براي عدالت و خوبي و مهر و صلح مي آيد زمينه لازم براي حضورش اشباع جهان از ظلم و تباهي باشد بايد بدانيم آن عزيز منتظر تمهيدات و مقدماتي جز خوبي و خير و مهر را از منتظرانش چشم ندارد. سواي اثرات نيكوي انتظار در ابعاد فرهنگي و اخلاقي در بعد سياسي تلاش هاي عمده اي از سوي مستكبران و دشمنان بشريت صورت مي گيرد تا انگيزه و اميد قوي انتظار را كمرنگ كنند و اين نيروي بالقوه و ارزنده را در وجودمان تضعيف نمايند تا ملت ها از هرگونه كوشش در جهت خشنودي آقا فارغ مانده و از هرگونه تلاشي در خير وخوبي بازمانند. قراردادن ملت ها و محرومان و مسلمانان در تنگناهاي اقتصادي و گرفتار كردن آنها در روزمرگي براي قطع رابطه روحي و رواني و معنوي با آن چشمه فياض و نور اميد طرح ريزي شده و سازمان دهي شده است. برماست كه در اين برهه تابع موج هاي اقتصادي و مادي نشده و در جهت رضايت آن عزيز و رضاي خدايش بكوشيم و در نظر داشته باشيم كه مسئوليت فراهم كردن مقدمات بزرگترين استقبال تاريخ به عهده ماست و شهد شيرين ترين انتظار عالم هستي در وجودمان نهفته است و در اختيار ماست .پس قدر اين فرصت روحي و معنوي را بدانيم و اين شيريني را احياناً با بي توجهي و غفلت به تلخي تبديل نكنيم و در حفظ و نگهداري روح انتظار در خويش و تنفس در اين حال و هوا بكوشيم و براي استفاده بهينه از اين لذت معنوي غافل نباشيم هرچند او تنها از نظرهاي كم سو و ظاهربين غايب است وگرنه زنده تر و ظاهرتر از او كسي نيست!
كي رفته اي ز ديده كه پيدا كنم ترا
كي بوده اي نهان كه هويدا كنم ترا
شايد بهترين سرلوحه كار و زندگي مان در عصر انتظار همين سخن نغز باشد كه: ما در انتظار فرجيم و بايد در اين انتظار خدمت كنيم.
(امام خميني ره)
قنبر يوسفي- آمل

 



خوشا به حالت!

آن شب را نيز خواستي مثل هميشه خداحافظي كني و بروي كه فرمان امام تو را به تعجب وا داشت: «اي عمه! خداوند تو را جزاي خير دهد. امشب را نيز نزد ما بمان». پس از شنيدن اين خواهش متعجبانه او را نگريستي. -«در اين شب متولد مي شود. فرزند گرامي من كه خداوند زمين را به وجود او زنده گرداند».
برخاستي و به سمت نرجس رفتي. حيرت سراسر وجودت را احاطه كرده بود. آخر نرگس كه نشانه وضع حمل نداشت! پس
چه طور مولود به دنيا خواهد آمد؟ شك كردي كه نكند بچه از ديگري باشد. به سرور خود گفتي: «مولاي من، اين فرزند از چه كسي خواهد بود؟» و اين امام بود كه با تندي جوابت را داد: «اين بچه فقط از آن نرگس خواهد بود، نه ديگري.» با خود گفتي چه طور ممكن است در حالي كه هيچ اثري در مادر فرزند وجود ندارد، كه سخن امام تو را به خود آورد: «مثل نرجس، مثل مادر موسي است. تا هنگام ولادت هيچ تغييري در او ظاهر نمي شود.» و از تو درخواست كرد كه نرجس را تنها نگذاري و از او مراقبت كني. به فرمان امام گوش فرادادي و در كنار نرجس باقي ماندي. نرجس در خواب آرميده بود؛ گويي قرار نبود اتفاقي بيفتد. پس برخاستي و به نماز مشغول شدي كه ديدي نرجس نيز در كنارت به اقامه نماز پرداخته است لحظات به كندي مي گذشت. سحر شد اما از نشانه هاي حمل خبري نبود. شك كردي، آنچه را كه ديدي با گفته امام مطابقت نمي كرد. ناگاه امام رشته افكارت را پاره كرد :«اي عمه! شك نكن وقتش نزديك است». از شك خود شرمسار شدي. كم كم علامت هاي اضطراب در نرجس ديده شد. به سويش رفتي تا به او كمك كني. به گفته امام گوش فرا دادي كه مي فرمود: «سوره انا انزلناه» را برايش بخوان. با هم شروع به خواندن اين سوره كرديد. لحظاتي بعد زمزمه اي را شنيدي كه شما را همراهي مي كرد. هر دو حيرت زده سكوت كرديد. صداي زمزمه از درون شكم نرجس خاتون بود. گويي طفل شما را در تلاوت قرآن همراهي مي كرد. هر دو ترسيديد و سكوت كرديد. امام ندا داد: «تعجب نكنيد خداوند طفلان ما را به حكمت گويا مي گرداند» و... ناگهان نرجس از ديده ات پنهان شد. چند بار چشمانت را باز و بسته كردي اما از او خبري نبود. پس سراسيمه به حجره امام رفتي و فريادكنان گفتي: «سرور من نرجس ناپديد شده! نرجس» امام با چهره اي آرام و خشنود فرمود: «اي عمه» برگرد. او را خواهي يافت.» و تو سراسيمه بازگشتي و اتاق را غرق نور ديدي و نرجس را نوراني تر از پيش در جاي خود يافتي؛ طفلي نيز رو به قبله در حالت سجده قرار داشت كه انگشت سبابه اش را به آسمان بلند كرده و مي گفت: «اشهدان لااله الاالله اشهد ان محمدا جدي رسول الله و ان ابي اميرالمومنين وصي رسول الله»
تو از هوش رفتي. آنچه كه مي ديدي، فراتر از انتظارات بود.
اي حليمه خاتون!
خوشابه حالت!
فاطمه طالبيان/ 14 ساله از تهران

 



آقا بيا

آقاجان!
آقا بيا به قلب هاي خسته
آقا بيا به دل هاي شكسته
نور ببخش
آقا بيا
كه چشم هايمان باراني است
درون قلبمان
آسماني طوفاني است
آقا بيا و گرد فراق را پس بزن
آقا بيا و بيا به شهر من
شهري ميان دل ياس
و حرف نرگسم
شهري ميان انتظار آفتاب گردان
آقا بيا به شهر دلم بيا
گاهي به اين دل وامانده سر بزن
آقا بيا و ببين شهر دلم را
كه پر از درياست
بيا و ببين خيلي هايند
كه انتظار فرج
از نيمه ي خرداد كشند
آقا ببخش
كه وزن و قافيه اي ندارم
آقا ببخش
كه حرف دلم طولاني است
آقا همه حرفي گفتم تا كه بگويم
ما دلمان براي ديدن آفتاب
تنگ شده است
آقا خودت بيا و ابرها را پس بزن
ما عاشقان دلمان
براي آفتاب لك زده است
ما عاشقان هوس خاك تازه ي زير پاي يار كرده ايم
ما عاشقان
هوس روي ماه يار كرده ايم
آقا بيا و ببين كه دلتنگيم
شب ها همه شب
با دل خود مي جنگيم
آقا! به دستهاي خالي ما
رحمي كن و بيا
نجمه پرنيان

 



دل نوشته

يا امام زمان (عج) يا مهدي موعود، سلام! مي خواهم صادقانه و بي ريا با تو درد دل كنم. اين نوشته حرف هاي دل شكسته ام به توست. سال هاست كه انتظار آمدنت را مي كشم.
ولي بايد اعتراف كنم كه ديگر خسته شده ام. از بس كه روزهاي رفته و نيامده را شمردم. نمي داني چقدر در تنهايي ام گريه مي كنم تمامي دل تنگي هايم را با يك بغض و حرف هاي ناگفته در دفتر خاطراتم ثبت مي كنم. سال هاست چشم هاي گريان و پراز اميدم را به پيچ جاده جمكران دوخته ام و از اين كه هر وقت صدايت مي كنم جوابم را نمي دهي ناراحت مي شوم. اگر بداني چقدر دلم مي خواهد از دوستداران و عاشقان واقعيت باشم. ولي اين سعادت را ندارم كه به جمكرانت بيايم و از ته دل صدايت كنم.
دلم مي خواست كه آرزويم را برآورده مي كردي و يك شب به جمكرانت راه مي دادي. با تمام توانم مي خواهم فرياد بزنم و بگويم: يا ابا صالح المهدي! تو را به جان جدت قسم بيا. مرا از اين همه درد و تنهايي نجات بده، به اميد آمدنت.
الهام ملكي

 



فرشته

فرشته بال درآورد و به سوي آستان قدس رضوي پرواز كرد. از باب الجواد وارد صحن جامع رضوي شد. زائران مرد و زن از كنارش عبور مي كردند ولي او را نمي ديدند.
فرشته در كنار پاركينگ هاي داخل صحن جامع رضوي زن و شوهر نگراني را ديد. وارد ذهنشان شد و فكرشان را خواند، نگران كودكشان بودند. كودكي 5 ساله كه نمي دانستند در كجا او را گم كرده اند؟!
با قدرت فرشتگي اش كودك را در صحن انقلاب پيدا مي كرد. سراغش مي رفت. فرشته به خادمي كه در كنار سقاخانه ايستاده است الهام كرد كه به سوي كودك كه بي پناه در گوشه اي ايستاده است برود.
خادم كودك را بغل مي گيرد و مي فهمد كه زائر كوچكي است كه از پدر و مادرش جدا افتاده است.
بعد فرشته به زن و شوهر جوان الهام كرد كه به محل نگهداري افراد گمشده بروند. آنها كودكشان را در آنجا پيدا مي كنند.
فرشته به سمت صحن هدايت رفت. در كناره هاي مقبره پير پالان دوز، پيرمردي خسته را ديد كه از گرسنگي با خويش ناله مي كند.
پيرمرد را با نيرويش بلند كرد و به سمت مهمانسراي حرم بود. در آنجا خادمان از غذاي حرم به او دادند و او را به عنوان زائري كه مهمان آستان قدس رضوي شود، گرامي داشتند.
فرشته بالش را به بال كبوترهاي خوش خبر و خوشحال حرم كشيد آنها متبرك شوند.
¤
در كنار پنجره فولاد درخششي را مي بيند. فرشتگان دور مردي كه عباي سياه و لباس سفيد پوشيده است حلقه وار مي چرخند.
آن مرد خوش قامت و نوراني بر سر جواني دست مي كشد. ناگهان جوان از خواب بيماري بلند مي شود. و خوشحالي سر مي دهد:
- من شفا پيدا كردم...
و زائرين دورش جمع مي شوند. و از لباسش تبرك مي جويند. آواي نقارخانه بلند مي شود. كرنانوازان مي نوازند و صدايشان در حرم مي پيچد.
فرشته در ميان جمعيت، او را گم مي كند. او دوست دارد مرد نوراني را ملاقات كند.
پروانه اي روي شانه اش مي نشيند و اين شعر را مي خواند:
« هر كه خواهد ديدار امام
آهسته پر گشايد
دنبال من بيايد.»
پروانه پرواز مي كند و به سمت روضه منوره مي رود. فرشته بي اختيار پر مي گشايد و دنبال پروانه مي رود و به نزديكي ضريح مي رسد. ناگهان اطراف ضريح پروانه هاي رنگين و زيبا جمع شدند و همگي مي خواندند:
«فرشته ها جمع شويد
پروانه ها جمع شويد
پرهايتان را بكشيد
بر تن اين زائرين
تا تبركي شود بر آنها
بخوانيد ابوالحسن رضا را
دعا كنيد همه خوب باشند
جوانه بزنند، شكوفا شوند.»
ناگهان تمام فرشته ها و پروانه ها صلوات مي فرستند و آقايي از نور به ميان آنها مي آيد با تبسمي بر لب.
فرشتگان و پروانه ها دورش مي چرخند و صلوات مي فرستند.
فرشته به آقا نگاه مي كند. و تبسم امامش را با صلوات جواب مي دهد:
اللهم صل علي محمد و آل محمد.
وحيد بلندي روشن/ تبريز

 



اين جا شب نيست

اگه به كوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصلت نواي من به اصول
زندگي سلام؛
اينجا دنبال چه مي گردي؟ كسي براي كشيدن يوغ بندگي؟ يا مجالي براي... نه!... اينجا باران مي بارد و آسمان هر شب گلريز است از نور محبت! و كسي سنگ به تالي نمي زند. اينجا نمرده «مردمش» كه سر در گلوي چاه فرو برد «علي». اينجا شبان به رسم سيانت آيينه بندان است. همه قلب هاي پاك. و كسي خواب نيست. اينجا فهم را به مهر فجر پاك كنند. اينجا شب نيست. و همه بيداريم. كه در دست هامان جان داريم و در قلب هامان مهر جانان... همه پيشاني هامان مصور است به غيرت، به صبر مرام... اينجا هيچ «ليلي» نمرده است كه «سيندرلا» به يك بوسه زنده شود... و «نظامي» هنوز قلم مي دواند ميان پاره هاي ذهنمان... هنوز عقل كسي به جرم جهل به سياه چاله تمدن نرفته... هنوز «باور» داريم كه نبلعيم «ديگران» را... كه برايمان امواج فراموشي گسيل كنند ...
اينجا هر شب 72 سر مي زايد تاريخ بصيرتمان و هزاران حر بيايد كه زنجير به پا كند، هر صبح غديري است كه دست يار مي گيريم و جان مي دهيم... چشمانمان باران زده است و ديگر نيازي به جميل هاي «مرغوب» غرب زده نداريم... شب هامان باعشق سر مي شود و سر مي آيد... و هر صبح ما بزرگ تر مي شويم...
اگر فكر مي كني اينجا كويري بيش نيست ببين هزار هزار دسته ياس كه نشسته به راه آمدنش... و باران اشك كه آب مي دهد صبح انتظارمان را... و ما هر كدام يك مهره از تسبيح نيايشيم.
ببين و بازگو كن تمام آنچه را كه گمان مي كنند و نيست آنچه گفته اند... ما زنده ايم دست هامان پينه بسته تجربه تاريخ است. و قلب هامان غرقه توسل... و به هر موجي خروش نداريم... و به هر شوقي نياز.
آري... اينجا ايران است و تا صبح صادق يك فجر مانده... و دست هايمان در دست«علي»... بخوان كه: او خواهد آمد...
-سلام!
سيده زهرا مهديان تويسركان

 



آخرين وارث

در آن هنگام كه ماه نماز شكر به جا آورد و ستاره مهر شمال عشق را نمايان كرد غنچه نرگس شكوفا شد و فرشتگان نويد آغاز بهار ايمان را دادند.
گلي كه هر گلبرگش را قاصدي كرد تا مسير رسيدن به يقين را هموار كنند و آذين ببندند. گلي كه خداوند به وسيله او اسلام را پس از ذلت عزيز و پس از مرگ زنده مي سازد. گلي كه عطر عدل و شفقت با مساكين را به همراه دارد. گلي كه همچنان حاضر و گيتي را حيران و منتظر نگاهي سبز گذاشته است.
در آخر براي عبور از مسير انتظار و رسيدن به گل نرگس دهان خود را با ذكر نام آخرين وارث حق خوشبو كنيد.
به اميد فرج آن عزيز
علي نهاني/ تهران

 



تمام لحظاتم

در تمام لحظه هاي زندگي ام به فكرت هستم با هر طلوع با ياد تو بيدار مي شوم و در پايان هر شب با ياد تو به خواب فرو مي روم. چه شيرين است لحظه هايي كه به ياد تو زندگي كنم و چه تلخ است ثانيه اي بي تو. با هر تبسم، با هر تپش و با هر نگاهم تو را مي خواهم با هر آوازي و با هر نوايي تو را مي خوانم.
اي زيباترين خوابهايم! اي لذت بخش ترين خوراك روحم! و اي... دوستت دارم!
مريم عسگري
15 ساله تهران

 



به مناسبت ميلاد حضرت قائم (عج) وضوي نيلوفري

سوگند به روز باراني عشق و سوگند به طلوع آرزوهايم كه تو مي آيي. بيا و سكوت را از پاي در آور. و از شاخه هاي شكفته بگو. بيا و پرنده اسير قفس را رهاساز. من بهار بي خزان مي خواهم. نگاه تو زيبايي را كتمان نمي كند. من امروز گل مناجات چيده ام. مناجات
به خاطر تو اي مهدي (عج)! روح سبز زندگي در وجودت جاري است. من پشت پنجره بسته به سان نسيم بهاري در حسرت باران مي مانم. اگر باران ببارد، از رحمت تو دريا مي شوم و قلب لبالب از عشقم از تو سيراب مي گردد. تو شاهين تمام پركشيدن هاي مني. تمام ستاره هاي تنهايي در سبد مهرباني توجاي مي گيرند. لحظه ميعاد چه خوشبوست. اگر نيايي مرا جز گريز، گزيري نيست.
با قايقي از نرگس و شقايق به سوي تو مي آيم تا بر بلندترين قله عشق و اميد جلوه كني و خارهاي زندگي رابزدايي و نوازش پدرانه را نثارم كني.
با آمدن تو، گل ها با آب جاري، وضوي نيلوفري مي گيرند و نماز عشق مي خوانند. تو قاصد همه خوبي ها هستي. من مشعل اميد را روشن مي كنم تا دريا ديگر با من بيگانه نباشد. درخت ايمان بارور شود و سيمرغ عشق، روحم را جلا دهد و اشك هايم را همنشين نگاهم كنم. آري، دانه هاي مرواريد از نرگس زيبايت روان است و تو را مي جويد.
بيژن غفاري ساروي
همكار افتخاري مدرسه

 



اي كبوتر!

اي كبوتر آزاد!
بال بگشاي و به آسمان برو نامه دارم كه بايد به مقصد برساني اش نامه ام را بايد براي آقا ببري.
نويد درويش (قاصدك) تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14