(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 3 شهريور  1389- شماره 19726


ناكامي
دليل آفتاب
در وصف حضرت آيت الله خامنه اي
نصيب
داستان ديروز؛ داستان امروز
نوشتن، نوشتن، باز هم نوشتن!



ناكامي

پژمان كريمي
برخي از رسانه هاي فارسي زبان ضدانقلاب، به موضوع ادبيات فارسي نيم نگاهي دارند. مرور اين گونه رسانه ها، مانند .A O.V راديو زمانه، بي .بي سي، نشان مي دهد كه گردانندگان آنها در رويكرد به ادبيات فارسي، بر هفت محور اساسي پافشاري مي كنند.
نخست؛ طرح نام فعالان ادبي مخالف نظام جمهوري اسلامي ايران!
اين طيف از فعالان ادبي در هر سطح هنري و علمي، فرصت گفت وگو و ارائه ديدگاه مي يابند و اين بخت را دارند كه جديدترين آثار خود را از مجراي رسانه هاي ياد شده، عرضه كنند. مجال دهي به فعالان ادبي مخالف، حركت در مسير ستاره پروري و جذب بخشي از افكار عمومي داخل و خارج ايران در برابر نظام سياسي- ديني، معنا مي شود.
دو؛ تأكيد بر ادبيات فارسي و مفاخر آن منهاي هويت اسلامي!
ادبيات فارسي ملهم و برآمده از بستر دين مبين اسلام است؛ تا آنجا كه اين نوع ادبيات، گستره معارف اسلامي را دربرگرفته است.
رسانه هاي مخالف نظام، اگرچه گهگاه بر شكوه و وزانت ادبيات فارسي اشاره مي كنند و بر آن مي بالند، اما هيچ زماني به هويت اسلامي ادبيات سرزمين مان كه پايه باروري و بالندگي آن شمرده مي شود، اشاره اي- هر چند گذرا و شتابان- نمي نمايند.
سه؛ تمركز بر شعر سپيد و شعر نو!
رسانه هاي ياد شده، به شعر كلاسيك كه داراي تجليات ديني روشني است، كم ترين ميزان علاقه و اعتناء را نشان مي دهند. در عوض، شعر سپيد و شعر نو، به عنوان سبك هايي كه جاذبه فراواني براي چهره هاي سكولاريستي ادبي داشته و دارد، در رسانه هاي مذكور جايگاه برجسته اي دارند.
چهار؛ معرفي ادبيات ايران به عنوان قرباني «تيغ سانسور» حكومتي!
گفت وگوها، خبرها، مقالات، گزارش ها و آثار رسانه هاي مخالف، قالب هايي اند كه به وسيله آن به طور مستمر، ادبيات امروز ايران را در زير سايه سنگين سانسور توصيف مي كنند. تا از اين رهگذر، سركوب و خفقان را حاكم بر فضاي كشورمان وانمود نمايند.گويي كه دراين ملك، كتابي منتشر نمي شود و شاعر و نويسنده اي حق حيات ندارد!
پنج؛ بي اهميت جلوه دادن رويدادهاي فرهنگي- ادبي داخل كشور!
رسانه هاي مخالف، برپايي محافل شبه ادبي و كاملا سياسي فعالان ادبي خارج از ايران را برجسته سازي كرده و از آن به عنوان رخدادي «موثر» ياد مي كنند! اين درحالي است كه برگزاري رويدادي چون جشنواره شعر فجر، هيچ گونه بازتابي در سطح رسانه هاي ياد شده ندارد.
در واقع كوشش مي شود ضمن منزوي معرفي كردن امر فرهنگ در ايران از كارآمدي سياستهاي فرهنگي نظام در حوزه ادبيات كاسته شود.
شش؛ تاكيد بر «دموكراسي» به عنوان يگانه ارزش جهان شمول و غيرقابل عبور!
رسانه هاي مخالف نظام، «دموكراسي» غربي را ارزشي انساني و والا در برابر ارزشهاي ديني- الهي تصوير مي كنند؛ با اين اميد كه از وراي پذيرش دموكراسي، پيامد غايي آن يعني اباحه گري، به قلم فعالان ادبي و مخاطب تحميل شود.
هفت؛ گسترش ادبيات «اعتراض»!
در ماجراي فتنه 88 يا آشوبهاي پس از انتخابات رياست جمهوري دهم، روزنامه اعتماد ملي، تبديل به مجراي شعرگونه هايي شد كه دو مضمون اصلي را در برمي گرفت:
- اعتراض به برخورد نيروهاي انتظامي با خشونت طلبان و آشوبگراني كه سرنگوني «جمهوري اسلامي» را هدف گرفته بودند.
- تحريك احساسات عمومي براي خيزگرفتن عليه حاكميت.
ازآن پس برخي از رسانه ها، به بهانه هاي گوناگون ديدگاهها و آثار فعالان ادبي مخالف نظام را كه در برگيرنده حمايت از فتنه و آشوب است، به عنوان ادبيات اعتراض و گونه نمايي از ادبيات فارسي منتشر مي كنند.
خوشبختانه تلاش هاي رسانه هاي مخالف نظام از ميدان تاثيرگذاري گسترده اي برخوردار نيست. چرا كه ماهيت ديني مخاطب ايراني، موجب گرايش ناگسستني وي به ادبيات فارسي اصيل است. ادبياتي كه داراي بعد ديني است و به آساني از نسخه بدلي، قابل شناخت تلقي مي شود.
با اين حال، نقد تكاپو وآثار شبه ادبي مخالفان و معرفي روشهاي تقابل آنان با فرهنگ ملي و اسلامي از رهگذار ادبيات، راه صيانت فكري از مخاطب ايراني و ساحت ادبيات فارسي را هموارتر مي سازد.

 



دليل آفتاب

احمد معلم
بعضي ها با هر غرض و مرضي كه هست بر ما خرده مي گيرند كه آخر اين چه رسمي است كه هر سال مردم چندين روز و ماه را صرف شهادت مي كنند؟ جشن ميلاد مي گيرند؟ در ماه ميهماني خدا روزه مي گيرند؟ در ماه محرم دستگيري و اطعام مي كنند آيا اين آداب و رسوم كهنه نشده اند؟ كهنه و بي بها نمي شوند؟ و چندين و چند از اين سوالات مغرضانه كه پاسخش البته چون خورشيد روشن و گرمابخش است.
مشكل آن است كه اين بعضي ها يا غفلت زده اند يا در پي غفلت گير كردن ديگرانند. خود در راه، گم گشته اند و چون رهزنان در شكار رهروانند. والا كه به قول آن بزرگ:
آفتاب آمد دليل آفتاب
گردليلت بايد از وي رومتاب
از شهادت ائمه و بزرگان دين عليهم السلام، نمي گوييم، و نه از ميلاد روشني بخش مردان خدا، نه و حتي از محرم و كربلا و هفتاد و دو سرو بلند. از رمضان بگوييم كه در آنيم و بهارش گسترده است، ماه ميهماني خدا كه بايد در آن روزه گرفت و دهان از خوردن و آشاميدن فرو بست! ماهي كه غم و شادي در آن با هم است ؛ غمش بزرگترين غم هر مومن است و شادي اش آميخته با انوار معنوي است. ماهي كه يادآور بزرگ مردي چون علي است عليه السلام. كسي كه شهادت و ميلاد و محرم و ميهماني خدا همه در او جلوه گر است. از ايثار و شهامت بگويي نامش بلند است، از ايمان و شجاعت بگويي سرآمد است از مظلوميت و محبت بگويي يگانه است. همه ميلادها در او معنا مي يابد، او كه رسول خدا (ص) سخت دوستش مي داشت و رسالتش به او مرتبط مي شد. علي(ع) سر سلسله خوبان است. رمضان كه مي شود ياد مهرباني ها و اشك ها و دستگيري هاي اين مرد بزرگ در گوش جان هر آشنايي، تازه مي گردد. گويي هنوز صداي گامهايش در كوچه هاي مهرباني جاري است. چگونه مي شود از رمضان پرهيز نمود و يا شهادت مظلومانه اميرالمومنين را آداب و رسوم خواند و از كنارش ساده گذشت؟! عزيزي كه ذكر نامش موجب آرامش است، كسي كه اوصافش به سخن اهل دل، حالي مي بخشد و شب، فيض از الفت دارد. از شهريار بيتي چند بخوانيم كه مناسب سخن است:
علي آن شيرخدا شاه عرب
الفتي داشته با اين دل شب
شب زاسرار علي آگاه است
دل شب محرم سراله است
شب شنفته است مناجات علي
جوشش چشمه فيض ازلي...
فجر تا سينه آفاق شكافت
چشم بيدار علي خفته نيافت
روزه داري كه به مهر اسحار
بشكند نان جوين افطار
ناشناسي كه به تاريكي شب
مي برد شام يتيمان عرب
پادشاهي كه به شب برقع پوش
مي كشد بار گدايان بردوش
تا نشد پردگي آن سرجلي
نشد افشا كه علي بود علي
عشق به اين گوهر رخشنده خواهي نخواهي در جانت آتش مي زند. شوري در دلت مي زايد كه چون عياران شكوفا مي شوي. كسي كه تا بدان حد مورد لطف و مهرباني و عنايت رسول خداص بوده است البته چون رودي زلال از آن چشمه حيات بخش جاري مي شود تا عطش ها را فرو نشاند. ابن ابي الحديد در شعر نهج البلاغه در جلد سوم نقل كرده مي گويد:
«فضل بن عباس گفته است از پدرم عباس بن عبدالمطلب پرسيدم رسول خدا(ص) كداميك از پسران خود را بيشتر دوست مي داشت؟
گفت: علي بن ابي طالب.
بدو گفته: من از پسران رسول خدا(ص) پرسيدم؟!
پدرم به من گفت: رسول خدا(ص) علي را از همه پسرانش بيشتر دوست داشت و از همه آنها به او مهربانتر بود. هيچگاه نشد كه علي را در طفوليت از خود جدا كند مگر در سفري كه با خديجه(س) بود. سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت: و ما هيچ پدري را نسبت به فرزند، مهربانتر از رسول خدا(ص) نسبت به علي نديديم و هيچ فرزندي را فرمانبردارتر نسبت به پدر خود از علي نسبت به رسول خدا(ص) مشاهده نكرديم.»
راستي به جز علي بن ابي طالب، آن تربيت يافته دامان پيامبر خدا«ص» چه كسي است كه حتي درباره قاتل خود امر به مدارا كند؟
بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجايب
كه علم كند به عالم شهداي كربلا را
چو به دوست عهد بندد زميان پاكبازان
چو علي كه مي تواند كه به سر برد وفا را
برو اي گداي مسكين در خانه علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
ذكر و شرح و وصف علي عليه السلام، بسته روز و سالروز و مناسبت نيست. كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا، كليد است. كليدي كه در دست هر دلداده بينايي، كارايي و كاربرد دارد. كليدي است كه به فهم و درك مداوم انسان كمك مي كند و گشاينده قفل هاي جهل و ناداني اين، اقتضاي امر ولايت است كه انقطاع پذير نيست و منقطع نمي گردد. هركس از اين بهار دل انگيز پيوسته، حالي برد، راه به جايي برد. و الا كه بي وجود گوهر بار اين ستارگان، ظلمت شب جملگي آدميان را فرو مي خورد و از ايشان چيزي نمي ماند. و چون بدين آستان رو كند كسي نصيب خويش مي برد. چنانكه محمود منشي سروده است:
سلطاني اقليم معنا يافتم
تا بنده خاك در مولي شدم
مدحتسراي دره التاج شرف
يعني علي(ع) عالي اعلا شدم
با دولت مدحش، سخن سنجي گزين
در گلشن وصفش، هزار آوا شدم
مدح علي(ع) گفتيم كه با تيغ زبان
ارجوزه خوان منطق گويا شدم...
گفتيم علي گفتيم علي تا همنوا
با طايران جنت المأوي شدم...
گفتيم علي، گفتيم علي تا همزبان
با قدسيان عالم بالا شدم
گفتيم علي، گفتيم علي، گفتيم علي
تا از علي بر اوج استعلا شدم
نام و صفات اميرالمومنين علي عليه السلام همچون ديگر بزرگان و اسوگان دين، مختص به زماني محدود نيست. در هر لحظه و در هر مكان، مناسب احوال و روزگار آدمي است. از اين رو هر خوبي ديگري در جهان نيز محو خورشيد جمال و جلال ايشان است.چنانكه اگر مردي و رادي و دلاوري و قدرت را وصف كنند به هر ترتيب به مصداق اين گوهران ناب مي رسند.
از جمله به سراغ عطار نيشابوري رويم كه آثارش پر مغز و رهنماست. از كتاب «تجلي رمز و روايت در آثار عطار»، بخشي را نقل كنيم؛ آنجا كه اختصاص به ارتباط نام رستم دستان با علي عليه السلام دارد. نوشته است: «در اكثر مواقع رستم در نظر عطار، مردي صاحب قدرت و خداوند رخش است. بطوريكه در مقام تشبيه، گاه كسي مانند حضرت علي(ع) را به او مانند مي كند: در «اسرارنامه» مي گويد:
سوار دين پسر عم پيمبر
شجاع صدر، صاحب حوض كوثر
به تن رستم، سوار رخش دلدل
به دل، غواص درياي توكل
در اينجا حضرت علي(ع) از جهت تن و توش به رستم مانند شده است. چه رستم با عناوين تهمتن و پيلتن ذكر شده كه نمونه قدرت جسماني اوست و در نتيجه دلدل هم به رخش تشبيه شده است. اما از آنجايي كه عطار به حضرت علي(ع) ارادت خاص مي ورزد و در جايي كه از علي(ع) مي گويد، سخنش گرمي خاصي به خود مي گيرد و شور و حالي مي يابد، چنانكه در بيت بالا او را «غواص درياي توكل» ناميده است و بدين ترتيب عرفان علي(ع) را مورد توجه قرار داده پس رستم با همه قدرتش نمي تواند با شيرخدا پهلو زند. هرچه باشد بعضي پيروزي هاي رستم با مكر و حيله به دست آمده است يا به پايمردي زال. در نتيجه، اهل يا نااهل شمردن رستم از طرف عطار، مايه از عقيده ديني عطار مي گيرد. در مصيبت نامه مي گويد:
گفت اگر در رويم آيد صد سپاه
كس نبيند پشت من در حربگاه
روستم گر اهل و گر نااهل بود
چون ز زالي يافت مردي، سهل بود
مردي او از خداي لايزال
و ان رستم يا زدستان يا ز زال
شير حق با تيغ حق، دين پروري
همچو زال و رستم دستان گري
بدين ترتيب عطار بين شير حق و رستم فرق قايل است. چرا كه زال و سيمرغ پشتيبان رستمند اما خداوند لايزال پناه و پشتيبان بزرگمردي چون علي(ع) است. آن يكي به زور و پهلواني مشهور است و اين يك، دنيايي است مشحون از جوانمردي و دلاوري و ايمان و شكوه كه تيغ در ره دين پروري بكار مي برد و نفس در رضاي حق مي كشد.
در حقيقت، ما نيستيم كه مناسبت ها را معين مي كنيم. حكايتي است كه از عالم بالاست. آداب رسوم و خرافه و كهنه پرستي نيست، هرچه هست تازگي و نويي است. حقيقت آن است كه اگر خويش را به اصرار در سياهي و ظلمت و خواب نيفكنيم، از مهر علي(ع) و فرزندان او گريزي نيست. گمان كن بهار سرسبزي دميده است. به كجاي باغ مي توان گريخت تا نسيم بهاري تو را فرو نگيرد؟! و اصلاً چرا گريز؟! عجيب است كه چشمه اي رخشان و حيات بخش تو را به خود بخواند و از او روي گرداني. دماغ جان به نفخه روحبخش گلهاي بهاري ده تا از معنويت و نعمت و رحمت، سيراب گردي. به ابياتي از مرحوم غلامحسين مولوي متخلص به «تنها» سخن را به پايان بريم كه گفت:
دل شب است و به دل آرزوي اوست هنوز
اسير عشق به زندان آرزوست هنوز
زياد دوست نگشته است محفلي خالي
به هر كجا روي از دوست گفتگوست هنوز
بجز علي(ع) كه گريزي نباشد از مهرش
زهر كه مي نگرم دل كناره جوست هنوز...
مگر به تربت حيدر گذشت باد سحر
دماغ جانم از آن نفخه مشكبوست هنوز
نرفت شوق مزار علي(ع) زجان «تنها»
دل شب است و به دل آرزوي اوست هنوز

 



در وصف حضرت آيت الله خامنه اي

بهار عالم آرا

اي دو چشمانت چراغ شام يلداي همه
آفتاب صورتت خورشيد فرداي همه
اي دل دريايي ات كشتي نشينان را اميد
اي دو چشم روشنت فانوس درياي همه
خنده هاي گاه گاهت خنده خورشيد صبح
شعله لرزان آهت شمع شبهاي همه
اي پيام دلنشينت بارش باران نور
وي كلام آتشينت آتش ناي همه
قامتت نخل بلند گلشن آزادگي
سرو سرسبزي سزاوار تماشاي همه
گر كسي از من نشاني از تو جويد گويمش
خانه اي در كوچه باغ دل، پذيراي همه
لاله زار عمر يك دم بي گل رويت مباد
اي گل رويت بهار عالم آراي همه
دكتر غلامعلي حداد عادل

 



نصيب

قاسم فشنگ چي (رنج)
راضي شدم، به نيمه ي سيبي كه داشتم
برقسمت و تمام نصيبي كه داشتم
با خاطرات مرده، دلم گرم گفتگو
جالب نبود، حال عجيبي كه داشتم
پشت سرم سراب و جلو دره اي عميق
من ماندم و هواي غريبي كه داشتم
مي خواستم خريد كنم، شهر عشق را
آگاهيم نبود، زجيبي كه داشتم
پايم توان يك قدم بيشتر نداشت
درابتداي جاده و شيبي كه داشتم
آغاز راه و اين همه ديوار بي شمار؟
اي واي از اين، فراز و نشيبي كه داشتم
قصد فريب خود، بدلم شوق تازه داد
خرسندم از خيال، فريبي كه داشتم
همراه بود، در همه جا پا به پا مرا
در دل نهفته بود، رقيبي كه داشتم
بي طاقت از تمامي تأخيرهاي عمر
درسينه مرده بود، شكيبي كه داشتم
غم يك قدم جلوتر من پاي مي گذاشت
(رنجا) اثر نداشت، نهيبي كه داشتم

 



داستان ديروز؛ داستان امروز

اكبر خورد چشم
همان طور كه شعر بخش عمده اي از ادبيات فارسي را تشكيل مي دهد، قصه و داستان هم در ادبيات فارسي جايگاه مهمي دارد؛ چنانچه مي توان چنين ادعا كرد كه قصه و داستان قديمي تر از شعر است، زيرا قديمي ترين قصه هاي موجود كه به صورت شفاهي بوده اند، پيش از اختراع خط و كتابت وجود داشته اند و اين چنين با تاريخ كهن ايرانيان همراه بوده اند.
در اغلب فرهنگ ها اين نكته ثبت شده است كه قصه و داستان از برجسته ترين و رايج ترين گونه هاي ادبيات عاميانه است كه با زندگي مردم و طبيعت پيرامون ايشان پيوند نزديكي دارد. اين قصه ها ابتدا به شكل شفاهي بوده و سينه به سينه از نسلي به نسل بعدي انتقال مي يافتند و سپس به صورت مكتوب ماندگار شده اند. اما آنچه كه در اين نوع قصه ها نمود دارد وجود دو امر است؛ «واقع گرايي» و «خيال پردازي» كه ساخت قصه ها را تشكيل داده اند. بنابراين قصه پردازان در طول تاريخ با آميختن اين دو اصل بسيار مهم آثاري بديع و زيبا خلق كرده اند واين چنين ضمن سرگرم كردن مخاطبان خود خواسته يا ناخواسته تصويرهايي اززندگي مردم زمانه، شيوه كار وتوليد، مناسبات اجتماعي و فرهنگي، طبقات مختلف اجتماعي و تضادهاي موجود در آنها، رفتار و رروابط خويشاوندي افراد جامعه، انديشه و احساسات مذهبي و ملي و... را به صورت نمادين بيان كرده اند.
قصه و داستان براي هر ملتي همانند تاريخي شفاهي و يا كتبي است كه به صورت روايت نقل شده كه به عنوان مثال مطالعه قصه هاي كهن فارسي خود نوعي مطالعه تاريخ اين سرزمين مي باشد، چراكه قصه بيان واقعيات در امتداد زمان است. حال با توجه به آنچه عنوان شد در ادامه به موضوع قصه هاي فارسي، انواع آن، ويژگي آنها و اين كه چه تفاوتي بين قصه هاي ديروز و امروز هست، نيم نگاهي خواهيم انداخت.
قبل ازآن كه به تفاوت ها و شباهت هاي داستان هاي ديروز و امروز بپردازيم، ابتدا به بيان انواع قصه هاي فارسي مي پردازيم: قصه هايي كه در شكل كلي تقسيم بندي مي شوند، اول قصه هاي عاميانه فارسي هستند؛ قصه هايي كه اصلي ترين مشخصه آنها شفاهي بودن و عدم وابستگي و تعلق آنها به فردي خاص است مثل سندباد نامه، اميرارسلان كه هرچند مكتوب هم شده اند، اما در بسياري موارد نويسنده آنها معلوم نيست و اين نشان از آن دارد كه پديدآورندگانشان بي نام و نشان بوده اند. دوم قصه هاي ادب كهن فارسي كه شعرا و نويسندگان مطرح در طول تاريخ دست به ابداع آنها زده اند. وجه مشخصه اين نوع قصه ها، ارزش ادبي آنهاست كه گاه به شكل نثر و گاهي هم به شكل شعر مي باشند؛ مثل داستان هاي مثنوي معنوي، شاهنامه فردوسي، خمسه نظامي، منطق الطير عطار و... كه در اين نوع قصه ها علاوه بر وجود ارزش ادبي، پديدآورندگان با استفاده از تخيل و انديشه به بازآفريني پرداخته اند. سوم داستان نوين فارسي كه بعد از انقلاب مشروطه و در پي تغييرات گسترده اي كه اتفاق افتاد، پديد آمد و در اين راستا داستان هايي چون «يكي بود، يكي نبود» جمال زاده را سرآغاز اين نوع داستا ن ها مي دانند.
هرچند در باب تفاوت ها و شباهت هاي داستان هاي ديروز و امروز حرف هاي بسياري زده مي شود و در يك نگاه كلي گفته مي شود كه قصه هاي كهن مناسب براي سرگرم كردن مخاطبان، تلقين افكار و انديشه هاي خاص، ستايش خوبي ها و نكوهش زشتي ها، قهرمان پروري و الگوسازي هستند و از آن طرف قصه هاي نوين ابتدا براي انتقاد از اوضاع سياسي و اجتماعي جامعه بعد از مشروطه به وجود آمدند و سپس تبديل به وسيله اي براي القاي انديشه و افكار خاص شدند، اما اينها صورت مسئله است. زيرا تفاوت ها و شباهت هاي بسياري وجود دارند كه پرداختن به هركدام از آنها مبين بعدي از ابعاد مختلف قصه هاي فارسي است.
از نظر اشتراكات قصه هاي كهن و مدرن مي توان به اين سه مورد اشاره كرد: روايت كه در هر سه نوع داستان مورد اشاره وجود دارد. پس وجود راوي داستان در هر سه نوع لازم و ضروري است، اما در اين ميان اندك اختلافي هم هست و آن اين كه در قصه هاي كهن و ادبي اغلب روايت به شكل سوم شخص و يا داناي كل است كه نويسنده يا شاعر در بيرون داستان با تماشاي اتفاقات موجود آنها را براي مخاطب تعريف مي كند. اما در داستان هاي نوين اين نوع روايت امتداد ندارد و گاه روايت اول شخص و حتي دوم شخص در داستان به كار مي رود. دومين وجه اشتراك هر سه نوع داستان وجود خلاقيت در اين نوع قصه هاست كه طراوت و تازگي خاصي به آنها بخشيده. البته ناگفته نماند همين وجه اشتراك خلاقيت هم در شكل ارائه خودش تفاوت هايي دارد، چنانچه در قصه هاي كهن وجود حوادث تكراري را مي توان دليلي بر آن دانست كه قصه پردازان تلاش مي كردند با تكرار و نوآوري در آنها به يك ابتكار و خلاقيت تازه اي برسند، به عنوان مثال داستان مهاجرت پرندگان به سوي سيمرغ را بسياري از شاعران چون خاقاني و سنايي در آثار خودشان مطرح كرده اند در يكي از آثار ابوعلي سينا هم آمده است. اما همين داستان را سرانجام عطار نيشابوري در منطق الطير خويش به كمال رسانده است. سومين وجه اشتراك قصه هاي كهن و نو وجود عناصر مختلف داستاني است، عناصري چون گره افكني، گره گشايي، كشمكش هاي عاطفي، ذهني و جسماني كه هر كدام از اينها در نوع خودشان ويژگي خاص خود را دارند.
برخلاف وجوه اشتراك كه اندك بودند، در بين داستان كهن و امروزي وجوه تفاوت بسيارند كه هر كدام از آنها حكايت از نوع و ويژگي داستان موردنظر دارد؛ چنانچه يكي از وجوه اختلاف داستان هاي كهن و نو برقراري رابطه علت و معلولي است، همان امري كه اغلب در داستان هاي كهن ناديده گرفته مي شود و اگر هم هست به شكلي ضعيف ارائه مي شود. اما در داستان هاي امروزي يكي از اركان مهم داستان به حساب مي آيد. مثلاً در داستان هاي كهن و ادبي بي ارادگي انسان در برابر تقدير امري عادي است يعني در شاهنامه فردوسي، رستم چاره اي جز كشتن سهراب ندارد، سام واجب است از ميان پهلواني و رسوايي يكي را انتخاب كند و يا در منطق الطير پرندگان چاره اي جز گوش كردن به دستورات هدهد ندارد. اما اين امر در داستان نوين متفاوت است، يعني شخصيت داستان بايد تا آنجا كه مي تواند مبارزه كند تا بر تقدير چيره شود و اين خودويژگي داستان معاصر است. يا نه، اگر در داستان نوين اسلحه اي ديده مي شود، آن اسلحه بايد در جاي خودش به كار رود. چون اگر غير از اين باشد، مخاطب به سختي داستان و حوادث آن را قبول مي كند.
وجود شخصيت ها و تيپ هاي مختلف هم از ديگر تفاوت هاي داستان هاي كهن و مدرن است،زيرا در داستان هاي كهن اغلب شخصيت ها به صورت تيپ هاي قهرمان هستند و به نوعي رويارويي تيپ هاي سياه و سفيد در آنها اتفاق مي افتد. تنوع اين قهرمانان زياد است. برخي حضوري پررنگ و برخي حضوري چند لحظه اي دارند. اين تيپ هاي موجود در داستان هاي كهن اكثراً افراد خاص چون پادشاهان، پهلوانان، افراد زيرك، دانشمندان و به طور كلي انسان هايي از اين دست هستند كه كمتر در بين آنها تيپ هاي عادي جامعه مشاهده مي شوند.
اين تيپ ها اكثر اوقات كارهاي غيرعادي انجام مي دهند بدون آن كه زمينه چيني مناسبي داشته باشند. پس وجود اين قهرمانان خارق العاده كه پيروزمندانه با ديوها مي جنگند، در يك چشم بهم زدن از شهري به شهري مي روند و يا اين كه به خاطر برخورد ضربات گرز و كوپال همچنان حيات دارند. وي در داستان هاي امروزي شخصيت هاي داستان بيشتر به صورت شخصيت هستند تا اين كه تيپ باشند. اين شخصيت خاكستري هستند، هم خوب هستند و هم بد. اين شخصيت ها از اين افراد جامعه انتخاب مي شوند كه زندگي عادي و روزمره اي دارند. رفتارهايشان مثل بقيه است و اندك تفاوتي در آنها ديده نمي شود. اين شخصيت ها خودشان حركت مي كنند. خودشان زندگي مي كنند و سر آخر معقولانه شكست مي خورند يا پيروز مي شوند. وجود شخصيت هاي اين چنين رئال، عادي و معقول در داستان هاي امروزي آنها را بيش از پيش قابل قبول تر كرده است.
در داستان امروزي توصيف زمان و مكان مهم است و گاهي هم يك اصل به حساب مي آيد. پس اگر نويسنده اي در توصيف زمان و مكان داستانش اندك سهل انگاري كند، خود به خود لطمات جبران ناپذيري به داستان خود وارد كرده است. زيرا در روند حوادث داستان در طول زمان و مكان مورد نظر هستند و به تبع آن بي درنگ داستان شكل مي گيرد. رعايت اين اصل در داستان هاي كهن چندان مهم نيست و حتي گاهي اوقات به عمد يا سهو زمان و مكان به هم مي ريزد و اگر قرار است زمان و خصوصا مكان رعايت شود، آن زمان است كه خصوصيات مردم منطقه اي توضيح داده مي شود؛ مثلا اگر قرار است درباره مردم كنار دريا داستاني نقل شود، داستان پرواز قصه اي ممكن چاره اي نداشته جز اين كه به دريا، ماهي گيري، توربافي و... اشاره كند تا اين چنين داستانش قابل قبول تر باشد.
زبان قصه هاي كهن و ادبي با زبان داستان هاي امروزي تفاوت هاي بسياري داشته است، زيرا در داستان هاي قديمي زبان يك دست مي باشد و اين نوع زبان به جاي آن كه نشان دهنده ويژگي هاي شخصيت ها باشد، بيانگر نوع سبك نگارش نويسنده يا دوره اي خاص بوده است. مثلا در كتاب سمك عيار يا كليله و دمنه همگان به يك شكل و يك زبان سخن مي گويند، دزد آن طور صحبت مي كند كه دانشمند آن گونه سخن بر زبان جاري مي سازد و اينطور مي شود كه براي هر كدام از شخصيت هاي داستان هاي كهن واژه اي خاص انتخاب نمي شود و بر همين مبنا به سختي مي توان نوع گويش مردمان گذشته را دانست. اين اتفاق در داستان امروزي برعكس آن است، چرا كه در داستان نوين زبان داستان و گفت وگوها، شخصيت هاي داستاني در معرفي شخصيت ها، ايجاد هيجان و كشمكش، توضيح صحنه، فضاسازي و آماده كردن خواننده براي ورود به بطن داستان نقش تعيين كننده اي دارند، به عنوان مثال نوع گويش يك دزد در داستان امروزي با نوع گويش يك فروشنده متفاوت است. يا نه، نويسنده به جاي آن كه راننده اتوبوس را به طور كامل معرفي كند، نوع سخن گفتن او را بيان كننده شخصيت وي قرار مي دهد. وجود اين امر و عواملي از اين دست باعث شده تا نثر داستان هاي امروزي زبده و عاري از هرگونه تكرار باشد. امري كه در داستان هاي كهن رعايت نمي شود؛ چنانچه در داستاني مثل «شنگول و منگول» به كرار مشاهده مي كنيم نوع ديالو گ هاي گرگ در مواجهه با بزغاله ها همان است كه در سطور قبلي تكرار شده. پس به همين خاطر است كه گفته مي شود قصه هاي عاميانه و كهن، قصه هايي تك خطي است، يعني در آنها تكرار وجود دارد و داستان از يك نقطه مشخص آغاز شده و بعد از طي كردن يك سلسله مراحل پشت سر هم به نقطه پاياني خودش مي رسد. اين امر در داستان هاي امروزي مي تواند رعايت نشود، چنانچه بسياري از داستان ها هستند كه نقطه شروع آنها پايان آنهاست و شخصيت داستان به صورت فلاش يك به ابتداي داستان برمي گردد.
در پايان بايد به نتيجه گيري داستان هاي كهن و امروزي هم اشاره كرد. در داستان هاي كهن اين نويسنده يا داستان پرداز است كه به قصه اش پايان مي دهد و به صورت شفاف پيام داستانش را بيان مي كند كه اغلب اين پيام ها هم حول محور مسائل اخلاقي و تربيتي مي گردند.
اين اتفاق در داستان هاي امروزي جوري ديگر است، يعني نويسنده خواننده اش را آزاد مي گذارد تا او هر طور كه خود مي تواند و خود برداشت كرده، به يك نتيجه گيري كلي برسد.
بهرحال قصه هاي كهن و داستان هاي امروزي خود تاريخ مستند زندگي مردمان هستند. پس چه خوب است تلاش شود تا بين هر سه نوع داستان ايراني يك رابطه اي قوي برقرار شود تا اين چنين داستان ايراني هم چون شعر فارسي برتارك ادبيات جهان بدرخشد.

 



نوشتن، نوشتن، باز هم نوشتن!

فريبا طيبي
مي نويسيم اين جا، آن جا، اين نشريه، آن شبكه، توي روزنامه، توي وبلاگ، در مجله هاي تخصصي، غيرتخصصي، هر روز، هر روز، هر روز، بعضي از نويسنده ها دوست دارند با خودنويس يا روان نويس خاص بنويسند. عادت دارند بروند از نوشت افزار فروشي خاصي جوهر خودنويس و خودكار و مداد و غلط گير بخرند. دوست نويسنده اي را مي شناسم كه فقط با يك قلم خودنويس خاص مي نويسد و بعد از نوشتن، آن را توي جعبه مخصوصش مي گذارد تا نوشتن بعد. بعضي ها دوست دارند با مداد سياه بنويسند. همين مدادهاي ساده چوبي كه تراشيده مي شوند. نويسنده اي را سراغ دارم كه روي ميزش هميشه مداد سياه و پاك كن و تراش هست. از اين تراش هاي روميزي كه وقتي مداد را با آن مي تراشي، نوكش آن قدر دل فريب، تيز مي شود كه دوست داري حداقل محض خاطر آن مداد خوش تراشيده، نويسنده شوي! نويسنده اي را مي شناسم كه فقط با خودكاري مي نويسد كه نوكش «4/1» باشد و با نوك نازكتر از آن اصلا نمي تواند بنويسد. اين از قلم. «كاغذ» خودش بحث علي حده اي است. اغلب كساني كه اهل نوشتن اند، نويسنده هاي خرده پا و بزرگ پا، حسابي و غيرحسابي، عاشق كاغذ كاهي اند. كاغذهاي نوستالژيكي كه تو را مي برد به روزهاي دور، روزهاي مدرسه، روزهاي سهميه بندي دفتر و قلم، روزهاي دفترهاي كاهي، آن هم دفترهايي كه خطوطشان با عرض كاغذ موازي نبود و كج كج مي رفت تا ته صفحه!
بعضي ها هم فقط كاغذA4 سفيد را به رسميت مي شناسند براي نوشتن. آن هم فقط از نوع 80 گرمي! نه از آن كاغذهاي A704 گرمي كه براي دستگاه چاپگر مناسب است. (جوهر خودكارم خشك شود، اگر اغراق كرده باشم!) دوستي را سراغ دارم كه اصلا روي كاغذ خط دار نمي تواند بنويسد، خلاصه هر كسي براي نوشتن، عادت و علاقه اي دارد خاص خودش. مثل بازاري هاي قديم كه پدران مان تعريف مي كردند. هر كسي مغازه اي باز مي كرد و كسبي راه مي انداخت، وانمود مي كرد كه بالاخره از يك چيزي بدش مي آيد! يكي از شلغم، يكي از لبو، يكي چاي كم رنگ، يكي قند ريز. خلاصه اين جوري شاخص مي شدند و بهانه بامزه اي مي دادند دست كسبه ديگر كه سربه سرشان بگذارند. اين نويسنده ها هم انگار يك جورهايي دوست دارند شاخصه اي داشته باشند براي نوشتن. توي بعضي از فيلم هاي كلاسيك هم ديده ايم كه مثلا خانمي كه نويسنده اي است حرفه اي، ماشين تايپ قديمي اش را چنان دوست مي دارد كه حتي در سفرها، حتي كنار ساحل و در دامنه كوه، آن را همراه خود مي برد و مي نشيند و فقط با آن ماشين تايب مي نويسد.
امروزه هم كه رايانه هست و نرم افزار word، خيلي از نويسنده ها، تراوش ذهن شان را مستقيماً مي ريزند روي صفحه رايانه و بعد اصلاح و تنظيم مي كنند براي چاپ.
بعضي وقت ها با خودم فكر مي كنم كه راستي، نويسنده و شاعر و حكيم جهانگرد نازنين و بي نظيري مثل سعدي بزرگ، چه طور سعدي شد؟!
خودنويس مارك فلان يا كاغذ درجه يك سفيد 80 گرمي كه قطعاً در اختيار نداشت! اصلا چرا اين قدر رفتم عقب؟! اصلا همين شاعران و نويسندگان معاصر. مثلا مي گويند «نيما» پاكت سيگارش را صاف مي كرد و با هرچه دستش مي آمد، شعرهايش را روي كاغذ سيگار مي نوشت كه از ذهن و زبانش نپرد.
از كنار اين همه «چگونه نوشتن ها» كه عبور كنيم، مي رسيم به «چه چيزي نوشتن»، «چرا نوشتن»، «چقدر نوشتن» و از همه مهم تر، «براي كه نوشتن».
كنار كيوسك هاي مطبوعاتي، هر روز افراد شتابزده بسياري را مي بيني كه يك لنگه پا ايستاده اند و تند و تند تيتر روزنامه ها، صفحه اول هفته نامه ها و طرح جلد مجله ها را از زير چشم مي گذرانند و تو وقتي دقايقي مي ايستي و به اين مردم ناگزير شتابزده نگاه مي كني، حيفت مي آيد از اين حجم نوشته. دلت مي سوزد براي اين حجم نوشته اي كه توي روزنامه ها، صفحه ها را پر كرده اند، سياه كرده اند، كه روزنامه آن روز دربيايد. كه هفته نامه دربيايد و مردم بخرند كه يكي ضميمه آگهي اش را بردارد و بقيه را بيندازد دور. يكي عكس هنرپيشه اي را كه طرح روي جلد مجله اي است، قيچي كند براي مدل ابرو و آن ديگري، چه مي دانم. روزنامه ها و هفته نامه ها و ماه نامه ها و فصل نامه ها و گاهنامه ها درمي آيند، بي اينكه كسي درست بخواند، بي اينكه مخاطب چنداني داشته باشند.
و تو ياد «بحران مخاطب» مي افتي و روزنامه هايي كه برمي گردند تا خمير شوند. ياد نشريه ها و بولتن هاي اداري و سازماني مي افتي كه هر هفته نويسنده ها مي نويسند و چاپ مي شود و همان طور توي پاكت هاي ارسالي، بدون اينكه حتي ورقي زده شود، مي رود توي سطل كاغذ باطله. تازه اگر سطلي براي كاغذ باطله تعبيه شده باشد! گفتم كاغذ باطله.
نويسنده آن نشريه سازماني چقدر دلش مي سوزد وقتي به تراوش فكر و قلمش بگويند كاغذ باطله. نوشته هايي كه حتي اگر خوب و خواندني باشند، سرنوشت شان چيزي است جز خواندن مخاطب.
به ياد «كتاب» مي افتي و داستان مكرر سرانه مطالعه.
و اينكه بالاخره خواندن جزوات آمادگي كنكور، جزء سرانه مطالعه در كشور حساب مي شود يا نه، خواندن زيرنويس فيلم ها و سريال هاي شبكه هاي ماهواره اي، جزء سرانه مطالعه هست يا نه!
ياد آن گزارش بامزه «بيست و سي» مي افتي كه گزارشگر از كودك 7-8 ساله كلاس اولي كه در كنار والدينش ايستاده بود، مي پرسد؛ «توي خانه شما چه كسي بيشتر كتاب مي خواند؟» و بچه كلاس اولي بعد از چند ثانيه مكث مي گويد: «ا ...ا م...خودم!»
و تو ياد اين مي افتي كه حرف راست را از بچه بپرس و طعم تلخ آن مذاقت را تلخ مي كند چرا كه اغلب اوقات، «حقيقت»، «تلخ» است. و ياد شمارگان دو-سه هزار نسخه اي كتابها مي افتي. ياد تيراژ 1650 نسخه اي آن كتاب كه حتي بخت 1700 يا 2000 نسخه چاپ شدن را هم نداشته.(واي اين عدد 1650 چه پياده روي مبسوط و ناجوانمردانه اي كرد روي احساس من!)
نمي داني غصه «كتاب نخواندن»ها را بخوري يا غصه «روزنامه»هايي كه اغلب، همه جور كاركردي دارند، الا خوانده شدن.
نمي داني فراواني نوشتن ها و نويسنده ها، كثرت و تنوع محصولات قلمي، پديده اي مبارك است يا نامبارك.
اين كه مي بيني همه دارند مي نويسند. وضيع و شريف، خوش فكر و كج فكر، خوش قلم و بدقلم... همه مي نويسند و چاپ مي شود و البته هم كه اغلب خوانده نمي شود.
دوست ظريفي مي گفت: شايد ما كمي دير به دنيا آمده ايم. بدشانسي آورده ايم و در روزگاري، قدم به دنياي نوشتن گذاشته ايم كه آن قدر شاعر و اديب و نويسنده فراوان شده و آن قدر حوصله ها كم شده و آن قدر سطح سلايق تغيير كرده كه مگر نويسنده، نبوغي ويژه در نوشتن داشته باشد. كه گل كند و خوانده شود يا مثلا رگ خواب مردم زمانه زير انگشت اش باشد يا آن «اتفاق» در زندگي اش بيفتد مثل «جي.كي. رولينگ» كه با «هري پاتر»ش، هشتمين زن ثروتمند جهان و مشهورترين زن نويسنده دنيا در حال حاضر شد. همان رفيق ظريف مي گفت: شايد مثلا اگر 70-80 سال پيش چشم به اين دنيا باز مي كرديم، قصه مان جور ديگري بود. البته اين دوست عزيز مي خواست با تئوري هاي جامعه شناسانه و فلسفه بافي هايش، كاهلي خودش را توجيه كند كه مي گفت: اغلب گذشتگان ما تنها هنر و برتري شان به ما «فضل تقدم» است. چون آن موقع، خيلي كسي نبوده، اين ها در جامعه مطرح شده اند. مثلا خانمx جز اينكه اولين زني است كه حرفهاي دلش و واگويه هاي عاشقانه اش را به روي كاغذ آورده، كاري نكرده. ولي چون «اولين» بوده، شعرش و نامش توي حافظه مردم مانده. بگذريم از اين بحث كه بيشتر رنگ و بوي نق زدن داشت تا حرف حساب. خلاصه اينكه همه دارند مي نويسند. يا بايد بپذيريم كه «نويسندگي» هم شغلي است يا نه. درست. نويسنده بايد «محض نوشتن» بنويسد. به احترام قلمي كه به دستش داده اند، بنويسد. نويسنده مي نويسد. نام هم نمي خواهد. مي نويسد. محض خاطر نوشتن ولي غم نان اگر بگذارد. اگر بپذيريم كه «نوشتن» هم كاري است، در كنار ديگر كارهاي تعريف شده در قانون كار، نه چيز ديگر؛ پس كو بقيه موارد تعريف شده در قانون كار؟! نويسنده مي نويسد. مخاطب نمي خواند. نويسنده حق التحرير ناچيز مي گيرد. گاهي هم نمي گيرد. قانوين براي نوشتن در قانون كار نيست. حالا پيدا كنيد پرتقال فروش را؟!

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14