(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 6 شهريور  1389- شماره 19728

شعر
مبادا جفا كنيم! نگاهي به كتاب «مهاجران ملكوت» تأليف حيدر احمدي
نقاشان جهان
صورت هاي ماندگار
تنهايي در ادبيات جهان
پايتخت آفتاب



شعر

بيژن ارژن
كي مي شود بيايي؟
كي مي شود بيايي و نيلوفر آوري
گل هاي رنگ رنگ صفا گسترآوري
خاكستري بپاشي و جنگل به پا كني
بيد و چنار و سرو، زخاكسترآوري
هر برگ از نگاه تو ديواني از بهار
با هر بهار، معجزه اي ديگر آوري
پروانه هيچ نيست - كه با نور روي خود
خورشيد هاي سوخته پرپرآوري
جاي نئي كه تلخي هجران بيان كند
لب واكني به گفتن و نيشكر آوري
ني بشكني به مردي و پايش قلم كني
در جوهرش نشاني و بر دفترآوري
بنويسي آنچنان كه محمد(ص) نوشته بود
نام شريف خويش هم از آخر آوري
كي مي شود بيايي و آخر زمان شود
كام هزار ساله ما را برآوري؟

 



مبادا جفا كنيم! نگاهي به كتاب «مهاجران ملكوت» تأليف حيدر احمدي

محمد محمودي نورآبادي
اشاره: مهاجران ملكوت، عنوان اثري است كه به پيشنهاد اداره كل حفظ آثار استان فارس، به كوشش حيدر احمدي، در 448 صفحه تدوين و با تيراژ سه هزار جلد، توسط مركز نشر زرينه به چاپ رسيده است. نويسنده در اين اثر تلاش كرده تا با استفاده از مستندات (وصيت نامه ها و زندگي نامه هاي) 84 تن از شهداي دبيرستان عشايري شيراز و در راستاي مانا كردن انديشه ناب شهداي دين و موطن، مخاطب را با نگاه و نگرش ارزشي و اخلاقي اين شهدا آشنا كند. كاري كه از چند سال پيش، همواره دغدغه خاطر دلسوزان نظام و از اهداف اصلي تشكيل بنيادهايي چون حفظ آثار بوده است... بي ترديد، نقش عشاير در صيانت از مرزهاي جغرافيايي وطن در طول تاريخ، بر هيچ كس پوشيده نبوده و براساس ادله ها و مستندات فراوان، اين بخش عظيم، به رغم بي مهري هاي فراوان و ستم هاي بي حد و اندازه اي كه در گذر زمان ها، خود و اجدادشان از حاكمان متحمل شده اند، آن گاه كه پاي تجاوز دشمني بيگانه به ميان آمده، سر از پاي نشناخته در دفاع از تماميت ارضي كشور سينه سپر كرده اند. در طول دوران دفاع مقدس نيز اين قشر بي ادعا و زحمت كش كه همواره مورد لطف و عنايت امام و رهبر بزرگوار خود بودند، در دفاع از دين و ميهن سنگ تمام گذاشتند. دبيرستان عشايري شيراز هم از اين امر مستثنا نبوده و نوجواناني كه از دشت ها، كوه پايه ها و از دل دره ها... به هواي كسب علم و تحصيل به آن جا قدم نهاده بودند، همراه و همگام با موج عظيم مردمي، راهي جبهه هاي جنگ مي شدند... از اين رو تلاش حفظ آثار در راستاي مانا و معرفي كردن شهداي اين دبيرستان، اقدامي ستودني تحسين برانگيز و از سويي لغزش هاي نويسنده در طول كتاب نيز نگران كننده است. امري كه نگارنده را وادار به نگارش اين نوشتار كرد. حال نگارنده با اين باور كه دوره آزمون و خطا در حوزه ادبيات پايداري به سر آمده و اكنون بايد نويسندگان و پديدآورندگان اين حوزه، با دقت و ظرافت بيشتري همه تلاش خود را جهت ارائه آثاري با حداقل خطا به كار بگيرند- تلاش دارد تا با مروري بر اين اثر، به لغزش ها و خطاهاي فاحش آن بپردازد.
1- عنوان اثر... مهاجران ملكوت... اگرچه حاوي مفاهيمي پربار است اما به سبب اين كه دنياي هنر و هنرمندي با دنياي موعظه، سخنراني و آموزش تفاوت فاحش دارد، لذا انتخاب چنين عنواني براي چنين كتابي بسيار غيرمنطقي و دور از عقل به نظر مي رسد. چرا كه نويسنده در همان ابتداي امر به مخاطب خود تفهيم مي كند كه تو در اين اثر قطور، با چه مفاهيم و محتوايي طرف حساب خواهي بود. از اين رو عنوان قبل از آن كه لايه دار باشد و ذهن بيننده را كنجكاو كرده و به تأمل و فكر كردن وادارد، لودهنده و بلكه شعاري بوده و اين يعني تكرار همان حكايت سال هاي شروع نگارش كتاب هايي از اين دست. لذا به باور نگارنده، هم نويسنده و هم بنياد پيشنهاددهنده هنوز عقبه ذهني خود را نسبت به ادبيات شعاري و شيفتگي از دست نداده و بلكه تازه پاي در مسيري نهاده اند كه در واقع رجعت به گذشته است و نه پرش به آينده.
2- طراحي جلد... تصوير دسته اي از رزمندگاني كه سلاح به دست از محوطه دبيرستان عشايري به طرف دشت شقايق ها مي روند نيز از همان خطاي عنوان اثر برخوردار است. مضاف بر اين كه چهره هاي رزمندگان روي جلد، به لحاظ سن و سال با دانش آموزان دبيرستان عشايري هيچ سنخيت و همخواني ندارد. پرواضح است كه دانش آموزان آن روز و امروز اين دبيرستان و بلكه همه دبيرستان ها، افرادي بين گروه سني چهارده تا هجده سال بوده كه هنوز موهاي صورتشان درست و حسابي سبز نشده بود. درحالي كه چهره هاي حاضر در محوطه دبيرستان عشايري، گروه سني بين 25 تا30 سال را نشان مي دهد كه اگر دانش آموزان امروز اين دبيرستان با چنين تصويري مواجه شوند، جز اين كه بگويند دانش آموزان آن روز اين دبيرستان را پيرمردها تشكيل مي داده اند، حدس ديگري نخواهند زد...
3- مقدمه هاي طولاني ناشر، مديركل استان و نويسنده در ابتداي كتاب نيز نه تنها كمكي به فهم خواننده نمي كند كه به نوعي مخاطب پران نيز خواهد شد. خصوصاً مقدمه اي كه حيدر بهرامي و حيدر احمدي آورده اند، خالي از اين اشكال نخواهد بود. اولاً نوع قلم و سبك ها و عبارت ها يكي هستند. يعني هر خواننده اي كه اين دو را در كنار هم قرار دهد، خيلي راحت متوجه خواهد شد كه هر دو مقدمه را يك نفر نوشته است. اين موضوع وقتي علني تر و عريان تر مي شود كه جناب مديركل هم به سبك نويسنده، اشعاري از شاعران و بلكه از شخص نويسنده را چاشني كلام مي كند. از طرفي مقدمه ها سرشار و لبريز از مفاهيم شعاري، تكراري و كليشه اي است. گو اين كه نويسنده و يا نويسنده هاي اين دو مقدمه، تلاش داشته اند تا به هر طريق ممكن، مخاطب خود را وادار به كرنش و تسليم كنند. درحالي كه امروزه و خصوصاً در فضاي مسموم اين سال ها و با وجود مخاطبان بهانه گير، اين مستقيم گويي ها، بدترين شيوه ممكن در دفاع از ارزش هاي والاي شهيدان است. چرا كه نقش ولايت پذيري شهدا و رزمندگان، اظهر من الشمس است و امري نيست كه لازم به آوردن اين مقدمه هاي طولاني، شعاري و خسته كننده و بلكه لو دهنده باشد. البته اين هم خود حكايت دردناكي است كه اين سال ها دامنگير برخي از كتاب هاي اين چنيني شد تا هر كس براي ابراز عقايد خود و گاهي معرفي شخص خود، قلم و كاغذي بردارد و در شروع كتاب ها چيزي به يادگار بگذارد. از اين رو اگر اين 16صفحه از كتاب حذف مي شد، نه تنها زياني متوجه آن نبود كه منفعت فراوان هم داشت.
4- اما خوب است كه بپردازيم و نگاهي كنيم به قلم نويسنده در طول كتاب. اصل كتاب، از ص34 و با معرفي شهيدغلامحسين قيصري شروع مي شود. خواننده با مطالعه اين فراز، دقيق تر در جريان محتواي كتاب قرار خواهد گرفت و برداشت اوليه اش نيز اين خواهد بود كه نويسنده قرار است در طول اين اثر، با آوردن مستندات (زندگي نامه ها و وصيت نامه ها)، او را در جريان نوع نگرش اين شهدا و باور و عقايد آن ها قرار دهد. از اين رو بحث داستان و تخيل نويسي در ميان نخواهد بود و آن چه كه هست واقعياتي خواهد بود كه بايد به دور از دخل و تصرف در اختيار خواننده قرار گيرد. كما اين كه اين خود از اصول اوليه نگارش كتاب هايي از اين دست است و خلاف منطق و وجدان است كه نويسنده بخواهد عقايد و نظريات خود را در كلام كساني بگذارند كه شهيد شده اند. حال بايد ديد نويسنده تا چقدر به اين اصول اوليه پايبند بوده است... اولاً هر خواننده اي كه اين كتاب را از اول تا آخر تورق كند، با حجم انبوهي از اشعاري از شاعران ايراني مواجه خواهد شد كه مي شود با جمع آوري آن ها كلكسيون و يا كشكولي از اشعار شاعران مختلف را عرضه كرد. طبيعتاً كلام شعر بسيار تأثيرگذار و ارزشمند است اما اين كه نويسنده، در دهان و كلام تك تك اين هشتاد و چهار شهيد شعر گذاشته است، جاي تأمل فراوان دارد. آن هم نه در زندگي نامه ها كه اگر آن بود، ايرادي نداشت؛ بلكه در وصيت نامه ها كه واقعاً جاي تعمق و البته تأثر فراوان دارد.
از اين رو خوب بود نويسنده محترم اگر قصد تخيل نويسي داشت، براي اين شهدا زندگي نامه داستاني مي نوشت و گرنه چه نيازي بود كه براي متقاعد كردن مخاطب، به چنين شگردهايي متوسل مي شد؟
5- استفاده بي حد و حصر از واژه هاي فقير... فقر... تنگدستي و مواردي از اين دست، باز هم همان تكرار شعارزدگي است. بي شك مخاطب خود آن قدرها شعور خواهد داشت كه بفهمد خانواده هاي روستايي و عشايري در آن روزگار چه وضعيت فلاكتباري داشته اند. لذا تكرار اين واژه ها و تكيه بيش از حد بر اين مفاهيم، جز وابستگي نويسنده به ادبيات شعاري را به مخاطب تفهيم نمي كند.
6- نويسنده در معرفي شهدا هم خطاهاي فاحش داشته است. اولاً وي ملزم و متعهد است تا محل تولد، تحصيل و شهادت شهداي مورد بحث را در معرض ديد مخاطب قرار دهد. اين اتفاق در اكثر موارد افتاده است؛ اما تعداد زيادي هم مورد بي مهري و شايد سهل انگاري نويسنده واقع شده اند. به طور مثال، در ص42 زادگاه شهيدعزيزالله محمدي را طبيعت فارس عنوان كرده است. مگر مي شود عزيزالله- روستا دهكده و سياه چادري نداشته باشد؟ آيا اين شيوه نگارش، خلاف اصول اوليه مستندنگاري نيست؟ بنابراين پرسش پيش مي آيد كه چرا نويسنده زحمت گرفتن آدرس دقيق محل سكونت شهداي مورد بحث را از دوش خود برداشته است؟ آيا پيدا كردن يك آدرس آن هم با اين همه امكانات موجود، كار صعب و دشواري بود؟
اين خطا در طول كتاب به وفور اتفاق افتاده است. در ص 74 محل تولد شهيد عزيز اله حسيني، در ص 80 شهيد اكرم مرادي، در ص 116شهيد حسين پرويز و در صفحه 128 و شهيد زالي جاويدي هم همين وضع است كه در ص 130 پاراگراف آخر چنين آدرس مي دهد- آري آن شهيد بزرگوار در بيابان هاي فارس پا به عرصه وجود گذاشت...
يادمان باشد كه محل سكونت و زادگاه هر فردي بيانگر بخشي از هويت او خواهد بود. با اين حال آيا چنين سبك نگارشي خداي ناخواسته به بي هويت كردن شهداي بزرگوار و مظلوم عشاير نخواهد انجاميد؟ و يا مثلا در ص 150 در معرفي شهيد عبدالله علي پور چنين مي آورد- در خانواده اي رنج كشيده ديده به جهان گشود. او را عبدالله ناميدند، نامي كه نشان ازبندگي خدا مي داد... حالا كجاي فارس و كدام دهكده، خدا مي داند. اين ها را بايد خود مخاطب برود و پيدا كند. كاش نويسنده محترم به جاي نگارش آن همه مقدمه، آن هم در نيمه هاي بامداد، زحمت پيدا كردن اين آدرس ها را متحمل مي شد.
7- در ص 126نيز نويسنده شهيدي به نام احمد رضايي را معرفي مي كند كه محل شهادت وي را عمليات كربلاي چهار و بعد مهاباد عنوان مي كند. اين هم خود از شگفتي هاي اين كتاب بود كه حداقل نشان مي دهد كه اولا نويسنده هيچ اشرافي به تاريخ نگاري ها و تقويم هاي جنگ نداشته است و هر آن چه كه به دستش رسيده، با عجله براي چاپ كنار هم قرار داده است و دوما با كمال تأسف بنياد متولي و پيشنهاد دهنده نيز بدون استفاده از نظرات كارشناس نظامي، كتاب را به دست چاپ سپرده است. چرا كه امروز اكثريت قريب به اتفاق آن ها كه جنگ را تجربه هم نكرده اند اما توجهي ولو اندك به اين مفاهيم دارند، مي دانند كه عمليات كربلاي 4 در جغرافياي خاصي در منطقه عمومي شلمچه تا بخشي از ساحل اروند و جزيره ام الرصاص اتفاق افتاد. و اين كه نويسنده محل شهادت شهيد رضايي را مهاباد و كربلاي چهار عنوان مي كند، خود دردي ديگر است. اين اتفاق در ص 352 و نشان دادن محل شهادت شهيد صدرالله محمودي نيز به شكل ديگري اتفاق افتاده است. نويسنده نام يكي از شهرهاي بختياري نشين خوزستان يعني گتوند را (گوت فند) نوشته است كه اين هم خود بي دقتي نويسنده و همچنين اداره حفظ آثار استان فارس را نشان مي دهد.
كلام آخر اين كه غرض نگارنده در نگارش اين سطور چيزي جز خدمت به ادبيات پايداري نبوده و نيست. از طرفي براساس شنيده ها و با استناد بر فراز آخر مقدمه حاج حيدر بهرامي مديركل محترم حفظ آثار استان فارس، در آينده نيز مجموعه هاي ديگري از همين دست و با موضوع شهداي عشاير منتشر خواهد شد كه جا داشت متعهدانه و دلسوزانه ايرادات فاحش اولين اثر (مهاجران ملكوت) را يادآور شد تا در موارد بعدي شاهد وقوع اتفاقات تلخي از اين دست نباشيم. هرچند باز هم ذكر و يادآوري اين نكته خالي از لطف نيست كه دوران «آزمون و خطا» در حوزه ادبيات پايداري به سر آمده و اكنون مجال هنرنمايي هنرمندان متعهد اين عرصه است. بنابراين نبايد و مبادا كه با تكرار خطاهاي گذشته، دانسته يا ندانسته، به اين راه مقدس جفا كنيم.

 



نقاشان جهان
صورت هاي ماندگار

مهدي فرخي
معروفترين اثر او «امپراطور شارل پنجم» است كه او را پس هنرمندان دوره رنسانس در عرصه نقاشي، مجسمه سازي و معماري، به دو دوره رنسانس آغازين يا اوليه و رنسانس پيشرفته يا مترقي تقسيم مي شوند. دوره آغازين رنسانس به ابتداي قرن چهاردهم تا دهه دوم قرن پانزده تعلق دارد (1420-1300) و دوره دوم رنسانس متعلق به قرن چهاردهم تا پايان اين قرن يعني در سال هاي 1500-1420 مي باشد. از فتح «اوگسبورگ» نشان مي دهد. قدرت تجسم و حركت در تابلوهاي وي مكتبي جديد در نقاشي ايتاليا پديد آورده. (فرهنگ فارسي معين).
يكي از نكات مهم در تاريخ هنر اين است كه همواره در طول تاريخ، تقابلي ميان سبك كلاسيك و مدرسي با سبك هاي مخالف كلاسيك به چشم مي خورد و پيوسته عصيان و مخالفت در برابرسنت هاي كلاسيك و تعليمي وجود داشته است. هرگاه ابداع، خلاقيت، نوآوري و رها شدن از سنت هاي تعليمي و كلاسيك به اوج خود مي رسيد، دوباره بازگشت به سوي سنت هاي كلاسيك تكرار مي شد و عده اي از هنرمندان جنبش هنري را به سوي مؤلفه هاي تعليمي و مدرسي معطوف مي نمودند. لغت فرانسوي رنسانس (Renaissance) به معني تولد دوباره و همچنين نام يك دوران فرهنگي تاريخ اروپا است. اين دوران سالهاي پاياني قرون وسطا (دوران تاريكي) تا آغاز باروك را دربر مي گيرد و در واقع به معني نوعي نگرش تازه به فلسفه، هنرهاي تجسمي، معماري، تئاتر، ادبيات و موسيقي در طول اين عصر است.
هر كدام از اين جنبه هاي فرهنگي، در زمان خاصي به رنسانس رسيده اند كه در مجموع سه قرن، از 1300 تا 1600 را شامل مي شود. همان طور كه هر از گاهي، عصيان در برابر سبك تعليمي و كلاسيك شكل مي گرفت و پاره اي از سبك هاي هنري در مخالفت با چارچوب هاي كلاسيك به وجود مي آمد.
از اين رو، پس از رنسانس كه بازگشت به عناصر و ويژگي هاي كلاسيك هنر رخ داد، بار ديگر در قرن شانزدهم، سبك هايي همچون منريسم، باروك و روكوكو از اصول كلاسيك عدول كردند و يا دوباره پس از جريانات هنري قرن شانزدهم و هفدهم، بار ديگر عده اي از هنرمندان طبل نوكلاسيك را كوبيدند و رمانتيسم و رئاليسم دگرباره از جنبش نوكلاسيك فراروي نمودند و به سوي در خدمت گرفتن عناصري جديد در هنر گام برداشتند. از ديدگاه هنرمندان رنسانس، هنر روم و يونان رشد يافته و ايده آل تلقي مي گشت و باتوجه به سبك هاي پيش از رنسانس همچون گوتيك، بازگشت به سوي هنر يونان و روم، در واقع بازگشت به سبك كلاسيك و مدرسه اي بود و به منزله نوعي رشديافتگي و نوزايي تلقي مي شد. همان طور كه نخستين فيلسوفان عصر رنسانس در قرن شانزدهم، هدف خود را از رنسانس يا تولد دوباره اين گونه تفسير مي نمودند كه مي خواهند به فلسفه يونان و انديشه هاي افلاطون و ارسطو بازگردند و تفسير دوباره اي از آثار آن فيلسوفان ارائه دهند. فيلسوفان عصر رنسانس معتقد بودند كه برخلاف عصر نوزايي، در عصر قرون وسطا، نسبت به انديشه هاي فيلسوفان يونان بدفهمي و تفسير نادرست وجود داشت و تلاش مي نمودند تا تفسير و قرائت صحيحي از فلسفه يونان ارائه دهند. در واقع، چه در عرصه هنر و چه در عرصه فلسفه، يونان و رم به منزله آرمان و ايده آل قلمداد مي شد و هنرمندان و فيلسوفان اوليه، هرچند به تدريج به سوي ابداع و خلاقيت پيش رفتند و از سنت هاي يوناني و رومي فاصله گرفتند، اما در آغاز جنبش رنسانس، خود را وفادار به سنت كلاسيك يونان و روم نشان مي دادند؛ همان طور كه در قرن هجدهم نيز وقتي كه سبك باروك مطرح شد، هنرمندان نوكلاسيك در مخالفت با سبك باروك، بار ديگر به سوي مؤلفه هاي كلاسيك گرايش پيدا نمودند.
تيسين نقاش بزرگ ايتاليايي1576-1483 م. در حدود 1516 م. بزرگ ترين نقاش ونيز بشمار مي رفت. اوايل قرن شانزدهم و پس از عبور از رنسانس، نقاشان در راستاي حمايت و ادامه دادن دستاوردهاي دوره قبل از خود برآمدند. يكي از اين نقاشان تيسين بود و تيسين در كادوره، در جنوب سلسله جبال آلپ، به دنيا آمد و مي گفتند كه در 99 سالگي از طاعون مرده است. در حيات طولاني خود به شهرت عظيمي رسيد كه تقريبا با شهرت ميكلانژ برابري مي كرد. تيسين نه از دانش متنوع و وسيع لئوناردو برخوردار بود، نه شخصيتي قوي هم چون شخصيت ميكلانژ را داشت و نه انساني نرمش پذير و پرجاذبه مانند رافائل بود. او بالاتر از هر چيز، يك نقاش بود، ولي نقاشي كه رنگ پردازي اش با استادي ميكلانژ در طراحي برابري مي كرد. اين مهارت فوق العاده او را قادر مي ساخت كه همه قواعد ديرپاي تركيب بندي را ناديده بگيرد و براي بازسازي انسجام ظاهرا از هم گسسته به رنگ تكيه كند. شيوه اي كه تيسين در استفاده از نور، هوا و رنگ ها براي يگانگي و هماهنگي صحنه به كار گرفته است، علت اصلي موفقيت اوست. اين ايده كه يك پرچم بتواند موازنه اي را با پيكر مريم مقدس به وجود آورد، بدون شك براي مخاطبان اوليه اثر تكان دهنده بوده است، ولي اين پرچم با رنگ هاي گرم و زنده اش چنان قطعه درخشاني از اين تابلو را تشكيل مي دهد كه بايد گفت، جسارتي كه نقاش در اين خصوص به خرج داده، كاملا موفقيت آميز بوده است.
يكي از خلاقانه ترين و بديع ترين ويژگي هاي رنسانس آغازين در نقاشي، همچنين مي توان از تحولي نام برد كه در شيوه هاي نقاشي اين دوره به وقوع پيوست؛ به طوري كه در نقاشي غرب براي نخستين بار از پرسپكتيو يا ژرفانگري استفاده شد و فردي همچون جوتو در آثار خود پرسپكتيو را وارد ساخت. يا پس از او، نقاشي مانند مازاتچو نيز در تصويرگري خود تصاوير را با حجم سه بعدي نشان مي داد و يا از ژرفانمايي خطي استفاده مي نمود و با ايجاد خطاي ديد، عمق را القا مي نمود، به گونه اي كه صورت نقاشي ها چهره اي واقع نمايانه به خود گرفتند. به علاوه در اين دوره بود كه هنرمندان از رنگ هاي گرم و سرد نيز براي نشان دادن پرسپكتيو جوي در نقاشي ها استفاده نمودند. در اين دوره، افزون بر جوتو و مازاتچو، نقاشان ديگري همانند هوبرت ون آيك و يان وين آيك نيز به استفاده از پرسپكتيو در آثار خود پرداختند و با ديگر نقاشان رنسانس آغازين هم سو و هم داستان شدند.
بيشترين شهرت تيسين نزد معاصرانش به پرتره هاي او مربوط مي شود. معاصران تيسين بدون شك از اين جسارتي كه و ي در برهم زدن اين آرايش سنتي و ريشه دار به خرج داده است، شگفت زده شده اند. حتما در نگاه نخست آن را ناميزان و نامتوازن يافته اند. ولي برعكس آن است. تركيب بندي غيرمتعارف تابلو، بي آن كه كوچكترين خدشه اي در هماهنگي آن ايجاد كرده باشد، آن را با روح و جاندار كرده است.
عجيب نيست كه حاكمان آن زمان بر سر اين كه مدل نقاشي تيسين باشند به رقابت با يكديگر پرداخته اند. براي آنها آن قدر مهم نبود كه تيسين مي تواند پرتره آنها را خيلي بهتر از شكل و شمايلشان از كار در آورد، بلكه معتقد شده بودند كه با هنر تيسين مي توانند به يك شخصيت ماندگار تبديل شوند.

 



تنهايي در ادبيات جهان

ناهيد زندي پژوه
در دنياي امروز تنهايي فرايندي است زاييده فردگرايي كه از پايانه سده نوزدهم و سرآغاز سده بيستم در جوامع پيشرفته ريشه دوانيده، از آن پس كم كم به ساير جوامع رسوخ نموده است- به خود انديشيدن و سپس به ديگري پرداختن، دور شدن از اصل و فرع را در اولويت قرار دادن؛ همه و همه اينها انسان نوگرا را به انزوا مي كشاند.
جلال آل احمد و سلين دو نويسنده، يكي ايراني و ديگري فرانسوي با ديدگاههاي گوناگون، در نوشتارهاي خود تنهايي را مطرح و به آن پرداخته اند. مقايسه دو كتاب «سفر به انتهاي شب» و «نفرين زمين، آل احمد» ما را با دو قهرمان و شايد دو ضد قهرمان رو در رو مي سازد. آن يكي تنها و رها شده در كلان شهرهاي پاريس و نيويورك يا در جنگل هاي آفريقا و اين ديگري تنها در دهكده اي دورافتاده. هر دو سرگردان و ناگزير با رخدادها و وقايع تلخ و دردناك زندگي، دست و پنجه نرم مي كنند، به اين تفاوت كه در پس و پشت چالشها، سرانجام اين «آقامعلم» آل احمد است كه درمي يابد كودكاني در انتظار اويند كه آينده به كمك آنها ساخته خواهد شد و پيامي كه درويشي سالك به گوش او مي رساند.
ميخاييل لرمانتف (1814-1841) با وجود عمر كوتاهش توانست آثار ارزنده اي از خود بر جاي بگذارد. قهرمان آثارش اغلب مردمي تنهايند و حس تنهايي تقريبا بر كليه آثارش سايه افكنده است. لرمانتف در اشعارش (تنهايي، قفقاز، بگذار كسي را دوست بدارم) از غم و اندوه تنهايي و بي كسي شكوه مي كند. او در نمايشنامه «انسان و اميال» از اين تنهايي بارها سخن به ميان مي آورد. لرمانتف در سيماي قهرمانان آثار خود فقط احساس تنهايي خود را نشان نمي دهد، بلكه به نارضايتي خود از محيط اطراف نيز اشاره مي كند، محيطي كه در آن ارزش براي استعداد و انسانيت قائل نيست به همين علت است كه قهرمان منزوي و گاها رانده شده او به دامن طبيعت پناه مي برد و به دنبال يافتن همدلي است.
توماس هاردي نويسنده شهير انگليسي و خالق رمان «جود گمنام»، كه با واكنش هاي خصمانه شديدي از جانب خوانندگان و منتقدان دوره ويكتوريايي روبه رو شد. در اين رمان، به درد انسان بها داده شده است و وضع ناگوار زندگي انسان در ابعاد مختلف، از جمله يأس، اندوه و تنهايي نشان داده شده كه از اين طريق تجسمات قوي، بالاخص تصوير خرگوش و دام بيان مي شود. اساسا جود زندگي بسيار دلگير و محزوني دارد. مرگ فراموش نشدني فرزندانش به اندوه او مي افزايد. شخصيت هاي رمان همانند خرگوش به دام افتاده اند كه در دام سرنوشت گرفتار شده اند. «جود» نماد مضمون غم انگيز انسان و وضع ناگوار اوست. هاردي او را «عروسك خيمه شب بازي بيچاره» مي نامد. و در نامه اي به دوستش اظهار مي كند كه جود نشان دهنده تفاوت بين زندگي ايده آلي است كه انسان آرزويش را داشت و زندگي محدودي كه مجبور است آن را داشته باشد و اين است تراژدي آمال برآورده نشده.
اشتفان تسوايگ، نويسنده معروف اتريشي (1942-1881). در داستان «بيست و چهار ساعت از زندگي يك زن»، تعارضات رواني زن ميانسالي به گونه اي نشان داده مي شود كه تنهايي اش سبب حوادثي شگفت مي گردد، و سرانجام، اين كه او مي تواند با بيان آنچه روحش را همواره آزار مي داد، آرامش خود را بدست آورد. در داستان «شب رويايي»، قهرمان داستان يك مرد است. حالات رواني اين اشراف زاده گوياي آن است كه وي با از دست دادن نزديكان خود و خيانت دوستش، از زندگي دلزده شده، زندگي برايش لذت بخش نيست و احساس تنهايي مي كند و كاملا منزوي شده است و اين كه چگونه آن شب رويايي روي اين مرد تأثير مثبت مي گذارد و او را به زندگي بازمي گرداند و از حالت بي تفاوتي نسبت به ديگران خارج مي كند. تسوايگ در داستانهاي خود مي خواهد از اسرار عميق روان آدمي پرده بردارد و تأثير همدردي را روي انسانها نشان دهد.
در رمان «لوته در وايمار»، نوشته توماس مان ديد هستي شناسانه انساني در ادبيات مدرن، كه حاكي از تنهايي ذاتي بشر است مطرح مي شود. بشر موجودي تنها، غيراجتماعي و ناتوان از برقراري ارتباط با ديگران است. به گفته توماس مان: «اين تنهايي خاص يك نويسنده يا يك متفكر يا شماري انسان سرخورده و تنها نيست، بلكه واقعيت اساسي و گريزناپذير هستي بشر است. انساني كه به اين گونه ترسيم شده ممكن است با ساير افراد تماس برقرار كند، اما تنها به شيوه هايي سطحي و تصادفي.»
اين تنهايي اساسي بشر با آن تنهايي فردي كه در ادبيات رئاليسم سنتي ديده مي شود، متفاوت است؛ تنهايي در ادبيات واقع گرايي سنتي وضع ويژه انساني است كه به سبب شخصيت يا شرايط زندگي خود در آن نهاده شده است.
تنهايي ممكن است مشروط به علل عيني باشد، مانند قهرمان تراژدي سوفوكل كه به جزيره خالي لمنوس رانده شده. يا مشابه رابينسون كروزوئه كه بر اثر حادثه اي به چنين سرنوشتي دچار شده، و يا ممكن است به علل ذهني و مولود ضرورت دروني باشد، مانند گريگور ساما قهرمان داستان تمثيلي «مسخ» كافكا و يا داستان گزارشي براي يك آكادمي يا يوزف كا، در رمان محاكمه و يا قهرمان داستان مرگ در ونيز نوشته توماس مان. اما اين تنهايي به طوركلي همواره فقط يك بخش يا مرحله يك اوج يا فرود زندگي يك جامعه است. تقدير چنين افرادي مشخصه پاره اي از تيپ هاي بشري درشرايط ويژه اجتماعي يا تاريخي است. در كنار و در وراي تنهايي آنان، زندگي همگاني، جدايي و همگرايي ساير افراد بشر همچنان جريان دارد، كوتاه سخن اينكه تنهايي آنان تقديري اجتماعي است و نه يك وضعيت و ايستمان جهان شمولي بشري.
گونه مدرن تنهايي به مثابه يك ايستمان جهان شمولي بشري، مشخصه نظري و عمل مدرنيسم روبه ابتذال است. هايدگر وجود بشر را «پرتاب شدن به زندگي» توصيف كرده است. اين گفته به اين معناست كه بشر نه تنها اساساً ناتوان از برقراري روابط با اشياء و اشخاص بيرون از خود است، بلكه تعيين اصل و هدف وجود بشر نيز امكان ناپذير است.
لوييجي پيراندلو، خالق آثاري همچون «هنري چهارم»، «يكي هيچكس صدهزار»، «مردي كه گلي در دهان داشت» و «عشق هاي بدون عشق»- تمام شخصيت هاي داستاني او زندگي را با احساس نياز به ارتباط با ديگران و انس با سايرين مي گذرانند، اما چون شيوه صحيحي براي ابراز احساسات نهفته خود نمي يابند، به صورت قرباني شك و ترديدها باقي مي مانند و بدون هيچ گونه ارتباطي در انزواي خود زنداني مي شوند. قابل توجه است كه اين ابزار گمگشته برقراري ارتباط با سايرين، و يا شيوه صحيح برقراري ارتباط، انگيزه بروني ندارد، و اگرچه زير تأثير عوامل بيروني و محيطي قرار مي گيرد، اما پيراندلو آن را فقط در درون انسان جستجو مي كند، يعني تراژدي موقعيت انساني يك تراژدي صرفاً روحي و رواني است و رفتار نامنظم او را باعث مي شود و او را سرآسيمه بر مقابله با محيط اطراف و جامعه اش مي فرستد. آنان سعي دارند تا با ديگران به صحبت بنشينند، مخاطبانشان آنان را درك نمي كنند، از اين روست كه فريادشان فقط در درون روح خود آنها طنين انداز مي شود، آن گونه كه سرانجام نسبت به خود دچار شك و ترديد مي شوند و به تصوري موهوم از خويشتن مي رسند.
ايزيدور دوكاس مشهور به كنت دولوتره آمون، پيام آور شعر نو و نماد شورشگري در برابر نظام قراردادي ادبيات است. عليرغم تلاش لوتره آمون براي ازبين بردن رمانتيسم، موضوعات به كار رفته در اثرش «سروده هاي مالدورو»، مانند نااميدي، خودكشي، اقيانوس، تنهايي، شب و غيره از مكتب رمانتيك سرچشمه گرفته اند. لوتره آمون اين اثر را به منتقدان زمان خويش تقديم كرده، اما نقد ادبي قرن نوزدهم، به اندازه كافي در درك اين اثر موفق نبوده است. سروده هاي او، مانند تمام آثار اصيل، بازتاب مسايل و مشكلات زمان وي هستند. از آنجايي كه نويسنده هيچ ردپايي از زندگي شخصي خود باقي نگذاشته است، منتقدان بيشتر به دنبال كشف حقايق زندگي او بوده اند تا در پي تحليل اثرش. اين سروده ها در حقيقت نوعي قدرت نمايي است براي مقابله با سرنوشت انسان تنها، زندگي ومرگ او.
داستان «لنتس»، اثر گئورگ بوشنر، ترسيم گوشه اي اززندگي نويسنده بزرگ دوره توفان و طغيان آلمان ياكوب ميشاييل راينهلد لنتس (1792-1751) است. كه بر اثر تنهايي و افسردگي روحي از محيط خانوادگي و اجتماعي خود مي گريزد و پس از قطع رابطه با گوته و طرد شدن از شهر و ايمار، براي نجات خويش به كشيش «ابرلين(oberlin) پناه مي آورد. بوشنر، زماني اين رمان را نوشت كه روشنفكران زيادي به دليل معضلات اجتماعي كه معلول نظام خودكامه نجبا بود منزوي، منفعل و دچار افسردگي شديد روحي بودند. بررسي دقيق زندگي قهرمان داستان نمايانگر اين ويرانگري روحي و دروني است كه نتيجه آن جنون و خودكشي افرادي همچون لنتس است. هدف بوشنر از نوشتن اين اثر، نشان دادن سرنوشت غمبار يك فرد نبود، بلكه فرد در اينجا به عنوان نماينده جامعه اي بحران زده است كه راه نجاتي نمي يابد. و در حقيقت مشكل نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي، «تنهايي» را مطرح مي كند.
در داستان رؤيت نور و همنوعان، تاريكي شب و تنهايي وحشتناك دروني لنتس مطرح مي شود كه در جستجوي روابط سالم انساني به ابرلين پناه مي آورد. نويسنده در اينجا به راه نجات انسان ناآرام تنها اشاره مي كند كه راهي جز جستجوي گرم دروني همنوعان خود و پناه به روشنايي ندارد. مي شود حدس زد كه ناآرامي قهرمان درواقع نشانگر وجود ناآرامي اجتماعي بود كه آرامش را از افراد ربوده بود. مسئله آرامش فردي به عنوان نمادي براي طرح يك ايده آل اجتماعي است كه تمام خواسته قهرمان داستان در آن خلاصه مي شود. آنچه لنتس از آن فرار مي كرد، تنهايي مطلق، فقدان روابط اجتماعي و خلاء وحشتناك دروني بود كه شكافي عظيم در دنياي او ا يجاد كرده بود. آثار اين تنش ها آنقدر شديد بود كه او در تنهايي حتي از خودش مي ترسيد. موضوع تنهايي در جاي ديگري از داستان نيز مطرح مي شود: وقتي كه تنها بود، آنقدر احساس تنهايي مي كرد كه مدام با خودش با صداي بلند حرف مي زد و بعد دوباره جا مي خورد و به نظرش مي آمد كه گويي صدايي غريب با او حرف زده بود. اين تنهايي مرگبار نتيجه فقدان روابط اجتماعي است. لنتس سرانجام به آرامش ظاهري رسيد. اما ارتباطش با واقعيات جامعه قطع شد. فردي كه قادر به تغيير و اصلاح نابساماني ها نيست و هيچ اميدي هم بدان ندارد، سربه ديوانگي مي زند و با فدا كردن خود واقعيات را همانگونه مي پذيرد كه وجود دارند.
بنابراين اثر لنتس نشانگر ناتواني سياسي و اجتماعي توده مردم آن دوران و آثار مخرب روحي آن در افراد است. داستان، نشانگر يكنواختي زندگي قهرمان داستان است كه حاكي از افسردگي حاكم فردي و اجتماعي آن زمان و شكست لنتس است كه به هيچ طريقي راه نجاتي نمي يابد و سرانجام اين جنون است كه همانند داروي بي حسي به او آرامش بيمارگونه اي مي بخشد. علل اين بحران روحي، انزواي تحميلي، فقر، تحقير، بي هويتي اجتماعي و ناكامي هاي شخصي در زندگي است كه هريك از اين عوامل طبيعتاً خود به افسردگي شديد، بي تفاوتي سپس ترس و فرار از همه چيز، بيماري، جنون و خودكشي منجر مي شود.
تنهايي انسان ها و عدم احساس نوع دوستي در مقابل هم كه تا حدي ثمره دنياي مدرن امروزي است، نتيجه اي جز سرخوردگي و جنون فردي نخواهد داشت. قرن نوزدهم با تمام جوانب مثبتش تاحدي موجب بيگانگي انسان نسبت به محيط اجتماعي و خانوادگي شده است كه همين عوامل در نوشتار نويسندگان متأخر به طور شفاهي محسوس مي باشد.
منابع:
1. استارمي، ابراهيم، لنتس، اثر گئورگ بوشنر، بهانه اي براي توصيف معضلات اجتماعي در دوره بيدرماير، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 46، پاييز .1387
2. بياد، مريم. تفاوت بين قهرمانان داستاني زن و مرد در آثار توماس هاردي. نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 23، بهار .1384
3. دادور، ايلميرا. تنهايي در آثار سلين و آل احمد، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 6، بهار و تابستان .1378
4. قديمي نوران، مهري. توصيف شخصيت ها در داستان هاي اشتفان توايگ، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 22، زمستان .1383
5. كيايي، محمدحسين. بحران هويت در نوشته هاي پيراندللو، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 7، پاييز و زمستان .1378
6. قنادپور، آذين. تب و تاب نويسنده در سروده هاي مالدورور اثر لوتره آمون، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 50، زمستان .1387
7. معتمدي آذري، پرويز. مفاهيم ادبيات واقع گرايي. نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 22، زمستان .1383
8. يحيي پور، مرضيه. علل وجود عنصر تنهايي در آثار ميخاييل لرمانتف. نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 34، زمستان .1385

 



پايتخت آفتاب

جواد نعيمي
من از «سلوكيان» راه شيري بهار و اهل محله سبزپوشان طبيعتم. من از سلسله «اشكانيان» سحرزادي هستم. گرچه از سربازان حمله ور نفس بارها شكست خورده ام، ليكن هرگز به دست «اسكندر» رذايل اسير نشده ام. ممكن است نسبم به «مادها» برسد، اما خوشحالم كه در سلسله «ماديها» گرفتار نيامده ام. شايد از اقوام «پارت» باشم، ولي از خويشاوندان «پارتي»بازان نيستم!
اگر «كوروش» هم برايم لشكر بكشد، يك لحظه حاضر نمي شوم كه در سلك «كور»وشان درآيم. و خوشحالم كه «فرعون» تباهيها هرگز قادر نيست كه مرا در فرغون تهاجم بنشاند و به زير «تخت جمشيد» فساد بكشاند. به هيچ جاسوس و «كراسوسي» اجازه نمي دهم به دروازه هاي «تيسفون» عقايد و بابهاي «مدائن» انديشه ام بتازد.
گرچه «آريايي» هستم، اما آراي «آريامهري» در سر ندارم! و هنوز كه هنوز است، «كمبود بودجه» نتوانسته است حتي به ياري «كمبوجيه» كشور مصر قناعت پيشگي ام را به تصرف درآورد و پاسداران شرف و عزت نفسم را به خاك و خون بكشد.
من پايتخت دولت «عاشوراييان» را كه شهر «نينوا»ست عميقا دوست دارم و به تمدني كه آب رود نيل را دو نيمه كرد، به ديده احترام مي نگرم. من خط مقدس خون را كه حاشيه فرات را گلگون كرد، اولين خطي مي دانم كه بشر را شايسته تمدن جاودانگي كرد- همين خط است كه اكنون خط رسمي ماست- اما از خط «ميخي» كه پهلوي مادر بشريت را شكافت به شدت بيزارم!
من «هخامنشيان» را خيلي بهتر از «چاخان منشيان» مي دانم و معتقدم هر «خسروپرويز»ي كه از نام و نامه «محمدي» بگريزد، به وسيله روميان زمان، از ميان برداشته خواهد شد.
من «بزرگمهرم»، اما وزير «انوشيروان» ستم گستر نيستم. مهر بزرگ من، سينه ام را پايتخت «خاندان آفتاب» كرده است. آن گونه كه هيچ انوشيرواني نمي تواند شهر «انطاكيه» قلبم را به آتش بكشد و مرا از حاشيه نشيني در تخت سلطنت «استغنا» به زير بكشد. من، اگر جفت درد و رنج هم باشم و انواع كمبودها و كسري ها را داشته باشم، زير «طاق كسري» هم سر، خم نمي كنم! هيچ فشاري قادر نيست مرا به پايبوسي «افشاريه» مجبور سازد و هيچ صفي نمي تواند مرا با «صفويه» دمساز سازد...
راستي هم وقتي كه «باب ولايت»، مرا به سروستان «محبت» مي رساند، چرا بايد به «بابك» ها دست بدهم؟ وقتي گلستان ابراهيمي پرطراوت است، چرا به آتشكده ها بگريزم؟ وقتي عشق، سرچشمه اي جوشان و پايان ناپذير است، چرا به چاه بي آب نفرت پناه ببرم؟ وقتي تبر «ايمان» در دسترس است، چرا همه بتهاي «كفر» را نشكنم؟ وقتي قلم سلاح خوبي است، چرا «بديها» را به رگبار نبندم؟ وقتي پوتينهاي «انتظار» را در پاي دارم، چرا «آماده باش» نباشم؟ وقتي آفتاب كلام مي تواند يخ سرديها را باز كند، چرا از تابش جمله ها و ستايش نورها سرباز بزنم، و در فصل رويش گويش از گل دادن واژه ها جلوگيري كنم؟...
دست درازي به انبار انديشه هاي مردم و اموال سينه هايشان، زيبنده كسي مثل «اردشير درازدست» است. من دولت مستقل افكار والا را كاملا به رسميت مي شناسم و تصميم گرفته ام براي هميشه نسبت به شهروندان همه شهرهاي شهادت، تعظيم كنم.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14