(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 14 شهريور  1389- شماره 19733

گشت و گذاري در «كوچه نقاش ها» رندان تشنه لب و آب حيات جنگ



گشت و گذاري در «كوچه نقاش ها» رندان تشنه لب و آب حيات جنگ

كتاب زياد است و كتاب خوب هم كم نيست اما كتاب ناب، حكايت ديگري است، كتابي كه ذهنت را، دلت را درگير كند و تو را به دنياي ديگري ببرد. «كوچه نقاش ها» از آن كتاب هاست. دست دلت را مي گيرد و از كوچه اي در جنوب تهران آغاز مي كند و سفري پرفراز و نشيب و به يادماندني آغاز مي شود.
لحن خاص و تا حدي ناآشناي «سيدابوالفضل كاظمي» نمك كار است و قلم راحله صبوري به عنوان مصاحبه گر و تدوين كننده خاطرات «سيد» هم، خوب درخشيده و ماحصل اين تركيب، صفحاتي است كه مملو از ماجراهاي خواندني است، ماجراها و آدم هايي كه با «كوچه نقاش ها» در تاريخ ثبت شدند و اگر اين كتاب نبود، شايد ديگر آنها هم نبودند و به سادگي فراموش مي شدند. حالا ديگر مي دانيم چقدر به «حسين سياه» كه به «شير شلمچه» تبديل شد بدهكاريم، هر چند نه ما و نه بنياد حفظ آثار و ارزش هاي دفاع مقدس و نه بنياد ايثارگران و صدا و سيما و هزار و يك بنياد و سازمان عريض و طويل ديگر ندانيم حالا «شيرشلمچه» كجاست و روزگار غدار با او چه كرده است.
اگرچه كاظمي در مصاحبه اي گفته نيمي از متن بيشتر منتشر نشده و قرار است در آينده اي كه معلوم نيست كي است منتشر شود، اما همين ها هم كه به نظر دوستان از خط قرمز دور بوده و توفيق انتشار يافته، حرف هاي تازه بسياري دارد.
آدم هاي «كوچه نقاش ها» با تصويري كليشه اي كه ما از آدم هاي جبهه داريم كمي فرق مي كنند. فرشته نيستند و هاله اي از تقدس دور آنها نمي بيني. آدم هاي معمولي اند. از همان هايي كه هر روز با آنها سرو كار داريم و به نظرمان معمولي مي آيند، اما همين آدم هاي به ظاهر معمولي در كوره جنگ كارهايي مي كنند كارستان. كارهايي كه تنها از آنها بر مي آيد. همينطور كه در «كوچه نقاش ها» جلو مي روي، ناخودآگاه به ياد فيلم جنجالي «اخراجي ها» مي افتي. فيلمي كه شايد مي خواست راوي آدم هاي اين كوچه شود اما به هر دليلي نخواست و نتوانست آنها را از گمنامي خارج كند و به مردم بشناساند. آدم هاي «كوچه نقاش ها» كجا و «اخراجي ها»كجا؟ عباس زاغي و جليل پاكوتاه و حسين سياه كجا و مجيد سوزوكي كجا؟
كوچه نقاش ها را كه مي خواني گاهي مي خندي و گاه گريه مي كني و ميان اين خنده و گريه مي فهمي كه جنگ و اسرارش تنها در سينه آدم هاي اتوكشيده اي نيست كه گهگاهي پايشان به تلويزيون باز مي شود و متاسفانه برخي اوقات «مدعي» هستند، مي فهمي جنگ روي دوش آدم هايي بوده كه امروز اگر مانده اند، گمنام اند و در كوچه، پس كوچه هاي همين شهر روزگار مي گذرانند، رسانه اي سراغشان نمي رود، براي آنها همايش و بزرگداشت نمي گيرند و البته آنها هم از كسي طلبكار نيستند. آنها با خدا معامله كردند و مزدشان را از خدا مي خواهند. نمونه اش جليل نقاد معروف به جليل پاكوتاه كه نيمي از بدنش لمس است و هنوز هم كه هنوز است عشق موتور است و با موتورسازي چرخ زندگي اش را مي چرخاند. اگر پيدايش كردي و با سر جواب سلامت را داد، به حساب طلبكاري و ادعا نگذار. جليل ديگر قدرت حرف زدن ندارد كه بخواهد از ماجراهاي اوايل جنگ برايت بگويد. فقط همينقدر بدان كه او روزي شكارچي بزرگ تانك هاي بعثي بوده، آن هم در ركاب مردي به بزرگي چمران.
«كوچه نقاش ها» را كه مي خواني شايد عصباني هم بشوي. عصباني از اينكه 30 سال از آغاز و بيش از 20 سال از پايان جنگ مي گذرد و چه بسيار «سيدابوالفضل كاظمي ها» كه كسي سراغشان نرفت و آنها چه خاطرات و اسراري را كه با خود نبردند. باز جاي شكرش باقي است كه خانم صبوري رفت و پرسان پرسان سيد را در كوچه پس كوچه هاي اين شهر بي در و پيكر پيدا كرد و ماه ها پاي حرف هايش نشست و ماجراهاي خواندني كوچه نقاش ها را از كنج دل او بيرون كشيد و پيش روي ما گذاشت.
كوچه نقاش هاي 500 صفحه اي، خاطرات تنها فرمانده گردان بسيجي و داوطلب لشگر 27 محمدرسول الله(ص) است كه بارها تنش مهمان تير و تركش هاي ريز و درشت مي شود.
مطمئن باشيد در آينده از اين كتاب خيلي بيشتر خواهيد شنيد و خواند. اين كتاب را انتشارات سوره مهر به چاپ رسانده و آنچه در اين صفحه مي خوانيد، گشتي گذرا در 16 گذر «كوچه نقاش ها»ست. اين گلچيني از كوچه نقاش ها و آدم ها و ماجراهايش است. خواندن تمام آن مزه ديگري دارد.
راستي اگر خدا توفيقي داد و سيد هم رخصت، به زودي مهمانش مي شويم تا هم از نفس گرمش فيض ببريم و هم راهنمايمان شود براي رفتن به در خانه ديگر جوانمردان «كوچه نقاش ها»، همان رندان تشنه لبي كه از آب حيات جنگ نوشيدند.
سيدمحمد ترابي
گذر اول؛ لقمه حلال
در اولين گذر با خانواده سيدابوالفضل و به خصوص پدر بزرگوارش آشنا مي شوي، «آسيد ابوتراب كاظمي طباطبايي» كه از طايفه «كلاه مخملي ها» بوده است.
آنها هفت نفر بودند و سيدابوالفضل بچه پنجم خانواده بود، در خانه اي در محله «گارد ماشين دودي» بين خيابان صفاري و خراسان، كوچه نقاش ها.
شغل «آسيد ابوتراب» كاروان سراداري است و دستش به دهانش مي رسد و البته كم نيستند آدم هايي كه از كنار مرام و مردانگي اش نان مي خورند.
مادر سيدابوالفضل از خانواده اي ريشه دار است، مكتب نرفته اما اشعار حافظ و سعدي را از حفظ مي خواند. شايد به همين خاطر است كه سيدابوالفضل هم بعدها با شعر و به خصوص حافظ سر و سري پيدا مي كند و هميشه ديوان كوچكي از حافظ همراهش دارد. حتي در روزهاي آتش و خون.
اين كه مي گويند لقمه حلال، سرشت و سرنوشت آدم ها را مي سازد، بي راه نيست و «آسيد ابوتراب» از آنها بود كه حلال و حرام را مي شناخت و عجيب به آن پابند بود.
«يادم هست يك روز دم ظهر، دست تو دست آقا به كاروان سرا مي رفتم. كارگرها در ايوان بالا، آبگوشت كارگري پخته بودند. نمي دانم به چه نيتي، يكدفعه آقا رفت سراغ قابلمه آبگوشت و درش را برداشت. بعد رو به كارگره گفت: «اين ليمو عماني هاي بزرگ رو از كجا آورده اين؟»
كارگر جواب داد: «يكي از گوني هاي ليمو پاره شده و ليموها ريخته بود بيرون. من هم چهار تا برداشتم و ريختم تو آبگوشت...»
هنوز حرف كارگره تمام نشده بود كه آقا چشم غره اي رفت طرفش و ناغافل يك لگد محكم زد زير قابلمه آبگوشت. قابلمه از بالاي ايوان پرت شد تو صحن كاروان سرا، و نخود و لوبياهاش پاشيد تو صحن.
كارگر بدبخت از ترس پس افتاد و نمي توانست از جاش جم بخورد. آقا، چهار تا فحش چارواداري بهش داد و دست مرا گرفت و از كاروان سرا زد بيرون.
عبادي، صاحب ملك، دويد پي آقام و گفت: «آسيد تراب، حالا چيزي نشده، كارگره، نفهميده، نادوني كرده...»
آقا اما بند اين حرف ها نبود. تند تند مي رفت و مي گفت: «اگر آدم بدونه قبر و قيامتي هست، مال مردم رو پايين و بالا نمي كنه. من نمي تونم تو حروم خوري اين جماعت شريك باشم...» اين قصه شد و آقا براي هميشه از كاروان سراي عبادي رفت.»
گذر دوم؛ جاهلي كه عاقل شد
اينجا با كودكي و شيطنت هاي سيدابوالفضل آشنا مي شوي و كلي از رسم و رسومات جالب كفتربازي را مي آموزي. سيدابوالفضل هفت ساله است كه يتيم مي شود و به قول معروف ورق زندگي براي او و خانواده اش برمي گردد. كم كم وارد كار مي شود و با دايي اش پا به دنياي عاشقانه هيئت و عزاداري مي گذارد.
در گذر دوم با محمد باقريان معروف به «محمد عروس» آشنا مي شوي. مردي خوش تيپ و بامرام كه در حوادث سال42 توسط ساواك دستگير مي شود و 13سال طعم تلخ زندان پهلوي را مي چشد. روايت اين مرد از ماجراي طيب هم خواندني تر است.
«سران مملكت جلسه گذاشتند كه با طيب زد و بند كنند و وادارش كنند كه بگه خميني به من پول داده تا بارفروش ها رو تير كنم. آن روز در دادگاه، طيب، رو به سرهنگ نصيري گفت: «حرف هاي شما درست؛ اما ما تو قانون مشتي گري، با بچه حضرت زهرا در نمي افتيم. من اين سيدرو نمي شناسم؛ اما با او در نمي افتم.»...
شب، صدايي از سلول طيب آمد. فهميدم دارن مي برندشان براي اعدام. وقتي مي رفتن، طيب زد به ميله سلول من و گفت: «محمدآقا، اگر يك روز خميني رو ديدي، سلام منو بهش برسون و بگو؛ خيلي ها شما رو ديدند و خريدند؛ ما نديده شما رو خريديم.»
نيم ساعت بعد، صداي رگبار آمد و معلوم شد كه تيربارونشون كردن. طيب، رسم مردانگي رو به جا آورد و عاقبت به خير شد. هنوز هم حيرون كار طيب هستم.»
گذر دوم با نامردي روزگار در حق «محمد عروس» به اتمام مي رسد.
گذر سوم با خضر و خرابات
محله زندگي سيدابوالفضل بيش از آنكه فقر مالي داشته باشد، فقر فرهنگي دارد و در چنين فضايي آدم ها زودتر به خاكي مي زنند اما وقتي پاي جوانمردي به نام «ابوالقاسم كاظم ده باشي» وسط مي آيد، ماجرا توفير مي كند. قاسم وارد جمع بچه ها مي شود و آنها را به زيبايي جذب مي كند. روزها بچه ها را با فوتبال سرگرم مي كند و شب ها برايشان كلاس قرآن و اخلاق مي گذارد، با جايزه هاي جوان پسندي مثل گرم كن و كفش كتاني!
«قاسم آمده بود انقلاب كند! به محله اي آمده بود كه بيشتر جوان هايش اهل قمار و ميكده بودند؛ اما هيچ وقت دستش را تو جيب كسي نكرد، ببيند طرف قاپ و تاس و ورق توي جيبش دارد يا نه. وقتي درس اخلاق بهمان مي داد، تو روي ما نگفت كه من آمده ام با قمار جنگ كنم. همه مي گفتند اين كارها را نكنيد؛ بد است. قاسم آمده بود بگويد چه كار كنيم، خوب است. تا آن موقع چنين اتفاقي در محل ما نيفتاده بود.
... آن موقع، من جوان بي كله اي بودم. زمينه هر خطايي را داشتم. يعني محيط زندگي من مساعد بود كه به هر سويي بروم؛ اما قاسم، عشق مرا عوض كرد و مرا برد تا فضاي خودسازي و معنويت.»
«احمد اورند» كه از بس عاشق قيصر بود، معروف شد به «احمد قيصر» هم براي خودش ماجرايي دارد. اينكه چون «احمد قيصر» كه براي خودش گنده لاتي بود، عاقبت به خير مي شود.
باز شدن پاي سيد ابوالفضل به زورخانه و مرام و مسلك اين راه و آشنايي با عارفي به اسم مرشد چلويي و جواني به نام احمد متوسليان، از ديگر خواندني ها و ديدني هاي اين گذر است.
اين گذر با قمه زني سيد و رفقايش در جواديه پايان مي يابد.
گذر چهارم؛ مبارزي با چادر سفيد
سال 1355 است و سيد ابوالفضل راهي سربازي مي شود كه آن هم براي خودش داستاني دارد. قاسم او را كم كم به وادي سياست و مبارزه با رژيم طاغوت مي كشاند و سيد در اين راه هم خودي نشان مي دهد و البته مزدش را هم نقدي مي گيرد و در گيرودار همين مبارزه و تعقيب و گريز با شريك زندگي اش آشنا مي شود.
يك شب باراني ديگر، با بچه محل ها ريختيم تو خيابان ري و شعار داديم. به طرف تير دوقلو مي رفتيم كه گاردي ها افتادند دنبال مان و ما پا به فرار گذاشتيم. پيچيديم تو يك كوچه تنگ. گاردي ها كه فهميده بودند من يك عده را هدايت مي كنم و بهشان خط مي دهم، آمدند به طرف آن كوچه. من مي دويدم و جمعيت هم دنبالم مي آمد. پيچيدم تو يك بن بست تاريك و از آن جمعيت فقط پنج- شش نفر با من آمدند و هر كس يك گوشه پناه گرفت.
... سرك كشيدم و وقتي از رفتن شان مطمئن شدم. رو به زن گفتم: «حاج خانم، رفتند!»
هر دو از پناه ديوار بيرون آمديم. تو تاريكي، رخ زن پيدا نبود. فقط چادرش به سفيدي مي زد. قدم زنان آمديم تا وسط كوچه. يكدفعه نگاهم به پاهاي زن افتاد و ديدم كه كفش ندارد و پابرهنه راه مي رود.
گفتم: «ا... خانم، شما چرا پابرهنه اي؟»
گفت: «داشتم مي دويدم، از پام كنده شدن. فرصت نشد برگردم و برشون دارم.»
بي معطلي كفش هايم را درآوردم و جفت كردم جلوي پاش...»
كمي بعد سيدابوالفضل با آن مبارز چادر سفيد به سر، يعني فاطمه خانم ازدواج مي كند. انقلاب به پيروزي مي رسد و در زمان نخست وزيري شهيد رجايي، سيد از طريق حاج قاسم وارد نخست وزيري شده و مشغول به كار مي شود، در «معاونت جمع آوري اموال مازاد و تشريفاتي» كار سيد در اين معاونت و ماجراهاي آن هم در نوع خود بكر و خواندني است.
حسن ختام اين گذر با خصوصيات الهي شهيد رجايي است.
«ساعت حدود 10 صبح جمعه به شهر سنندج رسيديم. قرار بود آقاي رجايي، همان روز در نمازجمعه براي مردم سخن راني كند. وارد شهر كه شديم، دم يك فشاري آب توقف كرديم تا آبي به صورتمان بزنيم و نفسي بگيريم. يكي از اهالي، ليواني آب كرد و داد دست آقاي رجايي. بعد با لهجه كردي رو به آقا گفت: «شما چقدر شبيه آقاي رجايي هستيد؟»
آقاي رجايي خنديد و گفت: «من فاميل دور آقاي رجايي هستم.»
مرد گفت: «كيه آقاي رجايي هستي؟»
گفتم: «پسر عموي باباشه!»
آقاي رجايي گفت: «نه آقاجون، من خود رجايي. خادم شما هستم.»
طرف يكهو جا خورد! اين پا و آن پا كرد. انگار باورش نشده بود، نيم خنده اي كرد و گفت: «خوب، آقا! سلامت باشيد...»
و رفت پي كارش.
گذر پنجم؛ چريك عارف
اينجاست كه سيدابوالفضل با يكي از بزرگ ترين مردان زندگي اش از نزديك آشنا مي شود؛ مصطفي چمران.
غائله كردستان پيش مي آيد و سيدابوالفضل و قاسم و چند نفر ديگر از نخست وزيري خود را به دل آتش مي زنند. آنها به پاوه مي روند و در ركاب چمران، روبه روي ضدانقلاب مي ايستند. درگيري هاي چريكي و شهري كردستان نفس را در سينه حبس مي كند.
«زير لب اشهدم را خواندم و دلم را به خدا دادم. چند گلوله آرپي جي و خمپاره دوروبرمان نشست و بعد، از سمت ژاندارمري، يك نفر از بلندگو گفت:
- امروز خيانت ها معلوم مي شود. آي مردم، آي پاسدارهاي بومي، ما با شما هيچ كاري نداريم. طرف حساب ما، چمران و اصغر وصالي و پاسدارها هستند. ما فقط سر اين ها را مي خواهيم. با بقيه كاري نداريم.
... واقعا دل آدم مي لرزيد. ناخودآگاه آيه «الا بذكرالله تطمئن القلوب» را چند بار زمزمه كردم. از خدا خواستم حالا كه قرار است به دست كومله نامرد بميرم، دست كم دلم قرص باشد و با گردن راست كشته شوم. چه شبي بود؛ شبي كه به اندازه هزار شب طول كشيد. انگار نمي خواست صبح شود.»
پيچ وخم هاي اين گذر كم نيستند. بعد از درگيري هاي پاوه نوبت «نوسود» است. آشنايي با بزرگاني چون اكبر شيرودي و صياد شيرازي هم در همين گيرودار دست مي دهد. سيد و هم رزمانش راهي بانه هستند كه در ميان راه به كمين ضدانقلاب خورده و بالاخره به اسارت درمي آيند، اما پس از مدتي تحمل شكنجه و مرارت سرنوشت آزادي را براي آنها رقم مي زند. سيد پس از مدت ها جنگ و گريز و آشنايي با اسارت و مرارت هايش، راهي تهران مي شود. غائله كردستان تا حد زيادي فروكش كرده است اما ماجراي بزرگ تري در راه است.
گذر ششم؛ بچه هاي مولوي
اين گذر ديدني هايش زياد است. جنگ ناگهان نازل مي شود. سيد از همان محل كار راهي كارزار مي شود و تنها بين راه با تلفن خانواده اش را باخبر مي كند. در منطقه يك بار ديگر توفيق هم رزمي با چمران نصيبش مي شود.
بچه ها دستشان خالي است و روبرويشان يك دريا تانك است. چمران چاره را گروه هاي موتوري شكار تانك مي داند، اما موتورسوار چالاك و نترس از كجا بياورند؟
سيد فكرش را با دكتر در ميان مي گذارد و دكتر موافقت مي كند. سيد به سرعت راهي تهران مي شود و سراغ جليل پاكوتاه (جليل نقاد) مي رود. جواني پاك سيرت و عشق موتور.
«آن روز، بعد از سلام و احوال پرسي، قضيه شكار تانك را براش توضيح دادم. جليل را راضي كردم بيايد منطقه. بعد ترك موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جليل و بچه هاي مولوي رفتيم. جمع شان كردم و گفتم كه فردا صبح ساعت 8 بيايند نخست وزيري. بعد به خانه رفتم تا ديداري تازه كنم.
فردا صبح زود به نخست وزيري رفتم. 50 نفر آمده بودند كه همه شان موتور پرشي داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزيري، وقتي قواره بچه ها را ديد، نخ آمد كه «اين قواره ها به درد جنگ نمي خورند. اين ها كي هستند جمع كرده اي آورده اي؟ مگر جبهه جاي كفش قيصري و سوسول بازي است؟».
بالاخره سيد كار را رديف مي كند و بچه هاي مولوي با موتورهايشان راهي اهواز مي شوند.
«دكتر چمران تا بچه ها را ديد، تك تك شان را بغل كرد و با همه شان مدل مشتي ها، سلام عليك كرد. همان سلام عليك و خوش و بش باعث شد دكتر تو دل بچه ها نفوذ كند و بچه ها براي هميشه حرفش را بخرند.
دكتر رو به من گفت: «چه ورق هايي آورده اي، سيد! بارك الله، باباجان.»
حكايت حضور حضرت آيت الله خامنه اي در منطقه و عشق و حال سيد با آقا هم بماند براي آنها كه مي روند سراغ كتاب.
دي ماه 1359 سيد در جبهه خبر تولد اولين فرزندش را مي شنود و در عمليات هويزه براي اولين بار از ناحيه ران مجروح مي شود.
يكي- دو ماه بعد پس از بهبودي، سيد بار ديگر راهي منطقه مي شود. شهادت جانسوز دكتر چمران و در پايان انفجار نخست وزيري و شهادت رجايي و باهنر، اين گذر را در غم و اندوه فرو مي برد.
گذر هفتم؛ اذان عاشقي و قطب نماي نماز
عمليات مطلع الفجر در غرب آغاز مي شود. سيد هم تيمي از رفقا جمع مي كند و خودش را به منطقه مي رساند. اينجاست كه با بزرگ مردي به نام «ابراهيم هادي» آشنا مي شوي و او اولين چشمه را مي آيد، درست در معركه جنگ تن به تن.
ابراهيم هادي هميشه عادت داشت سر وقت اذان بگويد. در حيني كه ابرام اذان مي گفته، قناسه زن عراقي با تير مستقيم مي زند تو گلوي ابرام. ابرام مي افتد.
ارتشي ها كه در اين عمليات شريك بوده اند، اعتراض مي كنند كه «اين ما را لو داده. مگر تو عمليات كسي اذان مي گويد؟»
بيست دقيقه بعد، از آن طرف مي شنوند: دخيل خميني، دخيل خميني...
چند صد عراقي، با پاي خودشان آمدند تو دام بچه ها و اسير شدند. يك نفر كه زبان عربي بلد بوده، با عراقي ها صحبت مي كند و مي پرسد: «شما چرا تسليم شديد؟»
عراقي مي گويد: «ما فكر كرديم شما آتش پرست و مجوس ايد؛ ولي الآن كه صداي اذان را شنيديم، فهميديم شما هم مثل ما مسلمان ايد و تسليم شديم.»
بعداز اين نوبت عمليات فتح المبين (فروردين 1361) است. سيد خود را به گردان حبيب تيپ 27 مي رساند و به عمليات مي زند. شب هنگام گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به راه مي افتد. پس از ساعت ها پياده روي، گردان راه خود را گم مي كند.
«آن جا تازه فهميديم گم شده ايم. همهمه شد بين بچه ها. همه چشم ها به محسن بود. نمي دانستيم اين گره كور را چطور باز مي كند.
يكدفعه بلند شد و تو تاريكي گم شد. شبح اش را ديديم كه در دل تاريكي قامت بست و نماز خواند.
بچه ها از ستون بيرون آمدند و گفتند: اگر وقت نماز است، بگوييد ما هم اقتدا كنيم.
من نمي دانم؛ خدا مي داند آن شب به محسن چه گذشت. يك ربع بيست دقيقه بعد، محسن از سر نماز بلند شد و خيلي قرص و محكم آمد طرفمان و گفت: «برادرا، بلند شيد و به ستون حركت كنيد.»
بلدچي گفت: «كجا؟ اگر جلوتر بريد، راه را بيشتر گم مي كنيد. سر و ته اين دشت معلوم نيست. هوا روشن بشه، از عراقي ها دور مي خوريد.»
محسن محلش نداد و گفت: «برادرها، حركت كنيد.»
نماز محسن كار خودش را مي كند. حالا آنها بالاي سر توپخانه عراقي ها هستند. 94 قبضه توپ را به راحتي غنيمت مي گيرند و سپاه براي اولين بار صاحب توپخانه مي شود.
گذر هشتم؛ فراق فرمانده
بعداز عمليات موفقيت آميز فتح المبين، نوبت بيت المقدس است. سيد راهي منطقه مي شود و پي رفقاست. عمليات به مراحل حساس خود رسيده و او با اشاره حاج احمد متوسليان به كمك حسين قجه اي فرمانده گردان سلمان مي رود. گردان سلمان كارش گره خورده و محاصره شده است. حاج احمد به حسين دستور عقب نشيني مي دهد اما نيرويي كه در محاصره افتاده چطور عقب نشيني كند؟
«بعداز ظهر، تو دل آتش و خون، حسين رفت توك خاكريز. يك گلوله آرپي جي گذاشت روي قبضه و نشانه رفت طرف تانك ها؛ اما هنوز شليك نكرده بود كه يك گلوله مستقيم تانك خورد بغل دستش و حسين مزدش را گرفت. افتاد روي خاكريز، غلت خورد و آمد توي سينه خاكريز و شهيد شد. چند متري با او فاصله داشتم.
... من روي شانه خاكريز نشسته بودم؛ خسته و خاك آلود. ناي بلند شدن نداشتم. حاج احمد رفت بالاي سرحسين نشست و گريه كرد.»
بالاخره خرمشهر با رشادت امثال حسين قجه اي ها آزاد مي شود. بلافاصله اسرائيل به لبنان حمله مي كند و تيپ 27 راهي سوريه مي شود. سيدابوالفضل هم به هر زور و زحمتي شده خودش را به بچه ها مي رساند. فرمانده دلاور تيپ 27، حاج احمد متوسليان در لبنان ربوده مي شود و نيروها در بهت و حيرت با دلي پرخون و چشمي اشكبار از فراق فرمانده رشيدشان راهي ايران مي شوند و اينگونه پرونده اين گذر هم بسته مي شود.
گذر نهم؛ شهيد زنده
اين گذر با روايت عمليات رمضان و سنگرهاي مثلثي مرگ بار آغاز مي شود. «آنجا هراس به جان آدم مي افتد. قصه سه طرف زدن ها شروع شده بود. آن جا قصه مثلثي ها خوب برايمان جا افتاد. از هرطرف مي خورديم؛ هريك گلوله براي يك نفر. عجب سيدي شده بود!»
سيد از ناحيه پا مجروح و راهي بيمارستان مي شود و دوران نقاهتش تا شهريورماه طول مي كشد و بعداز آن خود را به عمليات مسلم بن عقيل مي رساند.
هنوز وارد عمليات نشده در بمباران دشمن دوباره مجروح مي شود.
اين بار وقتي هوش آمدم، ديدم تو يك سالن هستم. همه جا تاريك و خلوت بود. از سرما مثل بيد مي لرزيدم؛ اما جان تكان خوردن نداشتم. پشتم درد مي كرد و سوزن سوزن مي شد. با خودم گفتم: غلط نكنم، اين جا معراج شهدايشان است. بيهوش شدم و اين ها فكر كردند تمام كرده ام.
يك عده آمدند. داشتند تندتند با لهجه كرمانشاهي با هم حرف مي زدند. انگار آمده بودند دنبال عزيزشان.
جمعيت كرمانشاهي رسيد به چند قدمي من. همه زورم را جمع كردم و سرم را بالا آوردم. تا چشم شان به من افتاد، جيغ كشيدند. «شهيد زنده شده... شهيد زنده شده» و دويدند طرف در سالن.»
آب براي سيد حكم سم قاتل را دارد، اما او به هر دوز و كلكي متوسل مي شود تا جرعه اي از اين سم گوارا بنوشد! اين هم براي خودش حكايتي دارد.
صفحات پاياني اين گذر مملو از درد و رنج سيدابوالفضل و پرستاري عاشقانه همسرش فاطمه است و چقدر خواندني و روح نواز.
گذر دهم؛ اگر امام بگويد دست صدام را ماچ كن
زمستان سال 61 درحالي كه هنوز پايش مي لنگد، بوي عمليات او را به فكه مي كشاند.
اينجاست كه «محمد جماراني» با حرف هاو شوخي هاي ويژه خودش خنده بر لب رزمندگان مي آورد و سيدابوالفضل هم به حاج همت از مرام و مسلك لوطي ها مي گويد.
عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يك با تلفات زيادي همراه است و زمزمه هاي اعتراض بالا مي گيرد. بچه ها بر سر نحوه اداره جنگ حرف دارند. بالاخره امام پيغام مي دهد كه رزمنده ها از فرماندهي حرف شنوي داشته باشند. وقتي پيام امام مي رسد، حسن بهمني از يلان ميدان تكليف معترضين را مشخص مي كند.
«چند لحظه اي سكوت شد. آن وقت حسن حرفي زد كه بايد با طلا تو آسمان بنويسند. گفت: «من حرف هام رو گفتم و اعتراضم را رسوندم؛ اما من پيرو امام هستم. اگر امام بگه دست صدام رو ماچ كن، ماچ مي كنم. من فردا به منطقه مي رم. اگر جنگ نكنيم، مملكت زير سؤال مي ره. من خواستم يك راهي پيدا كنم كه هم زمين رو بگيريم و هم زمان رو. الان اگر ما يك جايي رو مي گيريم، زمان رو از دست مي ديم. صدام هم اگر زميني رو به ما داد، در عوض، تا دلش خواست، از ما تلفات گرفت. اين بچه بسيجي وقتي كشته شد، ديگر لنگه اش نيست... اگر طرحي رو كه من دادم، پياده مي كردن، ما پرچم ايران رو تو بغداد بالا مي برديم...»
از ماجراي خواندني داماد كراواتي در تهران كه بگذريم، بايد راهي قلاجه و كاني مانگا شويم.
آنجا با مهدي خندان آشنا مي شويم كه پشت پيرهنش نوشته بود: «مهدي خندان ها ها ها...».
موعد عمليات والفجر چهار است و هدف تصرف قله .1904
سيدابوالفضل با گردان ميثم راهي فتح قله مي شود. دفعه دوم مهدي خندان فرماندهي را براي فتح قله به دست مي گيرد. كار بازهم گره خورده است.
مهدي گفت: «اگر تخريبچي ها رو بفرستيم، كار به صبح مي كشه و عراق زمين گيرمان مي كنه.»
يكي از بچه ها گفت: «آقامهدي، من مي خوابم روي مين، شما رد بشيد.
مهدي گفت: «اسمت چيه؟»
پسره گفت: «كامبيز روان بخش.»
ديگر پسره منتظر جواب مهدي نماند و پيرهنش را كند.
مهدي گفت: «چرا پيرهنت رو درمي آري؟»
- اين مال بيت الماله. نبايد خراب بشه.
اين حرف، گردان را ريخت به هم! بچه ها همه مي خواستند بزنند به ميدان مين!
اين پسربچه خوابيد روي مين؛ يكي هم بغل دستش خوابيد. اول، مهدي پاورچين و آهسته رد شد. بعد يكي يكي بچه ها رد شدند. كمتر از يك گروهان رد شده بود.يكي از بچه ها سنگين بود.وزن او واين ها كه خوابيده بودند، از حد نصاب بيشتر شد و يكدفعه مين عمل كرد. هر سه درجا شهيد شدند و دشمن فهميد. نشد كه من از ميدان مين بگذرم؛ چون آخر ستون بودم. سيري شد! چهارلول هاي دشمن كار افتاد و خدا راضي باشد، مي زد! همه را زمين گيركرد.
مهدي دادمي زد از آن طرف و مي گفت: «هركس با مهديه، بياد...»
علي كه يكي از تخريبچي ها بود، سيم چين را تو دستش گرفت و دنبال مهدي رفت. همان موقع، چهارلول ها، مهدي را به رگبار بستند.
مهدي افتاد روي سيم خاردارها و به علي كه نزديكش بود، گفت:
- علي، بيا... علي، بيا...
علي، يكي يكي سيم ها را زير آتش بريد. دستش را گذاشت زيرتنه مهدي و بلندش كرد.
مهدي گفت: «نه، نه... علي، بگو بچه ها بيان رد بشن.»
ارتفاع 1904 آرامگاه خيلي از بچه ها مي شود. 14 سال بعد سيد با گروه تفحص بار ديگر راهي اين قله شده و استخوان هاي به جا مانده از مهدي خندان را پيدا مي كند.
گذر دهم با تشييع پيكر شهدا و زيارت حضرت امام پايان مي پذيرد.
گذر يازدهم؛ مجنون
بهمن ماه سال 62 است و سيدابوالفضل با شم جنگي و كمك رفقا متوجه مي شود عمليات جديد (خيبر) در هور است و هدف تصرف جزاير مجنون سيد اين بار هم با بچه هاي گردان ميثم راهي مي شود. عمليات خيبر و نبرد در هور هم حكايت خودش را دارد.
مرگ در يك قدمي مان بود. يك كف دست جزيره وسط آب بود و يك دنيا خمپاره و تير و تركش. وجب به وجبش را عراق داشت شخم مي زد. يك عده اما، در همان جهنم، صبر كردندو ماندند پاي كار.
چند تا از بچه ها ناشي گري كردند و ده- پانزده نفري ريختند توك قايق و قايق كله كرد وسط آب.صحنه عجيبي بود. جنازه دو تا از بچه ها روي آب بود كه ني ها توي تن شان رفته بود.
من هم آن لحظه فكر جان خودم بودم. پريدم تو يك قايق و برگشتم عقب. توي راه، موقع عقب نشيني بوي شديد قرمه سبزي به دماغم خورد. فهميدم شيميايي را خورده ام.
عراق در آن عمليات براي اولين بار از سلاح شميايي استفاده كرد. ما هم كه خدا بركت دهد، نه ماسك ضدگاز داشتيم و نه مي دانستيم بمباران شيميايي چه صيغه اي است.
و درهمين گذراست كه حاج محمد ابراهيم همت، سردار خيبر در مجنون به ليلاي خود مي رسد.
گذردوازدهم؛ منتظرت هستم
گذر دوازدهم نوبت عمليات بدر است و سيد هم كفتر جلد گردان ميثم. نيروها دوباره به مجنون مي زنند.
كمي مانده به شروع عمليات و نرسيده به نقطه رهايي، داوود عابدي نرم نرمك شروع به خواندن مي كند. روضه حضرت زهرا، كم كم بچه ها جمع مي شوند و حسابي گريه مي كنند.
ساعتي بعد، داوود مزد روضه را مي گيرد.
«جلوتر رفتم و ديدم باز بچه ها حلقه شده اند دور يك نفر. رفتم پيش شان و ديدم داوود است! تير دوشكا به شكمش خورده بود. چمباتمه بود و مي لرزيد. قبضه آرپي جي را ستون كرده بود زير دستش و به آن تكيه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تامرا ديدند، گفتند: داوود، داوود، ببين آسيدابوالفضل آمده.
سر داوود روي قبضه بود و نمي توانست بلندش كند. فقط گفت: «يا علي... آسيدابوالفضل، ديدي من مسافر شدم؟»
گفتم: «سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوودجان.»
جمله اي زير لب زمزمه كرد. نشستم كنارش و دستم را روس شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بيخ گوشش. گفت: «سيد، آن جا منتظرت هستم!»
اين دفعه نوبت كتف سيدابوالفضل است كه مزه تير را بچشد. تيري هم مهمان دستش مي شود.
سيد به بيمارستاني در تهران مي رود و براي تشييع رفقايي مثل حسن بهمني و داوود عابدي از بيمارستان فرار مي كند.
هفت- هشت ماه اسير دوا و دكتر است تا كمي روبراه شود. در عمليات بدر شيرازه گردان ميثم از هم مي پاشد.
گذر سيزدهم؛ شرط عاشق
در اين گذر با درويشي عابد به نام شوقعلي شاه- پدر حسين الله كرم- آشنا مي شوي كه در گوشه اي به گيوه دوزي مشغول است و در لباس فقر كار اهل دولت مي كند. حسين الله كرم به سيد پيشنهاد مي كند گردان ميثم را دوباره سرپا كند. سيد هم مي گردد دنبال يك رفيق راه و چه كسي بهتر از اصغر ارسنجاني.
همانطور كه سيد ابوالفضل براي تشكيل دوباره گردان ميثم تلاش مي كند، عمليات فاو نيز در پيش است. قرار است در هور عمليات ايذايي كنند ولي هدف اصلي فاو است. سيد با بچه ها راهي هور مي شود.
«بعد نگاهي به خط عراق انداخت و رو كرد به قايق ران ها و فرياد زد:
- قايق ها روشن...
همه، حيران مانديم كه حسين (اسكندرلو) چه كار مي خواهد بكند؛ مگر ما چند ساعت ديگر مي توانيم تو اين جزيره فسقلي زير آتش باشيم؟
گفت: «قايق ها خالي برگردن.»
يكي از بچه ها گفت: «داش حسين، بگو يك ربع ديگه برگردن.»
اما اين حرف ها تو كت حسين نرفت. يك دفعه سينه اش را سپر كرد. دكمه هاي پيرهنش را باز كرد و پيرهنش را درآورد. رو كرد به ما و با شور و هيجاني بي نظير اين شعر را خواند:
- شرط عاشق نيست با يك دل، دو دلبر داشتن
يا ز جانان يا ز جان بايد كه دل برداشتن.
و باز گفت: «ما هنوز اين جا كار داريم. بايد از عقبه دستور بياد تا بتونيم برگرديم. الان كه شما اين جا مي جنگيد، يك عده دارن تو فاو مي جنگن، ما بايد اين جا بمونيم و سر عراقي ها رو گرم كنيم.»
عمليات كربلاي يك (آزادي مهران) و آشنايي با شخصيت جذاب سيدعلي آقا نجفي از ديگر خواندني هاي اين گذر است.
گذر چهاردهم؛ جمع جوانمردان
بالاخره دوباره لوطي ها و داش مشتي ها گردهم جمع مي شوند و گردان ميثم را زنده مي كنند. برنامه اين گردان با بقيه گردان ها كمي توفير دارد.
اسم كلاس اخلاق گردان «سيري بر جوانمردان» است و رشادت هاي يلان جبهه در آن مرور مي شود. ماجراي حسين اسماعيلي- معروف به حسين سياه- هم از آن تك خال هايي است كه سيد در اين گذر رو مي كند. بقيه ماجراي او را در گذر بعدي بايد پي بگيريد. در كربلاي پنج آنقدر رشادت و مردانگي از خود نشان مي دهد كه حسين سياه مي شود شير شلمچه! و در كربلاي هشت پايش قطع مي شود و سيد افسوس مي خورد كه نشاني و سراغي از شير شلمچه ندارد.
ماجراهاي سينه زني جانانه پيئش آقاي هاشمي هم خواندن دارد. يكي از شخصيت هاي جذاب اين گذر حسين طاهري- مسئول آموزش گردان- است.
يادم هست يك بار وقتي آمديم تهران، دو شب از عروسي اش گذشته بود. آمده بوديم نيروهاي جديد را جمع كنيم و ببريم منطقه. شب، ديدم حسين سر كوچه نشسته.
گفتم: «تازه داماد، چرا اين جا نشسته اي؟»
گفت: «شما بريد؛ من ده روز ديگه مي آم.»
ناغافل اما همان فردا، نيروهاي تازه اعزام شده را برداشت و زودتر از ما رفت منطقه.»
بچه ها خودشان را براي عمليات كربلاي چهار آماده مي كنند اما عمليات لو رفته و همان ابتداي كار به بست مي خورد.
گذر پانزدهم؛ مرام اصغر
در اين گذر بيشتر با شخصيت گيرا و جذاب اصغر ارسنجاني آشنا مي شويم. مجتبي جوادي كه وقت شهادت مي خواست با خونش بنويسد «يا زهرا» و عباس شكوهي كه بعد از مجروحيت از آمبولانس فرار كرده و خودش را دوباره به خط مقدم مي رساند، از ديگر شخصيت هاي فراموش نشدني اين گذر هستند. اينجاست كه كربلاي پنج و ماجراهاي نفس گير سه راهي شهادت روايت مي شود. حاج قاسم، پير و مراد سيد در همين سه راهي و جلوي چشم سيد در آتش مي سوزد اما او نمي داند آنكه مي سوزد قاسم است و در كربلاي هشت مي فهمد. هرچند اگر مي فهميد هم كاري از دستش برنمي آمد. بگذار يادگاري ما از اين گذر حكايتي عجيب از اصغر باشد تا بدانيم كه در اين وادي كسي بي حساب و كتاب به جايي نمي رسد.
«مي خواستيم به ملاقات محمود برويم. ساعت 12شب به تهران رسيديم. اوايل اسفند هوا كاملاً سرد بود. تو كوچه ها برف نشسته بود. اصغر را تا خيابان باغ بيسيم و دم در خانه اش رسانديم. حسين مرا هم به خانه رساند و رفت. ديدم چراغ خانه خاموش است. در نزدم. فكر كردم شايد خواب باشند. يك ريگ برداشتم و زدم به شيشه پنجره. فاطمه خانم آمد و در را باز كرد.
فردا، مادر اصغر را تو مسجد توفيق ديدم. گفت:
- آقاسيد، چرا اصغرم رو دم در گذاشتيد و رفتيد؟! دم اذان صبح آمدم نماز بخونم، ديدم از دم در صدا مي آد. در رو باز كردم، ديدم اصغر روي پله نشسته. بغلش كردم و ديدم داره يخ مي زنه. آوردمش پاي بخاري. گفتم: ننه، كجا بودي؟ چرا در نزدي؟ گفت: نصف شب با آقاسيد آمدم. ديدم شما خواب هستيد؛ در نزدم. صبر كردم تا وقت نماز كه بيدار شويد، در رو باز كنيد...»
اين گذر هم با جلسه مسئولين گردان با آقاي هاشمي تمام مي شود. جلسه اي كه سيد مي خواست حرف هاي دل خودش و بسيجي ها را در آن بزند اما همه اش در دلش ماند كه ماند.
گذر شانزدهم؛ هبوط
كل كل هاي سيدابوالفضل و حاج محمد كوثري بالاخره به آخر خط مي رسد و سيد كه حاضر نيست چشم و گوش بسته هرچه مي شنود بگويد چشم، فرماندهي گردان را رها مي كند.
تيرماه سال 1367 خبر پذيرش قطعنامه را در خانه مي شنود. تنها كاري كه از دست بچه ها برمي آيد اين است كه يك دل سير گريه كنند. سيد تصميم مي گيرد بچسبد به كار و زندگي. قرار است در نهاد رياست جمهوري مشغول شود با يك كار معمولي. هنوز دو روز از جنگ نگذشته صابون بروكراسي به تن سيد مي خورد.
صبح اولين روز كار است. لباسش را پوشيده تا برود كه تلفني خبرش مي كنند منافقين حمله كرده اند. همان روز چند نفر از رفقا را برمي دارد و راهي اسلام آباد مي شود. منافقين تار و مار مي شوند و سفره آخر را هم جمع مي كنند. سيدابوالفضل و رفقايش باور نمي كنند جنگ كاملاً تمام شده و بايد از دوكوهه دل بكنند. از اينجا به بعدش مائيم و مردي با تن چاك چاك و دلي پردرد كه تنها مرهمش خاك رفقايش در قطعه26 بهشت زهراست. بگذريم كه غم فاطمه هم بر غم هاي ديگر اضافه شد. حالا ديگر تنها دلخوشي سيد هيئت باصفاي بچه هاي بازمانده از روزهاي آتش و خون و سركشي از خانواده شهداست.
هنوز هم سيدابوالفضل به قول خودش مشغول بزم و رزم است اما اين بزم و رزم كجا و آن بزم و رزم ها كجا...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14