(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23 شهريور 1389- شماره 19740

دوستت دارم ولي...
براي تو
شرف كل وجود
حكايت تولد يك كبوتر
پرواز شاپرك ها
بابا حسن
به نام او...
هديه مادر



دوستت دارم ولي...

مي روم، اما خيالاتي نشو
اي كه عطر عشق را بوييده اي
كنج قلبم، پيش احساس ترم
از نگاه ساكتم روييده اي
¤
آه باور كن بدون ياد تو
لحظه هايم روز و شب دل تنگ بود
ابري از اندوه در من خانه داشت
پيش چشمم لحظه ها بي رنگ بود
¤
من تو را مي پرسم از آيينه ها
از نگاه ساكت و نمناك خود
اشك مي ريزم ز دلتنگي تو
در اتاق خلوت و نمناك خود
¤
دوستت دارم ولي آيا تو هم...
اين براي من سؤالي مبهم است
هرچه مي گويم برايت از دلم
پيش بغض پرخروش من كم است
¤
آه از باران عشق و جاده ها
آه از يادي كه در دل دارمت
سوي موج عشق مي لغزد دلم
نه نمي خواهم ز دل بردارمت
نجيبه تنهايي/ 17 ساله تهران

 



براي تو

براي گريه هاي من
تو يك بهانه اي هنوز
برو ز پيش گريه ام
به پاي غصه ام نسوز
¤ ¤ ¤
كمي دلم گرفته است
از اين غرور تلخ تو
دل كبود و كهنه ام
نمي شود دوباره نو
¤ ¤ ¤
درون قلب سنگي ات
نمي شود جوانه زد
نمي شود كه خنده را
به پاي يك بهانه زد
¤ ¤ ¤
خيال من از اين به بعد
به تو سفر نمي كند
اگر بميرد اين دلم
تو را خبر نمي كند!
زهرا گودرزي (آسمان) تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



شرف كل وجود

«التفاتي نكند طرف گلستان بي تو»
خاطر آزرده بود عالم انسان، بي تو
همه مجموع ولي سخت پريشان بي تو
گرچه در زور و زر آكنده و غرق است انسان
همه در رنج روانكاه و هراسان بي تو
آدميت زمعاني و هدف دور افتاد
كهنه استاد بود طفل دبستان بي تو
مهدي(عج) اي مجري احكام رسول و قرآن
گرد غربت بنشسته است به قرآن بي تو
نور و آرامش و عزت، شرف كل وجود
اضطراب و غم و درد است فراوان بي تو
خيز و از قلب جهان عقده ي غم ها بگشا
ظاهر آباد و درون يكسره ويران بي تو
باغ و بستان و گلستان چه ثمر ميثاقي
التفاتي نكند طرف گلستان بي تو
حميد ميثاقي نژاد

 



حكايت تولد يك كبوتر

امسال تولدم را ميهمان خدا بودم و به احترام شب هاي قدر جشن تولدي نگرفتم. ولي به خدا قسم اين خداي بزرگ و مهربان ما چونان تولدي برايم گرفت كه نمونه نداشت. باور كنيم هداياي خدا را. اي خدا! ممنون توام. تو را شكر مي كنم. برابر تو سر به سجده مي سايم. كدام ارباب بنده اش را چنين مي نوازد كه تو؟ خداي من! خداي نازنين من! من چه كرده ام براي دين تو؟ كه تو اين گونه نگاهم كردي. خدايا! مي خواهم به آيه «واما بنعمه ربك فحدث» در وسعت يك كيهان عمل كنم. آري خداي من! براي تشكر از تو، از هديه هاي آسماني كه برايم فرستادي اين كمترين چيزي است كه مي توانم بكنم و مي كنم.
تولدم 8 شهريور بود. يعني روز قدر. دوشنبه 8 شهريور. دوشنبه ها صبح مي روم جلسه سخنراني. چه لذتي دارد اين جلسه. سخنران هم هميشه يكي از طلبه هاي نازنين است. - به كار بردن كلمه طلبه فقط براي اين است كه نمي دانم در چه مقامي هستند از نظر سطح حوزه علميه و چه كلام قشنگي است اين طلبه- من براي سخنران كه معمولا آقاي بهرامي هستند شيريني تولد بردم. تعجب نكنيد! ايشان هم شيريني را گرفتند! روز قدر من توي جلسه سخنراني كه اتفاقا در همين مورد روز قدر هم بود شيريني بردم و سخنران هم شيريني مرا گرفت. قبل از آن كه كسي بيايد بچسبد يقه را بايد بگويم كه شيريني تولدم يك مقاله بود. مقاله اي كه به غايت دوستش مي دارم و تازه نوشته ام. چه لذتي دارد حس اينكه توي روز تولدت به يك آدم خوب يك چيز خوب هديه داده اي. چقدر لذت دارد اين حس. توي سخنراني حرف امام رضا(عليه السلام) پيش آمد. من واقعا دل تنگ امام رضايم. اشك جاري شد از چشم هايم. نكند آقا امسال دعوتمان نكني؟ ما به تو عادت داريم. نفس هاي توست كه ما را زنده نگهداشته. از آنجا كه تو همين تابستان چند بار مشهدم شكسته بود- يعني لغو شده بود- خيلي جگر سوخته شدم.آقا هم گفت: هميشه براي كارهايتان فرمولي كار بگذاريد. مثلا من هر وقت دلم مي خواهد بروم امام رضا(عليه السلام) بعد از هر نماز سلامي مي دهم به آقا و...
آخرين باري كه به اين سخنراني رفته بودم قبل از ماه رمضان بود. همان موقع داشتند بحث مي كردند در مورد سفر مشهد كه يعني بچه هاي جلسه را ببرند مشهد. من آن موقع مشكلاتي داشتم كه نمي توانستم بروم و چقدر ناراحت شدم كه نمي توانم. حالا امروز 8 شهريور است. من كبوترم و دلم به خانه هشتمين امام گره خورده. من نجمه ام و دلم مي خواهد خاك پاي حضرت نجمه مادر نازنين امام علي بن موسي الرضا بشوم. آري، آقاي خوبان جهان نگاهم كرده بود. او كه نامش علي است، او كه بابايش علي است، نگاهم كرده بود. آقا به قربان نگاهت بشوم كه نگاهت نگهدارنده من و نگاه من است. نمي دانم چطور شده؛ فقط مي دانم كه وقتي خبر مشهد رفتن را شنيدم واقعا كبوترانه به پرواز درآمدم. چه كسي همچو هديه اي از همچو آقايي گرفته است و خوشحال نشده و سرش به سقف آسمان نخورده از شادي؟ چقدر خوشحال شدم. چه هديه زيبايي. امروز هشت شهريور تولد من است و هشتمين امام خوبان، آسمان نگاهش را به سوي من باز كرده و پنجره خانه اش را باز كرده تا كبوترانه بروم. آقا! تشكر. فقط كمي اي دوستان خدا! دعا كنيد كه نگاه آقا برنگردد. آمين!
امروز دوشنبه 8 شهريور است و شهادت است و شهادت است. من نمي دانم كه شهادت آيا تبريك دارد يا تسليت؛ همين قدر مي دانم كه شهادت خوبان براي من حسي است مانند خوف و رجاء. حس خوشحالي و ناراحتي. شاد از اين كه كسي را دوست داري كه خدا پذيرفته به درگاهش و حزن از اين كه شايد شايد دور بشوي از او با اين پذيرفته شدن. كاش آسمانيان نظري هم به خاكيان كنند...
كاش ... شهدا اين رفقاي كوچك خودشان را از ياد نبرند. كاش... امروز روز ضربت خوردن مولا علي است و شقي ترين فرد عالم رستگارترين انسان را با شمشير... و فزت برب الكعبه. آري علي رستگار شد... و تا ابد زنده مي ماند... و ابن ملجم كه به مرادش نرسيد. آن خاك بر سرترين فرد عالم خاك. شمشير زدن بر پدر خاك چه كار احمقانه اي است...
امروز دوشنبه 8 شهريور است و من وارد 16سالگي مي شوم. اين اصلا مهم نيست كه 16تقسيم به دو مي شود 8. مهم اين است كه امروز همه خوبي ها به هم گره خورده بودند تا مرا شاد كنند. چه شادي لذت بخشي بود اين شادي. شادي هم را تقسيم به دو كردم. كم نشد كه زياد شد و رفيق شفيقي را دعوت كردم كه بيايد سفر مشهد را و چقدر خوشحال شد او و امسال تولد او مصادف است با ميلاد امام رضا. چه رازي است در پس اين اعداد و ارقام و امسال و تاريخ تولد؟ نمي دانم... دعا كنيد بشود كه بيايد.
امروز با كسي در مورد موضوعي حرف زدم كه شايد هيچ وقت خوابش را هم نمي ديدم. يك راهنمايي. از بر و بچه قديم كيهان است. بين خودمان باشد. شما را به خدا فكر نكنيد و متوجه نشويد كه ايشان كيست. مهم اين است كه مادر ايشان را خوشحال كرده ام. چقدر لذت بخش است كه آدم روز تولدش بفهمد كه مادري را خوشحال كرده است. كبوترانه اين دل پريد به بهشت. اي مادر نازنين! دعاي تو امروز بهشت را به من هديه داد. ممنون تو ام هزار بار. خدايا! به حق محمد و آل محمد اين مادر را به بهترين چيزهايي كه به خوبان دادي برسان. آمين!
پيچك زيباست. پيچيدنش سخت است. و غم زيباست، سنگيني كردنش سخت است. امروز، از چه كس پنهان است كه دلم سخت گرفته بود براي شهادت امام علي (عليه السلام). اگر مي گويم: شاد بودم كسي برداشت نكند كه غم نبود در دلم و چهره ام. اگر هديه و خوشحالي مي گويم، به خاطر اين است كه دست آقا، مرتضي علي(ع) بر سرم حس مي كنم. كسي نكند فكر كند كه من روز ضربت خوردن باباي مومنان علي(ع) دلشاد بوده ام. هرگز! اگر دلي داشتم به بركت نگاه اين رادمرد بود. شادي داشتم از جنس سبكبالي مان بعد شب قدر. همين! و همين چقدر لذت دارد به خدا.
سربسته بگويم كه وصال چه شيرين است.
عصر نشسته بودم پاي كامپيوتر و سري به ايميلم زدم. باور مي كنم كه باورتان نمي شود ولي رفيق شفيقم كه يك ماهي مي شد ايميلي نفرستاده بود برايم چيزي فرستاده بود و چقدر مرا خوشحال كرد اين وصال دوباره و چه لذت شيريني داشت اين نامه الكترونيك. اين حقيقي ترين تجلي خدا بود براي من در دنياي مجازي. خداي من! چقدر ميهماني تو زيباست. تا به حال هيچ كس براي من همچه تولدي با همچه هديه هاي قشنگ و بي نظيري نگرفته بود. مرا به آرزوهايم رساندي خدايا! و چقدر تو مهرباني و ما هنوز نمي دانيم...
شب مي رويم مسجد امام حسن(عليه السلام). شيريني طعم يك سخنراني لذت ناك را مي چشم. حجه الاسلام والمسلمين دژاكام سخنراني مي كنند شب ها توي اين مسجد. سخنراني تمام شده و آقا نشسته اند و با رفقا كه بيشترشان ملبس به لباس امام زمان اند صحبت مي كنند. من منتظرم. منتظر اين هستم كه امام جمعه عزيز شهرمان بيايد و...
توي دوران قشنگ راهنمايي معلم نازنيني داشتيم كه شغل شريفش مهرباني بود. اسم زيبايشان خانم نحله نظري است. همين جا از زحمات بي دريغشان و محبت بي پايانشان متشكرم. بسيار دوست مي داشتم ببينمشان. مدت ها بود كه دلم تنگ نگاه آبي آسماني ايشان بود. ديشب در مسجد ديدمشان. ديگر اين معجزه است به خدا. چقدر لذت بردم از ديدنشان. خدايا! باش نگهدارشان.
آقا بلند شدند و من همچنان منتظر قدومشانم. لحظه شريفي است و بايد پاس بدارمش. تقديم مي كنم به آقا. شيريني تولدم را. خواندن كلمه شيريني در اينجا به هر دو روش صحيح است و هيچ روشي هم نزديك تر به آنچه نويسنده مي خواسته بنگارد نيست- آقا شيريني تولدم را كه تماما به او تقديم داشته ام و اگر ثوابي هم دارد براي او هديه داده ام مي گيرد. بعدتر وقتي توي پيكان نشسته و مي رود، همان وقتي كه من دارم از زي طلبگي لذت مي برم، مي بينم كه دارد مي خواند مطلبم را به هر زحمتي كه مي شود. اين جان آتش خورده ام را گلستان مي كند و چه گلستاني است اين گلستان پس از آتش.
نجمه پرنيان/ جهرم

 



پرواز شاپرك ها

¤ پرستار رأس ساعت 9 صبح وارد اتاق مي شود.
مثل هميشه خوش و بشي سرد و بسيار كوتاه با پيرزن مي كند. سپس سيني صبحانه را برروي ميز مي گذارد. روتختي را مرتب مي كند و با چهره اي درهم، از همان راهي كه آمده است، برمي گردد.
اما پيرزن برخلاف هميشه، اشتياقي مفرط در سينه دارد
¤ بعد از خوردن صبحانه، عينك خود را بر روي چشم مي گذارد. كاسه اي پر از خرده نان را در يك دست و عصايش را در دستي ديگر مي گيرد. از جا برمي خيزد. لنگان لنگان خود را به پنجره مي رساند.
نسيم با ديدن پيرزن، از دل باغ، به كنار پنجره مي آيد. كم كم شاپرك هاي در حال پرواز از راه مي رسند و بر روي دامن پر از شكوفه پيرزن مي نشينند.
پيرزن هم مثل هميشه، خرده نان ها را به نسيم مي دهد، تا آن ها را به پرندگان برساند.
سپس با دستاني مملو از مهر و محبت شاپرك ها را نوازش مي كند و به كنار تخت باز مي گردد.
¤
در يك آن تمام وجود پـيرزن را غصه پر مي كند. قاب عكسي را از روي ميز كنار تخت برمي دارد. (آخرين عكسي هست كه با بچه هايش دسته جمعي انداخته)
ناگهان بلورهاي اشك از صورت چروكيده پيرزن سرازير مي شود. مدت هاست كه حتي صداي بازي كردن نوه ها را هم نشنيده است.
«چقدر دوست داشت براي يكبار هم كه شده، بچه هايش فقط به خاطر خودش، قربان صدقه اش بروند نه به خاطر...» آهي مي كشد و قاب عكس را در آغوش مي گيرد.»
¤
يكي - دو ساعت مي گذرد. اذان ظهر گفته شده است.
پيرزن با گوشه روسري، صورت خود را خشك مي كند. قاب عكس را هم برروي ميز مي گذارد.
سپس براي وضو گرفتن به حياط مي رود
¤
بعد از وضو به سراغ كمد مي آيد. چادر سفيدي را بر مي دارد و سر مي كند (عصمت خانم، همسايشان، آن را از مكه سوغاتي آورده است)
جلوي آينه مي ايستد. چند تا ر مو از زير چادر بيرون زده است. با دقت و وسواس آن ها را به داخل مي دهد.
«حالا ديگر كاملاً آماده شده است»
لبخندي مي زند و مي رود تا سجاده را پهن كند
¤
پيرزن نماز را به آرامي مي خواند.
ذكر روز را هم با حوصله مي گويد.
«حالا نوبت اين شده است كه به آرزوي خويش برسد.»
ناگهان در يك چشم به هم زدن، اتاق مملو از نور مي شود. نوري به رنگ آبي فيروزه اي.
پيرزن مي داند چه اتفاقي قرار است رخ بدهد. به خاطر همين سراز پا نمي شناسد. آنقدر خوشحال است كه حد ندارد.
¤
چند دقيقه بعد، پيرزن سوار بر اسب نسيم، به سرزمين شاپرك ها مي رود!
نويد درويش / تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

يك نظر

به نظر من داستان «پرواز شاپرك ها» از آثار خوب دوست پركارمان نويد درويش است. از نويد تا به حال چند داستان كوتاه خوانده بودم اما اين داستان چند ويژگي دارد كه در داستان هاي قبلي كمتر شاهد آن ها بوده ايم.
بيان غيرمستقيم و هنرمندانه براي تنهايي پيرزن در اين داستان ستودني است. نويد در داستانش تنهايي پيرزن را نشان داده، پيرزني كه با پرستاري اخمو روبروست. پيرزني كه دل از انسان ها بريده و با مهرباني اش به حيوانات روزگار مي گذراند.
بياييد قشنگ ترين صحنه داستان را دوباره به تماشا بنشينيم:
«... نسيم با ديدن پيرزن، از دل باغ به كنار پنجره مي آيد و كم كم شاپرك هاي در حال پرواز از راه مي رسند و بر روي دامن پر از شكوفه پيرزن مي نشينند.»
در صحنه شاعرانه بالا، نويسنده بي آن كه حرفي از بچه و نوه هاي پيرزن به ميان آورد، اشاره اي غيرمستقيم به مهرباني او نسبت به فرزندانش داشته است.
در بخش هاي بعدي داستان متوجه انتظار غم آلود پيرزن مي شويم و جاي خالي هياهوي بچه هايش.
به نويد تبريك مي گويم به خاطر اتفاق قشنگي كه در داستانش افتاده. اميدوارم دوباره شاهد تازگي نگاه و بيان در آثار اين دوست خوبمان باشيم.
محمد عزيزي (نسيم)

 



بابا حسن

نامه اي مي نويسم براي كسي كه همانند پدر برايم دلسوز و مهربان و حامي اصلي زندگي ام بود. پدربزرگ عزيزم! سلام؛ سلامي به كوبندگي عصايت كه بر زمين مي كوبيدي و راه مي رفتي؛ سلامي به سفيدي دندان هاي مصنوعي ات كه دائم در دهانت بود و سلامي به شلوغي سكوتت و به آرامي صدايت. وقتي كه نيستي يك عضو از خانواده ما كم شده. با هر صداي زنگ در به خودم مي گويم باباحسن اومد و به طرف در مي روم وقتي در را باز مي كنم، وجود فرد ديگر زير دلم را مي لرزاند. راستي باباحسن از عليرضا مي پرسم: آقاجون كجا رفته؟ مي گويد رفته پيش خدا. بابا عليرضا چون خيلي كوچك است روحت را مي بيند و هراسان پيش من مي آيد و مي گويد: «آجي... آجي... آقاجون اومد؟» وقتي به سوي در مي روم و در را باز مي كنم بي نگاه پيرمرد، خسته و غمگين به خانه برمي گرديم. بابا!ماماني فكر مي كند كه صدايش مي زني. صبح كه از خواب پا مي شه و مي گه صدام زدي، صدام زدي، بيدارم كردي چرا حرفت رو نزدي و با قاب عكست در بغلش گريه مي كنه و با عكس تو صحبت مي كنه. ظهرها هميشه صدايم مي كردي و مي گفتي بيا تو حياط و بشين پيشمان يا مي گفتي امروز چندمه؟ با كلي محاسبه روزهاي زوج و فرد تاريخ رو برايت مشخص مي كردم. صدايي در گوشم هست كه به من مي گويد: ليلان، ليلان، پاشو ديگه، پاشو بيا حياط پيش من. از خواب بيدار مي شوم به حياط مي روم و سه چرخه بازي عليرضا را تماشا مي كنم و به روي پله مي نگرم و مي بينم كه به جايت گلدان پر از گل هاي مريم است اشك در چشمانم حلقه مي زند و به سوي اتاق روانه مي شوم.
باباحسن! جايت در خانه خيلي خاليه، ماماني نسبت به ديگران كه در اين سن شوهرش را از دست مي دهند خيلي صبور است. وقتي در كنارش گريه مي كنم و مي گويم: «دلم براي بابا خيلي تنگ شده!» مي گويد: «ليلان عزيزم! بابا مرده. ديگر هم زنده نمي شود ولي با اين حرف ها موقع صحبت كردن در صدايش بغض نخفته. يك هفته است كه تلويزيون را روشن نكرده. وقتي دليلش را مي پرسم مي گويد: «عزيزم من و بابابزرگ هميشه تلويزيون را باهم مي ديديم» ولي هميشه دعا مي كنم كه: «خدايا! به مادربزرگم صبر بده.»
خيلي دوستت دارم اگر هستي و اگر نيستي مي دونم كه مادربزرگم تو را به دست كسي سپرده كه خودش تو را آفريده و حالا تو برگشته اي پيش خودش.
ليلان مرادپور- 14ساله/ تهران

 



به نام او...

دوست هميشگي مدرسه، آقاي شعباني از گيلان
سلام. اميدوارم كه حالتان خوب باشد و هميشه با صفحه مدرسه همراه باشيد.
نامه تان را در صفحه خواندم و لازم دانستم چند نكته را يادآوري كنم:
1- مستقيم و بدون حاشيه حرف زدن خيلي خوب است. اصلا نظر من اين است تا وقتي مي شود حرف ها را مستقيم بگوييم؛ چرا آنها را با هزار و يك ايما و اشاره بيان كنيم. اما بدون حاشيه صحبت كردن يك چيز است و ادب را رعايت كردن چيزي ديگر. چون خودتان خيلي صريح صحبت كرديد، من هم خيلي صريح و روشن مي گويم در نامه تان خبري از رعايت ادب نيست.
2- اينجا، يعني مدرسه، صفحه اي از صفحات روزنامه است. خوب است كمي از لحن كوچه بازاري تان كه در ابتداي نامه به شدت توي ذوق مي زند، مي كاستيد. گفتيم حال و هواي صفحه نوجوانانه باشد نه اينكه از لحني استفاده كنيد كه به هيچ وجه نشان دهنده شخصيت و حال و هواي يك نوجوان و جوان نيست.
3- انتخاب نام مستعار به هيچ وجه يك كار غربي نيست. البته اگرهم باشد، هيچ اشكالي ندارد كه ما هم از آن استفاده كنيم. به هرحال ابداع جالبي است و اين طور نيست كه بگوييم چون فلاني نام مستعار انتخاب كرده پس مي خواهد از فرهنگ غرب تقليد كند. انتقادتان به جا نبود.
4- گفتيد سطح كيفي يادداشت ها پايين آمده و همچنين گفتيد آنچه براي دوستان مدرسه آرزوست برايتان خاطره شده! پس چرا دست به كار نمي شويد؟! شما هم بنويسيد. شايد به لطف نوشته هاي شما صفحه مدرسه پربار شود!!
5- آقاي عزيزي خودشان گفتند صفحه مدرسه، صفحه تمرين نوشتن است. همه بايد يك روز از يك جا شروع كنند. هيچ شاعر و نويسنده اي از وقتي به دنيا مي آيد همان شاعر و نويسنده معروف نيست. من هم قبول دارم گاهي اوقات سطح كيفيت مطلب پايين مي آيد اما فقط گاهي اوقات! و نه هميشه. كسي كه خبر ندارد. شايد از ميان همين نوجوانان و جوانان صفحه در آينده نويسندگان و شاعران مطرحي پيدا شوند. بايد صبر كرد و به آينده اميدوار بود.
6- با نظرتان مبني بر منحل كردن تيم هم كاملا مخالفم. هيچ بي عدالتي در تيم صورت نمي گيرد. اعضاي تيم كه مشخص نشده اند. براي هميشه. مدرسه هميشه از ميان اعضاي فعال، عضوهاي تازه مي گيرد.
ياسمن رضائيان/ 18 ساله از تهران
30/امرداد/1389

 



هديه مادر

ماه رمضان بود، من از مدرسه به طرف خانه آمدم به خانه كه رسيدم هرچه قدر زنگ زدم، كسي در را باز نكرد.
درهمسايگي ما پيرزني زندگي مي كرد كه اقدس خانم نام داشت. او پيرزني تنها بود. اقدس خانم بيرون آمد و مرا صدا زد. به او سلام دادم و او هم به من سلام داد وگفت: سارا جان! بيا خانه من مادرت رفته بيرون و گفته كه وقتي تو آمدي بيايي خانه من. رفتم تو و پرسيدم: اقدس خانم! مادرم كجا رفته؟ گفت: رفته بازار. از او پرسيدم: كي رفته بازار جواب داد: يه دو ساعتي هست. بعد از نشستن روي فرش گل دار قرمز و آبي اقدس خانم دفتر را باز كردم و نيمي از مشقم را نوشتم. درحال نوشتن بودم كه ناگهان صداي زنگ آمد!؟ اقدس خانم گفت: سارا جان! عزيزم در را بازكن. به حياط رفتم و پرسيدم كيه؟ جواب داد:
ساراجان منم. در را باز كردم، مادرم با يك نگاهي كه در چشمانش معلوم بود كه چه قدر نگران من است، مرا در آغوش گرفت وگفت: كي آمدي عزيزم گفتم: يه يك ساعت هست.
اقدس خانم از آشپزخانه آمد بيرون و به مادرم سلام داد و گفت: شيرين خانم بيايين تو. مادرم گفت: نه ديگه زياد مزاحمت نمي شيم. بعد به من گفت: ساراجان اقدس خانم را كه اذيت نكردي؟ اقدس خانم گفت: نه دختر خيلي گلي است. بعد از مادرم پرسيدم: مامان!سهيل كجاست؟ گفت: به مغازه اكبر آقا رفته تا براي افطار چيزي بگيره. سهيل برادرم سه سال از من بزرگتر است. بعد مادرم به من گفت. برو وسايلت را جمع كن. بعد از جمع كردن وسايل از اقدس خانم خداحافظي كرديم و به خانه رفتيم. برادرم را جلوي در ديدم و سلام كردم.
مادرم در را باز كرد و رفتيم تو. مادرم چادر مشكي اش را از سرش در آورد و آن را تكاند و روي طناب آبي توي حياط گذاشت. بعد از عوض كردن لباسمان همه با هم نشستيم. مادرم ساك خريدي كه به بازار برده بود را آورد و به من و برادرم گفت: چشمانتان را ببنديد و بعد از چند دقيقه گفت: حالا باز كنيد. من و سهيل با ديدن كادوها خيلي خوشحال شديم. هر دو كادوهايمان را باز كرديم. كادوي سهيل يك جانماز آبي قشنگ بود با يك قرآن، تسبيح، مهر و يك عطر كوچك و براي من هم چادري كه هميشه آن را مي خواستم چادري كه گل هاي قرمز قشنگي داشت با يك سجاده مثل سجاده سهيل اما صورتي اش. و بعد مادرم به سارا گفت: اين هم جايزه روزه اي كه گرفته ايد اين جايزه من است. جايزه خدا ثواب روزه من چادرم را خيلي دوست دارم، چون هميشه آرزوي شماست داشتم كه يك چادر داشته باشم كه با آن نماز بخوانم. وقتي مادرم چادر را نشان داد ياد باغچه توي حياط افتادم چون باغچه ما گل هاي قرمزدارد و چادر من هم گل هاي قرمز دارد چادر عزيزم ! خيلي دوستت دارم.
مائده خليلي /13 ساله تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14