(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23 شهريور 1389- شماره 19740

ناگفته هايي از سيره رهبر معظم انقلاب
در گفت وگوي اختصاصي با دكتر غلامعلي حدادعادل



ناگفته هايي از سيره رهبر معظم انقلاب
در گفت وگوي اختصاصي با دكتر غلامعلي حدادعادل

آنچه درپي مي آيد متن كامل گفت وشنود مجله شماره ... «پاسدار اسلام» با دكتر غلامعلي حدادعادل در بازشناسي سلوك فردي و اجتماعي رهبر معظم انقلاب است كه طي دو جلسه انجام پذيرفته است. دكتر حداد عادل در بيان اين ناگفته ها با احتياط و دقتي خاص سخن گفت، زيرا به نيكي مي دانست انتشار اين سنخ روايات عمدتاً ناخشنودي رهبري را درپي داشته است.
آنچه موجب گشت تا ايشان اين گفت وشنود را بپذيرند، لزوم آگاهي جوانان از حداقل هاي منش فردي و اجتماعي سياسي رهبري از يك سو و نيز ابطال شايعات اصحاب خدعه از سوي ديگر بوده است كه لطف ايشان را سپاس مي گوئيم.
اينك باهم مطلب را ازنظر مي گذرانيم.
& پيشينه ارتباط جنابعالي با رهبر معظم انقلاب به كدام مقطع زماني برمي گردد و چگونه تداوم و توسعه يافت؟
بسم الله الرحمن الرحيم. بنده قبل از انقلاب حضوراً خدمت مقام معظم رهبري نرسيده بودم، اما نام ايشان را زياد شنيده و بعضي از كتاب هايشان را ديده بودم، از جمله ترجمه اي كه از كتاب صلح امام حسن(ع) كرده بودند و همين طور كتابي كه درباره نقش مسلمانان در نهضت آزادي هندوستان از ايشان منتشر شده بود. از ايشان تصويري به عنوان يك روحاني جوان و جوان پسند داشتم. همان موقع مي شنيدم كه آقاي خامنه اي از جنبه تسلط بر تاريخ تحليلي ائمه و تدوين آن بي نظيرند، اما چون من در تهران بودم و ايشان در مشهد، فرصتي و موقعيتي پيش نيامد كه خدمتشان برسم. تا انقلاب شد و حزب جمهوري اسلامي رسماً اعلام موجوديت كرد و افرادي كه از مدتي پيش به حزب دعوت شده بودند، دور هم جمع شدند. من نخستين بار در آنجا و چند روز بعد از 22 بهمن 57، با ايشان آشنا شدم. از همان نخستين جلسه، احساس كردم كه با بقيه فرق دارند. همه خوب بودند و من آنها را بيشتر از آقاي خامنه اي مي شناختم و از قبل ديده بودم، با اين همه احساس كردم ايشان درخشش فكري و شخصيتي خاصي دارند.
كم كم رابطه ما با ايشان بيشتر شد. از جانب من ارادت و علاقه بود و از جانب ايشان محبت و لطف. همزمان برادر شهيد من، مجيد هم از انگلستان آمده و در خدمت انقلاب قرار گرفته بود. او هم خدمت آقاي خامنه اي رسيد و با ايشان ارتباط برقرار كرد و در فعاليت ها و كارهايش از نظر ايشان استفاده مي كرد. در اوايل انقلاب حداقل هفته اي دوبار در حزب با هم ملاقات مي كرديم. كارهاي سنگين و متعدد و پيچيده اي برعهده همه ما بود، از جمله كمك به برگزاري رفراندوم براي تعيين نوع حكومت كه كمتر از 2 ماه بعد از پيروزي انقلاب صورت مي گرفت و در تمام اين ايام همه مشغول كار بوديم و در خلال اين كارها ارتباطمان با ايشان بيشتر شد.
اين رابطه ادامه داشت تا در آذرماه 58، بعد از اينكه قطب زاده را از سرپرستي صدا و سيما برداشتند، شوراي انقلاب بنده را به عنوان يكي از اعضاي شوراي سرپرستي صدا و سيما منصوب كرد و اين هم وسيله اي شد كه بنده بيشتر از نظر ايشان استفاده كنم، اگرچه رابط ما با شوراي انقلاب، شهيد باهنر بود.
در مهرماه 1360 برادر من از سرپرستي استانداري كرمانشاه و ايلام معاف شد و به تهران آمد. بنده و آن شهيد بيشتر در امور فرهنگي و ادبي فعاليت مي كرديم. من در تلويزيون بودم و ايشان در راديو بود و بهترين كسي را كه براي مشورت در مسائل ادبي و فرهنگي سراغ داشتيم، آقاي خامنه اي بودند. ايشان هر وقت به عنوان نماينده امام به مناطق غرب كشور مي رفتند، مجيد را همراه خود مي بردند، چون او منطقه را خوب مي شناخت. اين آشنايي ها سبب شد كه آقاي خامنه اي چند روز قبل از انتخابات رياست جمهوري كه پس از شهادت شهيد رجائي انجام شد، مجيد را به عنوان رئيس دفتر خودشان انتخاب كنند. انتخابات روز جمعه 10 مهر بود و ايشان روز يكشنبه 5 مهر، مجيد را خواسته و گفته بودند كه در نظر دارم بعد از انتخابات، شما را رئيس دفتر خودم كنم. شما برويد و نمودار سازماني دفتر را طراحي كنيد. مجيد آمد و موضوع را به من گفت و با هم مشورت كرديم.
از قضا در همان روز عده اي از خبرنگاران خارجي براي بازديد از نتايج عمليات ثامن الائمه كه اولين پيروزي چشمگير در جنگ بود، به ايران آمده بودند و لذا مجيد ظهر همان روز يكشنبه براي راهنمائي خبرنگاران عازم جبهه شد. روز سه شنبه خبر شهادت او به ما رسيد و حضرت آقا از شنيدن خبر شهادت او بسيار متأثر شدند. نوع رابطه ايشان با اين شهيد حكايت مستقلي است كه اگر در اينجا بخواهم وارد جزئيات آن شوم، شايد يك قدري از اصل بحث دور شويم.
& چه عواملي موجب تقويت رابطه شما با آقا شد؟
بنده از همان ماههاي اول بعد از پيروزي انقلاب حس مي كردم سنخيت زيادي بين علائق بنده و ايشان وجود دارد و مي ديدم در هر زمينه اي كه مختصر كاري كرده يا چيزي نوشته يا فكري كرده بودم، ايشان در آن زمينه سابقه تفكر و كار طولاني دارند. آنچه از همان اوايل نظر مرا به خود جلب مي كرد، پختگي و متانت ايشان در اظهارنظرها بود. ايشان هم عميق اظهار نظر مي كردند و هم جانب انصاف را نگه مي داشتند. يك نوع اعتدال ناشي از خردمندي در مواضع ايشان مي ديدم و مشاهده مي كردم كه اهل افراط و تفريط نيستند و اين طور نيست كه با مشاهده يك حسن در فردي او را به عرش برسانند و با ديدن يك عيب او را به زمين بزنند. در عين حال كه مواضع اصولي محكمي داشتند، سعي مي كردند در اظهارنظر درباره افراد، بي انصافي نكنند. در مراعات كامل حقوق ديگران بسيار محتاط بودند. بنده در اين 30 سالي كه با ايشان مرتبط بوده ام، دريافته ام كه رفتارشان چقدر شبيه به امام است و در موارد گوناگون، احتياط هاي زيادي را از ايشان نسبت به افراد ديگر مشاهده كرده ام.
به خاطر داريد كه در سال اول انقلاب اوضاع سياسي بسيار آشفته بود و همان طور كه نظام هاي اداري در بيرون مستقر نشده بودند، نظام هاي ذهني افراد هم در درون تبلور پيدا نكرده بود و فضاي آشفته اي در اذهان وجود داشت. آقاي خامنه اي توانسته بودند بصيرت خود را در آن اوضاع آشفته فكري حفظ كنند.
ايشان بسيار اهل ذوق و به معني واقعي كلمه اهل معرفت اند، در دوستي وفادار و جوانمرد و در دشمني منصف هستند. جاذبه و دافعه را با هم دارند و براي بنده و اطرافيانشان وجود بسيار پرجاذبه اي هستند.
در سال 61 من به معاونت وزارت آموزش و پرورش منصوب شدم و مسئوليت كتاب هاي درسي را به عهده گرفتم.
& اين مسئوليت در دوران وزارت چه كسي بود؟
آقاي پرورش. البته در انتخاب بنده، نظر آقاي خامنه اي بي تأثير نبود. پس از قبول اين مسئوليت، منظم و مكرر خدمت ايشان مي رسيدم و در برنامه ريزي هاي آموزشي و تأليف كتاب هاي درسي از نظرشان استفاده مي كردم و ايشان هم نكته هاي ظريف و دقيقي را تذكر مي دادند و ما اجرا مي كرديم. بعضي از مشكلات آموزش و پرورش را هم خدمتشان مطرح مي كردم و ايشان راهنمائي مي كردند و كارهاي مثبتمان را تشويق مي كردند. المپيادها اولين بار در سال 1365 آغاز شد. بنيانگذار اين المپيادها بنده بودم. اولين بار كه خواستيم دانش آموزان را به كشور كوبا اعزام كنيم، شش دانش آموز منتخب را خدمت ايشان بردم و آقا آنها را تشويق و راهنمايي كردند. آن موقع هنوز نمي دانستيم از المپياد چه نتيجه اي مي گيريم. البته بعدها اهتمام حضور در اين عرصه، بسيار اسباب سربلندي كشور شد.
اين ارتباط برقرار بود و من در تأليف كتاب هاي درسي، مخصوصاً در بخش هاي تاريخي، ادبي و ديني از نظرات ايشان استفاده مي كردم تا اينكه ايشان پس از رحلت حضرت امام(ره) به رهبري رسيدند و ارتباط ما بيشتر شد. از جمله مواردي كه چندين بار از نظرات ايشان استفاده كردم، تدوين چهار جلد كتاب «درس هائي از قرآن» بود كه بعد از آنكه بنده اين درس را در برنامه درس مدارس گنجاندم، آياتي را انتخاب كرده بودم تا درباره آنها توضيح بدهم. هم در انتخاب آيات و هم در تنظيم مطالب از نظرات ايشان استفاده كرديم.
در اين چهار جلد كتاب، چندين درس هست كه مشخصاً بنا به توصيه ايشان در اين كتاب ها گنجانده شده و به برخي از آنها اشاره مي كنم. البته اين دروس به صورتي كه در دهه 70 در درس هاي مدارس بود، حالا ديگر در برنامه نيست و من آن چهار كتاب را يكجا به صورت كتابي به نام «درس هائي از قرآن» منتشر كرده ام.
يكي از درس هائي كه ايشان توصيه كردند در اين مجموعه قرار دهيم، قصه طالوت و جالوت بود. ايشان فرمودند در اين قصه معياري براي رهبري در جامعه ديني مطرح شده است. وقتي اشراف بني اسرائيل از پيغمبرشان خواستند براي آنها يك رهبر سياسي تعيين كند و پيغمبرشان فردي را از جانب خدا تعيين كرد، بني اسرائيل گفتند اين كه پول ندارد، شهرت ندارد: «ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا...» (بقره -247). ايشان گفتند اين آيات را در كتاب هاي درسي بگذاريد.
براي سال آخر دبيرستان گفتند قصه يوسف را بگذاريد. گفتم: «قصه مريم را گذاشته ايم.» ايشان گفتند: «آن قصه براي حفظ عفت دخترهاست، قصه يوسف را براي حفظ عفت پسرها بگذاريد.» گفتم: «اين بچه ها قصه يوسف نخوانده، خودشان مشكل دارند. شما مي فرمائيد قصه يوسف را هم بگذاريم؟» و اين شعر را برايشان خواندم كه: «به سرماخورده لرزيدن مياموز». ايشان خنديدند و گفتند: «چه اين قصه را بگذاريد، چه نگذاريد، اين سن و سال اين مشكلات را دارد. بگذاريد اين قصه قرآني به عنوان نمونه بارز تقوا و عفت مردان مطرح شود.» و من ديدم كه اين توجه دقيقي است و اين درس را در كتاب هاي درسي آوردم.
در كتاب هاي درسي، بخش هائي را درباره تاريخ انقلاب، از 15 خرداد تا بهمن 57 آورده بوديم. آن مطالب را نشان مي دادم و نكاتي را مي فرمودند. بعد از پيروزي انقلاب تا رهبري ايشان هم مطالبي را در كتاب هاي درسي مي آورديم. به اين ترتيب، به تجربه از دقت نظر ايشان در موارد گوناگون استفاده مي كردم.
& از تأسيس دائره المعارف اسلامي در طي آن دوران نيز خاطراتي را ذكر كنيد.
يكي ديگر از راه هاي ارتباط بنده با مقام معظم رهبري، بنياد دائره المعارف اسلامي بود. در سال 1362 كه دو سالي از رياست جمهوري ايشان گذشته بود، يك روز از طريق آقاي ميرسليم از حدود 9 نفر دعوت كردند كه به دفتر ايشان بروند و گفتند حالا كه انقلاب شده، بايد در ضمن كارهائي كه براي كشور مي كنيم، به فكر تأليف يك دائره المعارف اسلامي هم باشيم. معني ندارد كه نويسندگان و محققان ما براي اطلاع از واقعيت هاي دنياي اسلام، يا به دائره المعارف هاي اروپايي مراجعه كنند و يا به دائره المعارف هايي كه مسيحي هاي عرب بيروت نوشته اند. ايشان گفتند وقت آن رسيده كه ما مستقلاً و از ديدگاه خودمان، يك دائره المعارف اسلامي را تأليف كنيم. 9 نفر هيأت امناي دائره المعارف را تشكيل دادند و ايشان هم با اينكه در دوران رياست جمهوري، از لحاظ مالي در مضيقه بودند، در ابتداي كار، با زحمت زياد هزينه هاي اين بنياد را تأمين كردند. من هم جزو هيئت امناي اين دائره المعارف بودم و همراه ديگران خدمت ايشان مي رسيديم و از ديدگاه هاي ايشان مطلع مي شديم.
& آن 9 نفر چه كساني بودند؟
مرحوم دكتر شهيدي، آقاي دكتر مهدي محقق، آقاي دكتر ابوالقاسم گرجي كه اين سه تن از نظر سني بالاتر از بقيه بودند. آقاي شيرازيان كه از زمان طلبگي در قم با مقام معظم رهبري آشنا بودند، آقاي مهندس ميرسليم، آقاي دكتر پورجوادي، آقاي دكتر سروش و بنده. دكتر سروش تا همين چند سال پيش در اين هيئت امنا بود. حتي بعضي ها با توجه به مواضع ايشان به مقام معظم رهبري گفتند: «آيا ايشان در اين هيئت باشد يا خير؟» ايشان گفتند: «اين جدائي از ناحيه ما شروع نشود بهتر است»، يعني تا اين حد مدارا مي كردند كه نيروها دفع نشوند، ولي بعد كار آقاي سروش به جائي رسيد كه رابطه اش را با بالاتر از رهبري هم قطع كرد، چه رسد به رهبري!
به هر حال اين تركيب هيئت امنا بود. در حال حاضر 72 سال از عمر اين دائره المعارف مي گذرد و يكي از آثار خيري است كه به دست رهبري ايجاد شده و صحبت كردن در باره آن بحث مستقلي را اقتضا مي كند.
& خود شما از چه سالي مسئوليت آن را به عهده گرفتيد؟
از سال 4731. اولين مدير عامل آن آقاي دكتر مهدي محقق بودند، بعد آقاي دكتر پورجوادي، بعد آقاي مهندس ميرسليم. طبق اساسنامه، مديرعامل بايد عضو هيئت امنا باشد و بنده از فروردين 4731 عهده دار اين مسئوليت شدم. آقاي دكتر محقق دو سال، آقاي دكتر پورجوادي يك سال و آقاي ميرسليم به مدت پنج سال مديرعامل بودند. بعدها اعضاي هيئت امنا بيشتر شدند و آيت الله سبحاني، مرحوم آيت الله معرفت، آقاي دكتر ولايتي، آقاي مهندس طارمي كه معاون علمي بنياد هستند و آقاي دكتر علي خوشرو كه در وزارت امور خارجه بودند، اضافه شدند. در حال حاضر آقاي دكتر شهيدي و آيت الله معرفت از دنيا رفته اند و آقاي دكتر سروش هم از دنياي ما رفته اند!
& ديگر زمينه هاي علائق مشترك شما كدامند؟
يكي از زمينه هاي مشترك، علاقه ايشان و بنده به شعر و ادب بود. به باور من در ميان شخصيت هاي درجه اول انقلاب كمتر كسي به اندازه ايشان با زبان و ادبيات و تاريخ و نيز سبك هاي ادبي و شعراي فارسي و در كنار آن با ادبيات، لغت و شعر عربي آشنائي دارد. علاقه و تسلط ايشان به ادبيات عرب فوق العاده است. ايشان نثر عربي را بسيار شيوا و نه به سبك قدما، بلكه به سبك امروز مي نويسند. اين ذوق ادبي و تسلط ايشان به ادبيات، به ويژه در نقد شعر، از جمله عللي بود كه بنده را بيشتر به ايشان مرتبط مي كرد. من در زمينه شعر خرده ذوقي دارم و ايشان در اين زمينه حق بزرگي به گردن من دارند. در دوره دبيرستان و اوايل دانشگاه گاهي شعر مي گفتم و بعد كه به دانشگاه رفتم، چون رشته ام ادبيات نبود، از شعر گفتن دور افتادم و شايد در فاصله ده پانزده سال، جز چند شعر نگفتم. پس از شهادت برادرم شعري براي او گفتم و خدمت آقا رفتم و چون بارها علاقه ايشان را به آن شهيد و تأسفشان را در فقدان او از زبان خودشان شنيده بودم، شعري را كه براي شهيد گفته بودم، براي ايشان قرائت كردم. غزلي است با اين مطلع: «بهار عمر مرا برگ و بار بودي تو / دل خزان زده ام را بهار بودي تو / ستاره سحر من چرا پر از خون است؟/ كرانه اي كه در آن آشكار بودي تو». وقتي اين شعر را براي آقا خواندم، فوق العاده تحسين كردند و بعضي از ابيات را هم تجزيه و تحليل فرمودند و برخي از اصلاحات را هم پيشنهاد كردند و مرا به شعر سرودن تشويق كردند. اين تشويق هنوز هم ادامه دارد، به طوري كه گاهي كه خدمت ايشان مي رسم، بعد از بحث هاي سياسي و مديريتي و موضوعات خرد و كلان كشور، ايشان از روي لطف مي فرمايند كه شعري هم بخوانيد و هر بار مرا به سرودن شعر تشويق مي كنند و عيب و ايرادهاي شعر را هم مي گيرند. به قدري در اين زمينه حساس و دقيق هستند كه حتي اگر برنامه از تلويزيون هم ضبط شود، باز ايشان شعر را نقد مي كنند؟ چون ايشان علاقه دارند كه نقد شعر، در محافل ادبي باب شود.
& از كي مسئوليت فرهنگستان شعر و ادب فارسي به عهده شما گذاشته شد و در اين زمينه چه ارتباطاتي بين شما و مقام معظم رهبري وجود دارد؟
يكي ديگر از موجبات ارتباط بيشتر من با مقام معظم رهبري، عضويت و مسئوليت من در فرهنگستان زبان ادب فارسي است. چند سال از شروع كار فرهنگستان، با كنار رفتن آقاي حسن حبيبي كه معاون اول رئيس جمهور بودند و نمي خواستند دو شغله باشند، بنده با راي شوراي فرهنگستان رئيس فرهنگستان شدم. در اين سالها گاهي كه خدمت آقا مي رسم، از دستاوردهاي فرهنگستان گزارشي عرضه مي كنم.
يكي از مواردي كه من بزرگواري و روحيه آزادمنشي ايشان را احساس كردم، مسائل مربوط به فرهنگستان بود. بد نيست كه مثالي در اينجابياورم. ايشان يك بار پيامي به گردهمائي سالانه نماز داده و در آنجا گفته بودند خوب است در بوستان هاي شهري، جائي براي نماز پيش بيني شود، كلمه بوستان رابه جاي پارك به كار برده بودند. به اين نكته اشاره كنم كه آقا فوق العاده به زبان فارسي علاقه دارند و لغت خارجي در صحبت ها و نوشته هايشان به كار نمي برند، الا به ندرت و در جايي كه ضرورتي پيش بيايد. ما در فرهنگستان به جاي كلمه پارك، باغ گذاشته بوديم. يك بار خدمت ايشان عرض كردم كه: «آقا! ما در فرهنگستان به جاي پارك، كلمه باغ را تصويب كرده ايم. حالا كه شما از كلمه بوستان استفاده كرده ايد، چه بايد بكنيم؟» ايشان فرمودند: «اين سليقه شخصي من است كه بوستان را به كار بردم. شما اگر جور ديگري تصويب كرده ايد، كار خودتان را بكنيد و همان واژه اي را كه تصويب كرده ايد، ابلاغ كنيد. به كار بردن واژه توسط من به اين معنا نيست كه مي خواهم در كار شما مداخله كنم.»
مواردي هم در نيروهاي مسلح اتفاق افتاده كه گاهي لغتي را خدمت ايشان برده اند و ايشان نظري داده اند. بعد من گزارشي از فرهنگستان را درباره آن واژه برايشان برده ام و ايشان نظر فرهنگستان را پذيرفته اند.
& ولو خودشان در آن موضوع صاحب نظر و مجتهد باشند...
مهم اين است كه وقتي برايشان استدلال كنيد، مي پذيرند. به نظر اهل فن و متخصصين احترام فراوان مي گذارند. اينها بعضي از عرصه هاي ارتباط و بعضي از موجبات علاقه من به ايشان است. به هر حال به قول شاعر: «گر بگويم كه مرا با تو سر و كاري نيست/ در و ديوار گواهي بدهد كاري هست.» اين شعر بيان كننده حال من نسبت به ايشان است كه: «با صد هزار جلوه برون آمدي كه من/ با صد هزار ديده تماشا كنم تو را». واقعاً ايشان در مسائل سياسي، سياست داخلي، سياست خارجي، شناخت جريان ها، مسائل بين المللي و... منبع بي بديلي براي راهنمائي ديگران هستند. وسعت مطالعات ايشان كم نظير است. كمتر پيش مي آيد موضوعي از مسائل اجتماعي و سياسي و... را براي ايشان بيان كنم و ايشان نكته تازه اي مطرح نكنند. تنوع كتابخواني ايشان حيرت آور است. گاهي خدمتشان بحثي را از كتابي كه خوانده ام مطرح مي كنم و ايشان دو سه كتاب ديگر در همان زمينه توصيه مي كنند. شاعران و نويسندگان جوان را شخصاً مي شناسند و آثار آنها را مي بينند و ارزيابي مي كنند.
تمام وجود ايشان علاقه به اين كشور و به اين ملت و اعتقاد به اسلام و انقلاب است و يكي از اموري كه از سال هاي آغازين پس از پيروزي انقلاب به ما درس داده اند، داشتن تقواي سياسي و اطاعت از امام است. اگر امام مطلبي را مي فرمودند ايشان اطاعت بي چون و چرا مي كردند. خدا هم كمك كرده و در طول اين سال ها پاداش تقواي ايشان را داده است و همچنان خواهد داد.
از سال 6731 كه بنده وارد مجلس شدم، فصل ديگري هم در ارتباط ما با رهبري گشوده شد كه مسائل مجلس و عالم سياست و حوادث بعد از دوم خرداد و اصلاح طلبي و اصول گرائي و امثال آن بود. در اين سال ها من بيشتر متوجه دقت نظر ايشان در مسائل شدم.
& تا آنجا كه مي دانيم، آقا در قبال تعريف و تحسيني كه از ايشان مي شود، معمولاً عكس العمل منفي نشان مي دهند. مي دانم كه شما درباره ايشان غزلي را سروده ايد. اولاً اين غزل را براي ما بخوانيد و ثانياً از واكنش آقا نسبت به آن بگوييد.
همان طور كه قبلاً اشاره كردم يكي از رشته هاي پيوند بنده و مقام معظم رهبري، زبان و ادبيات فارسي، خصوصاً شعر بوده است. ايشان به جهات مختلف، از جمله خراساني بودنشان، ذوق و توجه خاصي در زمينه زبان و ادبيات فارسي دارند، سخن شناس هستند و همين ذوق و علاقه سبب شده كه دردوران جواني، علاوه بر مطالعه اشعار، در محافل و انجمن هاي ادبي خراسان كه در آن زمان مهم هم بوده، شركت كنند و به شعر شاعران درجه اول خراسان آن روز گوش بدهند.
& اين شاعران درجه اول، چه كساني بودند؟
دانش بزرگ نيا، مويد ثابتي، دوستان نزديك به سن و سال ايشان و يا قدري بزرگ تر مثل مرحوم قدسي، مرحوم كمال و صاحبكار و آقاي قهرمان و آقاي باقرزاده. آقا هنوز هم با كساني از آن جمع كه زنده هستند، در ارتباطند. به هر حال ايشان در انجمن هاي ادبي خراسان شركت مي كردند و به نقد شعر كه در اين انجمن ها رايج بوده، گوش مي داده اند. سابقه و علاقه و استعداد شاعري بالايي كه در خود ايشان هست، سبب شد كه يكي از ابواب گفتگو بين ما هم همين موضوع شعر باشد. ايشان شعر را يكي از انواع هنر و هنر را مايه ماندگاري حقيقت مي دانند. در نظر ايشان هنر ابزاري است كه حقيقت را به فرهنگ تبديل و آن را تثبيت مي كند و سپس به جريان مي اندازد و در سطح جامعه گسترش مي دهد. ايشان به شعر و شاعري اهميت مي دهند و با توجه به آگاهي اي كه از اشعار شعراي معاصر اعم از كهن پردازان و نوسرايان دارند و نقش اجتماعي و سياسي شعر را در دوران مبارزات تجربه كرده اند، همواره پشتيبان شعر خوب بوده اند. مي دانيد كه هر ساله يكي از جلسات ثابت ايشان، جلسه با شاعران، به ويژه شعراي جوان در شب تولد حضرت امام حسن مجتبي(ع) در ماه مبارك رمضان است. ايشان در آغاز جلسه به شاعران افطاري مي دهند و در محضر ايشان جلسه شعرخواني برگزار مي شود و پس از آن از تلويزيون هم پخش مي شود.
همان طور كه عرض كردم اول بار كه براي ايشان شعر خواندم، حدود دو سه ماه بعد از شهادت برادرم مجيد بود. در آن زمان سال ها بود كه شعر نگفته بودم. با اين شهادت اتفاقي در روح من افتاد كه من اين حال را در قالب مثالي براي ايشان بيان كردم و گفتم: «آقا! شنيده ايد كه بعضي جاها كه زلزله مي آيد، در اثر تكان هاي شديدي كه زمين مي خورد، چشمه هاي جديدي باز مي شوند كه قبلاً نبوده؟ در من چشمه شعري جوشيدن گرفته. البته در سابق چيزهائي مي گفتم، ولي با شهادت مجيد حس مي كنم چنين اتفاقي در من افتاده و غزلي گفته ام.» آن غزل را براي ايشان خواندم و همان غزل باعث شد كه ايشان مرا به شعر گفتن تشويق كنند. به نظرم 31 بيت بود. يكي از ابيات اين مرثيه و سوگ سروده كه يكي دو بيت آن را قبلاً خواندم، اين است كه «لطيف و ساده و شورآفرين، ولي زيبا/ ترانه اي به لب روزگار بودي تو». ايشان نسخه اي از آن شعر را از من گرفتند. نوبت بعد كه خدمتشان رفتم، گفتند: «فلاني! من اسم اين شعر تو را پيدا كرده ام و از خود شعر هم درآورده ام. اسم اين شعر را بگذار «ترانه اي به لب روزگار». اين مناسب ترين عنوان براي اين شعر است. از آن به بعد هر دو سه ماه يك بار كه خدمت ايشان مي رفتم، اگر شعري گفته بودم، براي ايشان مي خواندم. يكي دو بار فرمودند كه: «آدم ها وقتي سنشان بالا مي رود، معمولاً ديگر قريحه شان شكوفا نمي شود، ولي تو و فلاني (يك نفر ديگر را هم اسم بردند) در اين سن و سال (24، 34 سالگي) خوب شعر مي گوئيد».
بعد از رهبري ايشان كه به ابعاد تازه تري از قدرت روحي و معنوي و مهارت سياسي و تشخيص درست ايشان پي بردم و طبعاً عشق و علاقه ام نسبت به ايشان بيشتر شد، به ذهنم رسيد كه شعري براي ايشان بگويم. قبلاً براي بعضي از بستگان خودم شعر گفته بودم و از خودم مي پرسيدم چرا براي ايشان كه اين قدر دوستشان دارم شعر نگويم؟ به هيچ وجه هم نيت تبليغات و سر و صدا كردن و اين چيزها را نداشتم. كسي از امثال بنده كه دانشگاهي هستيم و دستي به قلم داريم و سر و كارمان با تيپ جوان و دانشجوست، انتظار ندارد براي مقامات سياسي شعر ستايش آميز بگوئيم. اگر نگوئيم كسي تعجب نمي كند، ولي اگر بگوئيم تعجب مي كنند.
من مي دانستم كه ممكن است روشنفكران اين كار را حمل بر مداهنه و تملق كنند ولي اعتقاد قلبي و باورم را در شعر گفتم. شعري گفتم كه حكايت از عشق و علاقه من مي كرد. وظيفه خود مي دانستم كه ايشان را تأئيد بكنم. هر كسي به وجهي بايد انجام وظيفه كند، من هم اين به ذهنم رسيد. غزلي گفتم و در ديداري كه براي كاري با ايشان داشتم، در پايان جلسه گفتم: «آقا! من يك غزل براي شخص شما گفته ام. قبل از اينكه آن را براي شما بخوانم، شرطي دارم. مي دانم خوشتان نمي آيد كه از شما تعريف كنند و خصوصاً برايتان شعر بگويند، ولي مي خواهم خواهش كنم حساب جنبه هاي اخلاقي و روحي و معنوي خودتان را از حساب معيارهاي ادبي و شعري جدا كنيد. اگر شعرم خوب بود، خدا وكيلي به خاطر روحيه معنوي و رعايت جنبه هاي اخلاقي كه در شما هست، توي سر شعر نزنيد.» حتي يادم هست كه دقيقاً تعبير «خداوكيلي» را به كار بردم. ايشان قدري تعجب كردند كه من برايشان شعرگفته بودم و خنديدند و گفتند: «باشد!» شعر را خواندم و ايشان گفتند: «نه انصافاً شعر، شعر خوبي است، ولي عيبش فقط اين است كه براي من گفته ايد».
& بالاخره نقد خود را كردند...
بله، همان طور كه خواهش كردم حساب شعرم را از اينكه درباره ايشان گفته بودم، جدا كردند. بعد كه ايشان شعر را تأييد كردند، گفتم: «هر شاعري به ازاي شعري كه مي گويد صله اي مي خواهد. من هم صله مي خواهم.» گفتند: «چه مي خواهيد؟» گفتم: «يكي از عباهاي خودتان را» بعد از يكي دو هفته، آقاي محمدي گلپايگاني زنگ زدند كه: «ظاهراً عبائي از آقا خواسته بوديد. قد شما چقدر است؟ مي خواهيم سفارش بدهيم برايتان بدوزند».
اين جريان به سال 1731 برمي گردد و ربطي به وصلت و خويشاوندي ما ندارد. اصلاً آن موقع چنين بحثي در ميان نبود. من اين شعر را تا سال گذشته در جائي چاپ نكرده بودم و فقط بعضي از خواص و دوستان نزديك آن را شفاهاً از من شنيده بودند. دنبال اين هم نبودم كه آن را چاپ كنم. در طي آن سال ها هيچ وقت آقا راجع به اين شعر با من صحبت نكرده بودند. يك بار خودم مطرح كردم و ايشان فرمودند: «من بسيار حساسم كه مبادا درباره من اغراق شود و شخص پرستي و اين نوع عيوب در جامعه ما رواج پيدا كند. يك بار ديدم از تلويزيون راجع به من شعري پخش مي شود، به قدري ناراحت شدم كه قبل از آنكه شعر تمام شود، بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و بعد به مسئولين صدا و سيما پيغام دادم اين چه كاري بود كرديد؟ ديگر اين شعر را پخش نكنيد».
ايشان تا اين حد در اين زمينه، حساس هستند. من هم چون شعر را براي دلم و به خاطر ايشان گفته بودم، احساس نياز نمي كردم كه درجائي چاپ شود، تا حدود 5/1 سال پيش كه يك بار از روزنامه جام جم نزد من آمدند كه ما داريم به مناسبت بيستمين سال رهبري آيت الله خامنه اي، ويژه نامه اي را در مورد ايشان تهيه مي كنيم و مي خواهيم در مورد جنبه فرهنگي شخصيت ايشان با شما مصاحبه كنيم. طبعاً بخشي از اين گفتگو به مباحث ادبي كشيده شد. من در آنجا مناسب ديدم كه اين شعر در آن ويژه نامه چاپ شود، چون ديگر نه تنها موجبي براي نگفتن آن نمي ديدم، بلكه با توجه به هجمه ها و بي انصافي هائي كه نسبت به ايشان مي شد و به خصوص كينه ها و عداوت هائي كه عده اي ابراز مي كردند، اين شعر را خواندم و چاپ شد و بعد به سايت ها رسيد. حالا هم مي بينم تك و توك بعضي از نيروهاي انقلاب و علاقمندان به شعر و ادب و علاقمندان به آقا، نسخه اي از اين شعر را دارند و گاهي هم اين طرف و آن طرف مي خوانند.
& حالا شما آنرا براي ما بخوانيد.
چشم.شعر اين است:
اي دو چشمانت چراغ شام يلداي همه
آفتاب صورتت خورشيد فرداي همه
اي دل دريايي ات كشتي نشينان را اميد
اي دو چشم روشنت فانوس درياي همه
خنده هاي گاه گاهت خنده خورشيد صبح
شعله لرزان آهت شمع شب هاي همه
اي پيام دلنشينت بارش باران نور
وي كلام آتشينت آتش ناي همه
قامتت نخل بلند گلشن آزادگي
سرو سرسبزي سزاوار تماشاي همه
گر كسي از من نشاني از تو جويد گويمش
خانه اي در كوچه باغ دل، پذيراي همه
لاله زار عمر يك دم بي گل رويت مباد
اي گل رويت بهار عالم آراي همه
در اين شعر همان طور كه ملاحظه مي كنيد، اسمي از ايشان برده نشده است، ولي خطاب به ايشان و در وصف ايشان است.
& در اين بخش از گفت وشنود مايليم خاطرات شما را از زاويه ارتباط خويشاونديي كه با رهبر معظم انقلاب پيدا كرديد- با محور ساده زيستي ايشان- بشنويم.
درباب ساده زيستي مقام معظم رهبري كمتر صحبت شده است، علتش هم اين است كه يكي از لوازم ساده زيستي، پنهان كردن آن است. اگر كسي دائماً ساده زيستي خود را به رخ ديگران بكشد، معلوم مي شود كه ساده زيست نيست و تنها كساني كه به طور طبيعي از ساده زيستي كسي اطلاع داشته باشند، مي توانند درباره آن صحبت كنند.
ما در باب شيوه زندگي و كردار آقاي خامنه اي از قبل از انقلاب شنيده بوديم كه آزاده هستند و در قيد تعلقات دنيوي نيستند. بعد از انقلاب، هر چه بيشتر با ايشان آشنا شديم، اين حقيقت را در ايشان بيشتر ديديم. بنده از آن جهت كه با خانواده ايشان پيوند سببي دارم، شايد اطلاعاتم قدري بيشتر از بقيه باشد، ولي البته كامل نيست، چون نه من خيلي دنبال مطلع شدن از جزئيات بوده ام، نه داماد من كه فرزند ايشان است درباره اين مسائل صحبتي مي كند.
خاطره اي از سال هاي قبل از انقلاب نقل كنم كه خود ايشان در زمان رياست جمهوري شان براي من تعريف مي كردند. ايشان مي گفتند من و آقاي هاشمي مدتي تحت تعقيب ساواك و در خانه اي در خيابان گوته مخفي بوديم. پولي نداشتيم و زندگي خيلي بر ما سخت مي گذشت. سر كوچه ما يك مغازه بقالي بود كه مايحتاج خود را از او مي خريديم و به قدري به او بدهكار شده بوديم كه خجالت مي كشيديم برويم و از او تقاضاي نسيه كنيم. وضع مالي آقاي هاشمي قدري از من بهتر بود. از ايشان پرسيدم: «حالا آن بقال كجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. يك بار آمد و او را ديديم و حال و احوال كرديم».
منظور اين است كه ايشان قبل از انقلاب اين طور زندگي مي كردند؛ بعد از انقلاب هم روحيه شان عوض نشد. در سال 06 در اوايل رياست جمهوري شان، يك شب در خدمتشان بودم و صحبت مي كرديم. صحبت طولاني شد و ايشان گفتند شام پهلوي ما بمان! من تصور كردم مثل بقيه جاها، ايشان زنگي مي زنند و ميزي درخور رئيس جمهور چيده مي شود، لكن ديدم ايشان به منزلشان زنگ زدند و پرسيدند: «خانم! فلاني امشب مهمان ماست. شام چه داريم؟» من نشنيدم خانم چه جواب دادند، ولي حرف ايشان را شنيدم كه گفتند: «عيبي ندارد، هر چه هست، بگذاريد توي سيني و بفرستيد. اگر هم كم است، يك مقدار نان و پنير هم كنارش بگذاريد.» شايد خانمشان فكر مي كردند اين خلاف احترام مهمان است، ولي ايشان گفتند: «طوري نيست، نگران نباشيد.» تلفن كه قطع شد و گوشي را زمين گذاشتند، گفتند: «شام به اندازه يك نفر بيشتر نداشتيم و خانم نگران بودند. گفتم اشكالي ندارد.» بعد از ده دقيقه يك سيني آوردند كه در آن غذائي معمولي به اندازه يك نفر بود و كنار آن نان و پنير و مختصري مخلفات ديگر گذاشته بودند. اين وضعيت ذره اي براي ايشان مشكل و مهم نبود و خيلي طبيعي و راحت برخورد كردند. من در دلم خدا را شكرمي كردم و الان هم شكر مي كنم كه يك كسي به دنيا به اين شكل نگاه و اين طور زندگي مي كند.
& از خاطرات مربوط به دوران خويشاوندي خودتان با ايشان بفرمائيد.
از سال 67 به بعد كه خويشاوند شديم، اين واقعيت را در زندگي ايشان بيشتر احساس كردم. بعضي ها هستند كه به ظاهر يك جور وانمود مي كنند اما در باطن به شكل ديگري عمل مي كنند. براي بنده امكان آگاهي از باطن زندگي ايشان وجود دارد و در سيزده چهارده سال گذشته هم وجودداشته است. بعضي ها هم ممكن است خودشان ساده زندگي كنند، ولي فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافي زندگي كنند. در اين مورد براي من امكان تحقيق از اين جهت هم به شكلي مطلوب وجود دارد. بعضي ها ممكن است در دوره اي از عمرشان ساده زيست، زاهد و به دنيا بي اعتناء باشند و در دوره ديگري آرام آرام تبديل به انسان ديگري بشوند.
يك مورد مشخص ازدواج فرزند ايشان با دختر بنده بود. در اين سال ها راجع به اين موضوع مطالبي از قول من منتشر شده است. اين مطالب غلط نيست، ولي من آنها را به قصد انتشار نگفته ام و تا امروز به قصد انتشار راجع به اين موضوع صحبتي نكرده ام. ده دوازده سال پيش مطلبي در اين باب از من منتشر شد و اين اواخر هم ديدم كه مجدداً آن را در يكي از سايت ها منتشر كرده اند. اينها كم و بيش همان حرف هاي من است، منتها حرفهايي كه در يك جمع دانشجويي، به طور خصوصي و با اصرار از من پرسيده اند. من هم چون ديدم آگاهي از اين مطالب براي آنها مفيد است روا نديدم سكوت كنم. بعد از چند ماه ديدم آن مطالب را منتشر كرده اند.
به هر حال حالا هم نه جزئيات، بلكه آن مقدار ازاين ماجرا را كه مي تواند براي جوانان و مردم مفيد باشد، عرض مي كنم. وقتي خواستگاري انجام شد و خانم ها با هم صحبت كردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافق هاي كلي حاصل شد، نوبت اين شد كه من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهريه و اين جور چيزها صحبت كنيم. شبي خدمت ايشان رسيدم. فكر مي كنم روز 15 شعبان 6731 و حوالي آذرماه بود. ايشان صحبت را شروع كردند و اظهار لطف و محبت كردند و گفتند: «آقاي حداد! به شما صريح بگويم كه من در دنيا هيچ چيز ندارم، بچه هاي من هم هيچ چيز ندارند! اگر مايليد اين ازدواج سر بگيرد. اين حرف اول و آخر من است. البته اين را هم بگويم كه خدا هم هيچ وقت مرا در زندگي مستأصل نگذاشته و درنمانده ام و زندگي من در هر حال گذشته است. همه زندگي من، غير از كتاب هايم، در يك وانت بزرگ جا مي شود!» در باب مهريه گفتند: «اگر مي خواهيد من عقد كنم، بيشتر از 41 سكه عقد نمي كنم، چون مي خواهم ميزان مهريه در جامعه بالا نرود. اگر نمي خواهيد من عقد كنم، هر چه شما و داماد توافق كرديد، يك كسي بيايد و عقد كند.» گفتم: «آقا! اين چه حرفي است كه شما مي زنيد؟ من اولاً معتقد به اين هستم كه بايد تلاش كنيم مهريه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو مي كنند عقدشان را شما بخوانيد، آن وقت عقد پسر و عروستان را كس ديگري بخواند؟» درباب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهيد مجلسي بگيريد، من كه نمي توانم در تالارهاي بيرون بيايم، ناچاريم در همين منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار كنيم. ظرفيت اينجا هم محدود است و بايد با توجه به اين محدوديت جا، مهمان دعوت كنيد.» گفتم: «اين حرف هم صحيح و منطقي است.» در نتيجه خانواده عروس و داماد به طور مساوي هر كدام 051 نفر را دعوت كرديم، هفتاد و پنج نفر زن و هفتاد و پنج نفر مرد؛ مراسم خيلي ساده برگزار شد.
مي دانيد كه درخريد براي داماد هم رسم و رسومي هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسم ها را بجا بياورند. مثلاً رسم است كه خانواده عروس براي داماد ساعت و كفش مي خرند. آقا مجتبي حاضر نبود با خانم ها به خيابان و از اين مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ايشان گفتم بيائيد من و شما با هم برويم و خريد كنيم. در تقاطع كريمخان و خيابان آبان، ساعت فروشي بزرگي بود و انواع و اقسام ساعت ها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ايشان فهميد كه قاعدتاً بايد داماد باشد. عكس من را هم در تلويزيون و روزنامه ها ديده بود. سلام و عليك كردندو ساعت ها را آوردند. آقاي داماد رو كرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزان ترين ساعتي را كه داريد بياوريد من ببينم.» آن آقا خيلي تعجب كرد كه اين چه جور مشتري اي است و اين چه حرفي است كه مي زند؟ او يك كمي ساعت ها را بالا و پايين كرد و متوجه شد كه اين خريدار از چه سنخي است. بالاخره يك ساعت بسيار معمولي آورد و آقا مجتبي با اصرار من با خريد آن موافقت كرد. بعد هم با ايشان به مغازه كفش فروشي رفتيم و يك كفش بسيار ساده و معمولي خريديم و اين شد كل خريد ما براي داماد! ايشان آن كفش را چند سالي به پا مي كرد. من چون خودم آن كفش را خريده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم كه ايشان تا كي مي خواهد بپوشد! هر وقت به منزل برمي گشتم و مي ديدم يك كفش كهنه پشت در است، متوجه مي شدم كه آقا مجتبي به منزل، آمده. شايد به جرأت بتوانم بگويم ايشان تا چهار سال آن كفش را مي پوشيد.
از جمله نكاتي كه مربوط به عروسي مي شد اين بود كه مي خواستند براي داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس براي داماد انگشتر گران قيمت مي خرند. متدينين پلاتين و برليان مي خرند كه حرام نباشد. ايشان به ما و به خانمش گفت كه من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم كه به دستم هست. انگشتر اضافي براي چيست؟ از اين طرف اصرار بود كه شما مي خواهيد داماد بشويد و خانواده عروس بايد براي شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انكار، اين بحث به نتيجه نرسيد و موضوع به گوش آقا رسيد. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقاي حداد! من در ميان لوازم خودم يك انگشتر نقره با نگين عقيق دارم كه كسي آن را به من هديه داده است. اين را به عروس خانم هبه مي كنم و ايشان به داماد بدهد.» ما ديديم اين پيشنهاد، مشكل را حل مي كند. طرفين قبول كردند. يك انگشتر معمولي بود، البته عقيق خوبي داشت. تنها اشكالش اين بود كه براي دست آقا مجتبي گشاد بود. خرجي كه ما كرديم اين بود كه 006 تومان داديم تا انگشتر را اندازه كنند و اين هم شد قيمت انگشتر دامادي!
عقد و عروسي برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشين دنبال ماشين عروس و داماد راه بيفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبي بود كه مسابقه نهائي جام جهاني فوتبال پخش مي شد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمان ها مي گفتند بگذاريد ببينيم نتيجه بازي چه مي شود، بعد حركت مي كنيم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتي ديده بودند كاروان عروسي نيامد، آنچه را كه در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود كه يك ظرف غذا براي ايشان بفرستيم. اصلاً متوجه نشديم و بعد اين موضوع را فهميديم. شما ببينيد كسي رهبر مملكت باشد، عروسي پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ايشان آن شب حاضري خورده باشند. براي ايشان اصلاً اين چيزها اهميتي ندارد.
بعد به منزلشان رفتيم و ايشان عروس و داماد را دست به دست دادند و دعا كردند و آن دو زندگي شان را در آپارتمان ساده اي شروع كردند. در اين 31 سالي كه اينها با هم زندگي كرده اند، هيچ وقت مساحت آپارتمان هايشان 001 متر نشده! خانه اي كه الان در آن زندگي مي كنند، حول و حوش 07 متر است. آقا چهار تا پسر دارند كه با ايشان زندگي مي كنند و آنها هم زندگي هائي مشابه مادر و پدرشان دارند. جاي آنها هم محدود است. داماد بنده يك وقت كه مي خواهد ما را دعوت كند، بايد حواسمان باشد كه بيشتر از ده دوازده نفر نشويم، چون براي پذيرايي مشكل جا پيدا مي كنند.
حالا كه صحبت از آقا مجتبي به ميان آمد بايد بگويم من بعد از آنكه با آقازاده هاي مقام معظم رهبري و مخصوصاً با آقا مجتبي از نزديك آشنا شدم، به حكم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آيت الله خامنه اي بيشتر شد و فهميدم كه ايشان فرزندان خود را بسيار خوب تربيت كرده اند و آن صداقتي كه عملاً بر زندگاني ايشان حاكم بوده در تربيت فرزندانشان تاثير كرده است. مي دانم كه آقا مجتبي هرگز راضي نيست من درباره او صحبتي بكنم و سخني بگويم و خودش هم هرگز درباره خودش كمترين سخني به زبان نمي آورد و از خود در برابر تهمت ها و اهانتها، دفاعي نمي كند. اما جسته و گريخته مي دانم كه سالهاست در قم درس خارج تدريس مي كند و اوقات خود را در منزل يا به مطالعه فقه و فقاهت مي گذراند يا به عبادت. من طي سيزده سال گذشته كه با او نسبت پيدا كرده ام هنوز صداي بلند او را نشنيده ام و گناهي از او نديده ام. وقتي مي بينم كه دشمنان انقلاب و اسلام و ايران، چطور سعي مي كنند چهره هاي پاك را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس مي كنم اگر سكوت كنم گناه كرده ام.بد نيست به نكته اي اشاره كنم كه همين الان به خاطرم رسيد پس از شلوغي هاي بعد از انتخابات سال 88، جواني بود كه من او را مي شناختم و شنيدم كه او هم در اين قضايا و در تظاهرات و اعتراضات و كارهاي پشت صحنه بسيار فعال است. يك روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت كردم و گفتم: «اين حرف هائي كه زده مي شود و اين ادعاي تقلب در انتخابات، كلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد ميدان نمي شدم. از ميان اين حرف هائي كه در سايت ها و خيابان ها و تلويزيون هاي خارجي مي زنند، دروغ بودن يكي را خيلي راحتتر مي توانم به تو اثبات كنم و آن حرف هائي است كه راجع به آقا مجتبي مي زنند. مي خواهي همين الان و بدون قرار قبلي، دست تو را بگيرم و به منزل دخترم ببرم و بگويم مهمان دارم و تو ببيني كه آقا مجتبي با 04 سال سن چه طوري زندگي مي كند؟ بيا برويم تا ببيني كه زندگي ايشان به مراتب از زندگي يك كارمند متوسط شهرستاني ساده تر است و آپارتماني كه ايشان دارد با هيچ يك از خانه هاي اين آقاياني كه خودشان را وسط انداخته و ادعاي تقلب را ساخته اند قابل مقايسه نيست. شما حتماً اين شايعه را شنيده اي كه 5/1 ميليون پوندي كه بانك هاي انگليس مسدود كرده اند، متعلق به آقا مجتبي است! يا داستان كاميون پر از شمش طلا را كه به تركيه رفته و گفتند متعلق به ايشان بوده است، حتماً شنيده اي. اثباتش كاري ندارد. سرزده و همراه هم مي رويم و زندگي آقا مجتبي را ببيني.» البته آن جوان حرفم را قبول كرد، چون مرا مي شناخت و گفت: «مي دانم اين حرف ها دروغ است.» گفتم: «پس بقيه حرف ها را هم به همين شكل قياس كن. خارجي ها چون مي دانند مردم ايران نسبت به زندگي رهبرانشان حساس هستند، اين دروغ ها را جعل مي كنند تا بين مردم و نظام فاصله بيندازند.»
در مورد ساده زيستي مقام معظم رهبري، هفت هشت ماه پيش داستاني پيش آمد كه گفتني است. نوه ما كه نوه ايشان هم هست، بچه نوپائي است و مثل همه بچه هاي نوپا، شيطان و فعال است و به همه جا سرك مي كشد. مي رود به آشپزخانه و در قفسه ها را باز مي كند و هر چه ظرف دم دستش مي آيد، مي آورد و وسط آشپزخانه و اتاق رديف مي كند! كار به جائي رسيده كه در منزل ما در قفسه ها را با نخي مي بندند كه او نتواند باز كند. خلاصه از بس شيطان و شلوغ است، همه را كلافه مي كند. يك بار به مادرش گفتم: «بابا! خانه آقا كه مي رويد، در آنجا هم اين بچه اين قدر اذيت و شلوغ مي كند؟» خنديد و گفت: «شما فكر مي كنيد آنجا هم مثل اينجا اين قدر وسائل وظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا يك ميز هست و 6 تا صندلي پلاستيكي و يك تلفن كه به ديوار وصل است. اصلاً خبري نيست كه فكر كنيد در آنجا چيزي گير اين بچه بيايد كه بتواند آنها را رديف كند!»
من به اتاقي كه ايشان مي گويد، نرفته ام، ولي مي دانم كه زندگي رهبري همين است. ايشان الان هم مثل 04 سال پيش زندگي مي كنند. در كتابخانه ايشان فرشي پهن است كه آن قدر پا خورده كه حسابي نخ نما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعيد است كسي بخرد، مگر اينكه روزي بخواهند آن را به عنوان سند افتخار يك ملت قاب كنند و در موزه بگذارند و بگويند بعد از 0052 سال كه سلاطين بر اين كشور حكومت كرده و زندگي هاي اشرافي را بر اين ملت تحميل كرده اند و بعد از آنكه پهلوي ها اصرار داشتند در هر منطقه اي از ايران يك كاخ براي خودشان و يك كاخ براي بچه هايشان بسازند و در لندن براي وليعهد، كاخ و مزرعه بخرند، حالا اين ملت رهبري دارد كه هنوز فرش عروسي اش در كتابخانه اش پهن است و چنين وضعيتي دارد، در حالي كه ما مي دانيم بسياري از هنرمندان قاليباف به ايشان فرش اهدا مي كنند و بسياري از روساي كشورهاي ديگر كه در دوران رياست جمهوري به ديدن ايشان مي آمدند، براي ايشان بهترين ظرف هاي كشور خودشان رامي آوردند و هر چيزي را كه در زندگي كسي لازم باشد، از بهترين نوع آن به ايشان هديه مي كنند، اما ايشان از زمان رياست جمهوري تاكنون، همه چيزهائي را كه به اعتبار رياست جمشهوري و سپس رهبري به ايشان هديه شده است، به ملت برگردانده اند كه در موزه هاي بزرگ و يا در موزه آستان قدس نگهداري مي شود و هيچ يك وارد زندگي ايشان نشده است.





 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14