(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 13 مهر 1389- شماره 19756

براي «پدراني» كه از روستا به آسمان رفتند
فرش طلايي
بن بست
كبوتران عشق
خانه عمه
روزي كه خواستم پدر شوم
با دوستان مدرسه
آشنايي با تيم باشگاهي نوجوانان ستاره پوشان اميد تهران
جمله ها و نكته ها
هانس كريستين آندرسن



براي «پدراني» كه از روستا به آسمان رفتند

1
پيراهني تازه خواهي داشت
و يا حتي
دو پيراهن تازه،
«بابا»
با همان يك پيرهن رفت
پيراهني كه
رنگ خاك بود
مي خواهي،
كدام را برايت بياورم
امروز،
اي مترسك حيران،
مزرعه ما
2
براي دلتنگيتان
كاري خواهم كرد
شايد
كفشهاي بابا را بپوشم
وقتي كه،
به آبياريتان مي آيم
اي خوشه هاي تشنه دلتنگ
3
عجب،
اين درختان زبان بسته امسال
قدي كشيدند
شايد،
قصه رفتنت
تا آسمان را شنيدند
4
تنورمان
هنوز گرم است
و بوي نان تازه مادر
درهواي خانه پيچيده
و سفره،
انتظار،
دستهاي خيس تو را
دارد
5
همه چيز،
همان گونه است
«هنوز»
باران مي بارد
«هنوز»
سقف خانه چكه مي كند
«هنوز»
كاسه هامان،
بر سفره اتاق
باران مي نوشند
«هنوز»
تركيب،
صداي باران است و
دعاي مادر،
و ما تنها،
تو را كم داريم
كه بگويي
«باران كه بند آمد
به پشت بام مي روم»
6
تو نماز مي خواني،
من گوش مي كنم
تو در اتاق راه مي روي،
من تماشا مي كنم
تو از پله ها سرازير مي شوي،
من به كنار بچه ها مي آيم،
تو دور مي شوي
من منتظر مي مانم،
چقدر دلنشين،
شايد،
براي همين است.
كه مادر مي گويد
از وقتي تو رفتي
خواب من هم،
سنگين تر شده است
7
آن قدر لجهه ات زيباست
كه فرشته ها دوست دارند
برايشان حرف بزني
قصه رفتنت را بگو
من هم اين قصه را،
دوست دارم
زهرا- علي عسكري

 



فرش طلايي

صداي گريه هايت را شنيدم
تو را هر جا نظر كردم نديدم
به سوي آسمان كردم نگاهي
در آنجا هم نبودي پس كجايي؟
شنيدم لحظه اي فرياد كردي
نواي ناله ات را داد كردي:
«من اينجا روي اين شاخه نشستم
ببين دنيا چه كاري داده دستم
مگر با اين زمانه من چه كردم
كه سبزي را گرفت و كرد زردم
همين دنيا مرا سبز و جوان كرد
كه حالا زرد و پير و ناتوان كرد.»
جدا از شاخه گشت آن برگ بيمار
چو شب تنها بشد با آنهمه يار
در آن روزي كه مهر آغاز مي شد
نگاه اين دبستان باز مي شد
بشد فرشي طلايي در خيابان
براي كودك شاد دبستان
ميان بچه ها روزي نهان شد
لبش پر خنده و قلبش جوان شد
سپيده عسگري (رايحه)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



بن بست

جوادآقا در حالي كه يا الله ياالله مي گفت وارد خانه شد. خانم و پسرش در خانه بودند. سلامي داد و در حالي كه مي نشست، خطاب به پسرش گفت: حميدجان، كولر روشن كن بابا.
اكرم خانم كه در حال پاك كردن برنج بود، از جايش بلند شد تا شربتي درست كند. همان طور كه به آشپزخانه مي رفت، از آب و هواي روستا پرسيد. جوادآقا گفت: امن و امان. همه سلام رسوندند.
- سلامت باشند. عمري باشه براي دوباره ديدنشون.
حميد به صداي زنگ از جايش بلند شد.به حياط رفت و بعد از وقفه اي با چند كتاب برگشت.
- كي بود پسرم؟
- اميد بود بابا. گفته بودم چند تا كتاب بياره بخونم.
- بخون پسرم. بخون كه فرداي مملكت دست شماست.
حميد بعد از شنيدن جمله پدرش، لحظه اي فكر كرد و دوباره مشغول درس و كتابهايش شد. هنوز گرم دفتر كتابش نشده بود كه آني- انكار كه چيزي خاطرش را مشغول كند- رو به پدرش كرد و گفت:
- راستي بابا! قضيه اين دو تا قناري چيه تو راهرو گذاشتي؟
- هيچي بابا. عمو جمال اينا به دهات اومدند. اينارو هم از صحرا گرفتند. يكي دو شب رفتند «آق تپه» مهمون مريم خاله بشن. امانت به من سپردند. حميد كه صدايش هر لحظه بيشتر در خنده گم مي شد، گفت:
- شما هم خوب رسم امانتداري رو بجا آورديدها. نه كم كرديد نه زياد. براي اينكه امانت رو نگه داريد، 50- 60 كيلومتر دنبال خودتون كشيديد.
- نه مهندس جان! همچين بي دليل هم دنبال خودم نكشيدم. گفتم كه، عمو جمالت با خانواده رفتند «آق تپه» و تا يكي دو روز هم اونجا مهمون هستند. منم كه كارم توي ده تموم شده بود و بايد برمي گشتم. چند روز ديگه هم به «شيرين سو » برمي گردند و بار و بنديل رو مي بندند و ميان اينجا.
حميد لحظه اي- بدون آنكه سرش را تكان دهد- بالا را نگاه كرد و بعد سري تكان داد و سرش را پائين انداخت.
جوادآقا- كه با اشاره يك ليوان ديگر شربت طلب مي كرد- لبخندي زد و به حميد گفت:
بخون مهندس جان. بخون كه حالا حالاها كار داري.
جواد آقا خطاب به خانمش گفت:
- راستي خانم. چيزهايي رو كه كسر داري فهرست كن بگيرم. بايد حسابي از جلوي داداشم اينا دربياييم. يكي دو شب مهمون هستند و بعدش به تهران برمي گردند.
- قدمشون روي چشم. شما استراحت كن. زنگ مي زنم سعيد موقع برگشتن از كار ميگيره.
- نه خانم، دست جووون رو توخرج ننداز. بذار پس اندازي براي فردا داشته باشه.
- ناراحت نباش حاجي. خواهرام براي شام اينجا ميان. بهش گفته بودم چند قلم جنس بخره. الان زنگ مي زنم فهرست رو كمي بيشتر مي كنم!
هنوز حرف اكرم خانم تمام نشده بود كه جوادآقا و حميد زدند زير خنده. خود اكرم خانم هم خنده اش گرفت.
جوادآقا كه خنده اش زودتر تمام شد، رو به حميد كرد و گفت: راستي بابا اون دو تا زبون بسته رو بيار تو خونه. امانت هستند. يه وقت شرمنده مردم نشيم.
¤¤¤
ميهمانها آمده بودند كه سعيد بار بدست به خانه آمد. وسائل را به آشپزخانه برد. آبي به دست و صورتش زد و پيش مهمانها آمد. مردها دور هم صحبت مي كردند و خانم ها هم در آشپزخانه مشغول بودند. بچه ها هم در اتاق خواب مشغول بازي بودند.
اكرم خانم شربتي درست كرد تا براي سعيد ببرد. همان كه به سعيد رسيد سعيد به آرامي در گوش مادرش گفت كه خانه دم دارد. اكرم خانم هم يكي از پنجره ها را باز كرد.
شام كم كم حاضر شد. جوادآقا چند بار بچه ها را صدا كرد. اما هر بار حميد- كه در اتاق خواب مشغول بازي با بچه ها بود- طفره مي رفت و جواب حسابي نمي داد.
دست آخر جوادآقا كه ديد همه سر سفره نشسته اند، آرام به سعيد اشاره كرد كه بچه ها را صدا كند.
سعيد از جايش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. تا در اتاق خواب را باز كرد، حميد را چادر به دست ديد كه با چهره اي پريشان تقاضاي بستن در را مي كرد. سعيد از اين حالت خنده اش گرفت و درحال گفتن «چرا» بود كه چيزي به سرعت از كنار صورتش رد شد. از ترس فريادي كشيد و چنان خودش را محكم به طرف در كشيد كه در نيمه باز كامل باز شد.
حميد كه- با باز شدن كامل در- پنجره باز اتاق را ديد، با عجله به سمت آن رفت تا آن را ببندد. اما قبل اينكه به پنجره برسد، پرنده از پنجره به بيرون پرواز كرد.
جوادآقا ملتفت ماجرا شد. بدون اينكه مخاطبي داشته باشد گفت: ملالي نيست. يكي ديگه مي خريم. تا غذا از دهن نيفتاده بياييد سر سفره.
¤¤¤
ميهمان ها كه رفتند، جوادآقا و خانواده اش دور هم جمع شدند. حميد مي گفت يك قناري ديگر بخريم. اما سعيد مي گفت كه اگر راستش را بگوييم خرجش كمتر است. مدتي گذشت و بحث بين سعيد و حميد بالا گرفت كه جوادآقا گفت: فعلا بريم بخوابيم. تا فردا خدا بزرگه.
¤¤¤
چند روزي گذشت. جمال آقا به برادرش خبر داده بود كه از فردا ميهمان آنها مي شود. شب بود كه جوادآقا و حميد با كمي وسايل به خانه آمدند. شام كه تمام شد حميد و مادرش مشغول كادو كردن هديه هاي فردا شدند. حميد رو به پدرش كه مشغول تماشاي تلويزيون بود، كرد و گفت:
- ميگم بابا. قضيه فردا رو چه مي كني؟
- نمي دونم بابا.
- ميگم نميشه فردا بريم و اين زبون بسته رو با يكي ديگه عوض كنيم. آخه تو اين چند روز از ديوار صدا شنيديم اما از اين به اصطلاح قناري نه.
- داداشم قلب رقيقي داره. ايشالا كه چيزي نمي شه. شما هم زودتر تموم كنيد زودتر بريم بخوابيم. فردا بايد زود بيدار بشيم يه خورده به خونه زندگي برسيم.
¤ ¤ ¤
مدتي بود كه سپيده زده بود و هوا روشن شده بود. حميد به صداي قناري از خواب پريد. اول فكر كرد كه صداي تلفن برادرش است. اما وقتي گوشي خاموش برادرش را ديد و به سمت صدا گوش كرد، متوجه شد كه صدا از طرف اتاق خواب مي آيد. آرام و آهسته از جايش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. دستگيره در را به آرامي پائين كشيد و در را به آهستگي كمي باز كرد. تلفيقي از نور سپيده دم و شبخواب در فضاي اتاق بود. و حميد از لاي در به اتاق خيره شده بود. در همين لحظه بود كه سعيد هم به صداي قناري از خواب بيدار شد. سرش را كه بالا آورد، حميد را جلوي اتاق خواب ديد. با صدايي خواب آلود خطاب به حميد گفت: بالاخره زبون باز كرد.
حميد كه ذوق زده شده بود برگشت و دستش را جلوي صورتش گرفت و به آرامي گفت: هيس! يواشتر. داداش بيا اينجا و قفس رو ببين. اون يكي قناري برگشته.
جلال فيروزي/ ساوه
همكار افتخاري مدرسه

 



كبوتران عشق

هوا خيلي سرده. كبوتراي سفيد روي نرده ها نشستن. هميشه مثل رهگذر از مدرسه مي گذشتن اما اين بار... خيلي عجيبه! نگاهي به مدرسه مي كنن و نگاهي هم به دانش آموزان. مثل اينكه سالها انتظار اين لحظه رو كشيدن و حالا اين لحظه براشون پيش اومده. منظور اين كبوترا از نگاهشون چيه؟ آيا امكان داره كه اين كبوترا پدراي شهيد دانش آموزان مدرسمون باشن كه براي ديدن فرزندانشون از نزديك اومدن؟ آيا ممكنه؟ بله، پدري كه روزها منتظر ديدن فرزندشه به خاطر عشقي كه به دين خودش داره با اون وداع مي كنه و به جبهه جنگ مي ره. واقعا هدفشون چي بوده؟ هدفشون رضايت خدا و حفظ دين بوده؟ بله، همين هدف والا اونها را قادر ساخته تا وداع از همه چيز و همه كس براشون آسون بشه. همين عشق و محبته كه سرماي زمستون روبراشون به گرماي تابستون تبديل كرده. اگه اين دانش آموزان بدونن كه اين كبوترا پدراني هستن كه سالها انتظار ديدنشون رو كشيدن چي كار مي كنن؟ حتما پدراشون رو سير نگاه مي كنن. اين ديدار من رو به دنياي ديگه اي مي بره. تصور كن اگه براي چند ماه يكي از بستگان خودت رو نبيني چقدر دلت براش تنگ مي شه حالا كه اين فرزندان چند ساله كه پدر خودشون رو نديدن چه احساسي دارن! تنها آرزوشون اينه كه يه لحظه فقط يك لحظه اونها رو ببينن. خدا كنه كه اين كبوترا همون ها باشن.
ندا خوشنويس13 ساله
مدرسه شاهد اشراقي/قم

 



خانه عمه

در اين فكر فرو رفته بودم كه بتوانم يك گزارش خوب و عالي تهيه كنم تا اينكه ناگهان به ذهنم رسيد كه قرار است در روزهاي آينده به مسافرت يعني به شهر زنجان برويم و من هم از فرصت استفاده كردم و تصميم گرفتم از خانه عمه جانم گزارش تهيه كنم. اينجا خانه عمه من است در زنجان، شايد كمي براي گفتن آدرس دقيق آن دچار اشتباه بشوم ولي مي دانم سوژه خوبي براي گزارش من است. تصميم گرفتم كه بزرگترين اتاق را براي تهيه گزارشم انتخاب كنم، همان اتاقي كه سمت چپ خانه و بغل اتاق خواب قراردارد. زمان 12 ظهر در اين اتاق يك پنجره بزرگ آهني قراردارد، پنجره بزرگ آهني نيمه بازي كه به طرف حياط باز بود با طرح هاي نقره اي ومشكي و پرده ياسي رنگ كه بيشتر پنجره را طرح نقره اي گرفته و اطراف آن با طرح مشكي رنگي تزيين شده بود. ديدن منظره بيرون از اتاق هم صفاي خود را داشت، در حياط چند درخت گردو و يك شيلنگ آب كه براي شستن دست و بعضي وقتها هم براي شستن ماشين استفاده مي شد. ديدم ماشين 206 ما در حياط، روبروي پنجره قرار داشت. نگاهم را به فرش هاي روي زمين دوختم. قسمت اعظمي از آنها از سايه درخت گردو محروم بودند و فقط قسمت كوچكي از فرش قرمز و گلهاي سفيد و صورتي آن از اين چتر (سايه) بهره مي برد.
راستي در حياط خانه دو درخت گردو و يك درخت خشكيده آفتابگردان و كنارش هم يك درخت توت بود. هوا زياد گرم نبود و باد ملايمي هم شاخه هاي درخت گردو و توت را به حركت درمي آورد. ناگهان نگاهم به جنب و جوش پرده ياسي اتاق افتاد كه چون انسان علم شده بر پنجره سوار بود و با ورزش باد تكان مي خورد، كمي جهت نگاهم را تغيير دادم كه ناگهان با دسته گل سفيد مواجه شدم كه با چند گل رز زيبا به رنگ هاي قرمز- صورتي- زرد و رمان سفيد وبرگه سفيد تزيين شده بود. در ابتدا همه گلها طبيعي به نظر مي رسيد ولي با كمي دقت معلوم شد كه مصنوعي هستند. چند دقيقه گذشت منتظر سوژه جديدي مي گشتم كه ناگهان ديدم دو نفر (عمه- دخترعمه ام) با سفره وارد شدند. آن هم سفره اي آبي رنگ، بعد از چند ثانيه با هم سفره را پهن كردند. سفره آبي زيبا كه با گلهاي فيروزه اي تزيين شده بود. سفره تقريبا كل اتاق را فراگرفت به طوري كه به جز جاي نشستن مهمان ها جاي ديگري نبود. هر فرد از خانواده وسايلي از آشپزخانه مي آورد كم كم سفره را پركردند از ظرف هاي سبزي، پارچ شربت، ليوان و قاشق هايي كه براي هرفرد جداگانه چيده شده بود، شيشه هاي آب ليمو، آب غوره، ديس هاي برنج و ظرف هاي آش و سوپ و خورشت قيمه.
عمه جانم با لبخند از ما دعوت كرد تا سر سفره بياييم و ما هم از خستگي زياد وقت را هدر نداديم و سريع خودمان را به سفره رسانديم تا دلي از عزا درآوريم. و من همچنان كارهاي آنان را كنترل مي كردم كه ناگهان برادرم از اتاق كناري و عروس عمه ام از درحياط وارد شدند و بعد از تشكر از عمه عزيزم بابت غذا شروع به خوردن كرديم. شايد كمي تعجب كنيد كه چرا ما درساعت 12 غذا مي خورديم. چون آن روز صبح زود به راه افتاده بوديم و عمه عزيزم تصميم گرفته بود زودتر شكم ها را سير كند.
ساعت هشت شب: رفت و آمدهاي زيادي در اين اتاق بزرگ صورت مي گرفت، پدرم آمد و قرآن كوچك قرمز را از طاقچه سفيد برداشت و در سمت راست اتاق درحالي كه به يك متكاي صورتي- سفيد تكيه داده بود، مشغول خواندن قرآن شد. جالب بود كه جانماز عمه ام كه ازظهر نمازش را خوانده بود روي زمين نيمه باز بود و متكايي كه در سمت راست آن قرار داشت. بهتر است بگويم ديده بودم كه عمه جانم از اين متكا در هنگام نماز به خاطر پادردشان استفاده مي كنند . خلاصه فكر كنم كه پدرم هم قصد داشت كه با همان جانماز، نمازش را بخواند، با اينكه هنوز وقت اذان نشده بود ولي جانماز را گشود و با ديدن آشفتگي جانماز كمي تعجب كرد. ولي اصلا چيزي به روي خودش نياورد و مشغول خواندن قرآن شد. نگاهم را از پدرم تغيير دادم. نگاهم به ساعت نقره اي رنگ باريكي افتاد كه مشغول گردش بود و ساعت هشت را نشان مي داد و در انتهاي آن ميله آهني شروع به تكان خوردن مي كرد و چپ و راست مي رفت. چشم به پشتي هايي انداختم كه دور اتاق چيده شده بود، همچنين چهار پشتي كه طرح لوزي داشت با نقش و نگارهاي زيبا به زيبايي خانه افزوده بود. يك بوفه كوچك قهوه اي رنگي كه بغل پنجره قرار داشت، اين بوفه از دو طبقه بزرگ و مجزا تشكيل شده بود و داخل آن وسايل چيني بود كه دخترعمه ام با سليقه خودش آنها را چيده بود. سرم را بالا بردم، بله چند لوح تقدير در طاقچه به چشم خورد.
اين لوح ها براي پسرعمه ام بود كه درمسابقات مقام كسب كرده بود اطراف آن را با گلهاي زينتي، تزئين كرده بود تا به تاقچه نماي زيباتر دهد. همچنين ديوار اتاق با گلهاي دست ساز آن هم كه شاهكار دخترعمه ام بود تزئين شده بود. چند دسته گل كه با فوم درست شده بود و بر پايه چوبي نصب شده بودند.
ساعت چهار صبح: من كه ساعت چهار صبح چشم هايم باز نمي شد ولي با كمي فشار چشم هايم را گشودم و بدون هيچ صدايي شروع به نوشتن كردم. بله، پدرم و برادرم دراين اتاق خوابيده بودند. در سمت چپ اتاق يك بخاري قرار داشت، با اينكه فصل تابستان بود ولي شايد به تازگي بخاري هم به عنوان وسيله تزيين خانه بود و ما خبر نداشتيم. برادرم كه الهي فدايش بشوم از خستگي زياد پايش درميان بخاري گيركرده و خودش هم غرق خواب. اگر بخاري روشن بود حتما پايش مثل زغال مي شد. پدرم كه از ترس اينكه سرما نخورد پتوي كلفتي به روي خود انداخته بود تا مريض نشود و بيمار به تهران باز نگردد. اين اتاق، اتاق خواب مردان بود و فقط من اينجا اضافي بودم و مي خواستم از اتاق خارج شوم كه ناگهان چشمم به دخترعمه ام افتاد كه پريشان به من نزديك شد خيلي وحشت كرده بود و به من گفت: نمي دانستم كه گزارشگرها نصف شب هم گزارش تهيه مي كنند. من هم به سرعت به رختخواب رفتم تا كسي از ماجرا بويي نبرد.
مكان: زنجان- خانه عمه
زمان: 3*1
فاطمه غلامي

 



روزي كه خواستم پدر شوم

آنروز را يادم نمي رود كه به مادر گفتم مي خواهم پدر شوم، ازدواج كنم و مرد خانواده باشم.
يادم هست مادرم خنديد و خواهرم دستش را بر شانه ام گذاشت و لبخندي از روي تمسخر زد و گفت: جوجه را چه به اين حرفها، دستش را كنار زدم و گفتم: همين كه شنيديد، مگر من چه كمتر از بابا دارم.
امروز دو سال از آن روز مي گذرد، صبح كه از خواب بيدار شدم ديدم چند ساعتي از هر روز بيشتر خوابيده ام و پدر رفته است بي سروصدا و ماشين را هم نبرده است تا من بي وسيله نمانم، تند تند لباس مي پوشم و مي روم وقتي مي رسم پدر لبخندي تحويلم مي دهد و مي گويد خوب خوابيدي.
امروز چهار سال گذشته است و من دختر مورد علاقه ام را يافته ام و قرار است ازدواج كنم، پدر خوشحال است شوق در تمام وجودش موج ميزند، قرار و مدارها گذاشته مي شود و همه چيز تمام مي شود و ما مي رويم سر زندگيمان و من احساس خوبي دارم، چند روز بعد كه سر زده به خانه پدر و مادر رفتيم شام نان و پنير داشتند و ما را هم ميهمان كردند، باز پدر لبخند ميزد...
هفت سال از پدر شدنم گذشته است و پسرم امروز قرار است به مدرسه برود، يكي از بهترين مدرسه هاي شهر را انتخاب مي كنم، هزينه اش را با كمال ميل مي پردازم، هزينه اي بسيار سرسام آور، قرار بود براي امسال كت و شلوار نويي را كه پسنديده بودم بخرم اما امروز تمام هزينه آن را هم صرف ثبت نام پسرم كردم، ياد روز مدرسه رفتنم مي افتم، تازه مي فهمم كه چرا پدر هميشه آن كت و شلوار سرمه اي، رنگ و رو رفته را به تن مي كرد، دلم برايش مي سوزد و آه مي كشم و پدر را مي بينم كه باز هم لبخند مي زند...
امروز پسرم كه اينك جواني برومند شده است، نگاهي به من مي اندازد و با دودلي مي گويد كه مي خواهد ازدواج كند، خوشحال مي شوم، تمام هزينه ها را به گردن مي گيرم، و چقدر سنگين است اين هزينه ها اما شادي پسرم برايم با ارزشتر است، يك عمر تلاش و كوششم امشب به ثمر نشسته است، پدرم را مي بينم كه باز هم لبخند مي زند...
چند روز بعد كه براي خريد خانه رفتم، چيزي براي خريد در جيبم باقي نمانده بود. مقداري ميوه مي خرم مبادا عروسم كه مي آيد چيزي براي پذيرائي نداشته باشيم و با باقيمانده پولم كمي پنير مي خرم، شام نان و پنير داريم كه زنگ در زده مي شود، پسرم با عروسم ميهمان شام ما مي شوند، باز دلم براي پدرم مي سوزد كه آن شب آمديم و نان و پنير مي خوردند، يادم آمد پدرم چه مي كرد و من چه مي كنم باز چهره معصوم پدر را در خيالم مي بينم كه لبخند مي زند...
امروز شصت سالم شده است و پدر نيست كه لبخند بزند، چشمم به در خشك شده تا شايد كسي به سراغم بيايد، بچه ها هر كدام مشغول زندگي خود هستند، دلم براي پدر تنگ مي شود اشك در چشمانم حلقه مي زند، كاش بود و دست بر سرم مي كشيد و لبخند مي زد و من به او مي گفتم كه:
«پدر جان! يك دنيا دوستت دارم!»
محمدمهدي شهبازي- تبريز

 



با دوستان مدرسه

اشاره: به اميد خدا مي خواهيم دوستان فعال تيم ادبي و هنري مدرسه را معرفي كنيم تا اعضا بيش از پيش با همديگر آشنا شوند.
در اين شماره همراه خوب و پركارمان «مريم عسگري» مهمان صفحه ي مدرسه اند.
ايشان كلاس دوم انساني است و در دبيرستان شاهد معراج منطقه ي پنج تهران درس مي خواند.
عسگري پدر و مادر و معلمين ادبياتش را مشوقين پيشرفتش مي داند.
مريم عسگري براي دوستان مدرسه اي اش در سال تحصيلي آرزوي موفقيت دارد.
دوست
هر چه گشتم دوستي پيدا نكردم. سرانجام با آينه دوست شدم او همه صفات خوب و بدم را نمايانگر شد بدون اينكه ناراحت شوم، بدون اينكه فكر كند ناراحت مي شوم و چه كسي بهتر از اين دوست.
همسايه
در زدند. در را باز كردم. همسايه بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفت: من به نور حساسم. پنجره هاي اتاق ما روبروي هم است و شب ها كه تو چراغ را روشن مي كني خواب از چشمانم مي رود.
در دلم گفتم من چه كار كنم اختيار چراغ اتاق خودم را هم ندارم. همين طور كه در افكار ريز و درشتم غوطه مي خوردم از پلاستيكي كه در دستش بود كادويي درآورد با ناراحتي و دلخوري كادو را باز كردم هديه يك چراغ مطالعه بود. انگار او هم فهميده بود من شب ها قدرت نوشتن پيدا مي كنم.
(قايق كاغذي)
وقتي بچه بودم آرزو داشتم بزرگ بشم و يه قايق چوبي بسازم و بندازمش وسط دريا، وسط رودخونه تا آب دريا و رودخونه رو لمس كنم تا از اين كه وسط آبم لذت ببرم.
حالا بزرگ شدم ولي نمي تونم قايق چوبي بسازم، پس تصميم گرفتم خيالم رو سوار يه قايق كاغذي كه مي تونم بسازمش كنم و بندازم وسط دريا تا با دستهاي خياليم احساس كنم زلالي رو احساس كنم كه تا كرانه هاي دريا تا خروشانترين جاي رودخونه مي تونم برم تا به آرزوم برسم.
(خدا)
گاهي خدا نزديك مي شه آن قدر نزديك كه مي توني حسش كني، باهاش حرف بزني نزديك نزديك تا حالا خدا به تو هم آن قدر نزديك شده؟
تو را رها نمي كنم
تو را رها نمي كنم در اين سياهي غروب
تو را رها نمي كنم در اين سپيدي طلوع
تو را رها نمي كنم نه پيش او نه پيش آن
تو را رها نمي كنم زدست خود
تو را رها نمي كنم كه از سرم برون روي
تو را رها نمي كنم كه هر طرف بهانه اي است
تو را رها نمي كنم تو را رها نمي كنم
كوه و ماه
صدف از قله تكيد
كوه شد مست رخش
دل او باز تپيد
قلب او بي تاب شد
چه جوانانه چه خوب عاشق روي ماه شد
چه جوانانه چه خوب
آينه
دل من آينه اي است شفاف از زلالي، از نازكي، از جواني- گاهي چه آرام مي شكند.

چراغ خواب
و چراغ خواب اتاق من كه به سقف آويزان است چه با گذشت نور سبزش را نصيب تنهايي ام مي كند!
شب
شب است و من تنها در ظلمت اتاقم فرو رفته ام ترس دندانهايم را به هم مي كوبد، شانه هايم را تكان مي دهد و چشمانم را باز نگه مي دارد خوابم نمي برد ناگهان صدايي مي شنوم صداي اذان صبح و من باز هم تا صبح بيدار ماندم.
مريم عسگري (ترمه)
15 ساله تهران

 



آشنايي با تيم باشگاهي نوجوانان ستاره پوشان اميد تهران

تيم نوجوانان ستاره پوشان اميد تهران با كسب 13 امتياز از پنج بازي درصدر جدول مسابقات دسته دوم نوجوانان حوزه جنوب شرق تهران قرار دارد.
¤ با تشكر از سعيد كريمي خبرنگار خوب ما كه عكس و اسامي بازيكنان را در اختيار صفحه مدرسه قرار داد.
اسامي بازيكنان:
محمد توني، حسين ايماني، عليرضا شعباني دولابي، سيدحسين يزداني، سجاد صادقي، محسن اكبري، مهدي بهمني، محسن ساعتي، محمد متبحري، سجاد باجلاني، سعيد كريمي، كسرا خدارحمي، مجيد صالحي، ميلاد حقاني، ايمان آبيار، سيدمهدي موسوي، رامين بيات، علي محمدعلي خاني، مهدي جهانگيري، مجتبي ميرزايي، وحيد بالنده، محمد شهادت، ميلاد نظري.
سرمربي: حميدرضا جلالي
مربي: حامد سليماني
مديرعامل: محمد قرباني
سرپرست: سيدمحمد خسروي
عضو هيئت مديره: ميثم علمداري، مسعود بيننده
تداركات: حميد خلجي

 



جمله ها و نكته ها

بشر موجود عجيبي ست. گاه روي سنگ فرش خيابان راه مي رود، گاه روي آسمان، گاه روي قانون و گاه روي عقايد و...
برخي ذهنشان را مي سازند در حالي كه بهشتشان را مي سازند و برخي با ذهنشان درگير مي شوند در حالي كه با جهنمشان درگيرند.
چه بسيار انسانهاي معمولي كه خودشان را بزرگ نشان مي دهند و چه بسيار انسانهاي بزرگ كه خودشان را معمولي نشان مي دهند.
بايد مراقب عقايد بود. برخي مثل كليد هستند و برخي مثل قفل.
تفكر در گذشته اگر عبرتي براي آينده نداشته باشد و باعث تضييع حال شود، چه سودي دارد؟
دريا درس بزرگي ست. وقتي پاك است به راحتي آلوده نمي شود و وقتي كه آلوده مي شود به راحتي پاك نمي شود.
برخي از انسانها همچو خاك اند. در نگاه اول هيچ و كم مايه به چشم مي آيند اما در عمق وجودشان بستري از زندگي اند.
اگر يك روز مانده به اتمام عمرمان را بدانيم، آن را ارزشمندتر از كل روزگار گذشته مي شماريم.
قبل آنكه تقدير را محكوم كني بايد اعمالت را محكوم كني. خداوند مهربانتر از آن است كه تقدير را وسيله آزار بندگانش قرار دهد.
نه قرار است كه قلب همچون شهر محل ورود و خروج باشد و نه همچو سرزمين ارواح.
عشق مانند درخت است كه بذري مي خواهد تا بوجود آوردش، بستري كه ريشه در آن بدواند و نگهداري كه شاخ و برگ بگستراند. اما بد به عشقي كه درختش ميوه ندهد.
اگر زمان طلاست، چرا طلا را با پول مي توان خريد اما جاودانگي و عمر را نه؟
فرقي نمي كند پيكاسو باشي يا داوينچي يا طفلي كوچك. نقشي كه به ساحل بكشي محو مي شود.
آزمون، روزگاري ست كه بر وقف مراد نباشد.
هيچ آزموني سالم تر از آزمون كسب ادب نيست.
اگر بشر طفوليت خود را بپذيرد، آن وقت درك «سرپرست» برايش راحت تر است.
هنر، في نفسه آن تحفه اي نيست كه هنرمند بخواهد دل در گرو ظاهرش داشته باشد؛ بلكه مسئوليت خطيري ست كه تاثير مي گذارد و خط مشي مي آفريند.
وقتي به برخي از انسانها دقيق شوي آنها را مثل مورچه اي مي بيني كه طلوع و غروبشان به كار مي گذرد. با اين تفاوت كه مورچگان زمستان دارند.

 



هانس كريستين آندرسن

هانس كريستين آندرسن در دوم آوريل سال 1805 ميلادي در دانمارك به دنيا آمد. داستان هاي آندرسن همه تخيلي، كودكانه و سرشار از پندهاي اخلاقي اند . در فاصله سال هاي 1872-1835 هانس در حدود 168 داستان كودكان، شعر، رمان و حتي نمايشنامه و خاطره نوشت. آندرسن در خانواده اي فقير به دنيا آمد. مادرش بسيار خرافاتي بود. 14 سال بيشتر نداشت كه خانه پدري را ترك كرد و به كپنهاك رفت و مدتي بازيگر تئاتر سلطنتي شد.
او با كمك (جوناس كالين)، مدير تئاتر به مدرسه رفت؛ ولي در آنجا هدف ضرب و شتم قرارگرفت. آندرسن در آن سالها از رفتار خشونت آميز مدير مدرسه آزار فراوان ديد. وي دوباره با كوشش كالين در فاصله سالهاي 1828-1827 به دانشگاه كپنهاگ رفت. آندرسن تحت تاثير داستان هاي (سر والتر اسكات) و نويسندگاني چون (هوفمان) كه داستان هاي تخيلي كودكانه مي نوشتند، شروع به گفتن شعر و نوشتن داستان كرد. در 1830 به سواحل مديترانه سفر كرد و حتي مدت كوتاهي نيز در ايتاليا اقامت داشت. او مشاهده هايش را از اين سفرها دركتاب بازار شاعر (1842) و در ساير سفرنامه هايش نوشته است. از آثار ارزشمند او مي توان به دخترك كبريت فروش- كلاوس كوچك و كلاوس بزرگ- لباس جديد امپراطور- جوجه اردك زشت- ملكه برف ها- كفش هاي قرمز- باغ بهشت و ملكه گل ها اشاره كرد.
آثار آندرسن به بيش از 100 زبان دنيا ترجمه شده اند. اكثر داستان هاي او بر داستان هاي كودكان و همچنين فرهنگ عامه بيشتر كشورها تاثير گذاشته است. او زندگي دشوار و سراسر درد خود را دستمايه بسياري از داستان هايش قرار داد. آندرسن در چهارم اوت 1875 زندگي را وداع گفت.
فرستنده: بيژن غفاري ساروي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14