(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 9 آبان 1389- شماره 19777

گزارشي از بازديد سرزده رهبر معظم انقلاب از خانواده شهيدان فاطمي شما هم ما را دعا كنيد
لطفاً بيشتر دقت كنيد!
ميني در زمين ادبيات



گزارشي از بازديد سرزده رهبر معظم انقلاب از خانواده شهيدان فاطمي شما هم ما را دعا كنيد

محمد تقي خرسندي
«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونين.» اين ها را مادر شهيدي مي گويد كه حالا ديگر روي ويلچر نشسته. رهبر را كه مي بيند، به نفس نفس مي افتد. اصرار كرده بود كه بياورندش جلوي در، براي استقبال. لابد مي خواست اولين نفري باشد كه رهبر را مي بيند. از نيم ساعت پيش كه شنيده ميهمانش فرد ديگري است، آرام روي ويلچر نشسته و آرام شكر خدا كرده و آرام اشك ريخته. اما حالا ديگر خبري از آن مادر آرام نيست. هنوز روي ويلچر نشسته و هنوز شكر خدا مي كند و هنوز اشك مي ريزد، اما اين بار با صداي بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه اش.
وقتي وارد خانه شديم، تازه به اعضاي خانواده گفته بودند كه قرار است رهبر بيايد به منزل شان. قبلا به مادر شهيد گفته بودند قرار است استاندار و رئيس بنياد شهيد بيايند و حرف هايشان را بشنوند و شايد هم فردا ببرندش به ديدار رهبر. رازداري كرده بود و به كسي نگفته بود كه قرار است فردا كجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئيس بنياد شهيد، كه گفتند قرار است رهبر بيايد به خانه شان. براي همين، مدام مي پرسد: »خواب مي بينم؟»
دو پسرش شهيد شده اند؛ يكي قبل از انقلاب در سال 54 و ديگري پس از انقلاب در سال 64. در و ديوار خانه هم پر است از عكس دو فرزند. به خصوص عكس سيدحميدرضا كه در زندان كميته مشترك ضد خرابكاري (موزه عبرت فعلي) بوده و حتي عكس شكنجه اش هم قاب شده روي ديوار است. بعد از همين شكنجه ها بوده كه اعدامش كرده اند. گوشه ديگر، عكس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روي بنر چاپ و به ديوار نصب كرده اند. پدري كه پس از شنيدن خبر شهادت سيدفريد در عمليات والفجرهشت، فوت كرده و مادر را با يك دختر تنها گذاشته است.
بقيه اعضاي خانواده در تكاپوي آماده كردن منزل هستند. مرد فعلي خانه، «محمدآقا»ي جوان است كه نوه دختري مادر شهيد است و همه او را صدا مي زنند براي كارها، حتي محافظ ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده اند. شوهر خواهرش كربلاست. براي همين، خواهرش يواشكي زنگ زده به برادر شوهرش و ماجراي آمدن رهبر را گفته تا او به عنوان يك روحاني به منزل مادربزرگ بيايد. و به همين راحتي داد همه محافظ ها را درآورده.
مادر به محافظ ها گلايه مي كند كه چرا زودتر ماجرا را نگفته اند. اما خودش حرفش را كامل مي كند: «اگه گفته بودين، تا حالا سكته كرده بودم.» از دخترش تسبيحي مي گيرد كه هديه كند به رهبر. بعد هم كلي نامه را مي دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست كه داده اند به او براي پيگيري. ظاهرا از آن هايي ست كه حلال مشكلات محله است.
صندلي رهبر را مي گذارند كنار عكس شهدا، ويلچر او را هم كنار صندلي رهبر. اما او مي خواهد به استقبال رهبر برود. براي همين با همان ويلچر مي برندش جلوي در. براي اين كه نفسش نگيرد، به نوه ها مي گويد اسپري اش را بياورند. دو مدل اسپري مختلف توي گلويش مي زند. نوه ها چادرش را مرتب مي كنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.
رهبر را كه مي بيند، اسپري ها خاصيت شان را از دست مي دهند. به نفس نفس مي افتد. يك نفس »آقا آقا« مي گويد و قربان صدقه »آقا« مي رود. به همه التماس مي كند »تو رو خدا من رو دور آقا بگردونين« اما رهبر تشكر مي كند و منع. او هم عباي رهبر را مي گيرد و چندين بار مي بوسد.
رهبر مي نشيند و حال و احوالي با مادر مي كند و پرس وجويي از نحوه شهادت فرزندان و دعايي به حال فرزندان: »خدا ان شاءالله كه هردوشون رو با پيغمبر محشور كنه. با اوليائش محشور كنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن كنه»
مادر از بيمار بودنش مي گويد و بستري بودنش در بيمارستان. اين كه خواب ديده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و اين كه رهبر به او گفته خودم به عيادت شما مي آيم. «حالا خوابم تعبير شد.»
آيت الله سعيدي (امام جمعه قم) ادامه مي دهد: «ايشون يه بار حالشون خيلي بد مي شه. يه خانم دكتري خواب مي بينه كه بهش مي گن به خانم فاطمي سر بزن. تو خيابون فاطمي. خانم دكتر اعتنا نمي كنه. اما سه بار اين خواب رو مي بينه. شوهرش مي گه لابد خبري هست. ميان خونه ايشون. در هم باز بوده. خانم دكتر مياد بالاسرشون و ايشون رو نجات مي ده.»
پيرزني كه كنار نشسته، توجهم را جلب مي كند. كارگر و پرستار مادر شهيد است. دعوتش مي كنم كه جلوتر بيايد. يك نفر معرفي اش مي كند و رهبر دعايش مي كند.
آيت الله سعيدي خاطره ديگري تعريف مي كند: »بعد از شهادت آسيدحميد، آدرس قبر را به مادر نمي دن. فقط مي گن تو بهشت زهرا دفن شده. اما ايشون مي ره و قبري رو به عنوان قبر پسرش مشخص مي كنه. بعد از انقلاب كه اسناد منتشر مي شه، مي بينن كه ايشون قبر پسرشون رو درست تشخيص داده بوده.»
مادر كه كمي سرحال تر شده، از فعاليت هايش مي گويد. از اين كه خانه اش هشت سال پايگاه بوده. پشت جبهه كار كرده. دو مدرسه ساخته و اهدا كرده. تازه مي فهمم فلسفه پلاك و زنجير آويزان از گلدان را كه رويش نوشته شده بود: «يادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمايي شهيدين فاطمي»
از رهبر مي خواهد تا دعايش كند و رهبر جواب مي دهد: »من دعا مي كنم شما رو. شما هم ما رو دعا كنيد. دعاي شماها ان شاءالله پيش خداوند مسموعه. مقبوله.»
مادر شعري را كه براي رهبر گفته، مي خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعريف مي كند. از زماني كه پسرش را زنداني كرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواك برده اند. از اين كه به عنوان مادر، حس كرده سينه حميدرضايش موقع بازداشت، بين در و ديوار شكسته. خاطره هايش زنده شده. كه بدون اين كه وقت ملاقات بدهند، از او خواسته اند پسرش را مجبور به همكاري كند تا چرخ مملكت بچرخد، وگرنه اعدامش مي كنند. و او جواب مي دهد كه حميدرضا قبول نمي كند و اگر هم اين كار را بكند، من نمي بخشمش. معلوم است كه شهادت حميدرضا برايش خيلي دردآور بوده. به خصوص زخم زبان ها و اذيت هايي كه در كنار آن كشيده: «ساواك بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زديم رو پيشونيت» پيرزن از خاطراتش مي گويد و رهبر اشك چشمش را با انگشت پاك مي كند و مي گويد:
«همين شهادت ها پايه هاي جمهوري اسلامي را مستحكم كرد. اگر اين جوان هاي امثال فرزند شهيد شما، در دوران اختناق جهاد نمي كردند، مبارزه نمي كردند، صبر نمي كردند، اين اتفاق نمي افتاد. اگر مادرها، پدرها بي صبري مي كردند، ناراحتي اظهار مي كردند، ديگران را پشيمان مي كردند از رفتن اين راه، اين اتفاق نمي افتاد. اين اتفاقي كه افتاد، كه دنيا را تكان داد، تشكيل جمهوري اسلامي، اين به بركت همين مجاهدت هاي فرزندان شماست.»
دو نفر وارد خانه مي شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفيقش كه در مغازه بوده. خودش برادر شهيد است و همراهش جانباز. رهبر را ديده اند كه وارد خانه شده و اصرار كرده اند كه وارد شوند. به اشاره مسوول بيت، دعوت شان مي كنم كه جلو بنشينند.
رهبر قرآن و سكه اي را به يادگاري به مادر مي دهد. مادر هم كفن اش را مي دهد تا رهبر امضا كند. بعد هم تسبيحي را كه آماده كرده بود، به رهبر هديه مي كند. انگشترش را هم درمي آورد كه هديه كند: »نگين اين انگشتر از اولين سنگ قبر امام حسينه. مال 500 سال پيش.» رهبر مي گويد انگشتر دست شما باشد بهتر است. همين تسبيح بس است و من با آن ذكر خواهم گفت. با همان تسبيح سبزرنگ قديمي رنگ و رو رفته.
رهبر اجازه مرخصي مي خواهد كه خواهر شهيد جلو مي رود و چفيه رهبر را براي پسر ديگرش كه اينجا نيست مي گيرد. رهبر كه بلند مي شود، قربان صدقه رفتن مادر دوباره شروع مي شود. اما اين بار به زبان تركي:«آقا! اوزوم. بالام. سنه قربان» و رهبر هم به همان تركي جواب مي دهد. بقيه حرف ها هم به همين زبان تركي رد و بدل مي شود و رهبر خداحافظي مي كند. اين بار كارگر خانه است كه جلو مي آيد و عباي رهبر را مي بوسد و زارزار اشك مي ريزد. خيالش راحت است كه مي تواند به تركي با رهبرش صحبت كند. رهبر كه بيرون مي رود، صداي خانمي از توي كوچه مي آيد كه چفيه رهبر را مي خواهد.
فوري برمي گردم توي خانه و مي روم سراغ كفن تا رويش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خيرا. و انت اعلم بها منا. سيد علي خامنه اي»

 



لطفاً بيشتر دقت كنيد!

شماره پنجاه و ششمين نشريه امتداد، خواندني هاي خوب زيادي دارد؛ «گلوله اي براي خودم»، خاطرات همسر معلم شهيد «كرم الله رجبي»، پرونده اي كوتاه درباره شهيد بزرگوار «مهدي شرع پسند» و پرونده پروپيمان تر درباره «مقاومت و كاريكاتور».
اما اگر همه اينها هم نبود، مطلب «نسل آينده و گمشده پيروزي هاي بزرگ» كافي بود تا بهره لازم را از اين شماره امتداد ببريم. «سيدحميد مشتاقي نيا» در اين مطلب به نقد نقل قولي از «محسن رضايي» پرداخته و البته كه در اين كار منصف و موفق بوده است. حيف است شما هم اين نقد را نخوانيد!
¤¤¤
هيچ وقت گمان نمي كردم، روزي فرا برسد من كه حتي يك روز هم در ميدان نبرد نبوده ام، مجبور شوم شبهه فردي را درباره جنگ پاسخ بدهم كه خود، مطلع ترين افراد از پيچ و خم ها و فراز و نشيب هاي جنگ بوده است. سردار «محسن رضايي»، در چهارم شهريور سال جاري، يادداشتي را با عنوان «رمضان، سياست و زندگي» منتشر كرد كه در همان آغاز ورود به بحث، با بيان جهت دار خاطره اي از عمليات «فتح المبين»، خواسته يا ناخواسته، شبهه اي جديد را در متن معارف دفاع مقدس ايجاد نمود، خاطره كوتاه ايشان را بدون كوچك ترين تصرفي، به نقل از خبرگزاري «مهر» مي خوانيم.
«زمستان سال 1360 بود و خود را براي عمليات فتح المبين آماده مي كرديم، اولين جلسه تصميم گيري را برگزار كرديم. جلسه در حال پايان بود كه به شهيد «رداني پور» گفتم: «مي تواني روضه بخواني؟»
ايشان شروع به خواندن روضه حضرت اباعبدالله(ع) كرد. طلبه مجاهد و رزمنده اي شجاع بود، اشك همه را درآورد. حالت معنوي عجيبي در جان و روح فرماندهان نشست.
فرماندهان كه به تيپ ها و لشكرهاي خود برگشتند، همين رويه را در لشكرهاي خود دنبال كردند. فرماندهان بعد ازآن هم در سطح گردان ها و گروهان ها همين كار را كردند. از آن به بعد، فضاي جبهه ها مملو از معنويت برخاسته از قرآن، دعا و توسل به ائمه اطهار(ع) شد و روي دوم سكه نبرد، كه فرهنگ، معنويت و روحيه بود، كامل گشت.
در سال اول جنگ در جبهه ايران، برنامه ها ضعيف بود، ولي معنويت و روحيه ضعيف تر از آن بود. در سال دوم نبرد، تحولي شكل گرفت كه در كنار عقلانيت و علم و مهارت ها - كه يك روي سكه نبرد با دشمن بود- فرهنگ و معنويت هم با توسل به ائمه اطهار(ع) تقويت شد. جالب بود كه برادران اهل سنت ما و حتي اقليت هاي مذهبي هم كه به جبهه مي آمدند، در اين رابطه اگر جلوتر از برادران شيعه نبودند، عقب تر نمي افتادند.»
آن چه كه از اين خاطره جهت دار، به دست مي آيد، اين است كه تا پيش از زمستان 1360، برنامه هاي معنوي در جبهه ها ضعيف بود و معنويت همه از آن ضعيف تر!
گذشته از چند عمليات موفقيت آميز محدود، دو عمليات بزرگ و سرنوشت ساز نيز پيش از تاريخي كه آقاي رضايي براي آغاز رسمي! معنويت درجنگ برشمرده اند، انجام گرفته است؛ يكي عمليات «طريق القدس» درتاريخ 8/9/1360 كه رمز آن «ياحسين (ع)» بود و منجر به آزادسازي بستان گرديدو مهم تر از آن، عمليات «ثامن الائمه (ع)» در پنج مهر همان سال بود كه با رمز«نصر من الله وفتح قريب» آغاز شد و منجربه شكست حصر آبادان و پاك سازي 150 كيلومتر از خاك ايران اسلامي از لوث وجود متجاوزان گرديد.
به اذعان همه فرماندهان ارتش و سپاه اهميت اين عمليات، علاوه بر دست آوردهاي مادي، تقويت روحيه خودباوري و شكست توهم شكست ناپذيري ارتش عراق بود كه مقدمه پيروزي هاي بعدي درعمليات هاي طريق القدس، فتح المبين و «بيت المقدس» را فراهم كرد.
آيا ادعاي طرح شده از سوي دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام، برخلاف آن چه كه تا به حال از معارف دفاع مقدس روايت شده است، اين تلقي را در ذهن نسل جوان و جنگ نديده به وجود نمي آورد كه معنويت ، نقش چنداني در احراز پيروزي هاي بزرگ ندارد و با روحيه و معنويتي ضعيف هم مي توان افتخارات بزرگي چون عمليات ثامن الائمه(ع) را به دست آورد؟
آيا پير و جوان اين مرز و بوم كه درماه هاي آغازين جنگ با وجود صدها كيلومتر فاصله، به عشق اداي تكليف و اطاعت از امر امام، با هزار مكافات خود را به خط مقدم نبرد مي رساندند.و با ابتدايي ترين ابزار جنگ، بي هيچ توقعي، خالصانه به دفاع از حريم قرآن و اسلام مي پرداختند، دچار ضعف معنوي بوده اند؟ چرا وصيت نامه هاي شهداي سال هاي 59 و 60، مملو از ابراز عشق و ارادت به ساحت سرور شهيدان و امام عصر (عج) مي باشد؟
آيا اين ادعا، دامن «حسين فهميده»، «بهنام محمدي»، «بهروز مرادي» را هم مي گيرد؟ آيا مي توان تصور كرد، «محمدعلي جهان آرا» و روحاني شهيد «قنوتي»، جبهه خرمشهر را با كم توجهي به امور معنوي اداره مي كردند؟
با «سيدحسين علم الهدي» چه كنيم كه پيكر مباركش را بعد از خلق آن حماسه عاشورايي، از قرآني كه در جيب پيراهنش بود، شناسايي كردند؟
مگر مي شود خاطره حاج «صادق آهنگران» را فراموش كرد كه سيد حسين، نيمه هاي شب نهج البلاغه مي خواند و هم نوا با غربت مولا، روضه «اين عمار» را زمزمه مي كرد و اشك مي ريخت؟ با شهيد «قدوسي» چه كنيم، وقتي با خون خود وضو گرفت و با عشق بازي به ديدار معبود شتافت؟ «مصطفي چمران» نمونه يك انسان متعالي و عارفي شورآفرين بود كه وصف سلوكش هر دل داده اي را به وجد مي آورد او نيز پيش از زمستان 60، به شهادت رسيد و مشمول ادعاي جناب رضايي گرديد!
كاش «محمد ابراهيم همت، احمد متوسليان، محمد بروجردي» و ده ها شهيد سرافراز مكتب خميني كه درسال هاي 58 و 59 در قله هاي يخ زده و صعب العبور غرب، به مقابله اي غريبانه با جيره خواران آمريكا مي پرداختند نيز از نقش معنويت در دفاع مقدس آگاه بودند و نمي گذاشتند تحول فرهنگي درجبهه ها تا زمستان 60به طول بيانجامد!!!
درخاطره اي از «علي شمخاني» فرمانده وقت سپاه خوزستان مي خوانيم:
«وقتي رسماً اعلام جنگ شد، پاسداران را درسالن غذاخوري سپاه اهواز جمع كردم و گفتم مدتهاست مي گوييم:«يا ليتنا كنا معكم». حالا بايد ثابت كنيم كه اين حرف است يا عمل؟ هركس نمي خواهد بماند، من چراغ ها را خاموش مي كنم تا بيرون برود.»
ايشان در ادامه اين خاطره كه يادآور عزم و اعتقاد عاشورايي اصحاب خميني (ره) است اظهار مي دارد:«البته ما در اهواز بستر ديني هم داشتيم؛ صادق آهنگران كار تبليغات را برعهده داشت».
انتصاب يك مداح براي فعاليت هاي فرهنگي قطعا بي دليل نبوده است اما درباره عمليات غرور آفرين ثامن الائمه(ع) كه از نام و رمز آن نيز ميزان توجه به قدرت معنويت درجنگ پيداست جا دارد كه خاطره اي را از سردار «رحيم صفوي» بخوانيم.
«پيش از شروع عمليات نيروهاي رزمنده بسيجي و سپاهي، شور و حال عجيبي داشتند تعداد زيادي از آن ها نزديك يك سال بود كه درجبهه ها مانده بودند تا فرمان امامشان را براي شكستن حصر آبادان اجرا نمايند و عهدكرده بودند تا محاصره آبادان شكسته نشود، از جبهه ها خارج نشوند.
عده اي قرآن مي خواندند، عده اي از يك ديگر حلاليت مي طلبيدند عده اي از يك ديگر قول مي گرفتند كه اگر شهيد شدند، شفاعت هم ديگر را بنمايند هم ديگر را در آغوش مي گرفتند مي بوسيدند و اشك شوق براي آغاز عمليات مي ريختند.»
آقاي محسن رضايي! البته خود بهتر از راقم اين سطور، كه درپايان جنگ، ده سال بيش ترنداشته است، مي دانيد كه پيروزي هاي معجزه آسا در عمليات هاي ثامن الائمه(ع) و طريق القدس، متكي بر سلاح و مهارت و علوم نظامي نبوده است كه حالا بعد از زمستان 60 معنويت هم چاشني آن بشود.
مبادا اين تصور درسطح جامعه شكل بگيرد كه بزرگان و نخبگان سياسي ما درصدد مصادره توفيقات جنگ به نفع خود هستند و مي كوشند تا افتخارات اين دفاع مردمي را به نام خود ثبت نمايند.
در روز 26 مرداد امسال، يادداشتي از حجت الاسلام «هاشمي رفسنجاني» منتشر شد كه ايشان نيز مدعي شده بود نامه هاي وي به صدام باعث آزادي اسراي ايراني شده است! جالب آن كه كم ترين بررسي در اسناد مكتوب و مورد ادعاي آقاي هاشمي نشان مي دهد كم تر از يك درصد محتواي اين نامه نگاري ها، درباره تبادل اسرا بوده است.
چندي پيش «ميرحسين موسوي» نيز مدعي شده بود جنگ را او و مديران لايقي مانند «بهزاد نبوي و آرمين و وردي نژاد» و... اداره كرده اند!
ادامه اين مسابقه بعيد نيست به آن جا ختم شود كه «مهدي كروبي» هم مدعي شود سياستهاي حمايتي او در بنياد شهيد، محرك اصلي شهدا براي افتخارآفريني درجبهه هاي نبرد بوده است!

 



ميني در زمين ادبيات

رحيم مخدومي
اظهارات جناب آقاي شمخاني درباره خاطره نويسي، كه در هفته دفاع مقدس توسط سايت تابناك منتشر شد، نيازمند نقد به مفهوم واقعي كلمه نقد؛ يعني تفكيك سره از ناسره است. ايشان سره ها را با ناسره ها امتزاج كرده و مولودي متناقض پديد آورده است. از آنجا كه ممكن است خاطره نويسان مبتدي با تأسي از اين گفتار در تصميم و اراده خود مردد شوند، لازم است اظهارات مذكور آناليز شده و سره از ناسره تفكيك گردد.
الف) سره ها
برخي مطالب ذكر شده كه اغلب جنبه توصيه و اظهار نگراني و دغدغه دارد، درد مشترك همه دلسوزان نظام و انقلاب است و جاي هيچ گونه ترديدي نيست. از جمله:
1- تريبون ها را به دست اهلش بسپاريم و نه آنها كه تنها عكسي را به يادگار از حدود 2900 روز دفاع با خود يدك مي كشند.
توضيح1- البته گمان نمي كنم تعداد اين تريبون داران نااهل آنقدر باشد كه نشود معرفي شان كرد. شايد اگر پاي معرفي به ميان آيد از تعداد انگشتان دست تجاوز نكند. اما جمله بالا خيلي ها را به حق و ناحق زير سؤال مي برد.
2- سست ترين شكل برخورد با جنگ، بسنده كردن به خاطره گويي است.
توضيح 2: با قيد بسنده كردن، بله.
3- امروز بيش از گذشته به كار تحقيقي و پژوهشي درباره جنگ تحميلي نياز داريم.
4- متاسفانه تصويري كه از آدم هاي بزرگ مي سازيم، اولاً داراي غلو و كمي ناراستي است و ثانيا در ابعاد شخصي و رفتار ديني و خانوادگي و شجاعت و... فردي مي سازيم كه اين فرد در همه اين ابعاد نمره 20 مي گيرد.
5- من با هر روايتي كه به دنبال پديدار سازي اسب سفيد و شمشير امام زمان عجل الله تعالي فرجه در خاكريزهاي جنگ با عراق باشد... به شدت مخالفم.
6- ضرورت براي اثبات امدادهاي غيبي در زمان جنگ براي ترجمان بعضي از خواب ها وجود ندارد.
بزرگترين امدادهاي غيبي زمان جنگ اين بود كه امام خميني رحمه الله عليه از ما و آنهايي كه مي توانستند سربازان فرهنگي شاه بشوند، آدم هايي ساخت كه از سر كوچه به درون مسجد، از دل مساجد- به شكل تجمعي- به خيابان ها و از قلب تظاهرات به پشت خاكريزهاي جبهه ها آمدند و شهيد شدند.
7- بايد مراقب اين ميدان مين بود؛ مهيب تر اين كه با نگاه امروز- به شكلي جناحي- به وضع ديروز جنگ نظر افكنده شود و با تحريف نقش ها و تغيير آنها، خاطره در خدمت اين اهداف به كار گرفته شود.
8- بنياد تبليغاتي ما بنياد ناقصي است و بيشتر به دنبال «اسوه سازي» است. من اصولا اعتقاد دارم براي اسوه سازي بايد عناصر پايين جامعه را ترجمه كرد. عناصري كه در جامعه ما به ازاي بيشتر و ملموس تري دارند.
توضيح 8: دغدغه درستي است، اما علتش اسوه سازي نيست، بلكه عدم شناخت و معرفي صحيح اسوه هاي موجود است. اگر اسوه واقعا اسوه باشد مورد عنايت پايين و بالاي جامعه قرار مي گيرد. چرا كه شرط اساسي اسوه گي است نه طبقه. كما اين كه در انقلاب و جنگ اسوه هايي از طبقات گوناگون داشتيم و همگي مورد اقبال جامعه قرار مي گرفتند.
ب) ناسره ها:
1- انساني كه در گذشته زندگي مي كند بدون اين كه بخواهد بازنشسته شده است، براي همين من بسياري از خاطرات خود را ديليلت كردم. چرا كه اعتقاد ندارم از خاطرات گذشته بگويم براي اين كه امروز هويت پيدا كنم.
توضيح 1: خاطره نويسي دفاع مقدس، في نفسه شرح حال رزم گذشته است، نه حال و آينده. بازنشستگي از رزم، خلع يد از اندوخته هاي خاطر نمي كند. اتفاقا همين ديليت كردن ها مهمترين عامل گم شدن واقعيت هاست و بالطبع سودجويي عده اي فرصت طلب براي يافتن هويتي كاذب. البته فراموش نكنيم سابقه رزم براي هر رزمنده هويت صادق محسوب مي شود و اگر يكي از رسالت هاي خاطره معرفي آن باشد، به نظر بنده اشكالي ندارد.
2- بايد خطر روايت گران جنگ ناديده را جدي بگيريم، تريبون ها را به دست اهلش بسپاريم... نه آنها كه... اصلا در آن روزگار نبوده اند و امروز راوي روزهاي جنگ و حماسه شده اند.
توضيح 2: خاطره نويسان جنگ ناديده روايتگري نمي كنند، بلكه نقل روايت مي كنند. همان گونه كه شرط تاريخ نگاري مورخين، حضور در ازمنه و اماكن نيست، ناقلان خاطرات ديگران نيز بدون درك فيزيكي خاطرات، ضمن تحقيقي كارشناسانه مي توانند حق خاطره نگاري را ادا كنند. كما اين كه امروز بهترين كتب خاطرات انقلاب و دفاع مقدس كه مورد توجه مجامع علمي و دانشگاهي قرار گرفته، غالبا متعلق به محققين جواني است كه انقلاب و جنگ را نديده اند. البته بنده هم تأييد مي كنم كه اگر صاحب خاطره، خود مؤلف باشد، حق خاطره تمام و كمال ادا خواهد شد.
نكته ديگر اين كه چرا به خاطر يك بي نماز راضي مي شويم در مسجدي بسته شود؟ اگر خاطره سازي ايراد دارد- كه دارد- همان را زير سؤال ببريم، نه اعتبار يك گونه علمي و ادبي را.
3- ضعيف ترين شكل انتقال مفاهيم در جامعه ما سخنراني يك طرفه است، ضعيف ترين شكل برخورد با جنگ هم «خاطره گويي» است.
توضيح 3: اولا اگر مونولوگ گويي و يك جانبه نويسي، تنها به جرم يك طرفه بودن محكوم به بي اعتباري است، تمام تاليفات و حتي تحقيقات- كه در نهايت جمع بندي نظر يك نفر است- زير سوال مي رود. اين عبارت پايه و اساس علمي ندارد.
ثانيا سخنراني يكي از روش هاي تاييد شده آموزشي است و ارزش آن بستگي به عوامل متعدد از جمله تعداد و نوع مخاطب، موضوع سخنراني، ميزان وقت و غيره دارد. با اين وصف گاه سخنراني بهترين روش ارتباط با مخاطب و انتقال مطلب است.
خاطره گويي نيز همچنين. اين كه خاطره گويي ضعيف ترين شكل برخورد با جنگ معرفي شود، از بن غلط است. چرا كه اساس خاطرات شفاهي- كه يك گونه علمي خاطره نويسي است- با اين اظهارنظر ناديده گرفته مي شود. كسي كه توان نوشتن ندارد، چگونه بايد خاطراتش را انتقال بدهد؟ آيا استناد تنها در كتابت است و در خاطرات شفاهي نيست؟ كجاي اين حرف عالمانه است؟
4-گاهي خاطره گويي كل جنگ را تعريف نمي كند و بيشتر بر مدار احساس و عاطفه است نه براساس منطق، و براي همين هم تضعيف كننده منطق جنگ است.
توضيح 4: خاطره گويي براي تحريك احساسات را با خاطره گويي براي ثبت در تاريخ بايد از هم منفك كرد. كما اين كه هر دو مي تواند براساس منطق باشد. البته كسي منكر خاطره گويي هاي بعضا بي منطق نيست. اما اين نمي تواند بهانه قابل قبولي براي بي اعتباري خاطره گويي باشد. چرا كه خود بي منطق است.
5-خاطره نويسي نه مي تواند مبدا و مقصد جنگ را بيان كند و نه آن قدر سنديت دارد كه بخشي از آن همه حماسه و ايثار را به تصوير بكشد، تنها متكي به ذهن نويسنده و گوينده اي است كه شايد خيلي نكته ها را در گذر ايام، از خاطر برده باشد.
توضيح 5: سندي مستندتر از شاهد عيني چيست؟ حتي عكس و فيلم هم اعتبار رويت را ندارد. چرا كه رويت با شعور و درك همراه است، اما عكس و فيلم خير. خاطره گو فضاي حسي حاكم بر زمان و مكان وقوع خاطره را مي تواند انتقال دهد، آيا عكس و فيلم هم چنين قدرتي دارند؟ چاره اين كه ممكن است گذر ايام بخشي از خاطره را از ذهن محو كند چيست؟ پاك كردن صورت مسئله؟ مصاحبه گر حرفه اي قادر است كارآگاهانه سرنخ ها را كشف و باستان شناسانه خاطرات را استخراج نمايد. او مي تواند ضريب فراموشي را به حداقل برساند. علاوه بر اين تحقيق و پژوهش مفهومي انتزاعي و در خلاء نيست، بلكه مصداقي عيني است و همين مصاحبه گري و خاطره گويي از بارزترين مصاديقش است. چنين اظهارنظري مانند اين است كه بگوييم ما خيمه مي خواهيم، ستون خيمه را مي خواهيم چه كار؟ غافل از اين كه ستون، اساس خيمه است.
6- من با هر روايتي كه... رزمندگان را ملائكه اللهي تصوير كند، به شدت مخالفم.
توضيح 6: هرگونه اغراق و تقدس سازي در حوزه ادبيات مستند ممنوع است. اما فراموش نكنيم كه هرگونه استخفاف نيز اجحاف در حق خاطره محسوب مي شود. حركت در بين اين دو مرزكاري است دشوار. عده اي متعصب لباس خود دوخته تقدس را بر قامت قهرمانان مي پوشانند و در خيال خود به قهرمان و ادبيات دفاع مقدس خدمت مي كنند. عده اي روشنفكر نما هم در نقطه اي درست مقابل نقطه متعصبين مي ايستند و با تقدس زدايي، واقعيت ها را ذبح مي كنند. مشكل اين دو قشر اين است كه قهرمان را با خود مي سنجند و اين ناشي از ضعف تحقيق و عدم شناخت قهرمان و حوزه اي است كه به خود اجازه قلم زني در آن را داده اند. رزمندگان ملائكه الله نبودند اما از آدمهايي همچون من تبديل به آدمي شدند كه حضرت امام راحل در وصفشان فرمود: «آفرين بر شما كه ميهن خود را بر بال ملائكه الله نشانديد و در ميان ملل جهان سرافراز نموديد.» صحيفه نور ج 61 صفحه 69
سخن آخر:
فراموش نكنيم كه آحاد غريب به تمام مردم در طول هشت سال جنگ، دستي از دور يا نزديك بر آتش داشته و صاحب خاطراتي منحصر به فردند. اين خاطرات متعدد، متنوع، متكثر و مردمي، جزو سرمايه هاي فرهنگي و ملي ما محسوب مي شود. اين سرمايه قادر است فرهنگ امروز و آينده ما را دگرگون كند. ولي متاسفانه به دليل سهل انگاري و يا ندانم كاري مسئولين، بخش قابل توجهي از آن امحاء گشته و از اين پس نيز شمارش معكوس فراموشي و فوت صاحبان خاطره با سرعت در حال حركت است. ما بايد از فرصت هاي باقيمانده، بهره اي عالمانه و واقع بينانه ببريم. به يقين اگر بخش عمده اي از جنگ ديده ها، عادت به نوشتن داشته و يا ضرورت ثبت خاطرات شفاهي را مي دانستند، تواتر و تكاثر روايات از يك واقعه، صحت و سقم آن را بالاتر مي برد و امروز دغدغه ها كمتر مي شد. به هر تقدير تكليف امروز فرد فرد جنگ ديده ها و محققين و مولفين دفاع مقدس، عملي كردن همان رهنمودي است كه با بصيرت رهبر معظم انقلاب رصد شد و با عنوان «نهضت خاطره نويسي» تعيين گرديد. ضمن احترام به سوابق درخشان مدافع غيرتمند خرمشهر و سردار هشت سال دفاع مقدس، جناب آقاي شمخاني، به نظر مي رسد اين گونه اظهارات مبهم كارشناسانه و مسئولانه نيست.
به فرموده خود ايشان؛ اين ميدان ميني است به مراتب خطرناك تر از ميدان مين اصلي در روزهاي جنگ!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14