(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 25  آبان 1389- شماره 19791

او هرچه پسنديد
هديه ي تولد
خانه ي دوست
مادرم يك چشم نداشت...
بيا بنويسيم(10)
داستان هاي پست مدرن
آن شبهاي اناري
دوستان مدرسه



او هرچه پسنديد

پيش قدم دوست جهان قربان كن
تن لايق او نيست تو جان قربان كن
تا روي خوشي نشان دهد يا ر به تو
او هر چه پسنديد همان قربان كن

قنبر يوسفي
مربي كانون پرورش فكري آمل

 



هديه ي تولد

خيابان ها همچنان خلوت وسايه ي سكوت شهر همچنان سنگيني مي كرد اما در گوشه اي پسري تنها ودر فكر شكلات وآدامس هايي بود كه در جعبه ي مقوايي كوچكي انتظار فروش را
مي كشيدند .
خورشيد به ميانه ي بازي خود رسيده بود . كم كم مجيد كتاب هايش رادرنايلون گذاشته و به سوي مدرسه راه افتاد.در راه فقط به ياد نقاشي برادرش بود. سعيد در نقاشي اش خود و مجيد را در ماشين كوكي قرمزرنگي كه يك چرخ هم نداشت كشيده بود.
به مدرسه كه رسيد فهميد بچه ها همه سر كلاس ها هستند و نيم ساعتي دير رسيده . از قضا آقاي بازدار ناظم مدرسه در حال قدم زدن در پله هابود .
مجيد كه تذكرات زيادي از معاون مدرسه به خاطر دير رسيدن گرفته بود دو پا داشت، دوپاي ديگر هم قرض گرفت و به سرعت از پله ها بالا رفت اما با فرياد آقاي بازدار درجاخشكش زد.
هر قدمي كه ناظم مدرسه برمي داشت گويي پتكي بر سر مجيد فرو مي آمد.به او نزديك شد . مجيد از ترس زبان در دهانش نمي چرخيد و سلام را از ياد برده بود.
آقاي بازداركه صورتش از عصبانيت به رنگ لبو شده بودگفت:پسرسلامت كو ؟ گربه زبانت را خورده ؟
بگو ببينم كجابودي تا حالا؟
مجيد كه سرش را پايين انداخته بود و قلبش تند تند مي زد با صدايي لرزان سلام كرد. آقاي باز دار كه از بهانه هاي مجيد براي تاخيرش ، خسته شده بود گفت : نكنه دوباره برادرت مريض بوده يا شايد به يك پير زن كمك مي كردي و زنبيلش رو تا دم در خانه اش بردي؟!ببين مجيد ديگه نمي خوام براي من دروغ سر هم كني و كلي چرنديات ببافي .اگرراستش روبگي اجازه مي دم بري سر كلاس .
مجيد كه نمي خواست كسي رازش رابداند گفت:آقا اجازه ! برادرمون ماشينش رو گم كرده بود .ماهم براي اينكه دلش نشكنه كمكش مي كرديم ماشينش رو پيدا كنه.
آقاي بازدار كه فهميده بود مجيد باز هم دروغ دارد مي گويد گفت : الآن به اوليات زنگ
مي زنم تا بيايند و ببيند چه پسر دروغگويي تربيت كرده اند!
مجيد كه حالا داشت دستش رو مي شد به التماس افتاد تا آقاي ناظم به خانه شان زنگ نزنداما بي فايده بود. ناگهان به ياد آورد كه قرار بود امروز مادرش براي نظافت به يكي از خانه هاي بالاي شهر برود. پس باخيالي راحت پشت در دفتر ايستاد تا بالاخره آقاي بازدار با ابروهايي گره خورده از دفتر بيرون آمد وگفت : اين بارو شانس آوردي ولي اگر تكرار بشه هر چقدر كه طول بكشه پشت همين در نگهت مي دارم تا اوليات بيايند مدرسه . حالا همين جاباش تا زنگ بخوره.
زنگ آخر كه خورد گويي دوباره ساعت كار مجيد شروع شده بود . اولين كاري كه كرد به خانه رفت و جعبه ي مقوايش را برداشت و كتاني هايش را كه تازه كوك زده بود را پوشيد وپياده تا سر چهار راه رفت. چند ساعتي گذشته بود وكت آب رفته اش چاره ي سرما نبود.شروع به دويدن كرد تا كمي خودش را گرم كند. صداي اذان ازمناره هاي مسجد به گوش مي رسيد. مجيد هم فرصت را غنيمت شمرد و به مسجد رفت. مسجد غلغله بود. از دركه وارد شد به دنبال جايي كنار بخاري گشت اما جايي گيرش نيامد.به گوشه اي رفت و جعبه اش را كنار دست خود گذاشت.
بعد از نماز ديگر وقتي برايش نمانده بود .هر لحظه ممكن بود ننه مريم به همراه سعيد از راه برسند.
پس قدم هايش را تند كرد تا زود تر از آن ها به خانه برسد. در راه سري هم به مغازه ي اسباب بازي فروشي زد .آخر چند روز ديگر تولد سعيد بود.او از مدت ها قبل پول هايش را جمع كرده بود تا بتواند براي برادرش آن ماشين قرمز پشت ويترين مغازه را بخرد. ماشين از پشت شيشه به مجيد لبخند مي زد .
-هي آقا پسر از پشت ويترين بيا اين ور .مزاحم كسب ما نشو.
مجيد با هشدار مغازه دار بغضش گرفت .رو به صاحب مغازه كردو گفت : به كت من نگاه نكنا . من اگه بخوام مي تونم كل مغازت رو بخرم !
اين ها را گفت و با چشماني سرخ شده به سرعت دويد.در راه با خود فكرمي كرد كه چقدر خوب مي شد كه پدرش زنده بود و جواب آن مغازه دار را مي داد.
به خانه رسيد . كليد انداخت و در را باز كرد . همه جاتاريك بود .بوي نامطبوع آب سبز حوض را حس مي كرد. به سرعت به اتاق رفت تا پول هايش را بشمارد.
- اين هم دو تومن. نه.هنوز كه كم دارم.شايد اشتباه شمردم . دوباره مي شمارم .اين صد ...
در همان حال بود كه صداي در آمد.سريع پول هايش را به داخل جعبه گذاشت . در را باز كرد .پشت در مادر و برادرش بودند. سلام كرد و برادرش را در آغوش كشيد .
كنار سفره شام نشسته بودند كه ننه مريم گفت : فردا كارم سنگينه . تولد پسر آقا كامران ست .بيا كمكم . سعيد گفت : درسم چي ميشه ؟
- اجازتو گرفتم .
- نگفتي كه براي چي.
نه نگفتم.چطور مگه ؟
- هيچي .چيز مهمي نيست باشه ميام.
صبح روز بعد ننه مريم و مجيد به همراه سعيد راهي خانه ي آقا كامران شدند.به در خانه شان كه رسيدند زنگ را زدند و در كه باز شد از پله ها بالا رفتند . خانم پشت در منتظرشان بود .
- سلام خانم
- سلام . اين كيه ؟
- خانم جان ! پسرمه . اومده كمكم كنه .
- باشه اشكالي نداره.سريع تر لباست رو عوض كن و از پذيرايي شروع كن.
- چشم خانم !
مجيد و ننه مريم شروع به تميز كردن خانه كردند . حوالي ظهر بود كه خانه آماده ي پذيرايي از مهمان شد. مهمان ها كم كم مي آمدند.هركسي باخود هديه اي به همراه آورده بود . مجيد و مادرش از مهمان ها پذيرايي مي كردند.
پسر خانه خيلي خوشحال بود .سعيد باحسرت به او نگاه مي كرد . مجيد كه ديد سعيد چقدر دوست دارد تا با بچه ها بازي كند به سعيد گفت: داداشي مي توني بري با بچه ها بازي كني .
سعيد خوشحال شد و به ميان بچه ها رفت اما ناگهان صداي سيلي خانم در گوش مجيد پيچيد.
- اي بابا مريم پسرت رو ببر از اين جا . اين مهموني كه جاي پسر تو نيست. سعيد گوش خود را گرفت و با گريه به طرف مجيد رفت . مجيدهم با چشمان اشك آلودش به چشمان خانم زل زده بود .وقت باز كردن كادوها رسيده بود . هر كادو كه باز مي شد از ديگري زيبا تر بود.ناگهان هديه اي چشمان سعيد را گرفت . آن هديه يك ماشين قرمز بود ؛ درست مثل ماشيني كه مجيد دنبالش بود. ناگهان مجيد با صداي خانم سرش را برگرداند . خانم و آقا كامران هر سه نفر آن ها را خواسته بودند. به همرا ه سعيد به پيش آن ها رفت . در همان موقع ننه مريم هم رسيد . خانم با لبخندي كه برلب داشت گفت : مريم، من و آقا تصميم گرفتيم كه اين ماشين رو به عنوان هديه ي تولد به سعيد كادو بدهيم.
علي نهاني
( عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
دبيرستان نمونه دولتي هفده شهريور

 



خانه ي دوست

وقتي موسم حج فرا مي رسد حال و هواي همه آدم ها تغيير مي كند. دل هاي خسته و مشتاق پر مي كشد به طرف خانه دوست.
جايي كه پر از معنويت و پاكي است، جايي كه به خداي يكتا خيلي نزديك هستيم. اگر دستان خالي ات را بالا ببري خداوند دستان تو را مي گيرد. هر جا كه قدم مي گذاري خدا پشت سرت با تو همقدم مي شود. وقتي تمام انسان ها با هم يكدست لباس سفيد به تن مي كنند درست مثل فرشته ها هستند كه دور خانه خدا طواف مي كنند و با ذكر صلوات با هم و در كنار هم حركت مي كنند.
آنجا در بهترين نقطه جهان و زيباترين مكان است. رفتن به خانه دوست سعادت زياد و دل بي كينه و گناه مي خواهد. خوش به حال همه كساني كه خانه خدا قبله محمدي(ص) را مي بينند.
چه احساس خوبي است رو به خانه دوست نماز دل خواندن. خوش به حال تمام كساني كه خانه حضرت علي(ع) و خانم حضرت فاطمه(س) را مي بينند؛ حرم مطهر نبي اكرم(ص) و قبرستان بقيع، صفا و مروه و همه زيبايي هايي كه در آنجا خلاصه شده است.
فكر مي كنم بهشت خدا در مكه و مدينه ديدني تر از هر كجايي است كه ديده ايم. اميدوارم خداوند مهربان به همه ما مشتاقان توفيق رفتن به خانه دوست را بدهد تا از نزديك با خدا راز و نياز كنيم!
الهام ملكي

 



مادرم يك چشم نداشت...

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را از دست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي هايم هم متوجه نقص عضو او نمي شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي كردند و پدر و مادرها كه سعي مي كردند سؤال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي شدم و گهگاه يادم مي افتاد كه مامان يك چشم ندارد...
يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را در آغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي كند. برادرم اشك هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي دادش را نگاه كردم.
موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را در حالي كه دست من و برادرم را در دست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي هايم شما را كامل نقاشي مي كنم. گفتم: از داداش بدم مي آيد و گريه كردم...
مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك هايم را پاك كرد و گفتم عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. بعضي پسرها واقع بين تر از بعضي دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آن طور كه هست مي بينند ولي بعضي دخترها آن طور كه دوست دارند باشد، مي بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي هايت را درست بكشي...
فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همين طوري. همه معلم هاي پسرم را مي شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.
خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز كلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام وارد شدن ما در حال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همين طور خانم. مامان با بقيه معلم هايي كه مي شناخت هم احوال پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و در حاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نمي دانستم...
مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش مي كنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي كنم نمره 10 براي واقع بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي باز هم دستش را دراز كرد و اين بار با دو دست دست هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد.
آن روز عصر برادرم خندان در حالي كه داخل راهروي خانه لي لي مي كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را باز كرد و نمره اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه!
و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي كني؟
گفتم آخه من يه دخترم!
نويسنده: زهرا آقايان

 



بيا بنويسيم(10)
داستان هاي پست مدرن

جلال فيروزي
چند مقاله درباره اين ساختار مي خوانم و سعي مي كنم تا ذهنم را سازماندهي كنم تا يك«قاعده» بدستم بيايد اما چه كنم كه همه اش «بي قاعدگي» است! بي قاعدگي كه حتي نمي توان تعريف واحدي از آن پيدا كرد!
¤¤¤
چند خطي را درباره داستان هاي كلاسيك و مدرن صحبت كرديم. حالا نوبت به ساختار داستان هاي پست مدرن و آشنايي با اين گونه مي رسد. كمتر از چهل- پنجاه سال است كه داستان هاي پست مدرن چشم گشوده اند. مشخص است كه شالوده داستان هاي پست مدرن، تحت تاثير فلسفه و انديشه پست مدرن بوده و هست. اما قصد ما منحصرا پرداخت به نوع داستاني آن مي باشد. (از داستان هايش خيري نديده ايم كه بخواهيم براي فلسفه اش دست به سينه تا زانو خم شويم).
هجو، هنجارگريي و طنز از اولين و بارزترين ويژگي هاي هر داستان پست مدرني است كه نوشته مي شود. چرا كه داستان پست مدرن، داستان «قرار» نيست؛ بلكه داستان «فرار» است. داستان معنا و مفهوم نيست، بلكه داستان به سخره گرفتم تمام معاني و مفاهيم است و تمام آن، چيزي جز بازي باكلمات نيست.
گفتيم كه داستان هاي كلاسيك مانند تكه هاي پازلي هستند كه پشت سر هم روي جاي پازل چيده مي شوند و داستان هاي مدرن هم مانند پازلي هستند كه تكه هاي آن در دست شماست و شما در چينش آن آزادي عمل داريد. اما اگر بخواهيم داستان پست مدرن را به پازل تشبيه كنيم، بايد بگويم مثل اين است كه به شما چند بسته پازل مختلف- با طرح و عكس هاي مختلف- بدهند و بگويند از هر كدام يك مشت تكه پازل برداريد؛ مقداري وسايل ديگر- از نخود لوبيا و لوله بخاري و گربه و كتاب و آنتن تلويزيون گرفته تا هرچيز ديگري كه احيانا در ذهنتان است- را هم در اختياران بگذارند و بگويند اينها را بدون اينكه پيرو نظمي باشيد، كنار هم بچينيد تا پازلي ديگر به وجو آيد! از همين رو است كه مثلا مي بينيم يك مقدمه، يك شعر بسيار طولاني و يك تفسير شعر و يك سخنراني در كنار هم گرد مي آيند و نامش مي شود رمان پست مدرن (به جاي آنكه نگارنده از علامت تعجب استفاده كند، گه گاه جلوي هر عبارتي كه خواستيد، عدد يك را با خطي بزرگ بنويسيد و زير آن يك خرمگس قرار دهيد تا داستان نويسان پست مدرن ملتفت آگاهي شما نسبت به مشقات بسيار فراوان آنها در توليد «رمان» شوند).
ما مي توانيم داستان هاي كلاسيك و مدرن را براي شخص ديگري بيان كنيم چون داراي «طرح» مي باشند. اما اگر همين قصد را درباره داستان هاي پست مدرن بخواهيم انجام دهيم، گفته هايمان شبيه يك هذيان زده مي شود كه هيچ قاعده اي در گفتارش نيست. علت آن هم اين است كه داستان هاي پست مدرن، فاقد «طرح» مي باشند. يعني قبل آنكه حادثه اي جان بگيرد، در نطفه خفه مي شود و حادثه اي در ارتباط ديگري خلق مي شود. زيرا چيزي به نام «علت» در اين داستان ها وجود ندارد. مثلا داستان پيش رفت، نويسنده آن را متوقف كند و درباره جغرافياي فرانسه صحبت كند و دوباره بگويد كه اصلا زن و مردي در اين داستان نبوده كه بخواهند با هم ازدواج كند.
بنابراين كاملا مشخص است كه اگر با تفكر بر روي داستان هاي كلاسيك و مدرن، به نتيجه اي مي رسيم؛ با تفكر بر روي داستان هاي پست مدرن از هر نتيجه ممكني دور مي شويم، زيرا در داستان پست مدرن، اساسا چيزي بنام «مرز» وجود ندارد. مثلا يك فرد درحال قدم زدن در پارك است كه بدون هيچ دليلي تبديل به مورچه مي شود.
برخلاف داستان نويسان كلاسيك و مدرن كه سعي بسياري مي كنند تا داستانشان را بصورت حقيقي براي خواننده جلوه دهند، داستان نويسان پست مدرن به هر طريق ممكن سعي مي كنند تا «داستان» بودن نوشته را براي خواننده بازگو كنند. اين سعي در قالب مولفه هاي داستان هاي پست مدرن، آشكار مي شود.
مولفه هاي داستان
پست مدرن:
1- قانون شكني
و قاعده گريزي:
هيچ گونه قانوني براي نوشتن يك داستان پست مدرن وجود ندارد. اين بي قانوني از خود پست مدرنيسم نشات مي گيرد كه پايبند «واقعيت» و «قاعده» نيست. حتي مي توان گفت كه مولفه هاي داستان هاي پست مدرن هم، بي قاعدگي هستند كه در لباس قاعده ظاهر مي شوند.
2- ساختارشكني و قيام عليه هرگونه نظم در داستان و وحدت تكه هاي داستاني:
تناقض، افراط، تفريط، هجو، سخت فهميدن داستان و... باعث مي شود تا نتوان به اين گونه داستان، ساختار و نظم بخشيد و آن را در قالب نظم و ساختار بررسي كرد. از آن جايي هم كه هر تكه از داستان مي تواند تكه قبلي را نفي كند، چيزي به نام وحدت در اين داستان ها ديده نمي شود. زيرا اگر در داستان هاي سنتي و مدرن، يك پاراگرف را شروع به نوشتن كنيم؛ پاراگراف هاي بعدي الزاما در تبعيت از پاراگراف قبلي تحرير مي شوند. اما در داستان هاي پست مدرن چنين اتفاقي نمي افتد و همان گونه كه گفته شد، داستان مي تواند قطع شود و به موضوع كاملا بي ارتباط ديگري پرداخته شود و اين موضوع در قالب داستان عرضه شود.
3- حضور نويسنده
به عنوان راوي:
نويسنده در داستان هاي پست مدرن وارد متن مي شود و با شخصيت ها درگير مي شود، با خواننده صحبت مي كند، بيانيه مي خواند و با اين كار، عمدا يك بار ديگر به خواننده تلنگر مي زند كه اين يك «داستان» است.
4- بي توجهي به طرح
و ساختار داستان:
داستان نويس پست مدرن في البداهه است و تاكيد بر جنبه «نوشتن» اثرش دارد. اين گونه نيست كه مدتها و مدتها به طرحش فكر كند و طرح از پيش تعيين شده اي را در ذهن بپروراند و بعد، روي كاغذ پياده كند. از اين رو- با توجه به عدم طرح پذيري - شروعي براي داستان نيست كه بخواهد پاياني يگانه داشته باشد. بلكه داستان مي تواند چندين شروع و چندين پايان داشته باشد. مثلا درباره پايان داستان يك زن و شوهر: يك پايان اينكه با هم آشتي مي كنند. يك پايان اينكه زن مي ميرد و يك پايان اينكه زن و شوهر به هوا مي روند و نويسنده هم پيشنهاد مي كند كه عجيب و غريب ترين پايان را انتخاب كنيد.
ادامه دارد

 



آن شبهاي اناري

آن شب يك شب اناري بود سرخي اش مرا به ياد سرخي محبت آن شبهايت مي انداخت سرخي خنده هايي كه از ما دور است.
شب در خوابم خورشيد وجودت مي سوخت و سياره هاي قلب ما را آتش مي زد.
صبح سرخ جمعه وقتي از خواب بيدار شدم با خنده اي رو به آسمان كردم و گفتم: «خدا را شكر كه خورشيد سالم است.» اما ...
اي كاش انار سرخ چشمهاي مادرم را مي ديدي كه بدون عموي مهربانش چگونه مي بارد. ماه مهربان امسال من انار سرخي بود كه با اشكهاي مادرم خاك شد. كاش انار سرخ من بر حرمت نام عزيزش قدري دست نگه مي داشت. اي كاش سرخي اناري اش را به زردي پائيزي نمي فروخت. عموي مهربانم كاش قدري دست نگه مي داشتي، براي پائيزي شدن زود بود.
سپيده عسگري (رايحه)

 



دوستان مدرسه

روز چهارشنبه نوزدهم آبان بود كه آمدند .
بچه هاي باصفاي مدرسه ي مولانا را مي گويم كه از شهرك انديشه مهمان كيهان شده بودند .
هر چه مي دانستيم برايشان گفتيم و در پايان با عطر گل محمدي قمصر از آنها پذيرايي كرديم .

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14