(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 2 آذر 1389- شماره 19795

آفتاب اول
فصل باران
كبوتر حرم
گنجشك وخدا
پرواز
زنگ خاطرات
مرواريد باران
جواب سلام
ياقوت انار
بيا بنويسيم(12)
داستان هاي پست مدرن



آفتاب اول

ياعلي ، علي ، علي !
اي امام و اي ولي !
در مسير روشني
آفتاب اولي
¤ ¤ ¤
يار ياس و ياكريم
مهربان تر از نسيم
دست آسماني ات
سايبان هر يتيم
¤ ¤ ¤
اي امام خوب ما !
اي گل محمدي!
در زمين و آسمان
جانشين احمدي
¤ ¤ ¤
برلبان ما همه
عطر خوب نام توست
راه ما در اين جهان
روشن از كلام توست
محمد عزيزي (نسيم)

 



فصل باران

رحمت فرود آمد
از نردبان باران
لبخند مي كند گل
بر چهره بيابان
¤
صحراي گرم و سوزان
تر مي كند لبش را
گويا فرونشانده
باران كمي تبش را
¤
هر بذر خفته در خاك
بيدار گشت حالا
از شانه مي تكاند
گرد و غبارها را
¤
تعبير گشت گويا
آن خواب هاي صحرا
خواب بنفشه و گل
خواب درخت زيبا
قنبر يوسفي- آمل

 



كبوتر حرم

يك كبوتر مي شوم
مي پرم تا خانه ات
مي نشينم اندكي
باز روي شانه ات
¤
آب و دانه مي خورم
توي صحن انقلاب
هرطرف را بوكني
بوي گل بوي گلاب
¤
ضامن من مي شوي؟
اي امام مهربان!
يك كبوتر مي شوم
مي پرم تا آسمان

زهرا مقصودي شوريجه
شيراز

 



گنجشك وخدا

مدت ها بود كه گنجشك به خدا هيچ سخني نمي گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان مي گفت: من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درختان خدا نشست فرشتگان چشم به لب هايش دوختند گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من در ميان بگذار آنچه سنگيني سينه ي توست گنجشك گفت: لانه ي كوچكي داشتم آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام طوفانت آن را از من گرفت تنها دارايي ام همان لانه ي محقر بود كه آن هم...!
و سنگيني بغض راه را بر كلامش بست... سكوتي در عرش طنين انداز شد .
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود و تو خواب بودي به باد گفتم: تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره، در خدايي خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه ي محبتم از تو دوري كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...
زهرا غفوري/ قزوين

 



پرواز

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان رو به پرنده كرد و گفت: «من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه هاي من آشيانه بسازي.» پرنده گفت: «من فرق آدم ها و درخت ها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدم ها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممكن بود.
و پرنده گفت: «راستي چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟» انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد. پرنده گفت: «نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.»
انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نمي دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني و يا... پرنده گفت: «غير از تو پرنده هاي ديگري را مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است. درست است كه پرواز براي پرنده ضرورت دارد اما اگر تمرين نكند، فراموشش مي شود.
پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بوده و چيزي شبيه به دلتنگي توي دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: «يادت مي آيد؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم! بالهايت را كجا گذاشتي؟»
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد. آن وقت رو به خدا كرد و گريست.
زهرا خيري راد/ قزوين
( عضو سپهر ايراني )

 



زنگ خاطرات

يادش بخير! آن روزها كه هر وقت به من مي گفتي آن كار را نكن مي كردم و مي گفتي آن كار را بكن و من نمي كردم خيلي حرص مي خوردي و حرصت مي دادم ولي يادش بخير آن روزها ولي نتوانستم به تو بگويم دوستت دارم. الان مي دانم كه پيش خدا عزت زيادي داري. هميشه برايت دعا مي كنم اميدوارم كه با امامان و معصومين(ع) همنشين شوي. دلم برايت تنگ شده حلالم كن! خانم پوركمالي يادت بخير!
ليلا مرادپوراز تهران

 



مرواريد باران

عروسي برپا مي شود. آسمان تور سفيد خود را آرام آرام روي سر كوه مي اندازد. كوه با لباس راه راه سفيدش كمي زيباتر شده است. باد از شادي مي خواهد فريادكنان خبر عروسي را پخش كند اما كار را خراب تر مي كند چون تمام مهمان ها با عجله در كوچه و خيابان مي دوند و يكي پس از ديگري وارد خانه ها مي شوند و بدون تبريك درها را پشت سرشان محكم مي بندند. حال در سالن خيابان تنها مهمان، پسر بچه اي است كه چشم انتظار عابران در سر چهارراه نشسته و با دستان سرخش جعبه آدامس را مي فشارد. آسمان دلخوش از او مرواريدهاي گردنبند كوه را تا صبح به سرش مي ريزد.
محبوبه رضازاده/ تهران

 



جواب سلام

دوست خوب مدرسه اي، بارسين كلانتري، 15 ساله از لواسان
چند قطعه شعر از شما به دست ما رسيده است كه نشان دهنده استعداد خوب شما در سرودن شعر مي باشد.
براي شكوفايي قلم تان بايد آثار شاعران ديروز (كهن) و امروز (معاصر) را با دقت و علاقه بخوانيد و در كنارش قلم تان را برداريد و گل بكاريد.
به اميد ديدن آثار تازه شما چند بيت از شعر «اي دوست» را مي خوانيم:
نگاهم كن تو اي دوست
منم هم رنگ باران
من از جنس نسيمم
منم عطر بهاران...

 



ياقوت انار

بوي پاييز آمد
فصل بي برگ و خزان
مي رود ناله ي شب
تا افق تا بي كران
¤
كودكي دردل شهر
پرسه مي زد بي هوا
همچو مرواريد و گل
مثل آب چشمه ها
¤
ديده بر مغازه دوخت
روي آن نقش و نگار
برق زد در نگهش
سرخي تند انار
¤
دانه زرين او
مثل مرواريد و نور
درميان صدرنگ
مي درخشيد از دور
¤
زيرلب زمزمه كرد:
اين چه رازي است خدا!
لطف و نعمت هاي تو
هست خيلي پربها
الناز فرمان زاده / تهران
عضو پژوهش سراي ابن سينا منطقه 15تهران

 



بيا بنويسيم(12)
داستان هاي پست مدرن

جلال فيروزي
چند قدمي را براي آشنايي، در خيابان داستانهاي پست مدرن پياده روي كرديم.
خياباني كه مي توانيد قوانين را نقض كنيد؛
بي آنكه جريمه شويد. البته شايد هم مستحق پاداش باشيد! يا آنكه تابلويي را ببينيد كه معنايي نداشته باشد و براي «همينجوري» نصب شده باشد! و يا تابلويي كه ... بگذريم! صبر ايوب (ع) و عمر نوح نبي (ع) و گنج قارون هم براي پيدا كردن قاعده در اين خيابان كفاف نمي دهد!
¤ ¤ ¤
13- تكلف زباني و نثري :
بر خلاف داستان هاي كلاسيك و مدرن كه زبان و نثري همگن و يك دست دارند، داستانهاي پست مدرن مي توانند از ابتدا تا انتها به چندين زبان تحرير شوند. مثلا نويسنده داستان را با زبان بچه گانه شروع مي كند و در نيمه داستان، زبان كهن پارسي را پيش مي گيرد و در پايان داستان، يك زبان شاعرانه را براي نوشتن انتخاب مي كند. و حتي زبانهاي ديگري نيز در طول داستان مورد استفاده قرار گيرد. اين موضوع حتي
مي تواند در مورد زبان
شخصيت ها هم صدق كند. شخصيتهايي كه امتياز دهي به آنها در داستانهاي كلاسيك و مدرن بر اساس يك دست بودن زبانشان است ولي در اين گونه در واقع نويسندگان پست مدرن با كنار هم آوردن زبانهاي مختلف، يك بار ديگر سعي مي كنند تا مرز بين موارد مختلف را بردارند يا به عبارتي، هنجار گريزي كنند.
اين كار مانند آن است كه شعري، به حالت مثنوي شروع شود و سپس به صورت نيمايي ادامه يابد و بعد چند خطي به صورت زبان كهن و متكلف پارسي ( مانند زبان كليله و دمنه) راه پيش برد ونهايتا با غزل به اتمام رسد!
14 - عدم قطعيت و ابهام :
عدم قطعيت يكي از بارزترين مولفه هاي داستان هاي پست مدرن است. تا آنجا كه شايد يك داستان چند اسم و چند شروع و چند پايان داشته باشد. در واقع داستان پست مدرن اين اجازه را در خود مي بيند كه بتواند به تمام قطعيت هاي موجود در جهان بتازد. زيرا همانطور كه گفته شد، عدم قطعيت از
فلسفه هاي پست مدرن است. مثلا اينكه يك يخ در كل جهان باعث كاهش دمامحيط و متعاقبش، احساس سرمامي شود يك قطعيت است اما در داستان پست مدرن به قطع
نمي توان گفت كه اگر فردي يخ به دستش بگيرد چه مي شود. شايد احساس سرما كند و شايد هم دستش از حرارت بسوزد. پرواضح است كه يكي از دلايل اصلي «خستگي» ، «نااميدي» ، «تغيير بدون علت» ، «ضد نخبه گرايي» ، « ضد آموخته گرايي» كه به وضوح در داستان هاي پست مدرن ديده مي شود، همين مولفه عدم قطعيت است.
اما نكته اينكه مولفه «عدم قطعيت» در داستان هاي مدرن هم ديده مي شود اما در داستان هاي پست مدرن در كنار «ابهام» ظاهر مي شود. علت اين است كه در داستان هاي مدرن، هر كس به فراخور شخصيتش يك درك را از داستان دارد و دركش روشن و قطعي است. اما سر در گمي كه نويسنده به صورت تعمدي در داستان پست مدرن ايجاد مي كند ( چه از لحاظ شروع و پايان كه داستان
مي تواند چندين شروع و پايان داشته باشد چه از لحاظ شخصيت ها كه بسيار لغزنده و غير قابل اعتماد اند و چه از لحاظ حادثه پردازي كه حوادث در دل يكديگر خفه مي شوند
و ... ) باعث بروز ابهام و پيچيدگي در داستان مي شود.
15- جابجايي زماني و مكاني :
بسياري از داستانهاي پست مدرن را مي توان ديد كه كل داستان يا قسمتي از آن، فاقد «زمان» و «مكان» است. يعني در داستان پست مدرن چند زمان نا همزمان مي توانند با يكديگر همزمان شوند.
مثلا وقتي يك شخصيت در داستان سنتي و مدرن بر سر چند راهي قرار مي گيرد؛ نهايتا مي تواند يكي را انتخاب كند ولي در داستان پست مدرن شخصيت مي تواند تمام راه ها را انتخاب كند كه هيچ سنخيتي با عقل ندارد. و يا اينكه فرد در حال خوردن صبحانه اش در پاريس است و وقتي كه
صبحانه اش تمام مي شود در نيويورك است! و اين گونه مي شود كه در داستانهاي پست مدرن، قوانين «مكاني و زماني» مورد استهزا قرار مي گيرد.
16- تفسير ناپذيري :
شايد بتوان يك داستان كلاسيك و مدرن را بسته به ماهيتشان به تفسير گذاشت و گفت كه منظور از بكار گيري اين نمادها، اين موارد بوده و ... . اما اين امكان در داستان پست مدرن وجود ندارد بخصوص اينكه خود داستان نويسان پست مدرن هم با تفسير مخالف اند. مثلا اگر در داستانشان آوردند كه فردي پرواز كنان به آسمان رفت و ماه را در كيسه اي انداخت و ديگر ماهي براي شبهاي زمين نبود؛هيچ منظور و كنايه اي نداشته اند و قصدشان اين بوده كه خواننده بايد اتفاق را به همين صورتي كه بيان مي شود، بپذيرد حتي اگر باورپذير نيستند. (پذيرش يا عدم پذيرش بدون تفكر و تفسير موضوع)
¤ ¤ ¤
اينها از مولفه هاي داستانهاي پست مدرن بود كه سعي شد تا بدون اينكه پاي تعصبي در ميان باشد، بيان شود. البته ذكر بدون تعصب به آن معنا نيست كه نمي توان نسبت به اين نوع داستان، ديد انتقادي نداشت. همانگونه كه شايد نويسنده اي در اوج ذهن و قلبمان خورشيد نباشد اما
مي توانيم نوشته هايش را با ديد انتقادي بخوانيم.
¤ ¤ ¤
كورسويي كه ستاره ناميدنش!
صداي گامهايش كه پله ها را دوتا يكي مي كند، مي آيد.وارد خانه مان مي شود و كتاب را به دستم مي دهد.
مي گويم : نظرت درباره گلدانهايي كه در راهرو
گذاشته ايم چيست؟
مي گويد : كدام گلدانها؟
- همان حسن يوسف هايي كه كنار پله ها چيده ايم؟
قشنگ اند، مگر نه؟
- من كه گلداني نديدم.
- پس چه ديدي؟
- پله اول را كه بالا آمدم، از يك اتوبان رد شدم. بعد پله سوم و هشتم را بالا آمدم و با افلاطون و ناپلئون ديدار كردم. بعد روي پله چهارم بود كه با بچه
محل هايم به بازي كردن فوتبال پرداختم. بي آن كه چلچراغ دلم افول كند! پله اول را دوباره بالا آمدم، روي پاگرد بودم.
از آنجا ارادتي به مرحوم پدر بزرگم رساندم و به قاعده خوردن يك چاي، مهمانش بودم. چايي كه بس گوارا
مي نمود! بعد خبر دار شدم آه و دو صد افسوس كه موري در كوير لوت از يافتن سايه اي عاجز است. خشم كردم و خورشيد را از آسمان برداشتم تا مور پريشان حال را مجدد، قوت باز آيد و همين كه پا روي پله ...
وسط كلامش مي پرم و
مي گويم:
- تمام اين چيزها كه گفتي در راهرو خانه ما اتفاق افتاد؟
آنچنان نيشخندي مي زند كه فكر كنم مي بايست نمره بيست را نثار اعتماد به نفسش كنم.
مي گويم :ذهنت از شعور انساني فاصله گرفته كه هذيان مي گويي يا در بازار پست مدرنيسم ، كركره اي را بالا داده اي؟
مي گويد: همين كه هست را بايد بپذيري. پست مدرنيسم هم از ساخته هاي ذهن بشر است.
مي گويم: پست مدرنيسم ساخته ذهن يك مشت مرفه است كه مي خواهند حساسيت را از تو بگيرند. وگرنه چرا به جاي آنكه نسبت به امور، كوشش كنند؛ بي خيال مي شوند؟
مي گويد: واقعيت در پست مدرنيسم نيست.
مي گويم: همين است كه فلان، براي تو نان و آب نمي شود. بحث هنري به كنار؛ از كدام داستان پست مدرن لذت برده اي كه برايش ميلاد گرفته اي و شربت و شيريني پخش
مي كني؟
مي گويد: اين همه قاعده؛ يك بار هم بي قاعده مي گويم: بي قاعده؟ پس مبناي قضاوت و سنجش چه؟
مي گويد: وقتم تنگ است. كتاب را بگير.
نيشخندي نثارش مي كنم و مي گويم: فقط از پله ها پايين برو!

ادامه دارد

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14