شنبه 6 آذر 1389- شماره 19797
علوي ها
مهر مادر
مهمان ويژه
غروب پاييزي
سرچشمه ي سازندگي
علوي ها
سه رباعي از قنبر يوسفي / آمل
1
تا طرح غدير خم در انداخته اند
دريا و شكوه آن برانداخته اند
طوفان زدگان خسته كشتي نوح
پهلوي غدير لنگر انداخته اند
2
هر دل كه به عشق دوست بيتاب شود
مثل صدفي پر از در ناب شود
هر تشنه كه از غدير يك جرعه گرفت
از كوثر ناب نيز سيراب شود
خون شهيد
3
بايد كه زلاله پاسداري بكنيم
بر عشق دوباره پافشاري بكنيم
اي دوست بيا به حرمت خون شهيد
فهميده تر از هميشه كاري بكنيم
مهر مادر
پروين اعتصامي
مادر موسي چو موسي را به نيل
در فكند از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت كي فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت كند لطف خداي
چون رهي زين كشتي بي ناخداي
گر نيارد ايزد پاكت به ياد
آب، خاكت را دهد ناگه به باد
وحي آمد كين چه فكر با طل است
رهرو ما اينك اندر منزل است
پرده شك را بر انداز از ميان
تا ببيني سود كردي يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختي
دست حق را ديدي و نشناختي؟
در تو تنها عشق و مهر مادريست
شيوه ما عدل و بنده پروريست
نيست بازي كار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مي كنند
آنچه مي گوييم ما، آن مي كنند
ما، به دريا حكم طوفان مي دهيم
ما به سيل و موج فرمان مي دهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين به دوش خود منه
به كه بر گردي ، به ما بسپاريش
كي تو از ما دوست تر مي داريش
نقش هستي نقشي از ايوان ماست
خاك و باد و آب سر گردان ماست
قطره اي كز جويباري مي رود
از پي انجام كاري مي رود
ما بسي گم گشته باز آورده ايم
ما بسي بي توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست هر كس بي نواست
آشنا با ماست چون بي آشناست
ما بخوانيم ار چه ما را رد كنند
عيب پوشيها كنيم ار بد كنند
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعي كه سوخت
كشتي اي ز آسيب موجي هو لناك
رفت وقتي سوي غرقاب هلاك
بندها را تار و پود از هم گسيخت
موج از هر جا كه راهي يافت ريخت
هرچه بود از مال و مردم را ببرد
زان گروه رفته طفلي ماند خرد
طفل مسكين چون كبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار كرد
تند باد، انديشه پيكار كرد
بحر را گفتم دگر طوفان مكن
اين بناي شوق را ويران مكن
در ميان مستمندان فرق نيست
اين غريق خرد بهر غرق نيست
صخره را گفتم مكن با او ستيز
قطره را گفتم ، بدان جانب مريز
امر دادم باد را ،كان شير خوار
گيرد از دريا ، گذارد در كنار
سنگ را گفتم به زيرش نرم شو
برف را گفتم كه آب گرم شو
صبح را گفتم به رويش خنده كن
نور را گفتم دلش را زنده كن
لاله را گفتم كه نزديكش به روي
ژاله را گفتم كه رخسارش بشوي
خار را گفتم كه خلخالش مكن
مار را گفتم كه طفلك را مزن
رنج را گفتم كه صبرش اندك است
اشك را گفتم مكاهش كودك است
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهان داريش ده
هوش را گفتم كه هوشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشني
ترس ها را جمله كردم ايمني
ايمني ديدند و نا ايمن شدند
دوستي كردم مرا دشمن شدند
كا رها كردند اما پست و زشت
ساختند آيينه ها اما ز خشت
تا كه خود بشناختند از راه، چاه
چاهها كندند مردم را به راه
روشنيها خواستند اما ز دود
قصر ها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بي اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز كردند از فساد
رشته ها رشتند در دوك عناد
درس ها خواندند اما درس عار
اسبها راندند اما بي فسار
ديو ها كردند و دربان و وكيل
در چه محضر محضر حي جليل
وا رهانديم آ ن غريق بي نوا
تا رهيد از مرگ شد صيد هوا
آخر آن نور تجلي دود شد
آن يتيم بي گنه نمرود شد
رزمجويي كرد با چون من كسي
خواست ياري از عقاب و كركسي
برق عجب، آتش بسي افروخته
وز شراري خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشكند
راي بد زد گشت پست و تيره راي
سر كشي كرد و فكنديمش ز پاي
ما كه دشمن را چنين مي پروريم
دوستان را از نظر چون مي بريم
آنكه با نمرود اين احسان كند
ظلم كي با موسي عمران كند
اين سخن پروين نه از روي هواست
هر كجا نوريست ، ز انوار خداست
مهمان ويژه
محمد عزيزي «نسيم»
روي برگه نوشتم «علي...» و برگه ام را تا كردم. جلوي صندوق شلوغ بود. كمي ايستادم. بچه ها كه كنار رفتند به زور نامه ام را از شكاف صندوق، داخل كردم.
صندوق «محرم راز» كه از اول سال حوصله اش سر رفته بود حالا طوري شده بود كه نامه ها داشتند از دهانش بيرون مي ريختند.
ماجرا از آنجا شروع شد كه آقاي جلوه، مربي تربيتي مان، ديروز بعد از مراسم صبحگاه روي سكوي جايگاه آمد و خبر داد:
«از آنجا كه پنجشنبه اين هفته مهمون ويژه اي داريم، اگه كسي بتونه حدس بزنه كه او كيه، يه سكه بهار آزادي جايزه ...»
ادامه صحبت هاي آقاي جلوه در همهمه بچه ها گم شد.
از زنگ تفريح ديروز تا امروز، بچه ها دسته دسته مي آيند و پاسخشان را در صندوق مي اندازند. همه اميد دارند كه مهمان ويژه را درست حدس زده باشند.
من و بغل دستي ام حميد محمدي، با روشهاي گوناگون و تحقيقات ويژه به اين نتيجه رسيده ايم كه يك شخصيت ورزشي به مدرسه مان مي آيد. علت حدس ما اين است كه چند وقت پيش، مسابقات فوتبال مدرسه مان تمام شد و حتما قرار است براي توزيع جايزه يك بازيكن معروف را دعوت كنند.
تا اينجاي محاسباتمان اميدوار كننده بود، اما مانده بوديم كه به جاي علامت سوال، نام چه كسي را بنويسيم.
زنگ تفريح به حميد گفتم: «من كه فكر مي كنم علي ... بياد.»
حميد گفت: «بابا، اون كه الان داره تو آلمان بازي مي كنه»
گفتم: «نه باباجون، خودم ديروز توي روزنامه خوندم كه براي تمريناي تيم ملي از آلمان اومده.»
بالاخره بعد از كلي مشورت و پايين، بالا كردن نظرياتمان، قرار شد هر دو، اسم او را بنويسيم و هر كداممان كه برنده شديم جايزه را نصف كنيم!
صبح روز پنجشنبه جلوي در مدرسه رسيدم.
جلوي در آب و جارو شده بود، ضربان قلبم امروز تندتر از روزهاي ديگر مي زد.
وارد مدرسه شدم. توي راهرو آقاي حسيني خدمتگزار مدرسه مان را ديدم كه دارد چند دسته گل ميخك را توي سيني مي چيند.
با تعجب به اطرافم نگاه كردم. يك رشته از چراغهاي رنگارنگ مرا به ياد جشنهاي مدرسه مي انداخت.
پيش خودم گفتم: حتما مي خواهند مهمان ويژه را غافلگير كنند و ...»
¤¤¤
قرآن و مناجات كه خوانده شد همه با هم دعاي فرج را زمزمه كرديم. بعد از مراسم صبحگاه آقاي جلوه با يك سبد بزرگ به روي جايگاه آمد و ميكروفون را گرفت و گفت:
«بسم الله الرحمن الرحيم
بچه ها!
خوب مي دونم كه همه منتظريد، منتظر جواب مسابقه»
هيجان در وجود تك تكمان موج مي زند.
هر كسي احساس مي كرد كه الان نامش را به عنوان برنده اعلام خواهند كرد.
آقاي جلوه به سبدي كه روي ميز نشسته بود اشاره كرد و گفت:
«اين سبد پر از جوابهاي گوناگون شماست. هر كدوم از بچه ها، از مهموناي محترمي نام برده بودند؛ اما پاسخ مسابقه هيچكدوم از اينها نبود. امروز ما مهمون ويژه اي داريم كه قراره تا نيم ساعت ديگه به مدرسه برسه. چون مهمون ما آدم بسيار محترمي هستند، لازم دونستيم با شاخه هاي گل به استقبال ايشون بريم.»
همه گيج و مات شده بوديم و مثل بادكنكي كه يك دفعه بادش را خالي كرده باشند به سكه فكر مي كرديم: «سكه بهار آزادي».
ميخكهاي سرخ و سفيد با كمك مبصر كلاسها بين بچه ها پخش شد.
آقاي جلوه روي جايگاه ايستاده بود به صفهايي نگاه مي كرد كه حالا مثل كوچه باغهايي پر از گل شده بودند.
در همين موقع، يك دفعه پنجره پشت جايگاه باز شد و دود سفيدي كه از بويش معلوم شد اسپند است فضاي حياط مدرسه را پر كرد.
آقاي جلوه كه لاي مه اي از دود اسپند ايستاده بود دوباره شروع كرد به صحبت كردن:
«بچه ها! يه لحظه توجه كنيد! به من خبر دادن كه مهمون ما رسيده ولي چون خودش نمي تونه بياد پيش ما، از نماينده هاي پرورشي هر كلاس مي خوام كه به استقبال ايشون برند و ...»
از حرفهاي آقاي جلوه چيز زيادي دستگيرمان نمي شد. توي فكر بودم كه يك دفعه ديدم حميد از كنارم رد شد.
او نماينده پرورش كلاس ما بود. حميد، هم نماينده پرورشي بود و هم يكي از قاريان ممتاز مدرسه.
نماينده ها كه رفتند، همهمه اي حياط مدرسه را پر كرد.
همه از هم سوال مي كردند و از مهمان ويژه مي پرسيدند.
در ميان همهمه بچه ها، در ورودي راهرو به حياط باز شد.
ناگهان سكوت ناباورانه اي همهمه بچه ها را بلعيد.
همه خشكمان زده بود؛ يك تابوت شهيد با چند گل ميخك و نماينده هايي كه با چشماني باران آن را مي آوردند.
آقاي حسيني هم جلوتر از بچه ها سيني اسپند را در دست گرفته بود.
آقاي جلوه ديگر حرف نمي زد و از تكان خوردن شانه هايش معلوم بود كه دارد گريه مي كند.
تابوت مثل قايقي، آرام آرام روي امواج كوچك و بزرگ دستها جلو مي رفت و باران گل و گلاب بود كه مي باريد.
صداي قرآن به گوش مي رسيد. اين صداي آشنا صداي دوستم حميد بود.
بعد از قرائت قرآن، تابوت در جايگاه آرام گرفت.
همه منتظر بوديم كه آقاي جلوه نام اين شهيد را اعلام كند.
آقاي جلوه ميكروفون را از جلو پنجره دفتر برداشت و با صدايي لرزان شروع به صحبت كرد:
«بچه ها اين هم مهمون ويژه ماست. تو اين تابوت يه شهيده؛ يه شهيد گمنام...» ديگر نتوانست ادامه دهد.
همه بچه ها بي اختيار اشك مي ريختند.
نشسته بوديم كه يك دفعه ديدم يكي از بچه ها دارد كتاب هاي كوچكي را بين بچه ها پخش مي كند. يكي از كتاب ها به دست من رسيد. نگاهي به روي جلد آن كردم. با خط سرخي نوشته بود: زيارت عاشورا.
غروب پاييزي
وقتي از خيابان ها مي گذريم برگ هاي درختان كه به رنگهاي گوناگون درآمده و فرو ريخته است؛ در زير پاهايمان، زمزمه گوشنوازي را پديد مي آورد. هواي شهر ما در غروب پاييز، بسيار ملايم و مطبوع است نه گرماي شرجي تابستاني را دارد و نه برودت و گزندگي سرماي زمستان را.
شهر خيلي زود خلوت و آرام مي شود. كوچه ها در پرتو لامپ ها به حالت تاريك و روشني خيال انگيز درمي آيد.
خانه را سكوت و آرامشي خاص فرا مي گيرد. حياط و باغچه و سرسرا، در پرتو ماه مي درخشد. به اتاقم مي روم. احساس نيازي شديد در خود به خواندن «كتاب» مي يابم. مجموعه اشعار يكي از معاصران را انتخاب مي كنم و در صندلي راحت خود لم مي دهم و در سكوت دلنواز شب پاييزي خوش خوش به زمزمه از شعري مي نشينم. من شب هاي پاييزي را با تمام جلال آن دوست دارم. آرامشي كه از آن درمي يابم در ديگر شبهاي سال نيست. البته، شبهاي بهاري، حال و هوايي ديگر دارد.
اما در آن آدمي مي خواهد كه از خانه بگريزد و خود را در طبيعت بيابد ولي، شبهاي پاييزي همه درون گرايي است. اگر «مطالعه» را دوست داشته باشيد شبهاي بلند پاييزي فرصت بسيار مغتنمي است. بايد بخوانيد و بازهم بخوانيد و بر دانش خود بيفزاييد و از آثار هنري نويسندگان و شاعران جهان، بهره ها برگيريد.
نويسنده: بيژن غفاري ساروي از ساري نويسنده افتخاري (مدرسه)
سرچشمه ي سازندگي
آبشار كلام بهاري رهبر معظم انقلاب اسلامي در مطلع سال 1389، هر روز آن را بهار همت مضاعف و كار مضاعف كرده است.
كار و تلاش سرچشمه ي سازندگي، تحرك، شادي و خلاقيت است. انساني كه فاقد كار و فعاليت باشد. هيچ يك از ويژگي هاي عنوان شده را نداشته باشد نمي تواند به آن ها دسترسي پيدا كند. تلاش و كار يعني تبديل وقت انسان ها به حاصلي كه ديگران از آن بهره مي برند. توليد در كارخانجات، اختراعات و اكتشافات حاصل كار و تلاش انسان هاست. تحقيق و مطالعات، تدريس و نوشتن مقالات و كتب مختلف و تحليل مسايل روز جامعه و ارائه راه حل مفيد جهت درمان دردهاي اجتماعي، كارهاي ارزنده اي است كه به وسيله دلسوزان جامعه انجام مي شود. كار با مفهوم فعاليت بدني يا فكري در هر حال نتايج خوش عايد جامعه و عموم انسان مي شود.
نعيمه صادقي
راهنمايي حضرت فاطمه الزهرا(س)
آموزش و پرورش منطقه 2 تهران