(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 20  آذر 1389- شماره 19812

آينه در آينه اندوه
لبريز دعا
كاش...
لالايي عاشورا
احساس بي كران
زندگي را اينگونه دوست مي دارم . . .
بيا بنويسيم (17)
گزارش وداستان
لطفا عينك هايتان را عوض كنيد
تكه سنگ
كتاب راستگوترين ترازويي است كه مي توان فرهيختگي اقوام را با آن سنجيد
كتاب ، يكي از بهترين پديده ها



آينه در آينه اندوه

باز محرم شد و ياد حسين
باز قلم در كف من جان گرفت
باز به ياد لب عطشان او
چشم سترون شده باران گرفت

باز علم، باز كتل، سينه زن
آمد و اندوه زمين تازه شد
ازمدد خون شهيدان عشق
باغ پر از ميوه دين، تازه شد

فصل غم و فصل محرم رسيد
آينه در آينه اندوه ريخت
مويه كنان رفت زمين آسمان
خانه خورشيد سركوه ريخت

ريخت به هم نظم زمين و زمان
چادر شب پاره شد آتش گرفت
شب چه شبي، خون به دل روز كرد
روز هم آواره شد آتش گرفت

مرد و زن و پير و جوان غصه دار
عارف و عامي دلشان خون شده
نعره زنان بيد زهجرانشان
عقل رها كرده و مجنون شده

اي دل ديوانه تو هم زار باش
در غم زينب كه دلش زار بود
با همه غمگيني و آزردگي
شيرزني گرمي بازار بود

شيرزني را كه به يك خطبه اش
كاخ ستم لرزه به جانش نشست
گرچه شكسته كمر زينبم
آه كشيد و دل عالم شكست

آه از آن لحظه زبانم گرفت
حال بيان كردن آن درد نيست
كوفه بميرد كه در آن شهر كور
هيچكسي مثل علي مرد نيست

«مرضيه» خاموش كه خود كربلا
شعر بلندي است براي همه
زمزمه خون حسين عزيز
نغمه پندي است براي همه
مرضيه اسكندري- قزوين

 



لبريز دعا

چادر نماز مادرم
كنار سجاده ي شب
نشسته لبريز دعا
پر از نيايش و طرب
¤¤¤
چادر نماز مادرم
پر از گلاي رنگارنگ
يكي سفيد، اون يكي سرخ
هميشه زيبا و قشنگ
¤¤¤
عطر نماز غنچه ها
پيچيده توي شعر من
چه دلنشين و ديدني است
خنده ي گل توي چمن
¤¤¤
من كه خبردار نشدم
از قصه ي چادر نماز
چرا كنار سجاده
نشسته با راز و نياز؟!
سپيده عسگري (رايحه)

 



كاش...

بي قرارم
بي قرار لحظه هاي ناب تنهايي
بي قرار بهانه اي براي گريستن
كاش سنگي از واژه ها
شيشه نازك سكوتم را در هم مي شكست
كاش فقط يك بار آسمان بود
من بودم
و باران شعرهايم را
مي سرود
الهام حبيبي منفرد/تهران

 



لالايي عاشورا

زينب بايه
نزديك غروب بود. ديگر صداي فرياد تير و شمشير نمي آمد. تنها صداي ناله هاي كودكي سه ساله بود از پشت سنگريزه ها، صداي دوان دوان قدم زدن سجاد به سوي قتله گاه و گريه هاي جانگداز زينب كه فضا را پر كرده بود و ديوار شيشه اي سكوت را مي شكست.
اوضاع بسيار آشفته بود. زنان گريه مي كردند و اسب امام در ميان جمعيت زنان جان مي داد و بچه ها با صداي سوزناك پدر خود را صدا مي زدند. زينب از ميان آنان بلند شد و به سمت سربريده حسين حركت كرد به دور قتله گاه چرخيد مثل ابر بهار باريد و سخن گفت: حسين من، برادر پرپر شده ام. بيدار شو با من حرف بزن. چشمانت را باز كن. طاقت دوري ات را ندارم.
چشمان امام سايه به سايه زينب حركت مي كرد. زينب سرگردان به دنبال آن خورشيد زخمي قتله گاه را دور زد تا نشاني از او يابد. ناگهان قبر كوچكي را ديد، به بالاي سرش رفت، گريست و در عمق سكوت خاطرات آن طفل را در جلوي چشم خود به تصوير كشيد.
يك تير ديگر بيشتر باقي نمانده بود. علي اصغر در بغل بابا بود، دستان امام مي لرزيد و قلبش تند تند مي تپيد علي با نگاه به پدر در باغ سبز چشمان او گل عاطفه اي كاشت و آن را با اشك التماس آبياري كرد آب مي خواست، ناله مي كرد، اشك مي ريخت. اما كسي نبود كه به او آب دهد، او را سيراب كند، قلبش را آرام كند و ناله هايش را ساكت، يكدفعه تير رها شد و گلوي علي اصغر را تكه تكه كرد. شكوفه اميد در دلش پرپر شد و عشق با نفس باد پرواز كرد. گل عاطفه اش در باغ چشمان پدر پژمرد و تنها گلبرگ هاي خشكيده آن به جا ماند. امام خشك شده بود. همان طور كه به صورت زيباي علي اصغر نگاه مي كرد گفت: علي جان ستاره ي اميدم، چرا ديگر بي تابي نمي كني، بهانه ي تشنگي را نمي گيري علي اصغر آهي كشيد و در بغل بابا پرپر شد. امام سفت در آغوشش گرفت و چند قدم آن طرف تر قبر كوچكي كند تا او را به خاك بسپارد. اما همان لحظه صدايي غريبي از لابه لاي جمعيت سپاه امام به گوش رسيد. او رباب بود، مادر دلسوخته ي علي اصغر. امام برگشت تا چشمش به رباب افتاد سر خم كرد و گريست. چرا ديگر صداي علي من نمي آيد، او كه بي تاب بود، بي قراري مي كرد، چرا ديگر آب نمي خواهد. امام برگشت تا ستاره ي خاموشش را در قبر بگذارد، همان لحظه رباب گفت: علي من زنده است، با من حرف مي زند، از من آب مي خواهد، او را كجا مي بري، كجا مي بري قلب امام تكه تكه مثل شمع مي سوخت بر گونه هايش مي لغزيد و بر لبان علي اصغر به زندگي خاتمه مي داد رباب علي را در بغل گرفت و براي آخرين بار با كودك خود حرف زد: علي جان به من بگو كه تمام اينها خواب است، يك افسانه است كه بي تو آن را به گورستان فراموشي مي سپارم. آخر علي جان اگر تو نباشي پس من براي چه كسي لالايي بخوانم، ديگر به اميد چه كسي زنده باشم. چشمانت را باز كن. اما چشمان آسماني و زيباي علي اصغر كه در روبروي افق هاي خورشيد مي درخشيد، هرگز باز نشد. رباب به خيمه برگشت. بالاي سر ننوي خالي نشست و لالايي خواند و به ياد نگاهش اشك ريخت.
لاي لاي علي اصغرم، لاي لاي علي اصغرم
لاي لاي علي جان، لاي لاي علي جان.
زينب قطره قطره معصومانه مي گريست و از ميدان قتلگاه دور مي شد.
نزديك اذان بود، رقيه مثل هميشه سجاده ي بابا را پهن كرده بود تا بابا بيايد، پيشاني تابانش را بر روي مهر بگذارد و چشمان رقيه را از بوسه ي عشق سيراب كند. اما رقيه هرچه نشست بابا نيامد هرچه بابا را صدا زد جوابي نشيند. از چادر بيرون رفت، به روبروي غروب خورشيد نشست و بابا را صدا كرد، اشك ريخت، سرش را بر روي خاك گذاشت و روح سبز پدر را به آسمانها فرستاد. مرواريد چشمان رقيه بر روي خاك غلت مي زدند و به سوي لب تشنه ي حسين راهي مي شدند. شب بود رقيه ديگر توان راه رفتن نداشت. فقط دوست داشت كه به خاطرات پدرش، عمويش، برادرش و... فكر كند. ناگهان به ياد آخرين باري افتاد كه پدر را ديد.
حضرت آخرين خداحافظي را با افراد باقي مانده از سپاه مي كرد، به سراغ زينب رفت تا با او وداع كند: زينب اين ديدار آخر من و توست، مواظب يتيمانم باش، هرگز تنهايشان نگذار، نگذار كه بچه ها اشك بريزند و غم نبود مرا حس كنند.
امام لحظه لحظه از سپاه دور مي شد و آرام آرام به ميدان نزديك. همان زمان كه آمد سوار اسب شود، كسي از پشت لباسش را كشيد و گفت: پدر با من خداحافظي نمي كني. بله رقيه بود، آن دختر سه ساله. پدر مرا هم با خودت ببر، اگر زخمي شدي بر روي زخمهايت مرحم مي گذارم. ترو خدا مرا با خودت ببر. امام در حالي كه اشك در چشمانش شعله ور شده بود گفت: نه دخترم، من بايد بروم. ميرم و برمي گردم، با آب برمي گردم با آب. رقيه همين طور چشمانش به درماند تا پدرش همراه آب بيايد. اما چشمان رقيه نمنمك اشك برداشت اما هرگز او را نديد. وقتي كه به نزديكي خيمه رسيد ديد كه دشمنان برگشتند و در حال آتش زدن خيمه ها هستند. چادر از سر زنان مي كشند و بچه ها را با شلاق مي زنند.
جلو رفت و گفت: اي ياغيان از خدا بي خبر، اگر حالا پدرم اينجا بود شما با ما اين كار را نمي كرديد اگر او اينجا بود شما چادر از سر زنان نمي كشيديد، با يتيمانش، با فرزند مريضش اينگونه نمي كرديد. كاش پدر اينجا بود، كاش...
كاروان امام گريه مي كردند و لحظه لحظه از خيمه هاي آتش زده دور مي شدند. وقتي به شهر شام رسيدند، براي اينكه رقيه را بيشتر عذاب دهند، سر پدر را در يك تشت طلا گذاشتند و به سياه چالي برند كه طفل در آن زنداني بود. سر را به جلوي رقيه گذاشتند و گفتند: اين سر پدر توست. مي داني، پدرت اگر اينجا بود نمي گذاشت كه تو كتك بخوري و حتي يك لحظه رياضت بكشي، اما حال كه نيست پس بخور.
او را اينقدر زدند كه از نفس افتاد، بعد رهايش كردند و تنهايش گذاشتند با سربريده ي پدر. رقيه بلند شد. نگاهش چشمان زيباي پدرا را مي جوييد. گريه كرد و با صورت نورانيش كه فانوس شبهاي تاريك قلبهاي خسته بود سخن گفت: بابا چرا مرا گذاشتي و رفتي. اگر آن زمان به التماس هاي من گوش مي كردي، من حال كتك نمي خوردم. بدنم خوني نمي شد، چشمانم از بس كه گريه كرده ام كم سو و كبود نمي شد. بابا مي بيني، مرا مي زنند. گوشهايم را مي كشند، موهايم را مي كشند، گوشم مي زنند. چرا بابا، چرا... چشمان پدر را بوسيد. سر بر زمين گذاشت، گريست و جان داد.
ديگر زينب ماند و سجاد. همسفر خستگي هاي زينب ديگر وجود نداشت.
ديگر كسي نبود كه بر روي زخم دل سجاد مرهم بگذارد. بار خستگي را از روي دوش زينب بردارد.
آنها ماندند و حرفهايي كه اگر مردم نمي فهميدند، اسلام تا اينجا دوام نمي آورد.
زينب شيرزني بود كه اگر در آن زمان با برادر، همسفر سرزمين قصه ها شده بود، هيچگاه داستان ناب كربلا به اتمام نمي رسيد.

 



احساس بي كران

در ژرفاي وجودم تلاطم عشق بي بديل تو بيداد مي كند. سايه ها مي گستراند و راه ها، هموار مي كند در وجودم ريشه مي دواند و بر روي آبشار سرشار عشقم انعكاس دوستي مي روياند و بلبل هاي عاشق را بر شاخسار مهرسارت به نغمه سرايي مي گرايد. شيشه شكسته اي از دردهايم را يادت بند مي زند و با نجواي وجودت به لرزش درمي آورد. بازوان خشك و سرآلودش را بر تنم مي كشد و من تلألويي از خورشيد را از لابه لايش مي نگرم.
شقايق هايت را در آغوش مي كشم فرياد بيداد سر مي دهم و تو را جويا مي شوم. به قلبم رجوع مي كنم به منشأ عشق تو سرمي زنم و درش را به صدا درمي آورم به او كه خاك پاك بهشت را نثارش كردي، به او كه با دميدن روح از سر اولين تپشش را با نام« الله» آغاز كرد و به او كه با خروج روح از پا آخرين توبه هايش را با «الله »به ياد گذاشت به او كه سوداي عشقت در آن بيداد مي كند، به او كه هر تپشش تو را فرياد مي كند.
به او كه جايگاه ابدي تو است و ابليس جرئت قدم نهادن در آن ندارد. رجوع مي كنم با هر تپشش، با هر اشاره اش و با هر زبان بي زباني اش تو را صدا مي كنم. به عشقي كه تو او را آفريدي سوگند وفا مي كنم و به ياد ت جفا نمي كنم. با آن كه نمي دانم و شايد نخواهم دانست كه تو كوزه گر قهار از خاك اندامم چه خواهي ساخت. قدم مي نهم در باغ باصفاي عشقت به يادت مي نگرم، به يادت مي نويسم و مي انديشم.
به يادت چشم هايم را به ديدهاي پاك عادت مي نهم و كلاغ و كركس را همچون قناري در قفس زيبا مي پندارم. خار همراه گل را دوستي مي پندارم و صاعقه و طوفان را تولدي دوباره. بر حسادت هايت حسودي مي كنم و بر دروغ هاي شيرينت عشق مي ورزم. از اين كه انسان هاي خوب را براي خودت مي خواهي و آن ها را زود به سويت مي كشاني حسوديم مي شود. از اين كه مي گويي پاداش گناهان جهنم است و از سويي ديگر به ياري امان مي شتابي تا برهاني ما را از دردها و عذاب هاي عاقبتمان به اين لطف و كرمت عشق مي ورزم. سبكبال و بي يار فقط به دنبال ياور هميشگي ام مي گردم به تكيه گاه و مسكن روحم خيره مي شوم.
در آسمان بي انتهايت به دنبال ستاره ام مي گردم و با تكيه بر بازوانش به سوي تو مي شتابم. در مه غليظ و عطرآلود وجودت قدم مي نهم. در باغ رويايم شبنم هاي خيالم را با دستانم مي تكانم و به عشقت مي بالم.
پريسا حسيني مؤيد
سال اول
هنرستان نمونه
بتول آقامحمدي

 



زندگي را اينگونه دوست مي دارم . . .

آزاد و رها... روزي با بوم نقاشي ام بروم در كنار ساحل و يا دشتي سرسبز با انواع بيدمجنون ها... آري چه لذت بخش است. گاهي چشم هايم را ببندم و با گوش جان با نغمه ي سرمست كننده طبيعت همساز شوم. به صداي جريان آب كه نويدبخش جريان زندگي است، به آواز بلبلان و هدهد صبا كه با خبرهاي خوشش برايم اميد را به ارمغان مي آورد، گوش سپارم. من زندگي را اينگونه دوست دارم كلبه اي بسازم با كمك كبوتران... و آنها برايم شاخه بياورند و بعد از ساخت كلبه ام، آنها را به نوشيدن چاي دعوت كنم، چه همزيستي لذت بخشي! كبوتران و مرغها و جانداران ديگر با زبانشان مرا نمي آزارند. من آنها را دوست مي دارم. دويدن و مسابقه دادن با اسبها برايم لذت بخش است. چه شورانگيز است با خرسها به دنبال كندوي عسل گشتن، چه زيباست با آهو به خراميدن در چمنزار. خدايا! اين جاندارانت چه زندگي زيبايي دارند! آري من زندگي را در كنار اين موجودات و اين گونه دوست مي دارم.
راضيه قاسم زاده / تهران

 



بيا بنويسيم (17)
گزارش وداستان

در شماره قبل كمي در مورد قصه و برخي از تفاوتهاي آن باداستان صحبت كرديم. در اين شماره سر وقت گزارش و تفاوت اش با داستان مي رويم. گزارش هم مانند داستان از تنوع برخوردار است اما منظورمان از گزارش، عام ترين نوع آن است كه چشممان با آنها در مطبوعات گرم مي شود.
¤¤¤
گزارش
مي دانيد كه گزارش به نوشته اي گفته مي شود كه در آن، اخبار، اطلاعات، علل و ديدگاه ها منعكس مي شود و معمولا قصد دارد تا راه حلي را - مستقيما يا غيرمستقيم- مطرح نمايد.
تفاوت «گزارش»
و «داستان»
1- اولين تفاوتي كه بين گزارش و داستان مي توان ديد، پهناي موضوعي اي است كه اين دو پديده مي توانند در آن گام بردارند. به وضوح مسلم است كه ما در داستان، با حيطه بازتري روبرو هستيم. زيرا قالب قريب به اتفاق گزارش ها در مورد آن چيزي است كه ممكن الحدوث اند. در حالي كه اين قضيه در مورد داستان و عنايت به تعريف آن (مبني بر دروغ بزرگ بودنش)، بالعكس است.
يعني دروغ بودن حادثه در داستان، دست نويسنده اش را نسبت به نويسنده گزارش بازتر مي گذارد. وجود چنين ويژگي اي در داستان باعث مي شود كه بتوانيم در آن از اغراق استفاده كنيم. ولي استفاده از اغراق در گزارش جايز نيست. (زيرا باعث از بين رفتن صحت و سقم آن مي شود)
2- «قوه تخيل» از تفاوتهاي بسيارمهم ديگري است كه بين گزارش و داستان ديده مي شود. گزارش با واقعيت ها سروكار دارد درحالي كه داستانها با زايده ذهن ها سروكار دارند. زايده ذهن هايي كه «خيال» اند و نويسنده سعي مي كند تا با مهارت خودش، آن را طوري عرضه كند كه خواننده، آن را به صورت «واقعيت» قبول كند. به عبارتي مي توان گفت كه در گزارش ها هم - مانند خاطره ها- اتفاقي رخ مي دهد- يا حداقل گمان به وقوعش مي رود- و سپس تحرير مي شود اما در داستان، اساس كار از «تخيل» بنا مي شود. نتيجه آنكه تحليلهاي موجود در گزارش براساس واقعيت اوليه است و تحليل هاي موجود در داستان براساس تخيل اوليه.
3- جنبه «جذب» در داستان از همان اولين كلمات شروع مي شود و با پيشرفت داستان، منحصرا كلمات هستند كه جذب مي كنند اما در گزارش - بخصوص آنهايي كه در مطبوعات منعكس مي شوند- نويسنده از مقدمه، نتيجه، نمودار، برجسته كردن و خط كشيدن زيركلمات، تغيير رنگ دادن كلمات، عنوان هاي متعدد براي بخش هاي مختلف گزارش، استفاده از منابع گوناگون خبري و... براي جذب خواننده استفاده مي كند.
از اين رو مي توان گفت كه نحوه جذب خواننده در داستان سخت تر از گزارش است، چرا كه ميدان عمل در گزارش بازتر است و نويسنده با جاذبه هاي فوق، به نوعي تبليغ محصولش را مي كند تا در يك چشم، تكه هاي مختلفي از گزارش به چشم خواننده بنشيند و بلكه از روي همان يك تكه، خواننده تن به خواندن كل گزارش دهد. توضيح بيشتر دراين مورد اينكه گزارش ها با استفاده ازجاذبه هاي فوق، قابليت تكه تكه شدن را دارند تا با فصل بندي ها، يك كليتي از آنها در نگاه اول در چشم نشيند. لكن پديده داستان، پديده مغروري است.
نه تنها نمي تواند به صورت تكه تكه در چشم جاي گيرد، بلكه مي كوشد تا چشم را كلمه به كلمه تا پايان به دنبال خودش بكشاند.
ادامه دارد

 



لطفا عينك هايتان را عوض كنيد

آقاي «دكتر حسيني» چشم پزشك مشهور شهر ما سال گذشته عده اي از همكاران و آشنايان خود را در يك محفل خصوصي، براي صرف شام و گوش دادن سخنان خود، دعوت كرده بود. سي چهل نفري در تالار خانه او گرد آمده بودند. شام صرف شده بود و هر چند نفر با هم به گفتگوي دوستانه پرداخته بودند و ضمنا منتظر بودند تا آقاي «دكتر حسيني» صحبتهايش را شروع كنند. وي از جاي خود برخاست. همهمه فرو نشست. همه ساكت شدند تا ببينند آقاي دكتر چه مي گويد و از چه كشف تازه اي در زمينه چشم پزشكي حرف مي زند.
«دكتر حسيني» گفت: خانم ها! آقايان! از اينكه دعوتم را پذيرفتيد سپاسگزارم. مي خواستم از شما كه لطفا عينك هايتان را عوض كنيد. آنان كه عينك داشتند بي اختيار دستانشان به سوي صورتشان رفت و افراد ديگر هاج و واج مانده بودند كه دكتر چه مي خواهد بگويد!
او ادامه داد: تمام گرفتاريهاي روزمره ما، ناشي از همين عينك هايمان است. عينك بدبيني را مي گويم. جلال الدين مولوي چندين قرن پيش گفته است:
«پيش چشمت داشتي شيشه كبود
لاجرم عالم، كبودت مي نمود»
ما جانمان را با شيشه نه كبود كه سياه مي بينيم. همه را «بد» مي پنداريم و از هيچ چيز احساس خوشوقتي و خوشبختي نمي كنيم. زندگي را بر خود سخت مي گيريم و از همه طلبكاريم و دنيا را جهنمي مي انگاريم كه در آن مي سوزيم و با آن نمي سازيم. حال اين عينك هايتان را برداريد. شيشه هاي سپيد خوش بيني را به جاي آن به كار گيريد.
مي بينيد در جهان ما چيزهاي جالب و ديدني هم هست. دنياي ما بسيار رنگين و دل انگيز و شادي آفرين است. اشكال در ديد ماست. جمعيت در تالار كاملا خاموش بودند. دكتر پس از بيان مفصلي از انواع تصويرهاي زيباي طبيعت و حيات، با كلمه «متشكرم» به سخنان خود پايان داد. همه به خود آمدند. نخست زمزمه و سپس غلغله اي به پا شد. چشم پزشكان مجلس و ديگران همه براي آقاي حسيني دست زدند و ابراز احساسات كردند.
آنها كاملا غافلگير شده بودند. آخر صاحب خانه هر چه درباره رشته چشم پزشكي مي گفت؛ مهمانان آن ها را مي دانستند و يا به منابعي دسترسي داشتند كه آن مطالب را در آن بيابند. اما، سخن ايشان از نوعي ديگر بود كه در جهان امروز ما كمتر كسي ممكن بود به آن فكر كند. مهماني با خوشي و شادي به پايان رسيد. در حالي كه بسياري از عينك ها عوض شده بود.
بيژن غفاري ساروي / تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



تكه سنگ

پيرمرد وارد كوچه مي شود، اميد كه از بالاي پشت بام كشيك مي دهد، مي گويد: چاله كندن بس است. تا پيرمرد نديده ات، فللنگ را ببند.
خيلي آرام مي گويم: الان ديگر تمام مي شود، با برگ هاي خشك و زرد كنار ديوار، روي چاله را مي پوشانم و بعد بلند مي شوم و به راه مي افتم. (باد سردي مي وزد) از جيب كاپشنم، شال گردن را درمي آورم و به دور گردنم مي بندم.
كمي استرس دارم، نمي دانم چرا، شايد به خاطر اتفاقي كه قرار است تا چند لحظه ديگر رخ بدهد.
اي كاش اين كار را نمي كردم، اصلا اي كاش دستم مي شكست و به آن سنگ دست نمي زدم، به آن سنگ دست نمي زدم و پنجره خانه احمدآقا را نمي شكستم آن وقت ديگر مجبور نبودم به عنوان (حق السكوت)، براي اميد و سعيد اين كار را انجام بدهم.
تقصير خودم است، اگر هوس نمي كردم گنجشك لب پنجره را بزنم، اين طوري هم نمي شد.
وزش باد تندتر مي شود.
با خودم مي گويم: حالا كاري است كه شده، نبايد زياد غصه بخورم، تازه اين طوري اعتماد سعيد و اميد را هم جلب كرده ام. گام هايم را بزرگ تر برمي دارم. در همين عين احساس مي كنم، كسي دارد از پشت صدايم مي كند. سرم را برمي گردانم، پيرزني است. به سمت او مي روم و مي گويم: چه شده است با من كاري داريد؟ خيلي آرام مي گويد: پسرم عزيزم در راه كه مي آمدي، پيرمرد نابينايي را نديدي؟. (دلم هري مي ريزد)، زير لب مي گويد: نكند كه آن پيرمرد...
نويد درويش 15ساله دبيرستان نمونه دولتي صنيعي فر
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



كتاب راستگوترين ترازويي است كه مي توان فرهيختگي اقوام را با آن سنجيد
كتاب ، يكي از بهترين پديده ها

نقش برجسته، والا، حساس و سازنده كتاب در تكامل فردي و اجتماعي ناشي از گستردگي روح ارزشي دانش و اهميت فرهنگ مكتوب در تاريخ بشري است. اهميت عنصر كتاب براي تكامل جامعه انساني تا به حدي است كه تمامي اديان آسماني و رجال بزرگ تاريخ بشري ازطريق كتاب جاودانه مانده اند و روابط فرهنگي جامعه بشري نيز از پوشش كتاب و مبادلات فرهنگي تقويت شده است. انواع كتاب ها هركدام جاذبه خاص خود را دارند. بايد تلاش كرد كه با كتاب مانوس شده ساعتي از زندگي انسان بايد وقف كتاب باشد. اگر كودكان را در سنين پايين زندگي با كتاب آشنا كنيد عادت خواهند كرد و كم كم شور وحال خواندن كتاب روح و ذهنشان را مشغول به خود خواهدكرد. در ميان همه ابزارهاي فرهنگي، كتاب جايگاه ويژه اي دارد. تاريخ هيچ تمدني خالي از كتاب و كتابت نبوده است. مي توان كتاب را دركنار بهترين پديده هاي بشري نشاند. كتاب راستگوترين ترازويي است كه مي توان فرهيختگي اقوام را با آن سنجيد، چرا كه كتاب پير راه است براي سالكان، خرد ناب است براي عقل ورزان و پيشواي داناست براي راه گم كردگان.
¤ عبدالحميد گل افشان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14