(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23  آذر 1389- شماره 19815

سوار مه جبين
فرات تشنه
عاشورايي ها
نقش برادر
به ياد شهيد دكتر مجيد شهرياري
سلام استاد !
محرم عشق!
باز اين چه شورش است...
حس غريب
به ياد همكلاسي هنرمند : زنده ياد عليرضا نظربيگي هنرمند عاشورايي



سوار مه جبين

من آن سوار مه جبين را مي شناسم
آن آشناي غصه بردوش و پر از مهر
انگار لبخند و نگاه مهربانش
هر دم خيالات مرا درجا كند سحر
¤
من آن سوار مه جبين را دوست دارم
وقتي نگاهش با نگاهم حرف دارد
انگار چشمان به رنگ آسمانش
با اشك هاي بي پناهم حرف دارد
¤
اي كاش باشد لحظه و آني كنارم
تا اشك هاي صادقم را او بچيند
تا گريه هاي بي صداي سينه ام را
با جلوه دريايي روحش ببيند
¤
اي كاش باشد لحظه اي تنها كنارم
تا از فرات فاطمه، آرام جانم
مشكي پر از كوثر به سويش پربگيرد
لب هاي خشكش را به سيرابي رسانم
¤
اي كاش باشد لحظه اي تنها كنارم
تا بازوان مهربانش را ببوسم
تا شانه هاي زخمي مولاي خود را
با حسرت و بغضي پر از غوغا ببوسم
¤
اي لشكر خونخوار و ننگ آلود تاريخ!
در دست شيطان درون پژمرده بودي
اي كاش با شمشير تقدير الهي
درآن كوير مردمي ها مرده بودي
¤
مولاي من، آقاي من، معصوم سوم!
اي كاش بودي لحظه اي تنها كنارم
تا غنچه غنچه اشك هايم را بچيني
بر ساحل دستت چو موجي جان سپارم
الميرا سادات شاهاندشتي

 



فرات تشنه

يد بيضاي تو
از گريبان فرات كه بيرون زد
هفت آسمان
هم رديف دستهاي تو شد
انعكاس نور و شور و غرور
آسمان در مشت
يا در مشك
مشك بر دوش
يا به دندان
تو
از اين مشك پاره باراندي
چكه چكه بر زمين
هواي آسماني را
و فاصله ها گم شد
آسمان زميني
يا
زمين آسماني
فرقي نمي كند
تو
از اين مشك پاره راندي
نينوا را
با كجاوه تاريخ
تا هر كجا كه فراتي
تشنه بماند
و
زمين ما اينك
همان فرات جاري تشنه ست
مشك را بياور
اي
سقاترين تشنه
زهرا-علي عسكري

 



عاشورايي ها

قنبر يوسفي
قد قامت عشق
جهان سرمست از آن اقتدا بود
و حيران از نماز كربلا بود
خدايا آخرين قد قامت عشق
نماز خامس آل عبا بود
¤
نماز عشق
نمي ديدند سرهاي جدا را!؟
نماز عشق روي نيزه ها را!؟
نمي ديدند پيشاپيش آن صف
نماز سرخ آن خون خدا را؟


اذان
در گوش زمان اذاني از مولا ماند
عطرش به مشام خسته ي دنيا ماند
قد قامت عشق، آن تناور آن سرو
افتاد ولي نماز پابرجا ماند
وضوي عطش
سجاده سرخ عشق انداخته بود
چون خون خدا دل به خدا باخته بود
تجديد وضو كرد در آن ظهر از خون
هر چند كه با عطش وضو ساخته بود
¤
وضوي خون
پر كرد مشام خسته ي صحرا را
عطري كه ربود هوش اين دنيا را
آن روز حسين با وضويي از خون
مي خواند نماز ظهر عاشورا را
¤
براي زينب(س)
بانو
تو قافله سالار غمي اي بانو
غم را تو رسول خاتمي اي بانو
در نهضت عشق بي تو نقصاني بود
پيغامبر محرمي اي بانو

 



نقش برادر

يك تابلو كشيد و خون ريخت پاي آن
حالا قلم بگو بنويسد كجاي آن
يك تابلو به وسعت تاريخ ماندگار
يك تابلو كه تازگي آن جلاي آن
در آن كشيده طفل سه ساله كه تير خورد
با عمه اي كه كرد دعاها براي آن
تصوير كرد نقش برادر كه تشنه بود
اما فرات نعره زنان در هواي آن
ني مي زنند عالم و آدم غريب وار
برحالت حسين من و ني نواي آن
يك گوشه بود زينب كبري گرفته حال
شاهد فقط به معركه چشم خداي آن
سري كه بود بين حسين و خداي خويش
خون شكفته كرد دگر، برملاي آن
طفلي كه مرگ را به تمسخر گرفته بود
مي گفت با پدر همه ماجراي آن
حالا امام و كرب وبلايي كه سرنداشت
افتاده اند جن و پري پيش پاي آن

مادر صبر
اي گريه ببار روي دامن
هرچند شدي شبيه آهن
يك پرده بگو كه كربلا چيست؟
آن آينه خدانما چيست؟
اوصاف امام را بيان كن
يادي زحسين مهربان كن
اي اشك بريز مثل باران
يك نغمه بزن ز بيقراران
آنانكه به شوق يار رفتند
با زمزمه بهار رفتند
با زمزمه بهار خوشرنگ
با چشم خمار، با دل تنگ
دلتنگ خداي خويش بودند
بي حضرت حق پريش بودند
آن تشنه لبان غرق كوثر
آنها كه كشيده تا فلك سر
از جور زمان نكرده فرياد
آنها كه نمي روند از ياد
اي زينب سربلند آگاه
يك شمه به ما نشان بده راه
با ما بسراي از شهادت
از رمز عظيم استقامت
اي ماه چگونه صبر كردي؟
با آن همه ناكسي و سردي
آن دل نه دل است بلكه درياست
گفتي كه هرآنچه هست زيباست
اي همچو پدر دم تكلم
وي ظلم نموده بر تو مردم
با كوفه و كوفيان چه كردي؟
تو مادر صبر و غرق دردي
با درد شبيه مرد بودي
با فتنه و جور سرد بودي
هستي چو كنار ما دمادم
پس خطبه بخوان براي ما هم
ما عاشق زينبيم و دردش
آن كس كه زند به خصم آتش
مرضيه اسكندري- قزوين

 



به ياد شهيد دكتر مجيد شهرياري
سلام استاد !

ابتداي هر سال تحصيلي معمولا بچه ها منتظرند ببينند كه هر استادي چه شكل و قيافه اي دارد و با چه خلق و خويي كلاس را اداره مي كند. سال دوم دبيرستان تازه شروع شده بود كه يكي از بچه ها وارد كلاس شد و نظر همه را به يك استاد فيزيك جلب كرد. همه رفتيم تا استاد ريزه ميزه فيزيك را از پشت دفتر شيشه اي مدرسه ببينيم.
وقتي وارد كلاس شد كسي باورش نمي شد كه اين آدم با اين قد و قواره و اين سن اندك دكتراي فيزيك هسته اي داشته باشد و با اين تبحر و به اين رواني تدريس كند.
قدم هاي كوتاه كوتاه و سريع او نشان از جنب و جوش پيوسته و وصف ناشدني او داشت. اما با همه عظمت علمي اش اخلاق بزرگوارانه او بر همه افتخاراتش مي چربيد.
لهجه شيرين تركي اش براي بچه دبيرستاني هاي پرجنب و جوش تهراني جالب بود و خنده دار. يكي از بچه ها كه جرأت بيشتري داشت برخي از كلمات او در قالب يك سؤال صوري تكرار مي كرد تا شيطنتي كرده باشد و ديگران را بخنداند. اوايل فكر مي كرديم كه جريان را نمي فهمد. اما بعدها كه تيزهوشي و زرنگي اش را ديديم، فهميديم كه آنقدر بزرگوار است كه حتي به روي خودش هم نمي آورد.
با شاگردانش رفيق بود. متواضع بود و دوست داشتني. او در ميان شاگردان دانشگاهي اش هم همينگونه برخورد مي كرد. دلسوزانه و مشفقانه. شاگردانش كه بعدها خود به جايي رسيده بودند و برخي با او همكار شده بودند، حقيقتا او را مثل پدر يا يك برادر بزرگتر دوست مي داشتند و احترام مي كردند.
گرچه چهره اش ساده و معمولي بود اما به يقين چهره اخلاقي اش بسيار جذاب و دلربا بود. شهد شيرين خلق و خوي پر محبتش بر چهره معصومانه اش هم سرازير شده بود و از او يك وجهه اخلاق محور ساخته بود.
با اين همه مشغله اي كه داشت از رسيدگي به دوستان و رفقا باز نمي ماند.
تقيد او به اخلاق فردي و اجتماعي از او يك چهره دوست داشتني براي مرتبطان با او ساخته بود.
او اسطوره اخلاق يك مسلمان تمام عيار بود. چرا كه نه دانش فراوانش پرده بر روي تواضعش انداخته بود و نه جايگاه استادي اش غفلت از ديگران را به همراه آورده بود.
گرچه مشغله هاي فراواني داشت اما هر از چندي از شاگردان و دوستان گذشته اش يادي مي كرد و با يك تلفن و يا يك قرار دوستانه ديدارها را تازه مي كرد.
او دانشمندي متخلق بود. اخلاق را چنان با تدين و دينداري ممزوج كرده بود كه همه به اعتقادات او علاقه مند مي شدند.
هيچ وقت يادم نمي رود كه قبل از همه به نمازخانه مي آمد و بعد از ديگران از آنجا خارج مي شد. چنان نماز مي خواند كه بسياري از حال عجيب او آگاه مي شدند و تحت تأثير قرار مي گرفتند. نه تصنعي در كار بود و نه نمايشي رياگونه.
يكي از همكارانش كه با او به مسافرتهاي كاري فراواني رفته است، مي گويد هيچ گاه نديدم كه نماز شب ايشان ترك شود.
در چهره اش نور ايمان مي درخشيد و در كرده اش تلاش در مسير باري تعالي نمايان بود. اخلاصي كه در دل او موج مي زد گاه از زبان و احساسات و چهره خندانش لبريز مي شد. او مسير تكامل علمي اش را با ياد خدا پيش مي برد و رضاي خدا در شاهكارهاي علمي اش رخ مي نمود.
نام خدا را هميشه بر زبان داشت و معمولا «بسم الله» را بر روي تخته تدريس مي نوشت.
واقعا مرگي به جز شهادت براي او حقير و پست مي نمود. مردي كه سالها عشق به خدا را تجربه كرده بود بايد وعده «من عشقني قتلني» «هر كه عاشقم شود مي كشمش» را مي شنيد و لبيك مي گفت.
با اينكه همه اينها براي عظمت وجودي يك انسان كافي است، اما بايد گفت كه او افتخار ديگري دارد كه از ديگر افتخاراتش متمايز است. بر سينه معنوي او نشاني زده شده است كه امروز او را بر سر سفره پرزرق و برق محبوبش نشانده است.
آري، مهر اهل بيت و عشق به خاندان رسالت مس وجودش را تبديل به طلا كرده بود. نام محبوب را كه مي شنيد، عينكش را برمي داشت و مراعات زمان و مكان را هم نمي كرد و هر جا كه بود زار زار اشك مي ريخت. اين را ديگر همه مي فهمند كه عشق زمان و مكان و موقعيت نمي شناسد و انسان را رسواي عالم مي كند.
روضه كه مي خواندند مثل ابر بهاري گريه مي كرد و شانه هايش بالا و پايين مي رفت. گويي فناي در محبت محبوب است. هميشه و بنا بر مناسبت، رخت مشكي عزاي اهل بيت بر قامتش خوش مي درخشيد.
در ميان حضرات معصومان به بانوي دو عالم، صديقه طاهره علاقه ويژه داشت. هر سال روز شهادت حضرت فاطمه عليهاالسلام در خانه اش مراسمي مي گرفت و بسياري از دوستان را كه اكثر قريب به اتفاقشان نيز از فرهيختگان بودند، به اين ميهماني دعوت مي نمود. صفاي باطني او و علاقه وافرش به فاطمه، مجلس و محفلي پر حرارت و دوست داشتني را رقم مي زد.
مي گفت: «افتخارم اين است كه خدمتگزار بانوي دو عالم باشم» و حقيقتا بر اين افتخار مي باليد.
به گمانم كه او در اين لحظه كه ما مبهوت هجرانش هستيم، سر بر دامان محبوب نهاده و با آرامشي وصف ناشدني به اين عاقبت خوش و اين وصل خوش تر مي انديشد.
شايد اگر گوشها را تيزتر كنيم قهقهه مستانه اش را با گوش دل بشنويم و به جايگاه رفيعش بيش از پيش رشك بريم.
درود خدا بر دانشمند شهيدمان! اسطوره امتزاج انديشه و اخلاق، شهيد دكتر مجيد شهرياري.
سيدمصطفي بهشتي

 



محرم عشق!

من دلم را در آخرين بهانه هاي تو نوسان مي دهم. ستاره هاي ناگهاني را در آسمان دلتنگي ات رصد مي كنم و بعد در آتش عاشوراي تقديرت كم مي آورم.
حسين جان! در محرم بغض هاي بي اراده قلب بي تابم را به توان تپش هاي تو مي رسانم و ديار محرم عشقت را با سحابه ي چشمانم قطره باران مي كنم.
انديشه آبي ات را به لحظه هاي خاكستري سرنوشت بي دريغ خويش مي سپارم و براي لحظه اي تو را درنگ مي كنم؛ تو را.
پريوش كوهپيما- انجمن ادبي آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز

 



باز اين چه شورش است...

هياهويي در شهر به پا شده است. در و ديوارهاي شهر رخت عزا بر تن كرده، و مردم در جنب و جوشند!
باز اين چه شورش است؟
جوانان در تكاپو و تلاش دست در دست بزرگان و پيرغلامان حسين(ع) مشغولند و تو گويي ذره اي خستگي در وجود نازنينشان از كارهاي مختلف نمي نشيند!
باز اين چه شورش است؟
حال و هواي شهر عوض شده است. شهر بوي مهرباني گرفته، بوي اتحاد، و همه براي برگزاري هرچه باشكوه تر مراسم دست در دست هم مشغولند.
باز اين چه شورش است؟
پرچم هاي سياه رنگ به پرواز درآمده اند! گويا با زبان بي زباني مي خواهند فرياد بزنند كه هر روز عاشوراست و همه جا كربلا...
«كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا»
باز اين چه شورش است؟
اين همه عشق براي چيست؟ و اينها عاشقان كه اند؟
اين همه شور و شعف براي چيست؟ اين چه غوغايي است كه هر ساله برپاست، و اين چه آتشي است كه بر دلهاست؟
باز اين چه شورش است؟
اين چه آتشي است كه در دلها افتاده و چه سري در آن است كه هر سال از سال قبل شعله ور تر مي شود؟
باز اين چه شورش است؟
اينها همه عاشقان حق اند و حقيقت. عاشقان حسين اند و اهل بيت عليهم السلام
عاشقان عصمتند و طهارت...
اين عشق الهي است...
اين شور خدايي است!
احمد طهاني/ يزد

 



حس غريب

وقتي كودك بودم از محرم و حسين و كربلا فقط دسته هاي عزاداري و مجالس روضه و تعزيه ها برايم جالب بود و حس غريبي داشتم، اما واقعا نمي دانستم اين همه مراسم و اشك و آه براي چيست؟
بزرگتر كه شدم محرم برايم رنگ و بوي ديگري داشت... وقتي به روز عاشورا و آن همه مصيبت فكر مي كردم ناخودآگاه اشك و ماتم وجودم را فرا مي گرفت. دوست داشتم از حسين بدانم كه او كه بود و چه كرد؟ هر چه بيشتر دانستم عاشق تر شدم. از خدا كمك خواستم تا به من نيز شوري حسيني دهد. تا زينب و صبوري را به من بشناساند، عموعباس و فداكاري هايش را به من بفهماند.
حال ديگر مي دانم، آري خوب مي دانم در كربلا چه بر سر حسينيان آمد. حال معناي اين جمله را درك مي كنم كه «آب عمري است كه شرمنده حسين است». به راستي چرا هر زمان شخصي از حق سخن گفت با او گروهي به جدال پرداختند؟ آن هم اين قدر ناجوانمردانه!؟ مگر جنگ در محرم براي اعراب حرام نبود؟ پس چرا خون پاكان و دليران حسيني را اينگونه ريختند؟ به خيال خامشان حسين را از صحنه روزگار پاك كردند! حال كجايند كه ببينند بعد از اين همه سال حسين زنده است و سخنان حقش را جان هاي حق شنو، پذيرايند.
پروردگارا! قدري از غيرت حسين، از شهامتش... از ايمان و مهرباني هايش به ما عطا بفرما. آمين.
ايام سوگ حسيني را به آقاي خوبمان و معصومين و شيعيان عالم تسليت مي گويم. امسال محرم ديگري است... از كربلا تا ظهور دگر راهي نيست.
هدهد صبا

 



به ياد همكلاسي هنرمند : زنده ياد عليرضا نظربيگي هنرمند عاشورايي

نزديك به 10  سال پيش توي مدرسه ي راهنمايي شهيد ادب دوست با او آشنا شدم .
عليرضا را مي گويم ؛ عليرضا نظربيگي دانش آموز كلاس 5/1 .
من معلم هنر بودم و عليرضا عاشق هنر .
جعفر برادر بزرگتر عليرضا مدير هنري نشريه ي بچه هاي مسجد بود .
تشويق هاي جعفر كه گرافيست بود و تلاش و علاقه ي عليرضا او را شكوفا كرد.
يك روز در كيهان بچه ها ديدمش و از ديدن خودش و كارهاي هنري اش ذوق زده شدم .
راستش فكر نمي كردم او تا اين حد پيشرفت كرده باشد.
¤¤¤
روزها از پي هم آمدند و رفتند تا اين كه يك روز باد سرد پاييزي خبر از پرواز او داد.
بغض گلويم را گرفت و دلم تنگ شد براي خودش ، هنرش و صداي دلنش اش كه مي خواند :
يا حسين غريب مادر
تويي ارباب دل من
يه گوشه چشم تو كافي ست
واسه حل مشكل من ...
خوشا به حالش كه در روزهاي عاشقانه ي محرم ميهمان سالار شهيدان شد .
محمد عزيزي (نسيم)
سلام عليرضا
وقتي كه در ششم شهريور سال 1368 به دنيا آمدي، صداي گريه هاي تو و وجود كوچولوي تو همه رؤياهاي روزمره من و مامان و بابا را به هم ريخت. به ياد مي آورم وقتي كه تو نوجوان شدي، وقتي كه آموختن هنر گرافيك در هنرستان مالك اشتر تهران دغدغه تو شد، وقتي كه در دانشگاه انقلاب اسلامي در محله يافت آباد تهران، در مقطع فوق ديپلم در رشته گرافيك فارغ التحصيل شدي همه ديدند كه تو هنر گرافيك را فقط به خاطر خداي بزرگ خواستي و از آن به بعد خدا هم جور ديگري از آسمان به تو نگاه كرد.
داداش كوچولو به ياد مي آورم، وقتي كه در زمستان 1386 تو برنده جايزه سوم مسابقه تصويرسازي و نقاشي خط در جشنواره سراسري دانشجويان در رشته گرافيك ايران ويژه عاشورا در مركز تربيت معلم شهيد رجايي اصفهان شدي، خود خدا توجه خاصي به تو كرد.
به ياد مي آورم وقتي كه در شهريور 1388 تو برنده جايزه دوم در ششمين جشنواره بسم الله شدي،كه توسط كميسيون يونسكو در ايران برگزار شده بود شادي و شعف خاصي سراپاي همه را فرا گرفت.
داداش كوچولوي من، عليرضا جان! پس از اينكه آخرين اثر خودت را به خاطر خود خدا درباره مولايت اباعبدالله الحسين و عصر عاشورا عاشقانه با تمام وجودت بر روي كاغذ ترسيم كردي و پس از آنكه در سال 1388 برنده جايزه طراحي گرافيك در چهارمين سوگواره پوسترهاي عاشورايي در تهران شدي خود خدا آنقدر تو را دوست داشت كه در روز سه شنبه
10/9/1388 وقتي كه تو پس از يك ماه و نيم تحمل درد و رنج بيماري جسمي معصومانه بر روي تخت ICU بيمارستان بي هوش و به دور از هياهوي دنياي شلوغ ما آدم ها بودي، خدا آرام در گوش ات نجوا كرد و گفت: عليرضاي كوچولو اي بنده من وقت رفتن به بهشت است. و تو علي رضا چقدر صورتت آرام بود و چقدر راحت مي شد در چشمانت مظلوميت و پاكي الهي را ديد و الان يك هفته است كه تو شاد و خندان پيش خدا هستي.
از طرف برادرت: جعفر

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14