(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 23  آذر 1389- شماره 19815
PDF نسخه

طعم آفتاب
سلام بر آقاي آبروي آب...
عشق هم در التهاب افتاده بود
خشت اول
اتاق انتظار
ساعت 25
بوي بارون
آن روز كه بابا رفت...
پست چي سوم



طعم آفتاب

براي سينه زدن رخصتي بده آقا
بدست خسته من قدرتي بده آقا
شبيه سال گذشته دوباره آمده ام
براي خوب شدن فرصتي بده آقا
دوباره قصد نمودم كه نوكرت باشم
در اين دو ماه عزا همتي بده آقا

وحيد قاسمي

 



سلام بر آقاي آبروي آب...
عشق هم در التهاب افتاده بود

علمدار و قوت قلب يك سپاه مي دانيد يعني چه؟ عمود خيمه يك كاروان مي دانيد يعني چه؟ پشت و پناه اهل حرم، مي دانيد يعني چه؟ دلگرمي كودكان و زنان تشنه لب مي دانيد يعني چه؟ اطمينان قلب سالار سپاه مي دانيد يعني چه؟ آرامش جان بانوي كربلا مي دانيد يعني چه؟ قمر بني هاشم مي دانيد يعني چه؟ عباس ابن علي ابن ابيطالب مي دانيد يعني چه؟ بهانه لبخند سكينه مي دانيد يعني چه؟...روضه مكتوب نسل سوم را امروز به قلم سيدمهدي شجاعي كه منتخبي از برگ هاي بي بديل آه و اشك او در «سقاي آب و ادب» است، به سوگ بنشينيد... طرح دستي روي آب افتاده بود/ عشق هم در التهاب افتاده بود/ چشمهاي تب زده در التهاب / دست سقا روي آب افتاده بود...
تك سوار عرب...
شريعه فرات، پيش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر.
سوار تشنه لب، لحظه به لحشظه به آب نزديكتر مي شود، با مشك خالي بر دوش و شمشيري در دست و لبخندي شيرين بر لب. لبخند، لب هاي ترك خورده اش را به خون مي نشاند.
اسب در زير پايش، به عقابي مي ماند كه مماس با زمين پرواز مي كند. آنقدر رعنا و رشيد و بلند بالاست كه اگر پا از ركاب، بيروت كشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمين مي اندازد.
وقتي كه تو بر اسب سوار مي شوي، ماه بايد پياده شود از استر آسمان.
چشماني سياه و درشت و كشيده دارد و ابرواني پر و پيوسته و گيسواني چون شبق كه از دو سو فرو ريخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سياه كه ماه را به دامن بگيرد، در قالب گرفته است.
ماه اگر در روز طلوع كند، از جلاي خودش مي كاهد اين چه ماهي است كه رنگ از رخ روز مي زدايد و با ظهورش روشنايي روز را كمرنگ
مي كند!؟
چيزي به آب نمانده است برق آب در چشم هاي اسب و سوار مي درخشد. هواي مرطوب در شامه تفتيده اش
مي پيچد و به او جان و توان تازه
مي بخشد. سوار دمي به عقب
برمي گردد و كشته هاي خويش را مرور مي كند.
همه اين جنازه ها كه اكنون در سايه سار نخل ها خفته اند، تا لحظاتي پيش ايستاده بوده اند و سدي شكست ناپذير مي نموده اند. فقط چهار هزار نفر، مامور نگهباني از شريعه بوده اند با اسب و شمشير و نيزه و تير و كمان و خود و سپر و زره و عمود. فرمانده سپاه دشمن گفته است كه اگر اينان به آب دست پيدا كنند و جان بگيرند، احدي از شما را زنده نمي گذارند.
باور دشمن بر اين بوده است كه نه از آب، كه از حيات خويش نگهباني مي كند.
اكنون همه آن چهار هزار، يا كشته اويند يا گريخته از هجوم خشم او. اما آنها كه گريخته اند بازخواهند گشت. ياران خويش را به كمك خواهند خواست و بازخواهند گشت حتي پياده ها بر اين اسب هاي سرگشته و بي صاحب خواهند نشست و هجوم و محاصره را از سر خواهند گرفت.
اكنون اين صداي نرم تلاقي پاهاي اسب با زمين مرطوب. و اينك اين صداي پاي اسب و آب. و اينك اين آب. اين مشك خالي و آب. اين سوار تشنه لب و آب.
ناز بازوان تو!
اما كيست اين سردار كه از ميان چهار هزار سوار نيزه دار عبور كرده است و خود را به آب رسانده است، بي آنكه آب در دلش تكان بخورد؟! اين، عباس علي است، عباس، فرزند علي بن ابيطالب(ع).
«تو را براي همين روز مي خواستم عباس! ناز بازوان تو! حالا بدان كه چرا در ابتداي ورودت به اين جهاد، بر دست ها و بازوان تو بوسه مي زدم و سر انگشتانت را به آب ديده
مي شستم. باغبان اگر در آينه نهال، شاخسار سر به آسمان كشيده درخت را نبيند كه باغبان نيست.»
در صفين، نوجواني نقاب زده، ناگهان چون تيري از چله كمان جبهه دوست رها شد و خود را به عرصه نبرد رساند. جز علي، هيچكس، نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمي دانست كه اين نوجوان نقاب بر چهره كيست.
آنان كه از چشم، سن و سال را
مي سنجيدند، گفتند كه بين دوازده تا چهارده سال. آنان كه از هيكل و جثه، پي به سن و سال مي بردند، گفتند كه حدود هفده سال. آنان كه از چستي و چابكي حركات، حدود عمر را حدس مي زدند، گفتند: قريب بيست سال.
آن نوجوان نقاب زده كه همه را به اشتباه انداخته بود، چون جنگجويان كهنه كار، به دور ميدان چرخ مي خورد و مبارز مي طلبيد. چستي و چالاكي نوجوان، حكمي مي كرد و شهامت و صلابتش، حكمي ديگر.
چرخش تند و تيز شمشير در دستهايش حكمي داشت و نگاه عميق و نافذش حكمي ديگر.
و اين بود كه هيچكس از جبهه مخالف، پا پيش نمي گذاشت. معاويه به ابوشعثا گفت: برو و كار اين سوار را بساز.
ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حريف هزار سوار مي دانند، دون شان من است جنگ تن به تن با اين يكه سوار. اما يكي از پسران هفتگانه ام را مي فرستم تا سرش را برايت بياورد. جوان ابوشعثا در دم با شمشير آن نوجوان به دو نيم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومين فرزند را به خونخواهي اولي فرستاد. دومي نيز بي آنكه مجال جنگيدن پيدا كند، جنازه اش در كنار جنازه برادر قرار گرفت.
و جوان سوم و چهارم و پنجم ...
در جبهه دوست، لحظه به لحظه غريو شگفتي و شادي اوج مي گرفت و در جبهه دشمن، سكوت و حيرت و بهت و مصيبت لحظه به لحظه سنگين تر مي شد. و وقتي ششمين و هفتمين جوان ابوشعثا هم به خاك و خون غلتيدند، از جبهه دشمن نيز، واي تحسين، ناخودآگاه به هوا برخاست.
و اين آنچنان خشم و غيرت ابوشعثا را به جوش آورد كه به معاويه گفت: تكه تكه اش مي كنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر اين سوار، داغ هفت جوان بر دل پدر اين سوار، داغ مي نشانم.
و از جا كنده شد و با چشماني خون گرفته و تواني صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند. دست سوار اما انگاره تازه، گرم شده بود چون شيري كه روباه را به بازي مي گيرد، ابوشعثا را لحظاتي به تلاطم و تكاپو واداشت و در لحظه و آني كه هيچكس نفهميد چه آني، سر ابوشعثا را پيش پاي اسبش انداخت و بدن خونينش را بر خاك نشاند.
وحشت بر چهره و سراپاي دشمن نشست آنچنانكه هر چه نوجوان در ميدان چرخ خورد و مبارز طلبيد، هيچكس به ميدان نيامد و آنچنانكه حتي هيچكس جرات جمع كردن جنازه هاي آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
و نوجوان، فاتح و شكوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت و آن زمان كه علي، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پيشاني اش بسترد و روي ماهش را ببوسد، تازه همه فهميدند كه اين، عباس علي است، ماه بني هاشم كه هنوز پا به سال سيزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهره اش نروييده است.
ماموريت ابدي
اين عباس علي است. خسته، گرسنه، تشنه، داغديده و مصيبت زده.
داغ هايي كه هر كدام به تنهايي براي از پا درآوردن مردي كافي است؛ داغ سه برادر، داغ يك فرزند، داغ چندين برادرزاده و خواهرزاده و داغ چند ده عزيز و همدل و همراه.
نه خستگي، نه تشنگي، نه گرسنگي، نه اين همه داغ، هيچكدام تاب از كف عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، اما ديدن تشنگي حسين(ع) و بچه هاي حسين، طاقتش را سوزانده و او را راهي شريعه كرده است.
و اكنون اين اوست و آبي كه تا زانوان او و شكم اسب، بالا آمده. اكنون اين اوست و آب و مشك خالي و بچه هاي حسين(ع). اكنون اين اوست و لب هايي كه از تشنگي ترك خورده. اكنون اين اوست و تني كه از تشنگي ناتوان شده.
اكنون اين اوست و جگري كه از تشنگي تاول زده. اكنون اين اوست و هجوم لشگر عقل از هزار سو كه او را به نوشيدن آب ترغيب مي كند:
تو علمدار لشگر حسيني، بايد استوار بماني. تو محافظ بچه هاي حسيني، بايد توان در بدن داشته باشي. تو تكيه گاه سپاه حسيني، نبايد فرو بريزي.
وقتي به جرعه اي آب مي توان توان هزارباره گرفت، چرا اين توان را - نه از خودت كه - از انجام رسالتت دريغ مي كني؟
تو يك عمر زيسته اي براي همين يك روز و اگر امروز نتواني بجنگي و از محبوبت دفاع كني، همه عمر را به باد داد ه اي. پدر به برادرش عقيل - كه در علم انساب ورودي به كمال داشت - گفت كه: زني مي خواهد كه در رشادت و شهامت و شجاعت نمونه باشد و فرزنداني رشيد و دلاور و سلحشور و بي باك بياورد.
و عقيل، قبيله بني كلاب را معرفي كرد و از اين قبيله، خانواده بني حزام را و از اين خانواده، فاطمه رشيده را.
و چه كارهاي عجيبي مي كرد اين پدر مظهرالعجايب! خودش عالم بماكان و مايكون و ما هو كائن بود، خودش در جايگاهي از خلقت نشسته بود كه تقدير را با سر انگشتانش - باذن الله - رقم مي زد. خودش سرشت و گذشته و آينده همه خلايق را در آينه علم غيب خويش، به وضوح مي ديد اما برادرش را مامور جستجو در انساب و اقوام و قبايل كرد تا دل عقيل را به انجام اين ماموريت خطير خوش گرداند.
به گمانم بزرگترين معجزه پدر اين بود كه در ميان مردم، پرده بر علم غيب خويش مي كشيد و عليرغم داشتن بالهاي كرامت، با پاهاي عادت بر زمين راه مي رفت و عليرغم علم آفريني اش، به زبان كودكان مردم اين جهان تكلم مي كرد و عليرغم اين كه صاحب دكان عالم بود، درست مثل يك مشتري بي بضاعت، از دكه خلقت خريد مي كرد.
فلسفه انتخاب مادرم و تولد من و برادرانم، پديدآوردن ياوراني براي حسين(ع) بود. يعني كه من براي حسين و به خاطر حسين آمدم. براي تو كه به خاطر حسين آمده اي، اكنون دفاع از حسين و جنگ در راه حسين، مهمترين مساله است.
و دفاع از حسين، توان مي طلبد و جنگ در راه حسين رمق مي خواهد.
و آب اكنون براي تو يعني توان براي دفاع از حسين و آب براي تو يعني مقدمه واجب كه به اندازه خود واجب، واجب است.
اسب كه خنكاي آب، رگ و پي اش را حيات و طراوت بخشيده، در آب پيشتر و پيشتر مي رود تا آنجا كه زانوان و رانهاي سوار تماماً در آب قرار مي گيرد و شمشير آبديده اش تا نيمه در آب فرو مي شود.
سوار، دست به قبضه شمشير مي برد و آن را به سمت جلو مي فشارد تا سر غلاف از آب بيرون بيايد و شمشير از تسلط آب محفوظ بماند.
بيست و پنج سال پيش بود، يا كمي بيشتر. علي(ع) در مسجد نشسته بود و گرد او ياران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در اين حال، پيرمردي بياباني كه محاسني سپيد و چهره اي آفتاب سوخته اما نمكين داشت به مسجد درآمد.
با لهجه اي شيرين به همه سلام كرد، حلقه جمع را شكافت، بر دست و روي علي بوسه زد و زانو به زانوي او نشست: «علي جان! خيلي دوستت دارم. دليلش هم اين است كه اين شمشير عزيزم را آورده ام به تو هديه كنم.»
علي خنديد؛ مليح و شيرين، آنچنانكه دندان هاي سپيدش نمايان شد.
«دليل، دل توست عزيز دلم! اما اين هديه ارجمندت را به نشانه
مي پذيرم.»
پيرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روي علي را بوسيد و رفت.
فراوان داشت علي از اين عاشقان بي نام و نشان. شمشير را لحظاتي در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار كه منتظر خبري بود يا حادثه اي.
خبر، عباس(ع) بود كه بلافاصله آمد. هفت يا هشت ساله اما زيبا، رعنا و بلند بالا، سلام و ادب كرد اما چشم از شمشير برنداشت.
علي فرمود: عباس من! دوست داري اين شمشير را به تو هديه كنم؟
عباس خنديد. آرزوي دلش بود كه بر زبان پدر جاري شده بود.
«بله، پدر جان! قربان دست و دلتان.»
علي فرمود: بيا جلو نور چشمم!
عباس پيش آمد. علي از جا بلند شد، شمشير را با وسواسي لطف آميز بر كمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسيد و گريه كرد: «اين به وديعت براي كربلا.»
فضاي اطراف شريعه ملتهب شده است صداي پا و شيهه اسب ها و صداي عبور سوارها از لابلاي نخل ها، نشان از تجهيز و بازسازي سپاه دشمن دارد.
بايد جنبيد بايد هر چه زودتر مشك را از آب پر كرد و از اين محاصره و مهلكه به در برد اما با كدام توان وقتي كه هرم آفتاب، رمق بدن را كشيده است و عطش، عبور خون را در رگها دشوار كرده است؟!
اما ...اما پدر در واپسين لحظات حيات، آنگاه كه در بستر شهادت آرميده بود و آخرين وصاياي خويش را به اطرافيان مي فرمود، ناگهان تو را صدا زد.
تو شتابناك پيش رفتي و در كنار بستر او زانو زدي. پدر همچنانكه خفته بود، دست بر شانه هاي تو گذاشت و فرمود: «عباس من! به زودي سبب روشني چشم من در قيامت خواهي شد. در عاشورا وقتي وارد شريعه شدي، مبادا كه آب بنوشي و برادرت حسين، تشنه باشد.»
تيري كه بر قلب او نشست
اكنون ديگر او تشنه آب نيست. تشنه ديدار كسي است كه تصويرش را در آب ديده است و انگار او نه مشك كه آب حيات عالم را با خود حمل مي كند.
هيچكس پيش رو نيست سكوتي مرموز و سرشار از التهاب بر فضاي نخلستان سايه افكنده است.
چندهزار چشم از پشت نخل ها سوار را مي پايد اما هيچكس جلو نمي آيد.
سكوت آنقدر سنگين است كه حتي صداي نفس اسب ها به گوش مي رسد و گاهي صداي پابه پا شدن ناخواسته اسب ها بر صفحه اين سكوت خراش مي اندازد.
پيداست كه از جنين اين سكوت، طفل طوفاني در شرف تولد است.
همين يك مشك آب، تمام حيثيت دشمن را لگدمال كرده است. دشمن گمان مي كند كه جبهه حسين(ع) اكنون بسان محتضري است كه با نوشيدن آب، حيات تازه مي گيرد، از جا برمي خيزد و دمار از روزگارشان درمي آورد.
به همين دليل، همه لشگر خود را حلقه حلقه دور شريعه متمركز كرده است.
...
اكنون تير از همه سو باريدن گرفته است. اما عباس با حايل كردن جوارح خود، از كتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تيرها را به جان مي خرد و مشك را همچنان در امان نگه مي دارد و بر بال هاي قلب خويش آن را پيش مي برد.
ده ها تير بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهي سرخ تمام بدنش را پوشانده است. اما عباس انگار هيچ زخمي را بر بدن خويش احساس نمي كند چرا كه مشك همچنان ... اما نه ... ناگهان تيري بر قلب مشك مي نشيند و جگر عباس را به آتش مي كشد.تير بر مشك نه كه بر قلب اميد عباس مي نشيند و عباس در خود فرو مي شكند و مچاله مي شود...
زينب، زينب، زينب...
زينب(س) اكنون با دل خودش چه
مي كند؟ با دل سكينه چه مي كند؟
اين حكيم بن طفيل است كه نخلستان را دور زده و از مقابل با عمود آهنين پيش مي آيد.
بگيريد اين تتمه جان عباس را كه از آبرويش گرانبهاتر نيست.
حسين جان! جانم به فدات! تو از اين پس چه مي كني؟
مي دانم كه با رفتنم پشت تو خواهد شكست از اين پس تو با پشت خميده چه مي كني؟!
حسين جان! يك عمر در آرزوي رسيدن به كربلا زيستم، يك عمر به عشق نينوا تمرين سقايت كردم، يك عمر به شوق عاشورا شمشير زدم... يك عمر همه حواسم به اين بود كه نقش عاشقي را درست ايفا كنم و به آداب عاشقي مودب باشم. اما درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ريخت.
مشك اميدم دريده شد و آب آرزوهايم هدر رفت درست در لحظه اي كه
مي بايست هستي ام را در دستهايم بريزم و از معشوق خودم دفاع كنم، دست هايم از كار افتاد.
من شعله متراكمي بودم كه
مي توانستم تمام جبهه دشمن را به آتش بكشم و خاكستر كنم اما در نطفه اتفاق شكستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.
حسين جان! مرا ببخشا كه نشد برايت بجنگم و از حريم آسماني ات دفاع كنم.
اين آخرين ضربه دشمن است كه پيش مي آيد و مرا از شرمساري كودكانت مي رهاند. اي خدا! اين فاطمه(س) است، اين زهراي مرضيه است كه آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگيرد.
اين فاطمه است كه فرياد مي زند: پسرم! عباسم!
من كي ام؟! جان هستي فداي لحظه ديدارت فاطمه جان!
برادرم! حسين جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندي قبول كرده است.
اكنون برادرت را درياب، برادرم!

 



خشت اول

الغرض در همه قافله يك مرد نبود
كسي گفت، چنين گفت: سفر سنگين است
باد با قافله ديريست كه سر سنگين است
گفت: با زخم جگركاه قدم بايد سود
بر نمك پوش ترين راه قدم بايد سود
گفت: ره خون جگر مي دهد امشب همه را
آب در كاسه ي سر مي دهد امشب همه را
سايه ها گزمه ي مرگند، زبان بر بنديد
بار - دزدان به كمينند - سبك تر بنديد
مقصد آهسته بپرسيد، كسان مي شنوند
پر مگوييد كه صاحب قفسان مي شنوند
گردباد است كه پيچيده به خود مي خيزد
از پس گردنه ي كوه احد مي خيزد
نه تگرگ است؛ كه آتش ز فلك مي جوشد
و ز خشكاي لب رود نمك مي جوشد
زنده ها از لب تف سوز عطش، دود شده
مرده ها در نفس باد نمك سود شده
دشت سر تا قدم از خون كسان رنگين است
و كسي گفت، چنين گفت: سفر سنگين است
¤
خسته اي گفت كه زاريم، ز ما در گذريد
هفت سر عائله داريم، ز ما درگذريد
گفت: گفتند و شنيدم كه گذر پر عسس است
تا نمك سود شدن فاصله يك جيغ رس است
چيست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟
سر بي دردسر خويش به درد آوردن
پاي از اين جاده بدزديد كه مه در پيش است
فتنه ي مادر فولاد زره در پيش است
پاي از اين جاده بدزديد، سلامت اين است
نشنيديد كه گفتند سفر سنگين است؟
¤
و چنان رعد شنيدم كه دليري غريد
نه دليري؛ كه از اين باديه شيري غريد
گفت: فرياد رسي گر نبود ما هستيم
نه بترسيد، كسي گر نبود ما هستيم
گفت: ماييم ز سر تا به شكم محو هدف
خنجري داريم بي تيغه و بي دسته به كف
نصف شب خفتن ما پاس دهي هاي شما
بعد از آن پاس دهي هاي شما خفتن ما
الغرض ماييم بيدار دل و سر هشيار
خنجر از كف نگذاريم مگر وقت فرار...
و كسي گفت: بخسپيد، فرج در پيش است
كربلا را بگذاريد كه حج در پيش است
گفت: ايام برات است، مبادا برويد
وقت ذكر و صلوات است، مبادا برويد
گفت ما از حضراتيم، به ما تكيه كنيد
مستجاب الدعواتيم، به ما تكيه كنيد
گفت: جنگ و جدل از مرد دعا مپسنديد
ريگ در نعل فرو هشته ي ما مپسنديد
بنشينيد كه آبي ز فراتي برسد
شايد از اهل كرم خمس و زكاتي برسد
سفره بايد كرد... اما علم رفتن را
روضه بايد خواند تا آب برد دشمن را
¤
الغرض در همه ي قافله يك مرد نبود
يا اگر بود شايسته ي ناورد نبود
همه يخ هاي جهان را، همه را سنجيديم
مثل دل هاي فرو مرده ي ما سرد نبود
رنج اگر هست نه از جاده، كه از ماندن هاست
ورنه سر باخته را زحمت سر درد نبود
آه از آن شب - شب عصيان - كه در اين تنگ آباد
غير آواز گره خورده ي شبگرد نبود
آه از آن پيكار كز هيبت دشمن ما را
طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود
يادگار - آن علم سوخته - را گم كرديم
آخرين آتش افروخته را گم كرديم
در هفتاد رقم بتكده وا شد از نو
چارده كنگره ي طاق بنا شد از نو
آن چه آن پير فرو هشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزديد، شبانان خوردند
بس كه خميازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خسته ي ما منزل شد
باز ماييم و قدم ساي به سر گشتن ها
مثل پژواك، خجالت كش برگشتن ها
از خم محو ترين كوچه پديدار شده
«و به خال لبت اي دوست گرفتار شده»
و كسي گفت، چنين گفت: كسي مي آيد
«مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد»
محمدكاظم كاظمي

 



اتاق انتظار

روزگار ديگريست...
عاشورا مكتب انتظار است و شما امام عاشورا. حتي حسين (ع) هم به تماشا نشسته تا ثمره انقلابش را در قيام شما ببيند، نه! تمام انبياء و اولياء چشم به راهند تا كوله بار زمين مانده شان را شما به مقصد برساني و ما اينجا روز و شب عهد مي خوانيم كه از ياران شما باشيم. اصلاً مي داني! تاريخ چشم انتظاري ما به همان سال 61 هجري مي رسد، به همان روز دهم، به همان ساعات عصر عاشورا. اينجا غروب فرشچيان برايتان گريه مي كند و ما مانده ايم با حادثه اي عظيم كه تا قيام قيامت بايد از آن ياد كرد و ياد گرفت. حالا هزار و چهارصد سال پس از آن مي نويسيم و مي خوانيم كه براي امام بايد هر چه هست، داد. اين را سال هاست كه مردم با رخت و لباس مشكي بر در و ديوار
مي نويسند. همه مي دانند كه بايد قدر نعمت دانست وگرنه ظلم يزيد مي ماند و روضه عدالت كه بايد در سوگ امام سر داد. در روزگاري كه عقول ناقص فيلسوفان امان بشريت را بريده است مردم قدر تنفس در هواي زلال معارف ناب شما را مي دانند. اگر چنين نبود بايد به چه دل خوش مي كرديم!؟ به ايسم هاي پر مدعا كه چيزي جز نكبت براي ما به ارمغان نياورده اند؟ يا به تقدس گرايي هاي افراطي كه حضور خدا در عالم ماده را دون ذات اقدس الهي مي دانند! حالا كه استخوان مستضعفان در زير بار الگوي سرمايه داري قارون خرد
مي شود، ما بيشتر ياد شما مي كنيم. انگار هر چه قصر كفر محكم تر مي شود، دلمان بيشتر براي حجره خلافت پدرتان تنگ مي شود. اينجا جماعتي خسته از وعده هاي پوچ غرب و شرق منتظر شماست تا به اذن شما به شريعه ايمان بزند و طعم معنويت را به بشر بچشاند. آقا...! نقطه پاياني بگذار بر هزار سال صبر ما كه ايوب هم تاب تحملش را نداشت! هر روز عاشوراست و همه جا كربلا اما صبر ما صبر زينب(س) نيست كه امان از كف داده ايم و بعد از اين تجربه هاي تلخ از روزگار غيبت باور كن كه ديگر قدر خورشيد مي دانيم. آقا...! باور كن اين روزها روزگار ديگري است، ديگر كسي امامش را به مشتي خرما نمي فروشد! يا به خرمني از گندم!
محمد عربلو

 



ساعت 25

شما اي رفتگان، اي خفتگان تا رستاخيز، كه آرام گرفته ايد، همسان و يكسان، سكوت و هياهو، حرص و طمع، شهوت و وحشت، غضب و حسد،... هيچيك براي شما معنايي ندارند.
رفتگان در پي رفتگان، ماندگان در پي رفتگان، آيندگان هم در پي رفتگان، وهمچنان چنين است.
رستاخيز هركس به قدر طول عمر اوست!
چه كم چه زياد، فرقي نمي كند كوتاه به نظر مي آيد، چرا كه هركس يا هر موجود به دنبال چيزيست و در فرار از چيزي، و در اين افتان و خيزان، زمان ارزش حقيقي خود را از دست مي دهد.
چه مادري كه قبل از آن در تشويش دائمي فرزندان بوده، چه پدري كه قبل از آن در تكاپو براي تأمين خانواده بوده، چه كساني كه خاطراتي از آنان در حافظه باقي مانده و بسته به ميزان تأثير آنها همراهمان
مي باشد. و حالا فارغ از چيزهايي كه آنها را مي آزرده، مي ترسانده، خوشحال مي كرده، به گريه و خنده مي انداخته، افتان و خيزانشان مي نموده، فارغ از آرزوها و حسرت ها، شكست ها و پيروزي ها، محروميت ها و برخورداري ها، عشق ها و كينه ها، نشاط ها و رنجوري ها.
در سكوتي محض بدور از آواها و نماها!؟
خموش و خفته، نه طلوعي را مي بينند و نه غروبي را، نه پنداري و گفتاري و نه فرصت كرداري، نه زمان جبراني، نه شروعي و انجامي، نه انفاقي و نمازي نه طلب آمرزشي، نه بازدار از بدي و نه تشويق به خوبي، نه حواسي و اندامي براي انجام كاري ، نه اختياري و انتخابي و نه اميدي! تا كه همه برمي خيزند و مجتمع مي شوند براي حساب رسي اندوخته هاي خوب و بد.
و دوباره بيم و اميد براي نتيجه، نتيجه اي كه شايد به ابديت پيوند بخورد؟ فقط خدا مي داند و بس.
پس نعمت زمان داده شده باقي مانده غير قابل برگشت را، گرانبها و تعيين كننده دانيم، شكر گزاريم و پاس داريم.
حسين آزاديان مهرباني

 



بوي بارون

اين اشك ها به پاي شما آتشم زدند
شكرخدا براي شما آتشم زدند
من جبرييل سوخته بالم ،نگاه كن!
معراج چشم هاي شما آتشم زدند
سر تا به پا خليل گلستان نشين شدم
هر جا كه در عزاي شما آتشم زدند
از آن طرف مدينه و هيزم،ازاين طرف
با داغ كربلاي شما آتشم زدند
بردند روي نيزه دلم را و بعد از آن
يك عمر در هواي شما آتشم زدند
گفتم كجاست خانه خورشيد شعله ور
گفتند بورياي شما، آتشم زدند
¤
ديروز عصر تعزيه خوانان شهرمان
همراه خيمه هاي شما آتشم زدند
امروز نيز نيّر وعمان و محتشم
با شعر در رثاي شما آتشم زدند...

عبدالرحيم سعيدي راد

 



آن روز كه بابا رفت...

نشسته ام روبروي مادرم، مادري كه سن و سالي ندارد اما صورتش پير است، دستهايش هم...
ضخامت عينكش به اندازه ته استكان چاي است. همان استكان هاي لنگه به لنگه كه من رويم نمي شود جلوي مشتري هاي مامان بياورم.
نشسته ام روبروي مادر و ياد روزهاي كودكي مي كنم. يادش به خير... دستم را مي گرفتم به لبه پارچه اي كه از زير سوزن چرخ خياطي رد مي شد و به خيالم كمك مادر بودم. فكر مي كردم اگر اين سر پارچه را نگيرم پارچه رد نمي شود از زير سوزن چرخ...
مادر لباس مي دوزد و گاهي زمزمه مي كند...«تن آدمي شريف است به جان آدميت /نه همين لباس زيباست نشان آدميت...»
آن روزها گاهي دور از چشم مادر آن لباس هاي زيبا را مي پوشيدم و شايد ساعت ها به اين فكر مي كردم كه براستي تن آدمي شرافتش به اين لباس نيست؟ كه اگر نيست چرا سارا دختر اشرف خانم وقتي اين لباس ها را كه تازه! مادر من آنها را دوخته است مي پوشد و جلوي من ژست آدميت مي گيرد...
حالا كه فكر مي كنم مي بينم چقدر دغدغه هاي كودكي پيش پا افتاده بود در مقابل تنهايي امروز دستهاي چروك مادر و عقده هاي تمام نشدني من...
روبروي مادر مي نشينم و ياد مي كنم روزي كه پدر مي رفت كه ديگر برنگردد ...ياد كاسه آبي كه پدر نوشاند به من و من همه اش را سر كشيدم از سر تشنگي، از سر عطش، عطش شايد... امروز مي فهمم عطش بي پدري...
كاسه را به مادر داد و مادر...از آن لحظه او فقط چشم هاي باراني اش را يادم هست... و اين آخرين بده بستان من و بابا و مامان بود...آخرين ثانيه هاي با هم بودن... يادم هست وقتي بابا نيامد به مادر مي گفتم تقصير من است؛ شايد اگر من همه آب را نمي خوردم، اگر پشت سر بابا آب مي ريختم او بر مي گشت. مادر اما چشمه زلال محبت بود و با نگاه باز باراني اش مرا تسلا مي داد...
يادم هست روزي كه پدر را توي آن تابوت سه رنگ شده با پرچم، آوردند توي حياط مسجد من مات و مبهوت بودم و وقتي صورت بابا را ديدم دستم را گرفتم جلوي دهانم و چند قدمي عقب عقب رفتم، نگاه دوستان بابا به من بود و نگاه مادر هم...پدر اما سوي نگاهش رو به آسمان بود... باورم نبود كه بابا جلوي اين همه آدم از توي آن تابوت بيرون نيايد...توي عالم بچگي فكر مي كردم اگر به پايش بيفتم و زار بزنم بابا حتما دلش نمي آيد تنها دخترش جلوي اين همه آدم اشك بريزد و بلند مي شود و مي گويد همه اينها يك بازي كودكانه بود دختركم!
مثل آن روزها كه مرا قلمدوش مي گرفت و دور حياط مي چرخاند و هر چه مي گفتم بابايي بسه خسته شدم اصرار مي كرد كه با زبان اسب ها با او حرف بزنم و وقتي نمي توانستم بازي تمام مي شد؛ به همين سادگي...
آن روز آنقدر پاي تابوتش ضجه زدم، آنقدر با او حرف زدم، آنقدر دست هايش را بوسيدم كه از هوش رفتم...
باورتان مي شود هنوز هم گاهي فكر مي كنم اگر آن روز بيشتر به بابا التماس مي كردم بلند مي شد! تو مي گويي نمي شد؟
صداي چرخ خياطي و حركت آرام دستان مادر، دوباره مرا به اتاق كوچك خانه باز گرداند، اتاقي كه پدر از بالاي طاقچه هميشه دارد به ما نگاه مي كند...
مريم حاجي علي

 



پست چي سوم

باز شور حسيني، باز بوي خوش نذري، باز هيئت، ايستگاه صلواتي و دسته و تعزيه و شبيه خواني...باز ماه زندگي، باز روضه آب و عطش، هروله از تير حرمله، باز شب هشتم و مني عليك السلام، باز خون جلوي چشم اسب و لشگر حرامي و ارباً اربا، باز جوانان بني هاشم بياييد...
باز شب تاسوعا و مشك پاره و تير و عمود آهنين و كف العباس و اي اهل حرم مير و علمدار نيامد... باز حسين تنهاست واويلا...
باز شب عاشورا...
امشبي را شه دين در حرمش مهمان است، مكن اي صبح طلوع ... مكن اي صبح طلوع؛ باز تا صبح مكن اي صبح طلوع، مكن اي صبح طلوع...
باز نماز ظهر عاشورا با اذان علي اكبر(ع) ، باز عصر عاشورا، اسب هايي كه نعل تازه به سم هايشان زده اند...
كربلا بيت الحرام زينب است
ركن آن مات مقام زينب است
در كتاب عشق بازي با حسين
بعد بسم اللّه نام زينب است
زندگي يعني هميشه با حسين
با حسين بودن مرام زينب است
تيغ اسلام است شمشير علي
تيغ حيدر در كلام زينب است
اين هلال غرق خون بر نيزه ها
آفتاب روز و شام زينب است
حسين گودرزي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14