(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 دی 1389- شماره 19831

صبر تو
سايه ها
قسم
پنجره
همكلاسي ها
سفرنامه ي مادر بخش اول
پشت ديوار زمان
نكته هاي قبل از امتحان
واژه هاي سپيد
اميد
غوغاي زمستان
جنگ هسته اي در صف !
تقديم به گل نرگس زهرا(س)
خدا كند تو بيايي



صبر تو

قنبر يوسفي / آمل
تو مادر دو شهيد عبدي بودي
عطر پدر اميد عبدي بودي
از صبر تو روسياه شد دشمن تو
تو مادر روسپيد عبدي بودي
پرنده
چون مادر دلخون شهيدان بودي
پس لايق آن بهشت رضوان بودي
مانند پرنده اي پريدي رفتي
يك چند در اين محله مهمان بودي

 



سايه ها

نفست ستاره هاي آسمانم را تكاند
و ابرهاي چشم من بر سايه هاي حرف تو باريدند
نمي دانم چرا پلكهايم لغزيدند
نمي دانم چرا
اما...
اشكهايم خنديدند

سيدمرتضي سبحاني
كلاس چهارم تجربي دبيرستان اميركبير ناحيه 3 شيراز

 



قسم

زهرا كريمي (باران زده) تهران
به نام آن خداوندي كه داناست
به آنچه مي كنم در لحظه بيناست
قسم بر عاشقان راه ايمان
قسم برآسمان پاك قرآن
قسم برآفتاب و روشنايي
قسم بر مهر و ايمان خدايي
قسم بر عشق و هستي و وجودش
براي عاشق و بود و نبودش
به آن دلبستگان هم دل وپاك
قسم بر اين جهان،هم خاك و افلاك
به آتشگاه عشق آتش افروز
به ذكر مومنان هر روز و هر روز
به درياي بزرگ و چشمه و رود
به آن اختر كه نورش سوي ما بود
به آن غم ديدگان زندگاني
قسم بر عاشقان آسماني
زتنهايي و غربت كن رهايم!
زراه بي كسي ها كن جدايم!
مبادا لحظه اي با من نماني!
و يا من را به سوي خود نخواني!
چراغ خانه ام خاموش وسرد است
دل غم ديده ام سرشار درد است
به درياي غمي در موج گيرم
در اين دنيا و زندانش اسيرم
به تاريكي و ظلمت ره گشودم
خدايا اين منم ، آن من نبودم!
تو هر روز وشبم را پر نمودي
زقلبم هر سياهي را زدودي
نگه دار مني در هر شب و روز
به آتشگاه عشقم آتش افروز
نگاهم كن! نگاهت آسماني ست!
همه هست و وجودت مهرباني ست!

 



پنجره

علي نهاني / تهران
صبح رخ خورشيد
باز طلايي شد
گنجشك ها خواندند
پلك هاي پنجره
به شاخه هاي چنار
صبح بخير گفتند
يا كريم
همدم تيري شده بود
و صبحانه درويشانه اي
به او تعارف مي كرد

 



همكلاسي ها

رسول عطار
روزي معلمي از دانش آموزانش خواست كه اسامي همكلاسي هايشان را بر روي دو ورق كاغذ بنويسند و پس از نوشتن هر اسم يك خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواست كه درباره قشنگترين چيزي كه مي توانند در مورد هر كدام از همكلاسي هايشان بگويند، فكر كنند و در آن خط هاي خالي بنويسند.
بقيه وقت كلاس با انجام اين تكليف درسي گذشت و هر كدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه هاي خود را به معلم تحويل داده، كلاس را ترك كردند.
روز شنبه، معلم نام هر كدام از دانش آموزان را در برگه اي جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه هاي ديگر در مورد هر دانش آموز را در زير اسم آنها نوشت.
روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحويل داد.
شادي خاصي كلاس را فرا گرفت.
معلم اين زمزمه ها را از كلاس شنيد «واقعا؟»
«من هرگز نمي دانستم كه ديگران به وجود من اهميت مي دهند!»
«من نمي دانستم كه ديگران اين قدر مرا دوست دارند.»
ديگر صحبتي از آن برگه ها نشد.
معلم نيز ندانست كه آيا آنها بعد از كلاس با والدينشان در مورد موضوع كلاس به بحث و صحبت پرداختند يا نه، به هر حال برايش مهم نبود.
آن تكليف هدف معلم را برآورده كرده بود. دانش آموزان از خود و تك تك همكلاسي هايشان راضي بودند با گذشت سالها بچه هاي كلاس از يكديگر دور افتادند. چند سال بعد، يكي از دانش آموزان به دليل حادثه اي كشته شد. و معلمش در مراسم خاكسپاري او شركت كرد.
كليسا مملو از دوستان او بود. دوستانش با عبور از كنار تابوت وي، مراسم وداع را به جا آوردند. معلم آخرين نفر در اين مراسم توديع بود.
به محض اينكه معلم در كنار تابوت قرار گرفت، كسي كه مسئول حمل تابوت بود، به سوي او آمد و پرسيد: «آيا شما معلم رياضي مارك نبوديد؟»
معلم با تكان دادن سر پاسخ داد: «چرا»
مرد ادامه داد: «مارك هميشه در صحبتهايش از شما ياد مي كرد.» پس از مراسم تدفين، اكثر همكلاسي هايش براي صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارك نيز كه در آنجا بودند، آشكارا معلوم بود كه منتظر ملاقات با معلم مارك هستند.
پدر مارك در حالي كه كيف پولش را از جيبش بيرون مي كشيد، به معلم گفت: «ما مي خواهيم چيزي را به شما نشان دهيم كه فكر مي كنيم برايتان آشنا باشد.» او با دقت دو برگه كاغذ فرسوده دفتر يادداشت كه از ظاهرشان پيدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواري به هم بسته شده بودند را از كيفش درآورد.
خانم معلم با يك نگاه آنها را شناخت. آن كاغذها، هماني بودند كه تمام خوبي هاي مارك از ديدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.
مادر مارك گفت:«از شما به خاطر كاري كه انجام داديد متشكريم. همان طور كه مي بينيد مارك آن را همانند گنجي نگه داشته است.»
همكلاسي هاي سابق مارك دور هم جمع شدند. چارلي با كمرويي لبخند زدو گفت: «من هنوز ليست خودم را دارم. اون رو در كشوي بالاي ميزم گذاشتم.»
همسر چاك گفت: «چاك از من خواست كه آن را در آلبوم عروسيمان بگذارم.»
مارلين گفت: «من هم براي خودم را دارم. توي دفتر خاطراتم گذاشته ام.»
سپس ويكي، كيفش را از ساك بيرون كشيد و ليست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت: «اين هميشه با منه...». «من فكر نمي كنم كه كسي ليستش را نگه نداشته باشد.»
معلم با شنيدن حرف هاي شاگردانش ديگر طاقت نياورده، گريه اش گرفت. او براي مارك و براي همه دوستانش كه ديگر او را نمي ديدند، گريه مي كرد.
سرنوشت انسان ها دراين جامعه به قدري پيچيده است كه ما فراموش مي كنيم اين زندگي روزي به پايان خواهد رسيد و هيچ يك از ما نمي داند كه آن روز كي اتفاق خواهد افتاد.
بنابراين به كساني كه دوست شان داريد و به آنها توجه داريد بگوييد كه برايتان مهم و با ارزش اند، قبل از آنكه براي گفتن دير شده باشد.
به ياد داشته باشيد چيزي را درو خواهيد كرد كه پيش از اين كاشته ايد.
دوست خوبم!
اميدوارم هميشه خوبيهاي من رو به ياد داشته باشي و بدي هام رو ببخشي و از ياد ببري...
صميمانه برات آرزوي موفقيت و شادكامي دارم.

 



سفرنامه ي مادر بخش اول

محمد عزيزي «نسيم»
موج بود و موج. چند قايق روي شانه ي امواج فرات سوار شده بودند و به سوي بغداد مي رفتند. توي قايق ها اسيران با چشماني نگران به آينده ي مه آلودشان فكر مي كردند. قايق ها با شتاب پيش مي رفتند. تا بغداد راهي نمانده بود.
كم كم از دور، در و ديوارهاي شهر بغداد نمايان شد. قايق ها به شهر رسيدند. بازار برده فروشان، براي اسيران رومي جاي غريبي بود.
اسيران يكي يكي پياده شدند. كاروان اسيران رومي به سمت بازار برده فروشان به راه افتاد.
با ورود اسيران در بازار همهمه اي برپا شد. بازار برده فروشان بود و چانه زدن خريداران. كيسه هاي پر از سكه ي خريداران خالي مي شدند و كيسه هاي خالي برده فروشان پر.
هياهوي خريد و فروش برده ها هر لحظه بيشتر مي شد.
در گوشه اي از بازار عده اي از دختران اسير با چشماني نگران به آينده ي خود فكر مي كردند. در ميان آنها دختري بيشتر از بقيه نگران بود. لباس هاي او از پارچه هاي حرير لطيف بود. صاحب او برده فروشي بود كه مي خواست او را به گران ترين قيمت بفروشد. برده فروش او را به خريداران نشان مي داد و از خوبي هاي او مي گفت. دختر سرش را پايين انداخته بود و انگار دوست نداشت با هيچ خريداري همراه شود. تا خريداري چند قدم به او نزديك مي شد او خودش را عقب مي كشيد و با اين كار ناراحتي اش را به خريداران نشان مي داد.
دختر اسير شده ي رومي، احساس تنهايي مي كرد. انگار تمام غم و غصه هاي دنيا روي دلش سايه انداخته بود. هر خريداري كه از مقابل او مي گذشت با ديدن چهره ي غمگين او، از نگراني او با خبر مي شد. وقتي برده فروش او را به مشتريان نشان مي داد ضربان قلبش تندتر مي شد و با نگراني زير لب چيزي زمزمه مي كرد. او نگران آينده اش بود ومي ترسيد روزش سياه شود و جواني اش تباه.
او در حال فكر كردن بود كه ناگهان مرد ثروتمندي رو به رويش سبز شد. دختر غريب، نگاهي به مرد انداخت و فهميد كه او با كيسه پر از طلايش مي خواهد هر طور شده او را بخرد.
مرد چند قدم جلوتر آمد و به برده فروش گفت: «من اين دختر رومي را به سيصد سكه مي خرم. مثل اين كه دختر با حجب و حيايي است!»
دختر اسير كه خود را در آستانه ي فروش مي ديد، دلش ناآرام تر شد و رو به مرد خريدار كرد و گفت: «اگر تو ثروت حضرت سليمان(ع) را هم داشته باشي من هيچ علاقه اي به تو ندارم. پس بهتر است چنين آرزويي نداشته باشي.»
برده فروش، با شنيدن اعتراض دختر رومي رو به او كرد و گفت: «پس من بايد چه كار كنم؟ من كه چاره اي جز فروختن تو ندارم.»
دختر در جواب برده فروش گفت: «چرا در فروش من عجله مي كني؟ كمي صبر كن تا مشتري مناسب تري برسد. من منتظر كسي هستم كه دلم با او آرام شود و به ايمان و عمل او اطمينان داشته باشم.»
در همين موقع مردي از ميان خريداران بيرون آمد. او به طرف برده فروش رفت و گفت: «در دست من نامه اي به خط رومي است. آن را يكي از بزرگان نوشته. خوب است اين نامه را به اين دختر رومي بدهيد تا بخواند. اگر خودش مايل بود من او را مي خرم و به صاحب نامه مي رسانم.»

 



پشت ديوار زمان

در حياط خانه، من بالاي نردبان، پشت ديوار كاهگلي زمان، به دنبال اقاقي هاي احساس مي گشتم و بهار لب پرچين حسادت بود.
پشت در خانه كسي در مي زد، همسايه!
در را باز كردم، كاسه ي چيني گل دار پر از دانه هاي سرخ انار! به! به! چه سوغاتي باشد از اين شوق همسايه مان به بهار.
و بهار لبهايش سرخ هم چون گل شاداب انار!
كاسه ي چيني را به بهار پسر همسايه دادم.
و به بهار گفتم: اين بهترين هديه اي است كه تو خواهي خورد! مگه نه؟!
و بهار لبخند زنان كاسه را از من ربود!
درخت بيدحياط چه سكوت عجيبي داشت درآن خلوت ظهر و دلم چه بي تاب بود براي شكار يك شعر نسيم!
در ميان برگ هاي سبز باغچه مي درخشيدند، شب بوهاي ماه!
بهار آب مي ريخت در كف خشك حياط!
آه! چه بوي نم باراني! انگار باران مي باريد در اين ظهر غريب!
لب حوض نشستم. ماهي ها مي رقصيدند در روشن آب!
و صداي اذان مي پيچيد در گوش هوا!
وضويي گرفتم و رفتم پهن كنم، سجاده نياز! اما مهر در سجاده نبود!
از بهار پرسيدم: پس كجاست مهر سجاده من؟!
و بهار با خنده: من چه مي دانم؟ شايد گم كرده اي آن را در خلوت شب!
... هر چه گشتم نبود و سرانجام در حياط، سجده كردم به تن خسته خاك!
... و چه زيبا بود حرفهاي خدا در ميان سجده وقت نماز!
باد گيسوان شب را نوازش مي داد و ستاره هاي مواج و پرنورش از اين وزش قلقكلشان مي آمد و چشمك زنان مي خنديدند!
ماه به آرامي يك خواب لطيف وسعت بي كران مهتابش را هم چون پتويي نرم بر روي پوست نازك شهر افكنده بود!
و من سرمست از خنكي شب! و در كنار اقاقي هاي احساس تصور مي كردم، حضور پاكت را در كنارم لب حوض و نزديك باغچه!
با همان چشمان مهربان كه از مهتاب نيز درخشان تر و صادقانه تراند!
چشماني مهربان كه هميشه دنبال مي كنند، نگاههاي نگرانم را هنگامي كه چشم مي دوختم به چشمانت!
آه! چقدر جايت خالي است، كنار حوضي كه با هم آب بازي مي كرديم و اكنون آن حوض چقدر آرام است از امواج دوستي ما!
و ماه چقدر زيبا و تنها بر روي حوض موج بر مي دارد .
كاش بودي و اين شب زيبا را با هم قسمت مي كرديم، مثل تمام شب هاي ديگر و در خطور گل هاي رز باغچه !
رزهاي محبت را نثار دست هاي خالي هم مي كرديم در زير طاق آرام شب .
هر كدام تكه اي از دلهايمان را جدا مي كرديم و در ميان گلبرگ هاي سرخ گل هاي رز مي پيچيديم و به هم هديه مي داديم!
و آن گاه من اشعار بي قافيه ام را مي خواندم و با هم مي خنديديم به سادگي دوستي مان اي «كودكي» !!
پريسا حاتمي

 



نكته هاي قبل از امتحان

براي موفقيت در امتحانات يادمان باشد :
1- درسهايتان را در طول سال تحصيلي مطالعه كنيد كه مجبور نباشيد همه مطالب را در شب امتحان مطالعه كنيد.
2- شب امتحان زود بخوابيد و صبح زود بلند شويد و ابتدا حمام كنيد و بعد صبحانه خوب بخوريد و با لباس پاكيزه و تميز وارد جلسه امتحان شويد.
3- از درگيريهاي لفظي در محيط خانه در شب امتحان بپرهيزيد.
4- از مهماني رفتن در شب امتحان و چند شب قبل از امتحان بپرهيزيد.
5- مرور مطالعه را چند دقيقه قبل از شروع امتحان قطع كنيد تا فكر و ذهن از حال فعاليت برانگيختگي براي يادگيري بيرون آمده و آماده جواب دادن مطالب آموخته شده باشد.
6- قبل از هر امتحان چند بار به صورت آزمايشي خودتان را ارزشيابي كنيد.
7- به اين امر واقف باشيد كه امتحان به عنوان وسيله است جهت خودآزمايي و آموزش شما.
8- توان خود را با بحث با دوستان برسر جزئيات و يا نگراني براي يادآوري چيز معيني هدر ندهيد.
9- چند دقيقه قبل از شروع امتحان در محوطه يا محيط آموزشگاه جهت آماده شدن براي امتحان حاضر باشيد.
10- قبل از شروع امتحان از ماندن در محيط نامناسب مثل هواي گرم يا سرد در خيابان و كوچه بپرهيزيد.
11- قبل از اينكه به سوالات امتحان جواب دهيد سعي كنيد به دستورات داده شده در ورقه امتحاني كاملا توجه نماييد.
12- به محض گرفتن ورقه امتحاني به خود قوت قلب بدهيد و تلقين كنيد كه از عهده امتحان به نحو احسن برخواهيد آمد، از امتحان دادن لذت ببريد.
13- وقت امتحان را بر تمام سوالات تقسيم كنيد.
14- سوالات امتحاني را از ساده به دشوار جواب بدهيد.
15- هنگام تحويل گرفتن ورقه امتحاني «پرسشنامه ها» به تمام سوالات توجه نكنيد و يكي يكي به سوالات جواب بدهيد.
فرستنده: سكينه رحيمي / استان البرز

 



واژه هاي سپيد

حرفهايش را كه مرور كني، تمام ذهنت در خلاصه ترين رد پا گم مي شود، اصالت واژه ها كم مي آورند و عظمت در آبي ترين صفحه سرنوشت تصوير مي شود.
زمين در نهايت شكوه سنگي اش، با هر موج مهتابي، مات قدمهاي بي ادعاي تو مي شود، زمان هر چقدر هم كه با هجاها غريبه، املاي آفتاب را به دل مي نگارد و تو را در امروزي ترين باورها قاب مي كند، تو را مي انديشد و بعد در مقدس ترين پلك عشق محو مي شود.
من تو را با واژه هاي سپيد نقاشي مي كنم، با واژه هايي كه نيستي را مي شكافد و در آسماني ترين حوائج به مهماني بلوغ مي خيزند، آنگاه پروانه وار گرد آيه هاي انسانيت پر و بال زرين مي كنند، تا شايد در روياي بي تاب هجرت بباري و در شريان هاي احساس به وسعت ثانيه هاي سپري شدن تبسم كني.
اين چنين شهادت در مبهم ترين لحظه عشق ظهور مي كند، تقدير را به تأمل ثانيه هاي ملتهب تاريخ گره مي زند و در زمامداري آسمان، واجگاه باراني ترين سحابه هاي حقيقت مي شوند و آنگاه در صحنه غفلت بشريت نزول مي كند، تا اگر به ريشه هاي خواب زده مان برنمي خورد، يادمان آورد كه آبي آمديم و باور آبي ماندن يادمان رفت، تا به يادمان آورد غبار دلتنگي مقيم كوچه هاي شهرمان شدند و عشق دارد در بحبوحه افكار رنگارنگ به انزواي صداقت آدمي ايمان مي آورد.
تو را هر چقدر هم كه درگير صلابت واژه ها كنم، اما در انعطاف تپش هاي اشتياق جا مي گيري و كوچ مي كني تا سرزمين بودن «تا خدايي كه همين نزديكي است» و چه كسي مي داند معراج آينه، منطق عاشق را در كدامين فلسفه تفسير مي كند!؟
اما اهل هر دياري كه هستي باش، از تمام شكوهت همين بس، كه در تعابير بي انصاف نمي گنجد، بايد زيبايي شهادت را پيمود، و گفت تو را به ديدگاني مي سپارم كه زيبايي را مي ستايند و امروز قاب ستايش ديدگانم شده اي.
اما واژه هاي من فرياد مي زنند، هر پرنده كه مي خواهي باش، با تو پرواز به اندازه يك حادثه در عشق نكوست.
پريوش كوه پيما- انجمن ادبي آموزش وپرورش ناحيه3 شيراز

 



اميد

شما نبايد نااميد باشيد زيرا ممكن است آخرين كليد اميد همه درها را بگشايد. برپيشاني هركس كلمه «اميد» نوشته شده است . بهترين چراغ زندگي نور اميد هست و كسي اگر اميد نداشته باشد زندگي براي او ارزشي ندارد.
آنچه زندگي را براي انسان تنگ مي كند پيري و پايان لذت ها نيست بلكه قطع اميد است.
تنها كسي مي تواند از راه پرخطر و پرموانع زندگي عبور كند كه روحش از اميد لبريز باشد و نااميدي در او نفوذ نكند. اميدوارترين مردم كسي است كه اگر نقصي دركارش پديد آيد. بي تأمل در راه اصلاحش بكوشد. تنها (اميد) است كه انسان را درمقابل مصايب نگهداري مي كند وگرنه بدون آن همه كس از تلاش باز مي ايستند. شما بايد بدانيد كه اگر اميد نبود هيچ مادري فرزند خود را شير نمي داد و هيچ باغباني درختي نمي كاشت. خلاصه آنكه ما نبايد اميدوار باشيم كه دنيا، قوانين و نظامات و مناظر و آثار خود را براي خوشنودي ما تغيير بدهد.
اميد ما رابه زندگي دلگرم مي كند و بايد تلاش و كوشش را شعار زندگي خود قراردهيم. اميد بهترين پشتوانه و عالي ترين نقطه اتكا است پس هميشه اميدوار باشيد.
بيژن غفاري ساروي از تهران
همكار افتخاري (مدرسه)

 



غوغاي زمستان

پاييز كم كم كوله بارش را جمع كرد و ننه سرما از راه رسيد درختان هم لباسهاي سبز خود را درون ماشين لباس شويي انداخته بودند ولباسهاي سفيد بر تن كرده بودن .طبيعت هم شروع به بافتن فرش سفيد كرد. چشمان بخاري ما هم دوباره باز شدن. كرسي مادربزرگ هم دوباره جان گرفت و دوباره صداي شور و شوق نوه هاي مادربزرگ درآمده بود، لبوفروش سركوچه لبوهاي قرمز مي فروخت آري زمستان اين گونه غوغا برپا كرد.
فاطمه غلامي
از مدرسه مريم ساوجي
منطقه 13 تهران

 



جنگ هسته اي در صف !

توي صف ايستاده بودم كه چشمم خورد به «پرفسور». «پرفسور» لقب همكلاسي ام «سعيدي» بود. او با قد كوتاهش كتاب به دست جلوي صف مشغول خواندن بود. با اين كه زنگ بعد ورزش داشتيم اما او باز داشت درس مي خواند. از اين همه درس خواندنش حرصم گرفت. تصميم گرفتم كمي اذيتش كنم.
هسته ي آلبالوهايي كه خورده بودم را از جيبم بيرون آوردم و يكي يكي به طرفش پرتاب كردم. اولين هسته رفت و اشتباهي خورد به سر يكي از بچه هاي صف بغل دستي مان. بنده ي خدا هاج و واج دنبال پرتاب كننده مي گشت وقتي چيزي دستگيرش نشد زير لب غرغر كرد و بعد با صف بالا رفت.
بالاخره دو، سه تا از پرتاب هاي هسته اي من نتيجه داد و به هدف كه همان كله و كتاب «پرفسور سعيدي» بود برخورد كرد اما او حتي سرش را هم برنگرداند!
زنگ ورزش رفتم به طرف آب خوري. هيچكس آنجا نبود. يك دفعه ديدم «سعيدي» دارد مي آيد. به من كه رسيد لبخندي زد و گفت: «دوست خوبم! يك خواهش كوچك از تو داشتم و آن هم اين است كه نشانه ات را خوب تر كني تا پرتاب هاي هسته اي ات به ديگران نخورد...» ديگر باقي حرف هاي سعيدي را نمي شنيدم. از آن روز به بعد بود كه فهميدم قدر او خيلي بلندتر از قد اوست.
¤¤¤
امام علي عليه السلام فرمودند:
هر كه برادر خود را پنهاني اندرز دهد، او را آراسته و هر كه آشكارا پندش دهد، بدنام و رسوايش كرده است.
(البحار به نقل از ميزان الحكمه حديث 290)

 



تقديم به گل نرگس زهرا(س)
خدا كند تو بيايي

غروب جمعه كه مي شود
دلم برايت تنگ مي شود
چه قدر انتظار كشيدم و نيامدي
چه قدر به آسمان چشم دوختم و نيامدي
غروب اين جمعه هم گذشت و نيامدي
انتظار مانند يك پنجره است
پنجره اي رو به آسمان
و قلبي پرستاره كه عاشقانه نگاهت مي كند.
فاطمه سپاسي/ اراك

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14