(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 دی 1389- شماره 19831
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
وزارت ورزش و جوانان در راه است
...ودرباره سازمان ملي جوانان
نامه اي براي او...
اتاق انتظار2
بي تو فردايي نيست
از آب گذشته!
چيزي نيست جز ديوارهايي كه خود كشيده ايم
برداشت دوم
پيشنهاد چي؟
بوي بارون



طعم آفتاب

سه چيز است كه از آنها براي امت خود احساس خطر مي كنم:
گمراهي، بعد از آن كه هدايت و معرفت پيدا كرده باشند
لغزش هاي به وجود آمده از فتنه ها
آرزوهاي نفساني و شهوت پرستي

پيامبر اعظم صلوات الله و سلامه عليه و آله

 



اتاق انتظار

احسان عمادي - من نه از رد شدن جمعه ها مي ترسم، نه از طولاني شدن زمان كه ظهورتان قطعي است؛ دير و زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد. خيالي نيست! ما تا عمر داريم ذكر العجل مي گيريم و تا نفس داريم براي آمدنتان نفس مي زنيم. اما ترسم از تيغ دنياطلبي است كه بر گلوي دين نشسته است، ترسم از رفاه طلبي است كه اسير روزگارمان مي كند. ترسم از همين ماشين هاي رنگارنگ از فرنگ رسيده است وقتي بهزاد هنوز سر چهارراه گل نرگس مي فروشد و انگار از پشت شيشه هاي دودي آنها گل هاي بهزاد رنگي ندارند كه حتي سري هم سمت او نمي چرخانند. من از اين برج هاي سر به فلك كشيده مي ترسم كه مبادا آسمان انصاف را سوراخ كنند آخر هنوز آقا يدالله با آن بدن نحيف و محاسن سفيدش در كوچه پس كوچه هاي پاچنار و حمام چال باركشي مي كند تا اجاره خانه اش جور شود. اين روزها من از تابلوهاي رنگارنگ خيابان، حتي از تبليغات تلويزيون هم مي ترسم كه انگار شمشيرشان را براي پابرهنه ها از رو بسته اند. اما خيالي نيست! تا وقتي امام مان همنشين خاك نشينان است و فقر، فخرش؛ آنكه بايد بترسد ما نيستيم!
مقصد انقلاب مستضعفين! اينجا مشتي پا برهنه چشم به راه مراد خويشند كه آنها را نه به سفره هاي چرب مي فروشد و نه به شكوه قصرهاي مرفهين. اينجا جمعيتي دوشادوش ولي شان منتظر شما هستند تا كاخ هاي سفيد و سرخ سرمايه داري را بر سر صاحبانشان فرو بريزند. اينجا هر چه هست شوق وصال مظلوماني است كه در اميد آمدن شما به حمايت از تمام مستضعفين و محرومين عالم ايستاده اند و اين ها همه يادگار حضرت روح الله(ره) است كه به ما فرمود:
«ما در صدد گسترش نفوذ اسلام در جهان و كم كردن سلطه جهان خواران بوده و هستيم. حال اگر نوكران آمريكا نام اين سياست را توسعه طلبي و تفكر تشكيل امپراتوري بزرگ مي گذارند، از آن باكي نداريم و استقبال مي كنيم. ما درصدد خشكانيدن ريشه هاي فاسد صهيونيسم، سرمايه داري و كمونيسم در جهان هستيم.»1
اين روزها در دل طاق نصرت بسته ايم تا انقلابمان را با ظهور شما به مقصد برسانيم. خيالي نيست! بگذار بوق هاي شيطان هر چه مي خواهند بگويند، ما براي آزادي تمام جهان مبارزه مي كنيم.

1- صحيفه امام، ج21، ص 81

 



وزارت ورزش و جوانان در راه است
...ودرباره سازمان ملي جوانان

تا بودم اي رفيق ندانستي كه كيستم روزي به سراغ حال من آمدي كه نيستم
ما صف هستيم يا ستاد؟
وقتي تكليفت با خودت روشن نباشد، هم بقيه را به دردسر
مي اندازي هم خودت را، خودت زياد مهم نيست(!) بقيه چه گناهي دارند؟! مثلا مي خواهي ازدواج كني، به خانواده محترم مي گويي من آماده ام بسم الله. خواهر و مادر راه مي افتند براي شما خواستگاري...دختر خانه پيدا
مي كنند مي گويي اين سنتي است؛ مي خواهم اهل كار و رفت و آمد در جامعه باشد. دختر شاغل پيدا مي كنند، مي گويي اين خيلي بيرون مي رود؛ به درد زندگي
نمي خورد. يا از آن طرف، جوان شاگرد مكانيك مي آيد خواستگاري، مي گويي همسرم بايد تحصيل كرده باشد، تحصيل كرده مي آيد، مي گويي تحصيلاتش كم است، يك نفر با تحصيلات عاليه مي آيد، مي گويي مي خواهم ادامه تحصيل بدهم!! تكليفت با خودت روشن نيست، اما ضررش بيشتر براي ديگران است، خودت تازه در اين بين، تجربياتي هم كسب كرده اي...داستان سازمان ملي جوانان از ابتدا و البته در حدود 6سال اخير خارج از اين مثل نيست؛ اينها جداي از انتخاب روساي اين سازمان است، جناب علي اكبري دوست داشتني كه همزمان رييس اين سازمان و رييس اتحاديه دانش آموزي بود، تصور مي كرد اين سازمان با تمايل به خوردن آب، تشنگي جوانان را برطرف مي كند؛ براي همين هر سال را سال ازدواج آسان نامگذاري مي كرد و با كلي تحقيقات و بررسي و پژوهش و نظرسنجي همه مشكلات ازدواج سخت را يكجا رفع كرد! فارغ از اينكه در كشور ما رهبري انقلاب، سالي را به نام مثلا پيامبر اعظم(ص) نامگذاري مي كنند، دستگاه هاي مختلف از فرط فعاليت بالا، تا سال ها بعد در پي ارائه بيلان كاري آن يكسال هستند!! جناب بذرپاش هم كه از مشاوران جوان به يك شركت خودروسازي كوچ كرده بودند، همه تجربيات گرانسنگ خود را به سازمان ملي جوانان منتقل كردند! و در ميانه هاي راه به ناگاه از قطار پياده شده اند! مقايسه دو رييس آخر اين سازمان براي شما چه معنايي دارد جز اينكه هنوز خودمان هم با خودمان رودربايستي داريم و نمي دانيم داريم چه كار مي كنيم و چه
مي خواهيم.
ضمن اينكه طرح هاي قبلي آيا متوقف شد يا هنوز در حال انجام است؟ رييس آخر سازمان چه
طرح هاي جديدي را براي اين سازمان ماندگار كرد؟ بالاخره كار اين سازمان در صف است يا ستاد؟ تصميم گيري مهم تر است يا اجرا؟ چقدر اين سازمان در بحث فرهنگ سازي سهيم است و چقدر نقش هدايتگر دارد؟ كادرسازي و حمايت از اهالي فكر و هنر كار چه سازماني است و هزاران سوال ديگر كه همچنان بي پاسخ است...و
بي پاسخ ماند!
جشنواره اي براي بودن
يكي از اقدامات قابل تامل رييس آخر سازمان ملي جوانان برپايي جشن ملي جوان ايراني است، جداي از مباحثي كه درباره داوران و ريخت و پاش اين جشنواره به نقد مراجع و علما نيز رسيد، اين جشن في نفسه محمل خوبي براي شناسايي استعدادهاي جوان كشور بود اما چند سوال: آيا صرف برگزاري جشنواره اي با اين همه رنگ و لعاب و شام و ناهار، استعدادها شناسايي و شكوفا مي شوند يا در برگزاري هر جشنواره اي، باز هم عده اي خاص كه در جشنواره هاي پراكنده ديگر به نوعي برگزيده شده بودند در اينجا هم برگزيده مي شوند؟! آيا برگزاري يك جشن و اهداي جايزه، رسالت فرماندهي و راهبري استعدادها را بدنبال خواهد داشت؟! آيا جوانان دورافتاده ترين شهرهاي كشور هم در اين جشن حاضر شدند؟ آيا يك سازمان ملي در هر سال با برگزاري يك جشن به تمام اهداف خود نزديك مي شود؟ به اطرافتان نگاه كنيد، چند نفر را مي شناسيد كه سازمان ملي جوانان را بشناسند و با وظايف او در حد ضعيف، آشنايي داشته باشند؟ بارها و در گفتگوهاي متعدد با نخبگان كشور در همين صفحه نسل سوم، به خوبي اين نكته برايمان عيان شد كه سازمان ملي جوانان براي جوانان اين كشور يك عنصر گمنام بدون ذهنيت است. در واقع اين سازمان از سوي اصلي ترين ارباب رجوع خود ناشناخته است، چه برسد به اينكه بخواهد با فراخوان اين ارباب رجوع، مشكلات او را دريافت و رفع بكند. به عبارتي در اين وانفساست كه هر شخصي بر صندلي رياست اين سازمان مرحوم بنشنيد براي اينكه بگويد كاري انجام داده، مجبور به سروصداست، چون اساس اين سازمان بر پايه سرگرداني نهاده شده است براي همين برگزاري يك جشنواره پرسروصدا به شدت نگاه ها را به خود جلب خواهد كرد. در حالي كه كمترين كاركرد اين سازمان مي تواند تقويت شبكه هاي اجتماعي باشد؛ همان چيزي كه دشمن به بهترين نحو در بحث فضاي سايبر از آن استفاده مي كند و ما شديدا از آن غافليم.
خوردني است يا پوشيدني؟!
اگر فارغ از معرفي و جايگاه سازمان ملي جوانان، به كاركرد ايده آل آن بنگريم آنوقت خواهيم فهميد كه چه پتانسيلي را در اين سالها از دست داده ايم آنهم وقتي كه در تمامي استان ها دفتر و نمايندگي داشته ايم؛ يعني يك شبكه ملي بالقوه موجود است، تنها نيازمند يك سوت است؛ سوتي كه همه را به خط كند و متاسفانه ما در حال حاضر نه مغز متفكري براي اين سوت زدن داريم و نه نگاه آينده نگري كه به فردا و پس فردا بيانديشد. هيچ فكر كرده ايد قرار اين سازمان بر اين بوده كه علاوه بر فعاليت هاي پژوهشي و كمك به ساير
دستگاه هاي مسئول در بحث آماده سازي خوراك فكري، بر تقويت
سازمان هاي مردم نهاد همت داشته باشد؟ همان پتانسيلي كه ستاد عالي كانون هاي فرهنگي هنري مساجد دارد و از آن استفاده نمي كند يا بسيار كم و ابتدايي استفاده مي كند! قرار بر اين بوده كه وقتي شما با دوستان دانشگاهي، دبيرستاني، هم محلي و...يك پاتوق درست مي كنيد با يك تيم موسس و يك اساسنامه فعاليت؛ اين سازمان با بررسي رفتار سازماني شما، بودجه اي را بلاعوض در اختيار شما قرار دهد و شما هم مشغول شويد؛ توليد فكر و هنر و ايده و پردازش آن...اصلا كارآفريني و اشتغال زايي و خود اتكايي...اما چه شد؟ بله كار توليدي كردن در كشور ما خيلي سخت است؛ برپايي كارگاه هاي آموزشي براي تولد نيروهاي با استعداد خيلي سخت و زمان بر است؛ بيلان هاي كاري هرگز به مدير آينده نگر وفا نمي كنند، برگزاري يك جشنواره و چند جشن ازدواج نمادين و راه اندازي يك نمايشگاه پرسروصداي جوان پسند بهتر از هرچيز ديگر مي تواند رسانه ها را اقناع كند و بودجه ها را سرازير سازمان. نهضت توليد انيميشن هاي خنده دار و «پر» محتوا را هم اضافه كنيد به اين بيلان!
اصلا هيچ فكر كرده ايد 80درصد آمار بالاي بيكاري به خاطر
بي هنري و بي دانشي نسل ماست؛ نسل جوان قبل از ما دوره هاي طرح كاد و كارگاه هاي آموزشي عملي را مي گذراند و در صورت قبول نشدن در كنكور، خودشان آستين بالا مي زدند اما نسل ما فقط ياد گرفته كه به دانشگاه برود و واحدها را پاس كند و بعد دنبال كار بگردد، آن هم كار آسان، توليد كه قصه است وقتي با دلالي گوشي موبايل مي شود اندازه يك فوق تخصص قلب درآمد داشت! چه كاري است كه برويم توليد راه بياندازيم!
سوال هايي وجود دارد كه در جنجال رسانه اي اين جشن و آن جشن هميشه گم مي شود؛ در يكسال گذشته آمار سازمان هاي مردم نهاد چگونه تحولي داشته است؟ چقدر كارايي اين سازمان ها رصد شده و چه تعداد جوان كاربلد و با هنر از دل اين مجموعه ها به جامعه آمده است؟ توليدات خود سازمان ملي جوانان در يكسال گذشته چه بوده است؟! اصلا در شش سال گذشته گزارش عملكرد اين سازمان را چه كسي ديده و چه كسي خوانده و چه كسي مورد سوال قرار داده است؟
دوقلوي تازه رسيده!
هنوز كلي سوال در ذهن ما وجود دارد كه چه شد و بالاخره چه مي شود كه گويا قرار شده اين سازمان لژنشين ـ دفتر مركزي در خيابان جردن واقع شده تا جوانان به خوبي با آب و هواي بالاي شهر آشنا شده و با استفاده از فضاي خلاق پرور بالاي شهر، به مسائل و مشكلات از جمله ازدواج آسان و زندگي كم خرج با تمام قوا، واقف شوند ـ با سازماني ديگر از همين جنس و كمي با تجربه تر و موفق تر، به نام سازمان تربيت بدني تلفيق شود و به عنوان يك وزارتخانه جديد، همه مشكلات جوانان را به سرعت ريشه كن كند! به عبارتي دو ماموريت تقويت قواي جسمي و ذهني را در سراسر كشور انجام دهد؛ به نظر شما ـ گرچه در اين مورد خاص نظر شما اصلا اهميتي ندارد چون نه با اولي و نه با دومي صنمي نداشته ايد ـ در چنين فضاي غبارآلودي كه يكي هنوز خودش و وظايفش را نمي شناسد و ديگري هم سرتاپا در «فوتبال» غرق است آنهم فوتبال كاملا دلال محور و اخلاق زده، مي توان به آينده اتاق «فكر و عمل» جوانان كشور اميدوار بود؟ آيا مديران آينده كشور از اين وزارتخانه سهمي خواهند داشت يا بازهم سياستمداران بازي جوان محوري را به نفع خود به پايان مي برند؟
آيا دغدغه بررسي عملكرد اين دو مجموعه، و بودجه هاي در دستشان، به خوبي با اجراي طرح وزارتخانه، عملياتي مي شود يا باز هم دردسرهاي سازماني كه وزارتخانه شد، پيش روي جوانان قرار مي گيرد؟ آيا اصولا در كشور ما نظرسنجي و استفاده از نظر نخبگان جوان در اينگونه داستان ها اهميتي دارد؟ اصلا ما مهم هستيم؟ بعله كه مهم هستيم، اين چه سوالي است؟! صلوات دوم را ختم كن! تا بعدها ببينيم چه مي شود.

 



نامه اي براي او...

دوباره به سبك قديم ها دارم خلوت مي كنم. انگاري يك زندگي فاصله افتاده بين من و تو. نه اينكه فاصله، نه اينكه دور شده باشم، نه اينكه نباشي. در دلم، در لحظه لحظه نفس كشيدنم، نفس نفس زدنم، نه اينكه فراموش باشي، نه اينكه در خاطرم نباشي، نه اينكه تنها اميدم نباشي. ديدي؟ خيلي شده، هميشه شده. اين اتفاق را مي گويم كه مدام و ثانيه به ثانيه با خيلي ها نزديك ترين زندگي و قشنگ ترين عواطف را داريم اما خيلي مي شود كه با هم، به قصد هم و به نيت يك عاشقانه دونفره خلوت نمي كنيم. ولي امروز، الآن لحظه ناب خلوت من و توست. يك دلتنگي عجيب، يك كشش دلكش، يك شوق، يك التهاب، يك «يك بام و دو هوا» و يك كلنجار. يك درگيري باخود تا تصميم به نشستن بگيرم و به خودكار گرفتن و به ژست گرفتن و بلند بلند خواندن و نوشتن و يك كلام مانده تا آغاز. آغاز مي كنم با نام تو... با ياد تو... سلام... سلام «سلام» من؛ خداي من؛ جاودانه من. دلم... چه تنگ شده بود. چه سخت اين انگشتان خودكار را چسبيده اند كه نكند لحظه اي قطع شود اين رابطه. نه اينكه ضمانت ارتباطم جوهر باشد، نه؛ ولي يك جورهايي انگار واسطه شده. سلام. مي خواهم به رسم دفتر انشاي كودكي قلم بزنم، ورق بزنم. موضوعم نامه اي به خدا باشد. آغاز كنم. سلام كنم. چقدر حرف دارم. چقدر پنهاني و نگفته. چقدر... نگفته. ياد جوشن افتادم. «خدايي كه نگفته مي شنود» خداي من! نگفته شنيدي. مي دانم. ولي چرا نياز من به گفتن كم نمي شود؟ شايد چون... شايد كه نه حتماً من نيازمند گفتنم و خالي شدن. اين گفتن به كار هيچ كس نيايد، هيچ كس را لزوم اين شنيدن نيست. گفتنم هرز مي رود و من براي رفع حاجت نيازمند بيانم. گفتني كه براي تو تكرار است... كه مي داني... خداي من! مي داني كه با لحني صدايت مي كنم كه كودك مادرش را. كه به ناز مي خواند تا مادر فراموش كند همه اذيت ها و نحس بازي هايش را و يك «جانم» بگويد. خداي من! خداي ناز من! يك وقت فكر نكني تمثال آدمي به وجودت مي كشم با اين مثال ها و استعاره ها. كاش بداني هميشه احتياجم را. راستي اگر بگويم مي خواهم در گوشت «دوستت دارم» را تكرار كنم كفرگويي كردم؟ تو كه من را مي شناسي. با كلام من، با لحن من... با دلم آشنايي. از هر كه انتظار اين تهمت را داشته باشم از تو ندارم. راستي توي اين روزها مي داني من چه شده ام؟ مي ترسم. نه اينكه بترسم. نمي دانم. چه سخت مي شود وقتي خودكارم اجازه محاوره گفتن نمي دهد. فعل ها و فاعل ها و ضماير و كلمات همه بايد در قالب كتاب نگاشته شود با كلي كلمات ... نگفتي من چه حسي دارم؟ بزرگ شدم؟ افسرده شدم؟ مؤمن شدم؟ كافر شدم؟ كيشم عوض شده؟ ذاتم؟ قد و قامتم؟ نكند وقتي خواب بودم چشمانم را عوض كردي؟ در كدام خواب؟ من اصلاً انتظار نداشتم. بقيه هم. خدايا! مي ترسم. از اينكه تكليفم با اين حس معلوم نيست مي ترسم. ساده، رك، راحت بگويم. دنيا برايم علي السويه شده. درست است كه زندگي روي روال شيريني افتاده، تو كه در جرياني. چقدر قشنگ، وقتي گفتم »تو كه در جرياني« حس كردم دارم تلفني با صميمي ترين دوستم حرف مي زنم. بگذريم. نمي دانم افسرده شدم، بزرگ شدم يا... مؤمن. كه آخري را بعيد مي دانم. چون كاري نكردم. نه به عبادتم اضافه شده نه از گناهم كم. وقتي همانم كه بودم، وقتي همه فكرم موقع نماز جمع اين دنياست و همه حرف و حديث ها قصه قسط و قرض و وام، چطور به عبادت و به ترفيع درجه ام دلخوش باشم. تز دوم اينكه بزرگ شدم. كي بزرگ شدم؟ صورتم كه انگار پشت پنجره بچگي گير كرده، بزرگ نمي شود... با همان چشم ها و همان سبك خنده هاي كودكانه. كي بزرگ شدم؟ يادم نيست. اصلاً مگر بزرگ ها مثل «حال»الآن منند؟ شاد نمي شوند؟ يك شعف دروني؟ يك به وجد آمدن؟ يعني بزرگ ترها دنيازده اند؟ يعني آن ها هم مثل من زندگي مي كنند و مي خرند فقط براي اينكه بايد اينگونه باشند و بايد زندگي كرد و بايد احترام گذاشت و... يعني آن ها هم مثل من دلخوش به خوشحالي مادرانشان اند؟ كه چه حس قشنگي است براي مادر كار كردن، به نيت مادر انگشت زدن، به گدايي يك لبخندش تاب آوردن همه پستي هاي دنيا. خدايا اگر من بزرگ شدم و از كودكي فاصله گرفتم چرا هنوز دروغ را دوست ندارم؟ چرا از اين فيلم بازي كردن ها بيزارم؟ چرا خو نمي گيرم؟ چرا عذاب مي كشم؟ نه. نگو كه پس تو افسرده شدي؛ كه اين غم انگيزترين واژه است براي حال من. كمكم كن. لحظه سال تحويل يادم رفت دعا كنم. حتي براي مقلب القلوب شدنم هم يادم رفت دعا كنم. حتي براي فرج. حتي براي سلامتي. فقط مات بودم. فقط قرآن به دست، قرآن به سينه خواستم با قرآن باشم. همه چيز يادم رفت، مي خواستم به توي مدبرالليل و النهار قسم دهم. به توي محول الحول و الاحوال. قسمت دهم حول حالنايم كني به احسن الحال. يادم رفت. خدايا يك جورهايي در آن لحظه فقط به ياد خودت بودم. به هيچ چيز ديگر فكر نكردم. حاجت نخواستم. فقط آرام شدم به يادت. نگذار افسوس لحظه اي را بخورم كه طالب شدن را يادم رفت. تو كه خودت
مي داني. مي داني چقدر منتظر اين لحظه بودم تا براي
مقلب القلوب شدن خودم و خيلي ها دعا كنم. مژده ام بده. فقط
مي خواهم بگويي حس من افسردگي نيست. بگو حست براي اين است كه دنيا را فقط براي من مي خواهي. بگو درست است نمازهايت نماز نيست، اما من به بزرگي خودم مؤمنت كردم.
خداي من! سلام. سلام به سبك سلام بعد از شهادتين آخر نماز.
مريم حاجي باقري

 



اتاق انتظار2
بي تو فردايي نيست

امروز به سرم نه، به دلم افتاد كه برايت بنويسم، غروب جمعه نبود كه دلتنگي امانم را بريده باشد،اصلا چه فرقي مي كند كدامين روز و كدامين شنبه بود، فقط گذشت، مثل همه روزهايي كه شب شدند، همه ثانيه هايي كه دقيقه، ساعت و ماه و سال شدند و بي صدا تركمان كردند، نمي دانم اين چندمين سالي است كه چهار فصلش پاييز است، چندمين پاييزي است كه سرمايش مثل يك بيماري مسري به دلهايمان نفوذ كرده كه ما با چشم باز مي خوابيم و نگاهمان پر از تاريكي و سكوت است؟! چندمين زمستان است كه در حسرت رحمت و بركتيم؛ در اين سالها اينجا پر شده از تبريزي، تبريزي هايي كه پشتشان هميشه زمستان است و هر روز بيشتر قد مي كشند و حصار تنهايي ما را بلند و بلندتر مي كنند و ما خسته تر و ناتوان تر از آنيم كه اين درختان توخالي پير را كه با تلنگري مي شكنند از پاي در آوريم. اينجا چشم هاي ما آنقدر از خواب زمستاني لبريز است كه هوش از سرمان برده و خواب آلوده روزهاي تقويم را به انتظار فردا و نه براي آمدنت خط مي زنيم،افسوس كه نمي دانيم بي تو فردايي در كار نيست...
اما، اما با همه حرف ها اميد داريم، كه بيايي و اين آسمان هميشه گرفته به شوق تو ببارد؛ ابرها بروند و آفتاب از هرم نگاهت گرما و نور بگيرد، بيا كه مدت هاست خورشيد هم انتظار طواف زمين را مي كشد، بيا كه ما به تو اميد داريم، به خدا اگر سرنخ نگاهمان را بگيري از پس حصار تبريزي ها به تو مي رسد...
زهرا عبداللهي

 



از آب گذشته!
چيزي نيست جز ديوارهايي كه خود كشيده ايم

فريم اول
قدم زنان در خيابان و بازارچه
مي روم، آدم هايي را مي بينم به مثابه مانكن هايي مرتب و در حال حركت. مغازه هايي با رنگ و
لعاب هاي تازه و جديد. نگاهي به ويترين ها مي اندازم، گويي كه لباس ها با رنگ هاي شادي كه دارند حرف مي زنند و عابران را به داخل دعوت مي كنند. اينجا ديگر قيمت ها مهم نيستند فقط بايد چشم نواز باشند، بايد تفاوت با ديگران را در نگاه اول دريابيم. در نظر اول اينگونه جامعه براي همگان شايد هيجان انگيز و جالب باشد. ولي وقتي چند روزي خود را با خيابان ها و اهالي اش عجين مي كني،
مي بيني ديگر رنگ و لعابش را دوست نداري. انگار با اين همه شلوغي، با اين همه هياهو و بگير و ببند باز هم تنها مي شوي. انگار هر چه شهرهاي بزرگتري را تجربه مي كني تنهايي ات هم بزرگتر مي شود. اگر نجنبي مي بيني يكي مثل آنها شدي....سرگردان و گمشده در ميان شلوغي و جمعيت... ديگر به ديگران اعتنا نمي كني، خودت مهمتر از همه هستي حتي پدر و مادر. ديدارها در بهترين حالت سالي يكبار آن هم براي نشان دادن آخرين مدل هاي بازار خلاصه مي شود. وقتي در ميهماني ها شركت مي كني، بايد خودت نباشي. نبايد وقتي كه با ديگران هم صحبت مي شوي و بگو و بخندي داري، خودت باشي. بايد لبخندهاي مصنوعي را تحمل كني. بايد خودت را هم تحمل كني. چرا؟ ...ديوارهاي نامرئي را حس مي كني، حس مي كني گودالي به نام فخر را، غرور را، غيبت را، دروغ را و.... ديوارها بلند مي شوند هر روز بلند تر. انگار براي خراب كردن ديوارهايم، هيچ چيز كارايي ندارد به جز يك معجزه.
فريم دوم
انسان به پاييز رسيده. صداي خش خش برگ ها مي آيد. اين روزها، انتهاي تمام خاطرات سادگي مان، همنشيني مان، درد دل هاي مان و انتهاي تمام قصه هايمان را، گم كرده ايم. دردهاي پنهاني را آشكار مي سازم. در اين دايره قسمت ما آدم ها چه مي گذرد؟ ديروز گناه را همسايه مي پنداشتم و امروز ميهمان. انگار رسم ميهمان نوازي ما با گناه بيشتر شده و او از اين ميهمان نوازي خرسنديم و او هم با چنين برخوردي ماندگاري اش بيشتر خواهد بود. هوس، چشم و هم چشمي، غيبت، فخر و...همه را به ميهماني خودمان در اين سفر كوتاه عمر دعوت كرديم و نامش را گذاشته ايم زندگي در مدرنيته! طوري شده كه گاهي هر چه در قلبم و وجودم خدا را جستجو مي كنم كمتر
مي يابم. وقتي كه برگ ريزان پاييز شد تازه فهميدم وجودم پاك پاييزي شده و برگ هاي سبز را با زردي و سياهي و خاكستري عوض كرده ام. غريبانه وجدانم صدايم مي كند، من چه كنم؟ در چه كنم هاي
چند راهي مانده ام، من چه كنم؟ پازل وجودم را رها مي كنم و معماهايش را براي تو - خدا - مي گذارم چشمانم را مي بندم و به روزهاي كودكي ام فكر مي كنم.
كودكي هايم اتاقي ساده بود / قصه اي دور اجاقي ساده بود
انگار هوس داشتن توپ، لذت بخش تر از هوس هاي بزرگي بود...بزرگ شدن مان گويي با دور شدن از دنياي پاك و با صداقت كودكي رابطه مستقيم داشت... ثانيه هاي عمرم چونان برگ هاي اين درختان پاييزي دارند از آسمان دلم به فرود مي آيند و زمستان با همه سردي و تلخي بر پيكره ام سايه افكنده و من همچنان سرگرم
زندگي ام...آن هم زندگي كه مشخصاتش را بازارها و ويترين ها و
ال سي دي هاي بزرگ تعيين مي كنند...حالا بهتر مي فهمم كه پهناي انديشه مان بسيار نازكتر از آن چيزي است كه تصور مي كنيم و خطر را گاه با آغوش باز مي پذيريم...دنياست ديگر، بي حهت كه فريبنده نامش نداده اند...
فريم سوم
انسان ديوار نيست. انسان بلوك سيماني يا فلز هم نيست. ديوار را خراب مي كنند. فلز زنگ مي زند. ولي انسان چه؟ انسان شكل غريبانه خداست. انگار هر چه انسان را در نزد عالميان خراب مي كنند، ديوارهاي هوي و هوسش خراب مي شود و نزد خدا و مردمان ساده عزيزتر مي شود و تازه صاحبي به نام خدا پيدا مي كند و مقام قرب
مي گيرد و به حضرت حق نزديك تر مي شود. انگار هر چه انسان
مي شوي غريب تر مي شوي مثل خدا.
چترها را بايد بست / زير باران بايد رفت/ فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد / با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت...
و اين باران بايد همان نظر لطف الهي باشد تا مرا و تو را در اين بازار روزمرگي دنياي مدرن، نقشه راهي باشد و پاك كند از اين همه آلودگي و آلايندگي...شهر را دود فراگرفته، مي بينيم و نگران مي شويم، دل را كه غبار گرفته چه؟!
مهدي شيردليان

 



برداشت دوم

درحالي تشكيل وزارت ورزش مجلس با راي نمايندگان به تصويب رسيد كه كميسيون فرهنگي به رياست غلامعلي حداد عادل مخالف آن بود. به عبارتي مصوبه كميسيون فرهنگي تاكيد داشت سازمان تربيت بدني به وزارت ورزش تغيير نام يافته و سازمان ملي جوانان در آن ادغام نشود. علت اين پيشنهاد هم عدم سنخيت اهداف سازماني دو سازمان مذكور بود. كه يكي نهاد سياستگذاري و ستادي به شمار مي رفت و ديگري يك نهاد اجرايي محسوب مي شد و بيم آن مي رفت كه اهداف سازمان ملي جوانان تحت الشعاع امور ورزشي كشور قرار بگيرد.
گزارش كميسيون فرهنگي با مخالفت رئيس مجلس مواجه شد كه مي گفت عدم ادغام سازمان تربيت بدني و سازمان ملي جوانان مخالف برنامه چهارم است و تشكيل يك وزارتخانه بدون ادغام نهادهاي زير نظر رياست جمهوري مخالف برنامه پنجم است و چون بار مالي ايجاد مي كند مخالف با قانون اساسي محسوب مي شود. سپس لاريجاني براي اين نظر خود در مجلس راي گيري كرد كه به گفته او با راي بالاي نمايندگان، پيشنهاد كميسيون فرهنگي مغاير قانون اساسي شناخته شده و از دستور كار خارج شد.
پس از آن براي اصل قانون راي گيري انجام گرفت و با ادغام اين دو سازمان و تشكيل وزارتخانه جديد ورزش و جوانان از سوي نمايندگان به تصويب رسيد. اين طرح بر اي رسيدگي به شوراي نگهبان قانون اساسي فرستاده مي شود و اين شورا 20 روز زمان خواهد داشت تا نظر خود را در اين زمينه به مجلس ابلاغ كند. در صورت تائيد تشكيل وزارتخانه از سوي اين شورا بايد به انتظار نشست تا كمتر از يك ماه ديگر و ابلاغ رئيس جمهور اين وزارتخانه جديد فعاليت خود را آغاز كند.
طرح تشكيل وزارتخانه و ادغام آن با سازمان ملي جوانان از سوي جامعه ورزش كشور با مخالفت همراه شده چون آنها اعتقاد دارند اين تداخل كاري سطح ورزش را از معاونت رئيس جمهور به معاونت وزير كاهش مي دهد و بر مشكلات مداخله هاي دولتي در نهاد هاي غير دولتي ورزشي مي افزايد كه مي تواند حاصل آن اعمال تحريم هاي بين المللي براي ورزش كشور باشد.
اگرچه فدراسيون هاي ورزشي و سازمان تربيت بدني ديروز در نشست خود ادعا كرده بودند دولت با تصويب اين قانون موظف به استخدام 75 هزار كارمند جديد مي شود كه خلاف قانون هاي جاري كشور خواهد بود و به همين دليل خواهان رد اين طرح از سوي نمايندگان بودند اما اين طرح قبل از شروع رسيدگي به قانون 5 ساله پنجم به صحن علني آمد و خيلي زود با راي نمايندگان به تصويب رسيد. ورزشي ها اعتقاد داشتند اختلاف نمايندگان با فلسفه وجودي سازمان ملي جوانان دليلي براي تشكيل اين طرح بوده اما نمايندگان ادعا دارند با تائيد اين طرح مسئولان ورزش كشور مجبور به پاسخگويي برابر مردم مي شوند. استدلال هايي كه هر كدام شان مخالفان بسياري دارند. مثلا برخي معتقدند با تشكيل وزارتخانه جديد به هم ريختگي كارها بقدري افزايش مي يابد كه با اطمينان مي توان گفت در كمتر از 4 سال، خود نمايندگان محترم با ارسال طرحي جديد خواهان انحلال وزارتخانه خواهند شد....و حال بايد منتظر ماند و تماشا كرد چرا كه جز تماشا، كاري از دست ما ساخته نيست!

 



پيشنهاد چي؟

پيشنهاد امروز كمي تهراني است، يعني تهراني ها و حومه اي هايش بايد به آن برسند! «متولد 1361» نام تئاتري است كه پيام دهكردي در تئاتر ايرانشهر روي صحنه برده است؛ از آنجا كه نمايش كاملا درباره نسل سوم است و همه اتفاقات و تحولات اين 28سال، ديدنش خالي از لطف نيست. اگرچه تئاتر ايرانشهر يك نمايش ديگر هم دارد كه كار حسين پاكدل است و بيشتر به مقاله خواني شبيه است تا نمايش! اما متولد 1361 را بايد ديد چون نمايش تصويري مناسب از تحولات اجتماعي سياسي اين حدود 3دهه انقلاب است كه قابليت بازخواني و مرور اشتباهات و امتيازات را دارد؛ خاصه براي خانم ها كه قرار است تربيت نسل آينده را نيز بر عهده بگيرند. بازي هاي نمايش هم در حد قابل قبولي است. همچنين موسيقي كار. در مجموع ارزش ديدن دارد در اين هواي سرد فرهنگي هنري بويژه تئاتر و سينما. هر روز ساعت 18 تالار ايرانشهر. روايتي از 7چهره و 7 برهه زندگي يك جوان نسل سومي؛ از درون شكم مادر تا روزهاي مادر شدن.

 



بوي بارون

از نگاه تو مسلماني من مي لرزد
اولين بيت خراساني من مي لرزد
مثل يك نيمه شب سرد سراسر كابوس
عرق سرد به پيشاني من مي لرزد
تو همان حور سپيدي كه به هرم نفست
پشت شب هاي زمستاني من مي لرزد
از كجا آمده اي كولي كافر كردار
كه چنين خرقه صنعاني من مي لرزد
كاش نوحي برسد از پس درياي غزل
تا هنوز اين دل طوفاني من مي لرزد
زير باران بلا وقفه عشقي مسموم
بيت تب كرده پاياني من مي لرزد

محمد رضا سرسالاري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14