(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 23 بهمن 1389- شماره 19862

براي آغاز
كلاس اول لاله
در قطار
اشك شوق
مهمان ناخوانده
سلام بر خورشيد پنهان



براي آغاز

من به او مي گويم
تو دراين اول راه
كفش ها را بردار
مي روي در دل ماه

كفش ها را بردار
مي شوم همسفرت
گرچه بي بال و پرم
مي شوم بال و پرت

كفشها را بردار
راه رويا باز است
با تو من مي آيم
اين همان آغاز است

بازكن پنجره را
زندگي جان دارد
شب تاريكي ها
با تو پايان دارد

من به او مي گويم
گل خندان تنهاست
به جهان مي خندد
عشق او يك درياست

اخم ها را وا كن
يك كمي ديده گشا
سخت بر خنده نگير
خنده كن بر دنيا

او كه مي خواست رود
هيچ وقت رخش نداشت
قصد رفتن را داشت
او فقط كفش نداشت
سپيده عسگري «رايحه»

 



كلاس اول لاله

با عجله خود را به در كلاس رساند.
روي قاب در كلاس نوشته شده بود: اول لاله
در حالي كه نفس نفس مي زد لباسش را مرتب كرد، آب دهانش را قورت داد، با انگشت به در زد و بعد آرام در را باز كرد و وارد شد...
اما همين كه داخل كلاس شد خشكش زد!
در كلاس به آن بزرگي به جز دو نفر كس ديگري حاضر نبود!
چشمانش را براي چند لحظه بست و دوباره باز كرد! درست مي ديد. همان دو نفر، جالب اين بود كه با لباس رزم سركلاس درس نشسته بودند. لبخند مهرباني هم بر لبشان بود...
به فكر فرو رفت، لباس خاكي، چفيه و لبخند!
چه قدر حس مي كرد اين چهره هاي مهربان برايش آشنا هستند، ولي چيزي يادش نمي آمد!
با خودش فكر كرد چون عجله داشته ممكن است اشتباه آمده باشد. بدون اين كه حرفي بزنم از كلاس بيرون آمد و در را بست. چند قدمي از كلاس دور نشده بود كه جرقه اي به ذهنش زد و همه چيز يادش آمد!
آن چهره هاي آشنا...
آنها دو نفر هم كلاسي هايش بودند كه اول سال به جبهه رفته بودند و تا مدتها خبر شهادتشان مدرسه را زير و رو كرده بود...
در حالي كه دست و پايش بي حس شده بود بي اختيار به سمت كلاس برگشت...
خيلي آرام در را باز كرد و وارد شد، اما اين بار از ديدن كلاس بيشتر جا خورد!
آنچه را مي ديد كلاسي پر از دانش آموز بود و جاي آن دو نفر را هم دو گلدان گل لاله گذاشته بودند...
عطر گل و بوي عشق فضاي كلاس را پر كرده بود.بي اختيار اشك از چشمانش جاري شد و به ديوار كلاس تكيه زد!
ايام گرامي داشت شهداي مدرسه بود. ولي او...
معلم كلاس آمد و او را در آغوش گرفت و آرام كرد.
و اين بار او كه كمي آرام شده بود تكه گچي برداشت و روي تخته سياه نوشت:
شهيدان زنده اند الله اكبر...
احمد طهاني/ يزد

 



در قطار

زن جواني به همراه مادرش كه خانم مسني بود در قطار نشسته بودند. او بعد از به حركت درآمدن قطار شور و شوق زيادي پيدا كرد و با صداي بلند حرف مي زد و خوش حال بود. روي نزديكترين صندلي كه كنار پنجره بود نشست و به دخترش گفت: نگاه كن دخترم، رودخانه، كبوتر، آسمان...
زوج جواني كه كنار آنها نشسته بودند خيلي تعجب مي كردند و باهم مي گفتند كه رفتار آن خانم مثل يك كودك است. ناگهان رعد و برق زد و بلافاصله باران شديدي شروع به باريدن كرد. خانم مسني كه كنار پنجره بود دستش را از پنجره بيرون برد. دوست داشت ضربه هاي تند باران كه با دستانش برخورد مي كند را لمس كند. او با صداي بلند مي گفت: نگاه كن! نگاه كن! باران، روي دستان من قرار دارند! دخترش هم با خنده هايش به او جواب مثبت مي داد. ديگر طاقت آن زوج تمام شد، آن ها رو به آن دختر كردند و گفتند: «چرا براي مداواي مادرتان به پزشك مراجعه نمي كنيد.» دختر جوان جواب داد: ما همين الآن داريم از بيمارستان برمي گرديم. مادرم امروز براي اولين بار در طول زندگي اش مي تواند ببيند!
هدي واحديان
دبيرستان شهيدنيكبخت
منطقه15 تهران

 



اشك شوق

صبح كه برخاستم
از مادرم جانمازي خواستم
تا براي اين همه نعمت
شكر گويم خدا را
من شنيدم آن شب
مادرم زمزمه مي كرد بر لب:
اي خدا جان شكرت
دخترم هم نماز خوان شد
چند قطره اشك شوق
روي هر دو گونه ي مادر من
زود غلتان شد
پونه شكري 12 ساله
كانون پرورش فكري آمل

 



مهمان ناخوانده

آسمان دلم امشب ابري و باراني است. غبار غم مهمان ناخوانده اي است كه بر آسمان دلم خانه كرده. اي كاش مي توانستم اين غم را تبديل به شادي كنم. دلم مي خواهد به سفر بروم. با پرنده خيالم پرواز مي كنم و به شهر مدينه مي روم و پشت ديوار بقيع مي ايستم. زيارت نامه حضرت رسول الله(ص) را مي خوانم و چشم به گنبد خضراي رسول مي دوزم. از دردهاي ناگفته دلم مي گويم. با آه و گريه فرياد مي زنم. مي گويم اي عزيز زهرا كي مي آيي. جام صبرم لبريز شده. تو را قسم مي دهم به جان جدت كه از اين سفر طولاني برگردي و جهان را با نورت روشن كني و دل خسته همه ما را شاد كني.
الهام ملكي

 



سلام بر خورشيد پنهان

... آقاجان! يقين دارم روزي مي آيي و بدي ها و ظلم را محو مي كني. بلايا را دفع مي سازي و گشاينده گره هاي بسته مي شوي و ثابت مي سازي حق را و از باطل انتقام خواهي گرفت.
آقاجان! آن روز كه تو بيايي شب تيره برود و آسمان رو به سپيدي زند و نفس صبح جاري شود. و اميد بسته به لطف و عنايتت از هيچ كس دريغ نگردد و هر مبتلا به دردي تسكين بگيرد.
آقاجان چشم به راه حضور تو، از واژه صبر وام مي گيرم! تو نخواه كه حسرت به دل پير شويم و ما قبل از ديدار با تو سراي آخرت را منزلگاه ابدي خويش قرار دهيم.
¤ سيده خديجه صالحي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14