(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 26 بهمن 1389- شماره 19865

اتفاق تازه
ايستگاه برفي
پيش بيني هاي اداره خنده شناسي!
بابا، بي خيالش!
الماس ها
نام تو را خواندم...!



اتفاق تازه

چه هوايي دارد
خانه ما امروز
مثل وقتي كه پدر مي آيد
مثل آن لحظه كه بي منت و گرم
مادرم مي خندد...
چه هواي خوبي...
اما من
مدتي هست كه تنها هستم
برنگشته پدرم از سركار
مادر من هم رفت
-تا بازار-
برد همراه خودش داداشم
خواست من موقع درس و مشقم
باز تنها باشم...
حال خوبي دارم
مثل وقتي كه پدر مي خندد
بعد هم خنده يكريز همه
درها را
روي غم مي بندد...
فهميدم:
همه حال و هواي خوش من
باز از همدمي من با اوست
مدتي هست شدم با او دوست
دوستي يكدل و خوب و ساده
¤
باز شعري تازه
اتفاق افتاده.
قنبر يوسفي- آمل

 



ايستگاه برفي

هوا تاريك شده بود و صداي آهنگري سر خيابان در گوشم مي پيچيد. نيم ساعت بيشتر سركلاس نشسته بودم و خيلي عجله داشتم كه زودتر به خانه برسم، يعني قبل از اينكه كسي نگرانم شود. هرچه سعي مي كردم كه تندتر راه بروم بالاخره چيزي بود كه جلوي سرعتم را بگيرد؛ مثلا جوي بزرگ كنار پياده رو يا يك وانت كه نمي دانست پارك كند يا حركت. خلاصه هر طوري كه بود از خيابان رد شدم و خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم. توي ايستگاه ايستاده بودم و از سرما دندان هايم به هم مي خورد، سعي كردم براي فراموش كردن اين مشكل با دوستانم هم صحبت شوم. شيشه عينك زينب بخار كرده بود و جلوي ديدش را گرفته بود و الناز هم احوال خوبي داشت، چون قرار بود فرداي آن شب آبجي شود. به خنده ها و شادي هاي الناز نگاه مي كردم و در دلم برادرش را كه تازه متولد مي شود تصور مي كردم. توي اين فكر بودم كه آن بچه اي كه در اين سرما متولد مي شود چه حالي دارد و خنده ام گرفت.
در همين افكار بودم كه چيزي بر صورت يخ زده ام نشست. واي خداي من برف است ديگر همين كم بود گريه هاي آسمان هم در اين سرما يخ زده است.
در مدت دو دقيقه پنج بار به ساعت مچي ام نگاه كردم و هزار بار به انتهاي خيابان.
ديگر داشتم كلافه مي شدم كه رسيدن اتوبوس مرا نجات داد، اما چه رسيدني آن قدر شلوغ بود كه جايي براي ما نبود اما با زور خودمان را در اتوبوس جاي داديم و فقط هم من و زينب توانستيم سوار شويم. اگر كسي مرا از پشت درب شيشه اي اتوبوس مي ديد فكر مي كرد كه مرا مثل يك پوستر به شيشه چسبانده اند.
از پشت شيشه اي كه به آن چسبيده بودم خيابان آسفالت شده را ديدم كه ميزبان دانه هاي سفيد آسماني اند، اما فشار زياد جمعيت داد مرا درآورد وگفتم: «جوون مرگ شدم رفت.» تازه يك خانم صدايم را شنيد و به پشت سرش هم نگاهي كرد و با لحني مادرانه گفت: «خدا نكنه دخترجون خوب يه كم بيا بالاتر.» در دلم گفتم اگر اجازه مي دادي حتما مي آمدم و با لبخندي پاسخش را دادم و سپس او نيز حركتي كرد و من هم توانستم تا رسيدن به ترمينال قدري هم نفس بكشم. دوباره نوبت سوار شدن به اتوبوس دوم رسيد و اين بار جاي مناسب تري براي ما پيدا شد هر چند كه جاي نشستن نبود اما بهتر از له شدن بود. درحال صحبت كردن با زينب بودم كه پريسا هم به ما پيوست. آن قدر گرم صحبت بوديم كه نفهميديم كي به ايستگاه مورد نظر رسيديم. من و زينب از پريسا خداحافظي كرديم و راهي خانه شديم. وقتي از جلوي ايستگاه رد مي شديم دلم مي خواست فرصت داشتم و قدري در ايستگاه مي نشستم و به دانه هاي برف نگاه مي كردم آخه من ايستگاه هاي برفي را خيلي دوست دارم.
به رفتن ادامه داديم و با صحبت كردن سر خودمان را گرم كرديم. به جايي رسيديم كه موقع خداحافظي من و زينب بود، زينب به گرمي دستم را فشرد و گرماي محبتش تا آخر شب در دستانم جاري بود. وقتي به خانه رسيدم در كنار بخاري پناه گرفتم و به ياد ايستگاه برفي سر شب افتادم، اما وجود يك قابلمه روي بخاري رشته افكارم را پاره كرد. در قابلمه را برداشتم، از خوشحالي چشمانم برق مي زد بدون شك يك ظرف سوپ داغ در اين سرما مي چسبد.
الآن حدود پنج ساعت است كه به خانه رسيدم پرده را كنار زدم، درخت توي حياط استوار و مهربان برف ها را پناه مي داد و با دستان يخ زده اش آنها را نوازش مي كرد. اما... خوش به حال ايستگاه هاي برفي كه پناه دل هاي سرما زده اند.
سپيده عسگري (رايحه)

 



پيش بيني هاي اداره خنده شناسي!

جواد نعيمي
البته بر همه كس واضح و مبرهن است كه در دنيا، همه جور آدم پيدا مي شود. بعضي اخمو هستند، بعضي كمي تا قسمتي اخمو به نظر مي رسند و در برخي از نواحي صورت ها به تدريج از ابر اخم ها كاسته مي شود و خورشيد خنده همه جا را روشن مي كند. بگذريم... بهتر است ببينيم پيش بيني ها و توصيه هاي اداره خنده شناسي براي همه ي ما، در چه مايه ها و تا چه پايه هايي است:
رييس اداره ي خنده شناسي هميشه مي گويد:
- من براي مردمي كه با خنده به جنگ دشمن مي روند، احترام زيادي قائلم.
آبدارچي اين اداره اعتقاد دارد كه:
- بخند تا دنيا به تو نخندد!
شاعر خنده روي اداره ي خنده شناسي هم پيوسته چنين مي سرايد:
به اشك خلق نخنديده ام، نمي دانم
كه گفت چشم تو تا روز حشر، گريان باد!
معاون اجرايي اداره ي خنده شناسي يك تابلو در اتاقش نصب كرده كه روي آن چنين نوشته شده:
- بزرگ ترين افتخار من، خنداندن مردم گريان است!
يكي ديگر از معاونان اين اداره معتقد است كه:
- خنده، بزرگ ترين اسلحه در جنگ با «زندگي» است!
مراجعان اداره ي خنده شناسي هم وقتي به اين اداره مي آيند و برمي گردند، در راه با خودشان زمزمه مي كنند كه:
سري كه عقل ندارد، كدوي بيمار است!
لبي كه خنده ندارد شكاف ديوار است!
خلاصه، نتيجه ي بررسي هاي اوليه و ثانويه و آخريه ي [!] كارشناسان اداره ي مذكور- كه در پايان يكي از سمينارهاشان اعلام شده- اين است كه:
«خنده بر هر درد بي درمان، دواست!»
آن ها همچنين فردوسي طوسي و ديگر شاعران طلايي و قرمز و آبي و سبز و زرد و نارنجي را نيز با خود همدست و همداستان كرده اند، تا از اين قبيل افاضات و اشارات بفرمايند كه مثلاً:
«چو شادي بكاهد، بكاهد روان»
فلذا، اين اداره، در جهان، به همگان، از خرد و كلان سفارش مي كند، در روزهايي كه ميزان ابر اندوه، هواي زندگي شان را پوشانده و مه غليظ اخم زمين چهره شان را آلوده، از خانه خارج نشوند! همچنين اين اداره از مردم خواسته است كه پيوسته بخندند، اما بسيار مواظب باشند كه اولاً از خنده روده بر نشوند، ثانياً با هم بخندند، اما به هم نخندند! همه، توصيه هاي خنده اي و خندانان [!] را جدي بگيرند و حرف آن هايي را كه مي گويند اين قبيل مسايل را جدي نگيريد، جدي نگيرند!
و سرانجام، بر سر در فروشگاه تعاوني خنده ي اين اداره، چنين تابلويي به چشم مي خورد:
«انواع و اقسام خنده ها، از تبسم گرفته تا لبخند ، براي هر وقت و بي وقت و گاه و بي گاه! به صورت نقد و اقساط، يارانه اي و تعادلي موجود است. اين اقلام را مي توانيد بدون پرداخت هيچ ارقامي، از طريق حساب سيبا و نارنگيا، و با استفاده از يارانه و اينترنت و ايميل دريافت كرده يا به حساب خوش خنده اي خودتان واريز فرماييد!»

 



بابا، بي خيالش!

چيه؟ چي شده؟ امروز صبح كه از خواب بلند شدي كمي كسل و عصبي به نظر مي رسيدي. نكنه شبو خوب نخوابيدي؟
يا اينكه بابا و مامانت با هم ديشب دعوا كردن؟ نكنه خواب هاي بد ديدي؟
نه... فكر نمي كنم اين چيزها باعث ناراحتيت شده باشه. پس اشكال كار دركجاس؟
آهان! فهميدم. حتماً مشق مدرسه رو كه خانم معلم به شما شاگردا، تكليف كرده بود ديشب ننوشتي؟ يا اين كه ...
راستي نكنه مامانت تو رو دعوا كرده يا اين كه با رفقات جرو بحث برسر مسائل درسي كردي. شايد... شايد هم تلويزيون زياد تماشا كردي و چشات خسته شده و خوب امروز نمي توني كتاب بخوني.
حالا پاشو ... پاشو از جات. دست و صورتت روبشور و بابا و مامانت رو ببوس و به اونا بگو دوستتان دارم هميشه ...
از معلمت كه تكليفت رو ننوشته بودي عذرخواهي كن. حالا صبحانه تو قشنگ بخور... بعد كيف و مداد رو در دست بگير. و برو مدرسه.
خدا به همراهت. ولي لبخند بزني ها... بچه اخمو و ووو... نكنه به حرفام گوش ندي؟ خوب، بارك الله بچه خوب از اولش گفتم: بابا، بي خيالش!
بيژن غفاري ساروي
تهران

 



نام تو را خواندم...!

از خواب پريدم. در سياهي شب پاهايم را به تن راه دوختم. بي هدف در جاده ي تقدير روانه شدم. جاده آرام بود. با چشم هاي نيمه باز راه بي منتهي و بدون مقصدم را تعقيب مي كردم.
اما ناگهان طوفان بيداري تنم را از جاده ي قسمت كند. ديدگانم تار شده و ديو دلهره تمام وجودم را بلعيده بود. در يك طرف پرتگاه بي راهه بود و سوي ديگر باغ سبز بصيرت، طوفان زنگي مرا سمت پرتگاه سوق مي داد ناخودآگاه فرياد زدم «خدا...»
و يك باره خودم را در باغ روشن و معطر آرامش و فراغ يافتم. آن سوي دلتنگي ها كنار طنين خوش جويبار سادگي قامت سرو پيري خودنمايي مي كرد. نگاهش را به تن خسته ام گره زده بود. لبخند تلخي بر لبم نشست. گفت: «دوست من، خورشيد زيباست ولي ترك هاي وجودم از آن اوست. زمين سخت است ولي وقتي ريشه هايم را با صميميت در دستان سنگي اش رها كردم قلبش را شكافت و مرا سيراب كرد. هرگز گول ظاهر را نخور!
گفتم: خدايا وقتي فقط نام تو سرنوشت روشني را برايم قلم مي زند عشق تو با زندگي چه ها مي كند. وجود تو جبران تمام نداشته هاست.
مرا از دوستي با تن هاي رنگي فارغ از دل، حفظ كن!
الناز فرمان زاده- 14 ساله تهران

 



الماس ها

وقتي از آسمان دانه هاي زيباي الماس از دل ابر مي بارد، الماس ها براق و شفاف زمين را مثل يك دشت زيبا مي كنند. وقتي دانه هاي الماس روي درختان آرام مي نشينند، دست بندي زيبا به روي درختان آشكار مي شود. وقتي كودكان با شادي دستان پاك و كوچكشان را باز مي كنند تا يك الماس كوچك بگيرند، حس خوبي پيدا مي كني. تماشا كردن دانه هاي براق الماس از دل ابر، بازي كردن و خنده كودكان و سپيدپوش شدن زمين همه اين زيبايي ها از خالق زيباست.
الهام ملكي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14