(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 7 اسفند 1389- شماره 19873

براي دانشجوي بسيجي شهيد «صانع ژاله»
هديه
داداش
حكايات باران از نگاه ابر
زير نور نقره اي ماه
نقاشي من
ماجراهاي دشت سبز(2)
جوجه اردك كنجكاو
ما منتظريم...!



براي دانشجوي بسيجي شهيد «صانع ژاله»

شهدا
ژاله
شهيد
باز هم
ژاله چكيد
زهرا- علي عسكري

 



هديه

در شبي از كوچه دلواپسي
مهرباني نرم و نازك مي گذشت
درد بود و چشم هاي انتظار
مهرباني رفت و ديگر برنگشت؟!

مهرباني راه شب را گم نكرد
درد را ديد و كنار او نشست
گفت: اي دردم! چرا، آشفته اي؟
درد چون بغضي درون خود شكست

مهرباني ديد درد ابري شده
لحظه اي هم مات و حيران مانده بود
درد بود و هق هق باراني اش
واي بر حال دل درد كبود!

مهرباني گفت: «اي درد عزيز!
راست مي گويي تو هستي بي قرار»
درد گفت: «امشب نيامد خانه اش
ترس دارم كرده باشد او فرار!»

مهرباني رو به درد، آهسته گفت:
«غصه برمي گردد اي راز نهان»
درد گفت: «انگار او رنجيده است
برنمي گردد بدان اي مهربان!»

درد گفت: او طاقتش پايان رسيد
من كه ديدم او چه آرام اشك ريخت
هيچ وقت احوال او را كس نديد
«هركه با او بود از او مي گريخت»

درد آن شب تا سحر بيدار بود
مهرباني چشم خود را بسته بود
مهرباني هم نشد هم درد را
غصه هم از خستگي ها خسته بود

غصه گفت و درد را تنها گذاشت
چون كه از دست دلي رنجيده بود
هيچ كس هرگز نمي دانست درد
عطر شادي را ز دل برچيده بود

دردها و غصه ها در زندگي
نيست از شادي ما يك دم جدا
شادي و غم هر دو با هم دوست اند
هديه اي هستند از سوي خدا
زهرا گودرزي (آسمان)

 



داداش

برادر كوچيكم
به قول مادربزرگ
آتيش مي سوزونه و
انگاري يك زلزله ست
هر جا كه پا مي زاره
اونجا پر از غلغله ست
پرجنب و جوش و شيرين
يه خورده بازيگوشه
اما به حرفاي مادربزرگم
گوش مي كنه
باهوشه
همين كه بابا خسته از سركار
به خونه برمي گرده
انگاري آسمون خونمونو
ابري گرفته، سرده
داداش كوچيكم با شيرين كاري
بابا رو مي خندونه
خنده دسته جمعي ما اونوقت
خونه رو مي لرزونه
قنبر يوسفي- آمل

 



حكايات باران از نگاه ابر

از شلوغي هاي اين دنياي پرگناه خسته مي شوي؛ تاريكي ها قلب را فرا مي گيرند؛ در اين دنياي سردرگمي ها و حيراني ها گم مي شوي و پناهي مي خواهي...
نواي توحيد كه به گوش مي آيد،زمزمه مي كني به ياد مي آوري كه خدايي داري بزرگ... آن قدر بزرگ كه روح تو را، روح بي نهايت خواه تو را، فطرت پاك تو را آرام كند. نواي توحيد كه به گوش مي آيد زمزمه مي كني در اين دنيا تو خدايي داري كه هر روز پنج بار بي آنكه نيازي به جواب تو داشته باشد تو را مي خواند و به ياد مي آوري كه بهترين اين هستي خداست و غنچه ي روح بزرگ تو را تنها اوست؛ تنها باران رحمت اوست كه مي تواند آبياري كند. روحت را به دست علف هاي هرز نسپار. باغبان تو را مي خواند...
تو را به جان آسمان قسم اي غنچه ي زيبا چشم هايت را باز كن و براي باغبان سرود عشق بخوان. برگ هايت را زير نوازش باغبان سبز كن. شكفته كن وجود عاشق خود را. با آب باران وضويي بساز و سر جاده ي زندگي رو به سوي حضرت نور كن.
اي عاشق نوراني اجازه مي دهي فرشته ها با باران ديدگانت غسل عشق كنند؟ مي بيني؟ دست هاي تو مثل هواي باران خورده نرم و پاك و زلال گشته اند. نماز كه مي خواندي وقتي دست هايت را براي قنوت بالا بردي هزاران فرشته به شوق بر قنوت نورت بوسه زدند. خم ابروي يار تو را چنان مست و مبهوت كرد كه حتي فرشته ها را هم نديدي و فقط محراب به فرياد آمد...
به شكن زلف حضرت عشق قسم مي خورم كه وجود خسته و شكسته ي تو را اي انسان مهاري جز يار نيست.
آه اي انسان بگذار برايت بگويم بي قراري هاي تو براي هنگامه ي عشق ورزيدن عين قرار است و خوف تو براي استغفار و از ترس بخشيده نشدن عين رجاست.
پس در اين محفل مقربان آرام گير و بمان و نفس نفس زندگي ات را از شميم روي ماه يار پر كن. بگذار نجوا كنم با تو كه اي خوب ترين! بوسه هاي تو بر روي ماه خدا را من ديده ام ميان سجده هاي خيس عطرآگين...
گوش كن... قلبت با آهنگ روح بخش نماز آرام گرفته و نداي يا حق وجودت را پركرده از دريا، پر از عطر نواي كبوترهاي حرم رفته، پر از آسمان كرده است. افق عشق پيداست. كبوترانه پرواز كن به سمت خدا... او كه آرام دل هاست.
كبوتر

 



زير نور نقره اي ماه

جواد نعيمي
شب ماهتابي زيبايي بود. سكوت بيابان را تنها گاهي صداي زوزه حيواني درهم مي شكست... نگاهي به اين سو و آن سو انداخت و هيكل درشت و ورزيده اش را كمي جابه جا كرد. انگار به خودش مي گفت: «ما هم براي خودمان كسي هستيم!»
نور نقره اي رنگ ماه، همه چيز را زيباتر از آنچه كه بود، نشان مي داد. گوش هايش را براي شنيدن صداهاي اطرافش تيزتر كرد. نگاهي به آسمان انداخت و چيزي را در آن جا ديد كه جادوگرانه دلش را برد. ماه، در آن جا، در وسط آسمان، شكوه خيره كننده اي داشت...
در چشم هايش، شعله اي سركش، از غرور زبانه كشيد و باخودش گفت: «خيلي بالاست، خيلي زيباست، شكوهمند و بي نظير است!» بعد هم كمي اطراف خودش را پاييد و با جستي كوتاه دستش را به سوي ماه دراز كرد. اين كار را چندين بار تكرار كرد، گرچه مي دانست كه تلاشش براي گرفتن ماه، بيهوده است! با اين همه چيزي در درونش او را آرام نمي گذاشت. شايد گاهي با خودش زمزمه مي كرد، يا دست كم به دلش مي گذشت كه: «چرا او بايد آن همه بالا باشد، و من در اين پايين؟»
به دنبال اين فكر، از اين سوي دشت به آن سوي دشت دويد. و هر از گاهي ايستاد و به آسمان چشم دوخت. ماه همچنان زيبا و دلربا بود و با نور نقره اي رنگش او را مسحور خويش ساخته بود.
اندكي بعد، تپه اي نظر او را به خود جلب كرد. با خودش فكر كرد اگر بر فراز آن تپه باشم، ممكن است بتوانم به ماه چنگ اندازم. پس از اين، نيروي تازه اي يافت و به سوي تپه شتافت. اما روشن بود كه تلاشش بي ثمر است. در حالي كه حسادت و غرور، همه جانش را دربرگرفته بود، بازهم در بيابان پيشتر و پيشتر رفت، تا اين كه قله بسيار بلندي مشرف بر دره اي عميق نظرش را به خود جلب كرد. آتش غرور و حسد، فرصت هيچ انديشه اي برايش باقي نگذاشته بود. با خودش گفت از فراز آن تپه بلند، با جستي كوتاه، دامن ماه را فراچنگ خواهم آورد.
لحظاتي بعد، او خويش را بر فراز تپه يافت. غروري شگفت انگيز بر جانش پنجه كشيد. سر را به سوي آسمان بلند كرد. نگاه ديگري به ماه انداخت. در دل پوزخندي به آن زد و گفت: «تا چند لحظه ديگر در چنگ مني!» بعد هم با نهايت غرور به هوا پريد و چنگ گشود تا ماه را بگيرد، اما ديگر هيچ چيز نفهميد.
روز بعد، لاشه بي جان پلنگ مغرور، در انتهاي دره به چشم مي خورد!

 



نقاشي من

توي دفتر نقاشي ام.
درياي خون را مي كشم.
توي درياي خون راهي را من مي بينم
در انتهاي اين راه، من بهشت را مي بينم.
درهمين زمان صداي «الله اكبر»
به گوش مي رسد
از مادرم مي پرسم:
مادر اين ها چه مي كنند؟
مادرم مي گويد:
ياد گل ها، ياد فرشته ها را زنده مي كنند.
با كمي فكر، دوباره مي گويم:
ماه گل ها و بهمن يعني چه؟
اصلا واژه شهدا و درياي خونين يعني چه؟
در جواب من مي شنوم:
شهدا لاله باغ خدا هستند
كه راه آنها را بستند.
با خود مي گويم:
يعني شهدا
پر ازعظمت و مهرباني و نورند.
مادرم دستي پر از احساس بر سرم مي كشد و مي گويد:
شهدا؟ مادرجان، جان و مال و زندگي خود را
فداي دين و فرزندشان ايران كرده اند.
پس تو هم هميشه ياد آنها را
توي سرمشق زندگي ات زنده نگهدار
و هميشه از آنها كمك بخواه و با آنها باش يار،
تا تو هم اهل جنت باشي،
پر از عشق و محبت باشي.
هنوز ياد حرف مادر مي افتم
به همه اين راز را من گفتم
تا برهمه باشد درس عبرت
تا همه در خوبي بگيرند سبقت
زينب الله وردي (پرستو)
دبيرستان ابن سينا

 



ماجراهاي دشت سبز(2)
جوجه اردك كنجكاو

سالها پيش و در يك سرزمين خوش آب و هوا، دشتي سر سبز و زيبا بود كه در آن حيوانات مختلفي با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردند.
در پايين ترين قسمت دشت سبز در لابه لاي بوته هاي كنار بركه آب، جوجه اردكي همراه با مادرش زندگي مي كرد. جوجه اردك كه چند تازه روز بود سر از تخم در آورده بود با مادرش در كنار بركه مشغول بازي و كشت زني
مي شد، ولي مواظب بود كه از او جدا نشود، چون هنوز خيلي كوچك بود و نمي توانست از خودش دفاع كند.
جوجه اردك هر چيز جديدي را كه مي ديد و نمي شناخت از مادرش مي پرسيد كه اين چيست؟ و مادرش هم با مهرباني جواب مي داد. به اين ترتيب ساعت ها و روزها مي گذشتند و جوجه روز به روز بزرگتر شد و به خاطر سوال هاي زيادي كه پرسيده بود خيلي چيزها ياد گرفت. او فهميد هر چيزي كه در اطرافش وجود دارد اسمي دارد. اسم چيزي كه روي آن راه مي روند و زندگي مي كنند زمين است، اسم موجودات سبز و زيبايي كه روي زمين ايستاده اند، درخت است. اسم جايي كه در آن شنا
مي كنند بركه آب است و خلاصه چيزهاي زيادي ياد گرفت.
مادر جوجه اردك به او آموخته بود كه همه چيز را خدا آفريده است، و هيچ چيزي هم بيهوده آفريده نشده است. روزها مي آمدند و مي رفتند و جوجه اردك و مادرش با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردند. او در دشت سبز و در كنار بركه هم دوستان خوبي هم پيدا كرده بود.
با چند اردك ديگر كه آنجا زندگي مي كردند دوست شده بود. با قورباغه اي كه خانه اش در آن نزديكي بود و شب ها برايشان آواز مي خواند هم آشنا بود. همينطور با لك لك پير كه در كنار بركه خانه داشت و به گفته خيلي از حيوانات داناترين حيوان دشت بود. اما يك روز كه جوجه اردك با دوستانش مشغول بازي بود چشمش به چيز عجيبي افتاد. با خودش گفت اين ديگر چيست؟ چرا من تا به حال نديده بودمش؟ وقتي نزديك تر شد و خواست به آن چيز دست بزند ، نوك تيز آن به دستش فرو رفت، جوجه اردك فوري دستش را عقب كشيد. او به يك بوته برخورده بود كه ميوه هايي داشت كه به شكل توپ گردي بودند پر از خار. جوجه اردك از دور كمي بوته خار را برانداز كرد و خيلي زود به خانه برگشت. از مادرش پرسيد مادر جان، امروز توي دشت يك چيز عجيب ديدم. موجودي كه تا به حال نديده بودم. به نظرم خيلي عجيب آمد. تازه وقتي خواستم نوازشش كنم دستم را زخم كرد. مادر جوجه اردك وقتي حرف هاي فرزندش را شنيد فهميد كه كوچوليش يك بوته خار را ديده است و وقتي با سوالي كه جوجه اش پرسيد مواجه شد، سخت به فكر فرو رفت. جوجه اردك از مادرش پرسيده بود كه اين بوته خار به چه دردي مي خورد؟ مادر هرچه فكر كرد نتوانست جوابي بدهد. خيلي برايش عجيب بود كه چرا اين سوال به ذهن خودش نرسيده است و اينكه چطور مي شود كه يك بوته خار مفيد باشد! جوجه اردك منتظر جواب بود و مادرش هم مشغول تفكر. تا اينكه فكري به ذهنش رسيد. او به فرزندش گفت بهتر است برويم و از لك لك پير و دانا اين سوال را بپرسيم. او از همه ما بزرگتر است، سال هاي زيادي از عمرش مي گذرد و خيلي چيزها را ديده است. فكر مي كنم او جواب سوالمان را بداند. چون داناست، به بقيه كمك مي كند تا مشكلاتشان را حل كنند و به سوالاتشان جواب مي دهد. جوجه اردك از پيشنهاد مادرش خوشحال شد، و مادر و فرزند بعد از اينكه كمي سر و وضعشان را مرتب كردند، پريدند توي بركه آب و شنا كنان خود را به لانه لك لك پير رساندند. لك لك پير خيلي آرام و با وقار روي لانه اش كه بالاي يك تنه درخت و در كنار بركه بود نشسته بود و داشت غروب زيباي خورشيد را با لذت نگاه مي كرد. تماشاي غروب خورشيد براي همه موجوداتي كه در دشت سبز و بركه زيبا زندگي مي كردند يك تفريح لذت بخش بود. آنها وقتي خورشيد را مي ديدند كه مانند گوي نارنجي رنگي خيلي آرام و با وقار در بركه اي كه رنگ جالبي به خود گرفته، فرو مي رود و آرام آرام آب را سرخ رنگ مي كند خيلي لذت مي بردند. لك لك پير وقتي جوجه اردك و مادرش را ديد از آنها دعوت كرد كه براي ديدن غروب به خانه او بيايند و آنها هم با اشتياق قبول كردند. ديدن صحنه زيباي غروب آنهم از لانه لك لك كه بالاتر از بيشتر لانه ها بود و به بركه اشراف كامل داشت خيلي هيجان انگيز بود. خورشيد آرام آرام پايين مي رفت، قورباغه ها و جيرجيرك ها آواز مي خواندند، حيوانات با فرزندانشان خيلي آرام لب بركه نشسته بودند. مادر و پدر ها براي فرزندانشان از گذشته تعريف مي كردند. از تجريباتي كه داشتند و خلاصه همراه با خانواده و دوستانشان از ديدن صحنه هاي زيباي طبيعت لذت مي بردند. لك لك پير به جوجه اردك و مادرش خوش آمد گفت و پرسيد چه كمكي مي تواند بكند؟ مادر جوجه اردك ماجرا را تعريف كرد و گفت فرزندش بوته خاري را ديده و مي پرسد اگر خدا چيزي را بيهوده نيافريده، اين بوته به چه دردي مي خورد؟ مادر ادامه داد كه مطمئن است كه اين بوته هم بي فايده نيست اما نتوانسته جوابي به فرزندش بدهد كه او را آرام كند. و بعد خيلي مودبانه اضافه كرد: با خودم گفتم بياييم پيش شما، هم احوالي بپرسم و هم اينكه از شما راهنمايي بخواهم. چون شما خيلي دانا هستيد. لك لك پير با بال بزرگش صورت جوجه اردك را نوازش كرد و گفت: آفرين فرزندم. اين سوالات نشان مي دهد كه تو داري بزرگ مي شوي و دوست داري اردك دانايي باشي. و بعد در حالي كه خورشيد را با بال ديگرش نشان مي داد ادامه داد: فرزندم، خداوند هيچ چيز را بيهوده نيافريده است. مي داني فايده خورشيد چيست؟ جوجه اردك پاسخ داد: خب خورشيد ما را گرم مي كند و تازه وقتي غروب مي كند هم خيلي زيبا مي شود و ما مي توانيم ببينيمش. لك لك پير در حالي كه از جواب جوجه اردك لبخندي به لبش نشسته بود گفت: آفرين، فرزندم خورشيد خيلي فايده دارد. گرما و انرژي به زمين مي دهد، ميكروب ها را از بين مي برد، به درختان انرژي مي دهد و كلي كار ديگر هم انجام مي دهد. همه آفريده هاي خدا همينطورند. يعني مفيدند. آن بوته خاري كه ديدي هم بي فايده نيست. او با ريشه اش موادي را به زمين منتقل مي كند كه مورد نياز آن است. با برگ هايش اكسيژن توليد مي كند و هزار جور فايده دارد. اما وقتي به صورت جوجه اردك نگاه كرد و كنجكاويش را ديد، فهميد كه از جوابش قانع نشده. كمي فكر كرد و گفت فرزندم، فكر كنم يك جواب خوب برايت پيدا كردم. ولي معلوم نيست كه كي بتوانم آن را به تو بگويم. وقتي موقعش شد خبرت مي كنم تا جواب سوالت را بفهمي. غروب آن روز گذشت و جوجه اردك و مادرش بعد از تماشاي فرو رفتن خورشيد در دل بركه زيباي دشت، و احوالپرسي از لك لك دانا، يواش يواش به لانه شان برگشتند تا بخوابند. آن شب جوجه اردك مدام به اتفاقات آن روز فكر مي كرد، به حرف هاي مادرش، و جوابي كه لك لك دانا وعده اش را داده بود. جوجه اردك در كنجكاوي و بعد از كلي فكر كردن در كنار مادرش بخواب رفت. صبح روز بعد و در حالي كه پرندگان مشغول آواز خواندن و پرواز بودند، جوجه اردك هم از خواب بيدار شد. دست و رويش را شست و بعد از خوردن صبحانه خواست به دشت برود و با دوستانش مشغول بازي شود كه ديد لك لك دانا به سمتش مي آيد. او كه حدس مي زد آن پير دانا جواب خوبي برايش داشته باشد، خيلي خوشحال شد، جلو رفت و سلام كرد. لك لك جوابش را داد و گفت: زود پشتم سوار شو تا با هم به يك جايي برويم. جوجه اردك سوار شد و لك لك پير بالهاي بزرگ و زيبايش را باز كرد و مشغول پرواز شد. در راه از جوجه اردك پرسيد اسم آن چيزي كه ديدي چه بود؟ و جوجه اردك جواب داد: خار... لك لك باز پرسيد: چه شكلي بود، و جوجه اردك جواب داد: گرد و پر از سوزن كه دست من را هم زخم كرد، راستش خيلي مي خواهم بدانم يك چنين چيز زشتي به چه دردي مي خورد!! و بعد هر دو ساكت شدند. بعد از كمي پرواز به درخت بزرگي رسيدند. لك لك روي يكي از شاخه ها نشست و جوجه اردك را كنارش نشاند و گفت: پسرم آن پايين را نگاه كن. جوجه اردك وقتي پايين را نگاه كرد لانه يك پرنده را ديد كه چند تا جوجه تويش بودند. مادر جوجه ها هم داشت به آنها غذا مي داد. چيز عجيبي نبود، لك لك چه چيزي را مي خواست به او بياموزد؟ جوجه اردك باهوش و كنجكاو وقتي خوب اطراف لانه پرنده را نگاه كرد مار سياه و بزرگي را ديد كه از درخت بالا مي آمد و داشت به سمت لانه مي رفت! معلوم بود كه مي خواهد به جوجه ها صدمه بزند. جوجه اردك در حالي كه مضطرب به نظر مي رسيد با عجله به لك لك دانا گفت: آنجا را ببينيد. آن مار زشت را. او مي خواهد جوجه ها را اذيت كند! ما بايد كاري كنيم، الان آنها را مي خورد... و لك لك پير با آرامش خاصي گفت: صبر كن فرزندم! صبر كن و فقط تماشا كن. جوجه اردك با اينكه آرام و قرار نداشت و در دلش آشوب بود، به حرف اردك دانا گوش كرد و با اينكه خيلي ترسيده بود با دقت به تماشاي ماجرا پرداخت. مار سياه به لانه نزديك و نزديك تر مي شد تا اينكه پرنده مادر و جوجه هايش متوجه خطر شدند. جوجه ها از ترس شروع كردند به جيك جيك كردن، مادر جوجه ها هم وقتي مار سياه را ديد خودش را تكاني داد، جيك جيك غريبي كرد، نگاه پر محبتي به جوجه هايش انداخت و بعد با عجله پرواز كرد و از لانه دور شد. جوجه اردك در حالي كه خيلي متعجب به نظر مي رسيد به لك لك پير گفت: عجب مادري، جوجه هايش را جا گذاشت و رفت! لك لك دانا جواب داد: عجله نكن فرزندم! چند لحظه اي گذشت، تا درست موقعي كه مار زشت و سياه به لانه خيلي نزديك شده بود، پرنده مادر در حالي كه انگار چيزي توي نوك خود داشت برگشت و جلوي جوجه هايش نشست. جوجه ها از ديدن مادرشان خيلي خوشحال شدند و خودشان را پشت او پنهان كردند. مار سياه و زشت جلو و جلو تر آمد تا اينكه به لانه رسيد. جوجه كوچولو هم در حالي كه از ترس بال لك لك پير را در بغل گرفته بود با ترس و اضطراب صحنه را تماشا مي كرد كه ناگهان يك اتفاق جالب افتاد. مار دهانش را باز كرد كه حمله كند و همين كه نزديك شد پرنده مادر سرش را توي دهان مار كرد و آن چيزي كه توي نوكش بود را درون دهان مار قرار داد و بعد به سرعت سرش را عقب كشيد. مار سياه و بد جنس در حالي كه خيلي عصباني به نظر مي رسيد، با دهاني باد كرده سرش را به اين شاخه و آن شاخه كوبيد و از بالاي درخت پايين افتاد و خيلي سريع لاي بوته ها خزيد و از آنجا دور شد. لك لك پير به جوجه اردك كنجكاو گفت: اين صحنه عجيب را ديدي فرزندم؟ و در حاليكه جوجه اردك را نوازش مي كرد ادامه داد: بدان آن چيزي كه جان اين پرنده و جوجه هايش را نجات داد همان آفريده اي بود كه تو فكر مي كردي بي ارزش است! همان ميوه خار آلود!! مادر جوجه ها با فداكاري آن خار را در دهان مار قرار داد و جان خودش و فرزندانش را نجات داد. جوجه اردك كه از نجات پيدا كردن پرنده ها خيلي خوشحال به نظر مي رسيد به دقت به حرف هاي لك لك دانا گوش مي داد. لك لك دانا ادامه داد: فرزندم، ما اگر بعضي چيز ها را نفهميديم نبايد انكارش كنيم! همه كارهاي خدا از روي علم و نظم است. ولي ممكن است علم ما به خيلي چيزها نرسد. البته بايد بپرسيم و ياد بگيريم، ولي اگر بعضي چيزها را هم نفهميديم نبايد بگوييم وجود ندارد. پسرم همين خار كوچك ممكن است خيلي فايده ديگر هم داشته باشد، ولي چون تو آنها را نمي ديدي، فكر
مي كردي بي فايده است!
چند روز بعد لك لك دانا طبق رسمي كه در دشت بود پرنده ها را جمع كرد تا برايشان صحبت كند و از تجربياتش بگويد. او اينجور شروع كرد كه: عزيزان من، هيچ موجودي بي فايده خلق نشده است. از آن كرم كوچك زير زمين گرفته تا بزرگترين كهكشان هاي عالم، كرم كوچك به تجزيه خاك كمك مي كند، و به آن نيرو مي دهد، كهكشان ها هم به نظم جهان هستي كمك مي كنند. پرنده هاي عزيز، بياييد همه مخلوقات خداي بزرگ را دوست بداريم و با محبت به آنها نگاه كنيم. كه اگر آفريده هاي خدا را دوست داشتيم، مي توانيم به خداي مهربان عشق بورزيم!
پرنده ها از صحبت هاي
لك لك پير لذت مي بردند،
جوجه ها وقتي او را مي ديدند آرزو مي كردند روزي مثل او شوند! پير و دانا...
وقتي صحبت هاي لك لك پير تمام شد كه تقريبا نزديك غروب بود و دشت سبز خود را براي يك غروب زيبا و دلچسب آماده مي كرد!
ساعتي بعد و درحاليكه نور دلنواز ماه زيبايي خاصي به دشت داده بود، جوجه اردك قصه ما در آغوش گرم مادرش به خواب شيرين و آرامي فرو رفته بود.
و بدين ترتيب يكي ديگر از ماجراهاي دشت سبز هم به پايان رسيد...

 



ما منتظريم...!

هدهد صبا
آقا ديگر دلتنگي هايمان مخصوص شب هاي جمعه نيست. روزبه روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستيم. آقاجان تنها اميد ادامه زندگيمان تپش هاي قلب شماست. گويي بي قراري دلهاي ما از شوق ديدار شماست. آقا بگو كه آمدنت نزديك است!
آقاجان ديگر از انتظار نگو از وصال بگو. از پايان جمعه هاي بي تو بگو! آقاجان بگو كه به زودي هدهد صبا خبر از آمدنتان را نويد مي دهد. بگو كه مي آيي و مرهم دل هاي شكسته و خسته ي ما مي شوي.
بگو كه ديگر غريب نيستيم.
آقاجان، مولاي من، بگو كه روزي با تو به زيارت خانه خدا مي روم و تنها نيستم. بگو كه با هم به زيارت جدتان حسين بن علي(ع) مي رويم و يك دل سير براي مظلومي حسين(ع) مي گرييم. بگو كه به ديدار مولايمان در كوفه مي رويم و ايشان را نويد مي دهيم كه ديگر جولان دهي ظالمان تمام شد. به ديدار خانوم فاطمه زهرا(س) مي رويم و شما مزار غريب بي بي را نشانمان مي دهي. ما هم يك دل سير با مادرمان درد و دل مي كنيم. آقاجان خيلي كارها داريم كه بعد از آمدنت انجام دهيم. فقط به شوق ديدار شما، سختي ها را تحمل مي كنيم. بگو كه ميايي و اشك هاي شبانه و غريبانه ي ما را پايان مي دهي. الهي به اميد ظهور آقاي خوبان.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14