سه شنبه 17 اسفند 1389- شماره 19882
پرواز
پايان زمستان
با تو
از دفتر خاطرات او...
پرواز
مي توان با تو به پرواز رسيد
مي توان با تو به آغاز رسيد
مي توان شور و حرارت بخشيد
به رخ مات غزل ها خنديد
مي توان با غم دل شادي كرد
مي توان از تو به پايان خنديد
مي توان با همه غصه و غم ها سر كرد
مي توان غنچه ي لبخند تو را باور كرد
مي توان از تو به دنياي صداقت پل زد
به لب ساحل چشمان حقيقت پل زد
مي شود رد شوي از روي پلي و بروي
مي شود بين همه فاصله ها پل بشوي
پريسا شاملو (تبسم)
دانشجوي رشته ي فلسفه و كلام
عضو انجمن ادبي پژوهش سراي ابن سينا
منطقه 15 تهران
پايان زمستان
شعري از: سلمان هراتي
بگذار
گنجشك هاي خرد
در آفتاب مه آلود بعدازظهر زمستان
به تعبير بهار بنشينند
و گل هاي گلخانه
در حرارت و لرم والر
به پيشواز بهاري مصنوعي بشكفند.
سلام بر آنان
كه در پنهان خويش
بهاري براي شكفتن دارند
و مي دانند
هياهوي گنجشك هاي حقير،
ربطي با بهار ندارد
حتي كنايه وار!
بهار غنچه سبزي است
كه مثل لبخند بايد
بر لب انسان بشكفد
بشقاب هاي كوچك سبزه،
تنها يك «سين»
به سين هاي ناقص سفره مي افزايد
بهاركي مي تواند
اين همه بي معني باشد؟
بهار آن است كه خود ببويد؛
نه آن كه تقويم بگويد!
با تو
تو را
بوييدن بايد
با تو روييدن
تو را
رسيدن بايد
با تو رفتن
تو را
دوست داشتن بايد
با تو زيستن
تو را
پرستيدن بايد
با تو پيمودن
با تو رسيدن بايد
با تو بودن
با تو!
وحيد بهادري
از دفتر خاطرات او...
از ساختمان كه بيرون آمديم هوا انگار سرد شده بود. از همان لحظه كه پايم را از اتاق دكتر بيرون گذاشته بودم تا همين حالا كه از در ساختمان خارج مي شديم هزار و يك فكر جورواجور به ذهنم رسيد. نگاه هاي دكتر و حرف هاي بي سروته اش ذهنم را حسابي درگير كرده بود. رفتار مامان عادي بود مثل قبل؛ رفتار بابا هم. اما ته دلم چيزي بود كه حساب همه چيز را به هم مي ريخت. صداي بابا بود كه مرا از دست فكرهاي سرسام آورم رها كرد: حالا كجا بريم؟
به بابا نگاهي كردم. با لبخند حرف مي زد. لبخندش طبيعي بود اما من دلم شور مي زد. مامان هم با لبخندي پررنگ تر از لبخند بابا گفت: هر جا كه سحر بگه.
بعد رو به من كرد و گفت: كجا بريم سحرخانوم؟
چيزي نگفتم. نگاهم را به آسفالت خيابان دوختم كه لايه نازكي از برف يخ زده آن را پوشانده بود. دلم بيشتر آشوب شد: نمي دونم... مگه نبايد بريم خونه؟
بابا باز هم از آن لبخندهاي عجيب اش زد: نه ديگه. نمي دونم نداريم! دوست داري بريم كجا؟ سينما خوبه؟ بازار چي؟ اصلا اول بريم يه جايي ناهار بخوريم بعد مي ريم مي گرديم.
به جاي اينكه به بابا نگاه كنم تمام تعجب ام را با نگاهي به مامان منتقل كردم. بابا گفت: چطوره؟ خوبه؟
تا به خودم بيايم و حرفي بزنم بابا يك ماشين گرفته بود و بايد سوار مي شديم.
به خانه كه برگشتيم، فورا به اتاقم رفتم. يك اتاق كوچك كه بزرگترين دارايي اش دار قالي كوچكي بود كه گوشه چپ ديوار با سادگي خاصي نشسته بود. خيلي وقت بود كه قالي را مي بافتم. ديگر چيزي نمانده بود كه تمام شود. نشستم كنار دار. دستي كشيدم روي قالي نيمه تمام و بغض كردم. از صبح دلم گرفته بود. از همان موقع كه پايم را از مطب بيرون گذاشتم. مامان لبخند زده بود و تمام طول راه را با من حرف زده بود. بابا هم ما را به يك رستوران برده بود و بعد هم سينما. با وضع مالي بابا كمي برايم عجيب بود. هم مامان هم بابا خواستند روز خوبي برايم باشد اما... نمي دانم چرا از همان اول صبح دلم شور افتاد. حالا هم كه اين دلشوره مرا پاي دار قالي كشانده بود. عادت داشتم هر وقت دلم مي گرفت مي آمدم مي نشستم پاي دار. قالي مي بافتم و تمام حرف هايم را زير لب مي گفتم. به كجا؟ نمي دانم؛ شايد به قالي. شايد كه نه، حتما. حتما به قالي مي گفتم كه اين قدر با آن اخت شده ام.
¤ ¤ ¤
آن قدري طول نكشيد. فقط يك روز. درست يك روز. ديروز، همين موقع ها بود كه از ساختمان مطب بيرون آمديم و آن دلشوره عجيب به جانم افتاد. من تمام طول ديروز را با آن دلشوره گذراندم اما براي يك لحظه هم كه شده به فكرم نرسيد... اصلا چرا نفهميدم؟ نگاه هاي دكتر، لبخندهاي بي دليل مامان و بابا، رستوران و سينما، اينكه هر چي من بخواهم... چرا نفهميدم؟ بچه شده بودم حتما. چرا به فكرم نرسيد؟ حالا فهميده ام. حتما دكتر گفته بود ديگر آخر راه است... نه، اگر اين طور بود پس چرا هيچ كس به من چيزي نگفت؟ ديوانه شده اي؟ معلوم است به تو نمي گويند. درست مثل فيلم ها، مگر نديده اي دكتر مي گويد كار از كار گذشته ولي هيچ كس چيزي به طرف نمي گويم. دكتر هم مي گويد بگذاريد اين آخر، همه چيز برايش فراهم باشد كه حسرت به دل نرود... همين است. حتي قالي هم به من نگفت. چرا؟ من كه تمام اين ماه ها با او بودم.
من كه او را محرم رازهايم مي دانم. چرا حرفي نزد؟ يعني نمي داند؟ چرا؛ مي داند. همه مي دانند غيراز من... ولي من هم ديگر مي دانم. راستي اين روزها قالي بافتن به چه دردي مي خورد؟ من كه ديگر فرصتي ندارم. ديگر نمي خواهم كاري كنم. اصلا مي خواهم. بنشينم زير همين پنجره و منتظر بمانم؛ منتظر رفتن.
¤¤¤
امروز پرده پنجره اتاقم را كه كنار زدم ديدم گلدان كوچكم پژمرده شده است. چند تا از برگ هايش زرد شده بود. دلم به حالش سوخت. احساس كردم او هم مثل من روزهاي آخرش را مي گذراند. دلم نيامد كه زندگي اش تمام شود. يك ليوان آب آوردم و ريختم پايش. اين چند روز كه از تمام دنيا سير شده ام، ديگر دست و دلم به هيچ كاري نمي رود. هيچ، خيلي چيزها را هم فراموش كرده ام. مثلا همين گلدان كوچكم.
چرا همه چيز تغيير كرد؟ بي هوا، بي مقدمه؟ نمي دانم شايد خيلي هم بي هوا نبوده. شايد من دير فهميده ام. اين حق من نبود. من زندگي ام را دوست داشتم. من با دارقالي و گلدان كوچكم زندگي مي كردم. من تمام زيبايي هاي دنيا را در همين اتاق كوچكم داشتم. پس چرا همه چيز به هم ريخت؟ اصلا بعداز من چه كسي قالي ام را تمام مي كند؟ چه كسي به گلدانم آب مي دهد؟ راستي چرا هوا اين قدر سرد است؟ پنجره كه باز نيست. شوفاژ هم كه روشن است. پس چرا اين قدر هواي اتاقم سرد شده است؟ من دارم مي لرزم... چرا هوا سرد شد بي هوا؟
¤¤¤
يك هفته گذشت. حساب روزها را ندارم. اين را از آخرين خاطره دفتر خاطراتم فهميدم. يك هفته است كه چيزي ننوشته ام. يك هفته است كه پرده اتاقم را كنار نزده ام تا خورشيد روزم را روشن كند. اين روزها كلافه ام؛ كلافه و بي حوصله. حتي يك ثانيه هم پاي دار ننشستم تا قالي ام را تمام كنم. فقط نگاهش كرده ام و پرسيده ام چه كسي تو را تمام مي كند؟ نمي دانم. دلم مي خواست خودم تا آخرش را مي بافتم. من رفيق نيمه راه نيستم. بايد تمام اش كنم اما ديگر نمي شود. آخر به چه اميدي؟ اصلا شايد همين امروز كار تمام شد. اگر بنشينم پايش بازهم تمام نمي شود. احساس مي كنم دل گل كوچكم هم گرفته است.
او هم انگار لبه پنجره كز كرده و به اين زندگي فكر مي كند. به اين روزهايي كه رنگ خورشيد را نديده است. دلم چيزي مي خواهد. نمي دانم چي. اما دنبالش مي گردم. بايد همين گوشه و كنارها باشد. نبايد جاي دوري باشد. حسي به من مي گويد همين نزديكي هاست. نفسم سنگين شده. دلشوره دارم. يعني چه مي شود؟ اتاقم تاريك مي شود. روشنايي روز كم مي شود و اتاق تاريك تر. قلبم تند مي زند. كنار در مي نشينم و زانوهايم را بغل مي كنم و زل مي زنم به پنجره. صداي رعد و برق همه جا را مي گيرد. نفسم حبس شده است. نگاهم را از پنجره برنمي دارم. بازهم صداي رعد و برق...صداي رعد و برق... صداي رعد و برق... صداي شرشر باران... باران... صدايش كه به گوشم مي رسد نفسم آزاد مي شود. دست و پاهايم شل مي شوند. چشم هايم را مي بندم و گوش مي كنم. صدايش، عجيب آرامم مي كند. از دلشوره دقايق پيش خبري نيست. احساس خوبي دارم. بلند مي شوم و پنجره را باز مي كنم. مي گذارم قطره هاي باران تن لطيف گلم را نوازش كند. گل كوچكم انگار مي خندد. من هم مي خندم. قالي هم ديگر انگار گوشه اي بق نكرده. دست مي كشم روي سطح نرم و لطيف اش. دفتر خاطراتم را مي آورم. بايد اين اتفاق خوب را بنويسم: اين صداي آرامش و اين لبخند گلدان. بايد بنويسم كه قالي ام را چشم انتظار دست غريبه اي نگذاشتم. خودم بايد تمامش كنم. پنجره را تا انتها باز مي گذارم. مي گذارم بوي بهار تمام فضاي اتاقم را پر كند.
ياسمن رضائيان
بهمن ماه 1389