(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 17 اسفند 1389- شماره 19882
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
به بهانه برگزاري يك جشن عزيز و گفت وگو با اميرحسين فردي
مسجدي كه پاتوق فرهنگي شد
احساس تكليف براي بازي با اعداد
آموخته ام كه...!
ما خيلي خوبيم!
بوي بارون
گردش گودري



طعم آفتاب

هر وقت ديديد خط مديريت مملكت دارد به سمت «سرباران» حكومت حركت مي كند، به سمت تافته هاي جدابافته، پرتوقع، پرافاده و بيكار و بي ثمر و جداي از مردم حركت مي كند،
بدانيد كه انقلاب «منحرف» شده است...

شهيد مظلوم آيت الله بهشتي رضوان الله تعالي عليه

 



اتاق انتظار

اي صاحب دقيقه هاي انتظار، نمي دانم اين چندمين جمعه بود كه از آغاز آشنايي ما گذشت؛ تا يادم مي آيد، چشم انتظار تو بوده ام.
مولاي من! تو در قله اي و من در دامنه ـ وقتي قله ها سلام خود را با جريان رود به دامنه مي ريزند، چشم انتظار پيامي ـ علامتي از سوي توام تا كوزه تشنگي خود را از خنكاي لطيف ديدارت پر كنم؛ گرچه حادثه بزرگ ديدار تو، در عمر من نگنجد. به شوق تو، پيش از قيامت از خاك برخواهم خاست.
«مژده وصل تو كو كز سرجان برخيزم/ طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يا رب از ابر هدايت برسان باراني/ پيش تر زانكه چو گردي ز ميان برخيزم»
قاصدك ها، هر روز خبر از كشتار شقايقي مي دهند، مگر نقاشي ستم، چقدر به رنگ سرخ نياز دارد؟ مي دانم، مسير آمدن تو، همين نزديكي هاست كه فريادهاي بي جواب شنيده مي شوند ـ همين نزديكي ها، وقتي عطر نرگس هاي سوخته فلسطين و لبنان در فضا مي پيچد، در پس اين همه ابر سياه، رعداناالمهدي تو، بارش هماره بهار بي پاييز را مژده خواهد داد.
«هزار سال در اين آرزو توانم بود/ تو هر چه دير بيايي هنوز باشد زود
تو سخت ساخته مي آيي و نمي دانم/ كه روز آمدنت روزي كه خواهد بود»
آقاي من! لاف زدن در عشق، جايي ندارد. تنها روزي كه گوشه چشمي از جمال تو، بر اين خاك ترك خورده كويري نازل شود، وسعت خواهش خود را براي تمناي ديدارت، در ذره ذره وجودم مي بيني كه چه بنفشه زاري به زير پاي تو خواهم شد، تا ذوالفقارت، هر چه از علف هاي هرز ضميرم را اراده كند، برچيند و تنها عشق تو بماند و بس.
امروز، منم كه غايبم و تو در لحظه لحظه هاي سوخته جانم، روشني. به موسيقي ندبه جمعه هايم گوش دار تا حرفا حرف نام خود را از من بشنوي، يا صاحب الزمان!
خش خش برگ هاي پاييزي جانم را قدم بزن تا گام هايت، سبز و بهاري شوم. بي گمان، زلالي تو در خشكسار زمان، جريان خواهد يافت و شرمساري را بر رخسار ناباوران، نقش خواهد بست و بشارت جاودا نگي حكومت تو بر قلب ها را نويد خواهد داد.
درد تو را به تنهايي نمي كشم كه تمام سنگريزه هاي زمين، منتظر گام هاي تواند تا كوه شوند و پرچم تو را در اوج عشق خود برافرازند و آن وعده محتوم، چه نزديك است؛ اگر عاشق باشي!
پابه پاي ثانيه ها، به تو مي انديشم؛ به تو كه تقويم ها، آمدنت را به انتظار نشسته اند و عقربه ها، جمعه هاي ساكت متروك را به اميد آمدنت طي مي كنند.
به تو مي انديشم، اي كسي كه نمازت را فرادا مي خواني! به تو مي انديشم، اي «امام جمعه جهان». آيا اين همه انتظار براي آمدنت كافي نيست؟ تمام دست ها هم براي شمردن اين روزها ي خاكستري كم است. من اما به دست هاي سبز تو ايمان دارم و مي دانم كه روزي، تمام قفل ها شكسته مي شود و همه گره ها باز. مي دانم كه ديگر ندبه، صبح هاي جمعه ندبه نمي كند. مي دانم كه روزي از راه مي رسي و زمين، جان تازه اي مي گيرد. من هر روز، صداي زمزمه باد را مي شنوم كه مي گويد: «أليس الصبح بقريب».
آغوش پنجره باز است و كوچه اي در حوالي دل، بي قرار آمدن تو... شاعرترين آدم ها، وامدار تواند. چشم هايت، واژه به واژه، غزل هاي مرا دستكاري
مي كنند. چگونه عشق را پنهان كنم؛ وقتي غزل هايم از عطر تو سرشارند و دست هايم، بي حضور تو بي پناه؟! در امتداد جاده شب، در مسير صبح، هزار قافله منتظر، تو را مي جويد و دستان به آسمان برخاسته هزاران عاشق دلسوخته، تو را از خدا طلب مي كند.
نگاه كن! باران چه غريبانه سر به زير، از آسمان مي بارد! لحظه ها چقدر ملتهب و بي تابند و شب هاي بعد از اين، چقدر بي ستاره! و من هنوز منتظرم، تو خواهي آمد و همه دعاهاي مستجاب نشده ام، به اجابت خواهند رسيد!
رزيتا نعمتي

 



به بهانه برگزاري يك جشن عزيز و گفت وگو با اميرحسين فردي
مسجدي كه پاتوق فرهنگي شد

سال ها قبل همان هنگام كه انقلاب از مساجد آغاز شد و پا گرفت و ادامه يافت، پير و مراد جمع فرمود مساجد سنگر است، سنگرها را خالي نگذاريد...آن روزها همه اتفاقا توي سنگر ها بودند اما با اتمام جنگ و فاصله گرفتن از زندگي سنتي، مساجد به مرور از مركزيت و محوريت اتفاقات خارج شد...تا آنجا كه در دوره اي، ويدئو كلوپ ها و سالن هاي فوتبال دستي و پينگ پنگ و آتاري جايش را گرفت و در دوره اي هم كافي نت و كافي شاپ...و حالا مي شود گفت مساجد وضع گذشته را ندارند و رمق كمتري براي فعاليت هاي كاربردي و فرهنگي - هنري مانده است. البته كانون هاي فرهنگي هنري مساجد هستند، اما از آنجا كه در كشور ما ورود پول به معناي خروج خلاقيت است، در چند سال گذشته و با 20 برابر شدن بودجه اين نهاد، متاسفانه خروجي يك بيستم سال هاي قبل را هم شاهد نيستيم؛ اصلا شماي مخاطب نسل سوم نشاني يكي از كانون هاي اطراف منزل خود را بلديد؟ اميدواريم كه مخاطب عزيز ما اگر دستي بر اين حوزه دارد و دلش براي آن روزهاي آفتابي مساجد تنگ شده است، براي سال 90 فكرهايي بكند...حالا چند دقيقه از وقت شريف را به ما بدهيد تا يك نمونه منحصر به فرد و ماندگار را برايتان تعريف كنيم ... مجتبي زحمت كش
سال ها قبل، وقتي ما خيلي كوچك تر از اين روزها بوديم، «مسجد» پايگاهي بود براي تولد ايده هاي منحصر به فرد و رشد استعدادهاي گمنام...همان روزها مجله اي بود به نام «بچه هاي مسجد» كه به برخي مساجد كشور هم مي رسيد، روزها وشب هايي بود كه هم سن وسال هاي ما بعد از درس و بحث، طبق يك قرار عاشقانه و بدون دستوالعمل، خود را به «مسجد» مي رساندند. آنجا محل ديد و بازديد، تفريح، كلاس هاي فوق برنامه، تقويت علمي، ورزش،
بحث هاي سياسي، جلسات فرهنگي و عقيدتي و...بود. نه كه امروز
اين ها نباشد، ولي ديگر نه مثل آن روزهاست و نه تنوع آن روزها را دارد. آن روزها بچه هاي مسجد، تئاتر كار مي كردند، مجله منتشر مي كردند، تيم ورزشي دست و پا مي كردند و...آن هم بدون امكانات مالي و تزريق بودجه هاي دولتي ...همه از جيبشان و همت شان هزينه
مي كردند...در گوشه اي از تهران هم مسجدي بود كه بعدها يكي از تاثيرگذارترين مساجد كشور شد، مسجد كه پاتوقي بود براي هم نشيني بچه هاي مسجد براي كارهاي بزرگ...اميرحسين كه متولد پنجم مهرماه 1328، در دامنه جنوبي كوه سبلان است، شش ساله بود كه با خانواده به تهران آمد و چند سال بعد پايش به مسجدجوادالائمه(ع) باز مي شود. مسجدي كه مدت ها جلسات شعر و قصه اش؛ پاتوق بسياري از نويسندگان امروز ادبيات انقلاب بوده است. او پس از مدتي، خودش
گعده هاي فرهنگي ترتيب داد و...اميرحسين فردي امروز لابه لاي ستون هاي اين گزارش، از آن روزها مي گويد. چند كليد طلايي در آن گعده با بركت وجود داشته كه كاش امروز هم وجود داشت، اميرحسين فردي هنوز هم اين گعده ها را حفظ كرده و جشن كتاب سال شهيد حبيب غني پور را به بركت آن ايام و شهيد بزگوار آن پاتوق حرفه اي راه اندازي كرده است؛ جشني كه امسال 10ساله شد.
¤ سال 54؛ آغاز كار شوراي نويسندگان
« آن سال با بچه هاي محل به اين فكر افتاديم كه در مسجد كتابخانه اي تاسيس كنيم. امام جماعت مسجد مرحوم آقاي «مطلبي» روحاني بسيار مهرباني بود كه به ما در اين كار خيلي كمك كرد. با كمك اهالي محل كتابخانه شروع به كار كرد. مردم محل نسبت به ما اعتماد داشتند و به راحتي بچه هايشان را به مسجد فرستادند و اين براي ما بزرگترين سرمايه بود. در نزديكي مسجد، كانون پرورش فكري كودك و نوجوان بود كه با امكانات زيادي كه رژيم داشت؛ برنامه هاي جالبي براي بچه ها ترتيب داده بود؛ با وجود اين؛ بچه ها كم كم به جاي اينكه جذب كانون شوند، به مسجد مي آمدند. البته ما هم تمام سعي خودمان را مي كرديم كه از كانون عقب نمانيم. براي بچه ها برنامه قصه گويي گذاشته بوديم. ماموريت آقاي بهزادپور(بهزاد بهزادپور. كارگردان معاصر و خالق «شب آفتابي»)، كه حدود 18-17 سال داشت، قصه گفتن براي بچه ها بود. او هم به رسم پرده خواني و دراويش؛ در نقش چند شخصيت، قصه را اجرا مي كرد. استقبال آنقدر زياد بود كه در كتابخانه براي بچه ها جا نبود؛ با اين حال بزرگترها هم گاهي سرك مي كشيدند. موقع
قصه گويي واقعا نقش بازي مي كرد به تنهايي از عهده اجراي يك نمايشنامه بر مي آمد و بچه ها را به قصه و كتاب علاقمند مي كرد . از كارهاي ديگر تشكيل گروه سرودي با مسئوليت آقاي «فرج الله سلحشور»( كارگردان معاصر و خالق سريال يوسف پيامبر) بود. با بچه ها سرود و قرآن كار مي كرد. براي انجام كارها تقسيم وظيفه كرده بوديم . هركسي در شاخه اي كار مي كرد. من هم به دنبال استعداد بچه ها در زمينه نويسندگي بودم.»
¤ 7هزار نفر در يك مسجد
«تعداد بچه هايي كه به مسجد
مي آمدند روز به روز بيشتر مي شد. در آستانه انقلاب 7 هزار عضو داشتيم. ما حتي فضاي كافي براي پذيرش نيمي از اعضا را هم به صورت همزمان نداشتيم .
نكته جالب اين بود كه بچه ها سينه به سينه و دهان به دهان تبليغ مي كردند كه مسجد جوادالائمه(ع) برنامه است. اين طوري شد كه از محله هاي ديگر هم به مسجد مي آمدند. ما واقعاً جوابگو نبوديم. كتاب ها كم و متقاضي زياد بود. آن قدر كتاب ها دست به دست و خوانده مي شد كه خيلي زود شيرازه كتاب ها از هم
مي پاشيد. هر كسي كه به كتابخانه مي آمد؛ سعي مي كرديم اعتمادش را جلب كنيم، اين وظيفه ما بود اما از آن كار لذت هم مي برديم .
موضوعات كتاب ها هم مناسب با كودك و نوجوان بود. با اين توصيف كه قبل از انقلاب كتاب مناسب براي بچه ها خيلي كم بود. و البته ورود بعضي از كتاب ها به مسجد هم درست نبود و اين محدوديت را بيشتر مي كرد. با اين حال بچه ها چون جويباري جاري شده بودند .
من در شاخه داستان شروع به شناسايي استعدادهاي بچه ها كردم. يكي دو تا را شناسايي و جدي تر رويشان كار كردم. نه در زمينه نويسندگي، بيشتر در زمينه ي مطالعه كتاب ها . بعد از انقلاب شيوه كار ماحرفه اي تر شد. تعدادي را شناسايي كرديم و نوشتن را ادامه داديم. آنها
مي نوشتند و مي آوردند. جلسات نقد هم شبهاي دوشنبه بود. اين روند نزديك به دو دهه ادامه داشت. سال 58 آغاز فعاليت ها بود. دوستان قصه مي خواندند و به طور
دسته جمعي نقد مي شد . »
¤ چه كساني در آن جلسات حضور داشتند؟
«شهيد حبيب غني پور، حسن جعفر بيگلو، رضا كياني، محمد ناصري، ناصر نادري، محمدرضا كاتب، شهرام شفيعي، خسرو باباخاني و...» در آن گعده هاي نويسندگي حضور فعال داشتند. الان هم هر كدام در كار خودشان شاخص هستند، اينها حاصل فعاليت آن شورا هستند .
البته مسجد در زمينه سينما هم
چهره هاي شاخص داشت. «حسين ياري» جزو نوجوان هايي بود كه در نمايش نامه ها بازي مي كرد. اصغر نقي زاده، فرج الله سلحشور، بهزاد بهزادپور. يك دوره هم مجيد مجيدي نمايشنامه اي را در مورد مبارزات
بچه هاي مظلوم فلسطين كارگرداني كرد.»
¤ با كمپرسي تا ميدان آزادي
«خاطره هاي زيادي از حوادث آن سال دارم. مثلا در اوضاع و شرايط تنگ و مخوف رژيم شاه، وقتي
غريبه اي پا به كتابخانه مي گذاشت، اين شك به وجود مي آمد كه براي كسب اطلاعات آمده است. خوب صد نفر يك جا جمع شده بودند و رژيم
نمي توانست بي تفاوت از كنارش بگذرد. به هر حال ما در اين فضا كار را پيش برديم تا آستانه انقلاب . آن شبي كه فردايش قرار بود امام (ره) تشريف بياورند. همه ما در شبستان مسجد خوابيديم. بچه هايي كه حالا بزرگ شده بودند؛ مفهوم انقلاب، مبارزه و علت حضورشان در مسجد را در آن سال ها مي فهميدند.
خيلي ها داوطلب شدند، از خانه شان پتو آوردند و بخاري مسجد را روشن كردند تا در شبستان بخوابيم. اما هيچ كس نخوابيد. هيجان زياد بود و هر كس چيزي مي گفت. فاصله مسجد تا ميدان آزادي زياد بود. ماشين نداشتيم. كمپرسي يكي از همسايه ها را كه با آن خاك حمل مي كرد، خالي كرديم و همه با همان ماشين در سرماي بهمن رفتيم ميدان آزادي .»
¤ بچه هايي كه مديران فرهنگي شدند
«آن جلسات و شورا بعد از سال 58 تا سال 70 ادامه پيدا كرد. اما كم كم بچه ها بزرگ شدند و صاحب خانواده و مسئوليت. طبيعي بود كه ديگر امكان نشستن در يك اتاق كوچك قصه خواني وجود نداشت. براي همين جشنواره شهيد غني پور را طراحي كرديم تا اين جريان قطع نشود. هرچند كه شكلش عوض مي شود و اينكه آن تاثير محدود مسجد به سطح كشور گسترش پيدا مي كند. شناساندن يك شهيد نويسنده يعني الگو دادن، نشان دادن راه به اديبان اين مملكت و داستان نويسان. البته چند دوره به علت مشكلات مالي برگزار نشد. دور اول هم خيلي محدود برگزار شد . اگر چه اين روزها، كار وسعت گرفته و مهمان ها زياد
شده اند. محل مسجد ما - جنوب غرب تهران، منطقه 10 - هم دور افتاده است و پيدا كردن آدرس مشكل. امكانات شبستان هم براي جشنواره مناسب نيست. براي همين تصميم گرفتيم جشنواره را در حوزه ي هنري برگزار كنيم. از همان اوايل انقلاب هم هنرمندان مسجد جوادالائمه(ع) ارتباط عميقي با حوزه هنري داشتند. بيشتر
بنيان گذاران حوزه هنري همين
بچه هاي مسجد جوادالائمه بودند . »
¤ تداوم تجربه در كيهان بچه ها
«در بدو ورود من به كيهان بچه ها تعداد محدودي در آنجا كار
مي كردند. اعلام كردم كه اين شيوه را نمي پسندم. مخاطب مجله از جامعه است؛ در نتيجه بايد از جامعه بگيريم و به جامعه پس بدهيم. در يك مصاحبه تلويزيوني اعلام كردم مجله متعلق به همه مردم ايران است، و ما از همه نويسنده ها، شاعران، تصويرگران كودك و نوجوان استقبال مي كنيم . اين طور شد كه بحث رقابت پيش آمد و بهترين آثار رسيده براي چاپ انتخاب مي شد. از نويسندگان مشهور يا غيرمشهور. به فرد نگاه نمي شد؛ بلكه نگاه به متن بود. اين رقابت به پيشرفت و چهره شدن
آدم هايي كه مستعد بودند و البته حقشان بود، كمك كرد. وقتي ديديم كار انتخاب مشكل تر شده؛ كارشناسي ها دقيق تر شد. شوراي شعر، شوراي تصويرگران و شوراي قصه مشغول به كار شدند و به بررسي آثار رسيده پرداختند .
از بين ده ها نويسنده اي كه آمدند؛ تعدادي انتخاب و عضو شوراي مجله شدند. هر قصه اي كه مي آمد بايد قبل از چاپ تأييد مي شد. حتي اگر خودشان هم مي نوشتند؛ مستقيم براي چاپ نمي رفت، بايد در جمع خوانده و تأييد مي شد. خلاصه آثار چكش خورده و پرداخت مي شد. بهترين آثار داستاني در آن زمان در كيهان
بچه ها چاپ مي شد. افراد زيادي در اينجا پرورش پيدا كردند. از ناصر كشاورز تا افشين علاء . كمتر نويسنده و شاعري بود كه در اينجا به آوازه اي نرسيده باشد. با عشق به كيهان بچه ها بزرگ شدند. الان دوستان با حسرت به آن دوران نگاه مي كنند. كه چقدر سخت گيري ها و نقدهاي بي رحمانه خوب بود.»
شاخص ترين كتاب هايي كه از همين هم نشيني ها متولد شد، «كوه مرا صدا زد» محمدرضا بايرامي بود كه يك جايزه خارجي معتبر ـ كبراي آبي سوئيس ـ گرفت . كتاب فوق العاده زيبايي است كه قطعا در ادبيات كشورمان ماندگار خواهد شد .
«آتش در خرمن» آقاي فتاحي بود. چند تا كار از محمدرضا كاتب ... آن جلسات كارشناسي سهم بسيار بزرگي در شكوفايي ادبيات كودك و نوجوان در بعد از انقلاب داشت. ما در ادبيات بزرگسال هنوز وامدار نويسندگان قبل از انقلاب بوديم و هستيم. اما در كيهان بچه ها ادبيات كودك و نوجوان شكوفا شد؛ آن هم به خاطر فضاي باز و رقابت و انگيزه هاي انقلابي. چه به صورت مستقيم و چه غيرمستقيم . »
¤ چرا ادامه نداشت؟
«طبيعي بود كه اين جريان ادامه پيدا نكند. نويسنده ها بزرگ مي شدند و دغدغه هاي ديگري پيدا مي كردند. مثلا موقع جنگ، و بعد از آن هركس مي خواست در جنگ سهمي داشته باشد. شاعري كه مي خواست در جنگ شركت كند؛ نمي توانست اسلحه را زمين بگذارد و بنويسد. يا نويسنده اي كه مي خواست سهمي در جنگ داشته باشد؛ در داستانش جنگ را تصوير مي كرد. بايد واقع بين بود. هر شرايطي مختصات خاص خودش را دارد . به نظرم آن جمع و شورا، ماموريت خودش را انجام داد. ضمن اينكه شما بايد نياز زمانه را بشناسيد. بايد به پرسش زمانه برسيد. بعضي مواقع واضح و آشكار است. بعضي مواقع نه. الان ديگر نوبت شماهاست . »
¤ كتاب سال حبيب
«درباره جشنواره كتاب سال شهيد حبيب غني پور، معتقديم جشنواره بايد به دنبال كتاب ها برود و نه اينكه فراخوان بدهد. براي همين خودمان همه كتاب ها را خريداري مي كنيم. بعد همه كتاب ها بر اساس راي هيئت هاي سه نفره داوري مي شوند. در انتخاب نهايي، اسم ها براي ما اهميت زيادي ندارد كما اينكه نتايج جشنواره در سالهاي قبل مويد اين نكته است كه دو اصل «ادبيت و محتوا» براي داوري ما اهميت داشته است. در اين جشنواره حاضر نيستيم كتاب ضعيفي انتخاب كنيم كه فاقد اين دو ملاك باشد .
كتاب سال شهيد غني پور ابتدا به ادبيات وفادار است و صف بندي هاي سياسي و حوزه هاي نوشتاري، در امر انتخاب نقشي ندارد. در واقع جايزه شهيد غني پور، يك جشن ادبي سالم و متعهد است . البته تعدد جشنواره ها در كشور بد نيست، اما نه
اطلاع رساني خوبي براي جشنواره ها مي شود و نه ناشران و نويسندگان در جريان قرار مي گيرند. براي همين گاه به نتايج اعتراضات زيادي مي شود .»

 



احساس تكليف براي بازي با اعداد

جشن ها و جشن واره هاي فرهنگي زيادي در كشور و براي كتاب برگزار مي شود اما نكته جالب و مشترك در خصوص همه اين جشنواره ها، ورودي بالا و خروجي پايين است! به اين معنا كه كنفرانس هاي مطبوعاتي آغازين يك جشنواره با اعلام اعداد و رقم هاي نجومي و اميدوار كننده است؛ مثلا اينكه 1400عنوان كتاب به جشنواره رسيده است. در بخش فلان، 475 عنوان كتاب داوري مي شود و در بخش بهمان با استقبال عجيب ناشران و نويسندگان مواجه شديم و بيش از 150 عنوان كتاب به دبيرخانه جشنواره رسيده است...اما در پايان جشنواره يا اصولا در بخش هاي متنوع، برگزيده وجود ندارد و يا در بيانيه هيئت داوران با ابراز تاسفي غم بار، توضيح داده شده كه كتاب هاي خوبي وجود نداشت و زياد حال و روز جشنواره خوب نيست و مسئولان تروخدا توجه كنند و...اين طوري مي شود كه تناقض بزرگ »توليد بالا«، كيفيت پايين خودش را جلوه گر مي كند.
از مجموع آثار ارسالي و داوري شده دهمين جشن كتاب سال شهيد غني پور كه جشن عزيز و با صفايي است، به راحتي مي توان حدس زد كه در جلسات پاياني داوري و انتخاب كتاب سال، بحث ها بر سر دو يا يك كتاب بوده است! اين يعني ...
اجازه دهيد كمي در حوزه دفاع مقدس بيشتر وارد شويم، جايي كه بسياري معتقدند دوران خوبي را سپري مي كنيم و وضعيت مان عالي است. حوزه انقلاب و ارزش ها و اين ها كه بماند!
آمار در اين حوزه، آمار بالا و چشم گيري است اما وقتي از نزديك با اين حجم توليدات روبه رو مي شويم گاه آن قدر ناراحت و غمگين مي شويم كه باورمان نمي آيد بعد از گذشت 20سال از جنگ تحميلي، خروجي ما نه تنها پخته تر نشده بلكه به شدت سطحي تر و كليشه اي تر شده است.
براي نمونه در بخش زندگي نامه هاي داستاني كه گويا بعد از خاطره نويسي، بيشتر در بورس است و گاه به لطف بودجه هاي دولتي و خاص در كنار برگزاري هر كنگره اي به صورت فله اي توليد و عرضه مي شود، با كمترين خلاقيت همراه است و
مي توان 20 جلد كتاب را در 4پاراگراف ثابت خلاصه كرد. يعني يك كليشه خاص، از يك عده افراد خاص كه يا نويسنده حرفه اي نيستند و يا نويسنده حرفه اي اين گونه توليد اثار هستند و هر ماه دو كتاب منتشر مي كنند، در تعداد انبوهي از كتاب تكرار شده است.
اين نكته اي است كه بدون شك به خاستگاه توليد يك اثر هم باز مي گردد، وقتي تراوشات ذهني نويسنده و يا هنرمند به خلق يك اثر نپردازد و سفارش و تاكيد يك مدير يا نهاد عامل اصلي توليد باشد، اصولا نبايد توقع خاصي از محصول نهايي داشت. با بخش نامه كه هنر خلق نمي شود!
براي همين در يك كلام مي توان گفت، آفت و آسيبي كه امروز چون موريانه بر جان كم جان ادبيات دفاع مقدس افتاده است؛ سفارشي نويسي و سفارشي كاري است. به عبارت بهتر نهادهاي مختلف فرهنگي و غير فرهنگي(!) خود را موظف
مي دانند به هر جهت و با هر بهانه اي دست به توليد، آن هم توليد انبوه(!) بزنند. مشخص است در مسير توليدي كه نه خط توليد آماده دارد و نه كارشناسان و كارگران كارآزموده ، محصول نهايي كه دست بر قضا بر كميت آن به شدت تاكيد مي شود، چيزي نيست جز ابزاري براي قوس قفسه هاي مديريتي و قطور شدن پوشه هاي بيلان كاري.
از سوي ديگر، بدون ترديد سايه سنگين «خاطره نويسي» اغلب حوزه هاي ادبي مربوط به دفاع مقدس را تحت الشعاع قرار داده و اكثر آثار توليد شده در اين عرصه بيش و پيش از آنكه قالب هاي رمان، داستان، داستان كوتاه و...را براي فرم خود انتخاب كنند، خاطراتي هستند كه گاه شاخ وبرگ هايي آنها را حجيم كرده است.
به نظر مي رسد، انتشار وسيع اسناد مربوط به جنگ تحميلي، و اجازه مانور در حوزه هاي مختلف بدون نگراني از برخي
تنگ نظري ها و اعمال سليقه ها، مي تواند به بهتر شدن اوضاع كمك كند اين البته جداي از نگاه كلان مديريتي در بحث شناسايي و پرورش استعدادهاست.
بايد اميدوار بود نهادهاي مختلفي كه از سر دلسوزي، خاكريز مقدس فرهنگي را براي فعاليت انتخاب كرده اند يا به تربيت نويسندگان علاقه مند بپردازند و يا از مشاوران كاربلد اين عرصه بهره بگيرند تا بيش از اين، فضاي فرهنگي اين حوزه عزيز، از ترافيك آثار سطحي و زينتي رنج نبرد. ضمن اينكه بايد مسئولان ارشد فرهنگي را هشيار كرد كه در هواي غبارآلود اين آمار و ارقام بالا، ره گم نكنند.
البته همه ضعف هايي كه اشاره شد هرگز از شيريني برگزاري يك جشن عزيز به نام مبارك شهيد غني پور نمي كاهد اما اگر خوب نگاه كنيم، مشكل اصلي تمام اين ضعف ها، تحقيق و پژوهش است، اگر امروز رمان خلق نمي شود، داستان خوب نداريم، خلق اثر ماندگار وجود ندارد و ...به اين علت است كه جريان تحقيق و پژوهش در كشور به شدت بيمار است؛ بسياري از كتاب هاي سفارشي با چند برگ سند، تهيه شده است! بسياري از كتاب ها هم كاملا بر اساس تخيل و جريان سيال ذهن!
فرهاد كاوه

 



آموخته ام كه...!

با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، مي شود رختخواب خريد ولي خواب نه،
مي شود ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان كتاب خريد ولي دانش نه، مي شود دارو خريد ولي سلامتي نه، مي شود خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه...
آموخته ام كه تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد: تو مرا شاد كردي!
آموخته ام كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم، دعا كنم.
آموخته ام كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن او.
آموخته ام كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديك تر مي شويم، سريع تر حركت مي كند.
آموخته ام كه خداوند همه چيز را در يك روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد كه من بينديشم مي توانم همه چيز را در يك روز به دست بياورم.
آموخته ام كه چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد.
آموخته ام كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان.
آموخته ام كه فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام كه لبخند ارزان ترين راهي است كه مي شود با آن، نگاه را وسعت داد.

 



ما خيلي خوبيم!

هشت؛ يك برنامه تلويزيوني مكتوب با اجراي فريدون شيباني
[پس از پخش تيتراژ آغازين، تصوير استوديويي را مي بينيم كه مجري پشت ميزش در حال شانه كردن موهاي خود است، ناله اي از گوشه صحنه به گوش مي رسد: حركت...برو فري جون!]
مجري رو به دوربين دو: به نام خداوند جان و خرد...امشب قبل از هرچيز بايد نامه اي رو براتون بخونم. سينما از ابتداي خلقت تا روزي كه جهان به پايان برسد و شايد در جهان بعدي، در ذات خود گرفتاري هايي داشته و اين ربطي به مديران و برنامه ها نداشته و نخواهد داشت. سينما، سينماست و بيشتر به مهلكه اي مي ماند كه شايد خيلي ها نتوانند از آن جان سالم به در ببرند.
سال ها قبل، فخر التاج در فيلمي كه من و علي حاتمي تنهايي با هم ديديم و كس ديگري از آن خبر نداشت، از ترسي سخن مي گفت كه بر زندگي اش سايه انداخته، مش يد الله به او گفته بود كه به سمت سينما نرود اما او مجذوب پرده اي شده بود كه حالا همان پرده او را زمين گير كرده بود...سينما سينماست؛ بدون آنكه بداني، تو را با خود مي برد...بايد واقعيت ها را پذيرفت و از آن فرار نكرد و بايد برنامه ما را ديد، ما مي خواهيم واقعيت ها را به جامعه منتقل كنيم، خود من يادم هست سالها قبل انقلاب در 22بهمن پيروز شد و اين آغازي ديگر بود بر جريان سينمايي كشور. يادمان باشد كه ما از يك خانواده هستيم و بزرگترها بهتر مي دانند چه به صلاح است و چه به صلاح نيست؛ سينما، سينماست... اداي روشنفكري در نياوريم و بدانيم و بدانيد كه ما بهترين برنامه هستيم...يك آنونس ببينيد و برگرديم براي ادامه برنامه...
[يك نفر از انتهاي استوديو فرياد مي زند: آماده نيس!]
خب گويا آماده نيست. برنامه امشب رو از دست ندين كه خيلي پرباره، خيلي ويژه اس، امشب ميهمان ويژه اي هم داريم، و اين جداي اينه كه برنامه فشرده و خيلي عالي براتون تدارك ديديم، گزارش هاي خوب و گفت وگوهاي مفصل و بكري هم داريم، از حواشي اسكار و جشنواره فجر هم گزارش هايي داريم...
[صدايي توي گوشي مجري به گوش مي رسد] آره ...آره...بعضيا نوشته بودن كه كسي با دوربين ما حرف نمي زنه؛ امشب كلي آدم با ما حرف زدن كه نشون مي ديم...اين حرفا رو واسه برنامه ما درست نكنين...[باز هم سروصداهايي توي گوشي مجري به گوش مي رسد] آره ...آره...خيلي از منتقدان بزرگ سينما درخواست حضور در برنامه رو داشتن كه ما چون قرارداد يكساله با مسعود داشتيم و او هم منفجر شده فعلا، ديگه از پذيرفتن بقيه معذوريم البته داريم رايزني مي كنيم براي تمديد قرارداد! نظرسنجي سازمان هم نشون مي ده كه 83 درصد از 98 درصد بيننده برنامه ما، كاملا از برنامه راضي بودن، به سايت ما هم سر بزنين...همه چيز توش هست، از پشت پرده و روي پرده سينما تا همين برنامه امشب.
قبل از اينكه مهمان برنامه رو معرفي كنم؛ سوال برنامه رو براتون بخونم تا شما چيزاتونو بفرستين به شماره پيامك برنامه.
نظر شما درباره »اخراجي هاي 3» چيست؟ گزينه الف: خيلي عالي. گزينه ب: عالي. گزينه جيم: خيلي خوب. گزينه دال: همه موارد. فقط جواب رو بفرستين به شماره پيامك برنامه. يه گزارش مردمي داريم، ببنيم و برگرديم.
[گزارش پخش مي شود...]
مجري رو به دوربين دو: گزارش رو ديديم. آقاي فرهادپور كنار من هستن، سلام قربان! خسته نباشين. گزارش چطور بود؟
فرهادپور: سلام عرض مي كنم و به همه شما و سينماگران عزيزمون خسته نباشيد مي گم، جشنواره امسال كه فوق العاده بود! ...قبلش اينو بگم كه برنامه شما هم فوق العاده اس و خسته نباشيد مي گم.
مجري: مرسي. جشنواره هم خيلي خوب بود امسال.
فرهادپور: نه واقعا بايد بگم كه برنامه شما يك روح تازه اي به سينمادوستان در تلويزيون داد. و واقعا خسته نباشين. بعضيا ساعت 2نصفه شب به من زنگ مي زدند و از برنامه شما تشكر مي كردند و من مي گفتم به خودشون زنگ بزنين و هه ...هه...هه!
مجري: مرسي واقعا. من هم معتقدم كه جشنواره امسال خيلي فيلم هاي خوبي داشت و خسته نباشيد مي گم به شما.
فرهادپور: من ضمن تقدير از شما و مديران شبكه و صداوسيما به خاطر برنامه فوق العاده تون...
مجري: بعله آقاي ضرغامي از بچگي من يادمه، به سينما خيلي علاقه داشت، الان هم به ما لطف دارن... [صدايي توي گوشي مجري به گوش مي رسد] آره...آره...از مدير با فرهنگ شبكه سوم و همچنين ناظر بافهم شبكه سه تشكر مي كنم و وقت اضافه مي خوام...چون برنامه امشب خيلي ويژه اس...
فرهادپور: من هم از صداوسيما و شما تشكر مي كنم. برنامه تون واقعا روشنگره و نبايد به برخي انتقادها توجهي بشه. اما واقعا نمي تونم توصيف كنم جشنواره امسال رو ولي اين سابقه نداشته در دوره هاي قبل. همه هم راضي هستن، توي گزارش شما هم بود اون خانومي كه گفت جشنواره امسال باعث شد من با سينما آشتي كنم...يا اون آقايي كه گفت به ما بليت هديه دادن و خيلي خوب بود...ببينين اينا براش فكر شده، برنامه داشتيم؛ تازه اين دور اول حضور ما در جشنواره اس، مطمئن باشين از سال هاي آينده بهترين جشنواره ها رو برگزار مي كنيم. فيلم سازها هم راضي هستن. جز يه عده محدود كه هميشه ناراضي هستن، باقي همه راضي بودن و اين بي سابقه است.
مجري: ممنون آقاي فرهادپور عزيز. همين طوره كه شما مي گين مردم واقعا استقبال كردن و از جشنواره راضي بودن و سينما به نظرم داره به همون سمتي مي ره كه بايد بره. برخي مشكلات هم بوده كه اصلا مهم نيس و مي تونيم بهش نپردازيم...
فرهادپور: نه بپردازين! من اطلاعات واثق و فراگير دارم كه همه راضي بودن...هركي ناراضي بوده، مشكلش جاي ديگه بوده، نه ما و جشنواره...ما به فكر سينما هستيم. ببينين من با تشكر ويژه از برنامه شما، بگم كه اين طوري نبود كه بعضيا جوسازي كردن، به هر حال يك جشن با اين عظمت و همدلي و حضور همه سلايق و نسل ها داره برگزار مي شه حالا يه فيلمي هم برگزيده نمي شه، نمي شه كل زحمات رو زير سوال برد واقعا اين بدخواهي است، بدجنسي است! گويا بعضي رسانه ها دوست دارن حاشيه پردازي كنن، نكنن! من بهشون بگم كه نكنن چون جشنواره خيلي خوب پيش رفت و جوايز هم كاملا با آراي مستقل داده شد، ما هم سينما رو به سرعت خواهيم ساخت و به اون چشم اندازي كه مي خوايم مي رسونيم، باور كنين!
مجري: واقعا همين طوره كه شما مي گين برخي از اين رسانه ها دنبال شلوغ بازي هستن....آره...آره...با شما تا صبح هستيم و وقت اضافه هم گرفتيم تا اذان صبح برنامه داريم. اما قبل از اينكه مهمان عزيز ديگري رو معرفي كنم نتايج چيز اول را بخونم. گزينه الف: 89درصد. گزينه ب: 52درصد. گزينه جيم: 18درصد و گزينه دال: 37درصد.
علي جان مرسي كه دعوت ما رو پذيرفتي. به برنامه خودت خوش اومدي.
علي جان: من هم سلام عرض مي كنم و اميدوارم برنامه تون صدساله بشه كه خيلي برنامه خوبيه اما در مورد برنامه اون هفته كه سروصدا به پا كرده...
[مجري حرف ميهمان را قطع مي كند]: مرسي علي جان! ولي بذار سوال بپرسم بعد بگو...آره...هه ..هه...بعضيا به ما خرده گرفتن كه چرا اون تصاوير رو پخش كرديم، من براي روشن تر شدن قضيه خواهش كردم به برنامه ما بياي و البته يه بخش هاي ديگه اي هم باز از اون تصاوير پخش مي كنيم كه بگيم ما مي تونيم و از كسي نمي ترسيم...حالا نظرت چيه؟
علي جان: ببين فريدون! من سالهاست توي اين سينما دارم كار مي كنم، اونچه كه شما گفتين، بخشي از واقعيته، اصلا بايد اينها رو گفت، بايد اينها رو نشون داد. بايد مردم و جوون ها بدونن كه چه خبره توي اين سينما! شما خوب كاري كردين، من هم بودم همين كارو مي كردم، برنامه تون هم خيلي خوبه، خيلي عاليه، كسي هم حق نداره ناراحت بشه! ديگه دوران دهه 60نيست، بايد واقعيت ها رو پذيرفت و كسي هم نبايد از چيزي ناراحت بشه.
مجري: مرسي علي جان! اگر حرف خاصي نداري با تو خداحافظي كنم، بريم براي گفت وگوي زنده با وزير ارشاد درباره هرچيزي كه صلاح مي دونن، از وقت هم پخش اضافي مي خوام...آ...آره...اشتباه گفتم؛ وقت اضافي
مي خوام...آقاي فرهادپور هم اينجا هستن تا صبح مي خوايم گپ بزنيم.
فرهادپور: من بايد اين نكته رو قبل از پخش تلفن اشاره كنم كه برنامه تون خيلي عاليه و دستتون درد نكنه كه به فكر سينما هستين.
محسن حدادي

 



بوي بارون

كو چشم آبي ات كه بهاري كند مرا
در انجماد عاطفه جاري كند مرا
من بي عصا گذشتم از احساس پيري ام
تا دستهاي گرم تو ياري كند مرا
اي كاش چشم كافر هرجانشين تو
از درد بي كسي متواري كند مرا
فردا كه مي روي به افق هاي دور، كاش
گرد گذشتن تو غباري كند مرا
از هجرت كبوتري ام خسته ام ولي
كو آن قفس كه باز بهاري كند مرا؟
امير مهرداد اميري

 



گردش گودري

نه شادي،نه اميد،نه غم داريم/ يك دنيا دردهاي مبهم داريم
جمعيت آدم آهني ها هستيم/ روي تن مان پوست آدم داريم
¤
صبح؛ رنگ شهر مثل گچ سفيد بود
شهر؛ در نگاه آسمان مگر چه ديده بود؟
¤
از چشم هايم راه مي ريزد/ من قطره قطره آه مي خوانم
¤
آخرش بايد اعتراف كنم : تو بزرگي و واژه ها كوچك .
بعد هم شعر را غلاف كنم !

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14