(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 اسفند 1389- شماره 19888

تا بهار
دل تكوني
عطر خوشبوي حرمعطر خوشبوي حرم
بوي بهار
انتظار
يك خبر
يكي به دادم برسد!
راه سفر
صداي پاي بهار
مثل عطر عيد



تا بهار

حالا كه دانه هاي برف
تمام سبزهاي دنيا را
سفيد كرده
بهار به تأخير مي افتد...
هنوز فرصت كوتاهي دارم
براي خانه تكاني دلم
از كينه اي تازه به دنيا آمده
بايد بجنبم!
فرصتي دارم
تنها به اندازه ي
آب شدن
برف هاي
ناخوانده ي
اسفند!
ياسمن رضائيان

 



دل تكوني

مي خوام امشب تو رو زير و رو كنم
بعد از اون بشيني گفت وگو كني
دل من! اگه نو و ساده بشي
مي ذارم دوباره آرزو كني!

برو فكراتو بكن كه اومدم
بايد امشب اوني كه مي خوام باشي
صاف و ساده و صميمي، مثل آب
نكنه بيام ببينم نباشي

نمونه اون ته ته گردوغبار
دل من بهار اومد كاري بكن
بتكون تموم غصه و غمو
دل من بيا تو هم ياري بكن

فرش نو، لباس نو، خونه ي نو
دل من، من از تو اينو نمي خوام
من ازت سادگي رو مي خوام همين
اگه نو نشي باهات راه نمي يام

مي خوام امشب كه داره سحر مياد
واسه ي نو بودنت دعا كنم
دست آسمون رو بازم بگيرم
تلخي جدايي رو جدا كنم

دل من جدا نشي از آسمون
دستامو بگير و مبتلا بشو
مبتلا به سادگي به تازگي
بيا و زنگ نزن و طلابشو

دل من عيدي من خود تويي
واسه من بسه اگه نو بموني
با يه جارو از صداقت اومدم
حاضري من اومدم دل تكوني!
زهرا گودرزي (آسمان)

 



عطر خوشبوي حرمعطر خوشبوي حرم

زماني كه انوار طلايي بارگاه ملكوتي ات به ديدگانم منعكس مي شود تمام وجودم را عشق بي مانند تو سرشار مي كند. اي محبوب دست هاي پرنياز و لب هاي پر ز راز! اي ضامن آهوان دربند و اي تجلي گاه صفات حق! چگونه مي توانم دست هاي احساسم را بر بارگاه مقدست بگذارم؟ چگونه با لب هاي تشنه ام بر بارگاهت بوسه زنم؟ چگونه ساز رازهاي دلتنگي ام را بنوازم؟ چگونه بال عشق به سويت بگشايم و بر فراز بي كراني هاي وجودت پرواز كنم؟ در حالي كه هيچ زماني نتوانستم قدم در عطر وجودت بگذارم و از كوچه باغ هاي عشقت بگذرم و نگاه غرق شوقم را از نزديك به سويت خيره كنم.
كاش من همچون عطرهاي خوشبوي حرمت بودم تا در كنارت مي ماندم و با نفس هاي عاشقانت نفس مي كشيدم! كاش همچون كبوتران بي باك حرمت در آسمان سكوت بال مي زدم و همچون گردباد صادقي به دورت مي گشتم!
كاش همچون پرنده هاي آسماني بودم تا مي توانستم در كنارت بمانم! كاش همچون برگ هاي خزاني بودم كه با سوزهاي باد به سويت مي شتافتم! كاش همچون اشك هاي بهاري بودم تا مي توانستم به روي بارگاهت جاري شوم! و كاش همچون آفتاب تابستاني بودم و بر روي بارگاهت مي تابيدم تا طلايي تر شود و بيشتر جلوه كند! ولي افسوس كه پانزده بهار و تابستان و خزان و زمستان عمرم سپري شد و من تو را نديدم. گوش هاي من از نجواهاي شيرينت لبريز است و وجودم از آيه هاي عشقت سرشار. شوق ديدارت در قلبم هميشه پايدار است. اي رضاي رضوان! اي ضامن مظلوم! اي شهيد عاشق! من در حسرت ديدارت در لمس احساس شيرينت مانده ام. اي امامي كه آرامش بخش قلب هاي محتاجي! اين آسمان سوت و كور به خاطر تو مي بارد اين بهار شادمان به خاطر وجود پرغناي تو سبز مي شود و اين غنچه هاي محتاج به لطف مهر تو باز مي شود. اي شفابخش دل هاي بيمار! اي سيراب كننده ي همه ي تشنگان عشق! اي امامي كه حوض محبتت در ژرفاي حرمت جوشان است و حلقه هاي شفاعت و شفايت در آن برقرار است! چگونه مي توانم از تو بگويم، در حالي كه ناله هاي عجز من در بارگاهت زده نشده است من در آرزوي رسيدن به تو، در درك بي كراني ات، در عشق كهكشاني ات مانده ام و شمع هاي ديدگانم از فراغ تو مي گريد و آب مي شود. اي گيرنده ي دست هاي نياز! دست هاي خلوتم را به سوي تو پرواز مي دهم مرا به بوستان وصالت برسان.
پريسا حسيني مؤيد
اول متوسطه هنرستان حاجيه بتول آقامحمدي

 



بوي بهار

آهسته آهسته و بي صدا غرور سال شكسته و نرم نرمك زمزمه فريادش بلند مي شود: اي بهار دل انگيز! لحظه اي فرصت بده تا دمي ديگر بمانم! من هنوز آغاز نشده بايد راهي شوم و بهار چنين جواب مي دهد: يادت هست كه براي آمدن چه عجله اي داشتي يادت مي آيد كه فريادهاي سال گذشته را نشنيدي و بي رحمانه تاختي كه سال گذشته مجال و فرصتي براي دمي ماندن نداشته باشد؟! يادت هست هلهله كنان، دست افشان و پاي كوبان تاختي تا در جاي سال كهنه قرار بگيري؟ تو صداي هوهوي باد كه در لابه لاي شاخه هاي عريان درختان مي پيچيد را با عزم ات شكستي آمدي تا دوباره درختان از خواب بيدار شوند آمدي تا زمين جامه نو بر تن كند آمدي تا دوباره پرستوها و چلچله ها را به ميهماني بهار دعوت كني چطور دلت مي آيد سال جديد را پشت دروازه خود منتظر نگه داري؟ ببين زمين چگونه منتظر رويش و زنده شدن است؟ ببين درختان چگونه منتظر پوشيدن جامه نو هستند؟ ببين كه چگونه پرستوها و چلچله ها پشت درهاي بسته مانده اند؟
همتي كن و دروازه را بگشا شروع كن! بايد عزم سفر كني و آماده شوي سال نو در پيش است و پاي كوبان مي آيد صدايش را نمي شنوي؟ آمده تا دوباره زنده بودن را به زمين يادآوري كند. بيدار شدن زمين را نظاره گر باشد، باز شدن شكوفه ها را ببيند و با شادي خود به زمين شادي ببخشد اما اي سال قديمي كه مي روي از تو ممنونيم كه يادمان دادي آمدن و ماندن لحظه اي بيش نيست. يادمان دادي كه بايد پويا بود بايد گذشت. بايد شادي ها و خوشي ها را ارزشمند بدانيم و غم ها و كدورت ها را بي ارزش. يادمان باشد، در سال جديد از تجربيات سال گذشته تجربه كسب كنيم و بياموزيم كه هميشه نبايد امتحان كرد بلكه بايد تجربه كسب كرد. باشد كه اين سال جديد سالي پر از طلوع سرسبزي و شادكامي و پر از غروب هاي غم و اندوه براي همه باشد.
مرضيه بهاري

 



انتظار

به گذشته برگشت. به دوران شادابي اش و به دوران جواني. به آن زمان كه 30 سال پيش داشت. در اطرافش پرستوها آواز عشق مي خواندند و شاپرك ها شادمانه در حال پرواز بودند و او به دوردست ها خيره بود تا كسي را كه منتظرش بود بيايد. آن روز بعد از چند سال جدايي، قرار بود ديدارها تازه شود. منتظر بود او بيايد تا در آغوشش بگيرد و به او بگويد: زندگي بدون تو برايم بي معناست. مي خواست او را در آغوش بگيرد و دستان سرد او را با گرمي دستانش گرم كند و با چهره پشيمان به او بگويد «اي الهه عشق ديگر از تو جدا نخواهم شد. اي ترنم مهر و صفا و اي سرلوحه زيبايي، من با تو بد كردم. تو را از خود رنجاندم و امروز مي فهمم كه بي تو هيچم، سراسر دردم، و تو همه وجودت درمان و آرامش. من خاك پاي توام اي افسانه طلوع هميشگي قلبم. اي گلبوته ي زندگي ام كه هنوز به چشمان من شادابي و باز برايم بخوان اي پرنده غزلخوان روحم. بازهم اتاقك تاريك و سرد سينه ام را با نور طلائي خود نورافشاني كن و برايم قصه ي قاصدك ها را بگو و با آهنگ دلنشين صدايت لالائي عشق بخوان و مرا به خواب شيرين ايام كودكي ببر، تو گل زندگي مني و خدا كند عمرت مثل گل نباشد و من هيچ وقت در عزاي پرپر شدنت نسوزم. مادر من... هر چه بگويم كم است از مهر و لطف و گذشت تو. مرا ببخش و امروز من و خانه منتظر قدمهاي پرصلابت تو هستيم. خانه را آذين بسته ام و اسپند و ذغال هم در سيني، بي تابي آمدنت را دارند. بيا تا وجودم را به پايت بريزم.» اما انتظارش بيهوده بود و مادر هرگز بازنگشت و همان روز با لبخند بر روي تخت آسايشگاه به سوي حق شتافت. آري سالها پيش او تنها ماند و مادرش در تنهايي و بدون او سالهاي آخر عمر را سپري كرد و روزي كه شوهرش براي آوردن مادرش به خانه سالمندان رفته بود ديد كه به نداي حق لبيك گفته و انتظار او براي آمدن مادر بيهوده بود و حال بعد از گذشت 30 سال باز تنها بود و منتظر به آينده مي انديشيد در فكر بود آيا دخترش براي ديدن او مي آيد يا او هم در غربت و تنهايي مي ميرد؟ منتظر بود تا بيايد و بگويد: مادر مرا ببخش و او را در آغوش بگيرد و دستان سردش را با گرمي دستانش گرم كند و به او بگويد: اي الهه عشق ديگر از تو جدا نخواهم شد. اي ترنم مهر و صفا و... منتظر بود اما انتظارش بيهوده بود. تمام انتظارهايش...
فاطمه كشراني
تهران

 



يك خبر

با خبرهايي كه رسيده زمستون ماشينشو جلوي يه خونه اي پارك كرده بود كه روي ديوارش نوشته بود پارك= پنجر.
صاحب خونه هم نامردي نكرده بود و هر چهار چرخشو پنجر كرده بود، حالا هم كه رفتني نيست توي اين هيرو واگير كه تعميركارم پيدا نمي شه، حالا زمستونم مونده روي دستمون.
چمدونشم كه باز شد و از درزش هر چي برف و بارونه مي ريزه و همه فرشها و موكت ها هم روي پشت بوم مهمان شدن و اما ما هم دست به سينه وايستاديم و يه ماشين دربست گرفتيم و راهيش كرديم خدارو شكر!
فائزه غلامحسيني
اول دبيرستان/تهران

 



يكي به دادم برسد!

آه چه قدر كثيفم! همه جايم را دوده گرفته! اين طرف جاي انگشت شست، آن طرف جاي دماغ. همه شفافي ام را از دست داده ام. چه درخشندگي اي داشتم. آهاي...! يكي به من كمك كند. كسي اين جا نيست. دلم براي منظره بيرون تنگ شده است. دلم هواي تازه مي خواهد كمك! كمك! دارم زير اين خاك و غبار دفن مي شوم...! نه من هنوز خيلي جوانم از وقت آمدنم به اين جا همش 30 سال مي گذرد! من نمي خواهم بميرم. نگاهش روي تاقچه مي افتد... واي خدايا شكرت! همراه عزيزم، اي نور اميدم، مرا نجات بده! شيشه شور دوان دوان با ليف هاي روزنامه به سمتش مي رود.
محبوبه رضازاده /تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



راه سفر

رخ بنما اي بهار!
خسته از اين دوري ام
شاپركي در شبم
در طلب نوري ام

سوز جگر در من است
راه سفر پيش تو
ماه به آه آمده
از سخن نيش تو

تلخ تر از اشك ابر
خنده ي گلبرگ ها
توي زمستان رسيد
قاصدك برگ ها

عطر نگاهت هنوز
مژده ي پيروزهاست
رفتنت از پيش من
خاطر ديروزهاست

چكمه ي سوراخ من
پر شده از نقل سرد
نقل بزرگ تگرگ
پاي مرا خيس كرد

عيدي مادر بزرگ
عطر خوش روزگار
منظرت مانده ام
رخ بنما اي بهار!

سپيده عسگري (رايحه)

 



صداي پاي بهار

زمستان جايش را به بهار بخشيد. سرما رفت و سرسبزي و طراوت برداشت و صحرا دامن گسترد. بهار فصلي هست كه طبيعت خفته را بيدار مي كند. درختان شكوفه مي بندند و گل ها مي شكفند و پرندگان نغمه سرايي مي كنند. پرستوها باز مي گردند؛ صفا و پاكي در هوا موج مي زند. رودهاي خروشان كشت زارها را سيراب مي كنند و آدمي احساس مي كند كه نمي تواند در بندخانه بماند. روح از آن همه زيبايي، درخشندگي و شادابي به اهتزاز در مي آيد و بي اختيار به ياد خالق و آفريننده اين دگرگوني ها مي افتد و به درگاه والايش كرنش مي كند. بياييد در اين فصل كينه ها را به دوراندازيم و كدورت ها را فراموش كنيم. شايد مورد مهر پروردگار واقع شويم. بهار را دوست بداريم و بهار آفرين را سپاس گوييم.
بهار فصل تلاش و كوشش، فصل لاله و ياسمن، فصل سنبل و بنفشه، فصل سرسبزي زندگي برشما مبارك باد.
بيژن غفاري ساروي از تهران
همكار افتخاري (مدرسه)

 



مثل عطر عيد

1
يك لحظه شاد مثل يك قند خوش است
با غصه ندارد آنكه پيوند خوش است
هم وقت جديد هم قديمش كشك است
طنزيم زمان به وقت لبخند خوش است
2
جهاني زنده با طنز و اميد است
بدون خنده سر كردن بعيد است
جهان مثل زمستان است با غم
شميم خنده مثل عطر عيد است
قنبر يوسفي- آمل

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14