(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 اسفند 1389- شماره 19888
PDF نسخه

طعم آفتاب
خنكاي خاك و خاطره
چند روايت متفاوت نسل هاي متفاوت از راهيان نور
اينجا هنوز از دل خاك، خاطره ها شكوفه مي زنند
بهارهايي كه مي آيند...
اتاق انتظار
لغتنامه
ساعت 25
مريدنامه
بوي بارون
از آب گذشته!



طعم آفتاب

در شگفتم براي كسي كه از چهار چيز بيم دارد، چگونه
به چهار كلمه پناه نمي برد!
يكم؛ در شگفتم كسي كه ترس بر او غلبه كرده، چگونه به ذكر «حسبنا الله و نعم الوكيل» (آل عمران / 171) پناه نمي برد. در صورتي كه خداوند به دنبال ذكر ياد شده فرموده است: پس آن كساني كه به عزم جهاد خارج گشتند، و تخويف شياطين در آنها اثر نكرد و به ذكر فوق تمسك جستند، همراه با نعمتي از جانب خداوند (عافيت) و چيزي زايد بر آن
(سود در تجارت) بازگشتند، و هيچ گونه بدي به آنان نرسيد
دوم؛ در شگفتم كسي كه اندوهگين است چگونه به ذكر «لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين» (انبياء/ 87) پناه نمي برد. زيرا خداوند به دنبال اين ذكر فرموده است: «پس ما يونس را در اثر تمسك به ذكر ياد شده، از اندوه نجات داديم و همين گونه مومنين را نجات مي بخشيم.»
سوم؛ در شگفتم كسي كه مورد مكر و حيله واقع شده، چگونه به ذكر «افوض امري الي الله، ان الله بصير بالعباد» (غافر / 44) پناه نمي برد. زيرا خداوند به دنبال ذكر فوق فرموده است: «پس خداوند (موسي را در اثر ذكر ياد شده) از شر و مكر فرعونيان مصون داشت.»
چهارم؛ در شگفتم كسي كه خواهان دنيا و زيبايي هاي دنياست
چگونه به ذكر «ماشاءالله لاحول و لاقوه الا بالله» (كهف/39) پناه نمي برد، زيرا خداوند بعد از ذكر ياد شده فرموده است: «مردي كه فاقد نعمت هاي دنيوي بود، خطاب به مردي كه از نعمتها برخوردار بود، فرمود: اگر تو مرا به مال و فرزند، كمتر از خود مي داني
اميد است خداوند مرا بهتر از باغ تو بدهد . »

صادق آل محمد سلام الله عليه و آله

 



خنكاي خاك و خاطره
چند روايت متفاوت نسل هاي متفاوت از راهيان نور
اينجا هنوز از دل خاك، خاطره ها شكوفه مي زنند

اين روزها شلوغ ترين روزهاي راهيان نور است و از هر دانشگاهي در اقصي نقاط كشور، دانشجويان و بچه هاي نسل سوم و چهارم(بعضي هاشون البته) براي بازديد از مناطق عملياتي در غرب و جنوب، راهي ديار شهدا شده اند. شايد مهم ترين و پركاربردترين كلمه در اين مناطق؛ واژه روايت باشد. روايتي از شهدا و آنچه بر اين خاك پرخون گذشته است. اما شنيدن روايت ها و خاطرات آنچه در حال اتفاق است نيز خالي از لطف نيست.
به قول يكي از مسئولان كاروان هاي دانشجوي خارجي؛ خاطرات راهيان نور، از خاطرات زمان جنگ هم بيشتر شده است! شايد جذاب ترين قسمت اين خاطرات هم، آن خاطراتي باشد كه بچه هاي هم نسل ما در كنار رزمندگان و سلحشوران نسل اولي روايت مي كنند. روايتي براي پاسداشت حماسه غرور آفرين دفاع مقدس؛ دفاعي كه همچنان باقي است...البته مثل خيلي از جريان هاي فرهنگي ديگر در كشور اين جريان زلال و بي نظير نيز هنوز با آنچه كه بايد فاصله دارد و يكي از بزرگ ترين ضعف هاي اين جريان زنده همراهي با ياد و نام شهداء، عدم استفاده از استعدادها و پتانسيل موجود در اين اتفاق خجسته و معطر به ياد روزهاي دفاع مقدس عزيزمان است؛ هنوز ساماندهي حضور نسل هاي متفاوت در اين جشن غيرت متمركز نيست؛ هنوز جريان روايي اين اردوهاي عاشقانه به شكل متكلم وحده است و ديالوگ ناب ميان نسل هاي ديروز و امروز آن طور كه بايد شكل نگرفته است و هنوز خاك غريب و عزيز مناطق مقدس جنوب و غرب لبريز خاطراتي است كه از معدن روزگار جنگ تحميلي استخراج نشده است...هنوز هم به رفت و آمد آدم ها در اين مناطق دل خوشيم و تاثير آني را به بازگشت معنوي و ماندگاري اين حس حضور، ترجيح مي دهيم و هنوز هم...حرف كه زياد است، امروز براي غبار روبي از دل هايمان و در آستانه ميهماني لاله ها در آخرين 5شنبه سال، سه روايت از سه نسل متفاوت را براي حضور در اين مناطق با هم مرور مي كنيم، همين! & تحريريه نسل سوم
يكم؛ دانشجويان
كتك خورده!
(روايت يك نسل سومي از اردوهاي راهيان نور)
راوي: الهام رحماني، جانشين اسبق ستاد راويان بسيج دانشجويي در دوكوهه
حال و هواي دوكوهه در اواخر سال و اوائل سال نو، بسيار ديدني است. دوكوهه شب بيدار است و انگار وقتي ساعت 9صبح، كارواني در آن باقي نمي ماند، تازه پلك هايش، سنگين مي شود. يكي از مهم ترين
محل هاي هماهنگي كاروان ها به خصوص كاروان هاي دانشجويي، همين دوكوهه است.
اسفند سه سال پيش(سال 86)، زمان برگزاري انتخابات مجلس بود. ما كه بيشتر از يك ماه بود وارد منطقه شده بوديم، فراموش كرده بوديم شناسنامه هايمان را با خود بياوريم. روز انتخابات، هر كدام به يكديگر نگاه مي كرديم و
مي خنديديم! چون مثلاً قرار بود كه در انتخابات شركت كنيم و چون كانديداهاي شهرهاي اطراف را
نمي شناختيم، تنها به خاطر مشاركت حداكثري، رأي سفيد بدهيم؛ ولي حالا شناسنامه اي در كار نبود كه بخواهيم رأي دهيم!
آن روز، بعد از اين كه چند كاروان دانشجويي را، راهي مناطق كرديم، به علت كثرت كار، فوري رسيدگي و پاكسازي اسكان ها را آغاز كرديم و سپس به ستاد برگشتيم تا مابقي برنامه ريزي ها را انجام دهيم. هنوز دو ساعت از رفتن آخرين كاروان نگذشته بود كه اطلاع دادند يك كاروان، باوضعيت جنگي وارد دوكوهه شده است. سريع خودمان را به محل رسانديم و ديديم؛ بله! يك اتوبوس در حالي كه شيشه هايش شكسته، آرام آرام وارد مقر مي شود. در اتوبوس باز شد و دانشجويان زخمي و كبود، يك به يك از اتوبوس پياده مي شدند. اتوبوس ديگري نيز بعد از آن وارد پادگان شد و وضعيت بحراني نداشت. گويا هر دو براي يك دانشگاه بودند؛ ولي اتوبوس پسرها به همراه ساكنينش نابود شده بود و اتوبوس دخترها، هرچند سالم بود، اما كلي غش و ضعفي در حال پياده شدن از آن بودند!
تا جايي كه اطلاع داشتيم، هيچ تصادفي در منطقه رخ نداده بود و قيافه اتوبوس تخريب شده هم، به تصادفي نمي خورد. بعد از اين كه مجروحين را به بهداري رسانديم و ترتيب اسكان مابقي كاروان را داديم؛ از سرپرست كاروان كه خودش جزو مجروحين بود؛ پرسيدم: چي شده؟
هر چيزي به عنوان جواب به ذهنم مي رسيد مگر آن چيزي كه او تعريف كرد!
گويا بعد رفتن از دوكوهه، به مناسبت انتخابات، اين كاروان تصميم
مي گيرد تا در يكي از شهرها، براي حفظ مصالح نظام و نشان دادن توانمندي و بصيرت سياسي، در انتخابات شركت كنند. اما از بخت بد، شهري كه آن را براي رأي دادن انتخاب كرده بودند، گويا دو رقيب سرسخت داشت و هواداران يكي از رقبا، با ديدن كاروان دانشجويي فكر مي كنند كه حتما رقيب مقابل،
به بهانه راهيان نور، از شهرهاي اطراف رأي دهنده آورده است تا پيروز ميدان شود!
همين فكر كافي بود كه با چوب و چماق و مشت و لگد، دوستان دانشجو را مورد لطف قرار دهند و به هيچ صراطي مستقيم نشوند كه قصد بچه ها، كمك به كانديداي رقيب نبوده است. پسرها كتك مفصلي خورده بودند و دخترها هم از اين ناامني به وجود آمده، فشارشان افت كرده بود و به غش و ضعف افتاده بودند. در هر صورت خدا را شكر
مي كنم كه اتفاق خاصي براي آنها نيفتاد و جراحت عمده اي به آنها وارد نشده بود.
بعد از اين ماجرا باخودم فكر مي كردم اي كاش اين دانشجويان، به همان اندازه كه لزوم حضور در عرصه اي مانند انتخابات را درك كرده بودند، به همان اندازه هم زمان و مكان و شرايط را نيز سنجيده بودند تا هم به سلامت رأي خود را مي دادند و هم هواداران يك كانديداي خاص را وادار به شورش نمي كردند!
دوم؛ بمباران نيروهاي خودي يا...
(روايت يك نسل اولي از روزهاي جنگ)
راوي: سرتيپ دوم خلبان بازنشسته، سياوش مشيري
عمليات فتح المبين؛ يكي از
باشكوه ترين عمليات هاي دوران دفاع مقدس است. اين عمليات در اولين روزهاي فرودين ماه 1361 با موفقيت به انجام رسيد. عموماً قبل از انجام هر عمليات سطحي و زميني، از گردان شناسايي نيروي هوايي خواسته مي شود تا براي تخمين نفرات و تجهيزات دشمن در منطقه، عمليات شناسايي انجام گيرد. پس از انجام عمليات شناسائي، فرماندهان به اين نتيجه رسيدند كه براي پشتيباني، قبل از انجام عمليات زميني كه 3فروردين قرار بود آغاز شود؛ يك دسته پروازي متشكل از 8فانتوم، به سرپرستي شهيد ياسيني، از پايگاه هوايي همدان تجهيزات دشمن در اين مناطق را بمباران كند.
صبح ساعت چهار ونيم، اسكادران پروازي وارد منطقه عملياتي شد و از منطقه چنانه- غرب شوش- وارد عرصه عملياتي منطقه نبرد شد. من كمك خلبان شهيد ياسيني بودم. وقتي وارد منطقه عملياتي شديم، به علت دور شدن از رادارهاي دشمن، در ارتفاع پايئن پرواز مي كرديم و سكوت راديويي بين ما برقرار بود. ولي چون فاصله ما با جنگنده هاي ديگر كم بود؛ علامت هايي كه
مي دادند؛ قابل ديدن بود.
يكي از خلبانان علامت داد كه الان وقتشه تا بمب ها را بريزيم. ولي من با علامت تاكيد كردم كه بهتره كمي جلوتر برويم و سپس ماموريت خودمان را انجام دهيم. چيزي حدود 30ثانيه از اين جريان گذشت. سرعت هواپيماي F4 در حدود
2/1 برابر سرعت صوت است و
مي دانيد كه سرعت صوت 333متر برثانيه است. بنابراين گذشت اين زمان كوتاه، باعث شد كه ما حدود
5 كيلومتر جلوتر برويم. بعد از آن، ما عمليات خودمان را با موفقيت و بدون مشكل انجام داديم و برگشتيم.
وقتي به پايگاه برگشتيم؛ برخلاف هميشه كه عده اي به استقبالمان مي آمدند و خيلي گرم برخورد مي كردند؛ ديديم احوالات دوستان يه جور خاصي هست. حتي شهيد خضرائي، فرمانده پايگاه حالتي گرفته داشت. از او راجع به علت اين حالت بچه ها پرسيديم ولي چيزي نگفت. من با شهيد ياسيني صحبت كوتاهي كردم و براي خوردن صبحانه نشستيم.
از آنجايي كه ساعت پروازي ما؛ معمولا اول فجر است؛ بعد از برگشت موفقيت آميز، عزيزان منطقه زحمت مي كشند و گوسفندي را قرباني مي كنند و كبابي از گوشت و دل و جگر اين قرباني براي صبحانه ما تهيه مي كردند.
آن روز هم، حدود 100سيخ كباب براي صبحانه آماده شده بود؛ ولي چون ناراحتي را بين بچه هاي پايگاه ديده بوديم؛ كسي دل و دماغ خوردن نداشت و صبحانه داشت سرد
مي شد. با اصرار بالاخره به ما گفتند كه گويا شما، نيروهاي خودي را بمباران كرديد.
شوك اين حرف، همه كادر پروازي را دربرگرفت و با نگاه هايي سرشار از سوال و ناباوري به هم ديگر نگران نگاه مي كردند كه چطور چنين اتقافي افتاده است. بعد از چند لحظه بهت، من گفتم: امكان نداره! و شروع به سر و صدا كردم!
نگاه همه دوستان به من جلب شد. گفتم: يادتون مي آد كه وقتي خواستيم بمب ها را بريزيم؛ من گفتم جلوتر برويم و از لحاظ زماني هم بيشتر پيش روي كرديم؟ بنابراين هر جا كه عمل شده باشه؛ قطعا روي جبهه خودي نبوده!
در همين گير و دارها بوديم كه شهيد خضرائي را پاي تلفن خواستند. گويا معاون نيروي هوايي؛ مرحوم هوشيار پشت خط بود. اصلا حال خوشي نداشتيم و قضيه براي ما به طرز باورنكردني، سخت و سنگين
مي آمد.
وقتي شهيد خضرائي برگشت، چنان شادي و نشاطي در چهره اش بود كه همه ما را به تعجب انداخت. با شور خاصي به سرعت سمت ما آمد و گفت: شما دقيقا به مقر فرماندهي دشمن را زديد! تلفات آنها حدود 1500 نفر و ميزان خسارات هم بسيار سنگين ارزيابي شده!
فرياد شور و شوق در همه پايگاه بلند شد و همه از خوشحالي بالا پايين
مي پريدند. آن صبحانه كه تا قبل آن، كسي در پايگاه دل و دماغ خوردنش را نداشت، در عرض يك چشم به هم زدن ناپديد شد و وقتي ما به خودمان آمديم، ديديم براي ما كه كادر پروازي بوديم؛ چيزي باقي نمانده!
سوم؛ او يك دانشجوي خارجي بود...
(روايت يك نسل دومي از زائران خارجي)
راوي: بهزاد زارع، رزمنده و مسئول اردويي طلاب و دانشجويان خارجي
دانشجوي خارجي چون روحيه عقلانيت در او بسيار بيشتر از احساس است؛ بنابراين اگر در
عرصه اي مانند راهيان نور نيز وارد شود؛ سؤالاتي در اين حوزه مي پرسد و از جزئيات و مسائلي پرس و جو
مي كند كه گاهي يك جوان ايراني هم از آنها پرسش نخواهد كرد. ما در دانشگاه امام خميني قزوين (كه به عنوان دانشگاه مادر در زمينه جذب دانشجوي خارجي عمل مي كند) يك دانشجوي تركيه اي داشتيم به نام خانم دمير. اين دانشجو سال ها قبل يك بار به اردوي راهيان نور آمد. ترك ها؛ عموماً سني مذهبند. ايشان به اين اردو آمد و خيلي كنجكاوي از خودش نشان مي داد. يك بار در يادمان فكه از من پرسيد: اين مساله قابل پذيرش است كه جنگ شما؛ يك دفاع همه جانبه بوده؛ ولي مقدس آن را از كجا آورده ايد كه به اين هشت سال مي گوييد دفاع مقدس؟
جواب اين جور سوال ها، با توجه به زمينه ذهني كه مخاطب خارجي دارد؛ خيلي بايد با حساسيت و دقت همراه باشد. من با توجه به حال و هواي منطقه فكه؛ داستان مقتل شهداي فكه را براي او تعريف كردم كه چطور يك افسر عراقي؛ در اين منطقه حتي به اسراي مجروح ما رحم نكرد و همه را با تير خلاص به شهادت رساند؛ ولي شهيد ابراهيم هادي، با وجود سن كم خود؛ وقتي 18 عراقي را به اسارت مي گيرد؛ طوري خودش و لشگر با اين اسرا رفتار مي كنند كه همه اين 18نفر جزو مجاهدين مي شوند و دوشادوش ما مي جنگند و به شهادت مي رسند.
وقتي من اين مقايسه را براي او تعريف كردم؛ تا حدي مقدس بودن دفاع ما را بهتر درك كرد. به عبارتي استدلال من چون برپايه قياس با عملكرد و رفتار ديگران در جنگ بود؛ وجه معنوي و تقدس آن قابل فهم شد.
اين خانم پس از آن سال؛ هر سال به اين مناطق مي آيد و پاي ثابت راهيان نور شده است. نكته جالبي كه وجود دارد؛ اين است كه بين تحصيل در مقطع ليسانس و تحصيل ايشان در مقطع PhD علوم پزشكي تبريز؛ دوسال فاصله افتاد و ايشان به تركيه پيش خانواده اش برگشت. ولي در اين دوسال مفارقت از تحصيل هم، اسفند ماه به ايران مي آمده و از مناطق بازديد مي كرد!
من خودم مدت ها از او بي خبر بودم و حتي نمي دانستم كه به اين اردوها مي آيد؛ تا اين كه دو، سه سال قبل، وقتي در يكي از يادمان ها براي بچه هاي دانشجو، روايت مي كردم؛ يكي از مسئولان، يك يادداشت به من داد. در اين يادداشت نوشته شده بود: من دمير هستم و از اين كه شما را در اين منطقه زيارت كردم خوشحال شدم. خواستم جلو بيايم و رو در رو سلام و احوالپرسي كنم ولي كاروان ما در شرف حركت بود و من ناگزير از رفتن شدم. من در تمام اين سالها؛ حتي آن دوسالي كه در تركيه بودم؛ اسفند ماه مهمان شهداي دفاع مقدس شما بودم.

 



بهارهايي كه مي آيند...

بهار اول؛ هميشه زمستان يعني پايان بادبادك بازي با آرزوهاي يكساله؛ هميشه زمستان يعني آغاز آرزوهاي جديد، اميدهاي تازه، نويدهاي نو...
حالا ما آخر سال ايستاده ايم؛ شك نداريم آينده و روزهاي پيش روي ما به شدت سياسي تر از آني است كه گذشت. براي همين باز هم بايد مراقبت كنيم كه سوداي سياست؛ گرداب گمراهي نشود و اين دور هم نشيني هفتگي را به آش شله قلمكار برخي دوستان و همكاران شبيه نكنيم.
ما را بارگاه سلطان و كنج خرابه نخواهيد كه نيستيم! اهلش نيستيم! هميني هستيم كه هستيم و همچنان مراقبيم كه بچه شتر دوساله باشيم؛ ولي قبول كنيد كه سخت است، خيلي...به هر حال آدمي وسوسه مي شود گاهي كارهايي انجام دهد و حرف هايي بزند و ...اما تلاش مان اين بوده و هست كه اولا وجه فرهنگي خودمان را حفظ كنيم و ثانيا از تحولات روز عقب نمانيم و ثالثا همچنان بر منش نگاه منتقدانه رفتار كنيم.
بهار دوم؛ هميشه زمستان يعني بزرگ تر شدن؛ يعني چند پيراهن بيشتر پاره كردن؛ يعني...به معاني كاري نداشته باشين و نداشته باشيم؛ نقل بازار امروز «بصيرت» است اما نه هر كه سر بتراشد، قلندري داند!
بصيرت براي ما يك معنا بيشتر ندارد؛ عقلانيت و حركت بر مدار منطق؛ آنها كه فكر مي كنند نسل سوم بايد احساساتي باشد و بزند و بريزد و بكوبد...بعد بگويد جواني كرديم؛ اصلا جواني يعني همين تندروي ها و كندروي ها و...اصلا نمي داند بصيرت را با كدام »الف« مي نويسند! ولايت مداري به حرف خيلي ساده است اما در عمل هماني مي شود كه در كوفه اتفاق افتاد و داستان مسلم و نماز مغرب!
بياييد با هم كمي حساب و كتاب كنيم، مومن؛ اهل علم است و اهل علم اهل هوچي گري نيست. مومن؛ اهل فضل است و اهل فضل بي ادب نيست. مومن؛ در سختي ها و تنگناها شناخته مي شود و مومن مي ماند وگرنه هر كسي در باغ وحش؛ بهترين شكارچي شير است!
مومن؛ به راه خود ايمان دارد پس در اين فتنه ها و هر فتنه ديگري بايد يادمان باشد براي اين نظام و انقلاب مومن باقي بمانيم؛ علم اشخاص در گذر سالها رفت و آمد دارد؛ علم انقلاب و نظام اما ماندني است و به شدت به مومن نياز دارد؛ مومن با بصيرت البته.
بهار سوم؛ سال بعد اگر عمري بود، ما بوديم و ما مانديم تلاش مي كنيم خيلي بهتر از سال 89 باشيم، اگر حالي بود، حالي آمد، حالي رسيد؛ تلاش مي كنيم بهار ميهمان ستون هاي روزنامه هم بشود. شما هم زياد ما را دعا كنيد كه به دعاي شما مي نويسيم.
همه اينها را گفتيم و نوشتيم تا برسيم به اين نكته كه پايان هر سال يعني باز هم سبزه ها جوانه مي زنند و آن پرچم نجات بخش همچنان در انتظار اهتزاز است و چشم ها و دل هايي در سرتاسر عالم با وجود تمام اين تحركات و جنبش ها از سويد اي دل نام و ياد او را بر زبان دارند...
اين روزها كه مي گذرد هر روز بيشتر نبودن آن «يگانه» را حس مي كنيم كه خسته و شكسته تنها به اميد او زنده ايم...

 



اتاق انتظار

«تو از قحط سال آدمي مي آيي»؛ دلواپس، با چشم هايي كه تمام
دلتنگي هاي جهان را گريه كرده و تمام شب هاي عالم بي خواب مانده است. تو از بي هم شدن انسان ها مي آيي؛ از لحظه اي كه ديگر هيچ كس نامه هاي مهرباني را به نوشتن نمي برد و هيچ كس اميد دوست داشتن را درحافظه قلبش به ياد نمي آورد. سرد است؛ زمستان هميشگي شده است و آنگاه كه مي رسي، با دستان گرمت دست هاي انسان را مي گيري و از زمستان بيرون مي بري. پنجره هاي حيات را به آسمان مي گشايي و بهار را به انسان نشان مي دهي كه درجاده ها و معبرها و كوچه هاي آن طرف تر از زمستان،نشسته است و بشر را مي خواند. تو از نزديك ترين همسايگي انسان مي آيي؛ از همين دور و اطراف پرسه هاي بشر، اما نمي دانم پيش از آمدنت، چرا هيچ كس در پياده روها، ديدنت را حس نكرده و رد شدن از كنار بوي پيراهنت را كورسوي هيچ چشمي نديده است. تو از معبر ساده ترين روزهاي زمين
مي آيي. از كوچه هايي كه شايد شهيدانه اسم سرخي دارند يا از ميدان هايي كه چراغان يك شب خجسته تقويمند. مي آيي؛ وسط عبور و مرور عبوس مردم و لبخند مي زني به دلهره هاي گذرگاهي شان. ناگاه زندگي در لباس تك تك رهگذران، همان جا كه هست، مكث مي كند و تو را مي بيند و مردم، همه از ياد مي برند كه شتاب هاي رفتنشان براي چه بود؟
ناگاه خيابان ها همه به سوي تو راه مي افتند،ترافيك ها بهت زده مي مانند، ثانيه ها پيش رويت توقف مي كنند. هيچ صدايي به رنگ همهمه درنمي آيد. هيچ ازدحامي برجا نمي ماند؛ جزآنكه به تو خيره مي شود.
تو لبخند مي شوي،ايستاده رو در روي دنيا، جنگ ها از نفس مي افتند، شمشيرها به افسانه هاي دروغ تبعيد مي شوند. كينه زنده به گور، مي ميرد و دشمني با پاي خويش به قربانگاه نيستي مي رود و باز تو لبخند مي زني به تمام دنيا...مردگان مظلوم به نفس كشيدن باز مي گردند، پروازهاي در قفس به آزاد راه آسمان مي پيوندند و خداي از ياد رفته، مسجود دوباره به تمام ايمان ها خواهد شد. قحط سال آدمي بركت زار انسانيت مي شود . آدمي دوباره به انسان بدل خواهد شد. تو ذخيره هاي كهنه انسانيت را از بايگاني جهان بيرون مي آوري و ميان مردم قسمت مي كني و راستي هاي از ياد رفته را غبار مي روبي وبه دست آدميان مي دهي و پندارهاي مقدس زنداني را رها مي كني تا بار ديگر در زمين پر نسل شوند.
..تو مي آيي، اين تنها افسانه اي است كه به حقيقت مي پيوندد. اين تنها قصه اي است كه مي شود باورش كرد و تنها اميدي است كه در هستي، نوميدوار به جا مانده است. تو مي آيي؛ شب يا روز فرقي نمي كند كه به گاه آمدنت، خورشيد و ماه، هر دو در آسمان، به تماشاي «تو»ي ناگهان مي ايستند. نمي دانم كجاي فصل ها، نمي دانم چه وقت ساعت ها...،اما مي دانم زمان رسيدنت، هنگامه طلوع بي غروب است. من حتي رنگ پيراهنت را در آن لحظه مسرور ديدار حدس زده ام. حتي تلالو چشمان مقدست را تصور كرده ام.... تو مي آيي و خواب خوش دسته جمعي زمين تعبير مي شود.
& سيدمحمد صادق ميرقيصري

 



لغتنامه

آيا پادشاه عربستان قاط زده است؟
من تا حالا فكر مي كردم كه قات زدن از ريشه قاطي كردن است ولي اشتباه بوده است: Catha edulis
قات گياه بومي و گل داري است كه در بخش گرمسيري شرق افريقا و شبه جزيره عربستان مي رويد و بخصوص در منطقه صعده در يمن به طور وسيعي كشت مي شود.
قات از سال 1973 از سوي سازمان جهاني بهداشت نوعي ماده مخدر محسوب مي شود. اين مخدر بسيار گران قيمت است و قيمت يك بسته برگ قات در سال 1388 در حدود 17هزار تومان برآورد شده است. اين بسته تنها براي مصرف يك وعده فرد است. برگ گياه قات را مي توان تا يك هفته در يخچال نگهداري كرد و معمولاً آن را به صورت تازه مصرف مي كنند.
قات زدن به عمل مكيدن تدريجي شيره برگ اين گياه گفته مي شود.
قات زدن موجب مي شود تا مصرف كننده براي چند ساعت سرزنده هيجان زده و با نشاط شود و شروع به صحبت هاي بي ربط كند و پس از چند ساعت دچار سكون شده و در نهايت گرفتار خمودگي و تنبلي جسمي و فكري شود.
اين ماده در عربستان سعودي هم كاربرد وسيعي دارد و البته اين طور كه به نظر مي آيد؛ پادشاه عربستان حسابي از آن بهره مي برد! زيرا نه تنها خود او سالهاست اعمال قاطي انجام مي دهد؛ بلكه به علي عبدالله صالح، رئيس جمهور زوري يمن نيز كمكهاي قاطي مي كند!
اين روزها تازه مي فهمم چرا وهابي ها يه جوري هستند و اين قدر قاتي هستند! بي جهت نيست كه شيوخ عرب دارند حسابي تلاش مي كنند، بيداري اسلامي مناطق ديگر به كشورشان سرايت نكند، بالاخره سقوط امپراطوري هراس آور است.پول هاي نفت چه مي شود؟!
خدا را چه ديديد؛ شايد در همين اوضاع و احوال، يك روز حكومت عربستان از اين وضعيت نابسامان وهابيت زده، به حكومتي آزاد و برپايه مردم سالاري ديني تبديل شود و سال بعد، يك دل سير در منا، فرياد برائت از مشركين را با ساير مسلمانان جهان سر دهيم... به اميد آن روز.
& هدي مقدم

 



ساعت 25

روزگاري يك كشاورز در روستايي زندگي مي كرد كه بايد پول زيادي را كه از يك پيرمرد قرض گرفته بود، پس مي داد.
كشاورز دختر زيبايي داشت كه خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي پيرمرد طمعكار متوجه شد كشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشنهاد يك معامله كرد و گفت اگر با دختر كشاورز ازدواج كند بدهي او را مي بخشد، ودخترش از شنيدن اين حرف به وحشت افتاد و پيرمرد كلاه بردار براي اينكه حسن نيت خود را نشان بدهد گفت : اصلا يك كاري مي كنيم، من يك سنگريزه سفيد و يك سنگريزه سياه در كيسه اي خالي مي اندازم، دختر تو بايد با چشمان بسته يكي از اين دو را بيرون بياورد. اگر سنگريزه سياه را بيرون آورد بايد همسر من بشود و بدهي بخشيده مي شود و اگر سنگريزه سفيد را بيرون آورد لازم نيست كه با من ازدواج كند و بدهي نيز بخشيده مي شود، اما اگر او حاضر به انجام اين كار نشود بايد پدر به زندان برود.
اين گفت و گو در جلوي خانه كشاورز انجام شد و زمين آنجا پر از سنگريزه بود. در همين حين پيرمرد خم شد و دو سنگريزه برداشت. دختر كه چشمان تيزبيني داشت متوجه شد او دو سنگريزه سياه از زمين برداشت و داخل كيسه انداخت. ولي چيزي نگفت!
سپس پيرمرد از دخترك خواست كه يكي از آنها را از كيسه بيرون بياورد. دخترك به بيرون خانه آمد. دست خود را به داخل كيسه برد و يكي از آن دو سنگريزه را برداشت و به سرعت و با ناشي بازي، بدون اينكه سنگريزه ديده بشود، وانمود كرد كه از دستش لغزيده و به زمين افتاده. پيدا كردن آن سنگريزه در بين انبوه سنگريزه هاي ديگر غير ممكن بود.
در همين لحظه دخترك گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتي هستم ! اما مهم نيست. اگر سنگريزه اي را كه داخل كيسه است دربياوريم معلوم مي شود سنگريزه اي كه از دست من افتاد چه رنگي بوده است....
و چون سنگريزه اي كه در كيسه بود سياه بود، پس بايد طبق قرار، آن سنگريزه سفيد باشد. آن پيرمرد هم نتوانست به حيله گري خود اعتراف كند و شرطي را كه گذاشته بود به اجبار پذيرفت و دختر نيز تظاهر كرد كه از اين نتيجه حيرت كرده است.
اين حكايت سرشار از پيام هاي اخلاقي است كه همراهان صفحه مي توانند خودشان حدس بزنند! ما جا نداريم...

 



مريدنامه

سحر به خانه شيخ شديم و از باب مراسم شام كسب تكليف نموديم. فرمود: به منزل بازگرديد خود، خبرتان مي كنم. مريدان جملگي خايب و نالان، دست از پاي دراز تر بازگشتيم. ظهر شيخ را ديديم كه با تلّي از خس و خاشاك به سمت منزل روانه بود. مريدان به دورش حلقه زدند كه يا شيخ! اينها از چه كار است؟ فرمود، براي شب تدارك ها ديده ام، عصر به منزل من درآييد تا آگاهتان كنم. اندكي از غروب گذشته در معيت ديگر مريدان دوان دوان به خانه شيخ شديم، خانه نگو انبار مهمات! مريدان همه از تعجب تاب بستن فك نداشتند كه شيخ از اندروني خارج گشت. عرضه داشتيم يا شيخ! جنگ شده؟ فرمود خير، مختصر بزمي است تا شامگاه را خوش بگذرانيم. از پنجره زيرزمين دود به آسمان مي رفت كه ناگهان انفجاري برخاست و كودكي به بيرون پرت شد؛ مريدان جملگي عرضه داشتند: چه شد يا شيخ!
فرمود: آسوده باشيد! اين كودكان از خبره ترين ترقه سازان شهرند؛ مهارتي عجيب در كار خود دارند، نگران نباشيد كه اين پنجمين انفجار از صبح تا اكنون است! سپس رو به مريدان كرد و فرمود شما برايمان چه آورديد؟
مريدان دست در كشكول بردند و هر يك متاع خود بيرون كشيدند. شيخ برآشفت كه اين چه كالاي سخيفي است! چهارشنبه سوري از اعاظم ايام سال است و شما تنها چند فشفشه آورده ايد!؟ مريدي دست در جيب برد و 3 عدد سيگارت روسي بيرون كشيد و نزد شيخ برد، شيخ سري تكان داد و آهي از سويداي وجود كشيد؛ حياط غرق دود بود و شعله هاي آتش از لاي درب انبار زبانه مي كشيد، مريدان كنج عزلت گزيدند و تا شام به انتظار نشستند.
شب هنگام خانه مثل روز روشن بود؛ آتش از در و ديوار بر سرمان مي باريد؛ آن شب با مريدان دريافتيم هر چيزي قابليت انفجار دارد!! كه ناگاه خانه ساكت گشت، شيخ خرقه پشمين پوشيده و از اندروني خارج گشت(صداي سوت و كف حضار به مناسبت ورود شيخ) فرمود: بوته ها را به وسط حياط آوريد و آتش زنيد كه قصد پريدن دارم!؟ حضار به غايت تعجب كردند؛ كارشناسان نزد شيخ رفتند و عرض كردند: فداي شهامتتان شويم! عرض حياط كم است و امكان دور گرفتن نيست؛ بي خيال شويد و يا اجازه دهيد مراسم را به كوي بريم. شيخ شجاع فرمود: همين كه گفتم.
بوته ها را در ميان نهادند و به آتش كشيدند، جمله حضار از مريدان گرفته تا كارشناسان همه ترسيده بودند، مريدي مي گفت حتي خود شيخ نيز هراسيده اما راه بازگشت ندارد! شيخ به انتهاي حياط رفت(البته بين انتها و ابتداي حياط فاصله چنداني نبود) اندكي به بالا و پايين جست و سپس نعره اي كشيد و دويد؛ مريدان از فرط هيجان سينه چاك كردند و بر سر كوفتند؛ شيخ قصد پريدن داشت اما زانوان ياريش نكردند و به بيش از ارتفاع 20 سانتي متر نرسيد؛ آتش به خرقه شيخ افتاد، كارشناسان جيغ كشان مي دويدند و در فضاي كوچك حياط غوغايي بود؛ ديگر همه مي لرزيدند!!
اكنون چند روزي است كه با شيخ در بيمارستان سوانح و سوختگي به سر مي بريم؛ شيخ نعره مي كشد: مي سوزد! و مريدان سر بر ديوار مي كوبند؛ شيخ باز فرياد سرمي دهد: مي سوزد! و مريدان نعره مي كشند كه اي كاش! جاي جاي بدن شيخ مي سوخت اما آتش به اين مكان نمي رسيد كه اين از بدترين نوع سوختگان است!
& بدبخت ميرزا

 



بوي بارون

از جواني داغها بر سينه ي ما مانده است
در بساط من ز عنقاي سبك پرواز عمر
چون نسايم دست برهم، كز شمار نقد عمر
مي كند از هر سر مويم سفيدي راه مرگ
نيست جز طول امل در كف مرا از عمر هيچ
مطلبش از ديده ي بينا، شكار عبرت است نقش پايي چند ازان طاوس بر جا مانده است
خواب سنگيني چو كوه قاف بر جا مانده است
زنگ افسوسي به دست بادپيما مانده است
پايم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
از كتاب من، همين شيرازه بر جا مانده است
ورنه صائب را چه پرواي تماشا مانده است؟

 



از آب گذشته!

رويا چشم هاي دختر بچه اي ست كه حسرت برق كفشهاي نوي عيد را پشت ويترين مغازه ها چال مي كند. و گرسنگي طعم حافظه سفيد سفره هايي است كه هر شب بچه ها دور آن با دست هاي محبت بابا سير مي شوند. و فقرشماره شكوفه هاي شكفته در چشم هاي مردي است كه جيب هاي خالي اش با هواي فروردين قرابتي گنگ و غريب دارد.
چه كسي مي داند؛ شب ها، وقتي او سر بر زمين مي گذارد همه خيال ها، آرزوها...همه و همه در سقف اتاق نقش مي بندند و همان وقت كه شمارش آنها تازه چشم هايش را گرم كرده است، آسمان شروع مي كند به چكيدن روي صورت آفتاب سوخته اش...اما كاسه صبر او عميق تر از آن است كه بغضش لبريز شود.
و زمستان هم بد موقع از راه مي رسد وقتي پيرهن تابستاني او هنوز به سن وصله خوردن نرسيده است. و بهار بدتر كه از چشم هاي كم حرف بچه ها مي تواند هياهوي مبهم شوق عيد را بشنود.
چه كسي مي داند كه هيچ شبي كفاف خستگي كفش هايش را هم نمي دهد. چه كسي مي داند اگر او نباشد شايد آفتاب هم خواب بماند. و وقتي لبخند سپيد زن، شرم را از گونه هايش پاك مي كند خاطرش انگار آسوده مي شود از همه تشويش هاي نچشيده اين زمين تلخ و شايد عشق هم همين باشد...و بيم فردا رنگ التيام بر سرفه هايش را از جمعه ها هم مي گيرد.
و وقتي پشت غول قيمت ها، يواشكي، جيب هايش را به كمترين ضريب ديروز و امروز جمع و تقسيم مي كند باز هم كم مي آورد. و همين وقت هاست كه باز هم خيال هايش تير مي كشد و نگاهش مي شود فرياد غم هايي كه در غوغاي اين شهر شلوغ محكوم اند به سكوت، پشت ميله ها و حد و خطوط تبعيض...
بگذار حرف هاي نا گفته ات همچنان سر به مهر در صندوق سينه ات خاك بخورد....چه كسي مي داند؟!
& فاطمه محمدزاده

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14