(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 اسفند 1389- شماره 19888

رنسانس اسلامي



رنسانس اسلامي

واكاوي چالش ها و راه كارهاي تحقق علوم انساني اسلامي (بخش نخست)
واقعيت تلخي است اما قابل انكار نيست كه جامعه اسلامي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نتوانسته در حوزه علوم موردنياز دانشگاه ها، فعاليت چشم گيري داشته باشد. اين امر به خصوص در حوزه علوم انساني بيش تر به چشم آمده و هم چنان نيز انعكاسي از علوم مبتني بر ارزش هاي فرهنگي و ديني را در اين سطح شاهد نيستيم. اين مسأله در حالي است كه رهبر معظم انقلاب بارها بر حركت مسئولين، دانشگاهيان، حوزويان و... در توليد انديشه ها و نظريه هاي برخاسته از فرهنگ ديني و بومي تأكيد داشته اند . اما اين عرصه روند رو به رشدي به خود نديده و تنها سرشار از انديشه هاي توليد شده متفكراني بوده كه در محيط هاي غربي در پي آمال و اغراض شايد بيش از حد مادي خود، گرفتار بوده اند! از آن جا كه علوم هر جامعه اي نيز براي كارآيي بيش تر، بايد بر پايه زمينه هاي فرهنگي و بومي خود آن جامعه طرح ريزي شود، به خودي خود بر اين نكته تأكيد دارد كه فرهنگ ما نيز الزامي چون بومي و در عين حال اسلامي شدن علوم به خصوص علوم انساني را نمي پذيرد. با اين حال، اگر چه موضوع اين دو فرهنگ، «انسان» است اما نحوه نگرش به اين مقوله موجب مي شود كه مبحث «انسان شناسي» در فرهنگ اسلام و غرب، روايت هاي متفاوت و متناقضي را از يكديگر ارايه دهند. بر اين اساس است كه به طور كلي بناي علوم انساني در اين دو، شكل متفاوتي به خود مي گيرد. پايگاه تحليلي - تبييني برهان نظرات كارشناسان و اساتيد را در اين حوزه جمع آوري نموده كه طي دو شماره منتشر مي شود:
دكتر پارسانيا: بومي سازي فقط مختص علوم انساني نيست
بومي كردن علوم امري است كه انجام وتحقق آن، به دلايلي خاص برمي گردد كه مي توان آن ها را در قالب4 دسته، بررسي كرد:
دليل اول تنها مختص علوم انساني نيست بلكه هر علمي را فرامي گيرد. بدين معنا كه؛بررسي موضوعاتي را در دستوركار قرار مي دهد كه درمحيط خود، به صورت مسأله اي مورد نياز مطرح مي شود. حتي اگر معنايي پوزيتويستي به علم داده شود يا رويكري را دنبال كنيم كه درآن، علم داراي يك معناي واحد مستقل در حوزه فرهنگ به شمار رود، علم نيز مفهوم كاربردي گرفته و متناسب با ارزش ها و نيازهاي محيط خود، خواهد بود.
زماني كه علم پزشكي بخواهد درمحيطي مورد استفاده قرارگيرد، بومي كردن براي آن اين مفهوم را درپي دارد كه تخصص هايي از اين علم آموزش داده شود كه با بيماري هاي محيط خود تناسب داشته و براين اساس پاسخگوي اين محيط باشد. -بنابراين اگر مهارت هايي آموزش داده شود كه درمحيط هيچ گونه كاربردي نداشته باشد. درحالي كه اين تخصص مورد نياز براي محيط ديگر عنوان بگيرد-اين علم عنوان بومي به خود نمي گيرد.
بدين ترتيب اصطلاح بومي شدن، تنها به علم برنمي گردد بلكه مي تواند براي عرصه اي هم چون صنعت نيز به كار رود،چرا كه نياز است هر صنعتي متناسب با شرايط جغرافيايي، امكانات اقتصادي و انساني آن، درمناطق گوناگون فعال شود.
دليل ديگر براي بومي شدن علوم انساني را مي توان اين گونه بيان داشت كه:«موضوع اين علوم، سوژه اي قابل تعميم نيست»؛ بلكه موضوعي واحد و متغير است. چرا كه موضوع علوم انساني به مسائل فرهنگي و انساني باز مي گردد كه به نوبه خود با حوزه هاي معرفتي و رفتاري محيط هاي مختلف اجتماعي، در شرايط تاريخي و فرهنگي گوناگون، تفاوت پيدا مي كند.
بنابراين، نظريه هايي كه در يك محيط شكل مي گيرد و پرورش مي يابد، ناظر بر محيط خود است و بر اين اساس هم به سهولت و به سادگي نيز قابل تعميم به محيط هاي ديگر نخواهد بود. اگر نظريه اي كه ناظر به موضوعي باشد، مستقيم و بدون تصرف، دريك محيط ديگر و نسبت به موضوع ديگري، به كار برده شود، شبيه اين است كه به عنوان مثال؛ پزشكي بدون توجه به نوع بيماري افراد، تنها يك نسخه براي همه تجويز كند.
بنابراين نمي توان تفسيري كه براي يك موضوع خاص مي شود، را براي مكانيزم ديگر با شرايطي متفاوت هم به كاربرد.
درمحيط اجتماعي نيز چنين شرايطي حكم فرماست؛ زماني كه درمحيطي فرهنگ ويژه و كنش هاي متناسب با آن، وجود دارد و لايه هاي فرهنگي آن نيز متفاوت با ديگر فرهنگ ها عمل مي كند، نمي توان حتي رفتارهايي كه ظاهري مشابه دارند را يكسان تفسير نمود. چنان كه مشكلات موجود دراين دو فرهنگ متفاوت را نيز نبايد به شكلي همسان ديد و راه كارهايي مشابه را هم براي آن تجويز نمود.
به همين دليل درعرصه علوم انساني، نبايد نظريه هايي كه براساس تاريخ وفرهنگي خاص شكل گرفته را به صورت دست نخورده و بدون تصرف، مستقيم برجامعه خود وارد كرد. توجه كردن و خواندن آن نظريات براي استفاده كردن از تجربيات تاريخي آن ها مناسب، اما به كارگيري آن بدون انجام تصرف، درواقع رفتار تقليدي مضحكي به شمار مي رود كه كارآمد و مفيد هم واقع نخواهد شد.
افرادي كه نظريه هاي ناظر بر محيطي ديگر را مستقيم بر محيط خود اعمال مي كنند و توجهي نيز به تفاوت هاي موضوعي اين دو حوزه ندارند، گاه به دليل اين ضعف و بي دقتي نسبت به اين كه تئوري ها را نبايد به صورت مطلق به كار برد حتي به جاي نقد آن نظريه، بر عكس محيط خود را به زير سؤال مي برند و بازگو مي كنند كه چرا اين نظريه دراين محيط جواب گو نيست و به دنبال آن، رفتار محيط خود را غير علمي مي دانند!
بنابراين به جاي اين كه نحوه استفاده از نظريه خود را نيز علمي بدانند، تاريخ خود و تفاوت هاي آن را با محيط مبدأ متهم مي كنند و گاه نيز درچارچوب طرحي از نظريه هاي تك خطي خود، اين تفاوت ها را به تأخر تاريخي و عقب افتادگي محيط امروز برمي گردانند.
دليل سوم كه مهم تر از دلايل قبلي و به نحوي شبيه علت نخست است، تخصيص همه علوم چه انساني و چه غير آن را دربرمي گيرد. مي توان گفت: اگر علم را به معناي Scienc يعني دانش تجربي درنظر بگيريم، نظريه هاي علمي طرح شده، مستقل از مجموعه اي از پارادايم ها، معاني و اصول موضوعه اي فراتر از دانش تجربي نيستند. البته تا وقتي كه سيطره پوزيتيويسم حاكم بوده، به اين معاني و پارادايم ها توجه نمي شد و مورد انكار قرار مي گرفت. اما در دهه هاي اخير، كاملاً اين امر مورد توجه فيلسوفان علم قرارگرفته است.
بنابراين با وجود اين قضيه، نظريه هايي كه در جهان غرب شكل گرفته، سرشار از تئوري هايي عنوان مي شود كه متناسب با حوزه فرهنگي آنهاست؛ بدين معني كه نظريه هاي نام برده شده، اشباع شده از فضاهاي ايدئولوژي و فرهنگي محيط خودشان هستند.
منتها در غرب چون آن بنيان ها و اصول موضوعه، مقوله اي است كه در حوزه فرهنگ خود رايج است؛ هم به چشم نمي آيد و هم نظريه اي كه از دل آن مباني به وجود مي آيد، با مباني خودشان هرگز سر ناسازگاري و چالش نخواهد داشت. لذا ميان علم آنان با فرهنگ شان، تقابل وچالشي احساس نمي شود.
امروز مباحثي كه در حوزه جامعه شناسي علم مطرح مي شود، گسل بين نظريه ها و فعاليت هاي علمي با قلمرو اقتصاد و كاربردهاي آن را نشان مي دهد كما اين كه نظريه پردازان حوزه جامعه شناسي علم نيز براي حل اين مشكل تلاش مي كنند.
با اين حال در آن جا چالشي ميان نظريه و سازه هاي علمي با حوزه فرهنگ احساس نمي شود تا اين امر به صورت مسئله درآيد و براي آن نظريه اي توليد شود.
بنابراين وقتي كه اين نظريه ها در مطلق اين علوم برمي خيزد و به حوزه فرهنگ ديگري وارد شود و مباني فرهنگي خودش را با خود بياورد، در محيط جديد به هنگام ترويج اين گونه نظريه ها، افرادي كه آن را فرامي گيرند، از ابتدا چالشي را درون خودشان در ارتباط با زمينه هاي فرهنگي خود، احساس مي كنند. اين مشكل نيز در ادامه به صورت يك جريان معرفتي، جامعه را در معرض تهديد و خطر قرار مي دهد.
در اين راستا يك پرسش اجتماعي مطرح مي شود. اگرچه بايد تأكيد داشت كه اين امر در مطلق علوم وجود دارد و تنها اختصاص به حوزه انساني ندارد.
دليل آخر نيز بيشتر در حوزه علوم انساني كاربرد دارد. بدين شكل كه؛ در قلمرو اين علوم برخلاف علوم طبيعي و غيرانساني، بين ابژه و سوژه يعني ميان عالم و ذهنيت او و موضوعي كه مورد مطالعه او قرار مي گيرد، يك ديالكتيك و آمد و شد مستقيم برقرار نيست.
وقتي كه در علوم طبيعي يك موضوع را مورد شناسايي قرار دهيد و شناخت خوبي نسبت بدان پيدا كنيد، بهتر مي توان تصرف در آن موضوع را صورت داد. در غير اين، تصرف و پيش بيني در مورد مقوله مورد نظر به درستي انجام نخواهد گرفت.
با اين حال، معرفت علمي فرد به تنهايي تغييري در موضوع معرفت و علم شخص ايجاد نمي كند بلكه نياز به تصرفات بعدي دارد.
اما در حوزه علوم انساني ميان ابژه و سوژه يك ربط كاملاً مستقيم برقرار است؛ يعني موضوع علوم انساني پديده هايي است كه با معرفت و آگاهي انسان شكل مي گيرند.
معرفت علمي نسبت بدان موضوع، به سرعت و بدون نياز به تصرف بعدي، مي تواند موضوع را مستقيم تغيير دهد يا تقويت كند.
به عنوان مثال در جامعه اي ديندار و متدين كه باور و اعتقاد ديني دارند، راجع به دينداري آن ها، نظريه ها و تئوري هايي علمي ارايه داده شود كه اين ها باورهاي ديني را باورهاي غيرعلمي و هم چنين معرفت ديني را معرفت علمي معرفي كند و نتيجه اين كه يقيني را كه در ارتباط با اين معرفت، وجود دارد را در معرض ترديد علمي قرار دهند.
براين اساس يك فرد متديني نيز به اين حوزه علمي ورود پيدا كند و حاصل معرفت علمي او اين شود كه آن چه كه او يقين داشته در قلمرو باورهاي ديني خودش، فاقد اعتبار علمي است! بدين ترتيب اين پرسش مطرح مي شود كه وقتي چنين فردي در حركت علمي خود به چنين نتيجه اي برسد، آيا شخصيت وجودي خودش- كه موضوع مطالعه قرار گرفته- مي تواند همانند قبل از اين كه چنين معرفتي را دست يابد، هم چنان به همان منوال ثابت باقي بماند؟ يعني هم چنان متدين باقي خواهد ماند؟!
مطمئناً ميان ابژه و سوژه يك ربط بي واسطه برقرار است؛ به همين علت در قلمرو علوم انساني اگر در حوزه فرهنگ خود، اين برهان در كنار برهان قبلي پذيرفته شود كه علوم يك مباني و بنيادهاي فرهنگي دارد كه در تئوري به ايفاي نقش مي پردازند، اين مسئله به خصوص در حوزه علوم انساني زماني كه نظرياتي به دور از پارادايم هاي متعلق به حوزه فرهنگي داده مي شود، سبب ساز آن شده كه اين استحاله فرهنگي رخ دهد؛ نكته اي كه البته بيشتر متوجه علوم انساني است.
بنابراين دلايل نام برده شده را به طور كلي مي توان، موجب ايجاد بستري دانست كه بايد علوم به طور مطلق و علوم انساني به طور خاص به سمت بومي شدن حركت كند.

دكتر غرويان: تدريس معارف مراكز علمي را دچار انقلاب فكر نمي كند
چنان كه به گفته حجت الاسلام «محسن غرويان»؛ عضو هيئت علمي جامعه المصطفي العالميه، امروز بيش از هرچيز، بازگشت به فلسفه مورد نياز است تا بتوان سرفصل هاي تازه اي را براي علوم بومي ارائه دهيم. اگر چه رئيس دفتر مطالعات و پژوهش هاي مركز رسيدگي به امور مساجد، حركت فعلي را بيش از آن كه هدفدار بداند، التقاطي و هم چنان تقليدي معرفي مي كند.
¤ از ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي تاكنون، بارها بر بومي شدن علوم و به خصوص علوم انساني تأكيد شده، اما چرا اين امر نتيجه اي نداشته است؟
تاكنون حركت ما التقاطي و بي هدف بوده و ضعف اين مطلب را مي رساند كه روند حركت كشور به سمت بومي كردن علوم انساني، رضايت خاصي را درپي نداشته و نتوانسته ايم هدف خود را دراسلامي كردن مراكز علمي و در رأس آن دانشگاه ها و منابع مورد تدريس، تحقق بخشيم. به عبارت ديگر تاكنون انقلاب فرهنگي لازم به انجام نرسيده و اين بدين سبب است كه افراد و صاحبان فكري كه بتوانند يك انقلاب به معناي حقيقي كلمه درساختار جهان بيني و انديشه ما براساس مباني ديني ايجاد كنند، را نداشته ايم. اگر چه همواره بومي كردن و تحول علوم انساني را مطرح كرده ايم اما از ابزار و مقدمات لازم براي ايجاد اين انقلاب فرهنگي برخوردار نبوده ايم.
¤ براي برون رفت از اين شرايط بايد چه ساز و كارها و راه حل هايي را به كاربرد؟
بناي بومي سازي علوم انساني همين است كه ما براساس روش «انسان شناسي» فرهنگ اسلامي، علومي هم چون جامعه شناسي، اقتصاد، سياست و... را باز تعريف كنيم. هم چنين بايد قايل به تفكيك علوم به دو بخش تجربي و انساني، باشيم. چنان كه برخي از اين علوم تجربي و درواقع (آبژكتيو)، عيني و مرتبط با طبيعت است كه معتقدم دراين حوزه نبايد تفاوتي را ميان فرهنگ ها ديد؛ چرا كه ماهيت اين اشيا و پديده ها تفاوتي ندارد. اما درعلوم انساني، مسأله به نحوي ديگر است. اين علوم به ديدگاه ها درمورد انسان برمي گردد و مطمئنا اين اشاره، درارتباط با جسم مطرح نمي شود. بلكه روح، حيات و سير انسان را درعالم هستي به خود معطوف مي كند كه چيزي جز مبدأ و منتهاي هستي نيست. بنابر اين، اين نكته وجه تمايز علوم انساني در فرهنگ هاي مختلف مي تواند باشد.
¤برخي قايل به طبقه بندي علوم هستند تا به نحو بهتري روند بومي كردن علوم، به ثمر بنشيند. اين چنين نظري، كارگشاست؟
بله؛ همان گونه كه غربي ها مانند آمپر، كنت و... انواع طبقه بندي را از علوم مدنظردارند، ما هم مي توانيم طبقه بندي تازه اي را تدوين كنيم كه البته همگي بايد مبتني بر مباني فلسفي باشد. مهمترين ملاك هم در طبقه بندي علوم، در رويكرد فرهنگ ها به هدف و غرض از هستي است. بايد تأكيد كرد نگاه غرب به اين مقوله بيش تر رسيدن به يك رفاه بهتر به خصوص در بعد مادي است، درحالي كه دين فراتر از عالم ماده، قايل به عالمي است كه روح آدمي بدان سمت گرايش دارد كه در آن نشاط، آرامش و مرتبه اي از هستي محقق مي شود و اين همان حيات اخروي خواهد بود.
- امروز بسياري، كم كاري در بومي كردن علوم را به خود دانشگاهيان و چنين مراكزي مرتبط مي دانند اين عرصه چرا هم چنان دچار چنين وضعيتي است؟
متأسفانه رواج و استفاده از انديشه هاي غربي، هم چنان دركشور ما و به خصوص در سطح دانشگاه هاي كشور مطرح است. درعين حال نمي توان گفت كه تدريس يك كتاب معارف اسلامي دركلاس هاي درس، مراكز علمي ما را دچار انقلاب فكري مي كند چرا كه اين جريان به اين راحتي قابل انجام نخواهد بود. به دنبال آن مشكل عمده درحركت نكردن دانشگاه ها به سمت اسلامي شدن نبود مباني فكري و به تبع آن تقليد از منابع غربي است.
¤ با توجه به انديشمندان كهن ايراني و آثار فاخر دراين زمينه، چه نقشي را مي توان براي فلسفه دربومي كردن علوم كشور قايل شد؟ و اين امر چگونه مي تواند در قالب نظام آموزشي جاي داده شود.
اتفاقاً دراشاره به راه حل لازم براي بهبود علوم انساني و به دنبال آن ارائه سر فصل هاي تازه اي دراين حوزه، تأكيد دارم كه در ابتدا بايد به سراغ فلسفه رفت. چرا كه فلسفه، ام العلوم است و اين نكته نيز به نوبه خود درفلسفه اسلامي و غرب نيز متفاوت عمل مي كند. ما نه تنها به درستي فلسفه خودمان را تبيين نكرده ايم ، بلكه همچنان نيز بدين كار رغبت نشان نمي دهيم. بنابراين وقتي كه اين امر اتفاق نمي افتد و نتيجه آن نيز درمتون درس نمي آيد، چگونه مي توان انتظار داشت كه علوم انساني مبتني بر فلسفه الاهي را بنا كنيم كه اين خود مي تواند مشكل اساسي حركت ما لقب گيرد.بنابراين آن چه اهميت دارد، اين است كه ابتدا به سراغ فلسفه رفت تا بر اين اساس بتوان نگاه افراد را نسبت به آدم و عالم، جهاني بيني و... در آغاز پي ريزي كرد؛ چرا كه تنها با اين فلسفه مي توان به تبيين ساير شاخه هاي علوم انساني پرداخت. طبيعتاً زماني كه فلسفه الاهي مطرح شود، درحقيقت نگاه ديني نيز به عرصه ظهور خواهد رسيد.
¤ درحال حاضر براي انجام حركتي تازه و البته تأثيرگذار دراين فرآيند، بهترين مسير كدام است؟اساتيد و صاحبان فكر دراين مقوله، چه نقشي دارند؟
اگر بخواهيم حركت جديدي را درعالم و درحوزه تفكر و انديشه انساني آغاز كنيم، احتياج است كه فيلسوفان و صاحبان فكر و تئوري، ابتدا نظريات خود را ارايه دهند تا در ادامه نيز بهترين تئوري مطرح و تبيين شود. اگر چه بايد توجه كرد كه اين امر زماني طولاني را مي طلبد. اما اين نكته به خودي خود ذات و طبيعت جريان هاي فلسفي است چرا كه بايد به هرحال از نقطه اي آغاز كرد هرچند كه ده ها سال به طول بينجامد.
مگر جز اين بوده كه در طول تاريخ نيز همواره يك جريان فكري يا فلسفه نو، صدها سال به طول مي انجاميده تا به ثمر بنشيند. بنابراين ما هم راهي جز اين نداريم كه تئوري پردازان و صاحبان فكر را تشويق و ترغيب كنيم و از آن ها دراين باره نظريه بطلبيم. هم چنين با بها دادن بدان ها، زمينه هاي نشر و گسترش اين فلسفه را ممكن سازيم تا به تدريج منابع و متوني را ارايه دهيم.

دكتر خسروپناه: معناي تحول در علوم انساني، تعطيلي آن نيست
سالياني است كه رهبر عزيز انقلاب سخن از علوم انساني و بومي سازي آن را به شيوه اسلامي بيان مي كنند. الزام بومي سازي و نگاه ويژه رهبري انقلاب به علوم انساني اسلامي از اين جهت مهم جلوه مي كند كه از ابتداي انقلاب تاكنون و از شروع انقلاب فرهنگي اين نياز كاملا محسوس بوده و امروز نتيجه آن را در سطح دانشگاه ها شاهد هستيم.
نگاه غرب زده پنهان شده در پشت انديشه برخي افراد همانند «سروش» كه خود، از جمله افراد مؤثر در ستاد انقلاب فرهنگي بوده و بسياري از اساتيد وقت به دستور وي اخراج و همين طور محتواي بسياري از متون زير نظر وي نگاشته شدند، انتظار بيش تري از وضعيت كنوني علوم انساني را براي ما به جا نمي گذارد.
دكتر «عبدالحسين خسروپناه»، از جمله افرادي است كه كلام و فلسفه را با يك ديگر آموخته وتدريس مي كند و آن هايي كه به اين علوم آشنايي دارند مي دانند كه اين دو در بسياري از مباحث نظري رو در روي هم قرار گرفته و يكي دم از عقل مي زند و ديگري پاي شريعت را به ميان مي كشد كه البته جمع ميان اين دو، يعني عقل و شريعت موجبات عقل گرايي اعتدالي را پديد مي آورد كه در كلام جديد تعبير به نظريه برگزيده شده است. علوم انساني اسلامي و راه كارهاي نزديك كردن آن به مرحله عمل را با «عبدالحسين خسروپناه» به گفت وگو نشستيم كه در ادامه مي آيد.
جدي ترين آسيب تفسيرهاي متفاوت از تحول در علوم انساني
مسأله تحول در علوم انساني يكي از ضرورت هاي جامعه ايران است كه بارها از زبان مقام معظم رهبري مطرح شده است. تاكنون برخي از نهادها، نشست ها و همايش هايي علمي در اين زمينه برگزار كرده اند. در پژوهشگاه ما هم اين بحث مطرح شد كه چه بايد كرد تا مسأله تحول در علوم انساني به صورت فرهنگ در ميان اساتيد دانشگاه ها جاي گيرد تا آنان، هم تعريف و تبيين دقيق از مسأله داشته باشند و هم راه كارهايي براي اين تحول ارايه دهند.
يكي از آسيب هايي كه هم اكنون در بحث تحول در علوم انساني به آن مبتلا هستيم اين است كه تفسيرهاي متفاوتي از اين تحول وجود دارد و حتي بعضي افراد تفسيرهاي نامناسبي ارايه مي دهند و به گونه اي مسأله را نشان مي دهند كه گويا قرار است تدريس علوم انساني در دانشگاه ها تعطيل شود، يا عده اي به زور مي خواهند اساتيد علوم انساني را بازنشسته كنند، يا به عنوان مثال علوم انساني را از دانشگاه به حوزه منتقل كنند. هيچ كدام از اين تفسيرها صحيح نيست.
بحث تحول در علوم انساني، اول؛ به معناي بومي سازي علوم انساني و دوم؛ به معناي اسلامي سازي علوم انساني است و اين تحول بايد در خود دانشگاه روي دهد. اين اتفاق به اين معني نخواهد بود كه آثار غربي، ترجمه و خوانده نشود.
نقش فلسفه در بومي سازي علوم انساني
مراد از بومي سازي علوم انساني، مطالعه و تئوريزه كردن مسايل مورد نياز جامعه ايران، هنجارها و ناهنجاري هاي جامعه، رفتارها و نهادهاي مدني ايران است و هدف از اسلامي سازي علوم انساني، باز تعريف تئوري هاي علوم انساني، با استفاده از مباني و جهان بيني اسلامي است. زيرا نظريه هاي علوم انساني عمدتا مبتني بر تفكرهاي اومانيستي، سكولار و نسبي گرايي ناشي از مباني جهان بيني غربي هستند يا حتي در بعضي موارد وقتي مباحث علوم انساني در ايران مطرح مي شود مربوط به 400 يا 500 سال پيش است كه از روزگار معاصر ما عقب تر است. پس جا دارد كه ما در مورد چيستي مباحث علوم انساني مطالعه و بررسي كنيم.
بايد اساتيد با هم گفت وگو كنند تا صورت مسأله به خوبي تبيين شود و سپس راه كارهايي براي حل مسأله پيشنهاد تا علوم انساني در ايران متحول گردد. اگر ما مي خواهيم تحولي در علوم انساني داشته باشيم به طور قطع ابتدا بايد مباني تحول را مطرح كنيم و اين مباني را فلسفه تعريف مي كند. اگر ما بتوانيم در فلسفه هاي مضاف كارهاي جدي تري انجام دهيم و با استفاده از فلسفه اسلامي محض، فلسفه هاي مضاف را تدوين كنيم به طور قطع اين فلسفه هاي مضاف، بر علوم مضاف اليه هم اثر خود را مي گذارد.
ديدار نخبگان حوزوي با رهبري و دغدغه هاي آقا
در ديدار نخبگان حوزه علميه با رهبر معظم انقلاب كه در سفر اخير ايشان به شهر مقدس قم صورت گرفت برخي از نخبگان دغدغه هاي خود را با حضرت آيت الله خامنه اي در ميان گذاشتند. بنده هم با محور «كاستي ها و بايسته هاي علوم عقلي در حوزه علميه» در محضر رهبري معظم نكاتي را مطرح كردم كه حضرت آقا با مورد تفقد قرار دادن بنده از آن ها استقبال كردند. يكي از نخبگان در محضر حضرت آقا عرض كرد علوم انساني غربي غيرنافع است كه حضرت آقا فرمودند نه تنها غير نافع است بلكه مضر هم هست و اين مهم ترين نكته و گيراترين توصيفي بود كه مي شد از وضعيت علوم انساني غربي حاكم بر جامعه دانشگاهي داشت.
تفاوت انسان تحقق يافته در غرب و شرق
عالمان علوم انساني براي جمع آوري اطلاعات به انسان تحقق يافته به بخشي از جامعه غرب مراجعه مي كنند كه كاملا با انسان شرقي، منافات دارد بنابراين علوم انساني غرب براي جوامع انساني و شرقي نافع نيست. تمام عالمان علوم انساني غربي با مباني سكولاريستي، اومانيستي و ماترياليستي به تفسير پديده هاي انساني مي پردازند و اين علوم انساني براي جامعه اسلامي و ديني كه مباني نام برده شده را قبول ندارد، مضر است.چون علوم انساني غربي ناظر به انسان غربي تحقق يافته در اين جوامع است براي انسان شرقي و به خصوص انسان مسلمان، اين قوانين علوم انساني فايده بخش نيست و به همين دليل بايد علوم انساني بومي شود و بومي سازي علوم انساني ضرورت دارد. دانشمندان علوم انساني رفتار و نهادهاي اجتماعي انسان ايراني را بايد مطالعه كنند تا نظريه هاي علوم انساني براي جامعه ايران، مفيد باشد. علوم انساني غربي از آن جايي كه مبتني بر مباني سكولاريستي و اومانيستي است و با اين مباني پديده هاي انساني را مطالعه مي كند لذا علوم انساني غربي نه تنها غير مفيدند بلكه مضر هم هستند. بايد براي جامعه اسلامي، علوم اسلامي انساني توليد كرد، يعني مطالعه ابعاد، ساحت ها، افعال اختياري و غيراختياري، جوانحي و جوارحي انسان ها در جامعه اسلامي با روش تجربي و مباني متافيزيكي اسلامي.
الزام تدوين فلسفه علوم انساني
حضرت آقا در همان جلسه اي كه گفته شد، فرمودند: «ما هم به توليد علم و هم توليد فكر نياز داريم»، ولي چون فكر توسط فلسفه توليد مي شود و هر دانشي پشتوانه فلسفي دارد و از مباني متافيزيكي تغذيه مي كند بنابراين نيازهاي فكري بر نيازهاي علمي تقدم دارد و در حوزه علوم انساني به هر دو زمينه پرداخته مي شود، يعني علوم انساني هم ابعاد فكري دارد چون امروزه فلسفه جزو علوم انساني محسوب مي شود و هم ابعاد علمي دارد چون علوم اجتماعي و رفتاري جزو علوم انساني به شمار مي آيند. براي اين كه علوم انساني هم داراي جنبه هاي علمي باشد و هم مباحث فكري و فلسفي را دربرگيرد به چند ضرورت نيازمند است، اول اين كه بايد سياست پژوهي دقيقي در فرآيند اسلامي شدن علوم انساني صورت گيرد به گونه اي كه سياست هاي راهبردي در راستاي علوم انساني اسلامي در 3سطح: «محتوا، ساختار و برنامه» تدوين و پيشنهاد شود.
علاوه بر آن كه بايد مطالعات زيربنايي براي رسيدن به يك نقشه و برنامه براي توليد علوم انساني اسلامي باز در همان 3سطح محتوا، ساختار و برنامه انجام شود. نكته سوم در اين زمينه آن است كه بايد آسيب شناسي و بسترسازي براي توسعه نظريه پردازي در علوم انساني با حمايت از ترويج فلسفه علوم انساني انجام و از عملياتي شدن مدل هاي مطرح در علوم انساني حمايت شود. بنابراين ما قبل از هر چيزي به تدوين فلسفه علوم انساني نيازمند هستيم. اگر فلسفه علوم انساني تدوين شود ما به مباني فكري علوم انساني دست مي يابيم و در ادامه نوبت به ساختن مدل هاي مطرح در علوم انساني مي رسد. البته در تدوين فلسفه علوم انساني بايد با رويكرد و نگاه اسلامي به چيستي و ماهيت علوم انساني پرداخت.ما بايد وضع موجود در علوم انساني و وضعيت مطلوب را هم بشناسيم و براي دست يابي به وضعيت مطلوب مي بايست استراتژي هاي لازم را تدوين كنيم. هر كدام از اين 4محور يعني چيستي و ماهيت علوم انساني، شناخت وضع موجود، وضعيت مطلوب و تدوين استراتژي هاي لازم براي رسيدن به جايگاه مطلوب كه همان علوم انساني اسلامي است، نياز به سياست هاي متعددي دارد كه با تدوين آن مي توان به يك نقشه جامع درباره علوم انساني اسلامي دست يافت.
براي تحول نيازمند شناسايي نيازها هستيم
ما بايد در ابتدا نيازها را شناسايي كنيم، به عنوان مثال در حال حاضر چالش هايي درباره خانواده در جامعه ما ديده مي شود، شايسته است استادان روان شناسي، جامعه شناسي، علوم تربيتي و ساير رشته هاي مرتبط و نهادهايي كه به اين آسيب ها مي پردازند، اين نيازها را شناسايي و متناسب با آن كتاب ها و سرفصل هاي درسي را پيشنهاد دهند. در فرآيند اجرايي اين پيشنهادها به ويژه مصوبات و پيشنهادي كارگروه هايي كه اشاره كردم بايد در كميسيون ارتقا و تحول علوم انساني مطرح و بررسي شود و با ارايه آن به شوراي عالي انقلاب فرهنگي اين شورا نيز مصوبات را به وزارت علوم ابلاغ كند تا وزارت علوم به عنوان نماينده دولت تغييرات لازم را در متون درسي، اعمال كند.
ما اصلا علوم انساني نداريم كه حالا بگوييم اسلامي است يا غربي!
علوم انساني را بايد طي يك فرآيند به ديدگاه اسلام نزديك كرد. هنوز ما علوم انساني زنده و پويايي نداريم كه در موردش قضاوت كنيم كه اسلامي و بومي هست يا نيست. هم اكنون بيشتر سرفصل هاي رشته هاي علوم انساني در دانشگاه ها مندرس و مال ده ها سال پيش است كه ناظر به نيازها و نظريه هاي جديد نيستند، بنابراين ابتدا بايد اين مرده روي زمين افتاده را زنده كرد.
ما در علوم انساني متاسفانه قطب هاي علمي نداريم يا اگر داريم اين قطب ها خيلي محدود هستند و تعدادشان به اندازه انگشتان دست است. وقتي جامعه دانشگاهي ما فاقد قطب هاي علمي در حوزه علوم انساني باشند ديگر به اين علوم انساني نمي توان يك علوم انساني زنده و پويا گفت. اين علوم انساني مرده است. به نظر من، گام اول در زمينه تحول علوم انساني، زنده كردن اين علوم است يعني وقتي نظريات علوم انساني از غرب وارد مي شود استادان و نظريه پردازان ما بدانند كه در كشورهاي ديگر به ويژه در دنياي غرب، آخرين نظريات و دستاوردهاي شان در زمينه علوم انساني چيست؟ كه متاسفانه استادان ما اين را نمي دانند.
گام دوم اين است كه ما متناسب با مباني فكري خود به نقد نظريه هاي علوم انساني غربي بپردازيم، يعني اگر نظرات يكي در حوزه علوم انساني مطرح مي شود، مانند نظريات هربرماس و ساير شخصيت ها در حوزه هاي مختلف روان شناسي، جامعه شناسي، اقتصاد و... ما خيال نكنيم اين ها وحي منزل است، بايد جرات و جسارت نقد نظريه ها را در علوم انساني داشته باشيم. بعد شناخت جديدترين نظريات علوم انساني غربي و نقد مبنايي و نظري آن ها به گام سوم مي رسيم كه بايد علوم انساني را بومي سازي كنيم، يعني پرسش هاي دغدغه مند جامعه خودمان را شناسايي كنيم، نيازهاي انساني و اجتماعي خودمان را بشناسيم و درباره آن ها تحقيق و پژوهش انجام دهيم، به عنوان مثال وقتي «دوركيم» درباره خودكشي نظريه داده و جامعه شناسان غربي هم در مورد آن اظهارنظر كرده اند ما بايد وضعيت خودكشي در ايران را جامعه شناسانه بررسي كنيم كه نتيجه آن مي شود، جامعه شناسي خودكشي با رويكرد بومي، گام چهارم اسلامي كردن علوم انساني اين است كه ما بايد با توجه به مباني متافيزيكي اسلامي و نظريه هاي ديني، پديده هاي مختلف اجتماعي و روان شناسي و... را ارزيابي و تئوري پردازي كنيم آن وقت اين رشته ها رويكرد اسلامي پيدا مي كند. به عنوان مثال جامعه شناسي يا روان شناسي، اسلامي مي شود.اگر ما بخواهيم به علوم انساني اسلامي كه لازم و ضروري است، دست پيدا كنيم مي بايست آهسته و گام به گام اين مسير را طي كنيم، ابتدا به علوم انساني موجود روح و حيات بدهيم تا از زمين بلند شود سپس به نقد و چالش آن بپردازيم، چون با جنازه مرده كه نمي شود جنگيد و وقتي با تفكر و مباني اسلامي اين علوم را نقد كرديم، آن وقت بايد بومي سازي و اسلامي سازي صورت گيرد، معناي اسلامي شدن علوم انساني هم اين نيست كه برخي تصور مي كنند كه بايد جواب همه پرسش هاي علوم انساني را از قرآن و سنت استخراج كرد. بلكه بسياري از پرسش هاي علوم انساني جنبه تجربي دارد ولي مبتني بر مباني متافيزيكي اسلامي و غيراسلامي هستند. بنابراين براي اسلامي شدن علوم انساني بايد از روش شناسي اسلامي براي كشف مسايل علوم انساني بهره ببريم. اما قبل از اين كه به اسلامي شدن علوم انساني بپردازيم به نظرم بايد ابتدا فكري به حال اين جسد مرده كرد و دم و حيات دوباره به آن داد تا حيات مجدد پيدا كند و بعد بتوانيم به نقد و چالش آن و سپس بومي سازي اش بپردازيم.

دكترنجفي: تحول در علوم انساني شرط موفقيت در تمام علوم است

در بحث الگوي اسلامي- ايراني پيشرفت، مقام معظم رهبري درسخنان خود به دو شاخصه اشاره كردند:
اول فرمودند: «ما تأكيد مي كنيم اسلامي است؛ به اين معنا كه برمبناي اسلام باشد.»
دوم فرمودند: «ما تاكيد مي كنيم ايراني است، به دو معنا: يكي اين كه مسائل كشور ايران را مدنظر دارد و ديگر اين كه ايراني ها اين الگو را تدوين كرده اند.» شاخصه بعدي تاكيد ايشان، به كاربردن واژه پيشرفت به جاي توسعه است كه مقام معظم رهبري تاكيد كردند: «پيشرفت بار معنايي خاصي در ذهن ما دارد كه توسعه آن بار معنايي را ندارد.»
بين پيشرفت و توسعه و طبق تعريف شهيدمطهري، تكامل؛ تفاوت هايي وجود دارد. پيشرفت از نظر كيفي، فاصله گرفتن از الگوي كمي و مبتني بر ساحت مادي غربي است و اين درحالي است كه الگوهاي ما درعين كميت، كيفيت هم دارند. توسعه از منظر غرب نيز، برنامه ريزي براي يك ساحت مادي است؛ نه به اين معني كه معنويت نداشته باشد، معنويت در حاشيه قرار دارد و آنچه اين تمدن را به جلو مي برد، بعد مادي انسان است.
در دنياي امروز، جامعه غربي از بحران معنويت واسارت انسان در محدوده چارچوب اومانيستي رنج مي برد. اومانيسمي كه انسان را از حقيقت قدسي و ملكوتي خودش دور كرده و تمام چيزهايي كه از اين انسان الگو گرفته مي شود اعم از حقوقي، فلسفي، جامعه شناسي سياسي و تمدني، همه حول يك محور مي چرخد كه اين محور در اسلام، محور توحيد است. در الگوي توحيدي، انسان، جامعه و تمدن چندساحتي ديده مي شوند، پس طبيعي است كه يك جامعه اسلامي پيشرفته، نبايد محدوديت هاي ناشي از نگاه غربي را داشته باشد.
از ديگر آسيب هاي الگوي غربي، پيشرفت و ترقي اين است كه اين الگو در افق مدرنيته توليد گشته و آن چه به ما رسيده به مدرنيزاسيون تبديل شده و اين امر درتاريخ ما گسستگي ايجاد كرده است. زيرا اين تاريخ جديد كه 200 سال پيش به ما تحميل شد، هيچ گاه جزو تاريخ ما نشده است. چون تاريخ ما هيچ وقت دنبال اين نبوده كه مدرنيزاسيون يا انديشه و تجددطلبي، نسبتي با ما پيدا كند؛ بنابراين روشنفكري كه ايجاد مي كند، بومي نيست.
دراين زمينه، نكته قابل توجه اين است كه تاريخ جديد وقتي بر تاريخ ما مي نشيند، مي خواهد تاريخ نويي را آغاز كند و وقتي تاريخ جديد آغاز شود، گذشته ما قطع مي شود و تمام كساني كه در سايه اين تاريخ جديد قرار مي گيرند، نسبت به مفاهيم گذشته بيگانه مي شوند. در واقع قرارگرفتن در سايه انديشه ترقي يا مدرنيزاسيون موجب مي شود فرد نسبت به تاريخ حتي اسلامي خودش هم بي هويت شده و نتواند با مفاهيم ديني و مذهبي ارتباط برقراركند، چه برسد با تاريخ بعدي.
در تاريخ معاصر ما ظهور انقلاب اسلامي كل جهان غربي را كه خودش را كامل، تمام و پايان تاريخ مي دانست مورد پرسش و در اصل مورد شك قرار داد. در واقع انقلاب اسلامي به عنوان كامل ترين نهضت اسلامي با بيداري اسلامي شكل گرفت پس در اين راستا ضرورت دارد كه انديشه ترقي را نقد كند كه اين امر خود نيازمند ارائه جايگزين مناسب است.
در اين راستا جايگزين اصلي و تمدني كه بايد شكل بگيرد و الگوها به سمت آن ترسيم شوند، در دل مفاهيم شيعه وجود دارد و آن مهدويت است. اتفاق ديگري كه در مدل جايگزين رخ مي دهد، اين است كه مدل انسان محور، توحيد محور مي شود كه براي ما ايراني ها قرائت خاصش اهل بيت (عليهم السلام) هستند. دراين مرحله اين موضوع، در ولايت فقيه، تجسم پيدا مي كند.
حال اين سؤال مطرح است كه چرا در دهه سوم و چهارم انقلاب، به سراغ اين مباحث رفتيم؟
درپاسخ بايد گفت، ريشه هاي اين انديشه ترقي در تاريخ ما باقي مانده و توانسته نگاه خودش را در بسياري حوزه ها، به خصوص در دانشگاهها جا بيندازد؛ بنابراين امروز ضرورت شالوده شكني در اين نگاه بيش از پيش حس مي شود.
نكته قابل تأمل در سير جايگزيني اين است كه در برهه اي از زمان، اصلاح طلبان اين قضيه را، قسمتي از زاويه ديد انقلاب اسلامي و قسمتي از زاويه ديد انديشه ترقي، تحليل مي كردند. اين افراد هميشه از علم و پيشرفت صحبت مي كردند ولي ما مي دانيم آن چيزي كه از علم جديد براي ما آمده فقط علم و پيشرفت نبوده، سلطه هم بوده است.
همچنين نقدهاي اين افراد به دليل نداشتن نگاه بومي قابل استناد نيست. به طور مثال استبداد را به صفويه نسبت مي دهند و يا ويژگي هايي كه مي خواهند از يك شخصيت برجسته كنند، با يك الگو به عنوان نمونه روشنفكري غربي و يا شاعر يا فيلسوف تطبيق مي دهند يعني اين ها را براساس معيارهاي غرب تشخيص مي دهند و نه براساس معيارهاي خود ما.
اشكال ديگر اين افراد اين است كه نياز كشور ما به پيشرفت و توسعه را در جاي خودش مطرح نمي كنند. به عنوان مثال ما به علم جديد نياز داشتيم. اما چه مقدار، در چه حوزه اي و چقدر؟ فقط خواستند ميوه تجدد را بچينند ولي هيچ وقت به طور بنيادين سراغ سرمايه گذاري نرفتند كه علم مادر را بگيرند. در اين زمينه مشكل ما اين است كه هرچه در گذشته داشتيم، نفي كرديم و اصلاً دشمنش شديم و به طور حريصانه- از سر تقليد- خيلي زودباورانه و معجزه گونه خواستيم علم جديد را اخذ كنيم؛ يعني اين نگاه خوش بينانه و خوش باورانه ما كه همان نگاه معجزه آميز به علم است آن موقع نهادينه شد. البته فن و دانش در جاي خود خوب هستند اما نه به قيمت نابود شدن تمام دستاوردهاي گذشته مان.
در مواردي هم در دانش هايي سرمايه گذاري كرديم كه در كشورمان به درد نمي خورد؛ در حالي كه مي توانستيم در دانش هاي بنيادي تر سرمايه گذاري كنيم. اين هم باز نگاه انديشه ترقي بود. ما دانش مي خواهيم اما اگر آن نگاه بومي نباشد، بايد كم و زياد اولويت دانشي كه مي خواهيم كنار دانش گذشته مان قرار گيرد، مشخص بشود و اين امر حداقل به جنبش نرم افزاري احتياج دارد پس تا در علوم انساني تحول پيدا نكنيم، نمي توانيم در دانش هاي ديگر موفق شويم.
دانش هاي علوم انساني مثل ادبيات، تاريخ، سياست و امثال اين ها اگر درست تحول پيدا كنند، به دانش هاي تجربي و رياضي هم استحكام و نشاط مي بخشند؛ اما اگر اين ها ثبات پيدا نكنند و جايگاه شان معلوم نباشد، همان دانش هاي تجربي و رياضي هم از رونق مي افتند.
در غرب هم دانش هاي انساني بالاتر از دانش هاي تجربي و رياضي است؛ يعني در غرب، فلسفه غربي، هنر غربي، ادبيات و در حقيقت آن چيزي كه غرب را ساخته، همين ها هستند، طرح جديد غرب را دانشمندان علوم تجربي و رياضي نريخته اند، غرب جديد را فيلسوفان ساخته اند.
وقتي در فلسفه غرب بحران رخ داد، به تكنولوژي و سياست سرايت كرد؛ براي همين هم امثال «رورتي» معتقدند دموكراسي نبايد بناي فلسفه داشته باشد چون مي دانند در اين خانه، در مباحث فلسفي يك خللي ايجاد شده و اين خلل به طور طبيعي چون پايه اي و ريشه اي است به همه جا سرايت خواهد كرد. دانش غربي هم همين طور است و اساس آن به همه جا سرايت كرده است، چون دانش آن ها مبتني بر طرحي بوده كه خودشان داشتند، جايگاه علوم براي آن ها مشخص است ولي ما چون ميوه را مي خواستيم، تنها به تقليد محض پرداختيم؛ بنابراين تحول در علوم انساني براي ما به طور حتم يك ضرورت بزرگ است كه هم در توليد علم ما نقش خواهد داشت و هم جاي دانش هايي را كه مي خواهيم بياوريم، معلوم مي كند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14