(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 21 فروردین 1390- شماره 19897

آن ها منتظرند كه ترس مرگ ما را به فرار وادارد، اما...
سفرنامه راهيان نور دلي جا مانده درجنوب
شصت و يكمين شماره «امتداد» منتشر شد اين گلوله مجروح است!



آن ها منتظرند كه ترس مرگ ما را به فرار وادارد، اما...

آن چه مي خوانيد متن يك قسمت از مجموعه مستند «روايت فتح» با عنوان «سرباخته كوي عشق» به كارگرداني و نويسندگي شهيد سيدمرتضي آويني مي باشد:
شلمچه، منطقه عمليات كربلاي پنج
صبح روز عمليات كربلاي پنج در محور درياچه پرورش ماهي، برادر شهيد كاظم پور خود را به دژ تسخير شده دشمن مي رساند تا به شهيد خليل مطهرنيا، مسئول طرح و عمليات لشكر المهدي ملحق شود. آب كه با عقل تسبيحي خود اهل حق را خوب مي شناسد، بر قايق ها آغوش مي گشايد و آنان را بر سينه نيلگون خويش سبكبار مي لغزاند و به ساحل مي سپارد. آسمان نيز نظاره مي كند و هيچ مرز و حجابي في مابين عالم خلق و امر باقي نمانده است. طوفان رعب مي پيچد و به قلب مضطرب دشمن حمله مي برد. ابر، حجاب خورشيد مي شود و چشم پرندگان آهنين را كور مي كند. زمين زير پاي دشمن بي تاب مي شود و از خدا اذن مي خواهد كه دهان بگشايد و سپاه كفر را ببلعد، اما از عالم امر سروش مي رسد: «فمهل الكافرين امهلهم رويدا.»(1) فرشتگان به صفوف ما مي پيوندند و سواد سپاه حق در چشم دشمن دوچندان مي گردد.
دشمن در پناه تانك ها آمده است تا ما را در محاصره بگيرد و از پيشروي سپاه حق به سوي درياچه پرورش ماهي جلوگيري كند. تخريب چي ها و گردان ضد زره رفته اند تا راه تانك ها را با مواد منفجره و آرپي جي سد كنند، اما لنز دوربين آن همه قوي نيست تا بتواند سياهي آنها را در نزديكي تانك ها ببيند.
آتش انبوه دشمن بر خليل گلستان شده است و جز او، بر هر كه از ملت ابراهيم خليل تبعيت كند. آيا تو در آن معركه اي كه صفير گلوله ها و تير مستقيم تانك ها نفس مي برند، كسي را از خليل مطهرنيا آرام تر ديده اي؟ من نديده ام. نه، رمز شجاعتش در آن كلاه بافتني نيست؛ در سينه اوست كه وسعت يقين، آن را تا بي نهايت گسترده است.
حسن نگران است كه مبادا تانك هاي دشمن قايق ها را به گلوله ببندند و خليل سعي مي كند كه توپخانه و كاتيوشاهاي لشكر را به كمك فرا بخواند و دقايقي بعد، باران آتش بر سر تانك هاي دشمن سرازير مي شود. در جهان امروز سخن گفتن از راه انبيا و غايات الهي آفرينش بسيار غريب مي نمايد. شيطان زده ها مي گويند كه اين سخنان اساطير پيشينيان است، و لكن ما براي معرفي خود راهي جز اين نداريم كه از پيوند و اتحاد نهضت خويش با راه انبيا و وارثان آنها سخن بگوييم. راه ما راه سيدالشهداست و آنان كه پاي يقين در اين راه نهاده اند آرزوي سرباختن دارند تا به ذبيح اعظم از همه نزديك تر شوند. تانك هاي دشمن نزديك تر شده اند و خليل نقشه عملياتي را بار ديگر مرور مي كند تا راهي بهتر براي مقابله با تانك ها بيابد. آنها منتظرند كه ترس مرگ ما را به فرار وا دارد، اما نمي دانند كه خليل هر روز بعد از نماز صبح، زيارت عاشورا مي خواند. ما اينچنين فرماندهي داريم و او اين رسم عاشورايي را از امام عاشورا فرا گرفته است كه: «اني لا اري الموت الا السعاده و لاالحيات مع الظالمين الا برما.»(2)
¤ جهرم، تشييع پيكرشهيد مطهرنيا
اكنون خليل مطهرنيا سر در راه عشق باخته و به ذبيح ا... اعظم پيوسته است و از آنجا در ملكوت عليا نظاره مي كند خون خدا را كه از قلب شهادت او در شريان هاي مردم جهرم مي جوشد و آنان را به جناح حسين(ع) مي پيوندد. شهادت قلبي است كه خون حيات را در شريان هاي سپاه حق مي دواند و آن را زنده مي دارد.
اگر شهيد نباشد، خورشيد طلوع نمي كند و زمستان سپري نمي شود. اگر شهيد نباشد، چشمه هاي اشك مي خشكد، قلب ها سنگ مي شود و ديگر نمي شكند، و سرنوشت انسان به شب تاريك شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها مي گيرد و اميد صبح و انتظار بهار، در سراب يأس گم مي شود. اگر شهيد نباشد، ياد خورشيد حق در غروب غرب فراموش مي گردد و شيطان، جاودانه كره زمين را تسخير مي كند.
شلمچه، محور نهر جاسم
لشكر المهدي بعد از تسخير درياچه پرورش ماهي و تثبيت مواضع خويش در آنجا، مأموريت ديگري يافت. ساعاتي پيش، محور نهر جاسم نيز به تسخير سپاهيان حق درآمده است و اكنون مجاهدان تازه نفس مي روند تا عمليات شب گذشته را ادامه دهند. ما به همراه قدرت به دنبال خليل مي گرديم، اما او را پيدا نمي كنيم. او را از آن روز كه در كانال هاي نرسيده به درياچه پرورش ماهي، رودرروي تانك هاي دشمن ايستاده بود، نديده بوديم. دلمان برايش تنگ شده بود.
در سنگر شهيد مهرداد عابديني زاده، مسئول محور نهر جاسم، مانديم و دل به تقدير سپرديم. خط تازه فتح شده است و بچه ها كه بدون تسليحات زرهي پاي به ميدان گذاشته بودند، اكنون صاحب تانك هاي متعددي شده اند كه از دشمن به غنيمت گرفته اند. هنوز سربازان دشمن در لابه لاي نخلستان پراكنده اند و يكايك به اسيري مي روند. تكامل و تعالي انسان در مبارزه با شيطان است و اين چنين، بايد گفت كه خداوند شيطان را براي تكامل بشر آفريده است. اين عرصه اي كه ما اكنون پاي در آن نهاده ايم، عرصه مبارزه ما با شيطان و صحنه امتحاني است كه در آن صابران و مجاهدان راه خدا برگزيده مي شوند: «و لنبلونكم حتي نعلم المجاهدين منكم و الصابرين...»(3)
مهرداد كه سه شب است نخفته، باز هم اجازه نمي دهد كه سيطره خستگي بر جانش كامل شود. بي سيم چي مهرداد كه خلوتي يافته است، نشسته اقامه نماز مي كند و در قامت نشسته خويش، قيام را معنا مي بخشد. خاك بر پاي او بوسه مي زند و از نفحات جانبخش تسبيحات او، نسيمي خوش در بوستان هاي بهشت وزيدن مي گيرد و ملائك كه تاب تماشاي نور عشق او را ندارند به حجاب عقل پناه مي آورند. اما در كره زمين، در اين معركه، از آن همه شوري كه در عرش افتاده است خبري نيست.
بچه ها اسير مجروحي را در نخلستان يافته اند و از مهرداد كسب تكليف مي كنند. مي گويند چند مجروح ديگر نيز از دشمن در ميان نخلستان وجود دارد. جنگ ادامه دارد، آنچنان كه هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در كره زمين تاكنون ادامه داشته است.
چند روز بعد، محور كاملا تثبيت شده است، اما شهيد مهرداد عابديني زاده هنوز هم نتوانسته سنگر را ترك كند. جنگ ادامه دارد، آنچنان كه هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در كره زمين تاكنون ادامه داشته است.
در جهان امروز، سخن گفتن از راه انبيا و غايات الهي آفرينش انسان بسيار غريب مي نمايد. شيطان زده ها مي گويند كه اين سخنان اساطير پيشينيان است، ولكن ما براي معرفي خود راهي جز اين نداريم كه از پيوند و اتحاد نهضت خويش با راه انبيا و وارثان آن سخن بگوييم. ما وارث انبيا هستيم و غايات الهي آفرينش انسان در وجود ماست كه معنا مي يابد. ما از مرگ نمي ترسيم، كه مرگ ما شهادت است و شهادت، حيات عندالرب. عقل هاي محجوب به آيينه هاي قيراندود فطرت بشر غربي چگونه خواهند توانست كه معناي حيات عندالرب را دريابند؟ حيات عندالرب، نقطه پاياني معراج بشريت است كه به آن جز با شهادت دست نمي توان يافت. اي وجدان هاي نيم خفته، چشم بيداري بگشاييد و اي بيداران، گوش فرا دهيد: ماييم كه بار تاريخ را بر دوش گرفته ايم تا جهان را به سرنوشت محتوم خويش برسانيم. خون سرخ ما فلقي است كه پيش از طلوع خورشيد عدالت بر آسمان تقدير نشسته است. يا فالق الاصباح، ما را در راهي كه اين چنين عاشقانه در پيش گرفته اي ياري فرما.
ساعتي پيش، ذبيح الله، خليل مطهرنيا، آنچنان كه آرزويش بود سر باخته و به شهادت رسيده است. برادر يداللهي را كه شاهد شهادت او بوده است، در كنار فرمانده لشكر يافتيم. حيات عندالرب، نقطه پاياني معراج بشريت است كه به آن مقام جز با شهادت دست نمي توان يافت. راه ما راه سيدالشهداست و آنان كه پاي يقين در اين راه نهاده اند، آرزوي سر باختن دارند تا به ذبيح الله اعظم، حضرت سيدالشهدا(ع) از همه نزديك تر شوند.
جنگ ادامه دارد، همچنان كه هزاران سال است از آغاز هبوط بشر در كره زمين تاكنون ادامه داشته است. ماييم كه بار تاريخ را بر دوش گرفته ايم تا جهان را به سرنوشت محتوم خويش برسانيم، و خون سرخ ما فلقي است كه پيش از طلوع خورشيد عدالت، بر آسمان تقدير نشسته است.
اكنون خليل مطهرنيا پيوسته با سيدالشهدا از ملكوت عليا نظاره مي كند خون خدا را كه از قلب شهادت او در شريان هاي انسان هاي ديگر، وارثان خون او، مي جوشد و آنان را به جبهه ها فرا مي خواند. آمريكا اكنون مظهر اكبر شيطان و دست قدرت اوست. اگر ما با اين مظهر اكبر شيطان نبرد نكنيم، ياد خورشيد حق در غروب غرب فراموش مي گردد و شيطان، جاودانه كره زمين را تسخير مي كند. كجاست آن كه به خونخواهي مقتول كربلا قيام كند و انتقام او را از يزيديان باز ستاند؟ «اين الطالب بدم المقتول بكربلا؟».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ پي نوشت ها:
1. طارق/17
2. سيدمحمدحسين حسيني تهراني، لمعات الحسين، صدرا، تهران، دوم، 1407هـ ق، ص36-و.
3. محمد/31

 



سفرنامه راهيان نور دلي جا مانده درجنوب

منيره غلامي توكلي
ساعت از نيمه شب گذشته است. كوله بار سفر مي بندم. با نگاهي به كوله ام از وجود دفتر و قلم اطمينان خاطر پيدا مي كنم. سفرهاي زيادي رفته ام اما اين سفر با ديگر سفرهايم فرق دارد. براي آغاز هر سفري پايم را به استواري درگام برداشتن و فكرم را به پويا و منسجم عمل كردن و قلمم را به نگارش صحيح وقايع فرامي خوانم. امشب حال وهواي دلم طور ديگري است... گفتم: دل! آري فهميدم! دراين سفردل است كه دست به كار شده وقصد دارد هر آنچه چشم سر مي بيند و گوش مي شنود از محك ايمان گذرانده و با قلمي كه برجان مي نشيند بازنويسي كند.
صحبت از جنوب سرفراز ايران است. بحث سرخ دفاع و مقاومت است. صحبت از شهيد است و اعجازنامش. صحبت از زنان و مرداني است كه دل را به مسلخ عشق كشانيده اند و آن را هشت سال درپشت خاكريز و خطوط مقدم در وادي استقامت معتكف كردند تا يك به يك به معشوق رسيدند. همسفر كارواني، همه از جنس نورم. كارواني ازشهري خاكستري به سوي نور. مي خواهم بنويسم از همت حسيني سربازان امام كه با بصيرت، علم هدايت را افراشتند و جانانه زين الدين شدند و دين به اسلام و وطن را درميدان مقاومت و ايثار ادا كردند...
ازخود مي پرسم آيا مي توانم سرقلم ذهنم را طوري بتراشم كه مصوركننده روح بزرگ ايمان درپيكره انديشه مقاومت شود؟
هنوز دفتر انديشه ام باز است كه ناگهان...
پنجم فروردين -مقصود تويي
پنجمين روز از سال جديد با نوازش گيسوان طلايي خورشيد برپيكره خواب آلود شهر تهران شروع شده است. آخرين توصيه هاي مادرم را براي انجام يك سفر بي خطر درحالي كه حواسم بيشتر به جمع آوري وسايلم است؛ گوش مي دهم. قرارما ساعت 30/6 مقابل بسيج ناحيه شهيد بهشتي است. بالاخره با عجله ازخانه خارج مي شوم تا به ساير همسفران ملحق شوم. كنار در ناحيه مقاومت شهيد بهشتي، مسافران صحنه زيبايي را خلق كرده اند.دور هر ساك يا چمدان گروهي حلقه زده اند و فارغ از دنياي پرهياهوي ديد و بازديد اول سال با هم خوش وبش مي كنند.كودكان دنياي شادتري دارند.
نيم ساعتي بعد اتوبوس ما از دورپيدا مي شود. اتوبوسي كه با تصاوير زيبايي ازسرداران شهيد، بيشتر به كتابي سيار مي ماند كه محدوده استحفاظي اش مسيرحركتمان است. ساك ها داخل اتوبوس چيده مي شوند.
يكي يكي از زير قرآن رد مي شويم و با بوسه اي لبانمان را متبرك مي كنيم. آخرين فرد كه از زير قرآن رد مي شود بغض او هم مي تركد. مي گويند: او هم مسافر اين سفر بوده است اما حضورش درتهران؛ آن هم روزهاي اول سال ضروري تر به نظر رسيده است. با خود مي انديشم؛ مقصود تويي؛ كعبه و بتخانه بهانه ...
با حركت اتوبوس از ته دل نفس راحتي مي كشم. سفرم رسميت مي يابد و من بارديگر به مشهد شهداي دفاع مقدس مي روم. براي اين توفيق بزرگ خداوند را شكر مي كنم. با نگاهي كوتاه به همسفرانم متوجه مي شوم آنها هم سپاسگزارند و درسكوتي كه برلبان جاري كرده اند با شهدا و خداي شهدا صحبت مي كنند. برق چشمانشان،طلوع شكرانه ديگر ليست... ساعتي بعد كودكان دردنياي خود غرقند، بزرگترها يا مشغول صحبت اند و يا متفكر به جاده چشم دوخته اند...
وقتي دل هاي عاشق،
پروانه مي شوند
نماز ظهر و عصر را در سر راهي بروجرد مي خوانيم. جاده لرستان مانند پرنيان پوشي است كه در آغوش سخت كوهستان فرورفته است.هرچه دراين جاده پيش مي رويم؛ مناظر سرسبزتر و دل ما شادتر مي شود. نزديكي هاي غروب نماهنگي زيبا فضاي اتوبوس را به دهه هاي گذشته مي كشاند. برخي از همسفران كه ازيادگاران دفاع مقدس هستند نيز با آهنگران زمزمه مي كنند. به دوكوهه نزديك مي شويم.اينجا ديگر شوق دل، چشم را طراوت مي بخشد، اشك ها سرازير مي شود، گونه ها خيس مي شوند و دل هاي عاشق، پروانه مي گردند. لاله ها منتظرند...ما داريم مي آييم.
دراين لحظات حالت معنوي سفرخانه را نشان مي دهد. طپش قلب بيشتر مي شود و تقريبا همه مسافران درحال راز و نياز هستند. در كاروان ما مادر و پدر شهيد، برادر وخواهر شهيد و حتي نوه شهيدي نيز حضور دارند. نزديكي هاي دو كوهه ديگر تاب انتظار به پايان رسيده است و صداي دلنشين اذان ما را برآن مي دارد كه از اعماق دلمان خدا را صدا بزنيم و ممنونش باشيم كه مسير و مكاني اعلي را براي گذران تعطيلات روزيمان كرده است.لحظاتي بعد چراغ هاي پادگان دو كوهه نمايان مي شود.پادگان به نام سردار جاويد الاثر احمد متوسليان ناميده مي شود.
ايستگاهي براي پرواز
حسينيه شهيد همت حال و هوايي خدايي دارد. با صحبت هاي شمس الله كلهر يكي از يادگاران دفاع مقدس كه همسفر ما بود با دو كوهه و سرداران و دلاور مردي هاي رزمندگانش بيشتر آشنا مي شويم. او مي گويد: دو كوهه و بخصوص حسينيه اش مكان بسيار مقدسي است. در و ديوار ساختمان هاي اين پادگان حضور مردانه فرزندان و برادران شما را به عينه ديده و به خاطر سپرده اند.خاك حسينيه سجده گاه بسياري از شهدا بوده است و ستون هايش راز و نيازهاي شهدا را شنيده اند. حسينيه دوكوهه بيشترين لحظات را با شهدا داشته و از آنها درس دلدادگي آموخته است. اين قطعه زمين، محل پرواز پرندگان سبك بال هشت سال دفاع مقدس بوده است.
ساعت ده شب است. همه با عجله به سمت حسينيه گردان تخريب درحال حركت هستيم. چه لحظات پراضطرابي است.رزم شبانه به صورت راهپيمايي درحال انجام است.جوان ترها ترس را تجربه مي كنند. بچه ها درآغوش والدين فرورفته اند وگاه دست هاي پدر را به محكمي مي فشارند. صداي انفجارها حتي بزرگ ترها را هم ترسانده است. مردان ميانسالي كه دهه هاي گذشته اين صداها و انفجارها را تجربه كرده اند،، براي خود تجديد خاطره ها مي كنند و براي فرزندان روايتگر خاطرات مي شوند. به راستي با اين مستند ياد و خاطره رزمندگاني كه سال هاي پيش دراين مكان رزم هاي شبانه داشته اند زنده مي شود. شب از نيمه گذشته است كه از دو كوهه خداحافظي مي كنيم.
ششم فروردين - نقاشي هاي يك چريك
صبح ششمين روز فروردين ماه، از محل اردوگاه به سمت دهلاويه حركت مي كنيم. قصد رسيدن به جايي را داريم كه يكي از بزرگ ترين سربازان و ياران امام خميني(ره) درآن راه آسماني شدن را پيمود. به يادمان شهيد دكترچمران و همرزمانش مي رسيم. در آنجا ساختماني زيبا و عظيم ساخته اند كه عظمتش وامدار بزرگي و عظمت كارها و افكار شهيد چمران است.
نمايشگاه آثار دكترچمران بسيار ديدني است. اصلا فكرش را نمي كردم كه يك مهندس، يك چريك، يك مبارز، دلي نرم چون نقاش داشته باشد. به مخيله ام نمي رسيد كه دستان و بازوان قدرتمند كسي كه اسلحه بردوش مي كشد و ماشين هاي مختلف نظامي را طراحي مي كند و مي سازد، بتواند اين چنين انفجار قلب را درتابلويي به نمايش بگذارد نمي توانستم باور كنم، فكر وانديشه كسي كه دائما حول طراحي عمليات هاي چريكي است بتواند چنين برنامه هاي عاشقانه اي بنويسد. باورم نمي شد مردي كه بيشتر عمر خود را خارج از كشور گذرانده توانسته باشد مدارك حضورش درسر جلسه امتحان دوم دبستان را حفظ كند.
چمران! انساني كامل وعاشقي وارسته بود. معلمي كه هنوز پادگان هايش مي تواند جاي حنجره صد معلم، كلاس درس انسانيت را اداره كند. پس از بازديد از نمايشگاه دكتر چمران و ديدن فيلم لحظات شهادت اين مرد بزرگ و قرائت فاتحه براي شادي روح او و يارانش به سمت هويزه حركت مي كنيم.
هويزه؛ آرامگاه مردان
درطول مسير، فكرم مشغول اين جمله زيبا از شهيد چمران است:«وقتي شيپور جنگ نواخته مي شود،مردان از نامردان شناخته مي شوند.»
و به راستي كه حقيقت همين است و بس. ديروزي نه چندان دور خائني درجنگ خود را رسوا كرد و امروز كه دشمن از راه فتنه با اسلام و انقلاب وارد جنگ شده اگر دقت كنيم مردان را از نامردان مي توانيم تشخيص دهيم. درهمين افكار غرق هستم كه مزار شهداي هويزه از دور چشمان را نوازش مي كند. اشك چشم؛ زباني غماز براي افشاي راز دل مي شود. كعبه دل را با اشك غسل مي دهيم و مطهر مي كنيم و در گوشه اي وضو ساخته و وارد محوطه مزار شهداي هويزه، دانشجويان پيرو خط امام مي شويم.
صداي مؤذن حالت معنوي را ملكوتي مي كند. كفش ها را درمي آوريم. اين وادي مقدس است. بعد از گذشتن از راهرويي تقريبا عريض؛ در چند رديف منظم شهداي مظلوم هويزه ساكت اما پرخروش آرميده اند؛ در دو رديف آخر دو تن از شهداي گمنام را دفن كرده اند و بالاي سر همه آنها مادر سيد و سالارشان سيدحسين علم الهدي قرار دارد. پرچم هاي بالاي سر هر كدام از اين لاله ها با حركت باد به اهتزاز درآمده است. اين صحنه بازگوكننده عظمت و اقتدار شهداي كشور است. شهدايي كه اگر در دنيا آزاده زيستند بعد از شهادت هم فقط هجده ماه اسارت خاكشان را تاب آورده و اكنون زائران بسياري را از سراسر كشور و حتي خارج كشور پذيرا هستند. دورتادور محوطه را قفسه بندي كرده و آثار شهدا و عكس ها و نامه ها و زندگي نامه شهداي محلي هويزه را به نمايش گذاشته اند. پس از يك دل زيارت كه صفت سيرشدن نمي توان به آن داد با ادا كردن نماز ظهر و عصر به سمت طلائيه حركت مي كنيم.
مس ها و اكسيد طلائيه
به طلائيه نزديك شده ايم. طلائيه را منطقه اي خشك مي بينم كه دل نرم و نمكينش، تفته شده آفتاب سخت و سوزان آسمانش است. طلائيه، با وجود شهدايش قابي تفتان از حضور خداست. طلائيه، مس وجود را به طلاي ناب تبديل مي كند. به ورودي اين منطقه كه نزديك مي شويم يكي از خادمان با بسته هاي پذيرايي و سي دي «روايت همراهان» به استقبالمان مي آيد و متذكر مي شود كه به چه سرزمين مقدسي پا گذاشته ايم. سرزميني كه هنوز از دلش لاله هاي خونين مردم اين ديار بيرون مي آيند. لاله هايي كه آن زمان بسان سرو، قامتي افراشته داشتند و اينك به اندازه آغوش مادرشان هستند.
بيشتر زائران كفش ها را از پا درآورده اند. براستي قداست اين سرزمين كمتر از خاك مقدس طوي نيست. شهدايش هم نور خدا را ديده اند و پركشيده اند. به همراهان كه نگاه مي كنم، خانواده شهدا حال و هوايي ديگر دارند. حتما ياد عزيزانشان كه در اين وادي به ديار باقي شتافتند آنها را از اطراف بي خبر و در خود غرق كرده است. پس از قرائت زيارت عاشورا و بازديد از منطقه طلائيه براي ادا كردن نماز مغرب و عشا تجديد وضو مي كنيم. خورشيد طلائيه با ما خداحافظي مي كند و خادمان بسيجي زائران شهداي جنوب با تكان دادن دست ها ما را به خداي شهدا مي سپارند. خوشا به حالشان. وقتي از اين سرزمين خارج مي شويم گويي از عرفات برگشته ايم. نور معرفت در دل همه مي درخشد و اشك ندامت و حسرت از چشمان همه جاري است و زبان در تكرار ذكرهاي مختلف لحظه اي ساكن نمي شود. با خود مي انديشم ما مانده ايم و يك دنيا عظمت، ما مانده ايم و يك بار بزرگ امانت، ما مانده ايم و يك لحظه اعجاب عملكرد شهدا، ما مانده ايم و پاسخ به اين سؤال كه بعد از شهدا چه كرده ايم؟ همه در اتوبوس ساكت هستند صدايي جز حركت چرخ ها بر جاده خاكي شنيده نمي شود. عده اي آهسته گريه مي كنند و عده اي هم هنوز خود را نيافته اند گويي نمي دانند كجا رفته اند و از كجا برگشته اند آنها بين دنياي شهدا و دنياي خودمان سرگشته مانده اند.
اينجا شهر «دا» است
جاده خرمشهر را با سرعت مي پيماييم. ديگر هوا تاريك است. دل پنجره هم شكسته! دارد اشك مي ريزد! هوا نمناك است. به شهر بندري خرمشهر مي رسيم. اين شهر با نامش فاصله زيادي دارد. خونين شهر بيشتر مصداق دارد. كوچه ها غربت زده است و گاه آثاري از آن دوران را مي توان در گوشه گوشه شهر ديد.
نام خرمشهر، در قلبم تداعي كننده خاطرات مردان غيور و زنان مقاومي است كه توانستند باايستادگي سي و چهار روزه همدوش با ساير سربازان مدافع وطن حماسه اي را خلق كنند كه شياطين بزرگ استكبار و استعمار را در درك پوشالي بودن اهداف و خواسته هايشان متحير كرد. هر گوشه كه دلم پرمي كشيد ذهنم به روايت زهرا سادات حسيني در كتاب «دا» كشيده مي شد. حتي گاهي صداي بمب و نارنجك را مي شنيدم. صداي تكبير و تشييع پيكر شهدا آن هم فقط با مشايعت چند زن و جواناني كه هنوز موي بر صورتشان نروييده است با گوش دل شنيدني است.
صبح روز هفتم فروردين - مرواريدهاي اروند
اروند يك رود مرزي بين ايران و عراق است.اين طرف خاك ايران و آن طرف رودخانه خروشان ، شهر فاو است. جمعيت زيادي براي بازديد از منطقه عملياتي كربلاي هشت و زيارت شهداي آن كنار اروند ايستاده اند. راوي از آغاز عمليات مي گويد: «سه هزار غواص عرض رودخانه را طي مي كنند و پس از رسيدن به خاك عراق، ديگر همرزمانشان بوسيله قايق هاي كوچك پشتيبان آنها مي شوند و بعد هم در يك غافلگيري بزرگ دشمن را در كنار آب به خاك مذلت مي كشانند.» راوي به نقل از يكي از دوستانش مي گويد: «عراقي ها چنان با خيال راحت در استراحت بودند كه اكثر اسرا را با زيرشلواري دستگير كرديم. برخي هم چنان در خواب خوش بودند كه چند لحظه اي بجاي دفاع فقط اطراف را نگاه مي كردند.» براستي انسان از شجاعت اين جوانان مبهوت مي شود. پهنه اروند در برابر دل بزرگ و دريايي آنها كم مي آورد. آب هاي خروشان اروند كه با مهتاب، جزر و مد خود را تنظيم مي كنند در برابر خروش سربازان خميني(ره) كه ساعت دلدادگي را با ساعت ورود امامشان تنظيم كرده اند كم مي آورد. براستي غواصان شهيدي كه ديگر پيكرشان برنگشت و جاودانه در آب هاي اروند مرواريدهاي گرانقدر ايثار شدند الآن ما را به نظاره نشسته اند. آنها آب هاي اروند را با دلدادگي خود سيراب كردند. اما چرا اروند هنوز خود را بر پيكره ساحل مي كوبد. چرا چنان خشمگين است. اروند در زبان عربي بومي به معني رود وحشي است. دل اروند گرفته، حتماً غمي دارد كه ما نمي دانيم. بالاخره نوبت ما مي شود. ما بر سينه اروند با كشتي والفجر در حال حركت هستيم. با لمس سختي كار رزمندگان، مبهوت شجاعت آنها مي شويم. به طور قطع اعتقاد محكم رمز شجاعتشان بود. برخي از همسفران بر روي آب دست به دعا برداشته اند.
مسجد جامع خرمشهر؛ بيت الغزل مقاومت
صبح را گذرانديم و نمازظهر و عصر را در مسجد خرمشهر كه با وجود مجروحيت هنوز زنده است و پويا خوانديم. صفوف نمازگزاران بسيار شلوغ است. جمعيت مانند موج در دل دريايي مسجد در حال حركت بودند. شبستان و حياط مسجد مملو از زائران است. با دقت گنبد و گلدسته هاي مسجد را نگاه مي كنم تا اينكه يكي از خدام كف پوش سالن را بالا مي زند هنوز جاي گلوله ها تقريبا گود است. روي ديوارها يادگاري نوشته شده. برخي خجالت زده شهدا هستند و برخي از آنان التماس دعا دارند و بعضي هم دلخور جاماندن از قافله شهادت هستند. گويي اين در و ديوار، ديوان عاشقانه اي است كه شاه بيتش را شهدا گفتند و ديگران در قافيه آن مي سرايند. مسجد براي مرمت نياز به ياري دارد هم يدي و هم اقتصادي و ما هم كمكي مي كنيم از روي عشق و علاقه به مسجدي كه با تواضع ما را در خود جاي داده است و هنوز قلب تپنده شهر است. صداي الله اكبر و جشن شادي آزادسازي خرمشهر بر فراز مسجد شهر هنوز به گوش مي رسد و چقدر خوب است كه ما هم بعد از گذشت حدود سه دهه در اين شادي شريك هستيم و افسوس مي خوريم كه چرا «محمد» نبود.
غروب غريب شلمچه
به محل استقرارمان در مدرسه باز مي گرديم. هوا به شدت گرم است. بعد از خوردن غذا با وجود خستگي به سمت شلمچه حركت مي كنيم. در يك چشم به هم زدن مسير طولاني خرمشهر به شلمچه را مي پيماييم وقتي به خود مي آيم در سه راهي شهادت هستيم. سه راهي كه در هر كدام قدم برداري به محبوب مي رسي. فكر كنم بايد نام اين محل را چيز ديگري گذاشت مثلا «ايستگاه وصال» يا «ايستگاه آخر» يا «نقطه پرواز» نمي دانم چرا اين فكر به ذهنم رسيد اما در اين مكان بسياري از عزيزان ما ستاره شدند و از فرشتگان استقبال كننده خود مقرب تر شدند.
قرائت زيارت عاشورا در منطقه عملياتي شلمچه حال و هوايي ديگر دارد مخصوصا اگر غروب آنجا باشي. خورشيد غمناك تر و غصه دارتر از هميشه، چتر خود را از سر اين خاك برمي دارد. گويي از رفتن دلتنگ است. اما به جايش ستارگان با اشتياق بيشتري مي درخشند و ماه دست و دلبازتر برفراز اين خاك مي تابد. يكي از همراهان با نشان دادن يادمان شهداي شلمچه مي گويد؛ «نقل است كه امام رضا(ع) هنگام ورود به ايران از اين خاك نيز عبور كرده است و نويد داده اند كه عده اي از ياران ما در اين منطقه خونشان به زمين ريخته مي شود.» به ذهنم مي رسد شهداي ما مي توانند همان ياراني باشند كه امام رضا(ع) به ايشان اشاره كرده اند. بعد از زيارت شهداي گمنام يادمان عملياتي والفجر پنج، سعي مي كنم گوشه گوشه اين خاك را زيارت كنم. هنوز ادوات جنگي بعثي ها به چشم مي خورد. حالا با شجاعت و غيرت جوانان ديروز، كودكان ما اين ادوات را به بازيچه گرفته اند و از سرو كول آن بالا مي روند. جوانان ما با درايت خاصي موانعي كه سربازان متجاوز بعثي در مسير حركت سربازان مدافع اسلام قرار داده بودند را نگاه مي كنند و برخي هم راه هايي را براي مقابله با اين موانع پيدا مي كنند. مطمئن هستم اگر اين جوانان بار ديگر مورد آزمايش قرار گيرند، چون آموزگاران ديروزشان براي نسل بعد از خود معلماني شجاع خواهند بود.
صبح روز هشتم فروردين- ايستگاه آخر
به طرف منطقه عملياتي فتح المبين حركت مي كنيم. در آنجا پس از بازديد از منطقه و قرائت فاتحه براي شهدا در گوشه اي بنام قتلگاه، نماز ظهر و عصر را مي خوانيم. اين آخرين نماز ما در جايي بود كه فرشتگان الهي به خاكش تبرك مي جستند. اين مكان برخلاف اسمش كه فتح بود اين بار براي ما كليدي براي بسته شدن درهاي آسماني منازل شهدا در جنوب كشور مي شود.
بايد به سمت تهران حركت مي كرديم در مسير بازگشت زائر شوش دانيال شديم. ازدحام جمعيت مانع از زيارت ما مي شود. نماز ظهر را اقامه مي كنيم. در مسير حركتمان از شهر دزفول شهري كه آماج بيشترين حملات موشكي عراق بود مي گذريم تا اينكه غروب براي بار دوم وارد دوكوهه مي شويم. به محل اسكان خانم ها هدايت مي شويم. بعد از نماز مغرب و عشاء كه به جماعت در حسينيه شهيد همت برگزار مي شود با تصميم مسئولين كاروان به ستون مي شويم و همچون گرداني از سربازان در جلوي يكي از ساختمان ها تجمع مي كنيم. متني كه گردان حمزه در سال هاي دفاع مقدس هنگام عزيمت به جبهه ها مي خواندند را زمزمه مي كنيم؛ بايد گذشت از دنيا به آساني...»
در محل صبحگاه يكي از يادگاران دفاع مقدس بار ديگر به معرفي اين مكان و سرداران شهيد آن مي پردازد و مداح كاروان با سوزي كه در سينه دارد حالت معنوي خاصي را به جمع مي بخشد. دل كندن از اين همه صفا و معنويت به راستي سخت است.
با كمي دقت به اين نتيجه مي رسم كه دراين شب ها دوكوهه ديدني ترين لحظات را تجربه و شايد هم تجديد خاطره مي كند. پس از سال ها مردم ايران بار ديگر مي آيند تا سكوت غمزده او را بشكنند. مردمي كه خواهران، مادران، برادران، پدران و نوادگان شهدا هستند از جنس آنان و عاشق راهشان؛ كاش دوكوهه ما را به معرفت آنها هم برساند. وقت خداحافظي به كنار حوض حسينيه حاج همت مي رويم اين حوض با شعر زيبايي كه در آن نوشته شده براي بچه هاي رزمنده خاطره انگيز است.
هبوط
هنگام رفتن است چهره ها دوحالت دارد. در قاب رخسار، نقاب شادي موج مي زند از حضور معنوي دراين مكان و تجربيات شيرين و خاطرات دلپذير و اتفاقات جالبي كه در طول اين مسير افتاده است و درپس آن نقاب، دلخوري از ترك دوستان آسماني، ترك خاكي از تبار آسمان. خداحافظ كربلاي ايران، جنوب هميشه جاويدان. با تكان دادن دست ها با دوكوهه رسما خداحافظي مي كنيم و به شهدا التماس ديدار مجدد مي گوييم.
ساعت نه صبح نهمين روز از سال جديد دوباره در تهران هستيم. بالاخره ساختمان ناحيه شهيد بهشتي از دور رخ مي نماياند. اتوبوس باطمأنينه ترمز مي كند. ساك ها از اتوبوس بيرون مي آيند. مسافران خاك آلود، صحنه زيبايي را خلق كرده اند. دور هر ساك يا چمدان گروهي حلقه زده اند و فارغ از دنياي پرهياهوي اول سال شهر بزرگ تهران درحال خوش و بش و خداحافظي هستند. كودكان دنياي شادتري دارند دوستان بسياري پيدا كرده اند. بزرگترها همه معتقدند؛ سفري روحاني و پرفيض را به پايان رسانده اند و همه براي هم دعا مي كنند كه ادامه دهنده راه شهدا باشند.
راهي خانه مي شوم. احساس مي كنم چيزي را در اين سفر جا گذاشته ام... دلم را در جنوب.

 



شصت و يكمين شماره «امتداد» منتشر شد اين گلوله مجروح است!

در اين وانفسايي كه پوستر رنگارنگ بازيگران، خواننده ها و فوتباليست ها روي جلد نشريات خودنمايي و عوام فريبي مي كند، ديدن مجله اي با روي جلد يك گلوله باندپيچي شده، حاكي از مسيري متفاوت است.
شايد گلوله اولين و ساده ترين و شاخص ترين نماد جنگ باشد. نمادي كه موجب جراحت و مرگ مي شود، حال اين گلوله خود زخمي است و نياز به مرهم دارد...
شماره شصت و يكم ماهنامه «امتداد» اگرچه براي اسفندماه گذشته است اما پس از تعطيلات به دست مان رسيد. با كوله باري از خاطرات و مطالب خواندني؛ از زندگي شهيد «ناصر فولادي، حرف هاي خواندني باباي جبهه ها، امدادگري در جنگ به روايت «مجيد اسكندري» و... در انتها هم پرونده اي براي كشتي آزادي فلسطين.
آنچه در ادامه مي خوانيد گوشه اي خاطرات اسكندري از امدادگري در جبهه است.
¤ ¤ ¤
در عمليات «والفجر8»، ما يعني تيپ «21امام رضا(ع)»، سمت بصره بوديم. وظيفه ما انجام يك عمليات ايذايي بود تا فكر دشمن به سمت بصره منحرف شود و از فاو غافل شود. ما دو گروه بوديم؛ يك گروه در اورژانسي كه در دژ خرمشهر بود و يك گروه در شهرك ولي عصر(عج) كه پست امداد در آن جا بود. من در پست امداد شهرك ولي عصر(عج)، كنار نهر خين بودم. پست امداد، فضايي كاملا عملياتي داشت. در ساختمان پست امداد، يك اتاق براي استراحت و يك اتاق براي داروخانه بود. سقفش بتوني بود و پنجره ها را هم به خاطر امنيت بيش تر، گوني چيده بوديم. در مدتي كه آن جا بوديم، چند تا خمپاره 60 روي سقف افتاد كه مشكلي برايمان پيش نياورد. در آن جا پزشك، پزشك يار، امدادگر و حمل مجروح، همه روي لباسشان برچسب هايي داشتند كه مسئوليتشان را مشخص مي كرد. دكتر «اخترشمار» دانشجوي سال آخر دندان پزشكي بود و دوره عمومي را گذرانده بود، ولي با افتادگي و تواضعي كه داشت، روي لباسش برچسب «امدادگر» را چسبانده بود. گفتيم: دكتر! چرا برچسب امدادگري؟ برويد و عوضش كنيد.
گفت: مي خواهيم كار كنيم و اين عناوين و القاب، مهم نيستند دكتر اخترشمار يك پايش مصنوعي بود و همرزم شهيد «چمران» در جنگ هاي چريكي بود. پايش را همان جا از دست داده بود و آدم كم حرفي بود. آن موقع كه تازه آمده بود، چون توي خط نيازي به دندانپزشك نبود، به ايشان گفتند: ما در اهواز، يونيت دندان پزشكي داريم، شما به آن جا برويد. داشتيم مي رفتيم منطقه كه ايشان با اصرار گفت: من هم مي خواهم بيايم.
آقاي «هاشمي» كه مسئول بهداري بود، مخالف بود. آن جا يك ميني يونيتي داشتيم و ايشان گفت كه من همين را مي آورم اورژانس. هر طور بود، به دژ خرمشهر آمد. از دژ خرمشهر كه مي خواستيم به شهرك ولي عصر(عج) برويم، ايشان آمد و در آمبولانس نشست. آقاي هاشمي گفت: آقاي دكتر! تا همين جا هم كه شما را آورديم، زيادي آورديم.
گفت: مسئوليتش با خودم، شما كار نداشته باشيد.
آقاي هاشمي پرسيد: مي خواهيد در پست امداد با اين پايتان چه كار كنيد؟
گفت: تخليه مجروح كه مي توانم بكنم يا امدادگري.
بالاخره آن قدر اصرار كرد تا با ما به پست امداد آمد.
زمان عمليات، كار زياد بود و همه بچه ها مشغول بودند، اما زماني كه كارها كم تر مي شد، شيفت بندي مي كرديم. يك روز هنگام كار، صدايي شبيه برخورد پتك به ديوار شنيدم. ساختمان هم مي لرزيد، رفتم پايين و ديدم كه دكتر اخترشمار با آن پاي مجروحش در حال خراب كردن ديوار است. گفتم: دكتر! داري چه كار مي كني؟
سرويس هاي بهداشتي بيرون از ساختمان بودند و زير آتش سنگين دشمن، براي بچه ها سخت بود كه به دست شويي بروند. گفت: دارم اين ديوار را سوراخ مي كنم تا بچه ها كه خسته هم هستند، مسير كمتري را براي رسيدن به دست شويي طي كنند.
گفتم: دكتر! آخر شما چرا با اين پايت؟ بگذاريد بقيه بيايند و سوراخ كنند.
گفت: مگر من چه ام است؟
از آن جا كه سرمان شلوغ بود و خيلي مشغول كار بوديم، گاهي اوقات با همان دست هاي پرخون چند قاشق غذا مي خورديم و چون فرصت شستن ظرف ها را نداشتيم، آن ها را توي اتاق استراحت مي ريختيم.بعضي وقت ها مي آمديم و مي ديديم كه ظرف ها تميزند و دكتر اخترشمار در زمان استراحتش همه ظرف ها را شسته است. در زمان استراحتش، براي بچه ها چاي درست مي كرد و همه را صدا مي كرد كه بيايند و چاي بخورند. تا آخر هم نگفت كه كي هست و ما از دوستان دانش جويش فهميديم كه كيست. ايشان بچه شمال و دانشجوي مشهد بود.
عمليات والفجر 8 و اواخر ارديبهشت بود. در راه اهواز بوديم كه بعد از آبادان ديديم، يكي از آمبولانس هاي خودمان كنار جاده نگه داشته است. آمديم پايين و علت را جويا شديم. با يك گاوميش تصادف كرده بود و راديات و قسمت جلوي آمبولانس جمع شده بود. گفتيم: حالا كو گاوميشي كه بهش زديد؟
گفتند: حيوان بلند شد و رفت.
از آن جايي كه ضربه شديد بود، هر دو سرنشين مجروح شده بودند. من و يكي از دوستان پياده شديم و آن دو مجروح سوار شدند و فرستاديمشان رفتند. ما مانديم وسط بيابان. هيچ كس هم نگه نمي داشت. پياده راه افتاديم و رفتيم. حدود پانزده، بيست كيلومتر را در تاريكي بيابان طي كرديم تا به سه راه شادگان رسيديم. آن جا يك ايستگاه صلواتي بود. نماز خوانديم و نان خورديم. وسيله اي پيدا شد و خودمان را رسانديم به بقيه كه منتظرمان بودند.
¤
قرار بود بچه ها شب حمله كنند و تپه رضاآبادرا كه كنار كله قندي بود، بگيرند. شب اول بچه ها موفق نشدند تپه را بگيرند و يك سري از مجروح ها همان جا ماندند. شب دوم كه تك زدند، پيام دادند كه بياييد. بعد از نماز صبح، مجروحي آوردند كه از شب قبل در منطقه مانده بود. تركش به سرش خورده بود، ضربه مغزي شده و در كما بود. رگ گرفتم و تا آمدم چسب را بردارم و آنژوكت را ثابت كنم، ناگهان دستم دچار نوعي برق گرفتگي شد و هم زمان صداي انفجاري شنيدم. تعجب كردم و با خودم گفتم: ما كه موتور برق را روشن نكرديم؛ پس چرا برق گرفت؟
وقتي دستم بالا و پايين رفت، ديدم خون بيرون مي زند. تازه متوجه شدم كه تركش خورده ام. چون تركش روي عصب دستم خورده بود، احساس برق گرفتگي كرده بودم. خمپاره، زماني بود و من و آقاي «طالب نژاد» را مجروح كرده بود. چون دو، سه روز بود كه غذايي نخورده بودم، سرگيجه گرفتم و افتادم. فورا ما را سوار آمبولانس كردند و به عقب فرستادند. هنوز دشمن در منطقه بود. يك تانك از پشت سر ما شروع كرد به زدن. آقاي طالب نژاد گفت: مثل اين كه اين ها نمي خواهند دست از سر ما بردارند.
يكي از گلوله ها به پشت آمبولانس خورد و ما را از زمين كند. گفتيم كارمان تمام است. راننده گازش را گرفت و رفت تا به اورژانس مادر رسيديم.
يك تركش هم به سرم خورده بود كه بعدا متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را كه خواندم، يك مسكن زدند و خوابيدم. نصف شب بود كه گفتند: بيدار شو!
ما را بردند توي اتوبوس. گيج بودم كه گفتند داريم به تهران مي رويم. راننده مي خواست در كرج براي نماز نگه دارد، ولي نماز داشت قضا مي شد. به خاطر همين كنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانيم. همه خونين و مالين بودند و آبي هم براي وضو نبود. بچه ها پس از تيمم كردن، شروع كردند به نماز خواندن. چون مسكن هاي قوي به بچه ها زده بودند، حال طبيعي نداشتند و هر كس به يك طرف نماز مي خواند. صحنه بسيار جالبي شده بود، با خودم گفتم: اگر يك دوربين بود و اين صحنه را مي گرفتم، همه از خنده روده بر مي شدند.
¤
عمليات «كربلاي4» بود و مشغول كار بودم. لباس هايم حسابي خوني بودند و خيلي هم خسته بودم؛ يكي، دو شبي بود كه نخوابيده بودم. تختي كه مسئوليتش با من بود، خالي شد. در كنار آن، تخت كوچكي بود كه رفتم و روي آن دراز كشيدم. دراز كشيدن من همان و خواب رفتنم همان. بچه ها آمده بودند و ديده بودند كه من روي تخت دراز كشيده ام. فكر كرده بودند كه مجروح شده ام، ولي اثري از جراحت پيدا نكرده بودند. هر چه صدايم زده بودند، متوجه نشده بودم. من را به اتاقي برده بودند كه در آن مجروحان سرپايي و موجي را نگهداري مي كرديم. وقتي كه بيدار شدم، ديدم زير دست و پاي سه، چهار نفر هستم. يكي پايش روي شكمم و يكي روي گردنم بود. طوري بود كه نمي شد تكان بخورم. بعد متوجه شدم كه چه بلايي سرم آمده است. بعدا بچه ها گفتند: بابا! چه كار كردي تو؟ گفتم هيچي! فقط يك لحظه خوابم برد.
¤
عمليات بعدي در كردستان بوديم. در آن جا پست امداد ما يك چادر بود. كل يگان در كنار رودخانه اي مستقر شده بودند. نيروهايي كه بالاتر از ما بودند، مجبور شده بودند به جاي دست شويي، چاله اي حفر كنند. ما پايين تر، كنار چشمه اي بوديم كه آب زلالي داشت و از آن براي آشاميدن استفاده مي كرديم. آب چشمه به خاطر كار دوستان بالانشين، مسموم شده بود و من و چند نفر از بچه ها مريض شديم. به بانه رفتيم. در بانه بوديم كه نيمه هاي شب، حالت مرگ به من دست داد. به آقاي «پيراسته» كه كنارم خوابيده بود، گفتم: دارم مي ميرم. تقريبا از ناحيه گردن به پايين فلج شده بودم. چون فشارم افتاده بود، به بيمارستان بردنم و سرم وصل كردند. آزمايش گرفتند و معلوم شد كه آلودگي، ميكروبي بوده است.
¤
به سايت ها برگشته بوديم. فرمانده گردان، حاج آقاي «كلالي» بهم گفت: چند تا از بچه ها گرمازده شده اند، برو اورژانس و از حالشان خبر بگير.
اورژانس ده، پانزده كيلومتر آن طرف تر بود. سر ظهر و اوج گرما بود. يك موتور آن جا بود. من هم بدون اين كه به كسي بگويم، سوار شدم و راه افتادم. هنوز به دژباني نرسيده بودم كه دو، سه بار خاموش كرد، ولي بعد از چند تا هندل زدن روشن شد. رفتم و از خط دور شدم. نه راه پس داشتم و نه راه پيش، موتور هم دائم خاموش مي شد. بايد كمي صبر مي كردم، بعد مي دويدم و موتور را توي دنده مي گذاشتم تا روشن شود. گرما به 50 درجه رسيده بود. سيصد، چهارصد متر كه باهاش مي رفتم، دوباره خاموش مي شد. يك لحظه دنيا دور سرم چرخيد و موتور يك طرف افتاد و من هم طرف ديگر. گفتم؛ حالا بيايد و من اين جا وسط بيابان تمام كنم. جاده حسابي خلوت بود. توي همين گيرودار بودم كه ديدم يك ماشين دارد مي آيد. وقتي كه نزديك شد، اشاره كردم كه بايستد. ماشين تانكر آب بود. گفتم: آب سرد داري؟
گفت: نه! ولي ته تانكر آب هست.
آفتاب خوزستان و تانكر فلزي، آب را حسابي داغ كرده بود. چفيه و لباسم را خيس كردم، حالم يك مقدار جا آمد و بهتر شد. دوباره راه افتادم. دو، سه ساعت طول كشيد تا رسيدم. حال بچه ها را پرسيدم. مسئول تداركات آن جا من را ديد و گفت: چرا قيافه ات اين جوري است؟
گفتم كه چه بلايي سرم آمده است. فورا برايم شربت آب ليمو درست كردند. يكي، دو ساعت استراحت كردم و راه افتادم تا دوباره با همان موتور برگردم. گفتند: كجا مي روي با اين موتور؟ حداقل با اين موتور نرو.
گفتم: نه! بايد حتما برم.
بعدا متوجه شدم كه بايد ساسات اين موتور را مي كشيدم تا درست شود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14