(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 25 اردیبهشت 1390- شماره 19926

روايتي دست اول از شهادت و تفحص پيكر شهيد علي هاشمي
رقصنده با مجنون
گفت و گو با همسر شهيد عبدالحسين برونسي
بانوي ارديبهشت
مي دانم كه هستي



روايتي دست اول از شهادت و تفحص پيكر شهيد علي هاشمي
رقصنده با مجنون

22 سال منتظر بوديم از ظهر 4/4/67 تا 27/2/89 كه او را در آغوش گرفتيم لحظه اي را بدون او سر نكرديم. هرگاه فرزندان و همسر و مادرش را مي ديدم حضورش تداعي مي شد و 22سال مبارزه براي يافتن او و دفاع از مظلوميت او! عده اي به حق مي گفتند و براي عده اي بهانه بود اين گمنامي! علي هاشمي چون فرمانده قرارگاه سري نصرت بود نامش و عكسش و سرنوشتش جائي مطرح نشد، نكند به دست دشمن اسير باشد و مبادا شناسايي شود. اينقدر بر اين سندان كوبيدند كه او و خانواده اش حتي در حق و حقوق جاريه نيز مورد غفلت قرار گرفتند. راستي علي هاشمي چه كرده بود كه از همه فرماندهان شهيد و حاضر متمايز شد؟
چون درنگ مي كنيم مي بينيم بزرگي او در سادگي و خلاقيت و شجاعت اوست و چه القاب زيبائي بعد از بازگشت او نثار بزرگي و جاودانگي آن عزيز شد. بن بست شكن جنگ، سيدالشهداي سرداران مظلوم جنگ، يوسف هور، دلاور هور، بنيان گذار جنگ هاي آبي و خاكي و پايه گذار نيروي دريائي سپاه و... اما اين القاب براي اويي كه شوق وصال محبوب داشت، هيچ بود. جواني كه در هنگام شهادت 27 سال داشت. علي فرمانده قرارگاه به كلي سري نصرت، فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) استان خوزستان و لرستان و لشگر 5 نصر مشهد، فرمانده سپاه هاي منطقه دشت آزادگان، فرمانده قرارگاه مشترك ارتش و سپاه در جنوب، جانشين فرمانده قرارگاه كربلا، مونس رزمندگان گمنام هورالعظيم، پدر زينب و حسين و همسر ننه حسين، فرزند ننه علي و حاج قاسم بود و هيچكدام از اينها نبود...
اين همه مسئوليت و اختيارات باعث شد حاج علي در دقايق آخر جنگ در جزاير مجنون در رسيدن به هدف الهي خود لحظه اي درنگ كند؟
سحرگاه تاريخ چهارم تير ماه 1367 دشمن بعد از 48 ساعت آتش باري روي كل مناطق جزاير مجنون و استفاده از سلاح هاي شيميائي و بمباران، ماشين جنگي خود را براي استرداد منطقه استراتژيك جزاير مجنون به كار انداخت. حاج علي اينك در قرارگاه تاكتيكي «خاتم چهار» در ميانه جاده مواصلاتي شهيد همت (راه ارتباطي ايران با جزاير مجنون) است.
48 ساعت است كه از دنيا و متعلقاتش و آن همه مسئوليت بطور كامل جدا شده و گويي از دنيا اسباب كشي كرده است!
ديگرحاج علي فقط به چشمان حضرت امام، نقش رزمندگان دلاور جزاير مجنون و اداي تكليف الهي خود در اين برهه و لحظه حساس فكر مي كند و سخن امام را كه فرموده بودند چه بكشيم و چه كشته شويم پيروزيم. چون شاهد وداع و دل كندن او از دنيا و خانواده در آن 48 ساعت بودم. روحش را از همه متعلقات جدا كرده و به جزاير مجنون برده بود. جزيره مجنون از سه محور بصورت نعل شكل مورد هجوم قرار گرفت و تنها راه مواصلاتي جاده شهيد همت بود كه آن هم شديداً زير آتش بود. علي هاشمي تمام هنر و تجربه هشت سال فرماندهي در جنگ را خرج كرد و هنرمندانه با رزمندگان در جزاير مجنون جنگ را مديريت مي كرد. بدليل فشار شديد دشمن و استفاده از سلاح هايي مرگبار شيميايي و بعضاً كمبود امكانات دفاعي رفته رفته فرماندهان ارشد قانع شدند بچه ها را از جزاير مجنون به عقب بياورند. قبل از ظهر (حدوداً ساعت 11فرمانده از علي هاشمي مي خواهد سريعاً قرارگاه خاتم چهار را تخليه كنند به عقب بيايد و به نيروها دستور عقب نشيني بدهد. علي هاشمي با قلب مطمئن و اطمينان خاطر مي گويد كجا برويم ما كجا را داريم كه برويم، من مي مانم و مي خواهم به خطوط درگيري بروم و به رزمندگان كمك كنم. از فرمانده ارشد اصرار و از حاج علي سكوت يا بهتر بگويم وقت گرفتن بلكه در تصميم فرمانده ارشد تجديدنظر شود.
ولي فايده نداشت گويا تصميم نهايي است و ارشدترها نيز به اين جمع بندي رسيده اند. حتي علي گفت شما برويد من بعد مي آيم بايد بچه ها عقب بيايند سپس من مي آيم ولي حاج علي با آن آرامش كه در چشمان خود داشت و آرام نشسته بود و تسبيح به دست داشت گويا منتظر ميهماني بزرگ و اتفاق خاصي بود. تصميم گرفته بود بماند تا بچه ها همه به سلامت برگردند.
ظهر شد و نماز جماعت در قرارگاه خاتم چهار خوانده شد. كم كم بچه ها را ترخيص كرده بود ساعت حدوداً دو ظهر بود و تنها 15 نفر در قرارگاه مانده بودند. تعداد قابل توجهي از بچه هاي رزمنده نيز رفته رفته با تدابير تاخيري براي دشمن كه بوجود آورده بود به عقب مي آمدند و هر لحظه مديريت در عقب نشيني نيروها دشمن را در اهداف انهدام نيرو مايوس مي كرد. ديگر حلقه اتصال عقبه نيروها و نيروهاي جلودار جزاير مجنون فقط قرارگاه نصرت يا بهتر بگويم علي هاشمي بود. دشمن كه از عملكرد و كنترل شنود بي سيم ها متوجه شده بود فرامين علي هاشمي به نيروهاي تحت امر در حال به بار نشستن است و تنها حاصلش زمين سوخته است كه خود آن را بوجود آورده بود. اينجا بود كه دشمن با 27 فروند بالگرد به عقبه نيروها و به براي دستگيري فرمانده دلاور و جوان و عرب زبان اهوازي ما در منطقه هلي برن و نفوذ مي كند. در آن لحظه علي هاشمي در محوطه قرارگاه در حال نظاره جنگ جانانه رزمندگان و فكر كردن و ديدن مستقيم ميدان نبرد و تردد نيروها بود كه كمي گذشته از ساعت دو ظهر، يك بالگرد جلوي درب قرارگاه نشست و چند فروند هم شروع به زدن راكت به ماشين علي هاشمي و اطراف او كردند كه مبادا از دست آنها بگريزد. سريعاً علي هاشمي به بچه هاي مستقر در سنگر فرماندهي گفت بچه ها متواري شويد عراقي ها آمدند، دستگير نشويد!
عراقي ها دقيقاً مي دانستند دنبال چه هستند. قصد آنها كشتن علي هاشمي نبود زنده اش را مي خواستند. با همكاري منافقين از طريق بلندگو از بالگرد فرياد مي زدند در محاصره هستيد و تسليم شويد. حاج علي بدليل فعاليت در آب هاي آلوده مرداب هور دچار بيماري پوستي قارچي از كف پا بود. كف پاي آن دلاور مدام زخم بود و در حال خون ريزي و چند نوبت كه او را نزد پزشك برديم مي گفتند درمانش فقط عدم تردد در آبهاي هور است.
به همين خاطر اغلب با پاي برهنه و يا كفش هاي سبك تردد مي كرد. با آن وضعيت از ضلع جنوبي پشت قرارگاه به ميان منطقه مملو از خاكستر و ني زارهاي سوخته رفت كه ساقه اين ني ها مانند خنجر از خاك بيرون بود و تا بالاي مچ، خاكستر دور پا را مي پوشاند.
ديگر بچه ها هم گريختند البته بين اين بزرگواران از جانباز پا قطع و تا ساير موارد نيز بودند كه امكان دور شدن زياد نداشتند. چهار بالگرد بالاي سر علي در پرواز بودند و مابقي منطقه را زير آتش داشتند تا كسي نگريزد يا مقاومت نكند. در حال دويدن به زمين مي افتد و مجددا ادامه مي دهد. گرماي بالاي 50 درجه تيرماه و فضاي شيميايي و دود و آتش و گردو غبار پرواز بالگردها، آسمان را تيره و تار كرده بود.
در حوالي او موشك هاي كوچك مي زدند كه تسليم شود ولي ادامه مي داد. چند قدم مي دويد با پاهاي زخمي و بر زمين مي افتاد. حدود يك كيلومتر از قرارگاه دور شده بود و همين كه دستانش به شانه هاي جاده حائل شهيد شفيع زاده بين همت و حضرت سيدالشهدا(ع) رسيد دو بالگرد روي جاده فرود آمدند تا دستگيرش كنند.
اين آخرين لحظه هايي بود كه شاهد عيني در فاصله 50 متري حاج علي واقعه را نقل مي كند.وقتي كه همه جهت دستگيري اش پياده شدند، شاهد از جاده عبور و به سمت نيروهاي خودي مي آيد. اين رويداد حدود
22 سال در گمنامي ماندگار شد آيا او را اسير كردند؟ يا او شهيد شد؟ آيا او را شناختند؟ همه سوالات بي جواب بود. احتمال مي رفت مسير خود را عوض كرده باشد. نيروهاي گشتي و گشت هوائي، نيروهاي بومي، اطلاعات برون مرزي، گزارش ها از اسرا و پناهندگان، مهاجرين و همه و همه بسيج شده و در جستجوي
علي هاشمي تا 22 سال كم و بيش فعال بودند همان اوايل چند تماس از دفتر امام به منزل شهيد بزرگوار داشتيم و از طرف بيت پيگير وضع حاج علي بودند. كل منطقه تفحص شد. شهدا مكشوفه شناسايي مي شدند اما اومانند مادر همه رزمندگان مفقود بود.
و فقط حدس و گمان باقي ماند پدر علي 11 سال زيرانداز خود را در خيابان گذاشته بود و در انتهاي كوچه منتظر آمدن او بود تا آنكه در سن نه چندان بالا به ديار باقي شتافت عده اي با توجه به شرايط خاص اين بزرگوار او را به فراموشي سپردند! و اندك افرادي نيز عملكرد اين بزرگوار و شهيدان همراهش را جسته و گريخته به نام خود مصادره مي كردند! رفته رفته انگار داشت نام و ياد دلاور هور از ذهن پاك مي شد كه ... ماجرا را از قول يكي از بچه هاي تفحص مي گويم. روزي بعد از اتمام ماموريت كاري خود در حال ترك جزيره مجنون بودم. هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت و در حال حركت با ماشين به سمت شهر اهواز در جاده شهيد همت بودم كه انگار يك نيرويي يا چيزي مرا مجاب كرد توقف كنم. خودرو را خاموش كردم و بي اختيار بيلچه را با خود برده و از جاده شهيد همت به سمت پايين سرازير شدم. يك يا دو بيل زدم كه ديدم پيكر شهيدي نمايان شد. تلاش بيشتري كردم ناگاه قطعه اي از بدنه بالگرد ساقط شده كه زير خاك پنهان بود پيدا شد. سريع با سردار باقرزاده هماهنگ كردم چون ديگه هوا كاملا تاريك شده بود، صبح فرداي آن روز با هم به محل رفته و اكتشاف صحنه را تكميل نموديم. شرايط و قراين و امكانات موجود دال بر اين بود اين شهيدان مربوط به موضوع علي هاشمي است منطقه خوب جستجو شد: پنج پيكر شهيد و لاشه يك بالكرد منهدم شده و يك خودروي منهدم شده كشف و منتقل شد.
براي اينكه به خانواده شهيد بزرگوار شوك مجدد وارد نشود سردار باقرزاده به من و همشيره اش در تهران گفتند كه به نحوي مقداري خون و يا حتي اگر آب دهان مادر شهيد را بدون اينكه متوجه شوند، تهيه گردد تا جهت آزمايش «دي.ان.اي» مورد استفاده قرار گيرد. شواهد و قرائن نشان مي داد يكي از اينها يوسف گم گشته است.
از طريق برادر ايشان اين مهم تحقق يافت. پس از مدتي كه كشور را فضاي فتنه گرفته بود و عده اي از جاده روشن ولايت به خاكي زده بودند در ارديبهشت ماه سال 89 در ايام فاطميه بازگشت پرستوي مهاجر و يوسف هور اعلام شد. زماني كه رهبر عزيز ما در آن فضا در نماز جمعه تهران فرياد برآوردند «اين عمار»، علي هاشمي فرياد برآورد لبيك يا مولاي، لبيك يا مقتداي و نام عزيزش و حضورش فضاي آلوده وقت را عطرآگين كرد. در تشييع نمادين در نمازجمعه تهران بيش از ده ها هزار نفر شركت كردند از ساعت
30/13 كه تشييع ايشان از دانشگاه تهران تا معراج آغاز شد (اغلب تشييع شهدا يك ساعت وقت مي برد) حدود ساعت 6 عصر به معراج رسيديم.
غليان فتنه رفته رفته با حضور شهدا فروكش كرد و شعار شهدا شرمنده ايم مجددا ورد زبان هاي پاك و ولايت مدار شد. نحوه شهادت به طور رسمي از طرف رئيس ستاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس سردار باقرزاده رسما اعلام و مورد تأكيد ساير فرماندهان بزرگوار 8 سال دفاع مقدس قرار گرفت. شهيد سرلشگر علي هاشمي در واپسين لحظات روياروئي با دشمن موفق شده از دست نيروهاي دشمن بگريزد و اين درحالي بود كه ايشان از ناحيه پهلو مورد ثابت گلوله قرار گرفته بود و زخم خود را با چفيه عربي سبزرنگ بسته بود خود را به خاك ايران مي رساند و با همراهي شهيد بزرگوار سردار مهدي نريمي مسئول مخابرات ايشان به همراه سه عزيز ديگر كه احتمالا از مجروحين به جا مانده درگيري ها بودند با خودرو بعد از عبور از مركز اورژانس لشگر 17 علي ابن طالب(ع) قم در جاده شهيد همت و در وقتي كه دشمن از دستگيري او در خاك خود مأيوس شده بود با فرود يك فروند بالگرد عراقي جلوي خودروي ايشان جهت دستگيري اين عزيز يك تصميم الهي مي گيرند. چون خلق و خوي اين بزرگوار هيهات من الذله بود تصميم مي گيرند كه سعي مي كنيم از زير و دم بالگرد عبور كنيم يا موفق مي شويم و اگر شهيد شديم اين بعثي ها را هم به درك واصل مي كنيم لذا در اين لحظه عمليات شهادت طلبانه شكل مي گيرد. خودرو با بالگرد برخورد مي كند و بر اثر واژگوني و برخورد ،عراقي ها به درك واصل، و اين عزيزان به شهادت مي رسند (قبلا در مورخه 4/4/67 حدودا ساعت 30/3 ظهر گزارش برخورد خودرو با بالگرد توسط شاهد عيني به فرماندهي اعلام شده بود) ولي كسي فكر نمي كرد علي هاشمي خود را به اين نقطه رسانده لذا همه در خاك عراق دنبال ايشان بودند پيكر علي هاشمي به شهر اهواز منتقل شد. غوغايي به پا شده بود مردم ايران و خوزستان كه اينك با اين فرمانده دلاور و بزرگ و شجاع و مظلوم آشنا شده بودند و به خصوص 22 سال بي ادعائي ايشان باعث شده بود هركس به گونه اي دين خود را به ايشان ادا كند. اهالي شريف سوسنگرد و شهر حميديه فشار مي آوردند كه علي هاشمي خيلي به مردم شهر ما خدمت رسانده اجازه دهيد ايشان در شهرهاي ما تشييع و تدفين شود از طرفي فرمانده ارشد نيروي زميني وقت سپاه مي گفت علي هاشمي يادگار فرماندهان شهيد جنگ است ايشان را در قرارگاه كربلا تشييع و تدفين كنيم تا اينكه با نظر خانواده و والده محترم ايشان در ميان دوستان شهيدش در بهشت آباد اهواز در روز 27 ارديبهشت 89 در روز شهادت حضرت فاطمه(س) تشييع و تدفين شد و اين درحالي بود كه ايشان مانند آن حضرت گمنام، پهلو شكسته و مانند اربابش حضرت امام حسين(ع) بدون سر و مانند سالار شجاع كربلا حضرت ابوالفضل العباس(ع) دستش از كتف قطع شده بود و با خود سه دليل عيني براي وفاداري به ولايت به همراه داشت. اولا يك لنگه از كفش خود را كه كاملا متلاشي شده بود به همراه داشت كه ياران ببينيد ما چگونه ايستاده ايم، ثانيا جيب خشاب كلاش خود را حدودا شش گره به دور دست مانده اش پيچيده بود كه ببينيد ما تا آخر ايستاده ايم و ثالثا هنگامي كه به همراه پسر عزيز ايشان چفيه او را از دور كمرش باز مي كرديم متوجه شديم كه هنوز لك بزرگ خون اين عزيز روي آن نقش بسته است يعني جانم فداي فرمان رهبرم.
خوشا به سعادتش كه «رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست...»
عبدالفتاح اهوازيان
همرزم شهيد علي هاشمي

 



گفت و گو با همسر شهيد عبدالحسين برونسي
بانوي ارديبهشت

ليلا سادات باقري
راستش را بخواهيد خيلي سخت بود برايم اين مصاحبه، گر چه مدتي مديد است كه سايه لطف الهي بر قلم ناچيزم سايه انداخته و هم صحبت همسفران دل داده به روزهاي جهاد حضرت روح الله شد ه ام و در اين گذر از اولين بانوي خبرنگار جنگ گرفته تا آن يكي ديگر از همسران ايثارگر جانبازان همنشين بوده ام اما اين بار نمي توانستم، به واقع چيزي به ذهنم نمي رسيد، آخر چه طور مي شد پاي صحبت زني نشست كه 27 سال دوري از هم راه زندگي اش را در دل دارد آن هم در معيت دل شوره ها و سختي هاي زندگي با 8 فرزند كم
سن و سال و كوچك!
انگار كن تمام كلمات در ذهنم رنگ باخته بودند، بايد از كجا شروع مي كردم در حالي كه قصدم براي طرح سوالات، تنها او و روزهاي نبودن همسر شهيدش بود و به همه اين ها بايد روستايي بودن و ساده بودنش را نيز اضافه مي كردم تا سؤالات بتواند پاي حرف هاي ناگفته دلش را به خوبي باز كند. غافل از آن كه در همان ثانيه هاي اول شنيدن صدايش با آن لهجه شيرين و غليظ خراساني، آرامشي عجيب بر دلم سايه انداخت آرامشي درست از جنس لحظاتي كه حضور مردش را در «خاك هاي نرم كوشك» مرور كرده بودم.
مصمم بود و دل تنگ اما، گاهي صدايش مي لرزيد بخصوص وقتي لحظات ديدن پيكر هم سر بازگشته اش را بازگو مي كرد و البته اين دل تنگي هم چه زود ناپايدار مي شد وقتي كه خاطره حرف ها و ديدار رهبرش در ذهنش يادآور مي شد. هر جمله اي كه مي گفت به سرعت گريزي مي زد از ولايت رهبر و تابع بودن محض خودش.
نمي دانم شايد خاصيت بهار و آن شب ارديبهشتي گفت و گويم با «معصومه سبك خيز» بود كه موجب شد عاشقانه هايي سرشار از زندگي و اميد به آينده اي كه صاحبش امام عصر است، بر هر چه درس و مشق و دانش گاه تعريف شده ذهن دنيازده ام خط بكشد و به حرمت اين بانوي مقاوم و صبور و ولايي اجازه دهد تا فرياد بزنم چه قدر واژه ها كم اند براي گفتن از زندگي و روزهاي سخت نبودن اوستا عبدالحسين برونسي، آن قدر كم و ناچيز كه هيچ كس تا به امروز از تو و زندگي معلم وار تو چيزي نپرسيده و ننوشته حتي اگر تو بگويي مان كه؛ «من كه چيزي براي گفتن ندارم هر چه هست از شهيدان است و زندگي آن ها! »
پس بگذاريد اختيار كلمات را به تمام بسپارم به صحبت هاي زني كه به گفته خودش تا آن جا كه توانسته از عهده عمل به وصيت همسر شهيدش برآمده و حالا فقط از همسر تازه بازگشته اش به قدر يك شفاعت انتظار دارد.
... و راستي كه چه حيف كه
نمي توان از پس اين كاغذهاي كاهي تمام آرامش و مقاومت معصومه سبك خيز را با آن لهجه ي غليظ و شيرين مشهديش به تصوير كشيد هر چند همين چند واحه هم براي درك اندكي از همه روزهاي 27 سال زندگي گاه سخت و گاه شيرين او براي اهلش كافي ست!
¤¤¤
¤ خانم سبك خيز! چرا در ابتدا وقتي خبر پيدا شدن پيكر همسرتان را شنيديد، باور نداشتيد كه اين پيكر متعلق به ايشان باشد؟
- باور نداشتم به دليل اين كه خود شهيد گفته بود كه جنازه من مفقودالاثر مي شود و اطميناني كه به اين حرف شهيد داشتم كمي باور پيدا شدن پيكرش را برايم سخت مي كرد، البته حرف ايشان يك طورايي درست هم بود چرا كه پيكر ايشان به طور كامل باز نگشته و قسمتي از بدن ايشان در همان خاك و منطقه باقي ماند. دليل ديگر اين بود كه هم رزمانش گفته بودند كه شهيد برونسي در هنگام عمليات بادگير تنش نبوده است در حالي كه در تن اين پيكر مطهر بادگير بوده است و اين هم شكي ديگر در من ايجاد كرد.
¤ چه شد كه به باور و بعد هم تشييع پيكر شهيد رسيديد؟
- بگذاريد از اول ماجرا براي تان بگويم. من آن روز دكتر بودم كه دخترم با من تماس گرفت و گفت كه مادر زودتر بيا خانه كه مهمان داريم، وقتي رفتم ديدم آقاي باقرزاده در منزل ما حضور دارند، بعد نشستيم و ايشان از پيدا شدن پيكر شهيد برايم گفتند و اين در حالي بود كه همه جا از خبر پيدا شدن پيكر شهيد برونسي پر بود و فقط خانواده شهيد اطلاع نداشتند. همان شب بچه ها رفتند و پيكر را ديدند. شما نمي دانيد كه در خانه ما چه بحراني ايجاد شد. در هر صورت براي
بچه هايي كه در هنگام شهادت پدرشان خيلي كم سن و سال بودند به طوري كه بزرگ شان فقط 15 سال سن داشت، حالا بعد اين همه سال روبرو شدن با اين خبر، خيلي قابل درك شان نبود به خصوص كه خبر را خيلي ناگهاني به ما دادند.
¤ چه وقت اين بحران تمام شد و آرامش حاصل شد در خانواده تان؟
- من قصد كردم كه بروم تهران تا اگر توانستم با آقا صحبتي داشته باشم يا براي ايشان نامه اي بنويسم و گفتم هر چه آقا بگويند من گوش به فرمان خواهم بود، من پيرو خط ولايتم همان طور كه خود شهيد هميشه پيرو ولايت بودند و سفارش مي كردند كه گوش به حرف رهبر باشيد و گفتم چنان چه آقا بگويند كه پيكر متعلق به شهيد برونسي است من همين فردا خودم تشييع را راه
مي اندازم. شكر خدا به ما وقتي دادند كه با ايشان ملاقاتي داشته باشيم، بعد وقتي ما را صدا زدند كه برويم تا ايشان را ببينيم، همان جا پشيمان شدم و به بچه ها گفتم كه اصلاً به آقا در اين مورد چيزي نمي گوييم، ايشان به حد كافي مسائلي دارند براي فكر كردند ما ديگر مسئله اي ديگر براي شان اضافه نكنيم. آقا تا آمدند و ما را ديدند خيلي به خوش رويي شروع كردند به احوال پرسي و از بچه ها پرسيدند بعد هم خودشان اضافه كردند كه شنيده اند كه از شهيد عزيز چيزي پيدا شده، من كه ديدم خود آقا پرس وجو مي كنند به ايشان گفتم؛ بله آقا پيدا شده اما من به يقين نرسيدم و همين دلايلي كه براي شما گفتم را براي ايشان هم گفتم، آقا گفتند كه مگر آزمايش انجام ندادند، گفتم نه و ايشان خواستند كه آزمايش انجام بگيرد تا به طور قطعي مشخص شود پيكر متعلق به شهيد برونسي است. من به آقا هم گفتم كه اگر شما بفرماييد اين پيكر شهيد برونسي است من حرف شما را بر روي چشم مي گذارم كه آقا گفتند نه، بايد آزمايش معلوم كند كه نتيجه چيست. فردايش هم كه دوباره آمديم تهران و از 4 تا از بچه ها آزمايش گرفتند، قرار شد نتيجه آزمايش چند روز بعد داده شود. در اين فاصله چند باري خواسته شد كه زودتر تشييع كنيم كه به خاطر فرمايش آقا، مخالفت كردم و گفتم تا جواب آزمايش نيايد هيچ كاري نمي كنيم. تا چهارشنبه كه آقاي دكتر تولايي گفتند كه پيكر متعلق به خود شهيد برونسي است. از طرفي دخترم زينب كه كوچك ترين فرزندم هست گفت كه من چند روز قبل بابا را در خواب ديدم كه گفتند چرا ناراحتي مي كنيد، خودتان را اذيت نكنيد و خب همه اين ها يقين را در ما حاصل كرد و ما را آماده تشييع و دفن پيكر شهيد برونسي كرد. اين را هم بگويم كه آن قدر مردم ما عاشق شهدا هستند كه خدا مي داند چه قدر جمعيت براي تشييع آمده بودند و اين ما را خوش حال و آرام تر كرد.
¤ اولين باري كه پيكر مطهر هم سر شهيدتان را ديديد در دل تان چي گذشت؟
- چي بگويم... اصلاً انگار
نمي توانستم پيكرشان را ببينم.
نمي دانم چه طور براي تان آن صحنه را بگويم چون اصلاً نمي دانم چه طور آن لحظات داشت مي گذشت. فقط اين را بگويم كه اگر در آن لحظه فرياد
نمي زدم و گريه نمي كردم حتماً قلبم
مي ايستاد. اما بچه ها خيلي خوب ديده بودند پيكر را. برايم گفتند كه لباس و كفش ها و جوراب هاي شهيد هم راهش بوده و نصف بدنش را خمپاره از بين برده است و سرش هم نيامده، پس به واقعيت شهيد راست گفت كه مفقودالاثر مي شود چرا كه پيكرش به طور كامل به ما باز نگشت.
حالا هم كه پيكر شهيد بازگشته است همه اش فكر مي كنم كه بالآخره توسل هاي من به حضرت رقيه، جواب داده است. من هميشه وقتي روضه حضرت رقيه را مي خواندند در دلم با زبان خودم مي گفت كه اي آقا اي
امام حسين باز سر شما را بچه هاي تان ديدند اما بچه هاي ما كه هيچ چيزي از پدرشان نديدند، پدرشان همان طور كه رفت براي هميشه رفت و ديگري هيچ خبري ازش نيامد. البته من خاك پاي حضرت رقيه هم نمي شوم اما فكر مي كنم پيدا شدن پيكر شهيد عنايت حضرت به من و بچه هايم بوده است.
¤ براي ديدارتان با شهيد
حرف هايي را هم براي گفتن آماده كرده بوديد؟
- ببين خانوم، من 8 تا فرزند دارم، 5 پسر و 3 دختر. از آن زماني كه شهيد رفت من از 5 تومان حقوق داشتم، 13 و 17 تومان تا همين ميزان حقوق هايي كه خودتان مي دانيد ديگر. 8 تا بچه هايم مدرسه مي رفتند، خدا مي داند كه همه شان تنها يك دست لباس داشتند، اين ها كه از مدرسه مي آمدند من لباس هاي اين ها را مي شستم و تميز مي كردم تا فردا تميز و مرتب سر كلاس حاضر شوند اما هيچ وقت نگذاشتم اين 8 تا بچه كمبودهاي مالي يا مشكلات پيش آمده را احساس كنند. هر وقت هم مي گفتند پدر،
مي گفتم هر چه بخواهيد خودم فراهم مي كنم، هيچ وقت نگذاشتم كه آب در دل بچه هايم تكان بخورد و تا آن جا كه توانستم به وصيت شهيد عمل كردم. بچه ها همه شان درس خواندند و الحمدالله امروز تحصيلات عاليه دارند و زندگي خوبي هم دارند پس وقتي شهيد را ديدم اول كه براي ظهور امام زمان دعا كردم بعد هم به شهيد گفتم كه من تا الآن به وصيت شما عمل كردم، حالا ديگر بچه ها عروس و داماد شدند و هر كدام سر خانه و زندگي شان هستند و خدا را شكر بچه هاي خوبي شدند اما از اين به بعد ديگر بايد شما كمك مان كني و من به اميد شما هستم.
¤ خب حالا چه طور و كجا مي خواهيد كمك تان كنند؟
- ديگر ان شاء الله در آخرت كمكم كنند. نمي دانم خدا چه قدر به من عمر مي دهد اما ان شاءالله كه در لحظات آخر زندگي و در آخرت شهيد شفيعم باشد، بعد اين 27 سال دوري فقط همين را از ايشان خواستم كه دستم را بگيرد و شفاعتم كند.
¤ پس حالا برگرديم به 27 سال پيش، زماني كه در ابتداي روزهاي دوري از هم سرتان زندگي جديدي را آغاز كرده بوديد.
- آن روزها بچه ها همه كوچك بودند و من هم مشغول بچه داري بودم. يادم هست زينب دختر كوچكم را باردار بودم كه آمدند و بعد از به دنيا آمدن دخترم گفت كه دوباره به زودي بر مي گردد و اذان را خودش در گوش زينب مي خواند كه بعد از 17 روز دوباره آمد اما اين بار ديگر واقعاً حال و روزش خيلي دگرگون شده بود. چند روزي ماند و بعد رفتيم زيارت و خداحافظي از اقوام و به همه هم مي گفت كه اين دفعه ديگر آخرين بار است و طلب حلاليت مي كرد. اين را هم بگويم كه وقتي از زيارت برمي گشتيم گفت كه من شما را به امام رضا سپردم و از من خواست هر وقت مشكلي داشتم بروم و به امام رضا بگويم. همان شب هم وقتي كه بچه ها خوابيدند شروع كرد با من به صحبت كردن و گفت كه از فردا كه من عازم منطقه مي شوم، شما چادرت را محكم بر كمرت ببند، قسمت من اول شهادت دوم شهادت و سوم شهادت است، شايد هم كه خدا توفيق دهد و جان باز شوم اما مطمئنم كه اسير نخواهم شد و اين جا بود كه گفت اگر خبر هم دادند كه برونسي اسير شده است باور نكنيد چرا كه جنازه من مفقود مي شود. فردايش هم رفت و بر خلاف هميشه كه مرتب با ما تماس مي گرفت و حال مان را مي پرسيد اما اين بار روزها مي گذشت خبري از ايشان نمي شد كه نمي شد. تا عاقبت از سپاه آمدند و اول گفتند كه آقاي برونسي مجروح شدند بعد هم خبرهاي ديگري مي دادند تا اين كه خبر شهادش را دادند. اما آن وقت بچه ها كوچك بودند و تحمل اين مصيبت تنها براي من بود اما اين بار با خبر بازگشت پيكر شهيد به اين صورت، براي همه امان سخت و دردناك بود.
¤ مطمئناً شما لحظات زيادي را دل تنگ حضور هم سرتان مي شديد اما چه وقت اين دل تنگي زيادتر مي شد، آن وقت چه طور اين دل تنگي را مرتفع مي كرديد؟
- هنگامي كه مي خواستم پسرها را داماد كنم يا دختر ها را عروس، ديگر خيلي دل تنگ مي شدم، اما با همه اين احوال اميد ما به رهبر بود. به بچه ها مي گفتم كه اگر بابا امروز در كنار شما نيست اما وقتي رهبر هست ما هيچ غصه اي نبايد داشته باشيم و بعد با همين حرف خودم و احساس وجود ايشان به شدت آرام مي شدم.
¤ خانم سبك خيز! بعد از انتشار كتاب «خاك هاي نرم كوشك» و سخنراني حضرت آقا در مورد شهيد برونسي چه تفاوتي در روند زندگي شما حاصل شد؟ اصلاً از زندگي تان قبل معرفي شهيد و آشنايي مردم با ايشان، هم براي مان بگوييد؟
- همه چيز خيلي متفاوت شد. البته قبل از شهادت، خود شهيد يك سري نوارهايي داشت كه گفته بود اگر سپاه توانست از اين ها كتابي براي بچه ها تهيه كند تا هم براي شان از من يادگار بماند هم با زندگي من آشنا شوند. بعد هم كه كتاب چاپ شد آن قدري مورد توجه قرار نگرفت تا آن طور كه بايد با شهيد آشنايي زيادي حاصل شود اما بعد از صحبت آقا در مورد شهيد برونسي و كتاب «خاك هاي نرم كوشك»كم كم مردم با ما از شهيد
مي گفتند و مي پرسيدند آن هم نه فقط در مشهد كه از همه شهرهاي ايران دوست داشتند با ما از شهيد بپرسند. در حالي كه در خانواده و فاميل هم كسي نبود كه آشنايي با نحوه عمل كرد و زندگي شهيد داشته باشد حتي من كه همسرش بودم خيلي از اين مسائل را
نمي دانستم. حالا هم كه پيكر شهيد بازگشته مردم خيلي از پيكر ايشان استقبال كردند به طوري كه دوبار پيكر شهيد را از حرم آوردند و برگرداند تا تشييع كامل انجام شود.
¤ كسي بود كه قبل از شهرت اين چنيني شهيد برونسي ارادت خاصي به ايشان داشته باشد تا بخواهد سراغ شما بيايد براي آشنايي بيش تر با شهيد؟
- نه، هيچ كسي نبود. آن موقع شهيد مثل بسياري از شهداي گم نام بود. البته ما هنوز نتوانستيم شهيد را بشناسيم و نه فقط شهيد برونسي كه من فكر مي كنم اصلاً شناخت شهدا كار ما نيست. خدا شاهد است كه شهيد برونسي 8 فرزندش را گذاشت و دست خالي تنها با يك تفنگ رفت و تنها و تنها براي خدا و اسلام و انقلاب جنگيد. قبل از جنگ هم آقاي برونسي از بس در زندان هاي طاغوت شكنجه شده بود يك دندان سالم در دهان نداشت.
اگر بخواهيم درست حساب كنيم حتي نمي توانيم بگوييم كه آقاي برونسي 5 سال كامل را بالاي سر بچه هاي شان بوده و خب چه كسي مي خواهد عمق اين فعاليت هاي ايشان و دردهاي ما را آن طور كه بايد بفهمد، من فقط منظورم خودمان هم نيست بلكه همه خانواده شهدا هنوز همين طور گم نام و ناشناخته هستند.
¤ در آن زمان قبل انقلاب، شما از كارهاي انقلابي ايشان اطلاع داشتيد؟ از رابطه شان با آقا چه طور؟
- بله كم و بيش مطلع بودم. از قبل انقلاب آقاي برونسي در تمام منبرهاي آقا شركت مي كردند، از همان زمان علاقه زيادي به آقا داشتند. من گاهي براي بچه ها از رابطه ايشان با آقا صحبت مي كردم اما شايد آن طور كه بايد باور نمي كردند اما وقتي خود حضرت آقا آمدند منزل ما و از خاطرات شان در زمان تبعيد در ايران شهر و رابطه شان با آقاي برونسي براي بچه ها گفتند، بچه ها با يك اشتياق فراواني گوش
مي دادند. آقا براي شان گفتند زماني كه در ايران شهر تبعيد بودند چه طور شهيد براي شان ديواري را كشيدند تا نه آقا ساواك را ببيند و نه آن ها آقا را. خدا شاهد است كه وقتي آقاي برونسي مي آمدند و مثلاً مي ديدند كه زندگي ما و مردم برقرار است، اشك
مي ريختند و مي گفتند؛ شما
نمي دانيد كه فرزند زهرا را مجبور كردند كجا زندگي كند بعد ما در آسايش داريم زندگي مي كنيم.
¤ شما هنوز در همان خانه اي سكونت داريد كه شهيد هم راه شما بود؟
- ما آن زمان يك خانه اي در كوي طلاب داشتيم. راستش كنترل و تربيت بچه ها برايم در آن جا سخت بود براي همين هم تصميم گرفتم كه يك خانه در جاي ديگري فراهم كنم. بعد رفتم پيش آقاي طبرسي و گفتم من خانه اي دارم كه مي خواهم بفروشمش و خانه ديگري بخرم در محله اي كه بچه ها آشنا با آن محله نباشند تا بتوانم به خوبي رفت و آمد و تربيت شان را كنترل كنم. آن خانه را فروختيم و با پولش يك خانه ديگر در يكي از مناطق جنوبي مشهد خريديم كه واقعاً در اين خانه توانستم آن طور كه مي خواهم بر روي بچه ها كنترل داشته باشم. الحمدلله تا الآن هم بچه هايم خيلي زياد احترامم را داشته اند و در هر كاري با من مشورت مي كنند و خدا را شكر مي كنم كه زندگي خوب و آرامي داريم.
¤ فكر مي كنيد ديگر بايد چه كارهايي صورت بگيرد تا با شهيد برونسي و البته زندگي شما بدون حضور ايشان، بيش تر در جامعه مطرح شده و آگاه سازي شود؟
- من باز هم مي گويم نه فقط شهيد برونسي بلكه بايد از همه شهدا و خانواده هاي شان در جامعه ياد شود و نگذارند خون شهدا در گم نامي پايمال شود. خوب است با يادآوري شهدا و زندگي شان باعث دل گرمي بچه هاي شان بشوند. مثلاً همين خود ما، خب وقتي مي بينيم بعد از 27 سال پيكر شهيدمان بازگشته و اين طور مورد استقبال مسئولان و مردم قرار مي گيرد، خيلي دل گرم و خوش حال مي شويم و مي فهميم كه مردم و مسئولان متوجه حرمت خون شهيدان هستند و اين براي من خيلي اميدوار كننده است. توجه رهبر هم كه اصلا گفتني نيست كه ايشان هميشه ما را شرمنده محبت هاي خودشان مي كنند.
¤ خب پس از ديدار هاي تان با آقا هم براي مان بگوييد.
- آقا سال 75 بود كه تشريف آوردند منزل ما. شب بود كه از سپاه آمدند و گفتند يك فيلمي از شهيد ساخته شده كه صدابرداري خوب در نيامده و مي خواهند بيايند و صدا را دوباره ضبط كنند. دو روز بعد زنگ زدند و ديديم كه حضرت آقا دارند از پله ها بالا مي آيند كه صحنه عجيبي بود. همه بچه ها گريه مي كردند از شوق ديدار با رهبر. بعداً بچه ها گفتند وقتي آقا آمدند ما فكر كرديم پدرمان به خانه آمدند. همه خوش حال و سرافراز بوديم از آمدن ايشان. خوب است اين را هم براي تان بگويم. آن موقع ايام عيد بود، بچه ها ديده بودند كه يك زواري از قم جا و مكاني براي ماندن ندارد، خيلي هم باران مي آمد. پسرم از من خواست كه يكي از اتاق ها را به ايشان بدهيم تا وقتي در مشهد هستند خانه اي براي ماندن داشته باشند. من هم با كمال ميل قبول كردم. دقيقاً بعد دو روز بود كه آقا آمدند به منزل ما. من فكر مي كنم شايد به خاطر اين كه ما زوار آقاي علي بن موسي الرضا را پناه داديم حضرت هم با آمدن آقا به خانه ما، به ما عنايت كردند. ما هم بعد از آمدن آقا 6 روز ديگر اين خانواده را در منزل مان نگه داشتيم. اتفاقاً اين خانواده هم كه در منزل ما حضور داشتند به ديدار آقا آمدند و آقا هم بر سر بچه بيمارشان دستي كشيدند. آقا آن روز از همه احوال مان را پرسيدند. آن زمان من
40 هزار تومان حقوق مي گرفتم با داشتن 7 بچه محصل و دانشجو كه آقا دستور فرمودند و مقداري به حقوق ما اضافه شد. واقعيت هم اين است كه آقا هرگز ما خانواده شهدا و مشكلات مان را نه تنها فراموش
نمي كنند بلكه پيگير هم هستند. هميشه دعايم اين است كه انقلاب ما را آقاي خامنه اي به دست امام زمان بسپارند ان شاء الله.

 



مي دانم كه هستي

شهيد غلامرضا تشكري
فرزند: محمد
متولد: 1343
استان گلستان- شهرستان گاليكش
شهادت: 20/02/1361
مرحله سوم عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر)
بخشي از وصيت نامه شهيد:
«تمام كارها وسايلي هستند براي رسيدن به الله، پس كاري كه در جهت رسيدن به خدا نباشد ارزشي ندارد.»
¤ ¤ ¤
نفسهاي خسته ام در طپش ثانيه هاي ياد تو آرام مي گيرد، آن لحظه كه نسيم نينواييت به برهوت دل بي نوايم بوزد. مي دانم هستي كه رفتنت را هيچ كس هنوز باور نكرده، هنوز مادر در اتاق را به اميد آمدنت باز مي گذارد. هنوز وقتي عكس تو قاب خيالش مي شود، بغضي نمناك مي شويد تمام اضطرابش را. اشك امانم نمي دهد، مي آيد، مي جوشد، پر مي شوم، مي لرزم، مثل روزهاي كودكيمان كه از درد و اشكنك هاي بازي، هر روز جايي از تنمان مجروح بود و پناهمان اشك بود و دامن معطر مادر.
خوابش مي برد كنار عكس در آغوش گرفته تو و يك آه كه گاهي مي ترسم آخرين آهش باشد، مثل بابا كه با ياد تو آخرين آهش را كشيد و سبز و آرام رفت. روزهاي آخر همه بچه ها را خواسته بود و تو را هم، نمي دانم نمي دانست كه رفته اي يا باور داشت كه هستي و از بس بودي مي گفت كه هستي، نگاه آخرش به پنجره بود و پهناي آبي آسمان، انگار تو را مي ديد. يك تبسم و يك نگاه در نگاه تو كه چشم بر قدم هايش نهادي، آخرين پر پروازش بود.
حالا در بيست و نهمين سالگرد عروجت دوباره دلتنگي ماست، براي تو و او كه مي دانم هستيد. كاش دستان آغشته به عشقتان دستان خسته از گناه ما را هم مي گرفت.
خدايا در دنياي خبيث نفس گرفتاريم، تنفس هواي ملكوتت را قسمتمان فرما

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14