(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 اردیبهشت 1390- شماره 19928

در تمام لحظه ها كه دلبري ...
بايد سكوت كردبايد سكوت كرد
وقتي كه ماژيك ها هم مي شكفند...
يك نظر
هرچه مي خواهد دل تنگت....
خنده هاي گچي
دستان هدايت
قاب عكس (شعر امروز)
جمله ها و نكته ها
بي قرار



در تمام لحظه ها كه دلبري ...

چه ات شده؟ بازهم شبنم چشمهايت گلبرگ صورتت را باراني كرده؟ نكند بازهم قلبت از آشفتگي خاطر، به سينه ات چنگ مي زند. شايد هم يك چندي ست كه خلوت نكرده اي. با خودش و خودت. فراموشش كه نكرده اي؛ بي اعتنايش شده اي. برايش شانه بالا مي اندازي و حسي تكراري به آن گرفته اي؟ نكند غبار غرور بر قرينه دوچشمت نشسته.
پس بايد مدتها بگذرد و تو گوش ات را به صدايش اشغال كني تا پرده دلت بلرزد و جان گيري. اما اكنونت را چه شده كه دلت برايش نمي تپد؟ مي داني دردت چيست؟ يك كنج دنجي خواهي و يك تنهايي شب و يك خودت. خلوت كه كني، كم كم پيدايش مي شود و بر وفق مراد مي كند؛ همه چيز را. تا جايي كه تا دورديد، تو مي ماني و عشقبازي هايت با او...
بيش و پيش تر از هرچه، قابل عرض است كه اگر دل سست نكني، دل در گرواش مي بندي و پايبند دلش مي شوي. خوب كه با خودت چرتكه اندازي مي بيني باران هم نمي تواند نقشش را از زلال شيشه دلت بشويد حتي. و اگر تو ايمان داشته باشي كه نمي تواند.
اين تو بودي كه در خيالت خلق و در چشمانت صحن سپيدي از كاغذ و در دستانت او بود. همان كه روزگاري دلتنگش بودي و بي كه غصه ات باشد، چلچراغ دلت را با آن روشن مي كردي. حال اگر بخواهي، اين تو هستي و بضاعتت از نوشتن. عشق بازي ات با سپيدي كاغذ و دلبري ات با قاموس كبير قلم را آغاز كرده بودي تازه. حال نكند پا سست كرده اي؟ يا آنكه اتفاق بضاعت و حواست را به باد سپارده اي؟ ولي اين تو بودي كه چندي يك، خطي را روي سراي سپيد كاغذ يادگار مي كردي. اگر خاطرات يادآورش نيست انگشتانم را به ترتيب تكان دهم... .
چه ات شده؟ نكند متن و سطر روزهايت، دلتنگي غروب هايت و رمز پهنه شبهايت از رمق افتاده كه ديگر بر زبانت جاري نيست. آسمان به آن عظمت در گودالي جاري است؛ مگر روزگارت كم از گودالي شده؟ آيا اين تو نبودي كه با تمناي عاشقانه ات از واژه ها، تكه تكه ي احساس را بنا مي كردي و اينچنين، فال نيكي را براي خودت مي ساختي كه بلندي ها در آن بود؟ آيا اين تو نبودي كه با بي قراري ات براي نوشتن از تن خستگي روز فارغ مي شدي؟
حال، يك چندي ست كه معني روزهايت را بين فرهنگ لغت هم نمي تواني بيابي حتي چه شده كه چشمهايت خيره به جايي ست كه معلوم نيست كجاست؟ به كه و چه باخته اي كه خورشيد پرفروغ دستهايت را به افول سپرده اي؟ آيا اين تو نبودي كه سكوت كاغذ را آكنده از عطر قلم مي كردي و مي شكستي اش؛ و از كران تا بيكران آن را- آوا به آوا- به نظم مي كشاندي. نكند خودت هم نيستي؟
كجاست آن دستت كه با بوسه اش بر كاغذ، واژه واژه زندگي ات را زمزمه مي كرد؟ كجاست آن تكه از وجودت كه به دنبالش رخش مي تازاني و نمي يابي اش؟
نگو كه فصل دستانت متروك شده و غبار بي كسي بر دلت نشسته. چه ات شده كه قاموس بضاعت ات را لرزه گرفته ؟ پرسه اي در ذهنت بزن و به آيينه ها بگو شده اي آن زارع كه به زمين و زراعتش پشت كرده است. (توان اين كار برايت مانده؟) چه ات شده كه ديگر نيلوفر نگاهت روي بركه كاغذي نمي رويد و اين حس تكراري وصله اي شده تا سپيده صبح را به شب بدوزي و اينچنين از پس حادثه ها بي تفاوت بگذري. اين تو بودي كه از بيكران درياي دستهايت، سپيد مرواريدي را خلق مي كردي كه زينت خودت و چشم روشني ديگران بود. از چنبره خيال كه بيرون آيي قاب خاطرات خاك خورده اي را مي بيني كه به دنبال بهاري اند تا طراوتشان، دوباره جلوه كند. راستي، سطرهاي سپيدي كه با سياه كردنشان قيمت مي گرفتند و وام دارت مي شدند را در ذهن داري يا انگشتانم را به ترتيب تكان دهم؟
جلال فيروزي

 



بايد سكوت كردبايد سكوت كرد

هيچ كداممان باورمان نشد، تا خود روز سوم كه با چشم خودمان ديديم، هيچ كدام باورمان نشد، راستش را بخواهي من حتي روز سوم را هم باورنكردم، چه طور بگويم؟ آن قدر شوخي بودنش برايم واضح بود كه حتي روز سوم را نرفتم، كه بخواهد باورم بشود.
مگر مي شد؟ امكان نداشت! با آن قد درازش خواه ناخواه هميشه جلوي چشمم بود. البته خودم هم اين طوري راضي تر بودم. حداقلش مي شد با عباس راحت تر نقطه بازي كنيم. و آقاي احمدي كمتر از كلاس پرتمان مي كرد بيرون. با آن چشم هاي گرد و قلنبه اش هميشه حرص اين معلم رياضي ها را درمي آورد. بعداز مدرسه يكراست مي رفت كتابخانه؛ كلي مي گشت سؤال سخت پيدا مي كرد و فردايش نشان معلم ها مي داد. معلم بدبخت هم كه گير مي كرد سرسؤال و اكبر با خوشحالي تمام و تواضع خاصي مي گفت: «آقا شرمنده ايم، دفعه بعد در حد خودتون سؤال مي پرسيم» و آن وقت كلاس مي تركيد و دود از كله داغ معلم بلند مي شد.
بهش مي گفتيم اكبر چاپ چاخان. فرآيند اسم گذاري اش را درست يادم نمي آيد. فقط مي دانم آن قدر جدي چاخان مي كرد كه خودش هم باورش مي شد.
يكي از همان روزهايي كه طبق عادت يك رديف دراز از سركلاس تا ته كلاس مي نشستيم و به قول خودمان اتوبوسي نشسته بوديم، اكبر وسط كلاس جبر بلندشد و گفت: «بوق»
آقاي عبدالهي نگاهش كرد. دوباره گفت: «بوق»
آقا گفت: « اكبر وير جديده؟ بوق بوق مي كني؟»
اكبر هم با قيافه كاملا جدي و شاكي گفت: «آقا اين چه وضعشه؟ما به مسئولين گزارش مي ديم!»
آقا تعجب زده نگاهش كرد. «چي رو؟»
اكبر روشو برگردوند. «اين وضع نابسامانو. پنج دقيقس دارم زنگ مي زنم، نگه نمي داريد، مي دونيد الان بايد چقد راهو پياده برم؟»
ما هم كه تازه گرفته بوديم قضيه از چه قراره هو انداختيم كه «راس مي گه ديگه آقا. اين چه وضعشه؟ آخه اينم شد اتوبوس؟»! اكبر از وسط همهمه با صداي بلند گفت: «دوستان پياده شين همه. آخر خطه!»
و جلوي چشم هاي از حدقه بيرون زده آقاي عبدالهي همه بلند شديم و از كلاس بيرون رفتيم. بعداز كلاس «اي ول چاپچاخان» بود كه نثار اكبر مي شد و اكبر خيلي باكلاس و مصمم مي گفت: «مگه چي شده؟ دروغ گفتم؟ مگه شماها نديدين كه من پنج دقيقه تمام زنگ زدم. تازه به من مي گويند بوق بوق مي كني!»
اكبر مي گفت و همه مي خنديدند. يادش بخير. يك روز بنزين موتور همين آقاي عبدالهي را خالي كرد و ما 40 تا بچه تا خود خانه آقا را پياده پشت سرش رفتيم و خنديديم. بچه ها مي گفتند روز سوم، هيچ كدامشان كم نگذاشتند. يعني نمي شد كم گذاشت. آن هم براي اكبر. اكبري كه اين همه خاطره ساخته بود. درست است كه خيلي شر بود. كه همه عاصي بودند از دستش. اما آخر مرام بود. پايش كه مي افتاد روي همه را كم مي كرد از لوطي گري. كل ماه رمضان را كه افتاده بود توي امتحان هاي خرداد. حمالي و دست فروشي مي كرد تا كمك خرج داروهاي ننه پير رضا باشد. صدايش هم در نمي آمد. همين آخري ها خود رضا تعريف كرد. تعريف كرد و همه پشت پلك هايشان داغ شد. شده بود يك عادت. اين كه بنشينيم دور هم، با خنده از شيرين كاري هاي اكبر بگوييم و با گريه تمامش كنيم. تمام تمام كه نه. ما مي مانديم و سكوت و دو انگشتي كه يك تكه سنگ سرد را نشانه مي گرفت.
سوم نظري را هرگز يادم نمي رود. سه شنبه كه زنگ خانه خورد، با بچه ها قرار گذاشتيم كه فردا را نياييم مدرسه. دم رفتني قرارمان منتفي شد. اما اكبر رفته بود خانه. عباس هم كه ماشاالله كله اش بدجور باددار بود. با همه بچه ها هماهنگ كرد كه فردا را يكدست مشكي بپوشند. صبح چهارشنبه كه آمديم مدرسه، ديديم عباس و چند نفر ديگر كه زودتر آمده بودند فعالانه و خيلي سختكوش مشغول چسباندن برگه هاي سياهي روز ديوارها بودند. جلوتر كه رفتيم ديديم. بله! برگه اي است با محتواي اعلاميه فوتي. آن هم براي چاپچاخان! خودمان تا تهش را خوانديم. زنگ اول جغرافيا داشتيم. آقاي حسيني آمد سركلاس. با قيافه اي گرفته. چند دقيقه سكوت كرد بعد شروع كرد كه: «مي دونم بچه ها، خيلي سخته، و اون قدر كه نمي شه با كلمات توصيفش كرد. همه يه روز ميانو يك روز مي رن. دير يا زود نوبت مام مي رسه و...» بعد با گوشه آستينش اشك هايش را پاك كرد و شروع كرد به تعريف از اكبر. اكبر چه پسر نازنيني بود. چقدر با كمالات بود. چقدر با مرامو با اخلاص بود...» اون مي گفت و گريه مي كرد. ما كله تكان مي داديم و مي خنديديم. البته زير خروارها اندوهي كه مثلا به خودمان گرفته بوديم. حرف هاي آقاي حسني كه تمام شد مدرسه را تعطيل كرديم. فقط مانده بود شهر را عزاي عمومي اعلام كنيم. اينها گذشت و فردا صبحش اكبرخان سور و مور و گنده و خيلي سرحال و خوشحال از تعطيلي ديروز، آمد مدرسه. تئاتري شده بود براي خودش. معلم و مدير بود كه چشم هايش از حدقه بيرون مي زد و فرياد مي كشيد. از ديدن يك روح دراين واقعيت محض و تو روز به اين روشني. و قهقهه بي حساب بچه ها كه همه چيز را لو مي داد. اكبر بيچاره هم كه ديگر هيچ. بي خبر از همه جا رو به اعلاميه خودش ايستاده بود و نگاه مي كرد. مي خنديدند؛ اما تلخ. درست مثل وقتي كه چشمم خورد به يك عكس آشنا؛ روي يك اعلاميه . تمام آن يك ساعت را داشتم فكر مي كردم كه چقدر عكسش شبيه عكس چاپچاخان است. چقدر اسم و فاميلشان مشابه است. توي دلم گفتم: «لابد دوباره كار همان شيطنت هاي عباس است. انگار نقشه آزار و اذيت كم آورده، دارد دوباره كار پارسالش را تكرار مي كند.» توي فكر بودم كه بروم در خانه عباس. به خودم كه آمدم ديدم جلوي در خانه اكبرم، و باز هم همان عكس، و همان اسم.... خنده ام گرفت؛ از عباس، از خودم، از اكبر. از اين همه خاطره. خنده ام گرفت. اما تلخ... خيلي تلخ... تلخ تر از زهر.
زهره موحدي/ قم

 



وقتي كه ماژيك ها هم مي شكفند...

مگر فقط گچ است كه مي شكفد؟ من جمله هايي ديدم كه از شكوفه شكوفه تر بودند و بر وايت بردهاي ما شكفتند. هر چند كه وايت برد خارجكي باشد. و من مانده ام كه اين وايت برد خارجكي چگونه طاقت مي آورد اين همه جمله را و اين همه محبت را و اين همه رفاقت را و نمي شكند؟... شايد چون خارجكي است و اين چيزها را نمي فهمد... شايد هم فكر جيب وزارت جان دل آموزش و آموزش و آموزش را كرده است... شايد...
... من معلم هايي ديده ام و تعجب كرده ام كه اين قلب هاي بي انتها را چگونه زمين كوچك ما تحمل مي كند؟ معلم هايي ديده ام كه آدمي را تا آسمان مي برند... معلم هايي كه كبوتر شدنم يادگار قشنگ آن هاست بر قلبم... چقدر دلم تنگ شده براي مدرسه راهنمايي مان و راه پله اش... و معلم هايي كه از رفاقتشان دل سنگ ها هم نرم مي شد. مگر مي توانم فراموش كنم نصر خدا را كه در وجود خانم نصيري حل شده بود؟ مگر مي توانم يك لحظه باران بي انتهاي خانم ناظم پور بر برگ هاي دفتر زندگي ام را از ياد ببرم؟...
... من معلم هايي ديده ام كه همه سلول هايشان دلسوزي را فرياد مي كشند. راه شيمي و فيزيك و رياضي را هم نشان نمي دهند. راه زندگي را نشانمان مي دهند. فرشته وارند انگار... احساسشان خستگي نمي شناسد و محبتشان نمي داند حد چيست؟ ... هزار جور سختي به خودشان مي دهند تا شاگرد شاگردي اش را بكند. بي تعارف. هميشه هم پر از انرژي سلامت مي كنند و خلاصه خيلي عشق اند. آدم گاهي توي كارشان مي ماند... اين همه انرژي از غذاهاي ساده شان نيست... من مي دانم كه ايمان است و ايمان.
چرا دروغ؟ مدرسه را هميشه به عشق رفته ام... نه به خاطر اجبار... نه به خاطرشأن اجتماعي... و نه هيچ چيز ديگر... فقط عشق. و اگر اين عشق نبود هيچ وقت «مدرسه»اي نمي شدم. امسال هم روزهاي شنبه را خيلي دوست داشته ام. شنبه ها كسي را مي ديدم كه فقط چهره اش شادترين لحظه هاي نوراني را برايم رقم زده است و انگار غم نمي شناسد و اخم را نمي داند و عصبانيت در فرهنگ لغت تدريسش معنا نشده و هر كس را جدا جدا دوست دارد. دلم گواهي مي دهد اگر روزي معلمم نباشد... خدا نياورد آن روز را... براي چند ساعت، فقط براي چند ساعت فكر كردم ممكن است مدرسه ام عوض بشود و ديگر نبينم ايشان را... اين چشم ها را مگر مي شد كنترل كرد؟ و انگار قصد كرده اند كه دست هاي تك تك ما را بگيرند و تا خود خدا ببرند. دستشان درست... و در دست خدا و بر سر ما باد هميشه. دستهاي مهربان خانم رنجبر را مي گويم...
براي من يكي هميشه شيمي و خوشمزگي اش و دبير نازنينش و شيريني اش با هم اند. رفتار: ماه؛ عشق. دو جلسه از شيمي را نبودم به خاطر مسابقه قرآني كه برنده نشدم. - مگر بازنده هم داريم در مسابقات قرآن؟- با وجود تأكيد فراوان دبير عزيزمان بر اين كه غيبت نكنيد از كلاس... مبحث را كلا تعطيل بودم. امتحان داديم و به جاي اينكه به دارم بكشند كه چرا بلد نبوده اي؟ قول گرفتند بيا تا يادت بدهم... نه فقط مرا كه رفيقم را نيز... او آن دو جلسه را هم بود. پيدا كنيد حد دلسوزي و معرفت يك دبير را... و قطعا درسي كه من از اين رفتار كريمانه گرفتم هزار بار قشنگ تر بود از درسي كه خواهم گرفت در مبحث شيمي. خيلي آسماني اند. دوستشان دارم خانم جباريان را.
معلم ها ماه اند. تك تكشان. خاك كف پاي تك تكشان را بي كنايه توتياي چشمم مي كنم. اين خاك ها حرمت دارند. قدم هاي يك معلم را در آغوش گرفته اند. بايد بوسيد و بوييد و چشم ها را نوازش داد با آن ها... شكوفه هاي قلم يك معلم مي شكفد چرا بر تخته سياه هاي قديم ترها... چه بر وايت بردهاي جديد... چه بر كاغذ هايي كه شهيد بزرگوار مطهري مي نوشت... و چه بر صفحه هاي مجازي... و شايد گاهي هم در پيامك هايي كه از معلم ها مي رسد... شكوفه ها مي شكفند از ميان دست هايي كه در دست هاي خدايند... هر جا كه باشند... شكوفه ها مي شكفند از دست هاي خدا.
نجمه پرنيان- جهرم

 



يك نظر

«بايد سكوت كرد» يك داستان بسيار زيباست. اين يك جمله ي بدون اغراق است! شايد ايراداتي به روند داستان وارد باشد. ايراداتي مثل غير واقعي بودن بعضي اتفاقات! مثل بوق بوق كردن سر كلاس! كسي اگر يك بار فضاي سوم دبيرستان پسرانه را تجربه كرده باشد مي داند كه اين امر تقريبا غيرممكن است! يا جيغ كشيدن معلم ها از ديدن اكبر ، اكبري كه با ديدن اعلاميه اش اولين چيزي كه به ذهن هر كس خطور مي كند -با توجه به سوابق درخشانش!- شوخي بودن اين مساله است! تازه با يك تلفن مي شود از صحت و سقم اين ماجرا باخبر شد و ... الخ!
اما هيچ كدام از اين ها باعث نمي شود از نثر زيباي داستان دل بكنيم ، نثري كه تا انتهاي داستان ما را مي كشاند و نمي گذارد سر از صفحه كاغذ برداريم.نثري كه حكايت از هوشمندي و تسلط نويسنده دارد.
اميدواريم داستان هاي بيشتري از اين قلم بخوانيم.
هيئت تحريريه

 



هرچه مي خواهد دل تنگت....

وقتي فضاي جديد صفحه رو ديدم، خواستم پيشنهاد بدم كه يه قسمت رو هم براي نقد مطالب بگذاريد. مطالبي كه ارسال ميشه رو نقد كنيد، و پيشنهاد هم بديد كه خود بچه هاي مدرسه هم آثار دوستانشون رو نقد كنند. ولي ديدم صفحه برگشت به حالت اولش!
به هر حال اميدوارم حال و هواي صفحه هر جوري كه هست، پر باشه از آثار خوب و با طراوت...
مدرسه: دوست خوب مدرسه ، جناب آقاي طحاني. اين بخش نقد مطلب هم توي برنامه ي جامع اصلاح و بهسازي صفحه مدرسه بود! اما همون طور كه خودتون گفتين اجرا نشد! با اين حال ما باز سعي مي كنيم بعضي
بخش هاي اون مجموعه تغيير ، مثل همين «هر چه مي خواهد دل تنگت...» و ستاره ها ، را هميشه داشته باشيم. بعضي وقت ها هم كه تونستيم به طور كامل با همه اون چيزهايي كه مد نظرمون بود صفحه رو تغيير مي ديم و چاپ مي كنيم!

 



خنده هاي گچي

نيلوفرانه پيچكي خواهم شد و قاف عشق را فتح خواهم كرد و خاطراتمان را كه در ميان سياهي بدي هاي زمانه غرق شده اند، رنگ سفيد خواهيم بخشيد، تا بيشتر جلوه كند. روزهايي كه در شهر قاصدكها براي يافتن نامهرباني هايت، پاهايم تاول زد، آب و هواي لطيف لبخندهايت فقط با دماي كاكتوس دلم سازگاري داشت، كه توانست با قطره قطره اشك هايش از جنس پشيماني، ياد لحظات خوش با تو بودن را كه شتابان بر باد رفته بود، در قلك خاطراتش زنده نگه دارد.
تصورش دشوار است، اما هنوز جاده دلتنگي هايم را با يادت نشانه گذاري مي كنم تا در پيچ و خم پريشاني ها، يادت مسافر ديار فراموشي نگردد. شايد اگر نبودي بوم زندگي ام رنگ خورشيد را تا ابد حس نمي كرد و من دل خوش به روياهاي پوچ تر از پوچم بودم.
تو رنگين كمان اميد را پس از باران مهرباني هايت به من بخشيدي. اگرچه نصيحت هايت را پشت ديوار بلندكوتاهي هايم پنهان مي كردم، اما باز هم نگذاشتي خميازه ها مرا به خواب ابدي فرو برند.
آري بي گمان بدون تو مرده بودم.
از صميم قلب دوستت دارم اي معلم خوبم!
عاطفه قدس

 



دستان هدايت

لاله ها مي شكفند؛ سنبل ها سر بر مي آورند. غنچه ها مي خندند. نيلوفران آبي باز مي شوند؛ تا تواي معلم! اي گل سر سبد گل ها! شكوفه را غنچه و غنچه را تبديل به گل سازي و جامعه اي را باروركني.
جهان هستي را، زنجيره اي از آموخته هاي بشري چنين درخشان و متعالي ساخته است. انتقال اين همه از دست آوردهاي دانش و ثمره تلاش قرون متمادي انساني، به دست توانايت صورت پذيرفته است. توچونان پيامبران الهي، آدميان را رهنمون بودي تا به قله هاي رفيع سعادت ابدي گام نهند و آينده اي بهتر را بسازند. هزاران هزار انسان شايسته و خدمتگزار كه هر يك تاريخي را ساختند همه نوباوگان دستان هدايت تو بودند. تو آنان را ساختي و به خدمت گماشتي. اختصاص يك روز يا يك هفته و حتي يكماه از هر سال به نام تو و براي تجليل از مقام والاي تو، كوششي نمادين است براي بيان احساس انسان هايي كه به تو مديونند والا اگر در تمام سال، از تو بگوييم حق سخن را ادا نكرده ايم. ما فرزندان كوچك تو را چه تاب و تواني براي بيان مراتب حق شناسي تو باشد؟
«من علمني حرفاً فقد صيرني عبدا»
بيژن غفاري ساروي/ تهران

 



قاب عكس (شعر امروز)

بزرگ ترين ديوار جهان را
تو ساختي.
كوچك ترين پنجره دنيا را
مي سازم.
از روزنه اي كوچك
روي ديوار دنياي تاريك تو
آفتابي بتابد شايد.
شايد
گرماي پنجره ي باز قلب من
طرح لبخندت را
به يادت آورد...
ياسمن رضائيان

 



جمله ها و نكته ها

1- نماز، مظهر اميدواري به نزول رحمتهاي بيكران الهي و توفيق دهنده اي براي بهره مندي از آنان است.
2- بسياري از وقايع ناديدني جهان آخرت در اين دنيا آشكارا قابل حس و مشاهده است مانند تولد نوزادان، زنده شدن زمين مرده در فصل بهار و...
3- دلهاي مؤمنان صالح، مثل بهار هميشه زنده، بانشاط و در حال جوانه زدن است.
4- گناه يعني اطاعت از نفس اماره و وسوسه هاي شيطان با كسب نتايج بي نهايت تلخ و منفي.
5- نعمات و رحمتهاي بيكران خداوند بنده نواز هميشه مانند باران در حال نازل شدن است، اما اين خود بندگان سركش هستند كه با كفران نعمت و انجام معاصي آنها را از خود دفع مي كنند.
6- انسانها مي توانند با خوش اخلاقي و عدم بي تابي، تمام مشكلات را بر خودشان آسان كنند.
7- توكل به خداوند رئوف و رحيم، نردبان صعود به عزت دنيوي و اخروي است.
8- شهدا، قله كوههاي معرفت، بصيرت، حق و حقيقت را با نهايت عزت و سربلندي فتح و درك كردند.
9- يكي از بهترين راههاي تداوم برقراري دوستي ها، چشم پوشي از خطاهاي غيرعمدي است.
10- آتش خشم غيرمقدس بدون آسيبها شعله ور نمي كند و گريبانگير خود فرد خشمگين خواهد شد.
11- انجام اعمال عبادي، صالح و معنوي باعث خوشحالي و آرامش هاي پي درپي مؤمنين و مؤمنات مي شود.
12- مشورت، بزرگ ترين راهنما و كمكهاي دلسوزانه از سوي همنوعان در مسير زندگيمان است.
&سليمان بلغار

 



بي قرار

آن روز يك روز خوب و زيبا بود،
صبح زود بيدار شدم و براي كسي كه مي خواستم او را ببينم پيامك زدم كه آيا وقت دارد من را ببيند يا نه؟ هفته ها انتظار كشيدم تا آن روز بيايد، بعد از چند دقيقه او جواب پيامكم را داد و با روي باز خواستار ديدنم شد، در همان لحظه خنده اي بر لبانم نقش بست و خوشحال شدم و به سمت آشپزخانه رفتم تا صبحانه خوبي بخورم و براي رفتن آماده شوم. تصميم گرفته بودم برايش گل بخرم، پس از خانه بيرون رفتم و به مغازه گل فروشي رسيدم و يك گل زيبا - كه نشانه علاقه و دوست داشتن بود - برايش خريدم. همه چيز براي ديدن او آماده بود، فقط قلب من بود كه ديگر طاقتش تمام شده و به شماره افتاده بود. كم كم به مكاني كه مي خواستم آن بزرگوار را ببينم، نزديك مي شدم، بالاخره رسيدم به مدرسه، بله آن مكان مدرسه بود؛ مدرسه اي خيلي قديمي كه تابلوي آن را تازه عوض كرده و روي آن نوشته بودند: مدرسه راهنمايي جواد الائمه (ع). معلم خيلي خوب و عالي اي داشت يعني همه معلمان آن مدرسه خوب بودند، اما يكي از اين معلم ها خيلي خيلي خوب بود كه شايد ديگر نظيرش را نتواني پيدا كني. دوران راهنمايي، تحصيل خود را در آن مكان به پايان رسانده بودم. خصوصيات اين معلم در هيچ معلم ديگري نديده بودم. او بي نظير بود و هست. معلمي مهربان، خانمي باوقار و سنگين، چهره اي شاداب و آرام، كه وقتي صورت او را مي بينيد آرامش پيدا مي كنيد و ناخودآگاه ياد خداوند مي افتيد.
آن روز حدود دو ساعت را با هم سپري كرديم و روز خيلي خوبي بود؛ اما وقتي فهميدم كه او روزهاي آخر بازنشستگي خود را مي گذراند و بعد از سي و هفت سال كار و تلاش و بعد از امتحانات رسماً بازنشسته مي شود، اين موضوع خيلي من را ناراحت كرد و اشك در چشمانم جمع شد و نتوانستم جلوي گريه هايم را بگيرم. به گوشه اي رفتم تا او اشك هاي من را نبيند، اما او آن قدر باهوش و دقيق بود كه ديد وگفت: «چرا گريه مي كني؟» و سعي كرد من را آرام كند وموفق هم شد. او آن قدر تواناست كه در دوران تحصيلم وقتي مشكلات كوچك و بزرگ ناراحتم مي كرد، او من را به صبر و شكيبايي تشويق مي كرد مي گفت: «روزي موفق خواهي شد.» حالا من مي خواهم به آن موفقيت ها برسم تا بتوانم تمام زحمات او را جبران كنم. وقت خداحافظي نزديك و نزديك تر مي شد و دلم نمي خواست از او جدا شوم اما زمان زود مي گذشت. با هم دست داديم و او گفت: باز هم ديگر را مي بينيم ان شاء الله.
من مي خواستم دست او را براي قدرداني ببوسم او مثل هميشه نگذاشت و گفت: «اين كارها چيست كه مي كني؟ ديگر اين كار را نكن من ناراحت مي شوم .»من قول دادم كه ديگر اين كار را نكنم. خداحافظي كرديم به اميد روزي كه همديگر را ببينيم، اگر خداوند توفيق دهد.
هاجر آزادي خوش قدم / تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14