(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه اول خرداد 1390- شماره 19932

پدر، پسر، سنگر (روايتي از خانواده شهيدان اسدالله و فتح الله ژيان پناه)
احمد كاظمي پشت بي سيم گفت: خدا خرمشهر را آزاد كرد
ستاره ها را فراموش نكنيد
پاي حرف هاي ناخدا تكاور بازنشسته هوشنگ صمدي خرمشهر و تكاوران نيروي دريايي



پدر، پسر، سنگر (روايتي از خانواده شهيدان اسدالله و فتح الله ژيان پناه)

مهديه خالقوردي
فتح الله كه شهيد شد، پدر گفت مي خواهم بروم جبهه تا جاي او را پر كنم. رفت و جايش را پر كرد. آخر سر هم به فتح الله پيوست و او هم آسماني شد تا هميشه آسمان خانواده ژيان پناه از حضور اين دو ستاره روشن و درخشان باشد.
آنچه مي خوانيد گفت وگو و روايتي كوتاه از اين خانواده مبارز، از كلام پروين ژيان پناه- فرزند و خواهر شهيد- است. خانم ژيان پناه دبير بازنشسته آموزش و پرورش است و افتخار زندگي با مردي را دارد كه او نيز سلامتي خود را در راه آرمانهايش خرج كرده و افتخار جانبازي دارد.
¤¤¤
سه برادر و شش خواهر بوديم؛ فتح الله متولد 1335 و سال آخر رشته جامعه شناسي بود. فرزندي چهار ماهه نيز داشت؛ بيشتر با او مانوس بودم. هميشه به اين نكته اشاره مي كرد كه پيامبر گرامي اسلام(ص) رسالت خويش را (امر به معروف و نهي از منكر) اول از خانواده خويش آغاز كرد. تأكيد داشت هر روز آياتي از قرآن كريم را تلاوت كنيم و مطالعه داشته باشيم. مي گفت؛ انسان نياز دارد هر هفته ايمانش را قوي تر كند. به مدارس دعوت مي شد تا براي دانش آموزان فسادهاي اخلاقي، اجتماعي و سياسي شاه و رژيمش را افشا كند. در منزل ما انواع كتاب هاي ممنوعه از نظر دولت شاهنشاهي زياد بود؛ سال آخر دبيرستان بودم، به همراه خواهر كوچكترم داشتيم كتاب هاي ، آيت الله طالقاني، و... را جلد مي كرديم كه درب منزل را زدند. همزمان در باز شد و افرادي به داخل حياط آمدند. احساس كردم اين ها بايد از طرف ساواك باشند. كتاب آيت الله طالقاني را زير پيراهنم پنهان كردم. از در اتاق سريع خارج شده و به سمتشان آمدم. با اين وجود باز كارت شناسايي شان را خواستم، حدسم درست بود! وارد منزل شده و گوشه و كنار اتاق هايمان را گشتند. گفتند: شما در منزل چه كتاب هايي داريد؟ در همان آن، خواهرم رو به آنها گفت: كتاب هاي صمد بهرنگي را داريم. گفتند: اينها را عليه شما پرونده نمي كنيم. از ما امضاء گرفتند و گفتند از اين به بعد عليه شاه دست به اقدامي نزنيد!
15 آبان 1359بود، فتح الله- برادرم- در سرپل ذهاب مشغول جابجايي مهمات بود. جايشان شناسايي شده بود. مي خواستند تغيير مكان دهند كه در همان جا مورد اصابت تك تيراندازهاي عراقي قرار گرفته و به شهادت رسيد. فتح الله در جبهه به افرادي كه به خواندن و نوشتن علاقمند بودند كمك مي كرد و يادشان مي داد. كلا به درس دادن و اين طور مسائل علاقه داشت.
خاطره اي شيرين از او در خاطرم مانده است. من مسائل رياضي ام را به او مي دادم تا حل كند (از ايشان نيز در اين زمينه كمك فكري مي گرفتم) او نيز نقاشي هاي درس زيست شناسي شان را از من مي خواست تا بكشم!
مي روم جبهه تا سنگر پسرم خالي نماند
تحصيلات پدرم- اسدالله ژيان پناه- تا ششم ابتدايي بود، هر روز بعد از نماز صبح به او قرآن ياد مي دادم، بعد از يادگيري خودشان خواندن قرآن را ادامه دادند.
زماني كه خبر شهادت برادرم را شنيدند، رنگ از رخسارش پريد و گفت: من مي روم جبهه تا سنگر پسرم خالي نماند. به مدت يك سال و نيم در رفت و آمد بود و بيشترين فعاليت ايشان در اين رفت و آمد خريدن كتاب هاي دعا براي رزمندگان بود. وقتي مي آمد با هم مي رفتيم كتاب دعا مي خريديم و ايشان هم مي برد و به دست رزمنده ها مي رساند.
پدرم راننده آمبولانس بود. در عمليات والفجر هشت در منطقه شرهاني، عقب ماشين چند دبه آب جاي داده بود تا به رزمندگان خط مقدم برساند، آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار مي گيرد و دردم به شهادت مي رسد. آن موقع 53 ساله بود.
آن روز من داشتم دانش آموزانم را براي رفتن به جمكران آماده مي كردم كه خبر شهادت ايشان را دادند. زماني كه به منزل آمدم ديدم همه بي تابي مي كنند. گفتم: اگر پدر در بستر فوت مي كردند بهتر بود؟! همه ما بايد برويم پس چه زيباتر كه مرگمان در اين مسير باشد.
دوست داشتم همسرم جانباز باشد
سال 1361 ازدواج كردم، دوست داشتم همسرم جانباز باشد. آن موقع آقاسيدحسين (منتظري تبار) يكي از مسئولين تربيتي مقطع ابتدايي منطقه 10 بود و فقط يكي از انگشت هايش را در جبهه از دست داده بود.
با هم قرار گذاشتيم در مسير ولايت قدم برداريم و هر زمان كه باز رزمندگان به وجود ايشان نياز داشتند، اطاعت امر كنند. اولين فرزندم كه اواخر سال 1362به دنيا آمد، همسرم به جبهه رفت. يكي دو هفته بيشتر از اعزامش به منطقه مجنون نگذشته بود كه از طرف رئيس آموزش و پرورش منطقه خبر مجروحيت ايشان را دريافت كردم.
خمپاره اي اطرافش اصابت كرده بود. احساس گرما مي كند و به همين دليل كلاهش را از سر برمي دارد و گوشه اي مي نشيند. بلافاصله خمپاره دوم اصابت مي كند و او در باتلاق مي افتد. سر و صورتش پر از تركش شده بود. به طور اتفاقي چند نفر از دوستانش كه از آن مسير رد مي شدند، سيدحسين را از باتلاق نجات داده و به عقب مي رسانند. سمت راست بدنش فلج شده بود. دچار بيماري صرع شد و دو سال تحت نظر پزشك بود.
حالا سه فرزند داريم كه همسرم با تمام مشكلات روحي و جسمي در تعليم و تربيت آنها حرف اول را مي زد. دخترم فارغ التحصيل ادبيات عرب از دانشگاه امام صادق(ع)، پسرم مهندس برق و دختر كوچكم فارغ التحصيل رشته حقوق از دانشگاه تهران است. حرف آخر هم اينكه خدا را شاكرم.

 



احمد كاظمي پشت بي سيم گفت: خدا خرمشهر را آزاد كرد

¤ اين گونه بود كه در همه عمليات ها تا پايان جنگ، شهيد كاظمي بدون استثنا نقش فعال و موفقي داشت؛ وي از افراد موثر در آزادسازي خرمشهر بود و اين شهر تا ابد، مرهون رشادت كاظمي است.
خرمشهر را بايد از مردانش شناخت كه شرف المكان بالمكين. خرمشهر بدون مردانش، قطعه اي خاك است مانند ديگر خاك ها. آنچه خرمشهر را از ديگر خاكها جدا مي كند، خون و عرق مرداني است كه ايستادند تا خرمشهر از پا نيفتد. و يكي از آن مردان حاج احمد كاظمي بود.
سردار قاسم سليماني- فرمانده لشكر ثارالله در زمان دفاع مقدس- معتقد است كه سردار شهيد احمد كاظمي فاتح واقعي عمليات بيت المقدس و آزادي خرمشهر بوده است. در ادامه برخي خاطرات وي از احمد كاظمي درباره عمليات بيت المقدس را مي خوانيد.
من تصورم اين بود كه وقتي خبر شهادت حاج احمد گفته شد، حداقل تيتر همه روزنامه هاي ما اين جمله باشد كه: فاتح خرمشهر شهيد شد
همان طوري كه وقتي بزرگي از ما در ادبيات، هنر و در هر چيزي، از بين ما مي رود و فوت مي كند ما بلافاصله تيتر مي زنيم برايش كه مثلا «پدر علم رياضي» ايران از دنيا رفت، فكر مي كنم حقي كه احمد به گردن ملت ايران داشت با حقي كه ديگر انديشمندان مختلفي كه مورد تجليل هستند و بحق هم بايد مورد تجليل باشند، كمتر نباشد و شايد هم در ابعادي بيشتر باشد. يعني خيلي ها بايد خودشان را مديون شهيد كاظمي بدانند. حقيقتا اگر بخواهيم حاج احمد را تشريح بكنيم بايد برگرديم به جنگ. از جمله كساني كه غريب بود شهيد كاظمي بود، شهيد كاظمي محور چند تا فتح بزرگ بود. در جنگ مي توانيم بگوييم كه شاه كليد اين فتوحات او بود. يكي از برجستگي هاي شهيد كاظمي هم همين بود. يعني اگر گفته بشود زيرك ترين فرمانده ما درجنگ احمد بود؛ حتما سخني به گزاف گفته نشده و احمد به اين معنا زيرك بود كه با تدبيرترين بود.
احمد قابل جايگزين نبود
احمد به نيروي زميني مقام داد نه نيروي زميني به احمد. لذا در هر كجا قرار مي گرفت او تاثيرات معنوي اش، تاثيرات رفتاري و اخلاقي اش بي نظير بود، ما در تاريخ انسانها كمتر داريم آدم به اين خوبي جامع باشد، آدمهاي جامع نادرند، اين طوري نيست كه ما فكر مي كنيم جامعه ما پر از احمد است و كساني جاي اين خلأها را پر مي كنند، نه اين طور نيست، امكان ندارد كه خلأها به سادگي پر شود، طول مي كشد در جامعه بشري كساني مثل احمد متولد شوند. سيصد سال، پانصد سال طول كشيد كه يك فردي مثل امام خميني(ره) در جامعه ظهور كرد، به سادگي نمي تواند مثل امام خميني(ره) متولد شود.
هر پانصد سالي، هر چهارصد سالي و هر دويست سالي جامعه يك چنين انساني را تحويل مي گيرد. اين ها چيزهايي نيست كه ما فكر كنيم به سادگي قابل بدست آوردن است، قابل جايگزين شدن هستند، نه اين جوري نيست.
نكته ديگر، هركسي ممكن است تاثيري داشته باشد اما تاثيرات با هم فرق مي كند و مشكل اين است كه ما در زمان حيات آنها قدر اين تاثيرات را كمتر مي دانيم. يك شخصيتي مي آيد مثل علامه اميني و الغدير را مي نويسد. مرحوم آقاي شيخ عباس قمي مي آيد مفاتيح الجنان را مي نويسد آنها يك تاثيري دارند و يك هدايتي دارند و امام خميني(ره) كه نظام جمهوري اسلامي را تاسيس مي كند يك تاثير ديگر دارد.
شخصيت شهيد كاظمي را هم در اين بعد بايد مورد جست وجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشكر نبود، ما با او نزديك بيست و هفت سال زندگي كرديم، رشد كرديم. در ظاهر او فرمانده لشكر بود و ما هم فرمانده لشكر بوديم و خيلي از دوستانمان هم كه شهيد شدند فرمانده لشكر بودند، اما تاثيرات كاملا متفاوت بود. تاثيرات شهيد كاظمي در جنگ صرفا تاثير يك فرمانده لشكر نبود، كه مثل ده يا دوازده تا لشكري كه در جنگ وجود داشتند او هم سهمي دارد نقشي داشت و آن نقش را ايفا مي كرد، اين گونه نبود. اجزاي لشكر مثل يك بناست همه اعضاي اين بنا در آن تاثير دارند، اما محور و مبناي اساس اين بنا ستون هاي اين بنا هستند.
در جنگ احمد جزو ستون هاي اين بنا بود، هم در آن ارزشهايي كه در جنگ بوجود آمد كه من اشاره به آنها مي كنم. او نقش يك مربي را داشت. چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربي داشتند، نه مربي به معناي مربي نظامي كه آموزش نظامي بدهند، نه، مربي جامع تر از اين حرف ها، و بدون اينها و يا در هر جلسه اي كه اينها نبودند نقص بود و وقتي كه بعضي هاشون شهيد شدند اين نقص تا آخر جنگ باقي ماند و اين سه نفر نقش مربي را داشتند، حسن باقري، حسين خرازي و احمد كاظمي.
اگر همه ما مي نشستيم در جنگ حرف مي زديم، تصميم گيري مي كرديم، سكوت هر يك از اين سه نفر، حتما امكان تصميم گيري را مشكل مي كرد، حرف آخر را مي زدند، اگر مخالفت مي كردند با عملياتي، حتما يك مساله و دليل داشت و اگر اصرار مي كردند همين طور بود، ما در 10 عمليات بزرگ جنگ، يعني عمليات ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، بدر، خيبر، والفجر10، كربلاي 5، والفجر 8 در هر ده عمليات بزرگ جنگ، شش عمليات ناجي تصور محورش احمد بود. در ثامن الائمه(ع) ايستاد تا دشمن آبادان را نگرفت، براي شكست محاصره آبادان، احمد و حسين دو محور اصلي و اساسي بودند.
در عمليات بيت المقدس در شب نوزدهم يا هيجدهم وقتي همه خسته شده بوديم همه وسواس داشتند كه عمليات براي دو هفته به تاخير بيفتد، آنجا حسن باقري صحبت كرد، گفت ما به مردم قول داده ايم. گفتيم خرمشهر در محاصره است چه طور مي توانيم برگرديم همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عمليات فتح المبين، عمليات بيت المقدس را شروع كرده بوديم دو لشكر خرمشهر را تصرف كردند هركدام با پنج گردان يعني سه هزار نفر در مقابل بيست هزار نفر دشمن، لشكرهاي احمد و حسين بودند. در عمليات خيبر همه دستاوردها منحصر به آن چيزي شد كه احمد مهيا كرد يعني جزاير. در بدر مثل يك شهاب، جبهه را شكافت رفت داخل. من يادم نمي رود وقتي آخر شب مهدي باكري شهيد شده بود همه رزمندگان جبهه را تخليه كرده و عقب نشيني كرده بودند، فقط ده نفر مانده بودند كه اصرار مي كردند با التماس احمد را از منطقه بدر خارج كنند، نمي آمد. مي گفت: چرا جنگ ما اين طور شد؟ به اينصورت درآمد؟ شخصيتي مثل احمد كاظمي، تاثيرات يك فرمانده لشكر كه فقط خرمشهر را آزاد كرد، نبود، پرورش چنين فضايي بود كه امروز 17 سال از جنگ مي گذرد اماهر روز اين نام، نام بسيجي فرهنگ جنگ و توجه به آن در جامعه ما ضروري تر به چشم مي خورد و احساس مي شود. اين نقش احمد بود، نقش حسين بود نقش حسن باقري بود، نقش مهدي زين الدين بود، نقش شهيد علي رضائيان بود و دهها فرمانده اي كه شهيد شدند و اينها محورهاي اصلي اش بودند.
خرمشهر مرهون رشادت شهيد كاظمي
شهيد كاظمي توانست با كمك شهيد خرازي آخرين مرحله عمليات آزادسازي خرمشهر را انجام دهد. ايشان نيروهاي عراقي را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد كردند، با دو لشكر خرمشهر را تصرف كردند هر كدام با پنج گردان يعني سه هزار نفر در مقابل بيست هزار نفر دشمن، لشكرهاي 8 نجف و 14 امام حسين تحت فرماندهي احمد و حسين بودند. و اين گونه بود كه در همه عمليات ها تا پايان جنگ، شهيد كاظمي بدون استثنا نقش فعال و موفقي داشت؛ وي از افراد موثر در آزادسازي خرمشهر بود و اين شهر تا ابد، مرهون رشادت كاظمي است.
مكالمه بي سيم سرداران شهيد خرازي و احمد كاظمي با سردار رشيد در لحظه آزادي خرمشهر
حسين حسين رشيد: حسين جان ببين، ببين، شما الان داخل خود شهريد؟
رشيد رشيد حسين: چي؟ كي؟ پيام شما مفهوم نيست رشيد جان دوباره بگيد؟
حسين جان: شما شمارو ميگم خودتون، كجاييد الان داخل شهريد؟
رشيد رشيد حسين: ببين رشيدجان ما داريم مي ريم جلو شما با احمد كاظمي هماهنگي كنيد مفهومه؟ ما تو شهر نيستيم مفهومه؟
احمد احمد رشيد: احمد ببين الان حسين منتظر هماهنگي شماست تا كارشونو شروع كنند و عملياتو با هماهنگي اجرا كنيد شما كجاييد الان؟
رشيد رشيد احمد: آقا جان، ما داخل خود شهريم، واينا كه تو شهرن اومدن پناهنده شدن مفهوم شد!!!!
احمد احمد رشيد: احمد جان قطع و وصل مي شه! دوباره بگو؟ چي گفتي؟
رشيد رشيد احمد: رشيد با اون يكي دستگاه صحبت كن مفهوم شد؟
باشه احمد همين الان ... همي الان.
رشيد رشيد احمد: آقا ما تو شهريم بهش بگو، به محسن بگو ما تو شهريم، ما تو شهريم و پنج شش هزار نفرم اومدن پناهنده شدن ما تو شهريم ما داريم اونارو تخليه مي كنيم ما تو شهريم و تمام نيروهامون تو خود شهرن!!!
رشيد رشيد احمد: رشيد جان مفهوم شد؟
احمد احمد رشيد: قابل فهم نبود! شما كجاييد احمد؟!! ببين اگه يه پستي در مسير راه صداي شمارو له كنه من صداتونو متوجه مي شم و به محسن پيامتونو مي گم، به محسن پيامتونو مي گم...
رشيد رشيد احمد: رشيد جان مي گم من تو شهرم و همه نيروها تو شهر اومدن اسير و پناهنده شدن مفهوم شد؟
احمد جان: بله بله من فهميدم چي گفتيد مي گيد من تو شهرم و كليه نيروها پناهنده شدن!! ببين برادر احمد مراعاتم كنيد چوبي، چيزي نخوريد!!
رشيد رشيد: بابا نترس، نترس الان بيش از شش هزار نفر به ما پناهنده شدن بيش از شش هزار نفر مفهوم شد رشيد جان؟
احمد جان: چقد؟ نفهميدم دوباره بگو چند هزار نفر؟
رشيد: بابا گفتم بيش از شش هزار نفر شش هزار نفر مفهوم شد؟ و دارن هي زياد مي شن. مفهوم شد؟
احمد احمد رشيد: بيش از شش هزار نفر؟ بله؟ خدا اجرت بده مفهوم شد بله فهميدم.
رشيد رشيد احمد: رشيد جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پيش تظاهرات بود، تظاهرات بود، و كليه اسرا يا حسين مي گفتند و الله اكبر و تسليم مي شدن. خوب مفهوم شد؟
احمد جان: اين يه قسمت حرفت نامفهوم بود دوباره تكرار كن؟
رشيد رشيد احمد: مي گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پيش تظاهرات بود و كليه اسراي عراقي الله اكبر و يا حسين مي گفتنو تسليم مي شدن.
احمد احمد رشيد: بله بله، مام اينجا فهميديم تشكر آقا الله اكبر، الله اكبر همه چيو فهميديم.
رشيد رشيد احمد: رشيد جان خداوند خرمشهر و آزادش كرد. آزادش كرد...
احمد پيام تو كاملا دريافت شد به اميد پيروزي واقعي بر استكبار جهاني.

 



ستاره ها را فراموش نكنيد

قاسم صادقي
شهيد سيدمجتبي هاشمي سومين فرزند خانواده متولد 1319 تهران در سن نوجواني به استخدام نيروي هوايي ارتش در مي آيد. با توجه به تدين و مذهبي بودن جو موجود را طاقت نمي آورد و استعفا مي دهد و به شغل آزاد روي مي آورد. در قيام 15 خرداد 1342 فعاليت داشته و مدتي به لبنان رفته و دوره هاي چريكي را مي گذراند تا پيروزي انقلاب و به علت فعاليت هاي انقلابي بارها مورد تعقيب قرار مي گيرد. با ورود امام جزو تيم انتظامات و حفاظت مي شود. با تشكيل كميته انقلاب اسلامي در منطقه9 خيابان شاهپور در مدت يك سال كميته را راه اندازي مي كند. با شروع غائله كردستان به پاوه مي رود و با ضدانقلاب درگير مي شود.
با شروع جنگ تحميلي با داشتن پنج فرزند، زن و بچه را به خدا مي سپارد و با يك ساك دستي وارد خرمشهر مي شود. پس از شكست حصر آبادان مجددا به تهران برمي گردد. درچند نوبت دوباره به منطقه جنگ مي رود وي بعدها با تغيير شغل در مغازه و كسب درآمد كمك مالي به رزمندگان، به فعاليت هاي شهري و با راه انداختن تظاهرات عليه بي حجابي و بي بندوباري در خيابان هاي تهران در تاريخ 28/2/1364 در ايام ماه رمضان توسط منافقين به شهادت مي رسد.
گروه چريكي «فدائيان اسلام» در اولين روزهاي جنگ در خرمشهر شكل گرفت و از تمامي اقشار جامعه حضور داشتند. به خصوص زنان و دختران خرمشهري حتي بچه هايي كه از خارج از كشور آمده بودند تا از ديارشان دفاع كنند و گمنام به شهادت رسيدند و بي نام به خاك سپرده شدند و چه مرداني كه حر زمان شدند و نامشان در هيچ كجا ثبت هم نشد.راستي ما انسانها چه غافليم! گروه فدائيان اسلام از روز اول تا پايان حصر آبادان بيش از 10 هزار نفر نيرو را در خود جاي داد و به مدت يك سال به حفظ از كيان جمهوري اسلامي در خرمشهر و آبادان فعاليت كرد و بيش از 300 شهيد و مجروح و اسير تقديم انقلاب اسلامي كرد و پس از شكست حصر آبادان به فراموشي سپرده شد.
شايد اين نوشتار تلنگري باشد براي اهل دل و معرفت تا يادي از شهدا و رزمندگان آن گروه كنند و دل خانواده شهدا و رزمندگان آن دوران را به دست آورند.
همكاري سيدمجتبي هاشمي با شهيد جهان آرا زبانزد شهر شده بود. جهان آرا چقدر خوشحال شد كه سيدمجتبي با دو دستگاه اتوبوس نيرو در اولين روزهاي جنگ در خرمشهر حضور پيدا كرد و در شهر پيچيد كه نيرو از تهران آمده و حضور سيد و بچه ها، جهان آرا را دلگرم كرد. بچه ها سريع به سمت پل نو رفتند و پيشروي عراقي ها را مسدود و حدود 40 تانك دشمن را در منطقه پل نو (نهر عرايض) منهدم كردند. آنها در مقاومت 34 روزه خرمشهر نقش بسزايي ايفا كردند و دشمن مجبور شد خرمشهر را دور بزند و از شمال به سمت مركز شهر يورش بياورد كه در روز 24مهرماه 1359 با استقامت بچه ها جنگي با تانك درشهر صورت گرفت و در آن روز خرمشهر به خونين شهر تغييرنام پيدا كرد.
پس از 34روز مقاومت، سيد با گروهش آخرين نفراتي بودند كه با دلي شكسته شهر را ترك كردند.
اگر رزمندگان «فدائيان اسلام» نبودند، آبادان محاصره 360 درجه شده بود. با خبر شهيد «درياقلي» كه گفت عراقي ها آمده اند تا قبرستان آبادان (ذوالفقاريه) سيدگروهش را جمع و عازم به منطقه ذوالفقاريه شدند. تنگ غروب روز 8/8/1359 با يورش به نيروهاي متجاوز به مدت 24 ساعت درگيري تن به تن در نخلستان ها، بيش از 200 نيروي متجاوز به هلاكت رسيده و تعدادي اسير شدند. شهر آبادان با رشادت و شجاعت و شهامت بچه ها از محاصره كامل آزاد و اولين خط پدافندي در مقابل نيروهاي دشمن در سمت شمال رودخانه بهمنشير احداث و به مدت 10ماه دشمن را در آن منطقه زمينگير كرد و تا شكست كامل حصر آبادان با شبيخون هاي متعدد آرامش و آسايش دشمن را سلب كرد كه در ادامه آن در مهرماه 60 آبادان از محاصره كامل آزاد شد و قلب امام شاد شد.
راست گفت رهبرمان در 30 سال پيش كه «ممكن است يك نام فراموش شود. ممكن است يك نام اصلا شناخته نشود. آنچه مهم است كارها، رسم ها، خط ها و حركت هايي است كه انجام مي گيرد كه شما را دراينجا ديدم، شما از آنچه شنيده ام بهتريد!
مطمئن باشيد كه آينده درباره شماها و درباره اين نسل يك قضاوت شيرين و دلنشين خواهدداشت. در تاريخ هركدام از شماها آقاي ايكس، فرزند ايگرگ نيستيد. شماهايي كه داريد اين حماسه را مي سازيد، هركدام تك تكتان ستاره اي هستيد كه در آينده مي درخشيد.»

 



پاي حرف هاي ناخدا تكاور بازنشسته هوشنگ صمدي خرمشهر و تكاوران نيروي دريايي

علي عباسي مزار
در سال 1339 به استخدام نيروي زميني ارتش در آمدم و پس از گذراندن دوره هاي مختلف در سال 54 يعني زماني كه واحد تكاوران نيروي دريايي به تازگي تشكيل شده و عضوگيري مي كرد به اين واحد پيوستم. دوره هاي آموزشي خود را در منجيل طي كرده و براي گذراندن دوره فرماندهي به انگلستان اعزام شدم. پس از اتمام اين دوره و بازگشت به ايران طي حكمي به عنوان فرمانده گردان تكاور نيروي دريايي در پايگاه دوم دريايي ايران در خرمشهر منصوب شدم.
پس از انقلاب اسلامي ايران نيز همچنان به عنوان فرمانده گردان تكاور در خرمشهر انجام وظيفه مي كردم. نكته اي كه نبايد آن را از نظر دور داشت حضور فعال و تأثيرگذار تكاوران نيروي دريايي در خرمشهر به ويژه در دوران جنگ تحميلي است.
براي پرداختن به مسئله جنگ تحميلي عراق عليه ايران و نقش تكاوران نيروي دريايي در آن بايد ماجرا را از شش ماه پيش از آغاز جنگ يعني از فروردين 59 آغاز كنيم؛ در اين زمان ناآرامي هايي در مرزهاي جنوب غربي كشور مشاهده مي شد. از گردان تكاور در اهواز براي ايجاد آرامش در بوشهر و خرمشهر و امنيت مرزهاي آبي كمك خواستم. در اين زمان سه واحد تكاور را در اهواز، خرمشهر و بندرامام مستقر كردم. پايگاه دريايي ما در خرمشهر رو به رو و حتي در تيررس عراق بود به همين خاطر به دستور فرمانده ستاد نيروي دريايي براي پشتيباني از اين شهر چند قبضه تفنگ 106 و چند قبضه خمپاره انداز 120 ميليمتري و آرپي جي هفت به اين منطقه فرستادم. نيروهاي كمكي بخشي در داخل شهر خرمشهر به كمك نيروهاي شهرباني و بخشي نيز در بيرون از شهر تا پاسگاه مرزي كار تأمين امنيت را بر عهده داشتند، آنها گزارش كار خود را به صورت روزانه به پايگاه دريايي در خرمشهر ارسال مي كردند. در بررسي هايي كه ما از اطلاعات جمع آوري شده توسط اين افراد، داشتيم به اين نتيجه رسيديم كه عراق خود را براي يك جنگ بزرگ و تمام عيار آماده مي كند. جاده سازي، سنگرسازي، ساختن خاكريز، جابه جايي نيروها و... اينها همه نشان از اين داشت كه صدام خود را براي يك كار بزرگ جنگي آماده مي سازد.
ما ضمن ارسال گزارش ها به تهران، در بوشهر كارآمادگي رزمي نيروها را در دستور كارمان داشتيم. در نهايت تصميم فرماندهان بر اين شد كه طرح هاي عملياتي پيش از انقلاب با ايجاد تغييرات و به روز كردن آنها در برنامه كاري قرار گيرد. طرح هاي جديد نوشته و به يگان ها ابلاغ گرديد. نيروي دريايي براي آمادگي بيشتر نيروها مانوري را با شركت نيروي هوايي و زميني در اوايل سال 59 ترتيب داد كه بعد از انجام اين مانور ما طي جلساتي نقاط ضعف و قوت را يافته و در صدد رفع نواقص برآمديم. در مرداد 59 ما جنگ را حتمي مي دانستيم و نيروها در آمادگي كامل به سر مي بردند، تكاوران نيروي دريايي هم كه تحت فرماندهي من بودند عده اي در منطقه و گروهي هم در پايگاه دوم دريايي (بوشهر) حضور داشته و هر آن آماده رزم بودند.
نيروي دريايي وظيفه دفاع از مرزها و راه هاي آبي و حفظ منافع كشورمان در خليج فارس و درياي آزاد را بر عهده دارد؛ اما از آنجايي كه ما در خرمشهر يك پايگاه داشتيم براي كمك به پايگاه و عدم حضور يگانها در آن منطقه ما ناچار شديم در روز اول مهر وارد خرمشهر شويم.
ساعت سه و نيم بعد از ظهر روز 31 شهريور 59 بود كه من به دفتر فرماندهي منطقه در بوشهر مي رفتم كه يك باره سه هواپيماي عراقي در آسمان ظاهر شده و شروع به ريختن آتش كردند من در آن لحظه در پايگاه نيروي دريايي بودم كه رگبارهاي هواپيماهاي دشمن در فاصله 15متري من به زمين خورد. وقتي كه به دفتر فرماندهي منطقه رسيدم فرمانده منطقه (ناخدا رزمجو) به من گفت كه امريه از تهران رسيده مبني بر اينكه گردان تكاور بايد به خرمشهر بروند.
من يك ماه و نيم پيش از آغاز جنگ بازنشست شده بودم و منتظر بودم تا جايگزين من آمده و گردان را تحويل بگيرد، در روز 31شهريور ناخدا رزمجو به من گفت كه چه كار مي كني؟ مي ماني يا مي روي؟ گفتم كه من مي مانم، من براي چنين روزي ساخته شده ام امروز زماني است كه كشور به من نياز دارد و من بايد دينم را به اين كشور ادا كنم.
مأموريت من در دو كلمه به من گفته شد؛ دفاع از خرمشهر. اين مأموريت مأموريتي سنگين تر از كوه دماوند بود و دفاع از اين شهر با حدود 600 نفر نيرو كاري دشوار بود. به دفتر خودم آمدم و با اعلام آماده باش فرماندهان گروهان ها را فرا خواندم و بعد از مروري جزئي روي نقشه به آنها گفتم تا رسيدن دستور عملياتي از منطقه، نيروهاي خود را آماده حركت به خرمشهر كنيد.
كار بسيار سنگيني را در پيش داشتيم، حركت يك ستون نظامي از بوشهر به خرمشهر آن هم در وضعيتي كه جنگ بر منطقه حاكم است و ما در تيررس دشمن هستيم. ساعت 12شب گردان آماده اعزام به خرمشهر شد. 112خودرو بوديم و من در اولين خودرو بودم. ماشين ها در جاده با چراغ خاموش و با فاصله 100 تا 150 متري از يكديگر و با طولي حدود 13كيلومتر حركت مي كردند. به لطف خدا در صحت و سلامت كامل به نزديكي آبادان رسيديم. از زمان ابلاغ مأموريت يكي از مواردي كه بر آن تأكيد مي شد وجود ستون پنجم دشمن در خرمشهر و آبادان بود به همين خاطر در نزديكي آبادان نيروها را متوقف كرده و به آنها تفهيم كرديم كه در صحبت هاي خود با ديگران مسائل امنيتي را رعايت نمايند تا ستون پنجم دشمن از حضور ما و عمليات ما مطلع نشوند. از آنجايي كه مي دانستم ستون پنجم دشمن ورود ما را به آبادان به عراق اطلاع خواهد داد به همين دليل در بدو ورود به شهر نيروها را متفرق كرده و فرمانده هان گروهان ها را احضار كردم و آخرين هماهنگي ها روي نقشه انجام و محل استقرار گروهان ها مشخص شد. فرمانده هان گرو هان افرادي را در قالب گروه هاي سه و چهارنفره براي انجام شناسايي و جمع آوري اطلاعات به شهر فرستادند. من به تمام نيروها تاكيد مي كردم كه تمام آموزش هايي را كه ديده ايد و تمام آمادگي رزمي خود را بايد در اينجا به كار ببنديد و انتظار من اين است كه استقرار نيروها در خرمشهر بايد بدون كوچكترين تلفاتي صورت بگيرد. حدود ساعت شش صبح بود كه گروه هاي شناسايي به واحدها بازگشتند و كار استقرار نيروها در خرمشهر آغاز شد. در ميانه هاي كار استقرار دشمن از حضور ما مطلع شده بود و با آتشي كه روي خرمشهر مي ريخت اين شهر را به جهنم تبديل كرده بود اما با همه اينها در حدود ساعت 11 و نيم روز اول مهر به من اطلاع دادند كه استقرار نيروها بدون هيچ گونه تلفاتي به انجام رسيده است.
پس از استقرار، من به همراه افسر عملياتم (ناخدا زربليان) براي معرفي به ستاد منطقه موسوم به ستاد عمليات جنوب يا ستاد اروند رفتيم، پس از بازگشت به گردان، فرماندهان را فراخواندم و به آنها گفتم: بايد يك شناسايي كامل از منطقه صورت بگيرد تا ما از موقعيت خود و دشمن و نقاط حساس و موانع طبيعي در شهر اطلاع حاصل كنيم. پس از بررسي هاي صورت گرفته به اين نتيجه رسيديم كه گردان تكاور نمي تواند در يك جا مستقر شده و به دفاع از شهر بپردازد بنابراين تصميم گرفتيم تا نيروها دفاع متحرك و ضربتي را در دستور كار خود قرار دهند.
مساله اي كه من بايد در اينجا به آن اشاره كنم اين است كه نيروهاي مردمي در خرمشهر و به ويژه جوانان علاقه زيادي به شركت در رزم داشتند اما بسياري از اين جوانان حتي خدمت سربازي را هم پشت سرنگذاشته بودند و از سوي ديگر ما هم با كمبود پرسنل مواجه بوديم. در نهايت كلاس هاي آموزشي مقدماتي و تخصصي را به صورت فشرده براي گروهي از اين جوانان برگزار كرده و بعد آنها را در گروهان هاي مختلف تقسيم كرديم.
تمام واحدها اعم از سپاهي و ارتشي و نيروهاي مردمي در دفاع از خرمشهر نقش داشتند اما نكته اي كه من در اينجا مي خواهم به آن اشاره كنم اين است كه تنها واحد منسجم سازمان يافته با فرمانده و امكانات نبرد گردان تكاوران نيروي دريايي بود. تكاوران نيروي دريايي در خرمشهر براي همه شناخته شده بودند. به عنوان مثال اگر من مي خواستم 10نفر را به ماموريت اعزام كنم تعداد زيادي از نيروهاي مردمي هم در كنار تكاوران اعلام آمادگي مي كردند.
هدف اصلي عراق از همان روز اول جنگ، خرمشهر بود، به همين خاطر با تيپ 106 و 6 زرهي، گردان دوم از تيپ 33نيروي مخصوص (يك گردان از نيروهاي چترباز) از طريق شلمچه به خرمشهر حمله كرد اما وقتي در هفته اول جنگ به بن بست خورد علاوه بر نيروهايي كه در هفته اول وارد عمل شده بودند، يك تيپ پياده از لشكر 11، دو گردان از نيروهاي كماندوهاي مخصوص، يك گردان از گارد رياست جمهوري و تعدادي هم از ارتشي موسوم به ارتش خلقي را وارد كارزار كرد اما در مقابل ،گردان تكاور و نيروهاي سپاه و نيروهاي مردمي كار دفاع از خرمشهر را برعهده داشتند.
ادامه دارد...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14