(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 7 خرداد 1390- شماره 19937

متن آخرين املاي كلاس1/1 دبستان شهيد كلاهدوز منطقه 15 تهران
املاي آخر
داستانك
حضور جاودانه
دگرگوني
تقديم به شهداي خوب ايران زمين
داغ شقايق
شعر نوجوان
در هواي سرخ دعا
پهلوان و ديو
بچه هاي بحرين
براي برادران وخواهران بحريني ام
سكوت تامل برانگيز



متن آخرين املاي كلاس1/1 دبستان شهيد كلاهدوز منطقه 15 تهران
املاي آخر

من آورزماني آموزگار كلاس اول هستم.
امسال من بيست و پنج دانش آموز داشتم كه همه ي آنها را مانند فرزندان خود دوست دارم. آيا روزي را كه به مدرسه آمديد به ياد داريد؟ بعضي از شما بسيار شاد و خوشحال بوديد و بعضي ديگر براي مادرشان دلتنگ بودند و گريه مي كردند. چند روزي طول كشيد تا با مدرسه آشنا شديد. آن روزي را كه براي اولين بار مداد به دست گرفتيد و نوشتن را شروع كرديد، هيچ وقت فراموش نخواهم كرد.
دستان كوچك و لرزان شما تمرين نوشتن مي كرد. حروف الفبا را يك به يك ياد گرفتيد تا امروز بتوانيد، بخوانيد و بنويسيد. امروز آخرين ديكته ي خود را مي نويسيد. از اينكه همه شما باسواد هستيد بسيار خوشحالم. اميدوارم در زندگي آينده مرداني بزرگ، توانا و موفق باشيد. اگر از من در اين مدت بداخلاقي، تندي و... ديديد بر من ببخشيد چرا كه شما را فرزندان خود مي دانستم و دلم مي خواست شما بهترين باشيد.
از شما مي خواهم براي من و خانواده ام دعا كنيد، به پدر و مادرتان احترام بگذاريد. حرف هاي آنان را خوب گوش كنيد و ديگران را دوست بداريد تا خداوند نيز شما را گرامي بدارد.
خدا نگهدارتان باد.

 



داستانك

اين گونه او . . .

دلش گرفته بود،خيلي گرفته بود...
دل زخميش،دستش را سوي قلم برد ،
قلم ، جاري كرد غصه هاي كهنه اش را روي سفيدي كاغذ و سفيدي ذاتي كاغذ را به سياهي زاغ غصه هايش كشاند ،
آري نوشتن ، مرحم دردهايش شد تا ابد...
وكاغذ همدم رازهاي نگفته شد و قلم سنگيني گريه هايش را به دوش كشيد
وخدا اميدي داد به چشمان بارانيش
و اين گونه . . . او نويسنده شد!
فاطمه شهريور(باران)

 



حضور جاودانه

امشب هواي دلم توفاني ست. خداوندا! آن قدر از تو و احساس شفافم نسبت به تو نوشته ام كه ديگر همه لحظه هايم زلال شده اند. نمي دانم آيا اگر يك روز از ترنم صداي تو ننويسم باز هم مي توانم آيينه هاي كوچك و بي زنگار اتاقم را به عشق دعوت كنم؟
اگر شبي آسمان بي ستاره باشد من افسون نمي شوم؛ زيرا تو تنها ستاره آسمان دل مني كه هرگز رو به خاموشي نمي گرايد. كلمات روياهاي منند كه از دلم بيرون مي ريزند تا تپيدن را نشانت دهند. زير سايه تو هر نهالي روزي سرو مي شود. خدايا! در گشوده خانه ات هرگز بسته نمي شود. امشب منم و حضور جاودانه تو و تبسم و روشنايي.
ديدگانم فانوسي ست كه راهم را روشن مي كند. راه من، راه تو و صبر من، نشات گرفته از وجود توست. من از كودكان خسته ي كوچه هاي داغ، كه دستانشان از عطش اضطراب پر است نشاني دريا را پرسيدم. راهي را كه به ابديت تو مي پيوست نشانم دادند.
من به اطمينان بودنت، خزان زندگي را بهار مي بينم. مي توانم دوباره به دنيا بيايم و در اولين لحظه حيات به جاي گريه، شعر بخوانم و تو را در اولين قطرات باران احساس كنم. من سجاده سبز نياز و نماز را مي گشايم و پيشاني ام را بر خاك مي گذارم و مي گويم:
آسماني ترين حس بودن را تو در من زنده مي كني تا به تو و آسمان آبي و روزهاي باراني ات عادت كنم.
بيژن غفاري ساروي از تهران

 



دگرگوني

امشب دوباره روح من تا انتهايي كه
سجاده و مهر و نماز و آن خدايي كه
امشب دوباره من و يك درياي طوفاني
از بين نجواها طنين آن صدايي كه
هر شب همين تكرار احساس دگرگوني
فردا فراموشي و حتماً وعده هايي كه
ترساندن خود از عذاب وآتش و پايان
يا عاقبت خشم خدا و آن بلايي كه
آنجا كه با اميد بخشش چشم مي دوزم
بر يك اثر از آن همه ذكر و دعايي كه
بايد دگرگوني در اعمالم شود پيدا
آن گاه راضي مي شود از ما خدايي كه...
سارا جعفرزاده
انجمن ادبي كانون حضرت زينب(س)

 



تقديم به شهداي خوب ايران زمين
داغ شقايق

اين همه داغ شقايق ديده ايم و زنده ايم
تلخكامي از دقايق ديده ايم و زنده ايم
سوگوار لحظه هاي رفتن ياران شديم
مرگ صدها مرد عاشق ديده ايم و زنده ايم
خاطرات ما مثال نسل ما دلسوخته ست
پشت هم آيينه ي دق ديده ايم و زنده ايم
در سري و در دلي يادي نمي ماند ز ما
زخم ها از اين حقايق ديده ايم و زنده ايم
مي شمارم لحظه ها را يك نفس با ياد تو
ما خيال صبح صادق ديده ايم و زنده ايم
جلال احمدي حسن آباد از كرج

 



شعر نوجوان
در هواي سرخ دعا

من مسلمانم
قبله ام نور آباد
جانمازم خليج گرم فارس
عشق سجاده ي من
من وضو با تپش ثانيه ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد شور...جريان دارد شمع...
درّ ، از پشت نمازم پيداست
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را آيات
درّ ميدان لولو
سر گلدسته ي شعر
با نگاهي سرخ
با سرودي سبز
داده باشد
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه جهاد سرخ آيات
هوس تند مرا بشكند
من نمازم را رو به قبله
رو به عشق
من نمازم را رو به خدا مي خوانم
من نمازم را
با قدقامت امواج خليج فارس
همراه آيات خدا مي خوانم
من نمازم را سرخ
زير خون گريه هاي
چشمان كودكان دريا
كودكان پاكي
كودكان جهاد
من نمازم را با اشك
كودكانه مي خوانم
سر ساحل با اشك،
من رو به بحرين
از خلف سعد لعين
از آل خليفه
به خداي دريا
به خداي صحرا
به خداي سماء
شكايت خواهم برد
به خدا خواهم گفت
و به دامان دريايي آيات بحرين
پناه خواهم برد...
به خدايي خدا
پناه خواهم برد
از شر شياطين رانده شده...
نجمه پرنيان /جهرم

 



پهلوان و ديو

طبق عادت هر شب، مادر رفت توي اتاق پسرش تا براي او قصه بگويد. مادر اين كار را هر شب انجام مي داد تا تنها فرزندش، در آرامش به خوابي ناز فرو رود...
موضوع قصه در رابطه با پهلوان بزرگي بود كه مي خواست ديو زشتي را نابود كند. ديوي كه مردم بيچاره و فقير شهر را اذيت مي كرد...
مادر در حالي دستان پسرش را نوازش مي كرد اين گونه شروع كرد:
پهلوان گشت و گشت تا بالاخره مخفيگاه ديو را كه در بالاي كوهي بود پيدا كرد. اما ديو در مخفيگاهش نبود. پهلوان منتظر ماند تا اينكه ساعتي بعد ديو در حالي كه دستمال بزرگي را در دست داشت سر و كله اش پيدا شد. دستمالي كه دست ديو بود مدام تكان مي خورد. و صدايي مي گفت: آقا ديوه، زودتر ما رو بخور و بيشتر از اين عذابمون نده!
قصه كه به اينجا رسيد، پسرك بيچاره كه لحافش را مچاله كرده و در بغل گرفته بود گفت: خوب؟
و مادرش با هيجان ادامه داد: بله پسرم، توي آن دستمال بچه هايي بودند كه ديو براي شامش شكار كرده بود!!
بعد اين گونه ادامه داد كه: پهلوان بلند شد ايستاد، سينه اش را صاف كرد و گفت: آهاي ديو بدجنس، همين الان اين بچه ها را آزاد كن كه بروند، وگرنه هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!
ديو گفت: تو ديگر كي هستي؟ توي خانه من چه مي كني؟ همين الان تو را هم به ليست غذايم اضافه مي كنم! و بعد جستي زد و جلو پريد...
پهلوان و ديو در چشم هم زل زده بودند و هر يك منتظر حمله ديگري بود! تا اينكه ديو بدجنس غرشي كرد و جلو پريد...
پهلوان كه خيلي نيرومند و چالاك بود فوري خودش را كنار كشيد و در يك چشم به هم زدن رفت پشت سر ديو بدجنس!
ديو گيج و گنگ داشت دنبال پهلوان مي گشت كه يهو خنجري از پشت رفت توي گردنش و...
پسرك حرف مادرش را قطع كرد و گفت: يعني پهلوان از پشت زد؟ مادر جان اينكه نامردي است...
مادر فكري كرد و گفت: خوب، بگذار ببينم، آهان، پهلوان وقتي رفت پشت سر ديو، او را صدا زد، و همين كه ديو بدجنس رويش را برگرداند، پهلوان هم با يك ضربه محكم كارش را يكسره كرد!
پسرك باز گفت: ولي مادرجان، اينكه نمي شود، يعني ديو به آن بدجنسي وايساد و فقط نگاه كرد؟
مادر كه حوصله اش سر رفته بود و كم كم داشت عصباني مي شد گفت: اصلا خودت بگو ببينم، پهلوان بيچاره چه كار بايد مي كرد؟
پسرك جواب داد: خوب، به نظر من اين جوري بهتر است...
و شروع كردن به ادامه قصه: پهلوان و ديو با هم مبارزه سختي كردند. هر دوشان خسته شده بودند و تقريبا قدرتشان با هم برابر بود. هيچ كدام نمي توانست ديگري را شكست دهد. تا اينكه ديو به پهلوان گفت، خوب ديگر، هر دومان خيلي خسته شده ايم، بهتر است كمي استراحت كنيم و بعد مبارزه را ادامه دهيم! و پهلوان هم كه خيلي خسته بود قبول كرد. و آمد لب كوه تا نفسي چاق كند...
اما ديو بدجنس كه عادت كرده بود با حقه و كلك كارش را پيش ببرد با خودش گفت بهتر است همين الان از پشت پهلوان را پايين دره بياندازم و خودم را راحت كنم...
آرام آرام حركت كرد تا رسيد به پشت پهلوان!
دستانش را عقب برد تا پهلوان را هل بدهد و او را پايين بيندازد!
اما همين كه آمد ضربه اش را بزند، پهلوان زيرك جاخالي داد و با يك لگد ديو بدجنس را پايين دره پرت كرد، و همه را از شرش نجات داد...
وقتي داستان پسرك تمام شد، مادر به خواب عميقي فرو رفته بود! پسرك هم چراغ را خاموش كرد، دستان مادرش را گرفت و چشمانش را بست.
احمد طحاني از يزد

 



بچه هاي بحرين

به خاطرمرواريدها

مولاي من!
شيعيان شمادر بحرين سرود انتظار سر مي دهند..
منتظرند بياييد تا با دستهايتان لوء لوء يي ديگر در قلب صدف بكاريد.
صدفي كه اين روزها زيرهجمه ي عظيم كوسه هاست.
ما كه هيچ....
ولي....
به خاطر قلب شكسته ي مرواريدهاي در صدف، بيا ....
اللهم عجل لوليك الفرج

محيا ايرجي/شهريار

 



براي برادران وخواهران بحريني ام
سكوت تامل برانگيز

قاب بي تفاوت تلويزيون مردماني را نشان مي داد كه به خاطر عدالت خواهي و نفي ظلم و ستم حكومتشان ، به شديد ترين روش ها سركوب و شهيد مي شدند ، شيعيان مظلومي كه با اقتدا به اميرشان و سرمشق از شجاعت بي مثالش،عليه ظلم و استبداد قيام كرده و با استقامت و پايداري مثال زدني خود مقابل طاغوت زمانشان ايستاده اند و تحسين تمامي دنيا،به خصوص برادران ديني شان،را برانگيخته اند و مي دانند كه وعده ي الهي پيروزي حق است و آينده ي جهان از آن عدالت خواهان خواهد بود.
و اما تنها عكس العمل مدعيان حقوق بشر هم (از نوع داخلي و خارجي) سكوت تامل برانگيزشان در برابر نسل كشي اين حكومت است و يا كمك به كشتار انقلابيون آزاده و رنج ديده .
اي مسلمانان آزاده ي بحرين،ليبي و يمن ، بدانيد كه قلب و روح ما همواره با شما خواهد بود اگرچه از پيكر جداييم ...
فاطمه شهريور(باران)
تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14