(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 24 خرداد 1390- شماره 19950
PDF نسخه

شيراز، شكوفه باران 90 و يك كارگاه دوست داشتني
اگر مداد دست يك نويسنده بودم...
خشت اول
حلقه هاي يك جريان انحرافي
خبر سوم
كيهاني ها در ميدان ونك چه مي كنند؟
طنز سوم
خرده دعواهاي زن و شوهري به قلم ميرزا قلمدون كيهاني
ساعت 25
بوي بارون
گردش گودري



شيراز، شكوفه باران 90 و يك كارگاه دوست داشتني
اگر مداد دست يك نويسنده بودم...

توجه: اين سطرها در 5 دقيقه، از ايده و فكر به كاغذ منتقل شده است.
1
ديروز وقتي راحت لم داده بودم به پشتي و استراحت مي كردم، پيش خودم فكر مي كردم اين بار قرار است چه كسي را به قتل برسانم، چه كسي را آزاد كنم از بند زندان و يا ...در همين فكر بودم كه يكدفعه صداي پايي شنيدم، صدا نزديك و نزديك تر مي شد. مجبور شدم براي اينكه كسي متوجه من نشود خودم را به خواب بزنم و مثل يك تكه چوب بي ارزش خشك شدم. توي دلم آشوب بود. دوست نداشتم در صحنه زندگي فرداي ديگران نقش منفي داشته باشم.
2
مدام مرا به سرش مي زد به خيال اينكه دارد مي انديشد. گاهي هم به لبانش مي گرفت و دوباره شروع به نوشتن مي كرد. الحق كه خط زيبايي داشت. احساس مي كردم. چنان مرا در آغوش انگشتانش فشرده بود كه گرماي قلبش را هم مرا لبريز از عشق بي نهايتش كرد. نمي دانم در ذهنش چه مي گذشت ولي دل خوشي داشت و آرامشي عجيب. به گمانم زيباترين خاطرات زندگي اش را با من به عرصه وجود آورده بود. لحظه هاي خوش زيستن با دوستان، لحظه هاي غم و شادي... گاهي صبح تا شام در دستش بودم و گاهي فقط رمزهاي عمليات كربلاي 5 را مي نوشت: يا فاطمه الزهرا...رد اشك هايش هنوز بر تن من مانده...
3
قبل از اينكه مرا از درون ليوان بيرون بياورد، صداي پاهايش را مي شنوم كه محكم قدم برمي دارد و اين يعني آماده باش. مرا برمي دارد و روي كاغذ مي كشد. اوايل نمي فهميدم كه با من چه كاري مي كند اما بعد از مدتي از زمزمه هاي آرامش فهميدم كه دارد چيزي را از ذهنش روي كاغذ مي آورد. همين مابين ما بود كه من هم سواد پيدا كردم و فهميدم كه چه مي نويسد حتي وقت هايي كه زمزمه نمي كرد. شده بودم رفيقي كه هميشه همراهش بودم ولي مونسش نبودم؛ فقط سر جيبش بودم و يا در ليوان. افسردگي گرفته بودم چون تنها بودم. او با خودش بود و نوشته هايش...
4
چند روزي است حالم بد است. بدون استفاده در گوشه اي افتاده ام مثل اينكه مفيد نيستم و به كار
نمي ايم... البته وقتي نويسنده سفارشي شود بيشتر از اين نيز انتظار نمي رود حالا كه سفارشي نيست ما نيز بيكاريم. چند لحظه صبر كنيد! كسي در حال وارد شدن به اتاق است مثل اينكه دنبال من مي گردد درست است مي خواهد چيزي بنويسد:
1-يك كيلو سبزي خوردن
2-پنج عدد تخم مرغ
3-زردچوبه
5
علي بعد از كلاس يكسره مرا از كيفش بيرون مي آورد و شروع به حركت دادن من روي دفتري كه در دستش بود، كرد. او مي خواست با من يك درخت بكشد. در وسط نقاشي اش موقعي كه شاخه بريده درخت را كشيد من به ياد روزي افتادم كه من هم تكه اي از درخت بودم و آن روزي كه نجار با تبر پولادين خود شروع به ضربه زدن و خرد كردن شاخه هاي درخت كرد...حالا من كجا هستم و آن درخت ها ...
6
با خيال راحت روي ميز تحرير دراز كشيده بود. بيچاره از صبح از همان وقتي كه سروصداي بچه ها در حياط مدرسه كناري بلند شده بود تا همين چند دقيقه قبل داشت كار مي كرد. حالا ديگر از پنجره رنگ و رو رفته اتاق هيچ صدايي نمي آمد، تنها
هراز چند گاهي صداي رد شدن يك ماشين از خيابان، چرتش را به هم مي زد.
اصلا فكر هم نمي كرد الان درست وقتي كه ساعت شماطه دار قديمي روي ديوار، 3 بار زنگ مي زند، مجبور شود دوباره كار كند. همان طور كه كنار مدادپاك كن دراز كشيده بود يك دفعه نور شديدي چشمانش را آزار داد. در دلش گفت: «بر مردم آزار لعنت...آخه مرد حسابي! به تو هم مي گويند نويسنده؟ نصف شب هم موقع نوشتن است». اما مرد نويسنده انگار گوشش به اين حرف ها بدهكار نبود با اقتدار تمام و با همان موهاي ژوليده اش پشت ميز نشست و مداد بيچاره را كه تازه داشت خوابش مي برد از روي ميز برداشت و شروع به نوشتن كرد. آخر او يك كار سفارشي گرفته بود. بايد تا آخر هفته كتابش را تمام مي كرد.
7
از صبح تا شب با من بيچاره به صد نفر آدم جورواجور تهمت مي زند براي اينكه دل سردبيرش را راضي كند. شبها كه مي آيد خانه اگر با كسي صحبت كرده باشد كه كمي داخل حرفاش تپق بزند، اين شعر را با من مي نويسد:
آن كه چون پسته مي ديدش همه عمر/ پوست به پوست بود همچو پياز
حداقل روزي دو دفعه سر مرا با تيغ مي تراشد. اگر يك جمله اي را اشتباه بنويسد اعصابش به هم مي ريزد و سر مرا محكم به كاغذ مي كوبد. اگر زبان داشتم تا حالا صد تا فحش گور به گوري بهش مي دادم و مي گفتم يه كم دقتت رو ببر بالا و با خلاص كار كن كه هي اشتباه ننويسي و اين وسط من بيچاره داغون بشم.
آن روز اما رفته بود يك مدادنوكي خريده بود؛ كمي به من برخورد چون مداد نوكي واسه من حكم هوويي را دارد كه ديدن قيافه اش هم برايم غيرقابل تحمل است. از اينكه آن روز را با مداد نوكي گذراند كلافه شده بودم. با نگاه هاي ناراحتم به مداد نوكي فهماندم كه در اين خانه اضافي است اما روي مداد نوكي خيلي بيشتر از اين حرفها بود كه با نگاه هاي من بهش بربخورد.
8
دلم خون است برادر! اگر مداد باشي در قلمدان يك نويسنده مشهور كه رمانهاي پرتيراژ مي نويسد و سبك دوست داشتني دارد و كلي هم طرفدار عيبي ندارد كه اما...اما او نوشته هايش را با كامپيوتر مي نويسد! تو هم اگر جاي من بودي دلت خون بود برادر!
9
اه خسته شدم چقدر به من فشار مي آورد! هي مي نويسد و هي خط مي زند. مردم بس كه اين ور و آن ور كاغذ رفتم. صبح تا حالا چند بار نوكم شكسته و... اين هم شانس ماست! نمي شد ما را يك نويسنده مشهور مي خريد؟! همه را برق مي گيرد ما را خود اديسون!
نوشته ديروزش انگار بهتر بود لااقل يه چيزايي ازش فهميدم. كاش مي دانستم چي در ذهنش مي گذرد؟! آخه تقابل سنت و مدرنيسم هم شد موضوع؟! عزيز من يك موضوع راحت تر انتخاب مي كردي!
اوه اوه... مثل اينكه خيلي كلافه است. اين نسكافه هاي پي در پي كه سر مي كشد حالم را به هم مي زند من كه نفهميدم بالاخره موافق سنت گرايي هست يا نه؟! آخيش ديگه به آخر خط رسيدم ظاهرا دارد به نتيجه گيري مي رسد. اگر دوباره مچاله نكند و نيندازد توي سطل زباله.
10
صداي شليك توپ و تفنگ مي آمد. هر كس در حال انجام كاري بود. رزمنده ها مثل هميشه تا يكديگر را مي ديدند لبخند بر لبانشان جاري مي شد. محمد علي مثل هميشه قبل از انجام عمليات مرا در دست گرفته بود و چيزهايي بر كاغذ مي آورد. حدود يك سال است كه چنين صحنه هايي تكرار مي شود. قبل از انجام
هر عملياتي مرا در دست خود گرفته و شروع به نوشتن وصيت نامه مي كند و از عشق و علاقه وافري كه به شهادت دارد، از دلتنگي براي خدا، توصيه به خانواده، حلاليت از آشنايان و ... مي نويسد. خيلي خوشحالم ... كاش من هم مي توانستم به همنوعان خودم كمك كنم. كاش من هم مي توانستم هر چه زودتر پيش خدا بروم. كاش من هم ...
11
هم من شكسته تر از آنم كه سياهه اي بر سفيدي كاغذ جا بگذارم و هم دستان خسته صاحب قلم. پس هم من و هم صاحب قلم سكوت
مي كنيم و سكوت قلم يعني مرگ نويسنده! و سكوت نويسنده يعني مرگ قلم!
12
همه چيز خوب بود، پيش دوستانم بودم. نمي دانم تقديرم اينجوري بود يا اينكه ...مهم نيست. البته ناشكري هم نبايد كنم شايد سرنوشت بقيه مدادهايي كه توي جعبه بودند از من بدتر باشد حداقلش اين است كه به ظاهر مي توانم پز اين را بدهم كه من ابزار دست يك آدم فرهيخته شدم. هرچند هيچ كس نداند خودم كه مي دانم گاهي ابزاري براي نوشتن خزعبلاتي كه خيلي ها را در چاه مي اندازد، مي شود.
اما اين تقدير من نيست. گاهي با خودم مي گويم اگر به جاي دست يك نويسنده فرهيخته دست يك دانش آموز كلاس اولي بودم كه مجبور بودم تا چند ماه فقط كلاه «آ» يا مد «ب» را بكشم، شرف داشت به اينكه در دست يك آدم به اصطلاح فرهيخته باشم كه مي دانم فرقش با دانش آموز كلاس اولي اين است كه دانش آموز مي داند كه نمي داند و اين يكي نمي داند كه نمي داند و همين مي شود اول بدبختي خودش و همه آنهايي كه دارند خط خطي هاي او را مي خوانند.
13
مرا بلند مي كند و با زاويه اي خاص روي كاغذ مي رقصاند؛ ديدگاهش را با من منتقل مي كند چه من موافق باشم چه مخالف. گاهي چون كلماتش با هم جور نمي شوند مرا مي فشارد و روي كاغذ جديد ادامه مي دهد. گاهي شب ها تا صبح فقط صداي مناجات نوك من با كاغذ به گوش مي رسد. چه لذتي دارد شنيدن اين صدا. اي كاش خوب بنويسد. كاش موثر باشد. كاش براي همه مفيد باشد.
14
سالها از پي هم گذشته تا تبديل به درختي تنومند شدم و حالا ديگر اگر دايره هاي مرا بشماري شايد به سن من پي ببري تا اينكه يك روز از روزهاي پادشاه فصل ها با صداي گوشخراش اره اي كه به دست پينه بسته مردي كهنسال بود قامتم تا شد و تا به خود آمدم ديدم در دست كودكي مي لغزم و به روي هم جنس خود خطوطي را رسم مي كنم. كودك اينجور شروع كرد كه ديروز مادرم با نگاهي به كيف مدرسه ام متوجه شد كه باز شيطنتم گل كرده و با حسين (همان پسر ثريا خانم) دعوا كرده و...واي كه سردرد گرفتم از دعواي پسر و مادر...يك نفر به داد من برسد!
15
مرا مي شناسي؟ هماني كه تمام وجودم را در دستان تو صرف مي كنم تا هر آنچه مي خواهي بكني، هماني كه هر وقت كم مي آوري به زمينم مي كوبي و هزار و يك ايراد خود را به انس نگرفتن با من نسبت مي دهي. البته گاهي با ديدن نتيجه كارت از صرف كردن وجودم خرسند مي شوم، اما گاهي از اينكه مي بينم چگونه وجودم را هدر مي دهي دوست دارم يكپارچه فرياد شوم يا حتي آتش شوم كه يك لحظه هم نتواني مرا به دست بگيري. كاش بداني كه اگر مرا درست هزينه كني بهترين سلاحت خواهم بود و به اوج خواهمت رساند.
16
امروز 5/3/90 است. 30 روزي
مي شود كه با پست انديشمندي زمان مي گذرانم و با نامردي هاي روزگار، تلخي ها و شيريني ها، غم و
شادي هاي مرداني شريك
مي شوم. آنها مرا نمي شناسند اما فكر مي كنم انديشه اين دستان خوب آنها را مي شناسد و من امروز پس از سالها در بازنويسي اين لحظات شريك شده ام. گاهي با آنها
مي خندم و گاهي در غم از دست دادن عزيزي با آنها گريه مي كنم و گاهي ساعت ها به آنها فكر مي كنم و احساس
مي كنم جزئي از آنها شده ام، با آنها
مي بينم، فكر مي كنم و عبرت مي گيرم...
17
او گاهي چندين بار مرا مي تراشد حتي گاهي اوقات اگر قلم تراش نداشته باشد از چاقو و موكت بر استفاده مي كند تا جايي كه اندازه من به اندازه دو بند انگشتش شود. آن وقت مرا توي سطل آشغال مي اندازد. اولين باري كه مرا خريد همراه من يك مدادتراش نيز خريد از من براي اصل نوشته استفاده نمي كرد بلكه براي چرك نويس استفاده مي كرد. گاه آن قدر از من استفاده مي كرد كه ديگر خود به خود از دست او مي افتادم و گاه از روي عصبانيت مرا به زمين و زمان مي زد...چه سرنوشت شومي نصيب من شد!
18
وقتي رسيد به اين كلمه قلبم آمد توي دهنم...بابا اين چه حرفيه كه تو
مي زني، اي بابا ما هم شديم برده اين آدمي كه از هيچي؛ هيچ بويي نبرده. اي كاش هنوز تو دست صاحب قبليم بودم و مي توانستم بهش كمك كنم، اي خدا كاش سرم بشكند كه اين حرف از دهن من درنيايد...اصلا من هيچي، بدبخت كاغذ كه تا آخر عمرش اين ننگ را بايد با خود داشته باشد.
يادم مي آيد چند وقت قبل وقتي براي اولين بار مرا تراشيد خيلي از دستش ناراحت شدم ولي وقتي با آن كلمات زيبا همه را خوشحال كرد من هم كم كم نظرم نسبت به او عوض شد. اي خدا چرا انقدر بين آدم ها تفاوت وجود دارد...آخر چرا بعضي هاشان اين قدر خوب هستند و بعضي ها مثل اين آدم اين قدر... مداد بودن خيلي سخت است وقتي مي بيني كه با تو هركاري مي كنند و تو شدي بازيچه؛ هرچه هم دست و پا مي زني فايده اي ندارد... فقط از خدا مي خواهي كه زودتر يا سرت بشكند يا عمرت تمام شود چون كه قدرت تغيير وضعيت را نداري و فقط يك عده به مقصود پليدشان مي رسند...
19
آخ...آخ...
بي انصاف تيز شد نوكم بسه! زندگي براي من منشوري در حركت دوار نيست. تراش خوردني است دردناك در حركت دوار يا جا ماندن قسمتي از وجودم است بر لوح كاغذ. دلم مي خواهد اين جا ماندن، جا ماندن آن الفبائي باشد كه دغدغه اي از انسان است.
20
من نمي دانم جويدن من كمكي هم به نويسندگي اين بشر مي كند. خوب عزيز من توان نويسندگي نداري چرا با دندانهايت مرا بدشكل مي كني. از صبح تا حالا مرا تراشيده اي يا جويده اي! اين هم از سرنوشت من بيچاره. نمي دانم بقيه مدادهاي هم قطار من چه شدند ولي مطمئنم مثل من چنين رنجي را تحمل نمي كنند. شايد آنها هم مثل من سرنوشت محتوم و ناخوشايندي دارند... به چه كسي شكايت ببرم كه من هم حق يك زندگي مفيد و سودمند را دارم. چه روياهايي داشتم، فكر مي كردم بوسيله من چه حرفهايي كه بر صفحه سفيد كاغذ نوشته نخواهد شد. شايد حداقل حق من اين بود كه در دست يك كودك، خورشيدي را تصوير كنم اما حالا يا بر ميز كوبيده مي شوم يا ...آخ بالاخره كمرم را هم شكست. چه سرنوشت شومي!
21
واي خداي من باز هم مرا برداشت حالا هي مي خواهد بلند كند و بكوبد به ميز و روي كاغذ؛ سرم درد گرفت. مطمئنم تا يك ساعت نشده مرا تمام
مي كند چون هي مي كوبد و هي
مي تراشد. خدا به داد مداد بعدي برسد. عمر من كه ديگر سرآمد. كاش حداقل با من يك به نام خدايي
مي نوشت. همش زور مي زند كه يك چيزي بنويسد؛ مي خواهد فقط اداي نويسنده ها را دربياورد؛ كلافه ام كرد. اين كاغذ بيچاره هم كه مثل من هي مچاله مي شود و هي صاف
مي شود. پشه ها را هم با اون بيچاره مي كشد، همه جاش را خون پشه گرفته است. اميدوارم ديگر دست از نوشتن بردارد؛ برود فقط غذا بخورد چون در اين كار ماهرتر است، تخصص بيشتري دارد.

 



خشت اول
حلقه هاي يك جريان انحرافي

دوستي از شيراز برايم اس ام اس فرستاده: از كتاب هاي درسي آن سال ها عكس صفحه اولشان يادم هست كه اميدش به ما دبستاني ها بود...حالا بزرگ شده ايم آقا! حال اميدتان چطور است؟
¤
دو سه هفته قبل شيراز بودم و هفته قبلش كردستان. اولي براي يك كارگاه فشرده نويسندگي و روزنامه نگاري و دومي براي عوض كردن آب و هوا...از هر دو سرشار خاطره ام. خاصه از شيراز و دانشجويان مستعد و دوست داشتني اش. برگزيده دانشكده ها و دانشگاه هاي مختلف شيراز بودند و عجيب عاشق نوشتن. و چقدر خوب است فضاي دانشگاه ها خارج از تهران. چقدر اخلاق در ميان شان نفس مي كشد و چقدر هنوز شور و شوق جواني شان با خاك بازي سياسي آلوده نشده است...خدا مسبب اين سفر يكدفعه اي را خير دهد كه قابل دانست و روح خسته و شكسته ما را يك جلايي داد.
¤
در كشور ما «ميز» چقدر اهميت دارد؟ داشتن اتاق و تلفن مستقيم و حق امضاء و ...چقدر مي ارزد؟ در اطرافمان هستند دوستاني كه معتاد ميز شده اند! اصلا نمي توانند بدون ميز و اتاق و حق امضا و راننده و ...زندگي كنند؛ مگر چه خبر است؟ كافي است شما به يك پستي برسيد، سيل تلفن ها و درخواست ها به سمت شما روانه مي شود. آن وقت است كه ظرفيت آدم ها مشخص مي شود. دايره دنيا خيلي كوچك است؛ يعني اگر با باد به ساختماني 9 طبقه در ميدان آرژانتين رسيديد بدون شك با توفاني از بالاي همان ساختمان به پايين پرت خواهيد شد.
اوضاع خيلي جالبي است بايد آن قدر مراقب خودمان باشيم كه خداي نكرده در دايره اين دنياي عجيب و غريب گرفتار نشويم. البته برخي دوستان ما طعم لذيذ مديريت از نوع بي جنبه اش را چشيده اند و حالا ديگر سخت است كه آن را رها كنند؛ براي همين دوستاني كه بدجوري دلشان براي يك ميز و يك خانم منشي و «حاج آقا حاج آقا» گفتن تنگ شده، يك نامه بنويسند، يك تلفني بزنند، شايد به پست شان برگشتند و يا برايشان پستي تراشيديم! شكر خدا در كشور ما تراشيدن خيلي خوب جواب مي دهد. مثلا مسئول درب هاي ورودي نهاد مشاوران كل مديران ارشد آمايش احزاب ايران زمين!
¤
دقت كرده ايد در همين زمينه، همه چيز خوب است تا وقتي «ما» هستيم. وقتي ما نباشيم زمين و زمان بد مي شود. مثلا طرف تا ديروز ايكس مقدار حقوق از بيت المال به حسابش مي رفته و در هفته زحمت مي كشيده و كلا ?? ساعت در يك مجموعه حضور داشته آن هم ساعات مرده و بعد از شغل اولش، حالا در فيس بوك افاضات مي فرمايد: «عجب روزگاري شده! براي يك لقمه نان چه كارها كه نمي كنند...چه قدر فقر زجرآور است...» و كلي شعار در مذمت ميزپرستي و پست محوري و ...ببخشيد يك سوال: شما كه مسئول بودي، فقر بد نبود؟ براي يك لقمه نان ـ از نوع چرب و نفتي اش ـ چه كارها
مي كردي؟! اين افه هاي تقواي زوري و اينترنتي، حال آدم را
بد مي كند؛ خاصه اگر از طرف كساني باشد كه در طول عمر خود همواره آويزان دولت و مراكز دولتي و شبه دولتي بوده اند و براي يك ساعت هم خودشان روي پاي خودشان يك برگه آپنج هم به محصولات فرهنگي هنري اين كشور اضافه نكرده اند اما حالا كه مثلا همان تندباد جابه جايي از برج عاج به كف خيابان آورده شان، هم باتقوا شده اند و هم منتقد دولت و نظام و مملكت داري و...
¤
چه مي شود كرد كه بعضي ها هيچ وقت قصد پيشرفت ندارند،
به عكس آدم هايي كه با اتصال عنكبوتي، يك شبه مي خواهند از نگهباني دم در به مدير كلي برسند...اين را گفتم براي دوستان و همكاراني كه دوست داشته و دارم هميشه پيشرفت شان را ببينم اما چه سود كه گاه خودشان نمي خواهند؛ غرور بيجا، ادعاي بي پشتوانه، رفاقت هاي ضعيف و پيشنهادهاي الكي و...خلاصه هرز رفتن عمر و جواني و استعداد...نتيجه گيري اين است كه در كشورمان متاسفانه نبايد براي كسي دل سوزي كرد، به كسي راه را نشان داد، فوت كوزه گري را به ديگران ياد داد و...چرا؟ چون متاسفانه آدم ها اغلب ظرفيت اين دلسوزي ها و مراقبت ها و هدايت ها را ندارند! يا فكر مي كنند داري فخر فروشي مي كني يا اينكه مي خواهي به آنها بفهماني كه ال و بل! نتيجه چنين نتيجه گيري اين مي شود كه اصولا كارگاه هاي استعداديابي و كادرسازي در كشور تعطيل شده و حلقه هاي رفاقتي و حمايتي، جاي همه چيز را گرفته و به همين دليل در هر مجموعه اي چند نفر، كار همه را انجام مي دهند و هيچ جريان تازه اي وارد سيستم نمي شود و به همين خاطر هم كسي دنبال يادگيري نيست، دنبال منفذي براي ورود به آن حلقه هاست...مثلا طرف با چهار تا امضاء و امانت گذاشتن 3 تا كارت شناسايي، دو بار به موسسه كيهان آمده است و با كلي التماس، يكبار يادداشتش در يك صفحه اي حالا مثلا «نسل سوم» منتشر شده، رفته همه جا اعلام كرده كه من روزنامه نگاري را در كنار حسين شريعتمداري آغاز كردم! ببخشيد كدام روزنامه نگاري؟! يا اينكه در وبلاگش نوشته:«يادش به خير سالهايي كه به كيهان مي رفتيم!» اشكالي ندارد كه آدم ها از فرصت هايشان استفاده كنند اما براي خودشان پرونده و سابقه بتراشند خيلي بد است؛ مي شود روايت جنگ ناديده ها از جنگ! خدا به حق اين روزها و
شب هاي دوست داشتني اعتكاف، دل هاي ما را لبريز از محبت و معرفت كند و به ما توفيق خدمت حقيقي و تنفس مفيد در جمهوري اسلامي را عطا كند.
محسن حدادي

 



خبر سوم
كيهاني ها در ميدان ونك چه مي كنند؟

بالاخره وقتي پرفروش ترين كتاب هاي راسته انقلاب، روانشانسي و فال گيري و طالع بيني باشد، مردم هم دوست دارند خودشان يك تنه، به درياي زرد كف بيني و اطلاع از آينده بزنند! همين مي شود كه حلقه هاي متعدد آشنايي با خدا، ملاقات با حضرت جبرئيل، تماس تلفني با پيامبر، حضور در مراسم چاي خوران فرشته ها، قدم زدن با حضرت عزرائيل، شوخي با خود خدا و...در كشور يكي پس از ديگري تشكيل مي شود و همه دور هم خوش و خرم به عرض الهي مي رسند!
حالا اما يك عده به نام فرقه حلقه كيهاني با عنوان رسمي «حلقه شعور كيهاني» به طور كاملا برنامه ريزي شده در پايتخت مشغول فعاليت اند و مردم ساده دل را چنان سحر مي كنند كه ... يك وقت فكر نكنيد كه اين جماعت همين طوري دور هم جمع مي شوند و يك نفر وسط
مي نشيند و مي شود ارباب حلقه و بقيه دورتادور او مي نشينند و همين! داستان خيلي پيچيده است؛ آن قدر كه كتاب چاپ مي كنند، با مجوز و بدون مجوز؛ تبليغ اينترنتي دارند، عضوگيري فعال دارند و حتي اعضاي اين شبكه از كارت هاي ويژه با هلوگرام خاص! و مهر شبكه و مدت زمان عضويت برخور دارند؛ مثل دانشگاه! و پس از طي 9 ترم حضور در اين حلقه، به مرحله اي مي رسند كه مي توانند به عنوان مستر در سطح شهر، مبلغ اين شبكه باشند و خود گرداننده جلسات ديگر با حضور داوطلبان جديد. زير پوست شهر خبرهايي است كه گويا برخي مسئولان يا خواب هستند و يا به شكل اسلوموشن در حال پيگيري اين شبكه هاي زيرزميني.
جلسات آقاي «ط» رييس اين حلقه، در سالن بيلياردي حوالي ميدان ونك، كه براي تشكيل جلسات اجاره شده، برگزار مي شود و در اين جلسات متاسفانه حضور خانم ها بيشتر از آقايان گزارش شده است.
يكي از مهم ترين نكاتي كه استاد اين جلسات خطاب به اعضاي خود مي گويد اين است كه: رحمانيت عام خدا شامل كساني مي شود كه در شبكه شعور كيهاني عضو هستند و بايد براي رسيدن به اين مرحله نماز را كه «ترمز دستي» حركت در اين مسير است، كنار بگذارند!
آموزه هاي اين گروه به افراد القا مي كند كه شياطين و اجنه به اهل نماز حمله مي كنند و اين حملات، باعث بيماري انسان مي شود! واقعا دست گل اين آقا و حلقه اش درد نكند كه خيلي خوب در دل پايتخت دارد زيرآب مسلماني را خيلي شيك و سازماندهي شده مي زند!
به هر حال اميدواريم حالا كه اراده اي جدي براي جمع كردن بساط رمالي و جن گيري در كشور وجود دارد، شر اين گونه حلقه ها كه به مراتب مخرب تر از فالگيري و رمالي است نيز از سر ملت كم شود.

 



طنز سوم
خرده دعواهاي زن و شوهري به قلم ميرزا قلمدون كيهاني

}زن و مرد در يك عصر دل انگيز كنار هم راديو گوش
مي كنند...هر دو مي خواهند موضوعي را به هم بگويند...كمي دست دست مي كنند و ...{
زن: چه عصر خوبيه؟
مرد: آره ...اتفاقا منم مي خواستم همينو بگم...راستي اين پيرهنت خيلي قشنگه!
زن: مرسي! دردو بلات بخوره تو سر همه مرداي عالم بويژه اين اكبرآقا سبزي فروش با اون فولكس داغونش...
}هردو مي خندند...سكوت...{
ناگهان هر دو با هم مي گويند: ببين!
مرد: ئه چه جالب خب تو بگو!
زن: نه عزيزم تو بگو!
مرد: نه خب تو اول بگو من بعد از تو مي گم به هر حال laydies first!
زن لبخند سردي تحويل مي دهد و مي گويد: خب پس بذار يه چاي بهار نارنج برات بريزم...
مرد: واي مرسي!
زن: مي دوني چيه حميد جان! فردا شب تولد دختر اقدس جونه!
مرد: خب به سلامتي...
زن: راستش مي خواستم از پس اندازت يه مقدار قرض بگيرم هم كادو بايد بگيرم و هم كفش مناسب ندارم...بفرماييد اينم چايي! نوش جونت.
مرد: }من من كنان...{ آخ عزيزم مي دوني كه امروز 23 خرداده! هميشه اين روزها، من تو سربالايي هستم و با والذاريات تا آخر برج رو مي رسونم.
زن: خاك تو سر بخت سياه من! بده من اون چايي رو!
مرد: حالا چايي رو كجا مي بري؟
زن: در آر اون قند رو! تموم بشه بايد برم از همسايه قرض بگيرم...يعني دود اگزوز فولكس اكبرآقا سبزي فروش تو حلقت كه عرضه نداري 50 تومن پول پس انداز كني واسه زنت!
زن چايي را سر مي كشد و : اي خدا...مردم شوهر دارن ما هم...يعني نشد يه وقت من يه چيزي از تو بخوام تو بگي حله!
مرد: اي بابا...راستي من اصلا كاري نداشتم ها، اين قدر كنجكاوي نكن!
زن: حالا بگو چيكار داشتي، خودتو لوس نكن!
مرد: ولي پيرهنت خيلي قشنگه!
زن: ها ها! گول خوردم، يادم رفت كه دوزار پول نداشتي بهم بدي!
مرد: ببين! ما هر هفته با بچه هاي اداره يه تيم 10 نفره مي شيم مي ريم سينما!
زن: خاك تو سر من با اين بخت سياهم...يعني هر هفته مي ري سينما ولي...
مرد: نه نه! صبر كن...من هميشه داستان رو مي پيچوندم چون هر هفته يه نفر بايد حساب كنه...اما فردا رو خودم قبول كردم...آخه رييس اداره هم مي آد...بعد...
زن: آره جون خودت! اين پرويز خان هست، شوهر مليحه، همون كه كچله ولي اون سه تار موشو فرق از وسط مي ذاره و هر هفته مي ره انستيتو زيبايي مو!
مرد: خب!
زن: اين پرويز خان، اگه تو اداره بهش بستني بدن، دستش مي گيره با اتوبوس مي آد خونه تا با همسرش بخوره! اونوقت تو هر هفته مي ري با رفقات سينما...يعني واقعا دود اگزوز اون فولكس اسقاطي اكبرآقا سبزي فروش تو حلقت با اين زندگي كه برا من درست كردي...
مرد: حالا هي به ما دود بده، بعدا اگه معتاد شدم نگي رفيق ناباب ها....واقعا نداري؟ زير اون فرشه هميشه 10- 15 هزار تومني قايم مي كردي ولي صبح ديدم چيزي نبود!
زن: وا! اونجا رو هم بلدي؟
مرد: خب از جيب خودم ور مي داري...البته خوبه كه هميشه يه گوشه اي 40-50 تومن پس انداز مي كني ها، ولي الان براي من روز مباداست. باور كن با اين 30 تومني كه بدي، ترفيع رو گرفتم...اونوقت سه تا فولكس اكبر سبزي فروش رو يه جا برات مي خرم.
زن: نمي خوام! لازم نكرده.
مرد: يه فكر خوب...چطوره از دوستات قرض بگيري! مي گي تا آخر برج بهشون مي ديم...
زن: تو چي؟ يه وقت يه تكون به خودت ندي آنفولانزا مي گيري!
مرد: باشه هر دو به دوستامون زنگ مي زنيم...
¤¤¤
زن در حال شماره گيري...زن: سهيلا از دوستاي قديميه...نصف شمرون واسه ايناس...الو! سلام...قربونت برم...تو خوبي؟ الهي فدات شم...دلم برات يه ذره شده.
مرد با صدايي آرام تر: خيلي خوبه...دعوتش كن خونه مون...يه راست نري سراغ اصل مطلب.
زن: حميد هم خوبه! شكر...نه طوري نيست...والا چي بگم سهيلا جون...اينم از بخت منه! ديروز كيف پولم رو تو خيابون زدن! روم نمي شه به حميد بگم...مي كشه خودشو از غصه! نه نه...اصلا مهم نبوده چي توش بوده...نه نه...نه پليس نيازي نيست! اراذل و اوباش بودن كه پليس امنيت اجتماعي قراره جمع شون كنه...نه بابا نمي خوام به زحمت بيفتي.
مرد: چي شده؟
زن گوشي را قطع مي كند.
مرد: چرا قطع كردي؟
زن: داشت شماره شوهرشو مي گرفت...مي گه تو پليس آگاهي آشنا داره سه سوت كيفتو پيدا مي كنه!
مرد: خب چرا قطع كردي؟
زن: اوه اوه داره زنگ مي زنه...الو سهيلا جون...حميد اومده خونه...من بعدا بهت زنگ مي زنم!
مرد: بده من اون تلفنو! عرضه 200 تومن پول قرض گرفتن نداري؟
زن: بيا آقاي عرضه! راستي بليط سينما چنده؟ آخرين فيلمي كه حناق كردين با دوستاتون چي بود؟
مرد بي اهميت شماره مي گيرد: الو رضا جون... سلام...نوكرتم...فدات شم...نيستي؟ با بزرگون مي پري ديگه تحويلمون نمي گيري...هه هه هه...خب چه خبر؟ اصل داستانو بذار بهت بگم...يه خورده پول مي خوام تا آخر برج... چي؟ خب خب...نه بابا! ديشب؟ نچ نچ نچ...بهش دادي؟ چقدري دادي بهش؟ 2 ميليون تومن؟ نه نه! خوب كاري كردي...خدا خيرت بده...نه خودم جورش مي كنم...آره كاش زودتر زنگ زده بودم...باشه! قربونت برم خداحافظ!
زن: خب اين همه پولي كه گرفتي رو چيكار كنيم؟ چجوري خرج كنيم؟ مي خواي يه كميشو قرض بديم به اين اكبر آقا سبزي فروش يه رنگي به اون فولكسش بزنه؟
مرد: جدا تو هيچي پول كنار نداري؟ تو اون صندوق لوازم آرايشت هم نداري؟
زن: اونجا رو هم رفتي سر زدي؟ واقعا كه...
مرد: ببين! به نظرم بايد بريم يه سر خونه آقاجون...هم صله رحمه هم زير فرش اتاق كوچيكه هميشه 40-50 تومن واسه من كنار مي ذارن...اين قديميا بي حساب و كتاب نبوده كاراشون...هميشه يه گوشه اي پول داشتن براي روز مبادا...البته زن هم بايد زن باشه!
زن: خوبه حالا! من خودم 20 تومن پس انداز دارم!
مرد: جان من؟ كجاست؟ نكنه گذاشتي پشت قاب كوبلن دوزيه اتاق خواب؟
زن: حميد خيلي پر رويي، اونجا رو هم دستبرد زدي؟

 



ساعت 25

پيري براي جمعي لطيفه اي تعريف كرد همه ديوانه وار خنديدند.
بعد از لحظه اي او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد كمتري از حضار خنديدند.
او مجدد لطيفه را تكرار كرد تا اينكه ديگر كسي در جمعيت به آن لطيفه نخنديد.
لبخندي زد و گفت: وقتي كه نمي توانيد بارها و بارها به لطيفه اي يكسان بخنديد، پس چرا بارها و بارها به گذشته و افسوس خوردن در مورد مسئله اي مشابه ادامه مي دهيد؟
گذشته را فراموش كنيد و به جلو نگاه كنيد.

 



بوي بارون

خورشيدي و سياره ها پروانه ات هستند
منظومه اي از ماه ها ديوانه ات هستند
ماهي و در روي زمين چشمان بسياري
دنبال آن لبخند معصومانه ات هستند
مي خواهمت، آرام، چون نيلوفراني كه
خاموش در استخر پشت خانه ات هستند
يا مثل برگي كه مي افتد روي موهايت
وقتي ملائك شب نشين شانه ات هستند
شايد فقط خواب و خيالي... شايد، اما باز
آه اي پلنگ، ماه ها ديوانه ات هستند!
حتي اگر افسانه باشي باز هم مردم
محتاج باور كردن افسانه ات هستند

پانته آ صفايي

 



گردش گودري

لنگه هاي چوبي در حياطمان
گرچه كهنه اند و جير جير مي كنند، محكمند !
خوش به حالشان كه لنگه ي همند .....

كسي كه با زشتي پيروز شود، شكست خورده است.

چه جراتي پيدا مي كند انسان زماني كه مي فهمد ديگران دوستش دارند

رفتن بهانه نمي خواهد
بهانه هاي ماندن كه تمام شود كافي است...

نقاش نيستم ولي تمام لحظه هاي بي تو را «درد» مي كشم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14