(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 تیر 1390- شماره 19966

لبيك رهبرم
دور از وطن
خاطرات روستا
بچه هاي كاكي بوشهر
گل هاي اميد
سخنان بلند پايه فصل پنجم در باب دانش



لبيك رهبرم

جانباز! اي رهبر من، اي پير فرزانه ي دل
گفتي كه شعري بگويم، هفرنگ افسانه ي دل
اي از ترور گشته مجروح، قربان قدر و شكوهت
با فتنه كردي صبوري، در خلوت خانه ي دل
سر مي گذارم به پايت، اي عرش پيماي عاشق
عاشق تر از ما به ما تو، هستي به سامانه ي دل
زيباتر از بال پرواز، خواندم براي تو آواز
شعري نوشتم به ايجاز، در كنج كاشانه ي دل
جانم فداي نگاهت، شعر «رها» نذر آهت
آهي بكش تا كه عاقل، بيني تو ديوانه ي دل
مرضيه اسكندري «رها»

 



دور از وطن

يك روز شود از غمت آزرده نباشيم
دور از وطن آيا شود افسرده نباشيم
در قحطي غربت كه زباران خبري نيست
يعني شود آن شاخه ي پژمرده نباشيم
زان روز كه رفتيم و به حسرت گذرانديم
يك ثانيه هم نيست كه نشمرده نباشيم
جان در سر حسرت ندهيم، آه، خدايا!
فرصت بده تا زخم نمك خورده نباشيم
جلال احمدي

 



خاطرات روستا
بچه هاي كاكي بوشهر

محمد احمدي
پرستو و بهار
بهار كه از راه مي رسيد پرستوها به روستاهاي ما باز مي گشتند. آنها در خانه هاي ما لانه مي ساختند. ما آنها را اذيت نمي كرديم. بعضي اوقات جوجه هاي آنها بيرون مي افتادند و ما آنها را دوباره به لانه باز مي گردانديم. پرستوها بر روي درخت ها و خانه ها مي نشستند. مردم روستا پرستوها را پرندگان مقدسي مي شمردند و به آنها كوچكترين آسيبي نمي رساندند. ما كودكان نيز از آنها ياد گرفته بوديم كه پرستوها را نبايد هرگز اذيت كنيم.
تاريكي شب و گرگها
همه جا تاريكي فراگرفته بود، شب در بيابان ترس آور بود. اما من مجبور بودم براي آبياري زمين شب تا صبح آنجا باشم. صداي حيوانات وحشي شنيده مي شد.
سرما هم هجوم آورده بود. آتش روشن كرديم و دركنار آن خودمان را گرم كرديم.
من و پدرم منتظر رسيدن آب بوديم تا آن را به كرت ها راهي كنيم. آب در تاريكي شب صداي خاصي دارد. صداي آهنگين و زيبا، ماه در آسمان پيدا نبود و تاريكي و بد و سياهي. ناگهان صدايي به گوش رسيد صدايي كه هرلحظه به ما نزديكتر مي شد خوب كه دقت كرديم فهميديم كه صداي گرگ هاست كه زوزه كشان به ما نزديك مي شوند. بايد خودمان را براي دفاع كردن آماده مي كرديم. صداي زوزه گرگها هرلحظه نزديك و نزديكتر مي شد.من و پدرم به آبياري ادامه مي داديم. ناگهان از دور و برمان صداي پاي گرگها را احساس كرديم. گرگها در اطراف ما چرخ مي زدند و مي خواستند به ما حمله كنند. من و پدرم از قبل چوب دستي با خودمان آورده بوديم و منتظر حمله گرگها بوديم. من از آنها مي ترسيدم اما پدرم تجربه زيادي داشت و نمي ترسيد. چوبدستي ام را به دست گرفتم از ترس دست و پايم مي لرزيد. گرگها به نزديكي ما رسيدند پدرم هيزم بيشتري روي آتش ريخت و ما كنار آتش ايستاديم. گرگها به طرف ما حمله كردند. پدرم با چوبدستي اش يكي از گرگها را زخمي كرد. من هم يكي از آنها را زدم. گرگها كه اين وضع را ديدند پا به فرار گذاشتند. من شب هاي ديگر هم به بيابان مي رفتم اما ديگر ترسي از گرگها نداشتم.
سالي كه سيل آمد
روستاي ما در كنار رودخانه قراردارد. اگر باران ببارد رودخانه طغيان مي كند و زمين هاي روستا زيرآب مي رود.
زماني كه ما كودك بوديم يك سال باران زيادي باريد و خيال بندآمدن نداشت. بعد از اين كه باران بند آمد رودخانه طغيان كرد. مردم روستا با همكاري يكديگر دورتادور روستا را آب بند گذاشتند و از ورود آب رودخانه به روستا جلوگيري كردند.
آنها از صبح تا شب، مواظب بودند كه بند شكسته نشود و يا سوراخ نگردد. اگر بند سوراخ مي شد آب به روستاها مي آمد و خانه هاي روستا را خراب مي كرد. ما كودكان نيز پشت بندها بازي مي كرديم و اگر بند سوراخ مي شد به بزرگترها مي گفتيم. بزرگترها ازسر شب تا صبح بيدار بودند و كشيك مي دادند. ما كودكان شب ها مي خوابيديم.
سالي كه سيل آمد رودخانه طغيان كرد و زمين هاي روستا زير آب رفت. ما در كنار رودخانه خربزه و هندوانه كاشتيم و سال خوبي بود. اگرچه طغيان رودخانه براي مردم روستا زحمت زيادي داشت اما به بركت آب رودخانه، درفصل تابستان، هندوانه و خربزه زيادي به دست آورديم و ما راضي و خوشحال بوديم.
شب و تاريكي
همه جا تاريكي و سياهي فراگرفته بود، مي خواستم به روستاي همسايه بروم اما بايد براي رفتن به روستاي همسايه از رودخانه مي گذشتم.
من بايد به خانه دوستم مي رفتم زيرا دوستم مريض شده بود و نمي توانست به مدرسه بيايد. فردا امتحان رياضي داشتيم. من بايد به او درس مي دادم تا براي امتحان آماده شود. از خانه كه بيرون آمدم كوچه هاي خاكي روستا پر از آب بود. باران باريده بود و حتما آب رودخانه بالا آمده بود.
هنگامي كه به رودخانه رسيدم ترسيدم كه به آب بزنم. با اين حال ، پاچه هاي شلوارم را بالا زدم و وارد آب شدم به وسط رودخانه رسيده بودم كه احساس كردم آب شدت جريان بيشتري دارد.
سياهي شب و صداي وحشتناك آب ترسي در دلم انداخت از حركت ايستادم. نمي توانستم جلوتر بروم. نمي دانستم چه كار كنم. ناگهان صداي پاي اسبي آمد. پدرم كه سوار بر اسب بود جلو آمد. او فهميده بود كه من براي كمك به دوستم از خانه بيرون آمده ام. آن شب با كمك پدرم، سوار بر اسب از رودخانه گذشتم.
دوستم روز بعد به مدرسه آمد و امتحان داد و نمره خوبي گرفت. من از اينكه توانستم به دوستم كمك كنم ، خوشحال بودم.
درو كردن گندم
فصل درو كردن مزرعه كه فرا مي رسيد، همگي به مزرعه گندم مي رفتيم همه جا را بوي خوش گندم فراگرفته بود. در زير نور آفتاب با وزش باد ساقه هاي گندم به رقص درمي آمدند. پرندگان زيادي در بالاي مزرعه در پرواز بودند. تماشاي آن ها حال و هواي ديگري به اهالي روستا مي بخشيد. ما كودكان نيز داس هاي كوچكي داشتيم كه در درو كردن به پدر و مادرمان كمك مي كرديم و از اين كار لذت مي برديم. ما به همراه بزرگترها در گرماي طاقت فرساي جنوب كار مي كرديم و گندم ها را درو كرده و روي هم تلنبار مي كرديم. بعد از درو كردن گندم ها منظره جالبي از گندم هاي طلايي رنگي كه روي هم انباشته شده بودند به وجود مي آمد. كه بسيار ديدني بود. گندم هاي درو شده را با الاغ به روستا مي آورديم و در زمين صاف و همواري كه از قبل تدارك ديده بوديم مي ريختيم. از تلنبار كردن گندم ها، خرمن به وجود مي آمد بعد هم بوسيله تراكتور خرمن را خرد مي كرديم.بعداز خرد كردن گندم ها روزهايي كه باد مي وزيد، گندم ها را از كاه جدا كرده و شب ها گندم ها را به خانه مي آورديم.
روباهي كه مرغ مي دزديد
در اغلب روستا ها مرغ و خروس نگهداري مي كنند. ما هم در خانه مان چند مرغ و خروس داشتيم. مدتي بود كه روباهي به روستا مي آمد مرغ و خروس ها را مي دزديد. من هميشه دركمين روباه مي نشستم اما موفق نشده بودم كه آن را به دام بيندازم. شبها حمله مي كرد و مرغ و خروس ها را مي برد. يك روز صبح، روباه يك مرغ را خورد كه خيلي دوستش داشتيم. در كنارخانه ما خرابه اي بود كه مرغ ما عادت داشت به آن خرابه برود و آنجا تخم بگذارد .ما هم مي رفتيم و تخم ها را برمي داشتيم. يك روز باراني، هنگامي كه مرغ براي تخم گذاري رفته بود، روباهي مرغ ما را گرفت و خورد. من خيلي دلم براي مرغمان سوخت. از اين ماجرا چند روز گذشت تا اينكه در يك روز بهاري كه به صحرا رفته بودم و در گندمزار قدم مي زدم ناگهان چشمم به روباهي افتاد كه خوابيده. تصميم گرفتم انتقام مرغ گم شده ام را از روباه بگيرم. يك چوب را پيدا كردم، آهسته آهسته به روباه نزديك شدم چوب را بلند كردم و بر سر روباه زدم. اما روباه مدت ها پيش مرده و فقط پوست و استخوان آن باقي مانده بود. پوست روباه را به خانه آوردم و در آن كاه ريختم و بر بالاي خانه مان گذاشتم. تا سالها آن پوست روباه بر بام خانه ما خودنمايي مي كرد.
آن روز صبح
سال 1368 بود و من كه در كلاس اول راهنمايي درس مي خواندم تازه امتحانات ثلث سوم را تمام كرده بودم. امام خميني( ره) آن روزها بيمار بودند و مردم براي سلامتي ايشان دعا مي كردند. صبح 14 خرداد هنگامي كه از خواب برخاستم راديو را روشن كردم. من آن وقت ها عادت داشتم كه برنامه «بچه هاي انقلاب» را از راديو گوش كنم. صبح هنگامي كه راديو را روشن كردم هنوز آفتاب نزده بود. مادرم نان مي پخت و بوي خوش نان در حياط پيچيده بود. راديو، قرآن پخش مي كرد.
ناگهان اين احساس در من بوجود آمد. آمد كه امام رحلت كرده اند. آن را با مادرم در ميان گذاشتم مادرم پرسيد: از كجا فهميدي؟ راديو بردم و گفتم: الان وقت برنامه بچه هاي انقلاب است اما راديو قرآن پخش مي كند. ساعت هفت كه شد از راديو خبر رحلت حضرت امام را شنيديم. مادرم دست از كار كشيد و گريه سرداد. پرچم سياهي تهيه كرديم و برسر درخانه مان زديم. مردم روستا همه بر سر در خانه هايشان پرچم سياه نصب كردند. امام خميني محبوب قلوب همه مردم ايران و جهان اسلام بود . هنوز راه و روش و رهنمودهاي ايشان پيش روي ماست و بايد از آن نگهداري نماييم.

 



گل هاي اميد

خداوندا! من تو را با زبان گل هاي ياس باغچه مان مي خوانم. عطش نياز و عشق، مرا به سوي تو مي كشاند. ديگر تو مي ماني و محبتت. زندگي يك ترانه ي قديمي است. من ترانه ي زندگي را بارها ازدهان كوه و باد و باران شنيده ام.
اي خداي شقايق ها! به دريا كه مي نگرم خود را غرق در بخشايش و بخشش تو مي بينم. ياس ها يك صدا نام تو را بر زبان مي آورند. شبها براي ستاره ها، مثنوي مي سرايم. خدايا! زندگي زيباست. به زيبايي دريايي ازسكوت. بيا و مرا از زندان غرورم برهان و به من توانايي ده كه با يك سبد از گل هاي اميد و با ميوه هاي نويدبه ديدارتو بيايم تا چهره زيباي زندگي درنگاهم قاب شود.
بيژن غفاري ساروي
از تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



سخنان بلند پايه فصل پنجم در باب دانش

گويند دانش از آن بشر باشد و جز او را در اين سراي راه نيست و آن بدان جهت ارجمند است كه آموختنش تو را به عرش مي رساند و نياموختنش تو را با انعامي برابر مي سازد. كه تفكر بسته به دانش است و بي فكري حاصل اندكي دانش ها.
چون علم را در ذهن وارد كردي آن را فراموش مكن و به آن چه مي گويي و ديگران را بدان دعوت مي نمايي خود نيز پاي بفشار، كه لقمان را گفتند: عالم بي عمل به چه ماند؟! زنبور بي عسل.
دانش سراي را با سن و سال كاري نيست. تا بكوشي از آن سان كه تواني ياد گيري و به علوم فطريه بيفزايي و به كار بندي و اين ره رو پر پيچ را ادامه دهي تا انتهايي كه سوسويي از چراغي روشن نشانت دهد و تا آن هنگام كه روحت بلند گردد و نزد پروردگارت رها شوي؛ كه:
چه خوش گفت پيغمبر راست گوي
زگهواره تا گور دانش بجوي.
زهرا كريمي(باران)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14