(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 14 تیر 1390- شماره 19966
PDF نسخه

اوقات فراغت خود را با قاب جادو يا همان زوروي اين روزها مي گذرانيد؟
تابستان تب دار تلويزيون با آب وآه و ...
ما گردگيرهاي خوبي هستيم
طنز سوم
چند خاطره كوتاه از عمران صلاحي
اتاق انتظار
تو بگو، كداممان منتظريم؟
طعم گيلاس
يك طراحي ناتمام ...
از آب گذشته!
ساعت 25
بوي بارون
گردش گودري



اوقات فراغت خود را با قاب جادو يا همان زوروي اين روزها مي گذرانيد؟
تابستان تب دار تلويزيون با آب وآه و ...

به هر حال تابستان در كشور ما با تعطيلي بلندمدت همراه است و همين هم باعث مي شود هم نسلان ما وقت بيشتري براي گذراندن داشته باشند، وقتي كه يا درست مي گذرد و مي شود: غني سازي اوقات فراغت و يا هويجوري(!) پر مي شود كه به قول برخي مسئولان محترم و دانشمند ما مي شود: پر كردن اوقات فراغت. و راه سومي هم هست كه خداي نكرده خيلي پر مي شود و سر مي رود و مي شود: تركاندن جواني به قيمت صفاسيتي! اينجاست كه نقش زورو يا همان «رسانه» پررنگ مي شود؛ آنقدر كه هم مي تواند آرزوي مديران را برآورده سازد - فرهنگ سازي- و هم مي تواند در تركاندن جواني به وقت گرما؛ بسيار كارساز و موثر باشد. اگر نشسته ايد كه ما بگوييم رسانه ملي در كشور ما جوانان را به مرحله سوم پرت مي كند؛ عمرا! منتها اينكه بگوييم رسانه ملي باعث مي شود؛ هم نسلان عزيز ما به سراغ ماهي گيري از آب هاي گل آلود امواج ماهواره اي بروند...باز هم عمرا! مي خواهيد صفحه ما را سياه نما جلوه دهيد؟ ها ها ها! دستپخت امروز بچه هاي نسل سوم پيش بيني رفتار رسانه ملي بويژه تلويزيون براي تابستان داغ 90 است كه دست بر قضا ماه مبارك رمضان را هم در دل خود دارد.اين يعني علاوه بر برنامه ريزي هاي(؟) مرسوم بايد نيم نگاهي هم به روزه داري مردم داشته باشند؛ چه بخواهيم و چه نخواهيم بخشي از دين داري مردم متاثر از رسانه ها بالاوپايين مي شود كه اين البته تنها با پخش منبر و سخنراني قابل حل نيست بويژه براي آن دست مديراني كه علاقه عجيبي به آمار و دقايق برنامه سازي دارند بي آنكه بگويند از اين همه دقيقه، چقدرش مفيد بود و چقدرش اصلا ديده شد! ما كه اميدواريم يك مسئول صاحب منصبي اين چند خط را بخواند و چشم شيطان كور؛ كمي به فكر فرو برود و يك اقدامي بكند تا دير نشده است البته.چون اصولا مسئولان در كشور ما تا دلتان بخواهد از انتقاد «استقبال» مي كنند، فقط همين! چي؟ مي خواهيد بگوييد ما داريم رسانه ملي را تضعيف مي كنيم كه مثلا گوشش به حرف حسابي بدهكار نيست؟ شديدا تكذيب مي كنيم! ما فقط مي خواهيم به نسل سومي ها بگوييم اصل داستان از چه قرار است؛ بفرماييد تا از دهان نيافتاده است. تحريريه نسل سوم
يك برنامه چطور توليد مي شود؟
فرض كنيد شما به عنوان يك دلسوخته فرهنگي با يك طرح برنامه خوب و مفيد به يكي از گروه هاي توليدي يكي از شبكه هاي سازمان صداوسيما مراجعه كرده ايد. مدير مربوطه طرح شما را نگاهي
مي اندازد و مي گويد: طرح خوبي است اما اين كارها كليشه شده ما دنبال طرح ها و برنامه هاي نو هستيم؛ برنامه (...) را ديده ايد؟ بيش از 99 درصد مردم از آن رضايت دارند. ولي با اين حال به شما خبر مي دهيم...
شما از دفتر كار ايشان خارج
مي شويد تا دو روز به نام آن برنامه فكر مي كنيد و دست آخر مشخص
مي شود آن برنامه مورد نظر آقاي مدير اصلا بيننده ندارد و هيچكس نمي داند چي به چي هست! شما اگر توانستيد مهره يازدهم ستون فقرات خود را با پشت آرنج لمس كنيد؛ حتما آن مدير با شما تماس خواهد گرفت اما دست بر قضا سه ماه بعد؛ برنامه پيشنهادي شما در سطحي كاملا آبكي و ضعيف تر از آنچه در ذهن داشتيد روي آنتن
مي رود و چه به به و چه چه ي هم برايش راه مي اندازند. شما حتما در اينجا سخنان گهربار مدير مربوطه در ذهن تان مرور مي شود كه دنبال ساختارشكني و
برنامه هاي جذاب و دوري از كليشه و ...بود. بي زحمت نگاهي به كنداكتور يكي از شبكه هاي سيما بياندازيد؛ سرشار است از
برنامه هاي تكراري و كليشه اي و گاه حال به هم زني كه همه
مي دانند نبايد توليد و پخش شود اما چه كنيم كه آنتن خالي است و جمع تهيه كنندگان سيما از تعداد انگشتان دو دست در يك شبكه فراتر نمي رود، مگر اينكه حاجي بگه! در نتيجه اين جماعت
تهيه كننده در تمام طول سال 26 ساعته - با احتساب همان دو ساعت اضافه مشهور - در حال توليد هستند! اصلا فكرتان به سمت ارتباط هاي پنهان
تهيه كننده ها با برخي مديران نرود؛ كه اصلا راضي نيستيم! مديون ايد اگر اينطوري فكر كنيد!
بازار كپي كاري بدجوري داغ است!
واقعا خيلي سخت است كه مديران ما اين نكته را هضم كنند كه هر برنامه اي كه آنطرف آب، گرفت لزوما اينطرف آب هم نمي گيرد؟ جذابيت هاي كاذبي كه آنطرفي ها در برنامه سازي دارند و آزادي هاي بصري كه چاشني كارشان
مي كنند طبيعتا بيننده برنامه را بالا مي برد. مثلا در يك مسابقه
پر هيجان، خانم ها بايد از ديوار راست بالا بروند و بعد بپرند داخل يك حوضچه پر از مارهاي آبي...اينجا چطور مي خواهيم اين مسابقه را كپي كنيم؟؟ مردها را در حوضچه مارهاي آبي تصور كنيد؛ خنده دار مي شود نه مهيج! و تصور كنيد خانم هايي كه در حال جيغ زدن در حوضچه برنامه اصلي هستند...اين يك مثال ساده بود تا آقايان تا يك چيزي از آنتن ماهواره همسايه شان ديدند : چي؟ مي خواهيد بگوييد مديران ما خودشان ماهواره دارند ولي به مردم مي گويند ماهواره تماشا نكنند؟ شديدا تكذيب مي كنيم و تاكيد مي كنيم كه اين ايده ها از آنتن ماهواره قاچاقي همسايه
بي ادب مديران به ذهن ايشان
مي رسد : نمي شود آن را كپي كرد براي تلويزيون و يا راديوي خودمان. حداقل بدون
«بومي سازي» نمي شود. اين برنامه هاي گفتگو محور لوس و مسابقه هاي مسخره 4گزينه اي كه مجري برنامه كمپلت جواب سوال ها را مي گويد و كلي هم ذوق مي كند از هوش مخاطب، از همين دسته برنامه ها هستند.
هر شبكه، يك استوديو
تابستان يعني ماراتون شبكه ها براي توليد برنامه هاي دهان پركن. حالا محتواي برنامه چي هست؛ مهم نيست. مهم اين است كه دائم در آنتن زنده برنامه اعلام شود كه 147 هزار نفر تا اين لحظه براي ما پيامك فرستادند. يا اخبار برنامه ديشب ما امروز روي خروجي 20 هزار سايت كشور قرار گرفته بود. يا مردم توي كوچه و بازار دائم به ما مي گويند چرا برنامه تان دير پخش مي شود و ما عاشق
برنامه تان هستيم و...يعني متر و معيار نوشابه هايي است كه دوستان براي خودشان باز مي كنند. شما محال است ببيني در يك شبكه تلويزيوني، يك برنامه به خاطر ضعف و يا عدم استقبال، از كنداكتور پخش حذف شده است؛ نهايت زور شبكه اين است كه ساعت پخش آن را مي فرستد ساعتي(!) كه عرب ني انداخت و سگ پارس كرد!
با اين حال امشب شبكه هاي تلويزيوني را تورق كنيد؛ هر كدام يك برنامه شبانه دارند با يك استوديو و يا پارك و فضاي سبز؛ هر شب چند عدد آدم به اسم «هنرمند و نخبه» مي آورند؛ بيشتر هم از خود تلويزيوني ها مي آورند كه دائم از هم تشكر كنند و بگويند چقدر خوب بازي كردين؛ چقدر خوب نوشتين و چقدر خوبين شما كلا! بعد مجريان ارجمند تا
مي توانند به هم متلك مي گويند و لوس بازي و حرف تكراري و شعار و نصيحت...دست آخر هم چند پيام اخلاقي و خلاص! از اينكه امشب هم با ما همراه بوديد؛ ممنونيم؛ فردا شب هم مثل
شب هاي قبل مي آييم و حالا حالا هم هستيم...و اين مي شود داستان هر شبكه يك استوديو...
نازنازان در رهند!
تابستان فصل چشم و هم چمشي شبكه ها براي پخش سريال هم هست؛ سريال هايي كه نديد؛
مي توان حدس زد درباره چه هستند. شك نكنيد در همه شان «عشق و عاشقي» دو جوان و يا رقابت چند نفر براي ازدواج با يك نفر، و يا بدبختي يك عاشق خسته و فخرفروشي يك معشوق مغرور و...وجود دارد. اصلا فكر نكنيد كه يكوقت رسانه ملي به موضوعاتي مثل «ام اس، گراني، اشتغال و بيكاري، زندگي هاي لوكس، اعتياد، رشوه و ريا، سربازي، كنكور و...» مي پردازد، اين موضوعات
نه تنها جذابيت ندارد! بلكه موضوع مورد علاقه مردم نيست. اصولا سريال هاي ايراني بويژه
دنباله دارهاشان به ويژه تر براي تابستان، بايد غم داشته باشد، اشك مردم را در بياورد، پيام اخلاقي داشته باشد ( غير مستقيم ها؛ به ياد بياوريد مدير مربوطه آن شبكه محترم را) و كمي تا قسمتي «هندي» باشد. چند وقت پيش بود كه يكي از مديران رسانه ملي در پاسخ به اعتراض يك رسانه براي خريد و دوبله و پخش بيش از اندازه فيلم هاي هندي گفته بود: نظرسنجي كرديم، مردم فيلم هاي هندي را خيلي دوست دارند!! به هر ترتيب ته داستان سريال هاي تلويزيوني «غم و آه و اشك و ازدواج» است در تمامي اين موارد هم كمي دزدي و خلافكاري و جنايت پخش مي شود و دست آخر تنبه و توبه و بازگشت كه اصولا با «آب بستن» همراه است.
هنگ كرده ايم!
اگر منتظر نشسته ايد خواندن گزارش جمع و جور اين هفته را با يك نتيجه گيري و پايان خوش تمام كنيد، شرمنده! از بس راهكار ارائه داديم؛ راهكار دان ما درد گرفته است! فقط شما نگاهي به ليست نويسندگان، بازيگران،
تهيه كنندگان، كارگردانان و تيم توليد سريال ها و برنامه هاي جنگ گونه شبانه و صبحانه بياندازيد؛ با سالهاي قبل هم مقايسه كنيد، همه چيز دستتان مي آيد؛ به عبارتي در رسانه ملي، خيلي ساعت ها و خيلي برنامه ها، سند شش دانگ برخي آدم هاست. در نتيجه همه اين ها كه نوشتيم، باد هوا بود! نه مديران به نسل نو اعتماد دارند و نه سيستم اجازه ورود به آدم هاي جديد و فكرهاي جديد را مي دهد؛ در نتيجه بايد از همين توليدات به شدت حمايت كرد و قبل از بعد از آن در مراسم هاي مختلفي از همه شان تقدير و تجليل كرد، از بس خوب كار مي كنند و براي رضاي خدا اصلا پولي دريافت نمي كنند و برنامه شان هم ابداعي و خلاقانه و ديدني است! اصلا نيازي به جمع آوري آنتن هاي ماهواره نيست، باور كنيد اين طراحي هاي عميق
برنامه سازي و برنامه پخش كني در تلويزيون، بازار شبكه هاي
ماهواره اي را تخته كرده، اطلاع موثق داريم كه برخي ديش هاي ماهواره اي از بي تحركي تار عنكبوت بسته اند و تشنه يك نگاه
محبت آميز صاحبخانه ها هستند! مديون ايد اگر فكر كنيد اين چند خط را به تمسخر نوشته ايم، فكر نكنيدها؛ يقين داشته باشيد! ضمنا به راديو نپرداختيم چون دوستان خودشان هم راديو را بي خيال شده اند و گفتند فقط برنامه داشته باشيد و بفرستيد روي آنتن؛ حالا اصلا برنامه به دردبخور هست، اصلا اين مجري صدايش
در مي آيد؟ اصلا كسي اين برنامه را مي شنود؟ اصلا تا به حال يك نفر با اين برنامه تماس گرفته؟ اصلا كسي راديو گوش مي كند و...؟ حيف كه راديو زياد حال و روز خوشي ندارد وگرنه چقدر اين رسانه مي تواند موثر و كارا و جذاب باشد.
فقط كه رسانه ملي نيست!
اصلا چه كسي گفته ما اوقات فراغت را با رسانه ملي سر
مي كنيم؟ بفرما آمار: ايروبيك و ايروبيك موزون يا حركات موزون، در حال حاضر به صورت كاملا رسمي در مجموعه هاي ورزشي آموزش داده مي شود. مثلا در يكي از اين ورزشگاه ها در منطقه غرب تهران مشخص شد كلاس هاي ايروبيك و حركات موزون ايراني، عربي، اسپانيايي، تركي، تكنو، هندي، hip hop و باله برگزار
مي شود، باقلوا! هزينه اش هم به صورت ماهانه دريافت مي شود (4جلسه در هر ماه) 25 تا 40 هزار تومان. آقايان و خانمان هم كلاسشان جداست؛ يعني تفكيك جنسيتي رعايت مي شود! البته ما هنوز در تلاشيم در گفتگو با كارشناسان علت گران تر بودن هزينه كلاس هاي خانم ها از آقاها را كشف كنيم!
آنها كه از حضور در جمع شرم و حيا دارند؛ اصلا نگران نباشند؛ در ميان مربيان و آموزش دهندگان ورزش ايروبيك، مربياني هستند كه آن را به صورت خصوصي و در منزل خود و يا منزل آموزش گيرنده، آموزش مي دهند. دوره كامل رقص هاي عربي، ايراني، تانگو، سالسا و هيپ هاپ 150 تا 300 هزار تومان آب
مي خورد. حداقل تلويزيون كه چيزي ياد آدم نمي دهد؛ اينطوري طرف يه چيزي(؟!) ياد مي گيرد. قابل توجه مسئولان محترم، مربوطه و غير مربوطه!

 



ما گردگيرهاي خوبي هستيم

آمده ايم براي بدرقه ات. بدرقه كه نه، آمده ايم براي ...ببخشيد مزاحم شديم. بعد بيست و چند سال مزاحمت شديم، از كنج تنهايي ات، از خلوتگاه عاشقانه ات كشيديمت بيرون، يحتمل با هزار قسم و آيه، تا بدرقه ات كنيم. تا بگيريمت بالاي دست، لباس مشكي بپوشيم، كلي راه بكوبيم تا محل قرار، براي رفتنت گريه كنيم و باز هول هولكي برگرديم سر درس كه ايام امتحانات است و ...
تازه خبر نداري براي بدرقه ات امتحانات را هم لغو كرده اند! تا با فراغ بال به همه كارهاي بالا برسيم. مخصوصا آن لباس مشكي و حضور سر قرار. كه اين روزها به شدت به اين دو نياز است، نه از سر تشكر و لطف بابت حضورت، كه براي توي بوق كردنت! كه بگوييم «هنوز ادامه دهنده راهت هستيم و از نفس نمي ايستيم و ...» از اين قبيل خزعبلات!
فكر كنم يكي دوسالي مي شود براي بدرقه ات كالسكه هم درست كرديم، پر زرق و برق. هر چند اين روزها توي حياط دارد خاك مي خورد، اما مطمئن باش برايت آماده اش كرده اند، آخر مي داني، گردگير هاي خوبي هستيم ما! قاب عكس هايتان را هنوز هم گرد گيري مي كنيم، حالا كه آمده اي مي خواهي كالسكه ات را گردگيري نكنيم؟! چهار تا اسب براق هم گذاشته ايم، با چرخ هاي روغن كاري شده و يحتمل كسي كه نماز ميت را تند تند مي خواند و مداح چندصدهزار توماني كه هر وقت چشمك زديم «تمامش كن» دعاي فرج بخواند و برود سراغ كارش.
نه كه فكر كني نمي خواهيم باشي ها، نه. گمان سوء مبر. مومن تو ديگر چرا؟! خودت كه بهتر مي داني «ان بعض الظن اثم» ؛ همه اين كارها فقط و فقط براي اين است كه زياد معطل نشوي، زود بروي و به مقصدت برسي. بچه ها هم امتحان دارند، درست، اما فقط مي ترسيم تو ديرت شود.
مي ترسيم تو ديرت شود، تاخير بيفتد توي رفتنت از اين جا تا خلوتگاه دوباره ات. مي بيني چقدر باحاليم ما!؟ مي كشيمت بيرون، كلي گردگيري مي كنيم و دوباره مي فرستيمت توي همان خلوتگاه ات. اينجا فقط كمي ژيگول بازي اش بيشتر است، كالسكه برايت درست كرديم، مقبره اي كه هر بار به هر بهانه اي دوباره علمت كنيم و باز برويم پي كارمان. خاكش هم البته زياد خوب نيست. بعيد است اينجا معشوقه ات بيايد. نه كه راهش دور باشد، نه، فقط بالاي سرت بعضي وقت ها اتفاقات خوبي نمي افتد. اصلا تو را آورده ايم كه جلوي اين فساد ها را بگيري. بزني توي سرشان، معجزه كني درجا خشكشان بزند و...
خب ديگر، ما كه كارمان تمام شد، شما عرضي نداريد؟ تو برو كه ديرت نشود، ما هم همه اين راه آمده را برمي گرديم. همه اين راهي كه توي بوق كرديم. براي «زنده نگه داشتنت» است. بيست سال است كه راه رفتني ات را برگشته ايم، امروز هم مثل هميشه. تازه گام هاي بيشتري برايت برداشتيم. توي هرم گرما. كاش خيابان ها را نگاه مي كردي كه اين وقت روز پرنده پر نمي زند، ما اما آمده ايم. بس كه خوبيم!
خوبي از خودمان است، خوب مي دانيم. حالا اما بايد برگرديم...نكند توقع داري بايستيم به مبارزه؟! برويم بجنگيم و آرام ننشينيم. حتما شعار هايمان هم بايد مثل تو باشد، «قدس را آزاد مي كنيم».
هه! اصول ديپلماسي نخوانده اي عزيز من. ما اينجا «علوم سياسي» مي خوانيم، مي دانيم بايد چه بكنيم. قدس را نهايتا رابطه زير زيركي برقرار مي كنيم. كه تو هم ضايع نشوي به خاطر حرف هايت.
تازه خبر نداري، اينجا«اقتصاد» هم مي خوانيم. اقتصاد توسعه. كه بزنيم دك و پوز همه پا برهنه هاي روي زمين را آسفالت كنيم! حالا فهميدي چرا وصيت نامه ات پاره پوره شده؟! قرار نيست اينجا سوتي بدهي، جلوي ما قشر فرهيخته دانشجو. كه دم از «ولي نعمتي پا برهنه ها» بزني و تار موي گنديده دختر دهاتي را به كل هيكل برج هاي اطراف خلوت گاهت ترجيح دهي، بلكم بيشتر!
«مديريت» هم مي خوانيم تا پس فردا بزنيم توي دهنت كه «غلط كردي رفتي خودسرانه زير تانك» تو را چه به اين مسخره بازي ها؟! طبق اصول مديريتي كه توي همه دنيا اثبات شده بايد مي نشستي تا سيستم، از آن بالا تا پايين -كه تو باشي -، تصميم گيري كند، محاسبه كند ضرر نبودنت را با ضرر بودن تانك و آن گاه، اگر توي توابع رياضي جا گرفتي، بروي زير تانك و ... به همين سادگي!
نا اميد نشو از دستمان. نه كه اهل مبارزه نباشيم ها، هستيم. هنوز هم جنگ بشود تفنگ دست مي گيريم برويم وسط ميدان. مي رويم وسط ميدان تا بشويم مثل تو و بعد باقي قضايا...
اما اين جنگ هاي مسخره با كارمان نمي آيد. جنگ بايد جنگ باشد، نه اين كه بنشيني توي خونه، حرص بخوري و مقاله بنويسي. داستان بنويسي. نقاشي بكشي و ... از اين مسخره بازي ها. ما براي اين كارها وقت نداريم. كسي اين طور نمي شناسدمان. بايد جوري باشيم كه دنيا از هيبتمان كپ كند! بشناسندمان. غريبه كه نيستي، راستش اين كار ها برايمان كوچك است. دنبال يك حركت محير العقول مي گرديم. يك حركت «زورو» وار. بشويم «سوپر من» قصه و همه را نجات بدهيم. همه را به راهت بكشانيم و تهش تنديس و لوح و سنگ قبري كه «مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان» خواهد بود.
خدا را شكر كه گوش هايمان سنگين است، آن قدر كه حرف هايت را نمي شنويم. شايد هم سكوت كرده اي. توقعات بيجا داري! بعد بيست سال آمده اي غر هم مي خواهي بزني. خدا را شكر كه سكوت كرده اي، صدايت را نمي شنويم. وگرنه منبر ها برايمان مي رفتي. از همه اين بيست و اندي سال.
مراسم برايت گرفته ايم و كل همه را خوابانده ايم، ماكزيمم كلاس تعطيل مي كردند، حالا برايت امتحان لغو كرده ايم، مداح، سخنران، روضه و سينه زني، ديگر چه مي خواهي با اين سكوت
ديوانه كننده ات؟ با اين صدايي كه نمي شنويمش...؟! بايد برگرديم اين راه را. هواي برگشتن خنك تر است. خيابان ها دارد كم كم شلوغ مي شود ...اين روزها، تابوت و تشييع تو معجزه مي كند اما شعار و هياهوي زنده ها، هيچ!
¤ براي سه شنبه وداع با شهداي گمنام در دانشگاه علامه طباطبايي(ره)
محمد حيدري. دانشكده اقتصاد

 



طنز سوم
چند خاطره كوتاه از عمران صلاحي

احمدرضا احمدي مي گفت: اين روزها كتاب هاي شعر فروش خوبي ندارد. اين دفعه مي خواهم از « علي دايي» يا «هديه تهراني» خواهش كنم براي كتاب هايم مقدمه بنويسند.
¤
شمس مي گفت داشتيم براي خودمان شعرمان را مي گفتيم كه «ساختار گرايي» مد شد. مدت ها زحمت كشيديم و
ساختار گرايي كرديم. اين دفعه گفتند در شعر بايد
« ساختار شكني» كرد.
¤
رضا براهني مي گفت: در زمان شاه ما مي خواستيم طوري شعر بگوييم كه مردم بفهمند، اما ساواك نفهمد. كار بر عكس
مي شد، يعني مردم نمي فهميدند و ساواك مي فهميد!
¤
مفتون اميني مي گفت: روزي با غلامحسين نصيري پور به كوهنوردي رفته بودم. بين راه نصيري پور مرتب مرا « استاد» خطاب مي كرد. من هم سينه را جلو مي دادم و خودم را
مي گرفتم. به اولين قهوه خانه كه رسيديم، ديدم دوستمان به قهوه چي هم «استاد» مي گويد. تكيه كلامش بود.

 



اتاق انتظار
تو بگو، كداممان منتظريم؟

ساده مي نويسم تا نيم نگاهي بر افكارم بياندازي. ديگر از تمام الفاظ درشت خسته شده ام. از زنجير تشبيهات بي سر و ته بيزارم. ساده مي نويسم شايد نگاه ساده اي بر من اندازي. من در دو راهي افكارم قدم هاي تو را انتظار مي كشم. نمي دانم در راه بي باز گشت زندگي چه كرده ام كه در دل توقع قدومت را به تصوير مي كشم.
من تواني براي رفتن ندارم و رويي براي بازگشتنم نيز نمانده است. آنچه پيش رو مي بينم، جاده بي انتهايي است كه در كور سوي شب، نور را تمنا مي كند و آنچه پشت سر گذاشته ام، خرابه اي است كه اگر راستش را بخواهي با ملاك هاي تو هماهنگي كمي دارد . من نان به نرخ دنيا خورده ام و از تو كه سرا پا معنويتي دم مي زنم. من در تاريكي راه، تو را مي جويم و هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم. نمي دانم تو از ديده پنهاني يا من. نمي دانم تو به انتظار نشسته اي تا من از گمراهي دست بردارم يا من در بي خبري خود به انتظار نشسته ام.
شايد فقط دم از انتظار مي زنم. بدون اغراق بگويم فقط لقلقه زبانم اللهم عجل لوليك الفرج شده است، در حالي كه حوائج دنيايي سرا پاي وجود بي خبرم را پر كرده است. شنيده ام اگر مومنان فقط به اندازه حاجت هاي دنياييشان از ته دل آرزوي ظهورت را تمنا كنند و با وجودشان نياز به وجودت را احساس كنند، تو در دم ظهور خواهي كرد. تو برايمان دعا كن كه محتاج دعاييم. تو براي ظهور دعا كن، چرا كه اول ما در باطن خويش بايد ظهور كنيم تا نور با عظمتت در وجود ما تجلي يابد.
آقا جان! جسم هاي استخوان ترك خورده ظريفمان را با كالبد درونت روشن گردان. مولاي من ظهور باطنمان را با ظهور ديده تطبيق ده. چشمان شب كورمان را با دم مسيحايي ات بينا گردان، چرا كه ما براي ديدنت چشم دل مي خواهيم. ما جمعه ها را خسته كرده ايم بس كه منتظر مانديم. ظهور نيافته ماييم، تو منتظر ظهوري و ما غافل از ظهور...
تارا ابوالحسني

 



طعم گيلاس
يك طراحي ناتمام ...

بهرام انگشتانش را در ميان موهاي سياهش فرو برد و آنها را به عقب هدايت كرد.
«اصلا چرا او نمي فهميد چرا نمي فهميد كه به خاطر خدا هم شده گاهي دست از حرافي بردارد» سرش را به شدت به طرف پسرعمويش برگرداند و با عصبانيت به چشمان او خيره شد.
لحظه اي بعد به خود آمد و متوجه نگاه هراسان جاسم شد. طوري كه حتي بعدها هم نتوانست به يادآورد كه درآن زمان چه چيزهايي ميان آن دو رد و بدل شده بود.غمي درنگاهش رخنه كرد. با ندامت از جاسم عذرخواهي كرد. ولي او ديگر حرف نمي زد، چشم هايش غرق در پرس پكتيو تيرهاي برق بود.
بهرام باشتاب زياد خود را در مقابل جاسم انداخت و دستانش را به گرمي فشرد. او با احساس ترحم انگيزي از همراهش خواست كه اين موضوع را فراموش كند. جاسم دستش را روي دست او گذاشت: «من هرگز از تو ناراحت نشدم. از خودم ناراحت بودم كه چرا گاهي نمي توانم خودم را كنترل كنم».
بهرام به آرامي طوري كه مي خواست به پسرعمويش بفهماند كه او را درك مي كند، سرش را تكان مي داد.
اندكي بعد به ميدان رسيده بودند وبايد از هم جدا مي شدند. او با پسرعمويش خداحافظي كرد و راهي مسير خانه شد. در حاشيه پياده رو راه مي رفت و همچنان نگاهش به چهره افراد بود و چنان كه مي خواست ابعاد چهره شان را براي طراحي رسم كند بررسي مي كرد.
ناگهان با صداي فرياد جواني به خود آمد. جوان با عصبانيت گفت: «عاشقي داداش» بهرام متوجه شد بدون اينكه بداند به او تنه زده است. سرش را زير انداخت و به راهش ادامه داد.
اندكي بعد با فرياد آقاي رافع متوجه شد كه شاگردش را صدا مي زد، وارد مغازه شد به طرف جامدادي پيش رفت و يك مداد طراحي برداشت. دستش را در جيبش برد تا هزينه آن را پرداخت كند ولي كيف همراهش نبود. صبح را به ياد آورد خودش براي اينكه عكس همسرش را همراه داشته باشد كيف را درون جيب سمت چپ شلوارش گذاشته بود. با خود گفت حتماً آن جوان كيف رابرداشته است.» و از ته دل شروع به خنده كرد و بدون اينكه چيزي بگو يد مداد را گذاشت و خارج شد. خنده اش از اين بابت بود كه درون كيفش چيزي بيش از هزينه يك مداد و چند بليط شركت واحد نبود.
عكس همسرش هم بود و همانطور خنده بر لبانش ماسيد.
وارد اتاق شد سرش بي نهايت درد مي كرد. سكوت عذابش مي داد. گنگ گنگ بود. دوست داشت بخوابد ولي اين فقط برايش يك آرزو بود. آرام روي زمين نشست.
تخت شاستي اي كه كمي آن طرف تر روي زمين افتاده بود را در دستش گرفت. مداد طراحي را كه دو بند انگشت هم طول نداشت، برداشت و مشغول ترسيم چهره دختر بچه اي كه عكسش بر روزنامه بود، شد.
يادش آمد كه آن روزنامه مدت ها پيش دور سبزي اي كه همسرش خريده بود پيچيده شده بود. بهرام گيج بود و بي آنكه بداند چه مي كند. فقط براي اينكه ذره اي از فكرش را جايي كمتر متمركز كند مداد را روي صفحه سفيد كاغذ حركت مي داد. مدتي گذشته بود. طراحي تا حدود زيادي پيش، رفته بود. همه چيز خوب بود چانه،دهان وگونه ها همه چيز عين همان شده بود ولي چشم هايش، چشم هايش درست نمي شد. بهرام به چشم ها خيره شد ولي انگار چيزي را نمي ديد. يك چيز درآن چشم ها نهفته بود. گويي حرفي داشت. بهرام دقتش را بيشتر كرد، به خطوط زير چشم به حالت پلك ها سپس به قرنيه كه ناگهان نگاه همسرش را حس كرد. اشك درچشمانش حلقه زد.
فكرش متلاشي شد. همه چيز را درگوشه اي انداخت و از جاي خود بلند شد. بيرون از خانه تگرگ و برف نمي باريد، باران هم نمي باريد. همه چيز خوب بود. يك عصر آفتابي و خوب و اين خوب بودن تشنج ذهنياتش را بيشتر مي كرد.
مكثي كرد. فكري از مخيله اش گذشت. با گام هاي سريع تر به طرف اتاق كوچك ته راهرو رفت، در را گشود.
كف اتاق از عكس هاي متعددي فرش شده بود. آرام روي زمين نشست، عكس ها همه تصوير زن جواني بود كه گاه او هم كنارش حضور داشت. بيشتر از هر عكسي، خنده هاي قاب شده او كنار دريا نگاهش را جذب مي كرد... مثل هر روز غروب باز هم عكس ها را جمع كرد و داخل آلبوم گذاشت. كمي آرام شد كه ناگهان روزنامه چسبيده به ديوار اتاق او را به هم ريخت...آلبوم را برداشت و بعد...عكس ها يكي يكي به پرواز در مي آمدند...عكس يادگاري همراه باكيك تولدش اما در دستش ماند؛ درحالي كه انگشتانش را به نرمي روي چهره دخترك مي كشيد،گفت:«نيستي و حالا در اين خانه تنها، چشم هايت را از ياد برده ام...»
تيتر روزنامه روي ديوار اين بود: مرگ دلخراش زن جوان توسط اراذل و اوباش!
حديث محدثي- 19ساله/ كوچصفهان

 



از آب گذشته!

هادي عبدي - هنوز از خاطر ميان سالانمان نرفته است كه سينه به سينه خصم داده بودند و تمام سياهي را عليه نور الهي نظاره مي كردند.
خون به آتش كينه و عداوت مي ريختند و سرخي خون را غلبه بر سرخي آهن گداخته جنگ داده بودند.
كفر انگشت حيرت مي گزيد از كندي سلاحش بر خون، عقب نشست و به ريسمان مكر و فريب چنگ انداخت؛ فتنه را به ميدان كارزار روانه كرد. روح خدا فرزندانش را فراخواند تا به نبرد ديو فتنه بروند و جبهه آگاهي را پس از جبهه خصم فتح نمايند ناگهان موسم كوچ آمد و پرستوهاي خونين بال سپيد آمدند و روح خدا را تا به عرش خدا بردند.
پرستوي زخمي با قلب عاشق و عطر روح خدا پرچم حسين را به پيشاني سپاه نگه داشت و استوار گام بر مي داشت، خصم را عقب راند و ظفر آورد و پيروزي.
به ناگه خبر آمد كه ديو فتنه نمرده است و در راه است. پرستوي عشق، روح خدا را به نسيم ولايت سپرد و سيل عظيم و خروشان اشارت ولي بر سر فتنه فرو ريخت و مولود شوم پليدي را نابود ساخت.
كفر صداي زنگ سيلي كه از روح خدا خورده بود را دوباره به گوشش احساس كرد و لرزه اش كمر طاغوت مشرق زمين را شكست و حصر از بال كبوتران رنج برداشت. كبوتراني كه 60 سال به خون ارتزاق مي كردند و به اشك وضو مي ساختند.
هيجان پرواز و خاطره روزهاي آزادي عالم گير شد و اولين دسته كبوتران از مشرق به فكر پرواز افتادند و پريدند، جلاد هرچه كشت و خون ريخت، شوق پرواز بيشتر شد و سلاحش كندتر.
سپيده صبح وعده الهي طلوع كرد و ظلمت مضمحل شد.
شوق پرواز ز يادت نبرد كه صياد به دام است هنوز
شوق پرواز ز يادت نبرد ديو فتنه نمرده است هنوز

 



ساعت 25

شيطان از انتشار ليلي مي ترسد!
خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده كن. شيطان غرور داشت، سجده نكرد.
گفت: من از آتشم و ليلي گل است.
خدا گفت: سجده كن، زيرا كه من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نكرد. سركشي كرد و رانده شد؛ و كينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد كه ليلي را بي آبرو كند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات.
شيطان مي داند ليلي همان است كه از فرشته بالا تر مي رود.
و مي كوشد بال ليلي را زخمي كند. عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.
دست هايش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه كشد.
نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.

 



بوي بارون

آيين عشق بازي دنيا عوض شده است
يوسف عوض شده زليخاعوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولي
درعشق سال هاست كه فتوا عوض شده است
خو كن به قايقت كه به ساحل نمي رسيم
خو كن كه جاي ساحل دريا عوض شده است
آن با وفا كبوتر جلدي كه پر كشيد
اكنون به خانه آمده اما عوض شده است
حق داشتي مرا نشناسي به هر طريق
من همچنان همانم و دنيا عوض شده است
فاضل نظري

 



گردش گودري

من مي دانم اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه نباشد
صداي آب هيچ وقت قشنگ نمي بود
¤
رجب گذشت و ما از خود نگذشتيم...الهي! تو از ما درگذر!
¤
خطرناك ترين و جنون آميزترين عقيده اين است كه
ما عقيده و باور خود را واقعيت محض بدانيم.
¤
صبرم از كاسه دگر لبريز است
اگر اين جمعه نيايد چه كنم
آنقدر من خجل از كار خودم
اگر اين جمعه بيايد چه كنم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14