(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 19 تیر 1390- شماره 19970

روايت بازگشت شهيد «حسين يوسفي» به زمين
48 ساعت در سردخانه بودم!
از جنس زخم
روايت تعطيلي پرمخاطب ترين نشريه جهاد و شهادت «امتداد» را چه كساني شهيد كردند؟



روايت بازگشت شهيد «حسين يوسفي» به زمين
48 ساعت در سردخانه بودم!

سيدمحمد ترابي
20 سال پيش از پيروزي انقلاب، پدرش را به جرم عدم همكاري با رژيم پهلوي از خمين به روستاي «مدآباد» شهرستان ازنا تبعيد كردند.
حسين در دومين روز بهار سال 1339 در تبعيد ديده به جهان گشود. تولد در تبعيد آغاز راهي پرفراز و نشيب براي او بود.
آنچه مي خوانيد خاطراتي از دوران حضور حسين يوسفي در جبهه است.
خاطرات و ماجراهايي كه در نقطه اي مرزهاي بشري را طي مي كند و به معجزه نزديك مي شود.
¤¤¤
بني صدر گفت نگران نباشيد!
23 مهرماه 59، نيروهاي ايراني اولين عمليات را عليه دشمن ترتيب دادند. من آن زمان به عنوان سرباز در لشگر 21 حمزه خدمت مي كردم. منطقه عمليات غرب دزفول و پل كرخه بود.
ساعت هفت و 45 دقيقه عمليات شروع شد. جنگي تن به تن آغاز شد يك ساعت بعد دشمن مجبور به عقب نشيني شد و پل كرخه به تصرف رزمندگان ايراني درآمد. دشمن پس از عقب نشيني حمله اي سنگين را ترتيب داد و در صدد بازپس گيري پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانك نيز از دست داد.
فرمانده لشكر عهد كرده بود دشمن را تا داخل خاك خودش هم تعقيب كند. اما متاسفانه از سوي بني صدر دستور عقب نشيني داده شد. بچه ها بهت زده بودند و گريه مي كردند. منطقه اي را كه با زحمت گرفته بوديم رها كرديم و يك خط پدافندي تشكيل داديم.
خبر رسيد قرار است بني صدر از منطقه بازديد كند. بني صدر به خط پدافندي آمد و به بچه ها «خسته نباشيد» گفت. من ديده بان بودم. به من كه رسيد گفت: دوربينت را بده. دوربين را دادم و بني صدر نگاهي به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشيد، خدمت عراقي ها مي رسيم! همان شب دشمن حمله سنگيني عليه ما انجام داد و آتش عجيب و غريبي بر سر ما ريخت.
بازگشت از آسمان
در عمليات آزادسازي خرمشهر، من در لشكر هفت ولي عصر(عج) بودم. مرحله اول عمليات با موفقيت سپري شد. در مرحله دوم در حالي كه به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه مي كردم حدود ساعت هفت بعدازظهر از منطقه دارخوين به سمت منطقه عملياتي حركت كرديم، ساعت يازده شب بود كه به منطقه رسيديم. مرحله دوم عمليات يازده و نيم شب آغاز شد. فاصله ما با دشمن 200 متر بود و توانستيم در اين مرحله خاكريز دشمن را تصرف كنيم. حدود 100 متري خاكريز دوم بوديم كه تيرباري رزمندگان ما را زير آتش سنگين گرفته بود. من براي خاموش كردن اين تيربار حركت كردم كه در همان لحظه تيري به پهلويم اصابت كرد. هنوز متوجه نبودم كه مجروح شده ام حدود 50 متر حركت كردم، ناگهان احساس سردي در بدنم كردم. پس از چند لحظه تيري ديگر به شكمم اصابت كرد، اين تير باعث شد پيراهنم آتش بگيرد آن را خاموش كردم، ولي ديگر تاب حركت نداشتم و همان جا نقش بر زمين شدم. خون زيادي از من رفته بود، آتش دشمن هم شديدتر شده بود. يكي از رزمندگان كه براي كمك به من بالاي سرم ايستاده بود با زبان تركي گفت:«روده هاي اين بنده خدا بيرون آمده، زنده نمي ماند.» از رزمندگاني كه به كمك من آمده بودند خواستم به جلو بروند. در همان لحظه كه از شدت درد روي زمين غلت مي زدم متوجه حضور چند عراقي بالاي سرم شدم، يكي از آن ها با لگد به پهلوي من زد و اطمينان حاصل كرد كه من مرده ام و رفت. چند لحظه بعد از رفتن عراقي ها صداي تكبير برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد.
از شدت درد خوابم برد، در خواب آقايي سرم را روي زانوي خود گذاشته بود. چشمم را كه باز كردم ديدم دوباره سرم روي خاك است اما ديگر احساس درد ندارم. پيرمردي كه در چند متري من بر اثر مجروحيت نقش بر زمين بود، گفت:؛ برادر شما چه كسي هستيد؟ ديشب بالاي سر شما چه كسي آمده بود؟ چون اينجا خيلي نورباران شده بود. گفتم: من چيزي نمي دانم. پيرمرد گفت: آقا امام زمان(عج) بالاي سر شما بوده است. ساعت هفت صبح آمبولانسي آمد و ما را به بيمارستان ماهشهر منتقل كرد. دكتر ها گفتند: اين مجروح شهيد شده است. به همين خاطر من را به سردخانه بيمارستان بردند و تا 48 ساعت در آنجا بودم.
به يكي از دوستان و همشهريانم (شهيد ابراهيم اسداللهي)
اطلاع داده بودند برادرش را پس از مجروحيت به بيمارستان ماهشهر منتقل كرده اند، بنابراين به اين بيمارستان آمده بود تا برادرش را پيدا كند، اما او را نيافته بود، از او خواسته بودند به سردخانه هم سري بزند تا شايد آن جا باشد.
او بعدها مي گفت: كشو اول را در سردخانه بيرون كشيدم اما جنازه برادرم نبود. كشو دوم را كشيدم، ديدم شخصي را با لباس رزم آنجا گذاشته اند اما حالت عجيبي به من دست داد. داخل بخش رفتم و پس از چندي براي اطمينان بيشتر به سردخانه برگشتم، كشو را كشيدم و با تعجب و سرعت داخل بخش رفتم و به پزشكان و پرستاران اطلاع دادم كه مجروحي كه داخل سردخانه است شهيد نشده و زنده است.
پس از آن من را به سرعت به اطاق عمل بردند عمل جراحي من از 9 صبح تا هفت غروب طول كشيد و به گفته پرستاران 12 روز بي هوش بودم و نمي توانستم حرف بزنم. وقتي به هوش آمدم، ديدم كه پرستاران لباس مرا پاره كرده و بين خود به عنوان تبرك تقسيم كرده اند. آن ها گفتند: ما تا به حال چنين معجزه اي نديده ايم، زنده ماندن شما مثل يك معجزه است. پس از بهبودي بلافاصله با ذوق و شوقي مضاعف عازم جبهه شدم.
عمليات والفجر 9 (مرحله اول)
استراتژي تعقيب دشمن در جبهه شمالي با سلسله عملياتي بنام «والفجر» در اين مناطق آغاز شد و نيروهاي ما توانستند به پيروزي هاي مهمي در منطقه «چوارتا» دست پيدا كنند.
عمليات والفجر 9 ساعت 23 و 45 دقيقه پنجم اسفند 64 با رمز «يا الله، يا الله، يا الله» در شرق چوارتاي كردستان عراق آغاز شد.
چند روزي از پايان عمليات و تحويل خط به نيروهاي پدافندي در حالي كه مناطق فتح شده هنوز به طور كامل تثبيت نشده بود، نيروهاي عراقي در حملاتي توانستند همه مناطق تصرف شده را بازپس گيرند. عراق كه در اين پاتك ها به دنبال كسب موفقيت جديد و بازسازي روحي نيروهاي شكست خورده خود در فاو بود با توان بيشتري در منطقه ظاهر شد. نكته حائز اهميت، همزماني عمليات «والفجر 9» با درگيري نيروها در منطقه فاو بود، سپاه در حالي به اين عمليات پرداخت كه در فاو درگير پاتك هاي سنگين عراق بود. يگان هاي تازه تاسيس سپاه اين عمليات را انجام دادند و توانستند در تهاجم خود به پيروزي هايي دست يابند. در جريان اين نبردها مقدار زيادي مهمات و تجهيزات دشمن از بين رفت و تعدادي نيز به غنيمت نيروهاي خودي درآمد. تعداد كشته و زخمي ها و اسراي دشمن 2 هزار و 750 نفر برآورد شد. در جريان اين عمليات مسئوليت تعاون رزمي تيپ مستقل در يگان 57 حضرت ابوالفضل(ع) بر عهده من قرار گرفته بود.
ساعت پنج بعدازظهر رزمندگان را كه سوار بر 50 اتوبوس بودند از كرمانشاه به سمت سد دربنديخان عراق حركت دادند. ساعت دو بامداد وارد منطقه شديم و عمليات پس از اندكي انتظار آغاز شد.
در مرحله اول خط پدافندي دشمن شكسته شد، اين عمليات تنها عملياتي بود كه در آن از نيروهاي خودي حتي يك نفر مجروح و يا شهيد نشد.
جمعا 15 روز در آنجا مستقر بوديم تا اين كه متوجه شديم دشمن مشغول انجام تحركات است، ساعت سه بامداد عراقي ها حمله را آغاز كردند وقتي اولين گروه ما به محاصره آن ها درآمد، چون نيروهاي كمكي نرسيده بود دستور عقب نشيني صادر شد، از طرفي دشمن نيروي كمكي هم وارد عمل كرد.
نيروهاي بعثي از هيچ حربه اي براي حمله به ما دريغ نكردند حتي تعدادي سگ وحشي هم در ميان برف سنگين منطقه به سوي ما روانه كردند.
دشمن به گمان اين كه رزمندگان ايران در حال عقب نشيني هستند با سروصداي زياد و به قصد تضعيف روحيه ما شادي مي كردند. از بالاي كوه و بلندي هاي مشرف به دشمن كه پايين مي آمديم برف بسياري از رزمندگان را زمين گير كرد و حتي بسياري از آن ها از شدت سرما به شهادت رسيدند. پس از آن كه منطقه را از نيروهاي خودي خالي كرديم دستور دادند كه دشمن را زير آتش توپخانه و هواپيما بگيريد. پس از دو ساعت دشمن در آن منطقه متحمل تلفات زيادي شد و تيپ يكم كردستان در آن منطقه مستقر شد و پس از پنج ساعت دشمن شروع به پاتك كرد ولي خوشبختانه نتوانست موفقيتي را نصيب خود كند.
عمليات والفجر 9 (مرحله دوم)
در مرحله دوم اين عمليات كه در سال 64 انجام گرفت من مسئوليت گروهان امداد را در تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) رسته تعاون رزمي بر عهده داشتم. پس از شناسايي منطقه عملياتي قرار شد در قسمت غربي منطقه كردستان عراق وارد عمل شويم. عمليات 5/12 شب در حالي كه برف شديد مي باريد، شروع شد. رزمندگان ما در ساعات اوليه نيروهاي دشمن را به اسارت خود درآوردند و تعدادي از ارتفاعات مهم و استراتژيك را از دشمن گرفتند. يك هفته بعد از فتح ارتفاعات كردستان،خبرنگاران خارجي به آن منطقه آمدند تا گزارش تهيه كنند، آن ها از ارتفاعات آزاد شده به دست رزمندگان ايراني متعجب شده بودند و مي گفتند: صدام گفته كه ايران از ما هيچ ارتفاعاتي تصرف نكرده است. ما خودمان شاهد هستيم كه رزمندگان ايراني موفق به اين كار شده اند.
بازگشت از ديدار
يك شب در جبهه غرب در سنگر خوابيده بودم. يكي از دوستان شهيدم (ابراهيم ترك) به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي گفت: برادر يوسفي وسايلت را جمع كن. وصيت نامه ات را بنويس و آماده شو كه چند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي. پرسيدم شما از كجا مي داني؟ گفت: اينجا كساني هستند كه به من اشاره مي كنند به شما بگويم پيش ما خواهي آمد. نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم. خوشحالي تمام وجودم را گرفته بود.شوق شهادت چنان در جانم پيچيده بودم كه خودم را از ياد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از اين خواب روزهاي متمادي در اين فكر بودم كه خداوند اين بنده حقير را دوست داشته كه شهادت او را تاييد كرده است. از طرف ديگر به حال و روز پدر و مادر پيرم پس از رفتنم از اين دنيا مي انديشيدم تا اين كه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: حسين آقا با خود خيلي چيزها انديشيده اي، اما فعلا در اين دنيا خواهي ماند، قسمتي از بدن شما كه مجروح شده است و مدتي هم در كنار شهدا به عنوان شهيد پذيرفته مي شوي، اما فعلا خودت نمي آيي. پرسيدم بعدا چطور؟ گفت: خواهي دانست. پرسيدم اما حالا چي؟ گفت: به آن جايي كه اشاره مي كنم، نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلا به درجه رفيع شهادت رسيده بودند، دور هم جمع شده اند، من هم به آن ها سلام و عرض ادب كردم، در بين آن ها جاي خالي يك نفر ديده مي شد، او گفت: آن جاي خالي براي شماست ولي حالا چون مصلحت خدا نيست شما در بين آنها نيستي.
از خواب بيدار شدم و ديگر خواب آن عزيزان را هرگز نديدم.
لاك پشت ما را به گل هاي محمدي رساند
در خرداد 67 كه در منطقه عملياتي جنوب بودم، در تيپ مستقل 13 رعد به عنوان مسئول تعاون رزمي انجام وظيفه مي كردم. عصر به ديدن رزمندگان پدافند هوايي رفتم. آن ها كنار نيزارها چاي تهيه كرده بودند و مشغول خوردن و صحبت بودند. ناگهان لاك پشتي از داخل بيرون آمد و به ما نزديك شد و سرش را از لاك خود بيرون مي آورد و دور خودش مي چرخيد. دوستانم لاك پشت را به داخل آب انداختند، اما دوباره از آب بيرون آمد و دور ما چرخيد. بچه ها ناراحت شدند و براي چندين مرتبه لاك پشت را داخل آب پرتاب كردند، اما باز هم برگشت. من خيلي نگران شدم كه شايد در اين مكان موردي وجود دارد و يا اين كه اين حيوان زبان بسته مامور شده تا مطلبي را به ما بفهماند. با دوستان اطراف چادر را حدود يك متر كنديم و شش شهيد را كه بوي عطر آن ها به مشام مي رسيد، پيدا كرديم.
در همان شب معجزه ديگري را ديدم. ساعت 12 شب از شدت خستگي خوابم برد. با صداي الله اكبر حدود ساعت يك بامداد از خواب بيدار شدم. وضو گرفتم و مشغول نماز نافله شب شدم. همچنان صداي الله اكبر به گوش مي رسيد. دوستانم را از خواب بيدار كردم و منطقه را جست وجو كرديم. متوجه شديم كه اين صداهاي دسته جمعي حدود صدمتر بالاتر از چادر به گوش مي ر سد، كمي در آن حوالي جست وجو كرديم. قسمتي بود كه بيشتر نظر همگان را به خود جلب كرد. خاك آن نقطه را كنار زديم. در حدود يك متر خاك برداري كرديم. ناگهان به 12 شهيد برخورديم و با كمي بررسي دريافتيم كه آن ها در عمليات قبلي شهيد شده اند و پس از آن كه منطقه به دست بعثي ها افتاده بود در زير خاك مدفون شده اند.
اسارت با يك آفتابه!
سال 60 بود. غروب يكي از روزها نيروهاي جديد از استان لرستان در منطقه عملياتي مستقر شدند. ساعت 10 صبح بود كه يكي از اين نيروهاي جديد از خواب بيدار مي شود تا وضو بگيرد. از فرط خستگي به اشتباه از خاكريز جدا شد و به سمت نيروهاي عراقي مي رود كه به زبان عربي با يكديگر صحبت مي كردند و با احتياط به سمت نيروهاي ايراني مي آمدند. در همين حين رزمنده ايراني با كمي زيركي و حواس جمعي از پشت سر به آن ها مي گويد: «بي حركت» و فقط يك آفتابه به دست داشت، لوله آفتابه را پشت كمر يكي از عراقي ها مي گذارد.
عراقي به زبان عربي به دوستان خود مي گويد: «اين نيروي ايراني اسلحه دارد، شما هم ساكت باشيد. كم كم به راه مي افتند. اين رزمنده با يك آفتابه تعداد پنج نفر از عراقي ها را اسير مي كند، آن ها وقتي فهميدند كه با يك آفتابه اسير شدند بسيار عصباني شدند.
ملاقات با شهيد چمران
20 بهمن سال 62 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمدم و بلافاصله عازم دفاع در جبهه هاي جنگ در منطقه «حميديه» و «سوسنگرد» شدم. هنگام عبور از محل شهادت دكتر چمران يك حس عجيب و غمگين دلم را به درد آورد. بر سر مزار اين شهيد سرافراز چند دقيقه اي با حزن و اشك با خداي خود نجوا كردم و گفتم: «خدايا مردان شجاع و دليري مانند شهيد چمران از اين دنيا بروند و من بنده گنه كار در اين دنيا بمانم؟» همان شب در عالم خواب شهيد چمران را ملاقات كردم، بسيار خوشحال بود و گفت: «برادر رزمنده، من مظلومانه به شهادت رسيدم. اهداف من نيمه تمام ماند. به ساير رزمندگان بگوييد اين نصيحت را فراموش نكنند. هيهات منا الذله» و امام را هم فراموش نكنند و به خاطر بسپارند.

 



از جنس زخم

سيدمهدي احمدي
اي آن كه بال بال تو را آسمان كم است
وصف تو عاشقانه ترين وصف عالم است

بي سايه ي عنايت تو اي بزرگوار!
« كار جهان و خلق جهان جمله درهم است »

اين نبض بي قرار به ياد تو مي تپد
هر گوشه اي كه سفره ي زخمي فراهم است

سر مي برم به چاه، به ياد تو گاه گاه
زيرا به ناله هايي از اين دست محرم است

از جنس زخم هر چه كه گويم از آن توست
هر چند دست هاي تو از جنس مرهم است

بي سو و بي نهايتي و وصف ناپذير
آه از دلي كه حجم حضور تو را كم است

من، سيب زندگي و بهشت خيال تو
اين قصه ي هميشه ي فرزند آدم است

 



روايت تعطيلي پرمخاطب ترين نشريه جهاد و شهادت «امتداد» را چه كساني شهيد كردند؟

شش سال پيش بود كه ماهنامه امتداد، با هدف تداوم ارتباط راهيان نور، پا به عرصه مطبوعات گذاشت؛ هدف آن بود كه معنويت و دانشي كه از سفر راهيان نور، براي زائران آن، در همان چند روزه سفرحاصل شده بود، براي ديگر روزهاي سال نيز تداوم يابد و فضا و روحيه جهاد و شهادت هميشه در محيط شهر همراه مخاطبانش باشد.
شايد آن روز كه اين ماهنامه كليد خورد، حتي دست اندركاران آن حدس هم نمي زدند كه تنها چند ماه بعد، امتداد، تبديل شود به يك شبكه عظيم فرهنگي كه بيشتر جوانان علاقه مند به حوزه جهاد و شهادت گرد آن جمع شده باشند و ماهنامه اش، يكي از پرمخاطب ترين محصولات فرهنگي اين كشور شود.
يكي از بچه هاي قديمي مجله مي گفت حتي همان روزها، رئيس جمهور دستخطي براي بچه هاي امتداد نوشت و بركاربراي شهدا تاكيد كرد.
كم كم كار گسترده تر شد و رسيد به امتداد گويا، كه مجله اي بود تلفني؛ بي سيم چي امتداد، كه مجله اي بود پيامكي، كه مخاطبان خاص و البته زياد خودش را داشت.
امتداد درجشنواره مطبوعات كشور، توانست دو دوره متوالي به عنوان بهترين انتخاب شود. همين كافي بود براي برخي مسئولان كه سالي يك بار شايد سري به مسائل دفاع مقدس و فرهنگ جهاد و شهادت مي زدند، دريابند كه امروز مباحثي از اين جنس، مطلوب جوانان اين مرز و بوم است و بايد مي فهميدند كه چقدر غفلت كرده اند از كار براي شهدا و فرهنگ دفاع مقدس.
نقطه اوج خاطرات بچه هاي امتداد، ديدار با رهبر معظم انقلاب است كه درچهاردهم تيرماه پارسال انجام گرفت.
اين سير صعودي فعاليت ها حول محور فرهنگ جهاد وشهادت، زماني متوقف شد كه اسفنديار رحيم مشايي، جايگزين سيدمهدي هاشمي، نماينده تام الااختيار رئيس جمهور درستاد مركزي راهيان نور شد. و از همان روزها، حمايت هاي دولتي از راهيان نور و فرهنگ دفاع مقدس، آرام آرام قطع شد.
البته از آنجا كه امتداد تابلو كار اين حوزه بود، مشكلات مالي و اداري، دراين حوزه بيشتر به چشم مي آمد. تا آنجا كه امتداد، ارتباط خود را با مخاطبانش، به حداقل رساند و سامانه امتداد گويا و بي سيم چي اش، ازكار افتاد و يا به حداقل فعاليت، تنزل يافت و گاه حتي برخي منابع تعطيلي بزرگ ترين شبكه فرهنگ مقاومت را اعلام كردند؛ خبري كه هيچ كس حاضر به باور كردن آن نشد.مگر اين كار با تمام باقيات صالحات و آثار مثبت فرهنگي اش چقدر خرج روي دست خزانه اين مملكت مي گذاشت؟ بين خودمان باشد اما اين طور كه ما فهميديم هزينه اين شبكه بزرگ فرهنگي ماهيانه چيزي حدود 20ميليون تومان بوده است! حالا 20ميليون نه، تو بگو 100ميليون.راستي اين مبلغ كجاي بودجه فرهنگي اين مملكت است؟!
بالاخره درتيرماه امسال، كمتر از يك سال از حمايت رهبري از اين حركت، ظاهراً امتداد را به پايان خط رسانده اند. اين شما و اين هم ته مقاله آخرين شماره مجله اي كه دوستش مي داشتيم و بوي الوداع مي دهد:
اين شماره امتداد را با رمز و نام «امتداد» بسته ايم؛ امتداد راه شهيدان، كه همان امتداد خون شهداي كربلاست.
حالا ديگر بعد ازشش سال كار براي شهدا، زير همين نام امتداد، شايد اين نام، آن قدر متبرك شده باشد كه بتوان آن را رمز عمليات كرد و با ياد آن گريست، «امتداد» براي ماها كه شش سال با آن زندگي كرده ايم، ديگر تنها يك واژه نيست كه در جمله معنا يابد؛ بلكه خود واژه اي است به وسعت يك تاريخ؛ تاريخي از كربلاي حسيني تا كربلاي خميني.
دل كندن از اين نام براي ماها كه سال ها با آن، بر سر سفره شهدا ميهمان بوده ايم، كمتر از جان كندن نيست و خوب مي دانيم كه براي بسياري از مخاطبانش، نيز همين گونه است. امتداد، امروز يك تفكر است؛ نوعي تفكر با شهدا بودن، براي شهدا زيستن و براي شهدا به پيش رفتن؛ حتي اگر اين واژه، نامي براي هيچ مجله اي نباشد...
بگذريم.برويم سر اصل مطلب در يك جمله، ما برو بچه هايي كه با امتداد و قهرمانان داخل صفحات مجله هاي مكتوب و صوتي و پيامكي اش زندگي مي كرديم و چگونگي قهرو آشتي را با دنيا و پديده هايش مي آموختيم، رفتيم! به همين سادگي ... اما شايد برو بچه هاي جديدي بيايند و به جاي ما امتداد را ادامه دهند. اميدوارم امتداد با اين سابقه فرهنگي اش و منش ساده و بي تكلفش، و با مخاطبان ارزشمندش، هرگز به بايگاني نشريات دفاع مقدس نپيوندد و با رفتن ما، خدمتگزاران بهتر و شايسته تري اين مسير پرشكوه را بهتر و پربارتر ادامه دهند.
حالا كه بودجه هاي فرهنگي دست كساني افتاده است كه اين روزها با عنوان «جريان انحرافي» مي شناسيم شان، بگذار چيزي نصيب امتداد نشود از كانال اين جريان، و بگذار فرهنگي كه براي شهدا مي نوشت و مي سرود، پاكيزه بماند و دست نخورده. بگذار بچه هايي كه با كش و قوس هاي مالي در دو سه سال اخير( همزمان با ورود اين جريان)،كمرشان زير بار فشارها خم نشد، همچنان درمحضر شهدا استوار بمانند و افتخار كنند كه براي از شهدا نوشتن، دستشان به سمت اينها كه از امام زمان (عج) دم مي زند و نه امام زماني مي شناسند و نه شهدايي كه فدايي نام و ياد و نايب او شدند،دراز نشد.
ما كه رفتيم، اما بگذار كساني كه دم از ياد و نام حاج احمد مي زنند، بمانند با خيالات خام خودشان وگمان كنند كه به انتهاي افق رسيده اند و پرچم ظهور را نيز ديده اند و ايستاده اند. اما نه، اينجا، انتهاي آن افقي نيست كه حاج احمد آن شب به آن بسيجي نشان داد؛ اينجا انتهاي افق كساني است كه تا نوك بيني خود را بيشتر نمي بينند. مبارزه همچنان باقي ست و كربلا همچنان جاري، تنها عرصه اين ميدان عوض شده است و تا رسيدن به هدف نهايي آرمان هاي روح الله (ره)، از جهاد و كوشش خودجوش فروگذارنخواهيم كرد.
يادمان نخواهد رفت كه پرخاطره ترين روزهاي امتدادي ما، ديدار با مولايمان درسال گذشته بود كه به نيابت از تك تك خواننده هاي خوب امتداد، توفيق زيارت قسمتمان شد. جايتان خالي بود وقتي مولايمان با همان صلابت هميشگي اش، ما را «افسر جوان جنگ نرم» خواند و «حركت هاي خودجوش» مان را ستود. و چقدر سخت است باور اينكه تنها چند ماه پس از اين ديدار، جاده پشتيباني از اين خاكريز جنگ نرم، خراب شد و نخست «امتداد گويا» و «سامانه بي سيم چي» از كارافتاد و مانديم دراين كانال كميل و محاصره اي كه بايد مي شكست وشكست و نشكست و شكست و نشكست و...
اعتراض ها و فريادهايتان را شنيديم و جز سكوت پاسخي براي آن نداشتيم. در برابر محبت هايتان دستمان خالي است و چشمانمان هنوز نيازمند نگاه هاي خريدارانه تان به نوشته هاي دوستاني است كه واقعا مخلصانه قلم مي زنند و انگيزه اي ندارند جز رضايت شهدا و امام شهدا و مولايشان سيد علي.
بايد سپاسگزار باشيم از مسئولاني كه دراين مدت، توفيق براي شهدا نوشتن را برايمان رقم زدند و جداً خالصانه از اعطاي امكانات توزيع دريغ نورزيدند؛ از سردار سيد محمد باقرزاده، رئيس بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس؛حاج حسين يكتا و بعدتر جواد تاجيك كه دبيري ستاد مركزي راهيان نور را عهده دار است؛ سردار خادمي كه همين روزهاي نيمه خرداد، به امام شهدا و رفقاي شهيدش پيوست؛ و دوستان و نويسندگاني كه از ابتداي راه امتداد، همراهي مان كردند؛ و در نهايت خوانندگان عزيز و بي نظيري كه مشوق ما بودند در قلم زدن و قلم زدن با شهداي ديروز و امروز.
غلط ها و اشتباهات تايپي و محتوايي مان را بر ما ببخشيد. بگذاريد به حساب دست تنها بودن مان و شتابمان براي زودتر رساندن مجله به دست ها و چشم هاي تشنه تان.
مدتي هم كاغذهاي امتداد زرق و برق گرفته بود، كه باب ميل قريب به اتفاق شما نبود؛ اما باور كنيد تنها صفحات مجله بود كه به زرق و رنگ آغشته شد، خودمان هنوز خاكي هستيم و اگر اقتضاي زمانه نبود، لباس هاي خاكي يادگاري بچه هاي جبهه را هرگز از تن به در نمي كرديم.
تا ديدار بعد- يا حسين.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14