(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 11 مرداد 1390- شماره 19989

شعر امروز
ماجراهاي دشت سرسبز(3)
كلاغ
اين هم شعري تقديم به نشريه ي با صفاي «نداي دوست»
خرامه
كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ2
نداي دوست
قصه هاي زندگي (6)
مراقب
سخنان بلندپايه
فصل نهم در باب قناعت



شعر امروز

تقديم به غنچه هايي كه گل هاي فردايند
خبر
خبر
خبردار
آي بچه هاي امروز
سرگرميا زياده
بعضي از اين بازيا
مال «ابن زياده»
¤
«ابن زياد» امروز
برات «جي، تي، اي» داره
«تيكن» و «سيمز» و «كانتر»
از آسمون مي باره
¤
فكر نكني كه اين ها
عطر سعادت داره
بي چاره اون كسي كه
به اين ها عادت داره
¤
از بچگي تا پيري
پاي «سوني» مي شينيم
مگه مي شه خدارو
توي «سوني» ببينيم؟
¤
اين شركتاي بازي
خيلي برام عجيبند
چون مي بينم هميشه
فقط به فكر جيبند
¤
تبليغ بازيا رو
هي پشت هم مي چاپند
براي اين كه راحت
جيب ما را بچاپند
¤
گول نخوري عزيزم!
چشماتو واكن نترس
خوب و بد حرافمو
از هم جدا كن نترس
¤
خوب مي دونم دوست داري
بازي كني هميشه
گل بزني تو بازي
بازيت مثل «مسي» شه
¤
اما يه كم تفكر
ضرر نداره هيچ وقت
هر كسي فكر نداره
خبر نداره هيچ وقت
¤
هيچ مي دوني بعضي ها
اسباب بازي ندارند
هميشه پشت ويترين
غصه ها رو مي شمارند
¤
هيچ مي دوني بعضي ها
به قول تركا «آج»اند
يعني غذا ندارند
به نون شب محتاجند
¤
هيچ مي دوني بعضي ها...
بسه ديگه نمي گم
چون كه مي ترسم بشه
دل تو خونه ي غم
من نمي گم ولي هست
بزرگ مي شي مي بيني
وقتي كه پشت يك ميز
رئيس مي شي مي شيني
¤
اون وقت نره از يادت
كه يار مظلوم باشي
عطر گل خدارو
روي دلا بپاشيد
¤
خبر، خبر، خبردار!
كي خوابه و كي بيدار؟
اگه بيداري زودباش
برو گوشي رو بردار
¤
- الو... سلام، چطوري؟
يه بازي توپ دارم
- توپ؟ يعني فوتبال داري؟
برو مگه بي كارم؟
¤
- نه باباجون! اين بازي
قشنگ تر از فوتباله!
اكشنه يعني جنگي
شخصيتاش باحاله!
¤
- چريكه؟ مثل كانتر
- كانتر نه، اين جديده
گفتم كه مثل اين رو
كسي هنوز نديده
¤
چريك بازي من
بهش مي گن رزمنده
سربند «ياحسين» رو
رو پيشونيش مي بنده
¤
آرپي چي هفتش چيه؟
يه الله اكبره
فرشته اي كنارش
براش يه همسنگره
¤
براي اين بازي تو
بايد وضو بگيري
وگرنه دست دشمن
مي افتي و اسيري
¤
رزمنده ي اين بازي
كارش درسته، بيسته
وقتي اذون رو گفتن
رو به قبله مي ايسته
¤
اين حرفايي كه گفتم
يه نكته از نمازه
كه هر كسي بخونه
شيطون به اون مي بازه

محمد عزيزي (نسيم)

 



ماجراهاي دشت سرسبز(3)
كلاغ

احمد طحاني
سالها پيش و در يك سرزمين خوش آب و هوا، دشتي سرسبز و زيبا بود كه در آن حيوانات مختلفي با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردند.
در انتهاي دشت، روي كاج هاي بزرگي كه سر به فلك كشيده، يك كلاغ، تك و تنها زندگي مي كرد.
لانه ي او از بقيه ي حيوانات دورتر بود. چون او دوست نداشت حيوانات دشت سرسبز را ببيند.
كلاغ چند روزي بود كه ديگر قارقار نمي كرد و آواز نمي خواند. مدام يك گوشه مي نشست و دوردست ها را تماشا مي كرد.
او دوست نداشت بالاي دشت سرسبز پرواز كند، نمي خواست روي درختان زيباي دشت بنشيند، و از حيوانات ديگر هم دوري مي كرد.
كلاغ در طول روز فقط يك گوشه مي نشست، به اطراف نگاه مي كرد و غصه مي خورد. درختان را نگاه مي كرد كه چگونه با نوازش باد مي رقصيدند. آسمان را نگاه مي كرد كه چگونه ابرهايش سايه زيبايي بر دشت انداخته بودند.
او آن قدر مي نشست تا گرسنه اش بشود. آن وقت بود كه براي پيدا كردن غذا چند دقيقه اي جست وجو مي كرد. كمي غذا مي خورد و مختصري آب مي نوشيد و باز برمي گشت، گوشه ي لانه اش مي نشست و در ناراحتي فرو مي رفت.
كلاغ از دست حيوانات دشت خيلي ناراحت بود. چون آنها او را مسخره مي كردند. آخرين باري كه كلاغ در دشت پرواز كرده بود چند روز قبل بود. او مي خواست براي خودش دوستي پيدا كند، تا ديگر تنها نباشد. اما هيچ حيواني حاضر نشده بود با او دوست بشود؛ انگار همه از او بيزار بودند.
آهو به كلاغ گفته بود: «چشمان من را ببين كه چقدر زيبا هستند! اگر دوست داشتي چشمان سياه و زشت خودت را هم در بركه ي آب ببين! چطور مي خواهي من با تو دوست شوم؟ تو خيلي زشت هستي.»
طاووس به او گفته بود: «بالهاي زيباي مرا ببين كه چقدر باشكوهند! حيوانات دشت ساعت ها به تماشاي من مي نشينند. چطور مي خواهي من با كسي دوست شوم كه بال هاي سياه و زشتي دارد؟ برو، من خيلي از تو زيباترم.»
اردك به او گفته بود: «بال هاي مرا ببين. چقدر زيبا و براق هستند! تو مي خواهي من با تو دوست شوم، در حالي كه بالهاي تو سياه و زشت هستند؟ برو يك دوست ديگر پيدا كن.»
بلبل هم در جواب خواهش كلاغ براي دوستي به او گفته بود: «تا به حال آواز زيباي مرا نشنيده اي؟ چطور مي خواهي من با تو دوست شوم در حالي كه صداي قارقار تو همه حيوانات دشت را كلافه كرده است؟»
كلاغ به هر حيواني كه سر مي زد، جواب رد مي شنيد. همه او را مسخره و ناراحت مي كردند. زيبايي هايشان را به رخش مي كشيدند و جوري با او حرف مي زدند كه كم كم باورش شده بود زشت ترين حيوان دشت سرسبز است.
او وقتي اين حرف ها را شنيده بود، تصميم گرفته بود كه ديگر كنار اين حيوانات خودخواه زندگي نكند و براي همين لانه اش را در انتهاي دشت ساخته بود تا حيواني را نبيند و در تنهايي خودش، آرام و راحت باشد. روزها يكي پس از ديگري مي آمدند و مي رفتند و كلاغ قصه ما روزبه روز لاغرتر و تكيده تر مي شد.
تا اين كه يك روز صداهاي عجيب و غريبي به گوشش رسيد. با اين كه اصلا حوصله نداشت، ولي كنجكاو شد و چند بال پرواز كرد تا به صدا نزديك تر شود.
وقتي روي يكي از درخت هاي نزديك صدا نشست و خوب دقت كرد، متوجه شد كه چند شكارچي، قصد دارند به دشت بيايند و حيوانات را شكار كنند!
يكي از آنها مي گفت: «بايد يك فيل بزرگ را شكار كنيم. استخوان ها و عاج هاي فيل خيلي گران قيمت هستند. يك آهو هم براي خوردن شكار مي كنيم. بد نيست چند تايي هم پرنده بزنيم.»
شكارچي ديگري مي گفت: «اين دشت پر از حيوانات مختلف است. آن قدر زيادند كه اگر بخواهيم مي توانيم ظرف چند ساعت ماشين مان را پر از شكار هاي جور و واجور كنيم. بهتر است همين جا استراحت كنيم، و فردا صبح زود دست به كار شويم.»
كلاغ كه همه حرف ها را شنيده بود، چشمانش برقي زد، فوري پر كشيد و به سمت كاج بلند انتهاي دشت برگشت، و خيلي آرام و با وقار در لانه اش نشست. كمي به حرف هاي شكارچي ها فكر كرد و با خودش گفت: «حالا اين حيوانات خودخواه مي فهمند! مي فهمند كه نبايد مرا مي رنجاندند. اصلا شايد خدا اين شكارچي ها را فرستاده باشد تا آنها را ادب كند!»
او در ذهنش تصور كرد كه شكارچي ها به آهو حمله كرده اند تا او را براي غذا شكار كنند. آهو و بچه هايش هر طرفي مي دويدند تا از دست شكارچي ها فرار كنند، اما نمي توانستند.
همين طور طاووس را تصور كرد كه تير تفنگ يكي از شكارچي ها به بالش خورده و پرهاي قشنگش خوني شده بود. شكارچي ها ممكن بود طاووس را به خاطر پرهاي زيبايش شكار كنند.
اردك هم گوشت خوشمزه اي داشت و در ضمن نمي توانست از دست آنها فرار كند. همين طور بلبل كه خيلي راحت از صداي آوازش معلوم مي شد كجاست.
كلاغ همه اينها را در ذهنش تصور كرد و با خودش گفت: اين حيوانات آن قدر خودخواه هستند كه بهتر است نباشند! اگر هيچ حيواني در دشت نباشد من مي توانم با خيالي راحت روي همه درخت ها بنشينم. مي توانم از بركه بزرگ دشت آب بنوشم. مي توانم از هر غذايي كه دوست داشتم بخورم. و اصلا مي توانم لانه ام را جاي بهتري درست كنم. تازه كسي هم نيست كه مسخره ام كند. ديگر هيچ كس نيست كه بگويد بال هايم سياه و زشت است و يا صدايم آزاردهنده است. آن وقت مي توانم براي خودم آواز بخوانم و قارقار كنم.
كلاغ بعد از اينكه همه اين فكرها از ذهنش گذشت، سرش را زير بالش پنهان كرد تا بخوابد، اما ناگهان تصوير بچه آهوهاي زيبا از جلوي چشمانش گذشت. اگر شكارچي ها آهوي مادر را شكار مي كردند، بچه ها به تنهايي نمي توانستند زندگي كنند. اما با خودش گفت، ممكن است شكارچي ها آهو را شكار نكنند! كمي بعد به فكر تخم هاي طاووس افتاد. طاووس تازه تخم گذاشته بود. اگر شكارچي ها او را شكار مي كردند، تكليف تخم ها چه مي شد؟ اين بار او پيش خودش گفت: «خدا كند كه شكارچي ها او را هم شكار نكنند.»
بعد از طاووس نوبت اردك و بلبل بود. آنها هم اگر شكار مي شدند خيلي بد مي شد. جوجه اردك هاي زيبايي كه تازه از تخم بيرون آمده بودند! تكليف آنها چه مي شد؟ بلبل هم تازه جفتش را پيدا كرده بود و خيلي ناراحت كننده بود كه شكار بشود. كلاغ اگر چه از دست حيوانات دشت خيلي ناراحت بود، ولي هر چه فكر كرد، ديد اصلا دوست نداشت كه اذيت شدنشان را ببيند. او با اينكه پرهاي سياهي داشت، اما قلبش روشن بود. شايد صداي او را كسي دوست نداشت، ولي او همه حيوانات را دوست مي داشت. حتي بعد از اينكه اين قدر به او بدي كرده بودند!
همه اين فكر و خيال ها و كلي فكر ديگر جوري ذهن كلاغ را به خود مشغول كرده بود كه او اصلا متوجه نشد كه چگونه صبح شده است. وقتي اولين پرتوي نور خورشيد، صورت غمبارش را نوازش كرد، آن وقت بود كه فهميد كل شب را بيدار بوده و به حيوانات دشت فكر كرده است.
كلاغ پر كشيد و روي درختي كه شكارچي ها زير آن خوابيده بودند نشست. آنها هم كم كم از خواب بيدار شدند. چوب هاي درختان را شكستند و آتش روشن كردند. چاي و صبحانه خوردند. اسلحه هايشان را آماده كردند و سوار ماشين شان شدند. تازه، بدتر از همه اينكه آشغال هايشان را هم جمع نكردند!
كلاغ كه از ديدن آن صحنه ها عصباني شده بود، بال هايش را تكاني داد. سرش را به سمت خورشيد چرخاند و به آن نگاه كرد. نور خورشيد چشمان سياه رنگش را از هميشه تر و زيباتر كرده بود. چند لحظه بعد با چهره اي مصمم، پر كشيد و به طرف دشت سبز حركت كرد. وقتي كم كم به نزديكي خانه و لانه حيوانات دشت رسيد، شروع كرد به قارقار كردن: «قار، قار، شكارچي ها دارند مي آيند! قارقار، فرار كنيد، قارقار، شكارچي ها!»
پرندگان و حيوانات وقتي صداي او را شنيدند به سرعت به سمت پشت بركه بزرگ فرار كردند؛ آنجا محل امني بود كه شكارچي ها به اين راحتي نمي توانستند به آن برسند. كلاغ با پرواز و قارقارش همه دشت را از آمدن شكارچي ها خبردار كرد. اندكي بعد همه حيوانات در بيشه زار پشت بركه، جمع شده بودند. كلاغ هم پر كشيد و روي شاخه درختي نشست.
چند دقيقه اي گذشت تا شكارچيان نااميد و خسته، دست از پا درازتر برگشتند. آنها فكر كردند كه دشت سرسبز جاي مناسبي براي شكار نيست! و به خاطر همين حيوانات دشت براي هميشه از شرشان راحت شدند. بعد از رفتن شكارچي ها، كلاغ هم پر كشيد و برگشت تا در لانه اش استراحت كند. حيوانات دشت سبز، يكي يكي از بيشه خارج مي شدند.
آهو در حالي كه بچه هايش را نگاه مي كرد به بقيه حيوانات گفت: «اگر كلاغ نبود، اتفاق تلخي مي افتاد. خوب شد او به موقع آواز خواند و ما را خبردار كرد.» و بعد به ياد حرف هايي كه به او زده بود افتاد و ادامه داد: «من كلاغ را از خودم رنجاندم بايد از او عذرخواهي كنم.»
طاووس كه حرف هاي آهو را به دقت گوش مي داد، گفت: «راست مي گويي، من هم با او برخورد خوبي نداشتم. امروز كه او را بر فراز آسمان ديدم كه چگونه پرواز مي كرد تا ما را از مرگ نجات دهد، با خودم گفتم من هرگز نمي توانستم اين كار را انجام بدهم. راستي كه كلاغ با اين كارش نشان داد از من خيلي بهتر است. اگر من مي خواستم به شما خبر بدهم، معلوم نبود حالا كسي از شما زنده باشد!»
بعد از طاووس نوبت بلبل رسيد كه شروع به حرف زدن كند. بلبل سبك بال، همان طوري كه اين طرف و آن طرف مي پريد گفت: «قار قار امروز كلاغ، بهترين آوازي بود كه در همه عمرم شنيده بودم! چون اين آواز ما را از مرگ نجات داد. من هم بايد از او عذرخواهي كنم.»
در آن بين اردك مادر اما ساكت بود، و فقط به جوجه هايش نگاه مي كرد. وقتي فهميد حيوانات دشت مي خواهند پيش كلاغ بروند تا او را برگردانند، در حالي كه بغض كرده بود گفت: «من امروز فهميدم كه كلاغ با بال هاي سياهش قلب سفيدي دارد، و من با همه سفيدي و زيبايي ام، چقدر سنگ دلم كه او را از خودم رنجاندم! اگر كلاغ نبود، من و جوجه هايم ناهار يا شام شكارچي ها بوديم.»
اندكي بعد همه حيوانات به سمت كاج هاي انتهاي دشت به راه افتادند. وقتي پاي درختي كه كلاغ روي آن لانه ساخته بود رسيدند و او را همان جا ديدند خيلي خوشحال شدند. آنها از كلاغ عذرخواهي كردند و كلاغ هم بزرگوارانه عذرخواهي آنها را پذيرفت و قرار شد كه همه با هم به دشت برگردند و در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كنند.
بعد از آن اتفاق، هر صبح، همراه با نسيم خنكي كه نيزارهاي كنار بركه آب را مي رقصاند، آواز كلاغ، حيوانات دشت را بيدار مي كرد و آنها را به زندگي فرا مي خواند!
تا به اين ترتيب يكي ديگر از ماجراهاي دشت سبز هم به پايان برسد.

 



اين هم شعري تقديم به نشريه ي با صفاي «نداي دوست»
خرامه

من نسيمم كه از خرم آباد
مي نويسم براي تو نامه
مي نويسم تو اين را بداني
خوش به حالت ديار خرامه!
¤
خوش به حالت كه با مردمي خوب
نور وآ يينه در سينه داري
اي خرامه! تو چون چشمه ساري
يك دل صاف و بي كينه داري
¤
غنچه هاي تو با نور ايمان
با نسيم بهاران شكفتند
توي مسجد كه باغي خدايي ست
غنچه هاي تو با هم چه گفتند؟
¤
حرف گل هاي خوش بوي باغت
مثل عطري در اين چند بيت است
اي خرامه! بدان در دو دنيا
عشق مان مكتب اهل بيت(ع) است
مدرسه

 



كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ2
نداي دوست


گاه نامه ي فرهنگي و تربيتي «نداي دوست»
مؤسسه ي فرهنگي، هنري ره پويان مكتب اهل بيت عليهم السلام
مسجد صاحب الزمان(عج) استان فارس، شهر خرامه
مديرمسئول: جمال زارع
بچه هاي خرامه!
سلام بر شما و خدا قوت!
نشريه ي توليدي و صميمي «نداي دوست» عطر خوش محبت را در فضاي جان ها افشانده و به همه نويد مي دهد كه مي توان با كمترين امكانات هم، خوب كار كرد.
«نداي دوست» ياور مظلومان خرامه است؛ پاي درددلشان مي نشيند و آينه اي است براي انعكاس واقعيت و انتشار خوبي ها. بياييد مواظب اين آينه باشيم.
و اما چند نكته:
¤ روي جلد مجله، مثل ويترين مغازه است. بيش از حد شلوغ كردن آن باعث مي شود كه مخاطب (مشتري) نتواند جذب داخل آن شود.
براي اينكه موضوعي بهتر به چشم بيايد، بهتر است عناصر اضافي را از دور و برش حذف كنيم.
¤ مي توان براي عكس ها، توضيحاتي خلاق نوشت.
¤ بيان غيرمستقيم و هنرمندانه، يادتان نرود كه تأثيرگذارتر است از بيان مستقيم و شعاري.
¤ گفت وگوي آقاي محمدباقر زارع با آقاي زارعي كه در شماره ي 66 به چاپ رسيده بود، جالب و آموزنده بود و به ياد مي ماند.
¤ پرداختن به موانع پيش روي كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد استان فارس با تيتر طنزآلود و جالب «شترسواري دولا، دولا» خواندني و به دردبخور بود. البته چاپ تصوير مصاحبه شوندگان در گزارش مي توانست بر جذابيت آن بيفزايد.

 



قصه هاي زندگي (6)
مراقب

مهدي احمدپور
دور و برم را خوب برانداز كردم، ديدم از مراقبي كه هي دوروبر ما رژه مي رفت، خبري نيست، با هزار زحمت توانسته بودم از برگه تقلبم استفاده كنم.
خيلي از بچه ها برگه امتحانشان را تحويل داده و رفته بودند، اما هنوز چند نفري بودند كه دنبال معجزه مي گشتن. نفر جلويي من هم رفته بود، اما نفر پشت سري من هنوز سرجايش نشسته بود. حس مي كردم هنوز آنجاست. چون صداي نفسش را مي شنيدم. حس كردم به كمك من احتياج دارد!
يك لحظه حس انسان دوستانه من گل كرد! به فكر افتادم، برگه تقلبم را به او بدهم تا آن بدبخت را هم از باتلاقي كه تويش گيركرده بود، نجات بدم.
دوروبرم را نگاه كردم. از مراقب خبري نبود. يواشكي و بدون اينكه سرم را برگردانم، از بغل صندلي برگه را به طرف نفر پشت سرم بردم و گفتم: «بگير، زودبنويس، كسي نبينه ها!»
برگه را گرفت، ولي چيزي نگفت. حس كردم كمي ترسيده! خوب حق داشت. اگر مراقب مي ديد، دخلمان آمده بود. يواشكي گفتم: «من رفتم. وقتي كارت تموم شد، برگه را بذار توي جيبت. لو نره ها!»
ورقه امتحانم را بلند كردم تا مراقب بيايد و ورقه را بگيرد. اما يك دفعه دستي از صندلي عقب به طرفم آمد و برگه را گرفت. برگشتم تا بپرسم چرا برگه را گرفتي ديوونه؟ اگر مراقب ببينه بدبخت مي شيم!» كه چشم تان روز بد نبيند! نفر پشت سر من مدتها بود كه رفته بود. كسي كه پشت سر من به خاطر خستگي نشسته بود و داشت به من نگاهي عاقل اندر سفيه مي كرد، كسي نبود جز مراقب!

 



سخنان بلندپايه
فصل نهم در باب قناعت

زهرا كريمي (باران)
گويند قناعت صفت بزرگان است و بزرگواران و آن همان گنج نهان در زندگاني ست كه تا بدان دست نيافتي از آن هيچ نداني و چون به آن رسي درك اين سخن برايت آسان تر شود.
حقيقتا قناعت آن چنان با اهميت است كه تركش در زندگي باعث زياده روي شده و افراط هم مورد پسند نيست اما تفريط هم درست نيست. به هر حال قناعت يعني نه آن قدر جمع كنيم كه دنيا را رها كنيم و نه آن قدر مشغول شويم كه آخرت از كف برود.
بلكه به فرموده مولايمان امام علي(ع) چنان باش كه هميشه زنده اي و چنان باش كه فردا مي ميري.
در روايات آمده است: خير الامور اوسطها.
و در آخر قناعت در مال است و آن چه از ماديات باشد. كه رابطه با خداي بزرگ و اوليايش قناعت نمي طلبد و در آن امور بايد زياد خواست و زياد طلبيد اما نه بدان معنا كه آن قدر در امور دنيايي قناعت كنيم و دنيا را رها كنيم؛ كه تلاش براي رزق و روزي حلال جهاد است در راه خدا.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14