(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 25 مرداد 1390- شماره 20001

سفر نامه بهشت (سه)
گزارشي از فعاليت انجمن ادبي هنري ياكريم زير نظر مسجد الزهرا(س)
بچه هاي ياكريم
كريم كيست؟
مهمان غريبه
قصه هاي زندگي(10)
لطفاً كاغذ نزنيد!
تقديم به بچه هاي مظلوم سومالي
غنچه ي مچاله



سفر نامه بهشت (سه)

محمد حيدري
19/4/90؛ حسينيه امام حسن مجتبي(ع)؛ 00/4 بامداد (به وقت تهران)
زير دوش آب مي ايستم و قطرات آب روي سر و بدنم راه مي روند، انگار كه تمام خستگي ام را يك جا با خود مي شويند و مي برند.
هر چند وقتي اين خستگي به طور تمام و كمال از بين مي رود كه آب گرم باشد، محل قرار گرفتن دوش توي حمام نشكسته باشد و مجبور نباشي خودت دوش را روي سرت نگه داري و از همه مهم تر اين كه جايي كه رفته اي حمام باشد، نه يك دستشويي يك مترمربعي كه همين طوري- براي دور هم بودن لابد!- يك سري دوش هم به شير آبش وصل كرده اند.
ساعت هفت صبح از مسجد جامع مهران راه افتاديم و سر عظيم بودن جمعيت مان، خيلي پشت مرز ايران معطل شديم. اتوبوس آخري بوديم كه مهر خروجمان خورد و من هم به حكم چك ليست (كه اينجا برايش واژه بي مسماي «مانيفست» را به كار مي برند) نفر آخر.
كنار باجه چك پاسپورت، سه نفر از بچه ها مشكل خروج داشتند كه آخرش فكر كنم مشكل دوتايشان حل شد و يكي از قافله جا ماند. وقتي پاسپورت را دادم به مأمور بررسي، دل توي دلم نبود. مي ترسيدم من هم بشوم مثل اين سه نفري كه ايستاده اند. مأمور بررسي پاسپورت شوخي اش مي گيرد و مي گويد: «نمي توني بري...» يحتمل آن قدر رنگ از صورتم پريد كه ترسيد، سريع مهر خروج را زد و گفت: «التماس دعا!»
خوردن مهر پاسپورت تازه اول بدبختي بود! خواستيم وارد عراق شويم كه گفتند: «در عراق را بسته اند...» در عراق يك در آهني قراضه كوچولو بود كه مسافرها بايد تك تك از طريقش وارد عراق مي شدند. همان امتداد خطر مرزي بود، كه اينجايش را به جاي ديوار بتوني، در فلزي گذاشته بودند.
در تا ساعت چهار عصر باز نشد و مجبور شديم ته ايران، توي نماز خانه نقطه صفر مرزي نماز بخوانيم و كنسروهايي كه نمي دانم چطور رسانده بودندش تا اينجا را به عنوان نهار بخوريم. ناهار خوردني كه با باز شدن در همراه شد و بدو بدو و... بماند كه اتوبوس ما ناهارش را دقيقا پشت در عراق، آن جا كه چهار تا نيمكت گذاشته اند تا رويش بنشيني و منتظر نوبت «چك ليستت» بشوي، خورد.
در عراق كه باز شد انگار كه از اين بي وطني رها شده بوديم. بي وطني يعني مهر خروجت خورده باشد، ديگر رسما توي ايران نباشي و پشت درهاي عراق مانده باشي.
توي عراق هم دو ساعت طول كشيد تا صدمتر راه رفتيم. دو ساعت توي صف مهر ورود به كشور عراق بوديم! درحالي كه بنر پاره پوره اي جلويمان نصب شده بود: «به عراق، كشور صلح خوش آمديد»!
نوبت مهر خوردن پاسپورت من كه شد دليل كندي حركت را فهميدم. طرف پاسپورتت را كه به كامپيوتر مي شناساند و با وب كم قراضه اي كه به كامپيوتر وصل بود عكست را مي گرفت تازه دست به سينه به صندلي اش لم مي داد و منتظر يكي مي شد كه از ته اتاق سلانه سلانه تا كامپيوترها مي آمد، تك تك كدي را وارد مي كرد و باز مي رفت مي نشست سر جايش. و براي هر نفر، توي چهار، پنج مثلا گيتي كه براي ورود گذاشته بودند همين اتفاق مي افتاد و همين يك نفر مسئول وارد كردن اين كد چند رقمي توي همه اين چهار، پنج كامپيوتر بود!
بعد اين ادا و اصول ها، رفتيم سمت اتوبوس ها و... خوشحال كه فقط صد و بيست كيلومتر مانده تا حرم اميرالمؤمنين(ع). بدبين ترين هايمان مطمئن بودند نماز مغرب و عشا را توي صحن حضرت امير(ع) مي خوانيم.
و اين مسير صد و بيست كيلومتري (به گواه تابلويي كه توي شهر مهران، دم مرز گذاشته بودند) هشت ساعت طول كشيد.
توي مسير جنگ زدگي را حس مي كردي. جاده هاي خراب و غير يك دست. طوري كه توي اين بيابان برهوت، ماشين بيشتر از كرج- چالوس پيچ خورد و ايست هاي بازرسي متوالي، مخصوصا از وقتي هوا تاريك شد.
از شهرها و روستاهاي بين راه كه مي گذشتيم وضعيت اسفبار خانه ها و بچه هايي كه توي غروب - و حتي توي تاريكي شب- به ما زل مي زدند تصوير گنگ و سنگيني بود. از توي شهرها و روستاهاي بين راه كه مي گذشتيم ماشين را سكوت فرا مي گرفت و سرها به شيشه اتوبوس مي چسبيدند و به اين غربت و مظلوميت اندوهبار خيره مي شدند. اين حجم غربت و مظلوميت انگار براي همه مان غيرقابل درك بود. جالب كه توي راه پر از ماشين هاي نو نوار خارجي شيك بود. توي اين جاده ها و بين اين مردم چطور دوام مي آوردند، خدا مي داند!
اين بار هم از گهواره مفتم نهايت استفاده را كردم. گهواره اي با مادري ديوانه. كه شوتت مي كرد به اين ور و آن ور! با اين حال اين بار هم توي اتوبوس خوابيدم. كه الآن بيدار باشم. برعكس همه اي كه خوابيده اند.
تا رسيديم، بعضي ها هر جا كه شد خوابيدند. گشنه ترها صبر كردند تا شام بخورند و بعد بخوابند. تا ساعت سه كه شام خوردم و كمي خستگي ام با دراز كشيدن در رفت، رفتم توي صف هفت حمامي (حمام؟!) كه براي چهارصد و خرده اي نفري كه اينجا هستند تدارك ديده شده. چهل و پنج دقيقه اي توي صف بودم براي يك دوش پنج دقيقه اي، با آن وضعي كه گذشت!
بايد كم كم آماده شوم براي حرم رفتن. براي اول بار حرم علي(ع) را ديدن. مي گويند سي دقيقه اي از اينجا تا حرم راه داريم. حسينيه خوش ساختي است و تر و تميز. بيشتر شبيه قصر ساختندش تا حسينيه، اما راهش تا حرم... تيتر را انگاري بايد اصلاح كنم: 19/4/90؛ حسينيه امام حسن مجتبي(ع)؛ نيم ساعت مانده به وقت عاشقي علي(ع)...

 



گزارشي از فعاليت انجمن ادبي هنري ياكريم زير نظر مسجد الزهرا(س)
بچه هاي ياكريم

سالگرد شهادت حضرت فاطمه(س) بود كه اولين اجراي بچه هاي انجمن ادبي وهنري ياكريم در مسجد الزهرا سلام الله عليها به روي صحنه رفت . وقتي اولين قطره ي اشك برگونه حاضران غلتيد مصمم شديم تا براي سالگرد ياكريم باز هم اجرا داشته باشيم. سالگرد ياكريم روز تولد امام حسن مجتبي (ع) است . البته به سال قمري .
پنج شنبه عصر بعد از كلاس نويسندگي در شبستان مسجد الزهرا سلام الله عليها تمام اعضاي انجمن دور هم جمع شده بودند. از قبل قراربود چند نوجوان ما نند نمايش قبلي مسئوليت اجرا را بر عهده بگيرند ودونفر هم راوي از جوان هاي انجمن باشند.
بچه ها كه يكي يكي رسيدند تمرين شروع شد . هيچ كس در فكر كم يا زيادي نقشش نبود. همگي به اين فكر مي كردند كه بتوانند در كنار هم اجرايي عالي داشته باشند وبتوانند حضرت زهرا سلام الله عليها را خوشحال كنند.
¤ ¤ ¤
مهمان هم داشتيم . آقاي نژادهندي مدير مدرسه ي نمونه دولتي صنيعي فر و حاج آقا رحيمي امام جماعت اداره ي آموزش پرورش منطقه ي پانزده تهران هم بودند. حاج آقا خودشان دستي بر آتش داشتند و چند سالي هم كار اجرا مي كردندو آشنا به كار بودند.
آقاي عزيزي هم بودند و كارگرداني نمايش را برعهده داشتند. واقعا تمام بچه ها با دهان روزه زحمت مي كشيدند .
از دوم ابتدايي تا دوم دبيرستان اكثرا روزه بودند يا حداقل آنهايي كه نبودند در مدت تمرين براي احترام به روزه داران چيزي نمي خوردند. برسيم به تمرين كه يكي كج مي رفت و يكي راست ، يكي عقب مي ماند و يكي جلو مي افتاد ولي جاي شكرش بود كه هرچه پيش مي رفتيم بازي بچه ها هم بهتر مي شد . كولر ها كه روشن شد بچه ها جان دوباره گرفتند. تا قبل از آن عرق از سر و روي بچه ها مي ريخت . انتظار دارم درفكرتان يك سري علامت سوال به وجود آمده باشد ولي فكر جوابش را هم كردم .مثلا اينكه نمايش تان شعر داشت يا نه؟ جوابش بله است . انجمن ياكريم پراز شاعران و نويسندگان جوان و نوجوان است. البته يك انجمن ادبي بايد شاعر و نويسنده هم داشته باشد . شعر نمايش توسط يكي ازاعضا گفته شد و توسط يكي از خوش صداهاي انجمن هم خوانده خواهد شد.
سرود و نمايش
كريم اهل بيت عليه السلام
بچه ها با نواي مولانا يا حسن وارد صحنه مي شوند و در دوصف مي ايستند . طبل كه به صدا در مي آيد، دو راوي شروع مي كنند:
راوي اول : بسم الله الرحمن الرحيم
راوي دوم : يا رحمن و يا رحيم
راوي اول : اينجا مدينه است !
راوي دوم : وما
كل گروه : بچه هاي مدينه ايم!
راوي اول : نيمه ي ماه مبارك است و عطر خوشي فضاي مدينه را فرا گرفته است.
راوي دوم : به راستي اين عطر كدامين گل خوشبوست؟
گروه اول : گل باغ خدا
گروه دوم : حسن مجتبي
كل گروه : عليه السلام
راوي اول : ما امشب به خانه ي حضرت زهرا سلام الله عليها آمده ايم
راوي دوم : تا گل هاي دوستي و ارادت مان را تقديم خاندان اهل بيت عليهم السلام نماييم .
راوي اول : باشد كه مقبول افتد.
سرود :
اومديم خونه ي زهرارو پر از گل بكنيم
به علي و بچه هاش بازم توسل بكنيم
امام حسن - مولا مولا
دوستت داريم نوگل زهرا
خوش آمدي - خوش آمدي
تو كريم اهل بيتي و خودت خوب مي دوني
مهمون غريبه رو تو از خودت نمي روني
امام حسن - مولا مولا
دوستت داريم نوگل زهرا
خوش آمدي - خوش آمدي
دلمون مثل كبوتر بقيع پر مي زنه
به مدينه ي گل محمدي سر مي زنه
امام حسن - مولا مولا
دوستت داريم نوگل زهرا
خوش آمدي - خوش آمدي
راوي اول : امشب خانه ي علي عليه السلام گلباران است
راوي دوم : و فرشته ها دسته دسته براي عرض تبريك به اينجا آمده اند.
سرود :
ملائك همه خندان
زمين گشته چراغان
بده مژده به ياران
گل ياسمن آمد
امام حسن (ع) آمد

گل دامن زهرا (س)
صفا داده به دنيا
بده مژده به دل ها
گل ياسمن آمد
امام حسن (ع) آمد

مدينه شده پر نور
غم و غصه شده دور
بخوان با دل پر شور
گل ياسمن آمد
امام حسن (ع) آمد
بچه ها با شاخه هاي گل راه مي روند و هنگامي كه « به گل ياسمن آمد امام حسن (ع) آمد » مي رسند ، مي نشينند و گل هاي رنگارنگ شان را تكان مي دهند.
تمرين نمايش خوب پيش مي رود وبچه ها با شور و نشاط همخواني مي كنند .
تمرين تمام شده و نوبت حرف هاي تازه ي حاج آقا رحيمي است.
حاج آقا ابتدا به تلاش بچه ها تبريك گفت و و آنها رابه آينده خواند در حالي كه بايد به گذشته ي خود و حالشان توجه داشته باشند . ايشان صميميت و پاكي بچه هارا باعث اجراي خوبشان دانسته و اضافه كردند :
بچه ها با همين بازي ساده و دلنشين شان مي توانند در دل تماشاگر بنشينند و اصل مطلب يعني معصوميت و حقانيت معصومين را برسانند .
حاج آقا رحيمي انگيزه ، هدف و اجراي برنامه را لازمه ي يك كار دانستند و انجمن را گامي موفق در راه رسيدن به آن ها خواندند .
ايشان در آخر كلامشان يك نكته برايمان به يادگار گذاشتند و آن هم يكي از سخنان علي عليه السلام بود : :ا سئل تعلم بپرس تا بداني . بعد از اين نكته ايشان به سوال هاي بچه ها هم پاسخ داده و با آن ها خدا حافظي كردند.
تمرين كه تمام شد افطاري هم آماده بود . واقعا اين انجمن توسط همين اهالي با معرفت جنوب شهر يك سال را طي كرده است . جايتان خالي! خوردن نان و پنير و كاسه اي عدسي كه توسط مادر مهربان يكي از دوستان مسجدي آماده شده بود ،در كنار بچه هاي انجمن لذت بخش بود .
روز جمعه باز هم همه دور هم جمع بوديم .از همان اول كار راجدي گرفتيم .آقاي عزيزي با گل به استقبال بچه ها مي رفت . همه كه جمع شدند ايشان از برنامه هايشان گفت:
از 12 مرداد كه كه شروع كرديم تا دوشنبه 24 شب بايد تمرين بكنيم . مردم ديگر از ما انتظار دارند و بايد نمايشي اجرا كنيم كه بيننده از ديدنش لذت ببرد و عطر خوشبوي اهل بيت عليهم السلام به مشامش برسد.
از دكور نمايش هم گفت كه مي خواهيم ديوارخانه ي حضرت علي عليه السلام را درست كنيم ورويش را با گل تزيين كنيم؛ با ساده ترين شكل ممكن.
از اولين كارگردان جوان انجمن هم صحبت شد . سيف دار از برنامه ي آينده ي انجمن يعني اجراي نمايشي با نام كاسه ي شير به كار گرداني خودش خبر د اد .
سيف دار: خدارا شكر به ياري خدا براي شهادت حضرت علي (ع)نمايشنامه اي تنظيم شده كه مي خواهيم باياري شما اجرايش كنيم. نمايشنامه از ضربت خوردن امام شروع مي شود وبا شهادتشان به پايان مي رسد. اين نمايش چند بخش كوتاه بيشتر ندارد و بيشترين مانور آن روي بچه هاي مدينه است .
انتخاب راوي
راوي دوم هنوز مشخص نشده بود . آقاي عزيزي من را كه گوشه اي ياد داشت برداري مي كردم صدا كرد و به عنوان راوي دوم انتخابم كرد . من هم هيچ كدام از متن ها را حفظ نبودم و پشت سر هم تپق مي زدم . ايشان هم از دستم حرص مي خوردند ولي به رويم نمي آوردند !
آخر كار قرار بود يك اجراي كلي داشته باشيم . ميانه ي نمايش بود ونوبت من كه چشمتان روز بد نبيند تپقي زدم در حد لاليگاه! حسابي خراب كردم . ديالوگ ها را جابه جا گفتم و كل زحمت هاي بچه ها را برباد دادم . البته تا روز اجرا چند روزي باقي است و من مي توانم خودم را به گروه برسانم.
افطاري
افطاري حليم بود و و نان و پنير و هرچه ديگر كه در سفره هايتان هست . كه خدا انشاءالله بيشترش كند . همه پيش هم نشستيم و روزه مان را باز كرديم و بعداز افطار نخود نخود هركه رود خانه ي خود.
علي نهاني عضو انجمن ادبي و هنري ياكريم
مسجد الزهرا سلام الله عليها

 



كريم كيست؟

چراغ و چشم رسول خدا امام حسن(ع)
به جن و انس و ملك مقتدا امام حسن(ع)
هزار بارم اگر سر جدا شود، دستم
ز دامن تو نگردد جدا امام حسن(ع)
در آن زمان كه نبوديم ما، ز لطف خدا
ولايت تو عطا شد به ما امام حسن(ع)
عجيب نيست مسيحا اگر شود بيمار
ز خاك كوي تو گيرد شفا امام حسن(ع)
تمام ارض و سما سفره كرامت توست
كريم كيست به غير از شما امام حسن(ع) ؟
فداي خلق كريمت شوم كه دشمن هم
كند ز كثرت عفوت حيا امام حسن(ع)
هزار مرتبه جانم فداي آن پدري
كه كرد با تو مرا آشنا امام حسن(ع)
ز كوه طور بود زائر مدينه كليم
شود به كوي تو حاجت روا امام حسن(ع)
كه گفته دور بقيع تو نيست زواري؟
ستاده اند همه انبيا امام حسن(ع)
به غربت حرم بي چراغ تو سوگند
كه هر دلي حرم توست يا امام حسن(ع)
دهان و صورت و چشم و لب تو را بوسيد
هزار بار رسول خدا امام حسن(ع)
هماي قاف اجابت هميشه رام كسي است
كه در حريم تو خواند دعا امام حسن(ع)
كريم آل محمد كرامتي فرما
كه من به كوي تو باشم گدا، امام حسن(ع)...
استاد غلامرضا سازگار

 



مهمان غريبه

غريبه اي به نزديكي مدينه رسيد. ديد در باغ هاي اطراف مدينه، مردي سالخورده كه آثار خستگي و فراز و فرود دنيا، با نورانيت چهره اش پيوند خورده، مشغول كار است.
نزديك رفت و مهمان سفره بي رونق او شد اما نتوانست خود را با غذاهاي سخت و ناگوار آن سفره سير كند. هنگام خداحافظي، مرد سالخورده گفت: وارد مدينه كه شدي برو كوچه بني هاشم، منزل حسن بن علي، سفره كريمانه او تو را سير خواهد كرد.
مسافر غريبه، پرسان پرسان خود را به خانه حسن بن علي رساند و از سفره كريمانه آن حضرت بهره مند شد.
ناگهان به ياد مرد سالخورده در باغ هاي اطراف مدينه افتاد و از امام حسن عليه السلام اجازه خواست كه مقداري غذا هم براي او ببرد. ديد حال امام حسن عليه السلام دگرگون شد و فرمود: آن مرد زحمتكش، پدرم علي است كه ما هم سرسفره او نشسته ايم.
¤¤¤

نكته:
حكايت بالا نشان دهنده همدردي مولايمان علي عليه السلام با ضعيف ترين مردم زمان خودش مي باشد؛ آن هم در زماني كه توانايي استفاده از بهترين امكانات را داشت.

 



قصه هاي زندگي(10)

مهدي احمدپور
ستاره درحالي كه مي درخشيد با غرور مي گفت: من ستاره هستم. در اين تاريكي تنها من هستم كه مي درخشم. همه به من خيره مي شوند و به من اشاره مي كنند. همگي نام مرا صدا مي زنند.
من زيبا هستم و بسيار درخشان. در اين آسمان تاريك من شهره آفاقم!
شما پايين هستيد و من بالا. براي من دست بزنيد! به من احترام بگذاريد! من استار هستم! سوپر استار...!
و اين كار هر شب ستاره بود. تا اينكه ماه شب چهارده آمد. زيبا و مهربان و با فروتني بر همه جا تابيد و تابيد... تا اينكه ستاره محو شد!

 



لطفاً كاغذ نزنيد!

كبوتر / جهرم
بچه تر كه بوديم بقال محل وقتي چيزي پيدا مي كرد، يك كاغذ مي زد در مغازه اش كه: يك... پيدا شده. با دادن نشاني مي توانيد پس بگيريد.
باسواد شديم و توانستيم روي درب بعضي فروشگاه ها را بخوانيم كه نوشته بودند: از پذيرش بدحجاب معذوريم. ذوق مي كردم با ديدن اين جمله روي شيشه مغازه ها... معني اين جمله اين بود كه آن فروشگاه خانم هاي با حجاب را ارج بيشتري مي نهد. برعكس باقي فروشگاه ها و... اما...
بزرگ شديم و الان اين جمله را خيلي بيشتر مي بينيم. يك جمله با ارزش معنوي و... تبديل شد به يكي از هزاران وسيله تمسخرحجاب ... تبديل شد به تز كار فرهنگي فلان اداره براي طرح حجاب و عفاف. و حالا اين جمله تنها كاربردي كه ندارد ترويج حجاب است.
بغضم گرفته است... به چه حقي ما را مسخره مي كنيد؟ مغازه اي كه آهنگ هاي وحشتناك حرام گذاشته براي چه بايد اين كاغذ را بزند روي درش؟ چادر من ارزشش خيلي بيشتر از آن است كه فروشگاه هاي مبتذل و حقير بخواهند تبليغش كنند.
چادر من ارزشش خيلي بيشتر از اينهاست.
حجاب من حجاب حضرت فاطمه زهراست... مي فهميد يعني چه؟ يعني همان چادر خاكي كه نور بخشيد به كوچه هاي مدينه. يعني همان چادري كه چندين يهودي را با نور خود مسلمان كرد. آن وقت... واقعاً مي فهميد چه مي كنيد؟ مي فهميد اين گونه تبليغ چه اثرات منفي دارد؟... نمي فهميد وگرنه نمي كرديد...
نمي دانم اين طرح پيشنهاد چه كسي بوده است؟ اما مي دانم كه سخت توهين مي شود به حجاب من.
اين حرف ها بيشتر درد دل است. مثل همه حرف هاي ديگرم... گويند آن چه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند. متأسفانه بعضي ها دل ندارند وگرنه...
يك نظر
كبوتر عزيز !
از نگاه بيدار و دلسوزي قلمت ممنونيم . همه مي دانيم كه امر به معروف و نهي از منكر مراتبي دارد كه چنين كارهايي ،در مراتب ابتدايي آن قابل پذيرش است .
باز هم مي دانيم كه چسباندن يك برگه روي درب مغازه نمي تواند به تنهايي ، بار مشكل بدحجابي را به دوش بكشد. خوب است همه ي ما به روش هاي تازه تر هم بينديشيم و آنها را به جامعه مان پيشنهاد دهيم.
در انتظار نظر تازه ي شما و ديگر دوستان مان هستيم .
بخش زير ذره بين مدرسه

 



تقديم به بچه هاي مظلوم سومالي
غنچه ي مچاله

ناله هاي چرخ دستي اش كه ايستاد
يك ورق
از كتاب كهنه اي كه روي چرخ بود
پاره كرد
بعد پيرمرد
چند تا كلوچه را
روي آن ورق گذاشت
دست من به سوي آن دراز شد
ناگهان
غنچه ي مچاله ورق كه باز شد
عكس كودكي سياه
- كودكي كه گوشه ي ورق نشسته بود-
در ميان قاب چشم هاي من نشست
او ميان دست هاي كوچكش
ظرف داشت
¤¤¤
آه! اي برادر سياه!
كاشكي كلوچه هاي من
در ميان ظرف خالي تو بود!
& محمد عزيزي (نسيم)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14