(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 13 شهریور 1390- شماره 20014

سلسله مراتب ولايي يك شهيد
مناجات نامه شهيد محمدصادق محمدي
آري! جرم ما اين بود
رمز آن عمليات مديون توست
چه كسي بمب ساختمان نخست وزيري را ساخت؟
گلوله اي كه سهم پيشاني علي اصغر شد
سوغات جنوب



سلسله مراتب ولايي يك شهيد

فرماندهي سردار شهيد ناصر كاظمي در كردستان زبانزد همه بود. زماني كه فرماندار پاوه شد تمام تلاشش را براي بهبود اوضاع منطقه انجام داد به طوري كه شهيد رجائي در زماني كه نخست وزير بودند به منظور بررسي مسائل منطقه بدون اطلاع قبلي به اورامانات مي روند و سراغ فرماندار را مي گيرند، و به او مي گويند ايشان در عمليات در كوهستان مي باشد و بايستي با بي سيم با ايشان تماس بگيرند تا بيايند. شهيد رجائي منتظر مي ماند تا ايشان از منطقه عملياتي با لباس كردي و لب هاي خشك شده كه دو روز تمام در كوه ها بود مي آيند و آقاي رجائي ايشان را در آغوش گرفته و مي گويند، افتخار ما اين است كه مسئولين ما در صف مقدم هميشه حضور دارند.
سلسله مراتب ولايي براي ناصر به اين ترتيب بود:ائمه اطهار، امام خميني، محمد بروجردي.
شهيد بروجردي براي ناصر، حلقه اتصال به امام بود و او را بسيار دوست مي داشت. همسر شهيد مي گويد: «وقتي شهيد بروجردي به خانه تلفن مي زد، ناصر براي صحبت با ايشان، اگر نشسته بود، تمام قد مي ايستاد و هميشه در خانه ذكر عرفان و ايمان ايشان بود.»
علاقه بروجردي هم به ناصر استثناي بود. هشت ماه فاصله بين شهادت كاظمي و بروجردي وجود داشت. در اين مدت كسي به ياد ندارد بروجردي درست و حسابي خنديده باشد و يا حال و هواي كاظمي زود به زود به سرش نزند. چند بار كاظمي را به خواب ديده بود و دفعه آخر هم چند روز قبل از شهادتش در عالم رويا ناصر دستش را گرفته و از يك دره سياه و تاريك بالا كشيده بود و بروجردي اين را نشانه شهادت خود مي دانست كه همين طور هم شد.
درباره علاقه كاظمي به حضرت امام هم تنها به ذكر يك خاطره از همسرش اكتفا مي كنم:
«يك بار وقتي آمد به خانه، از خوشحالي روي پا بند نبود. بالا و پايين مي پريد و مثل بچه ها ورجه وورجه مي كرد. وقتي دليل حال و روز غيرعاديش را پرسيدم، گفت: «امروز با امام جلسه داشتيم. من دير به جماران رسيدم و ميون جلسه رفتم تو. فكر كردم همه اول كار دستبوس امام رفتن و زودي جلو رفتم و دست امام رو بوسيدم تا از قافله عقب نمونم، نگو دستبوسي به آخر جلسه افتاد. آخر جلسه هم كه همه رفتند دستبوس امام، منم يك بار ديگه دست ايشان رو بوسيدم. مي بيني خانم! مي بيني خدا چقدر منو دوست داره كه كاري كرد تا دير به جلسه برسم و دو بار دست امام رو ببوسم.»

 



مناجات نامه شهيد محمدصادق محمدي
آري! جرم ما اين بود

خدايا تو بنگر كه كدامين نيكوكارتر است ببين كه فرزندان ابراهيم چگونه اسماعيل وار به قربانگاه آزمايشي مي شتابند و پيروزمندانه جان مي دهند. مي سوزند تا با كفر نسازند. مي روند تا ايمان نرود. مي ميرند تا چراغ توحيد نميرد. خدايا سرودشان (لااله الاالله) است فريادشان «نصرمن الله» و شورشان «انالله وانااليه راجعون». نامشان موحد. كتابشان قرآن. پيامشان ايمان. جرمشان قيام. راهشان اسلام. سلاحشان وحدت. درسشان جهاد. مقصدشان شهادت.
خدايا دلاوران قبيله نور در نبرد با ظلمت به پهن دشت روشنايي گام نهادند رفتند تا چون ستاره هايي در آسمان تيره بدرخشند.
خدايا به ابرها بگو بنوازند و به رودها بگو بخروشند. به چشمه ها بگو بجوشند. آري اشك بريزيد اي درياها، اي رودها، اي چشمه ها، اي دشت ها، اي بيشه ها، اي كوهپايه ها و اي قله ها.
از چشم سيلابها جاري كنيد، خونابه ها جاري كنيد.
خدايا به درختها بگو برگهايشان فرو ريزند و به عقابها بگو پرهايشان را به خون شهيدان رنگين كنند به كبوترها بگو تا پيام خونشان را به خطه هاي ستم كشيدگان برسانند.
خدايا بازهم به فرشتگانت بگو «امن اعلم مالاتعلمون» خدايا به فرشتگان فلسفه آفرينش انسان را در كربلاي خوزستان نشان بده و بگو نظري بر خلفايت بر روي زمين بيندازند و عشق و ايمان و جهد و تلاش و خون جوانان را ببينند.
اي با عظمت به محمد(ص) بگو كه پيروانش حماسه آفريدند.
به علي(ع) بگو كه شيعيانش چگونه قيام به پا كردند.
به حسين(ع) بگو كه خونش همچنان از رگها مي جوشد، بگو از آن خونها كه دردشت كربلا بر زمين ريخت سروها روئيد ظالمان سروها را سربريدند، اما بازهم سروها روئيدند. بگو كه قاتلان همچنان خونها را مي ريزند اما هر بار هم سروها مي رويند.
الها! چرا خونها را مي ريزند؟ جرممان چيست؟
مي دانيم كه جرمي بجز حب تو نداريم! قرنهاست كه غل و زنجير بر پايمان زدند، زندانها را مأوايمان ساختند، شكنجه گران را همراهمان كردند، پاهاي جوانانمان را شكستند تا نروند، زبانشان را بريدند تا نگويند، خونشان را ريختند تا نباشند.
اكنون تو گويي تنمان سرد شده است. چشممان در سوگشان در اشك شناور است. هنوز صداي آن جوانان رشيد در گوشمان طنين افكنده است كه چه نيكو آيه وحدت مي خوانند و چه زيبا آيه شهادت را با خون خود تفسير كردند.
پروردگارا درد سالهاي سال بر سرمان آوار شد و دراين جنگ و در مدخل سنگرها لحظات غمباري جوانانمان، عزيزانمان برايمان گذاشتند و خود بسوي آسمانها پر كشيدند. اينان حر، عمار و ابوذر بودند و در يك كلمه امامي برايمان بودند كه به نور پيوستند طلوع فجر را به قله گيتي هر لحظه نمايان ساختند اگرچه خود دراين راه سوختند.
الهي اين مجاهدان راستين، اين جوانان عزيز، اين مناديان ايمان، مظلومان هميشه تاريخ، مردانه به سياهي شب يورش بردند تا رويش دوباره انسان را به رهبري امامي دلير به تماشا نشاندند. اما جلادان پيكر پاكشان را با تيغ تباهي دريدند اينان خواستند تا خيزش انسان را بر قله تقوا جشن بگيرند. اما خونريزان پايشان را بريدند و دست شكسته مقاوم ايستادند، پروردگارا اينان كه جان بر كف نهادند مناديان توحيد بودند، اميدهاي انقلاب بودند.
اينان سياهي شب را به سرخي خون خود شكفتند، ما چگونه اينان را از ياد ببريم؟ اينان كه با مرگ خويش حيات را شعوري تازه بخشيدند و در اين ظلمت كده چونان نوري خوش درخشيدند تا مشعل انقلاب فروزانتر از هميشه راه مستضعفان را روشن نمايد.
خدايا با اين همه گرفتاريها مي سازيم و چون شمع ذوب مي شويم تا بعد از ما ايمان را سر نبرند اما بار خدايا تنها چيزي كه از تو مي خواهيم اين والامقامت، مرجعمان، فقيه مان، اماممان، محور وحدتمان، معلممان اين اسطوره مقاومت را تا ظهور حضرت مهدي(عج) نگاهدار. خدايا اين خواست ما نيست بلكه خواست تمامي شهيدان گلگون كفن ماست خدايا اين دعاي هميشگي رزمندگان را كه در هر صبح و شام در صلاه و پيكار ورد زبانشان است مستجاب كن.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي(عج) خميني را نگهدار
محمد صادق محمدي
82/01/36 مهران

 



رمز آن عمليات مديون توست

شهيد محمدصادق محمدي از استوانه هاي مخابرات لشكر اميرالمؤمنين(ع) بود كه علاوه بر ويژگي هاي تخصصي و عشق و علاقه و توان او در اين بين بيشتر به شجاعت در رزم و خط شكني در شب هاي اول عمليات معروف بود. او هميشه مسئول مخابرات گردان بود اما در رزم فرمانده گردان و فرماندهان گروهان ها و دسته ها توجه خاصي به وي داشتند بزرگترين عامل روحيه بخش و احساسات برانگيز در گردان به حساب مي آمد. خلق و خوي صميمانه محمدصادق آنچنان همه بچه ها را جذب كرده بود كه انصافا مانندي برايش نمي توان متصور شد بسيار ساده و بي تكلف بود در سنگر كه همراه همرزمانش زندگي مي كرد تمامي امورات سنگر را محمدصادق با عشق و علاقه متقبل مي شد. لبخند هميشه زيبائي كه او بر لب داشت روز به روز بر محبت پايان ناپذيرش در قلب هاي كوچك و صميمي همرزمانش در لشكر اميرالمؤمنين مي افزود. حضور او در گردان مايه اطمينان و نشاط و آرامش خاصي بود. من شخصا هرگاه در هركجايي كه لشكر مأموريت داشت علي رغم عشق و علاقه اي كه به كار و تلاش داشتيم گاه احساس خستگي و يا نياز به تجديد روحيه پيدا مي كردم خدا مي داند خود را به جمع باصفاي بچه هاي مخابرات كه انس و علاقه وافري به آنان داشتم مي رساندم چرا كه آنها اهل دعا و تهجد و شب زنده داري بودند و با قرآن انس عجيبي داشتند. شهيد محمدصادق، شهيد محمد پركاس، شهيد محمود پيرنيا و جمع ديگري از عزيزان مخابرات لشكر كه هم اكنون يادگاراني از آن دنياي معنوي دفاع مقدس هستند هسته مركزي اين دايره سراسر معنوي و قرآني را در مخابرات لشكر و به عبارتي دركل لشكر تشكيل مي دادند آري آنان زاهدان شب و شيران روز بودند. سنگر محمدصادق و پركاس و پيرنيا سنگري مالامال از عطر معنويت و دعا بود كه در فضاي آن انسان سبك بال و آماده پرواز مي شد. كوچكترين نمونه اي از غيبت و رياكاري در آن راه نداشت. اصلا وقت نمي شناخت و در كار هيچگاه احساس خستگي نكرد او علاوه بر مسئوليت هاي كاري خودش باشوق دستورات ديگران را مي پذيرفت و انجام مي داد و هرچه او سختي بيشتر مي كشيد سكون و آرامش بيشتري مي يافت.
بسيار شكيبا و صبور بود خدا مي داند در طول ساليان همراهيش كه از جمله توفيقات خدادادي براي حقير بوده است حتي يك مورد عصبانيت و بي صبري از وي نديدم هيچ كاري برايش سخت نبود در مقابل هيچ فشار و اندوهي خم به ابرو نمي آورد. در روزهاي پس از عمليات كه دشمن معمولا با توان بالائي اقدام به پاتك مي كرد هرچه آتش بيشتر مي شد و هرچه تلفات ما بالا مي رفت و سنگرها خالي از رزمندگان مي گرديد محمدصادق شاداب تر و جدي تر مي گرديد در تپه لوبياتي اگر نبود آن حماسه جاودانه محمدصادق كه همرزمانش اكثرا شهيد و مجروح شده بودند تپه لوبياتي به تصرف دشمن درآمده بود زبان و قلم قاصر از بيان گوشه اي از عشق سوزان او به انقلاب و امام و شهيدان و پايمردي هاي بي نظيرش در دفاع مقدس است. خدا شاهد است يك مورد در طول جنگ پشت به دشمن نكرد و حتي فكر اين موضوع هم يقين دارم به ذهنش خطور نكرده است. شبهاي عمليات كه محمدصادق خود بي سيم در دست داشت و لحظه به لحظه اخبار مربوط، خط شكني و پيشروي گردان را گزارش مي كرد همزمان پيشاپيش رزمندگان گردانشان خط را مي شكست و با آرامش و شادابي خاصي از ميان حجم بسيار سنگين آتش دشمن با قرارگاه سخن مي گفت.
در عمليات غرورآفرين والفجر 10 اين افتخار را داشتم تا همراه گردان 506 كه محمدصادق مسئوليت خطير مخابرات گردان را به عهده داشت باشم. متداول بود كه تا قبل از صدور رمز عمليات هيچ گونه استفاده اي از بي سيم صورت نمي گرفت و به عبارتي سكوت مطلق راديويي بود. در اين عمليات هم با توجه به حساسيت هاي ويژه اي كه داشت اين مسئله مهم تر شد. اما به جاي بي سيم تا شروع عمليات قراربود از باسيم (تلفن) براي اين امر استفاده شود به عبارتي تا پاي سيم هاي خاردار عراقي ما بايد از تلفن استفاده مي كرديم و بعداز آن از بي سيم ها استفاده مي شد يادم هست بخش عمده اي از ارتفاع دامنه شاخ شميران را طي كرده بوديم كه محمدصادق و محمد پركاسي متوجه شدند بچه ها قرقره سيم را بجا گذاشته و ما هم اكنون هيچ ارتباطي با قرارگاه نداريم و اصلا ما بايد رمز عمليات را از تلفن مي گرفتيم. پركاسي آن روزها تصادف كرده بود و عليرغم اينكه مي بايست در بيمارستان مي ماندند از بيمارستان خارج شده و با اصرار فراوان در عمليات شركت كرده بود. بالاخره محمدصادق با سرعت خاصي خود را به نقطه رهائي اوليه رسانده بود قرقره سيم را به گردان رساند از اين موقع به بعد ارتباط تلفني ما برقرار و پس از هر مرحله استراحت و توقف كوتاه گردان با وصل كردن تلفن ارتباطي با قرارگاه لشكر برقرار مي كرديم. در آخرين نقطه توقف كه پاي تپه عراقي ها بود و از آن نقطه با صداي آرام هم اگر صحبت مي كرديم عراقي ها صداي ما را مي شنيدند قرار شد مجددا ارتباطي برقرار و آخرين وضعيت را دريافت كنيم. شهيد بسطامي و شهيد ملاحي به همراه فرمانده گردان برادر محمد فرجي مقداري جلوتر رفتند تا بلكه دقيقا نگهبان عراقي و وضعيت تپه را زيرنظر داشته باشند. محمدصادق مشغول شد تا ارتباط تلفني برقرار كند متوجه شد سرسيم را گم كرده و در طول مسيرطولاني كه آمده بوديم سيم چين را نيز به جاي گذاشته يا گم كرده است مرا متوجه كرد و گفت قضيه اين طور شده است .با هم صحبت كرديم چطور سيم را قطع كرده و مجددا به تلفن وصل كنم تنها راه قطع آن با سنگ بود كه اگر اين كار را مي كرديم عراقي ها متوجه ما شده و با ايجاد آمادگي احتمالا تلفات سنگيني از گردان كه نرسيده به ميدان مين و سيم هاي خاردار توقف كرده بود، مي گرفتند . من فكرم به جايي نرسيد محمدصادق گفت نگران نباشيد الان مسئله را حل مي كنم. لازم به يادآوري است سيم جنگي تلفن هاي صحرائي از نوع فولادي است و از يك استحكام عجيبي برخوردار است. اما در اين موقع محمدصادق با پيچيدن آن به هر دو دست و گفتن «يا اميرالمؤمنين(ع)» آنچنان با فشار و محكم كشيد گويا نخ معمولي و ساده اي را پاره كرد و سپس با لخت كردن سرسيم ها به وسيله دندان سريعا ارتباط ما را با قرارگاه برقرار و پس از حدود يك الي دو دقيقه رمز عمليات صادر و به وسيله اين شجاعت و توانمندي در سايه توجهات بقيه الله الاعظم كمك شايان توجهي به پيروزي عمليات كرد.
آري محمدصادق در آخرين روزهاي جنگ با همان روحيه و در مصافي نابرابر پس از يك مقاومتي بي نظير همراه همرزم آشنايش شهيد علي غيوري در منطقه عملياتي مهران به شهادت رسيدند.
سردار نعمان غلامي

 



چه كسي بمب ساختمان نخست وزيري را ساخت؟

استادي داشتيم به نام دكتر بارزي. او مدرس تاريخ علم فيزيك در دانشگاه صنعتي اصفهان بود و سوابق علمي درخشاني داشت. به عنوان نمونه، او دستيار يك فيزيكدان آمريكايي بود و اين فيزيكدان برنده جايزه نوبل فيزيك شده بود؛ جايزه اي كه در حقيقت بايد به دستياران كه كار اصلي را انجام مي دهند داد!
به هر حال اين استاد ما بعدها در آزمايشگاه تريست مشغول به كار شده بود. پروفسور عبدالسلام (تنها برنده مسلمان نوبل) مركزي را به نام مركز فيزيك نظري تريست در ايتاليا تاسيس كرده بود و دانشمندان نخبه آسيايي و آفريقايي را در آن به كار گرفته بود.
روزي استاد به مناسبتي در كلاس درس «تاريخ علم فيزيك» تعريف مي كرد كه در زمان حضورش در مركز تريست، بروشوري براي معرفي فعاليت ها از آزمايشگاه «لوس آلاموس» آمريكا براي اين آزمايشگاه ارسال مي شود. لوس آلاموس، يكي از پيشرفته ترين آزمايشگاه هاي دنياست و تكنولوژي هايي كه ممكن است 10 سال بعد به جهان ارائه شود، در اين آزمايشگاه وجود دارد. لوس آلاموس در ابتداي دهه 40 ميلادي زمان روزولت ساخته شده بود؛ ولي در تاريخ آمده است كه شروع كار آن به قدري سري بود كه حتي رئيس جمهور هم تا مدتها از وجود آن بي خبر بوده است.
داخل اين بروشور، به يك سري از تكنولوژي هايي سطح بالا كه در اين آزمايشگاه به دست آمده بود، اشاره شده بود. از جمله مواردي كه قيد شده بود، بمب اول و دوم هسته اي بود كه در پايان جنگ دوم براي بمباران هيروشيما و ناكازاكي استفاده شده بود؛ از جمله فعاليتهاي ذكر شده اين آزمايشگاه كه اعجاب استاد را برانگيخته بود اشاره صريح به اين بود كه بمب منفجر شده در سال 1980 در ساختمان نخست وزيري ايران، محصول اين آزمايشگاه بوده است؛ ذيل ويژگي هاي اين بمب هم اشاره به كوچكي و قدرت انفجار و اشتعال بالاي آن بود.
حالا به نظر شما منافقين آن بمب را منفجر كردند يا...
و امام خميني به درستي گفته بود كه آمريكا شيطان بزرگ و ام الفساد است...
محمدحسين ساعي

 



گلوله اي كه سهم پيشاني علي اصغر شد

از سنگر زدم بيرون، از شيار خاكريز وارد كانال شدم. هميشه موقع رفت و برگشت، قدم هايم را مي شمردم.
هر ده قدم يك گلوله، يك خمپاره، يك تكان شديد، نقشه خيالم را به هم مي ريخت.
تا مي رفتم دوباره ذهنم را جمع كنم، فكر كنم، دوباره زمين زيرپايم مي لرزيد.
من دوباره فكرم را از نو، سرمي گرفتم. فكر مي كنم و مي روم، نه خمپاره اي، نه گلوله اي، مي رسم خط كمين،«شعبان صالحي»فرمانده گروهان يك. «رسول كريم آبادي» آچار فرانسه گروهان، «علي اصغر نبي پور سيد كلائي» برادر مصلحي، من همشهري علي اصغر نبي پور هستم. آمل...
بچه ها تكيه داده اند به ديوار سنگر كمين، لميده اند.رسول كلاه آهني اش را گذاشته نوك اسلحه كلاشينكف، دارد به قناسه چي هاي عراقي نشانه مي دهد،مي خنده و ميگه، نوچ، خبري نيست. يا كور شدند يا دورشدند.يا يك خبرهايي هست. مي گويم:
من براي همين آمدم. آقا يحيي، سفارش كرده كه بيام اوضاع را ببينم چه خبره،احساس دروني من مي گه، فردا عراق تك مي كنه.
اصغر، رسول،شعبان، برادرمصلحي مي خندند.رسول مي گويد:
كشفيات كردي؛ نه اينكه ما از سرشب منتظريم،گفتيم تو بياي. نه اينكه تو نماينده گردان يا رسولي. يك لحظه بروي همين چهل پنجاه متري، توسنگر كمين عراقي ها، سوال كنيد كه چه وقت قراره تك كنند. خاطر جمع بشيم.
شعبان صالحي گفت: نه، خارج از شوخي، امشب خيلي ساكت شده و من دلواپسم. برويم يك گشتي بزنيم، ببينيم چه خبره، تا نزديك صبح عراق حتي يك گلوله هم شليك نكرد.
نزديك نمازصبح بود، بلند شدم، رفتم يك گشتي توي كمين ها بزنم، كمي آن سو تر، يك كمين ديگر بود، رفتم داخل سنگر كمين؛ شعبان نائيجي و جواد سعادت و حسين برومند و علي فتحي و برادر حبيب نشسته بودند. سلام كردم و نشستم.حبيب بلند شد، با يك تمناي خاص گفت: سعيد جان من راببر عقب، يك مرتبه بچه ها زدند زير خنده و حبيب دستم راگرفت برد بيرون سنگر كمين توي كانال.
گفتم: چي شده حبيب؟
گفت: سعيد من به دلم افتاده صبح عراق تك مي كنه، بايد من را با موتورت ببري عقب، يك كاري دارم انجام بدم، برمي گرديم.
گفتم: گير دادي ها، نميشه. عراق كجا بود حمله كنه، حالا بگو اصلا خط اول چه خبره. نگفتم پياده ام.
گفت: من را ببر، من بايد برم عقب و برگردم. سعيد فردا عراق تك مي كنه، بخاطرش شايد من شهيد نشم،شهيد نشم حال تو مي گيرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.
گفتم: بي خيال، تو شهيد بشو نيستي.از حبيب اصرار، از من انكار، حبيب ناراحت شد و من رفتم كمين رسول شان، نماز را خوانديم، ديگه صبح شده بود. نگاهي كردم به ساعت، به ياد مريم افتادم، هر بار كه به ساعت نگاه مي كردم، ياد مريم مي ريخت تو دلم. عقربه ساعت داشت مي رفت روي هفت صبح.
شعبان صالحي گفت: ساعت چنده؟
گفتم: هفت.
يك مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانك، صد تير بار، هزار كلاشينكف، صد خمپاره، يك جا شروع كردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگين شد كه قدرت و تعادل ما بهم ريخت... مثل وقتي كه صبح ازخانه زدي بيرون ، هوا بهاري، ناگهان رعد و برق و يك باران نيستاني و تو نمي داني به كجا پناه ببري.
متحير شديم.
نبردي سخت شروع شد.
با تمام توان مواضع ما را مي كوبند. ازطرفي ما بين خط اول خودمان، روبه روي دشمن، يك سد آهنين هستيم، تا نتوانند به راحتي خودشان را به خط اول ما كه گردان يا رسول موضع گرفته برسانند. جنگي سخت، كه در تمام سال هاي حضورم در جبهه، چنين آتش سنگيني را هرگز من نديده ام.زمان را از دست داده ايم.هوا گرم و سوزان، شرجي هوا، بوي گوگرد، نفس گير مي شود. شب قبل گردان به بچه ها هر كدام يك آب ميوه مي دهد، من و اصغر نبي پورسهم خودمان را نخورديم، چون قدري گرم بود، گذاشته بوديم، توي كلمن يخ، توي اوج گرما، فردايش تگري و سرد نوش جان كنيم. نزديك هاي ساعت ده صبح بود توي سنگر درگيري.
همراه رسول و شعبان صالحي و اصغر نبي پور، سخت با عراقي ها درگيريم،نوبت به نوبت آرپيجي مي زنيم، تير بار، كلاشينكف...
مي خواهيم مانع عبور دشمن بشويم، در وسط آن درگيري و آتش سنگين دشمن،زير آن گلوله باران، به شوخي به اصغر نبي پور گفتم: اصغرجان، با اين وضع كه عراق دارد مي كوبد، درگيريم.
دو طرف ما را هم كه قيچي كردند، دارند ميان، ما اين ميانه مانده ايم، اگر عراقي ها منطقه را بگيرند، آب ميوه ها مي افته دست شان. ما هم اسير مي شويم.
نامردها جلوي چشم ما مي خورند. گفتم: بيا، اين آب ميوه ها را بخوريم، دست اين لعنتي ها نيفته. اين را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ كلمن يخ كه آب ميوه را بيارم كه چهار نفري با هم بخوريم، داشتم دركلمن يخ را باز مي كردم، اصغر نبي پورايستاده بود روي سرم، كلاشينكف را عمود گرفته بود روي دهنه كلمن.
گفت: سعيد مفتاح، من نمي گذارم اين آب ميوه ها خورده بشه.
گفتم: يعني چي؟
گفت: همين كه گفتم. حق نداري دست بزني.
گفتم: اصغرجان همه بچه ها آب ميوه سهم خودشان را خوردن، ديدي كه اين سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما اين نبود بذاريم سرد بشه، امروز كه هوا گرم شد بخوريم.
دستم را بردم داخل كلمن، يك قوطي را بيرون آوردم.گفتم: بيا اين سهم تو. با دست ديگر همين طور كه نگاهش مي كردم، قوطي ديگر را بيرون آوردم.
گفتم: اين هم سهم خودم. حق كسي را كه ضايع نكرديم. مال خودماست. من سهم خودم را مي خوام بخورم. شما همين. حالا يك قوطي توي دست راستم، يكي ديگر توي دست چپ ام، كلاشينكف توي بغلم.
منتظر پاسخ قطعي اصغر نبي پور هستم.
گفتم: ببين حق كسي نيست. ما داريم سهم خودمان را مي خوريم. حق ديگري را كه نمي خوام بخورم.
اصغر نبي پور گفت: سعيد، امروز روز عاشورا است.
امروز روزي است كه امام حسين(ع) در صحراي كربلا تشنه شهيد شد.تو چطور مي خواي آب ميوه سرد بخوري. در صورتي كه امام حسين آب نداشت. سعيد بيا از اين آب ميوه بگذر؛ در اوج تشنگي، حرف اصغر نبي پور مثل پتك خورد توي سرم.
قوطي ها از دستم افتاد، كلاشينكف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توي سنگر درگيري. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود. اصغر نبي پور، بين من و رسول، سه نفري، داريم سخت مي جنگيم، من و رسول، كلاه آهني نداريم، سرمان تا نيمه از سنگر بيرون است، سخت تيراندازي مي كنيم.
اصغر نبي پور وسط ما سه نفر، كلاه آهني دارد. سرش هم از سنگر پائين تره، قسمت اعظم سرش را كلاه آهني پوشانده است. جوري كه لبه سنگر با لبه پايين كلاه آهني برابر است.كورسويي دارد و از زير لبه كلاه آهني مي بيند و مي جنگد. تك تيراندازها، تك تك مي زنند، گلوله قناسه و سيمينوف، از كنار گوش مان، ويزززز، مي گذرند. تيري كه قسمت پيشاني هركسي كه باشه، خدا آن پيشاني آن شخص را نشانه بكند، كه بايد شهيد بشود، گلوله سهم پيشاني همان شخص مي شود.
براي پروانه شدن و پريدن به آسمان، سخت مي جنگيم، ناگهان صداي برخورد گلوله با پيشاني اصغر نبي پور، نگاه مي كنيم.
اصغر نبي پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت مي افتد. تير درست مي خورد وسط دو ابروي اصغر، زير لبه كلاه آهني، حفره اي كه خون از آن مي جوشد، روي گونه هايش شره مي كند، دهانش كف مي كند، دست مي گذارم روي صورتش، خون داغ و جوشان است.
بدنش نرم نرم مي لرزد. به همراه رسول بلندش مي كنيم. اشك حلقه حلقه از چشم هاي ما مي ريزد، گريه امان از ما مي گيرد، من زير سر و شانه اش را محكم مي گيرم، رسول هم نيم تنه اصغر را، كمي آن سوتر توي كانال، صدا زديم، يك سري از بچه هاي امدادگر را كه اصغر نبي پور شهيد شد.
مي گذاريم اش، روي زمين، مي بوسيم اش، وداع مي كنيم. با بغض و بي قراري مي رويم توي سنگر. اصغر نبي پور پروانه شد. پريد، اوج گرفت به آسمان...
(علي اصغر نبي پور سيدكلائي، متولد: 1347 از سال 62 آمده بود جبهه، دوبار هم از ناحيه گردن، دست و پا زخمي مي شود. هر بار كه مجروح مي شد، هنوز دوران نقاهت اش تمام نشده، برمي گشت به جبهه. نوحه خواني و مداحي علي اصغر تو جمع بچه هاي گردان بنام بود.»
راوي و نويسنده: غلامعلي نسائي

 



سوغات جنوب

هدي مقدم
اين سطور؛ در حقيقت گزيده اي از مجموعه گپ و گفت هايي است كه در طول سفر هفت روزه جمعي از خبرنگاران كه به دعوت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي به مناطق جنوبي سفر كرده بودند؛ با سرهنگ اسماعيلي صورت گرفته است. سرهنگ عليرضا اسماعيلي؛ سرهنگ تمام جمعي ركن سوم لشگر 92 نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران. سؤال هايي كه گه گاه سرهنگ را به سال هاي بسيار دور مي برد و... البته رضايت او از اين سؤال ها و گذران لحظاتي پر از تب و تاب دانستن. سؤالاتي كه نه تنها او را رنجيده نكرده؛ بلكه مجالي بوده براي مكتوب شدن قسمتي از خاطرات شفاهي يك افسر پدافندي.
¤ ¤ ¤
صاحب تيپ!
در عمليات بيت المقدس؛ تيپ هاي مختلفي از سپاه حضور داشتند؛ مثل تيپ المهدي. ما كه در يگان عمل كننده ارتش خدمت مي كرديم، رفيقي داشتيم به نام ستوان يار مصطفي زاده كه در واقع سرپرست موتوري گردان هم محسوب مي شد. غنيمت هايي كه در عمليات بيت المقدس نصيب نيروهاي ما شد؛ از حد تصور خارج بود. به عنوان مثال در اين عمليات بود كه حتي هليكوپتر سالم هم به غنيمت گرفته شد. به عبارت ديگر، دشمن حتي فرصت پراندن آنها يا از بين بردن اين ادوات را پيدا نكرده بود. هر گردان و تيپ، يك مشخصه خاص روي ادوات غنيمتي خود مي گذاشتند تا بعد از اتمام عمليات، آنها را به عقبه خود منتقل كنند. اين ستوان يار ما هم هر ماشين و وسيله اي كه غنيمت مي گرفت؛ به عنوان علامت مشخصه روي آنها مي نوشت: تيپ المصطفي!
گذشت تا اين كه بعد از جنگ در يكي از نشريات خواندم:
در عمليات ظفرمندانه بيت المقدس، يگان هاي مختلفي از سپاه نيز شركت داشتند، مانند تيپ المهدي، تيپ المصطفي! بعد از آن، هر وقت مصطفي زاده را مي ديديم به خنده به او مي گفتيم: صاحب تيپ هم شدي مصطفي زاده!
ما نمك گير آيت الله بروجردي هستيم...
پدربزرگ من اوايل ازدواج، از روستاي خودشان به بروجرد نقل مكان مي كنند، ولي دست به هر كاري كه مي زدند، متأسفانه نمي گرفت. بعد از مدتي به اين نتيجه مي رسند كه به محضر آيت الله بروجردي مشرف شوند و به واسطه سيادت و تقواي ايشان از ايشان پولي را به عنوان قرض بگيرند تا كسب آنها به رونق بيفتد.
وقتي به در منزل آقا رسيدند؛ خادم ايشان دم در آمد و به او مي گويند كه با آقا كار داريم. خادم، پدربزرگم را به داخل راهنمايي مي كند. به بيروني منزل كه مي رسند، آيت الله بروجردي را مي بينند كه در يك هشتي نشسته اند و يك پرده پارچه اي هم آويزان است. بعد از اين كه داخل اتاق شدند و سلام عليك كردند؛ همان دم در، روي يك فرش كوچك كه معمولا جلوي در پهن مي كنند مي نشينند. قبل از آن كه حرفي بزنند و چيزي بگويند؛ آقاي بروجردي به پدربزرگم مي گويند:
اون چيزي كه لازم داري زير همين فرشي است كه روي آن نشستي. ببر و هر وقت كه كارتان راه افتاد و كاسبي شما گرفت و داشتي؛ بيار و همان جا بگذار.
پدربزرگم نگاهي از سر تعجب و تحير مي كند و با خودش مي گويد كه ايشان با ما نيستند؛ آخه ما كه هنوز حرفي نزديم! آقا نگاه تندي به پدرم مي كند تا پدرم به خودش بيايد، مي گويند: مگه تو مشكل قرض نداشتي؟ خب بردار و ببر ديگه! وقتي كارت راه افتاد؛ بيار بذار سر جايش!
پدربزرگ تعريف مي كرد كه من آن زمان، قصد كرده بودم كه 200 تومان از ايشان پول قرض بگيرم. وقتي كه فرش را بالا زدم، ديدم دقيقاً 200تومان پول آن زير هست! من آن پول را برداشتم ولي ديگر دهنم قفل شده بود. فقط اين اندازه توانستم حرف بزنم كه بگويم: آقا تشكر و خداحافظ!
آيت الله بروجردي هم با عطوفت خداحافظي مي كند و درحين بدرقه مي گويد: يك مقدار هم در نمازهايت بيشتر دقت كن! از آن زمان به بعد پدربزرگم، خيلي به نمازهايش تقيد خاصي نشان مي دهند و نه تنها سعي مي كرد همه را در اول وقت بخواند، بلكه روي قرائت و خوب نماز خواندن هم خيلي دقت مي كرد.
گذشت و كسب و كار خانواده رونق گرفت و سر شش ماه به سود افتاد و آن قرض را كنار گذاشتند. ولي وسوسه دامن پدربزرگ را مي گيرد و با خودش مي گويد: حالا كه اين پول هست، دير نمي شود براي برگشتش؛ مي توانم با آن كار را گسترش بدهم و رونق بيشتري به كسب بدهم.
خلاصه شب مي شود و پدربزرگ در عالم خواب؛ سيدي را مي بيند كه جلو مي آيد و يك پس گردني به او مي زند و مي گويد: آن منقلي كه به تو داديم با آن كباب درست كني؛ كباب هايش را كه خوردي! خوب ما هم آن منقل را لازم داريم؛ چرا نمي آيي پس بدهي؟
وقتي بيدار مي شوند آن خواب را براي مادربزرگم تعريف مي كند. ايشان مي گويند: آن پولي كه از آيت الله بروجردي گرفتي را چرا پس ندادي؟ تو آن پول را قرض گرفته بودي، پولشان را لازم دارند؛ همين فردا برو پس بده.
فرداي آن روز، پدربزرگم مي روند منزل آيت الله بروجردي. آقا جواب ايشان را كمي با تكدر خاطر مي دهند. پدربزرگم كه مي فهمد آقا از ايشان مكدر شده؛ عذرخواهي مي كند و دوباره بدون اين كه داخل اتاق شود؛ پول را زير همان فرشي كه از زير آن پول را برداشته بود مي گذارد و برمي گردد.
سنگر يا جولانگاه موشها!
خاطرم هست زمان جنگ، به قدري هوا گرم بود كه ظهر نمي شد زير آفتاب ايستاد. هوا از 50درجه هم گاهي بالاتر مي رفت. اتفاقاً سنگرهاي ما پر از موش هم بود! چون براي خنك شدن، سنگر را بيشتر گود مي كرديم، و اين خنكي را حتي موش ها هم فهميده بودند! هر كاري مي كرديم كه از دست اين جانور مزاحم خلاص شيم؛ نمي شد. تله گذاشتيم، مرگ موش گوشه و كنار مي ريختيم؛ سم مي ريختيم داخل بعضي غذا و كنار مي گذاشتيم تا بخورند و خلاصه اوضاع بدتر مي شد كه بهتر نمي شد! چون تازه وقتي هم كه موش ها مي مردند، داخل سنگر مي مردند و بوي تعفن آنها، همه جا را برمي داشت. فضله هايشان يك طرف، خودشان يك طرف و بوي لاشه هاي مرده آنها هم قوز بالاي قوز! تا اينكه تصميم گرفتيم از شهر يك گربه بياوريم تا اين موش هاي مزاحم را نا بود كند. چند روز اول، خبري از اين موشها نبود تا اين كه بعد از مدتي ديديم نه تنها دوستان موذي ما، درحال جولان هستند؛ بلكه باز هم بوي لاشه مي آيد! يك بار گربه را زيرنظر گرفتم ببينم چه كار مي كند؛ ديدم از سنگر بيرون رفت و يك موش را شكار كرد و دست آخر طعمه خودش را داخل سنگر آورد و خورد . خيلي حرصم گرفت؛ آخه قرار بود كه ما از دست لاشه موش هاي سنگر خلاص شويم؛ نه اين كه لاشه موشهاي صحرايي بيرون سنگر هم به داخل منتقل شود! گربه را گرفتم و بعد از اين كه كلي دعوايش كردم يك طناب به گردنش انداختم و بيرون سنگر بستم تا ادب شود تا لااقل موش هايي كه بيرون مي گيرد، همان جا بخورد. بعد از نيم ساعت صداي ميوميوي گربه بلند شد، خواستم بروم ببينم چه خبر است؛ اما كاري پيش آمد، بعد از يك ربع، سراغ گربه رفتم تا اوضاع و احوالش را رصد كنم و ببينم تنبيه مؤثر بوده يا نه. گربه بي نوا را كه ديدم؛ خشكم زد. بيچاره از شدت گرمازدگي مرده بود. فكر كنيد... جانور حتي يك ساعت هم زير آفتاب نبود؛ اما دوام نياورد...
حالا تصور كنيد كه نيروهاي ما در آن گرماي جان فرسا، ساعت ها راه مي رفتند و گاهي حتي آب هم به همراه نداشتند من طعم تشنگي در زمان جنگ را چشيدم. طاقت انسان طاق مي شود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14