(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 24 مهر 1390- شماره 20049

اقدام مهم آيت ا... العظمي خامنه اي در بسيج عشاير غرب
گفت وگو با سه رزمنده پدافندي خلبان دشمن خورد به گلوله!
چه سرها كه ندادند تا سرافراز باشيم
گزارشي از يادواره شهداي بندرامام خميني(ره)
صحبت نيكانت از نيكان كند



اقدام مهم آيت ا... العظمي خامنه اي در بسيج عشاير غرب

حضور آيت الله العظمي خامنه اي در مناطق عملياتي غرب كشور به اوايل جنگ تحميلي برمي گردد كه ايشان به عنوان نماينده ي امام رحمه الله و رئيس شوراي عالي دفاع به جبهه هاي غرب رفته تا با مشاهدات عيني، ضمن برآورد صحيح از وضعيت جنگ، گزارش هاي جامعي را به بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران ارائه دهند. در رابطه با حضور رهبر معظم انقلاب در مناطق عملياتي غرب كشور، گفت وگوي پايگاه اطلاع رساني رهبر معظم انقلاب اسلامي را با سردار سرتيپ محمدرضا نقدي، از فرماندهان عملياتي غرب كشور در زمان دفاع مقدس و رئيس سازمان بسيج مستضعفين مي خوانيد.
نكاتي از حضور حضرت آيت الله العظمي خامنه اي در دفاع مقدس ارائه نماييد.
- حضور حضرت آيت الله خامنه اي در اوايل دفاع مقدس، اثر تعيين كننده اي بر روحيه ي رزمندگان اين منطقه داشت، چرا كه آنان مي ديدند يك مسئول عالي رتبه و روحاني برجسته ي نزديك به حضرت امام رحمه الله تا مقدم ترين خطوط نبرد، شخصاً حضور پيدا مي كند و هم نشين رزمندگان است. سخنان روحيه بخش ايشان در جمع رزمندگان در سرپل ذهاب و اسلام آباد ماندگار و بسيار اثربخش بود. نقش مهم ديگري كه معظم له بر عهده داشتند، انتقال واقعيات جبهه به مسئولين و مردم بود. ايشان حقايق جنگ را به شوراي عالي دفاع، مسئولين نظام و شخص حضرت امام رحمه الله انتقال مي دادند و آنان را از مطالب دقيق مياني، روحيه ي رزمندگان و مشكلات جبهه ها باخبر مي ساختند و اين مسئله نقش بسيار تعيين كننده اي در تصميمات امام رحمه الله و مسئولين عالي كشور داشت.
گروه ديگر مخاطبان مشاهدات رهبر معظم انقلاب، مردم بودند. ايشان در مقام خطيب نماز جمعه و معتمد مردم، فرهنگ و اخبار جبهه را به جامعه انتقال مي دادند و اين مسئله در ارتقاي روحيه ي سلحشوري مردم بسيار موثر بود. مطالبي كه ايشان از مشاهدات خودشان در نماز جمعه ي تهران مي گفتند، در روحيات جوانان كشور بسيار مؤثر بود و آنها را به حضور در جبهه ها ترغيب مي كرد، همچنين عموم مردم را به پشتيباني هرچه بيشتر از جبهه ها سوق مي داد. اگر به آرشيوهاي نماز جمعه رجوع كنيد، مي توانيد قسمت هايي از سخنان ايشان را بيابيد كه مشاهدات شخصي شان از حالات و روحيات يك سرهنگ يا ستوان ارتش و يا يك برادر پاسدار يا بسيجي را بيان كرده اند يا دلاوري ها و سلحشوري ها و ايمان راسخ رزمندگان را براي مردم شرح داده اند. طبيعتاً مردمي هم كه اين سخنان را از زبان يك شاهد عيني مي شنيدند، براي كمك به جبهه ها سرشار از انگيزه مي شدند.
پس از انتخاب آقا به رياست جمهوري، حضرت امام رحمه الله به جهت نگراني كه از حفظ سلامت ايشان داشتند، با صدور حكم ولايي، ايشان را از حضور در جبهه منع كردند و به همين دليل ايشان اجازه ي حضور در جبهه ها را نداشتند. البته در روزهاي آخر جنگ كه وضعيت جبهه ها يك مقدار با مشكلاتي روبه رو شد، مجدداً امام رحمه الله اجازه دادند و حضرت آقا حضوري بسيار پربركت در جبهه ها داشتند. رزمندگان در مقطع آخر جنگ به دليل توقف ناگهاني جنگ و حوادثي كه در جبهه ها اتفاق افتاد، با شبهات و سؤالاتي روبه رو بودند كه با روشنگري هاي حضرت آقا اين ابهامات و شبهات ايشان برطرف شد و از نظر روحي بازسازي شدند. اين در شرايطي بود كه تهديدات در جبهه هاي جنوب و غرب، بسيار جدي بود و رزمندگان نياز به استحكام روحي داشتند.
¤ شما به عنوان يكي از فرماندهان عملياتي غرب كشور بوديد. كدام يك از اقدامات رييس شوراي عالي دفاع در مناطق عملياتي غرب و كرمانشاه براي شما جذاب و مهم بوده است؟
- ايشان در اوايل جنگ علاوه بر حضور در ميان رزمندگان سپاه تهران در غرب كشور و در مناطق سرپل ذهاب، قصر شيرين، گيلان غرب و بازي دراز، در ميان عشاير منطقه ي دالاهو هم حضور پيدا كردند. اين حضور براي عشاير آن منطقه كه روحيه شان به دليل پيشروي هاي اوليه ي دشمن در خاك كشور از دست رفته بود، بسيار روحيه بخش و اميدواركننده بود. عشاير به يمن همين حضور، جان تازه اي گرفتند و مجدداً اسلحه گرفتند و بسيج شدند. بسيج عشايري اساساً از آن جا شكل گرفت كه تا آخر جنگ هم در منطقه ي دالاهو و ك ر ند بسيار نقش آفرين بود. امروز نيز اين نقش آفريني ادامه دارد.
¤ مردم منطقه ي غرب در دوران دفاع مقدس در صف اول مقاومت قرار داشتند. خوب است كه به بعضي قله هاي برجسته ي مقاومت مردم اين منطقه و كرمانشاه اشاره كنيد.
- مردم كرمانشاه واقعاً دلاوري هاي بسيار زيادي را از خود بروز دادند كه شاخص ترين آنها يكي حماسه ي پاوه است كه مردم كرمانشاه با يك جمله پيام امام رحمه الله غوغا كردند. مورد ديگر، زمين گير كردن لشگر زرهي دشمن با دست هاي خالي و بعضاً با سنگ و اسلحه ي شكاري بود كه نگذاشتند دشمن شهر را تصرف كند. حماسه ي ديگر مردم اين خطه، عمليات غرورآفرين مرصاد بود. شهداي برجسته اي هم در غرب كشور داريم كه اين شهدا را مي توان به دو دسته ي مجاهدان و انصار تقسيم كرد. مجاهدين كساني بودند كه از ديگر استان ها به منطقه غرب آمده بودند و انصار مردم بومي كرمانشاه بودند كه براي مقابله با دشمن كافر، قيام كردند.

 



گفت وگو با سه رزمنده پدافندي خلبان دشمن خورد به گلوله!

علي عباسي مزار
بعضي آدم ها وقتي دور هم جمع مي شوند و خاطرات مشترك و قديمي خود را مرور مي كنند، جمع گرمي مي شود. همكلاسي هاي قديمي، دوستان دوران سربازي و... اما شايد كمتر جمعي به زيبايي جمع همرزمان باشد. آنانكه در سخت ترين شرايط در كنار هم بوده اند. آنچه مي خوانيد مروري بر خاطرات چند رزمنده و همرزم پدافندي است.
¤ ملك اسماعيل جهانشاهي سرباز پدافند؛ كلاغ درارتفاع پائين!
مهرماه سال 1362 وارد خدمت سربازي شدم و پس از سه ماه آموزش به پايگاه چهارم شكاري دزفول اعزام شدم كه بعد از ورود به پايگاه ما را در آتش بارهاي پدافند تقسيم كردند و باعث افتخار من بود كه در آتش باري مشغول خدمت شدم كه فرمانده آن سروان مرتضي آذربرزين بود.
يك روز جناب سروان آذربرزين به ميان سربازها آمد و از آن ها دست خط مي گرفت تا ببيند چه كسي خط بهتري دارد تا او را به عنوان منشي خود انتخاب كند. قرعه به نام من افتاد و من از آن پس منشي جناب سروان شدم. با حمايت جناب سروان و پشتكاري كه خودم داشتم، براي گذراندن دوره توپ معرفي شدم كه در پايگاه و بعد در سطح كشور مقام نخست را كسب كردم.
بزرگ ترين آتش بار در اختيار جناب سروان آذربرزين قرار داشت؛ به اين شكل كه يك توپ در ابتداي جاده اهواز بوده و يك توپ راه آهن، بيمارستان شهيد كلانتري و سيلو را پوشش مي داد، يكي ديگر از توپ ها پمپ بنزين، دو توپ هم هفت تپه، كارخانه نيشكر و كاغذ پارس را پوشش داده و يك توپ هم به صورت مخفي فعاليت مي كرد.
يك روز من پشت توپ نشسته بودم و جناب سروان نيز در حال گرفتن گزارش 24 ساعت گذشته از سربازها بود. من سؤال كردم كه اين چيست كه در بالاي درخت ها در حال پرواز است و عين جمله من اين بود كه يك كلاغ چقدر مي تواند بدون بال زدن پرواز كند. جناب سروان وقتي كه برگشت، سريع پشت صندلي نشست و گفت بزن، و اين در حالي بود كه وضعيت سفيد بود و هيچ وضعيت قرمزي اعلام نشده بود و پرواز هواپيماها در ارتفاع پايين باعث شده بود تا رادار آن ها را نبيند. در چنين شرايطي شليك توپ، جرمي سنگين دانسته شده و حكم آن ممكن است اعدام باشد. من اولين هواپيما را زدم، اما دومي توانست سايت را مورد هدف قرار دهد؛ ولي خوشبختانه سد كرخه را نتوانست بزند. به دنبال آن، وضعيت قرمز اعلام شد و تماي توپ ها شروع به شليك كردند. بعد از اين اتفاق من چند بار به تهران فراخوانده شدم و در ابتدا فكر مي كردند كه من نفوذي دشمن هستم. اما پس از روشن شدن موضوع، از من و جناب سروان آذربرزين تقدير به عمل آمد.
بعد از اين هم، ما آتش بار را به مناطق مختلف مانند جزيره مجنون، انديمشك، دزفول و ساير مناطق برديم و من همراه با جناب سروان در تمام اين مناطق حاضر بودم.
من پيش و پس از دوره سربازي به ترتيب دو و يك مرتبه به صورت داوطلب به مناطق جنگي رفتم و از سال 67 تاكنون در شهرداري مشغول به كار هستم.
از زمان پايان دوره سربازي تا يك سال پيش از جناب سروان سابق و جناب سرهنگ فعلي آذربرزين خبر نداشتم. سال گذشته كه براي گرفتن كارت ايثار به كانون بازنشستگان ارتش آمده بودم، سراغ ايشان را گرفتم و ايشان را پس از سال ها در كانون بازنشستگان پيدا كردم.
¤ سرهنگ جواد غياثوند؛ خودش خورد به گلوله!
سال1352 در رسته خدمه توپ35 ميليمتري به استخدام ارتش درآمدم، اما با توپ هاي 23ميليمتري و چهارلول هم كار مي كردم. در آستانه انقلاب يك سال فراري بودم و بعد از انقلاب وقتي امام گفتند كه همه ارتشي ها بايدبه پادگان ها بيايند و ارتش بايد منسجم باشد، مجدد به خدمت بازگشتم.
در 31شهريور 59 در پايگاه اصفهان به عنوان توپ چي حاضر بودم. مهمات در توپ ها ريخته شده بود، اما توپها مسلح يا اصطلاحاً تغذيه نشده بود. ساعت يك و نيم ظهر بود كه مركز عمليات به ما گفت توپ ها را مسلح كنيد و هرچه هواپيما در آسمان ديديد، بزنيد؛ چراكه هواپيماي دشمن است. ما توپ ها را آماده شليك كرديم و هواپيماهاي عراقي نيز رسيدند و طوفاني در اصفهان برپا شد. يكي از هواپيماهاي آن ها هم سقوط كرد. بدين ترتيب جنگ تحميلي آغاز شد.
در عمليات خيبر، ما با يك آتش بار به دزفول رفته و خودمان را به جناب سروان آذربرزين معرفي كرديم. از آنجا به منطقه پل خيبر رفتيم و توپ 35ميليمتري را به جاي توپ 23ميليمتر در آن جا مستقر كرديم.
وقتي كه توپ 35ميليمتري مستقر شد، بسيجيان خوشحال بوده و مي گفتند كه بالاخره توپ 35ميليمتري آمد و ما راحت شديم، اما آن ها غافل از اين بودند كه رادار اين توپ خراب شده و رادار ندارد و من بايد با چشم هواپيماها را مورد هدف قرار دهم. من براي اين كه روحيه اين بسيجيان خراب نشود، هرگز موضوع خرابي رادار را پيش آن ها بازگو نكردم. زماني كه توپ را مستقر مي كردم، از خدا خواستم تا آبروي من را پيش اين بسيجي ها بخرد. توپ مستقر شد. صبح از هر طرف توپ به سمت ما شليك مي شد و وقتي شليك توپ ها تمام مي شد، هواپيماهاي دشمن در آسمان به پرواز درمي آمدند. يك هواپيماي «سوخو7» به سمت ما درحال پرواز بود. اين طور به نظر مي رسيد كه بمب هايش را ريخته بود و ما را با كاليبر مورد هدف قرار داده است كه گلوله هاي آن از بالاي سر من رد مي شد و موهاي سر من تماماً از عبور اين گلوله ها سوخته بود. 7يا 8نفر از بسيجي ها توسط اين هواپيما به شهادت رسيدند. هواپيما از بالاي سر من رد شد و بازگشت. به هنگام بازگشت از پشت سر، آن را به رگبار بستم. هواپيما در باتلاق افتاد و آتش گرفت و چنان آتشي از آن بلند مي شد كه توپ خانه عراق فكر مي كرد انبار مهمات را زده و آتش خود را روي هواپيما مي ريخت. خلبان هواپيما هنگام سقوط آن به بيرون پريد. هدف قرار دادن خلبان در اين شرايط، خلاف كنوانسيون ژنو است و من هم قصد نداشتم او را هدف قرار دهم، اما باتوجه به اين كه در هر دقيقه 550گلوله از دهانه توپ 35ميليمتري خارج مي شود، آن هم در آن شرايط حساس، خلبان خود به گلوله هايي كه شليك مي شد، اصابت كرد و كشته شد. افسر عمليات ما كه سروان آذربرزين بود، دنبال خلبان مي گشت و من هم از اين كه بگويم خلبان به چه شرايطي دچار شده، پرهيز مي كردم.
من از آن زمان تا حدود يك ماه پيش، سرهنگ آذربرزين را نديدم. يك ماه پيش كه داستان هدف قرار دادن هواپيما را براي جناب سرهنگ تعريف مي كردم، جناب سرهنگ گفت پس تو خلبان هواپيما را هدف قرار داده بودي؟ من گفتم كه نه، او خودش به گلوله هاي توپ اصابت كرد و به هلاكت رسيد.
در رابطه با منطقه عملياتي خيبر صحبت هاي زيادي شده است، اما هيچ كس در رابطه با چگونگي احداث پل خيبر و زحماتي كه بسيجيان در احداث آن كشيده اند، صحبت نكرده است و اگر هم صحبتي شده، حق مطلب ادا نشده است. بسيجيان، قطعات اين پل متحرك را بر پشت خود گرفته و در آب شنا مي كردند. بدين ترتيب بود كه با زحمات بي وقفه و شهادت بسياري از اين دلير مردان اين پل ساخته شد.
هنگام ساخت پل خيبر به قدري آتش عراق سنگين بود كه هر روز نيمي از نيروهاي بسيجي مشغول به كار، با كاتيوشا مورد هدف قرار مي گرفتند و فرداي آن روز ديگر پيش ما نبودند.
در زمان ساخت پل خيبر جناب آقاي محسن رفيق دوست از ابتداي كار تا اتمام در آن شرايط حساس در منطقه حضور داشت. از سوي ديگر شهيد بزرگوار صياد شيرازي نيز مدتي را در كنار ما در منطقه پل خيبر بود.
خاطره اي از شهيد صياد شيرازي:
يك شب ساعت 12، شهيد صياد كه در آن زمان فرمانده نيروي زميني ارتش بود، در سوله اي كه در كنار پل خيبر بود، پيش من آمد و گفت آيا غذايي داري؟ من يك كنسرو لوبيا كه سرد هم بود براي ايشان باز كردم و نان هاي اهدايي مردم كه اتفاقاً خشك هم شده بود، جلوي ايشان گذاشتم. از چشم هاي وي به خوبي مي شد فهميد كه شب نخوابيده است. بعد از صرف غذا بي اختيار به خواب رفت. به يكباره از خواب برخواست و گفت اين جا كه من خوابيده ام، جاي كيست؟ من گفتم كه جاي شماست، راحت بخوابيد. شهيد بزرگوار گفت پس تو كجا مي خوابي؟ گفتم همين جا روي زمين. جناب صياد از روي تشك بلند شد و روي زمين خوابيد و به من گفت كه بيا روي تشك بخواب و من هرچه كردم، ايشان راضي نشد تا روي تشك بخوابد و روي زميني كه در اصل باتلاق و خيس بود، خوابيد.
يكي از كارهايي كه شهيد صياد انجام مي داد اين بود كه هنگام غروب آفتاب در بلندي مي ايستاد و با قطب نما اطلاعات توپخانه دشمن را به دست مي آورد. وي زماني را كه گلوله توپ از زمان شليك تا اصابت به هدف طي مي كرد، اندازه گيري كرده و با محاسبات خود، اطلاعات مربوط به توپ خانه دشمن را به دست مي آورد. به عنوان مثال به من مي گفت توپخانه دشمن تا نيم ساعت ديگر كارش تمام مي شود.
مرتضي آذربرزين؛ دام مرگ
من به عنوان افسر عمليات و فرمانده آتش بار و قطعه بيار در عمليات خيبر به خدمت مي پرداختم. روزي فرمانده قرارگاه، سرهنگ شفيع خاني، به من گفت كه برخي از تشكيلات پدافندي ما از جزيره مجنون بايد خارج و وسائل جديد جايگزين شود. من كسي را براي انجام اين كار پيدا نكردم؛ ناچارا خودم برگ تردد گرفتم و به همراه يك درجه دار به جزيره مجنون رفتم. با سختي زياد خودمان را به مقر فرمانده جزيره رسانده و نامه ها را به وي نشان داديم و گفتيم كه بايد پيش از روشن شدن هوا به اسكله برسيم، در غير اين صورت هواپيماهاي عراقي ما را هدف قرار خواهند داد.
هنگام غروب آفتاب، تشكيلات را بار زديم و براي حمل آن ها از دو وسيله، يكي به نام «بارج» كه از جوش دادن ورق هاي آهن به هم درست مي شود و حدودا طول 30 تا 35 و عرض 25متر را داراست و ديگري به نام «GSPس كه مخصوص تردد در هورها و مناطق باتلاقي است و در هر ساعت دو تا سه كيلومتر سرعت دارد، استفاده كرديم. فاصله بين جزيره مجنون تا اسكله ما 14كيلومتر بود و ما با توجه به سرعت كم GSP، زمان كمي براي رسيدن به اسكله داشتيم. هيچ يك از ما شب قبل نخوابيده بوديم و راننده GSP كه يك بسيجي 18 ساله بود به من گفت من چند شب است كه نخوابيده ام، يك نفر را پيش من بگذار تا خوابم نبرد. حدود ساعت 3 و نيم بود كه من از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه بارج در مكاني متوقف شده و به دو ر خودش مي گردد. به سمت راننده GSP رفتم و او را از خواب بيدار كرده و پرسيدم كه چه شده؟ او دودستي به صورت خود زد و گفت گم شده ايم. از آن بدتر اين كه سوخت GSP هم تمام شده بود. از كاميون هايي كه سوار بارج كرده بوديم، مقداري گازوئيل كشيده و داخل باك GSP ريختيم. نمي دانستيم كه بايد به كدام طرف حركت كنيم تا به اسكله برسيم. در نهايت در مسير توپ هاي عراقي كه به سمت ايران شليك مي شد، به راه افتاديم و در ساعت 10صبح به اسكله رسيديم. بمباران هواپيماهاي دشمن در آن جا به گونه اي بود كه اجازه نمي داد ما در اسكله پهلو بگيريم. در همين زمان يك هواپيماي دشمن به سمت ما در حال پرواز بود. با چنان سرعتي به طرف ما آمد كه من فكر كردم مي خواهد خود را به بارج بزند و در فاصله سه متري از بارج با نوك در زمين فرو رفت. به داخل جزيره كه آمدم، ديدم 30 تا 40 فروند هواپيما دور جزيره مي گردند و آتش مي ريزند. بعد ديدم كه رزمنده اي به نام سيدجواد غياثوند، همه اين هواپيماها را به خود مشغول داشته و هواپيمائي را هم كه سقوط كرده بود، وي مورد هدف قرار داده است. من يك تيم را براي يافتن خلبان هواپيماي ساقط شده مامور كردم كه آقاي غياثوند پس از سال ها چگونگي كشته شدن خلبان آن هواپيما را براي من تعريف كرد.
دام مرگ
از سال 1366 به بعد من براي ادامه خدمتم به اراك آمدم. بمباران هاي مداوم دشمن به شهر و تأسيسات صنعتي شهر اراك موجي از نگراني و سايه اي از ترس را بر سر مردم شهر ايجاد كرده بود. در اول شهريور سال 66، شهر و كارخانه ها بمباران شده و خسارت ديده بود. اين بار جسارت دشمن از دفعات قبل بيش تر و مدت حمله هم طولاني تر بود. يك هفته بعد، ستاد فرماندهي پدافند هوايي تهران، سامانه موشكي دوش پرتابي و حرارتي «سهند 3» را جهت تقويت سپر دفاعي شهر اراك به اين شهر فرستاد. مسئولين پدافندي شهر با كمك استانداري تصميم به تغيير كنش گري «تاكتيكي» گرفت. با اطلاعي كه از نحوه بمباران هاي قبلي و تجارب عيني ديدبان ها كه در مسيرهاي نفوذي دشمن مستقر بودند، داشتيم، يك دام مرگ براي جنگنده هاي عراقي با اصل مهم غافل گيري تدارك ديديم.
از پست برق انجيرك كه حدود 10 كيلومتر با شهر فاصله دارد، يك رشته دكل خارج و در آخرين ايستگاه راه آهن تهران به اراك به دو قسمت تقسيم مي شد؛ يك قسمت داخل كارخانه ها و يك قسمت هم از حاشيه كوير به سمت شمال مي رفت. جنگنده هاي دشمن از اين دكل ها استفاده ناوبري مي كردند و به موازات آن ها و در ارتفاع پايين و منطبق با باله هاي دكل ها، پرواز كرده و به حالت استتار تا نزديكي راه آهن بدون جلب توجه آمده و از آن جا اوج گرفته و به نقطه موردنظر حمله ور مي شدند.
در 18 شهريور، 66، ساعت 9 و 40 دقيقه صبح، رادار سوباشي همدان اعلام نمود تعدادي از هواپيماهاي جنگنده دشمن وارد حريم هوايي كشور شده اند و شما طبق معمول سهميه داريد. ساعت 9 و 45 دقيقه، اولين ايستگاه ديده باني در تلفن هاي مغناطيسي كه مخصوص نظام است، اطلاع داد طبق روش قبلي، هواپيماهاي دشمن روي دكل ها آمده اند. امروز انتقام بمباران هاي گذشته را با اين تله مرگ مي گيريم. در ساعت 9 و 55 دقيقه، آرايش حمله دشمن دقيقا مانند گذشته آغاز شد. يك فروند هواپيما در ارتفاع بالا روي كارخانه ها شروع به مانور و حركات نمايشي و ايجاد دود سفيد جهت جلب توجه و فريب نيروها نمود. من روي ساختمان بلند ايستگاه راه آهن، كنار سامانه موشكي، سهند، در امتداد كوير ايستاده و به دكل ها نگاه مي كردم. دو فروند جنگنده ميراژ ديدم كه هر كدام از آن ها از يك طرف دكل ها آرام جلو مي آمدند. بلافاصله منابع تغذيه دو فروند موشك، روشن و آماده شليك گرديد. در يك آن دو هواپيما به طرف آسمان اوج گرفتند به طوري كه از لوله هاي اگزوز آن ها مثل بشكه قيري كه آتش گرفته باشد، آتش زبانه مي كشيد. موشك اول پرتاب و به داخل اگزوز يكي از هواپيماها رفته و منفجر شد. خلبان بمب هايش را قبل از رسيدن به هدف رها كرد؛ به طوري كه بمب هاي عمل نكرده روي زمين هاي كشاورزي گرد و خاك زيادي به راه انداخته بود. هواپيما، آتش گرفته و سرنگون شد. هواپيماي دوم با سرعتي عجيب 180 درجه تغيير مسير داد و به ساختمان راه آهن يعني همان جايي كه موشك از آن جا شليك شده بود، حمله نمود؛ درهمين حين موشك دوم به بال چپ هواپيما اصابت كرد و قسمتي از بالش را كند.
اين هواپيما نيز بمب هاي خود را روي زمين كشاورزي ريخت و به طور غيرمتعادل به طرف مرز فرار و دربين راه سقوط كرد. خلبان هواپيما دستگير و وسائل و تجهيزات هواپيما توسط اينجانب جمع آوري و به ستاد پدافند دركارخانه ماشين سازي اراك منتقل شد.

 



چه سرها كه ندادند تا سرافراز باشيم

عنبر اسلامي
اين دفعه اغلب مهمانان برنامه «شب خاطره حوزه هنري» بچه هاي گردان حبيب و خانواده هايشان بودند و البته جوانان در اين ميان حضوري چشمگير و بانشاط داشتند.
يكي از همين جوانان ديروز آقاي حاجي زاده از فرماندهان گردان حبيب بن مظاهر است كه خاطرات ايشان را با هم مرور مي كنيم:
ما در عمليات والفجر 8 درتيپ موشكي درسپاه بوديم و براي پيگيري بعضي از امور براي مدت يك شبانه روز به منطقه عملياتي آبادان و فاو آمده بوديم. در آنجا بود كه با شهيد چمران كه تخصص موشكي خود را در خارج از كشور ديده بود و در آن زمان به كمك گردان حبيب آمده بود با وي آشنا شديم.
قرار بود من به مدت يك شبانه روز به منطقه بيايم و اوضاع و شرايط را با ديگر برادران بررسي كنيم. وقتي به گردان ملحق شديم، آبي و فلاكسي و لباسي و سلاحي گرفتيم و طبق روال با گردان حركت كرديم. قرار بود پلي كه روي مسير جاده نصب شده بود منهدم كنيم. در طول مسير دقايقي را متوقف مي شديم تا گردان خستگي بگيرد و منظم شود. مقداري كه با گردان حركت كرديم خستگي بر ما غالب شد اين بود من از خستگي خوابم برده بود تا جايي كه ناگهان حس كردم مرا نايلون پيچ كرده اند. ابتدا خيال كردم كه مرده ام. با خود گفتم: من كي شهيد شدم كه خودم متوجه نشدم. قدرت حركت نداشتم. سه چهارنفر كه دور و برما بودند ديدم كه نايلون را از روي ما كشيدند فهميدم كه قطره هاي باران براي اينكه خيسمان نكند بچه ها رويمان را با نايلون پوشانده بودند تا خيس نشويم. خلاصه با گردان به راه افتاديم و به نقطه درگيري رسيديم. حاشيه جاده پر از آب و گل بود. پوتين هايمان از سنگيني هركدام به 7-8 كيلو رسيده بود. در عرض جاده دشمن خاكريزهايي را زده بود كه مانع از ورود ما بشوند. ما بايد از اين منطقه سريع عبور مي كرديم. شرايط بدي بود به طوري كه ما مجبور شديم با 84 شهيد به عقب برگرديم. فرماندهان گردان تصميم گرفتند و گفتند فقط مجروحان را به پشت جبهه منتقل كنيد. از آنجايي كه ما دراين گردان مهمان بودم و رسم مهمان اين است كه اوامر دوستان را اجرا كند اين بود كه ما مجروحان را به عقب منتقل كرديم. و شب را به صبح رسانديم. نماز صبح را كه خوانديم در يك سايت موشكي جمع شديم و مي خواستيم بدانيم كه پيشروي ادامه دارد يا اينكه بايد به عقب برگرديم، گفتند بايد جلو برويم. ما آماده شديم. يكي از برادران كه مسئول تيپ مهندسي بود گفت: چون اسامي شما رد نشده احتمال دارد كه اسم شما با اسامي شهدا رد شده باشد بهتر است كه به خانواده اطلاع بدهيد تا نگران نباشند. دقيقا صبح بعد همان روز برادران به درخانه ما مراجعه مي كنند و خبر شهادت مرا به خانواده ام مي دهند. پدرم كه مرد دنياديده اي است زياد بي تابي نمي كند و به مادرم مي گويد كه اتفاقي نيفتاده او ديشب اينجا بود ولي مادرم نمي پذيرد و... خلاصه اين بود كه چندساعت بعد من رسيدم، خانواده خوشحال شدند و ما هم بعد از مدتي كلي عزيز شديم و چندسالي طول كشيد تا اسم ما از اسامي شهدا بيرون كشيده شد ولي هنوز هم خودم را يكي از اعضاي كوچك گردان حبيب مي دانم.
¤¤¤
آقاي صادقي مشاور فرماندهان لشگر 27 محمدرسول الله(ص) و از اعضاي گردان مالك اشتر است كه خاطرات شنيدني براي خوانندگان با خود آورده است. با هم صحبت هاي ايشان را مي خوانيم:
اولين خاطره من برمي گردد به عمليات كربلاي5 بود. عمليات تقريبا به اواسط كار رسيده بود. روي خاكريز نشسته بودم و به ميدان ميني كه پاكسازي شده بود، نگاه مي كردم. يك دفعه ديدم يك لنگه پوتين افتاده وسط ميدان. آمدم و پوتين را برداشتم و گفتم حتما اين پوتين صاحبي داشته. گشتم يك تعدادي از استخوان هاي پا و... يك جمجمه هم پيدا كردم. توسط همين يك لنگه پوتين جسد متلاشي شده سه شهيد را پيدا كردم. هر سه يك پلاك داشتند و آن هم از لشكر 77 خراسان بود. دوباره كه جستجو كردم جمجمه ديگري پيدا كردم. درست زير جمجمه نايلوني را پيداكردم كه درون آن كاغذي نوشته بود كه .... اعزامي از پايگاه مالك اشتر آدرس خ خراسان، جنب پمپ بنزين، كوچه... پلاك... بعدها گشتم و آدرس را پيدا كردم و وسايل را تحويل دادم.
يكي ديگر از خاطراتم برمي گردد به سال59 وقتي از تهران براي اولين بار حدود دوهزارنفر اعزام شديم براي اهواز. آقاي غفاري آن زمان آمدند و در نمازجمعه اعلام كردند كه من قول دادم دوهزار چريك را با خود به اهواز ببرم. اين شد كه ما هم چون دوران سربازي را گذرانده بوديم آمديم و اعزام شديم به اهواز. در پادگان دوكوهه يك قطار بود كه مهمات را به جبهه مي برد. منافقين «گرا» داده بودند و دشمن قطار مهمات را زده بود بعد خمپاره و نارنجك هايي كه از قطار به بيرون پرت شده بود يك تعدادي منفجر شده بود و تعدادي هم سالم مانده بود. تعدادي از بچه هايي كه اعزام شده بودند هيچ آشنايي با اين ادوات جنگي نداشتند. حتي اسم و شكل ادوات جنگي را هم نمي دانستند. ما از دوكوهه حركت كرديم به سمت اهواز. در اهواز شهر تقريبا خالي از سكنه بود. ما دوسه روزي در شهر بوديم تا مسلح شويم. به تك تك نيروها تفنگ ام يك دادند. وقتي ما مي گوييم ما در اين جنگ با دست خالي با چهارده- پانزده لشكر تا دندان مسلح جنگيديم- اين شوخي نيست.
يكي ديگر از مسائلي كه در جبهه وجود داشت بحث اجساد شهدا بود كه معمولا بعد از عمليات اجساد شهداي زيادي در منطقه مانده بودند. وقتي بعدها براي تفحص اجساد شهدا رفتيم دراين تفحص ها به چيزهاي جالبي برمي خورديم. مثلا كتاب جبر و مثلثاتي بود كه در كوله پشتي يكي از شهدا پيدا كرده بوديم و مقداري كاغذ و خودكار.
نكته ديگر، دشمن در خرمشهر بلايي به سر خانواده هاي مسلمان شيعي درآوردند كه گفتن آن عرق شرم را بر پيشاني مي نشاند. به قول شهيدي كه مي گفت: «بسياري سردادند تا ما سرافراز باشيم. بسياري دست دادند تا ما با نامحرمان دست ندهيم. پا دادند تا ما پايدار بمانيم.» درخرمشهر ابتدا جنگ در بيابان بود اما بعدها به داخل شهر و خيابان و بعد هم خانه به خانه كشيده شد. در يكي از اين خانه ها دختري حدود بيست- بيست و دوساله افتاده بود و يك دست او از مچ قطع كرده بودند ، اين ناشي از آن بود كه دست او را بريده و زيورآلات او را با خود برده بودند. بين بستان و سوسنگرد روستايي است وقتي نيروهاي دشمن وارد اين روستا شدند نزديك چهل نفر از زنان و دختران روستا را زنده زنده به خاك سپردند. اينها جزو حقايق جنگ بود. در هويزه شهيد علم الهداي و دوستانشان آنجا گيرافتاده بودند دشمن با تانك روي بدن آنها آمدند.
اينها يكي از هزاران اتفاقي است كه در زمان جنگ بر مردم شهرهاي مرزي ما گذشته بود.خاطره ديگري كه برايتان عنوان مي كنم از كساني است كه گمنام آمدند و گمنام هم شهيد شدند.دوتا برادركه اهل خرمشهر بودند و براي تحصيل به آمريكا رفته بودند وقتي خبر سقوط خرمشهر را شنيده بودند همه چيز را رها كرده بودند و به خرمشهر آمده بودند و دوشادوش برادران رزمنده جنگيدند و گمنام هم شهيد شدند. وقتي ما شهدا را دفن مي كرديم دوباره دشمن خمپاره مي زد و جنازه ها بالا مي آمدند شب ها سگ ها به جنازه ها حمله مي كردند و آنها را تكه و پاره مي كردند.

 



گزارشي از يادواره شهداي بندرامام خميني(ره)
صحبت نيكانت از نيكان كند

در يكي از روزهاي پائيزي به دعوت دوستان، براي شركت در يادواره شهداي دفاع مقدس راهي بندرامام خميني (ره) يا همان سربندر شدم نخستين باري بود كه به بندر امام مي آمدم لذا از راننده درخواست كردم كه مرا به حسينيه ثار الله يكي از مهمترين مراكز فرهنگي شهر و محل برگزاري يادواره بود برساند كه او هم قبول كرد.
پس از وضو گرفتن وارد حسينيه شدم. مزار 5 كبوتر خونين بال و شهيد گمنام در وسط حسينيه خودنمايي مي كرد، اين شهدا كه سن آنها از 26 سال بيشتر نبود در عمليات هاي والفجر مقدماتي، والفجر 2، خيبر و كربلاي 5 به شهادت رسيده بود و حالا شده بودند ستاره هاي بندرامام خميني(ره) تا جوانان و نوجوانان اين ديار در كوران فتنه ها، راه را گم نكنند.
يادواره با تلاوت آياتي چند از كلام ا... مجيد آغاز مي شود و سپس سرود جمهوري اسلامي توسط گروه موزيك منطقه سوم دريائي امام حسين(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نواخته مي شود. در فضايي آكنده از عطر و بوي شهادت سخنران برنامه حجت الاسلام والمسلمين سليماني مسئول نمايندگي ولي فقيه در منطقه سوم دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بندرماهشهر شروع به سخن كرد.
وي ضمن گرامي داشت ياد و خاطره شهداي والامقام به بيان باورهاي شهدا پرداخت و گفت: شهدا مكتب اسلام، مكتب سيدالشهدا(ع) و خط ولايت را باور داشتند و به وسيله همين باورها بود كه توانستند به فيض عظيم شهادت نائل شوند.
مسئول نمايندگي ولي فقيه در منطقه سوم دريائي سپاه پاسداران در ماهشهر ضمن بيان خاطراتي از ياران شهيد خود در دوران دفاع مقدس افزود: اگر آن چيزهايي را كه شهدا باور داشتند ما نيز باور داشته باشيم و به آن عمل كنيم، از رهروان راه نوراني آنها مي شويم.
برنامه پاياني يادواره شهدا قرائت اشعاري در وصف شهدا بود كه پس از آن نيز آقاي بهمني مجري برنامه بانواي دل نشين خود حال و هواي مجلس را به سرزمين لاله ها روانه كرد.
پس از پايان يادواره به سراغ چند تن از جوانان بندرامام كه از نسل سوم و چهارم انقلاب بودند رفتم تا تاثير برگزاري چنين يادواره هايي را از آنها كه مثل خودم دفاع مقدس را نديده و حس نكرده اند جويا شوم.
محمدطاهر علقمي زاده كه خود را جوان 22 ساله اي معرفي كرد گفت: در يادواره هاي شهدا، از چگونه زيستن و تقرب شهدا به خداوند آشنا مي شويم و مي آموزيم كه شهداي عزيزي ما چگونه با الگو گرفتن از شهداي كربلا، مشكلات را به جان خريدند و تمام هستي خود كه جان آنها بود را در راه خداوند فدا كردند.
علي دردوشي جوان ديگري كه 18سال سن داشت نيز مهمترين درس برگزاري يادواره هاي شهدا را درك مقام شهيد و شهادت در نزد خداوند تبارك و تعالي عنوان كرد و افزود: در اين يادواره ها با زندگي شهدا آشنا مي شويم كه اگر مقام آن ها را درك كنيم مي توانيم آنها را الگوي مناسبي براي خود در زندگي قرار دهيم.
عصاف لافي پور دانشجوي ترم ششم مهندسي شيمي نيز گفت: در اين يادواره ها با خاطراتي كه بيان مي شود متوجه مي شويم كه انسان هاي زيادي براي راحتي و آسايش ما زحمت كشيدند و شهداي والامقام هم جان خود را نثار كردند.
رضا مقدم هم كه از جوانان كوي شهيد صدوقي بندر امام خميني(ره) بود نيز گفت: جوانان و نوجواناني مانند ما كه از شهدا چيزي نمي دانيم و دفاع مقدس را درك نكرده ايم، با حضور در يادواره هاي شهدا با سيره آنها آشنا مي شويم و متوجه مي شويم چگونه جوانان و نوجوانان وطن مانند شهيد بهنام محمدي و شهيدمحمدحسين فهميده براي حفظ خاك ايران عزيز و دفاع از اسلام جان خود را در مقابله با دشمن از دست داده اند.
در ادامه به سراغ محمد خادمي اكمل جوان 21ساله اي مي روم كه در اين يادواره حضور پيدا كرد.
وي گفت: برگزاري چنين يادواره هايي باعث مي شود تا پهلواناني مانند سعيد عبدولي با اينكه در زمان جنگ حضور نداشتند خود را مديون شهدا بدانند و مدال طلاي قهرماني جهانش را به خانواده شهيد مجتبي بابايي زاده كه در درگيري با گروهك پژاك به شهادت رسيده بود اهدا كند.
كاظم مرفاوي از بسيجيان پايگاه مقاومت ثارالله نيز درخصوص برگزاري يادواره شهدا گفت: با حضور در يادواره هاي شهدا با زندگي جوانان عزيز هم محله اي خود مانند شهيد قاسم مرفاوي آشنا مي شويم و آنها را الگوي زندگي خود قرار مي دهيم.
پس از شنيدن نظرات جوانان بندر امام خميني(ره) بيشتر به حكمت اين جمله پي مي برم كه؛ «صحبت نيكانت از نيكان كند.»
به كنار مزار 50 پرستوي مهاجر مي روم تا فاتحه اي نثار روح بلند اين جوانمردان گمنام كنم.
حسين يزدي
خبرنگاركيهان در هفتكل

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14