(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 30 مهر 1390- شماره 20054

شعر امروز
شب هاي شاه توت
شعر نوجوان
كاراگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران - 16
قصه هاي زندگي ( قصه هاي زندگي (6 2)
عشق به خدا
جمله ها و نكته ها
دندان هاي مادربزرگ



شعر امروز
اسب پير

سر و كله يك اسب
در كوچه مان پيدا شد
تا بچه ها فهميدند
در كوچه مان غوغا شد
¤¤¤
آن اسب پير و خسته
اسب خيلي خوبي بود
اما بر روي دوشش
يك گاري چوبي بود
¤¤¤
براي آن اسب پير
دل من خيلي مي سوخت
صاحب آن، پيرمرد
فقط ميوه مي فروخت
¤¤¤
زني با زنبيل آمد
لبخندي زد پيرمرد
- لطفاً دو كيلو پياز
با سه كيلو سيب زرد
¤¤¤
زنبيل خالي پر شد
آن زن زنبيلش را برد
سيبي از زنبيل افتاد
اسب خسته آن را خورد
محمد عزيزي (نسيم)

 



شب هاي شاه توت

جلال فيروزي
... و تو مي بايست باز شروع به شب گردي ات در خيابان هاي تجريش كني تا چشمهايت دست فروشي را بگيرد كه بساط كرده و دوباره ياد روستا افتاده باشي. و ياد شبهايش حتي.
شايد خيال شب گردي در ولي عصر هم به سرت بزند تا نيم نگاهي به چنارهاي آن بيندازي و پرسه ات را كامل كني. و بداني روزمرگي اين روزهايت به چند است و چطور با خودت تا مي كني. آقاجان... روستا... پيراهن سياه... نازخاتون.
خوب كه چشمهايت را بازكني، جاجيم و پادري هايي را مي بيني كه در بساط دست فروش اند و خاطر آقاجان را دوباره از سرت مي گذرانند. نور چراغ كوچكش آن قدري كه مساحت بساطش را بگيرد هست اما تو نور نئونهايي را مي بيني كه يك چند يكبار با نور چراغ او در مي آميزد. و از خودت مي پرسي اين وقت شب و بساط دست فروشي؟
كم كم ساعت هاي پاياني شب مي رساند و كمتر كسي بيرون مي آيد و كركره مغازه ها يك خط در ميان به زمين كوبيده مي شود. وي تو خوش داري بازهم به شب پرسه هايت ادامه دهي و در كنار بساط دست فروش بنشيني و به قاعده يك چاي خوردن همدمش شوي.
اما نمي داني چرا، بي هوا پا سست مي كني.
شايد بهتر باشد از همان دور نگاهش كني. آرام و آهسته كنج مغازه اي كه كركره اش پايين آمده مي نشيني و محو تماشاي پيرمرد مي شوي- بي خيال از مردمي كه بار به دست از جلو چشم هايت مي گذرند و دندان هاي يك دست سفيدشان را مي بيني- كمي كه چشمهايت گرم ديدنش مي شود، دوست داري پاهايت را در سينه جمع كني و سرت را روي زانوهايت بگذاري. اما كم كم چشمهايت سنگين مي شود.
دوپايت كه مماس با جاده روستا شود و باد، ساز مخالف نزند صداي له شدن سنگ ها در زير پايت به گوش مي رسد- و تو چقدر از اين صدا خوشت مي آمد- چندي كه از پيچ و خم جاده بگذري كم كم سنگ بناي روستا به چشم مي آيد. و نم باراني كه ديري قبل به خاك پرخاطره نشسته بود، بوي كاهگل را در مشامت مي دواند- و تو مي تواني پابه پاي احساس روستايي زاده ات همراه شوي حتي- اگر خاطرت يادآورش باشد چند سپيده دم كه عطش آب چشمه به لبت نشسته و هوس خنكاي صبح، مدارا از تو گرفته بود؛ از پرچين اينجا مي گذشتي و مي ديدي پيرزن گوشه در تكيه زده و بي كه مرام نامه اي باشد به شقايق هاي كنارش آب مي دهد- و تو صداي پاشيده شدن آب را مي شنيدي- بعد هم شروع به وصله كردن پارچه ها مي كرد. يك چندي كه مي گذشت نم چشمهايش را با گوشه چادر مي گرفت و با كاسه سفالي لبي تر مي كرد. بعد هم تو احساساتي راهت را از سر مي گرفتي تا اينكه دو پايت رفيق چشمه شود. و تو مي بايست زانو مي زدي و سرت را كمي جلو مي كشيدي تا عكست را ببيني. بعد هم يك دل سير آب.
هر چند كه شايد دور ديد نابي از شهر، باب چشمهايت شده باشد؛ اما همين كه بوي ريحان هاي آقاجان با مشام ات آشنا شود قاب شهر از چشمهايت مي افتد. حالا نيم چاشت گذشته است. آقاجان مي بايست شاپويش را سر گذاشته و آن طور كه بار آمده، يك نفس تا خود ظهر با زمين گرم بگيرد. مگر به هواي چاي خوردن نفسي تازه كند يا كسي را ببيند و پرسان احوالي كند.
كمي كه صبر كني بوي چاي ذغالي در مشام ات مي دود و صداي قل قل كتري سياه شده و سوختن چوبها حتي.- و تو يادت مي آيد كه با آقاجان مي نشستي و در ليوان كمر باريك چاي ذغالي مي خوردي. و دوباره كه آقاجان مي خواست ليوان ات را پر كند چشمهايت را تيز ليوان مي كردي و حواست را به صداي ريختن چاي مي دادي- وقفه اي كه بگذرد مي تواني ظهر همراه آقاجان به خانه برگردي و نازخاتون را ببيني كه بساط ناهار را درست زير درخت گردو پهن كرده.
مادام كه مساحت سفره روي زمين است حرف هاي آقاجان و نازخاتون هم گل مي اندازد. چند كه آقاجان از زمين و باغ بگويد و نازخاتون از خانه. فارغ از سن و سالي كه وصله شان شده- و تو گاه مي شد كه دندانهاي آقاجان را از پس خنده هايش ببيني. مثل يك رشته نگاتيو كه رو به آفتاب جلو چشمهايت مي گرفتي و مي ديديشان- شايد بهتر باشد اوقات ظهر امروزت را بي كه پاي خوابي در ميان باشد پر كني.
آفتاب هم كه يك پرده، روستا را بگيرد باز تو مي تواني در حد بضاعتت پا در صحن اش بگذاري. آنقدري سوزان نيست كه اذيت شوي. و تو مي تواني ياد كودكي ات افتاده باشي حتي. چوبي كه قواره اش از كمرت بيشتر نيست به دست بگيري و كشان كشان به راه افتي و به صداي كشيده شدنش روي زمين گوش كني. و يك چندي كه به راه شدي برگردي و خط چوبت را ببيني. شايد هم- در همين وقفه- پيري از قماش روستا به پستت بخورد كه بوي ده در لباسش پيچده- و تو مي تواني از كنارش كه مي گذري، نفس عميقي هم بكشي و بوي علف را حس كني- فرقي نمي كند گذرت كوچه باغ باشد يا دشت و صحرا. به خودت كه بيايي نماي رودخانه را مي بيني و چوب دستي هم كنارت است. همان طور كه نشسته اي شايد ني هاي وحشي هم به چشم ات بيايد. و عطر آبي كه صدايش زيرگوش ات زمزمه مي كند. شايد بي هوا دستت روي سبزه ها هم بلغزد و خنكاي آن را حس كني. شايد هم با مشتي شان ور بروي. خوب كه نگاه كني چشمه اي به رودخانه مي ريزد كه تو مي تواني گلويي تازه كني و مشت آبي به صورتت بپاشي.
آقاجان هم يادش هست؛ قبل ترها كه تو را به رودخانه مي آورد آن قدر در آب مي دويدي كه رمق از دوپايت مي رفت- گاه به هواي ماهي ها و گاه به بهانه بچه قورباغه اي- آن وقت روي ماسه ها مي نشستي، كفش هايت را در مي آوردي و با جوراب هايت گل و لاي بين انگشتانت را تميز مي كردي. بعد هم كفش هايت را مي شستي و همان طور خيس خيس- بدون جوراب- مي پوشيدي.
از رودخانه به آن طرف، ديگر خانه اي نيست. مگر چند باغ كه هميشه به حكم رودخانه آبادند. اگر بتواني بالاي تپه اي روي و بنشيني، زودي حواست به صحني مي رود كه تا دور ديد، چشمهايت را اشغال كرده و تو- اينجا- پرچانگي طبيعت را مي بيني كه بضاعتش را رخ به رخ در مقابلت گذاشته و تو وامانده اي حتي.
كم كم كه باز ياد آقاجان افتي، هوا به گرگ و ميش مي زند. بساط شام را نمي شود بيرون پهن كرد. پشه ها نمي گذارند. در خانه باشد بهتر است. آقاجان هم كه تفتن هر پنجشنبه اش است بعد شام قلياني بار گذارد و به قاعده يك همكلامي ساده چند كامي بگيرد. راستي، مگر امروز پنجشنبه است كه آقاجان به تختش لم داده و...؟
اگر صبر كني تا قليان آقاجان تمام شود، صاف به رخت خوابش مي رود و پتو را كيپ گلويش مي كند. خلقش است وقتي خورشيد خودش را از پشت شاخ و برگ شاه توت بالا مي كشد ببيند. نازخاتون هم اين طور بار آمده.
قدم هايت كه شماره بگيرند روانه كوچه باغ مي شوي و حتم داري كه مي بايست جلو در بايستي تا برگهاي پرخاطره شاه توت را ببيني. اما به دلت مي افتد كه پرسه اي در كوچه باغ روستا بزني و با هواي شب دمي سازگار شوي.- تو شبها در ولي عصر قدم مي زدي و اگر حسش را داشتي، واي مي ايستادي و پيتزا پپروني مي خوردي. بعد هم دكه اي را گير مي آوردي كه چاي دارچيني داشته باشد- هم رديف با علفها و تك درختهاي كوچه كه راه روي صداي شب نشيني جيرجيركها را مي شنوي.-آقاجان كه يكبار نشان ات داده بود. روي برگ مو نشسته بود و پاهايش را به بالهايش مي كشيد و جيرجير مي كرد. تو چندش ات مي شد كه دستت بگيري. راستي چقدر سخت ديده مي شد. آقاجان، چرا جيرجيرك سبزه؟
داوري كه كني دلت را پيش درخت شاه توت جا گذاشته اي. راهي كه رفته اي را باز مي گردي. حالا كه به درخت شاه توت رسيده اي، جخ اينكه كنجي بنشيني و دنج ات را بگيري. شايد هم نيم نگاهي به بالا كني كه شاخ و برگش نمي گذارد آسمان را ببيني و... هيچ، دلخواه است.
- و تو باز قبل ترها را يادت مي آيد كه همراه آقاجان و نازخاتون زير درخت توت مي آمدي. نازخاتون پارچه اي پهن مي كرد و آقاجان هم با چوبي به شاخ و برگش مي زد. بعد گوشه هاي پارچه را مي گرفتيد و توتها يك جا جمع مي شدند. بعد هم درخت شاه توت كه بايد با دست خالي به سراغش مي رفتي. نازخاتون راست مي گفت. رسيده ها با چند تكان مي افتد. قلق مي خواهد كه كار تو نيست.
آقاجان كيف اش به راه مي شود اگر صبح چند شاه توت بخورد. شايد دل خشكنك اين فصل اش باشد. تو مي تواني خودت را از ديوار بالا بكشي و چند شاه توت بكني. نور چراغ برق هم هست. حوصله خرج كني مي شود. -دستهايت كه از بين شاخ و برگ زمخت رد شوند، طرح لطيفشان رو مي شود. شايد صبح پادرمياني كنند و خنده آقاجان را دوباره ديدي.
اشكالي ندارد اگر دامن پيراهنت را بالا بياوري تا يك مشت شاه توت جا شود. خودت هم كه هوس كني مي تواني چند تايي لاي دندان بگذاري.-راستي يادت هست قبل ترها شاه توت به لبت مي ماليدي و تكه پارچه اي به سرت مي انداختي و پيش نازخاتون مي رفتي. صدايت را نازك مي كردي و مي گفتي: نازخاتون، دختر نمي خواي، نازخاتون هم بغلت مي كرد و از ته دل مي بوسيدت. آن وقت اين تو بودي كه سر كوچكت را روي شانه اش مي گذاشتي و ساكت، بو مي كشيدي- همانطور كه شاه توت ها در دامن پيراهنت هست از ديوار پايين مي پري و روانه خانه مي شوي. در را كه باز مي كني، بوي شور خون در مشامت مي دود.
به اتاقي كه اين وقت شب برقش روشن است مي روي. آقاجان سر به زير نشسته و نازخاتون هم با يك دست كمرش را مشت و مال مي دهد. بي هوا پيراهنت را ول مي كني و همه شاه توتها روي زمين مي ريزد. دستي كه با آن شاه توت كنده اي را بالا مي آوري و نگاه مي كني؛ اما زودي مي روي پيش آقاجان مي نشيني. آقاجان خون بالا آورده. دكتر گفته بود كه اگر اين بار... بغض به گلويت مي چسبد. تو هم كمر آقاجان را
مشت و مال مي دهي. گاهي هم دستت به دست نازخاتون مي خورد و پوست ظريف و رگهاي چسبيده به پوستش را حس مي كني. آقاجان سرش را از سطل بالا مي آورد و به تو نگاه مي كند. گوشه لبش لخته خوني چسبيده. تا مي آيد لبخند بزند سرش را دوباره در سطل مي گيرد. بوي شور خون باز هم در مشامت مي دود. هق هق گريه ات ريتم دم و بازدم ات را بهم مي زند. آنقدر اشك مي ريزي كه همه جا را تار مي بيني. نازخاتون دستش را روي شانه ات مي گذارد و دلداري ات مي دهد. گرماي دستش را به پوست مي گيري.
حس مي كني دستي به شانه ات مي خورد. شش دانگ مي شوي. تر چشمهايت را با پشت دست مي گيري و بلند مي شوي. تجريش هم به خواب رفته. بي كه مقصد راهت را بداني راه مي افتي.- بي حواس به ماشين گشت كه نور نئون در شيشه اش چشمك مي زند- تق تق قدم هايت سنگيني سكوت نصف شب را مي شكند. تجريش هم الان چيزي ندارد كه حواست را به آن بدهي. با شستت زير چشمت را پاك مي كني. هنوز چند قدم نرفته اي كه دوباره، فكرت مشغول مي شود. روستا...

 



شعر نوجوان
پنجره

من پنجره ام
آن شيشه ي نرم رو به دريا
خورشيد ته دريا، پشت كوه، گاهي خوابيد
اما من روي پاي آجري
رو به دريا
به تماشاي تو بودم
از حسادت، خورشيد
تابيد و دو نيمه ام كرد
اي مرغ فلك چه غافلي تو
حال من در دو نگاه او را خواهم ديد
در دو صدا او را فرياد خواهم زد
مرا تكه تكه كن تا بيشتر منتشرش كنم
خدايا! درياي سكوت در رود گلويم روان است
چگونه بزدايم رود و دريا را؟
تو سكوتم را بشنو! من تو را مي خوانم!
الناز فرمان زاده (تداعي)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



كاراگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران - 16

ماه منير
مديرمسئول و سردبير: عطاءالله نعمتي جزي- دبير تحريريه: محمد جواد حيدري
مسجد حضرت ابوالفضل(ع)
كانون فرهنگي هنري
ماه منير
«تو ماه منير بوترابي عباس» «ماه منير» از آن اسم هاي قشنگ و كمياب است كه به نظر من بايد به پيشنهاددهنده آن آفرين گفت. ارزش اين ماه وقتي روشن مي شود كه متصل مي شود به قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام.
لوگوي نشريه در حد و اندازه اين نام نيست. شايد طراحي نامواره با خط معلي يا خطوط ديگر مثل نسخ يا ثلث بتواند جلوه بصري زيباتري به اين نام بدهد.
اين نشريه يك برگه A3 تاشده است كه ازدحام مطالبش مرا ياد نشريه عبرت هاي عاشورا مي اندازد.
به هر حال «ماه منير» از آن نشرياتي است كه پرملات و مقوي عرضه شده و به قول معروف به مطالب و صفحات آن آب نبسته اند.
مطالبش هم كوتاه و شيرين است درست مثل گزهاي آردي اصفهان! گفتم گز ياد روستاي گزخوار افتادم خوب است بدانيد كه ماه منير از گزخوار اصفهان مي آيد. از مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام «محسن عابدي جزي» از شاعران خوب ماه منير است كه در زمينه شعر در كشور به مقام اول رسيده است البته نمي دانم در آموزش و پرورش يا كانون هاي مساجد به هر حال ماه منير يك برگي شاعر دارد، نويسنده دارد، خبرنگار دارد و آن وقت مسابقات بعضي از نشريات 40 صفحه اي مان با دو، سه نفر بسته مي شود.
تويي كه گوشه امني در اين هياهوها
چقدر پيش تو امن است جاي آهوها
عجيب عاشق روي تواند آينه ها
عجيب مايل چشم تواند ابروها
به اشك چشم و به مژگان شديم خادم تو
ميان حلقه فواره ها و جاروها...
محسن عابدي جز
ماه منير مي تواند چند صفحه به ماه نامه اش اضافه كند تا اين همه ترافيك و ريزنويسي را در صفحاتش نبينيم. ماه منير خوب كار مي كند. حيف است كه كميت و كيفيتش در اين حد بماند. ماه منير مي تواند يك مجله با جلد رنگي و صفحات بسيار و مفيد باشد. فقط بايد بخواهد.
انشاءالله
اين هم نشاني وب سايت اين نشريه:
wwwmahemonircom

 



قصه هاي زندگي ( قصه هاي زندگي (6 2)
چيزبرگر

زاغكي قالب پنيري ديد
به دهن برگرفت و زود پريد
بردرخت نشست درراهي
كه از آن مي گشت روباهي
روبه پر فريب و حيلت ساز رفت...
اما آخر داستان اين بار كمي فرق دارد! آهان الان براتون مي گم. فرقش اينه كه اين ماجرا رو كلاغه دركلاس سوم ابتدايي خونده بود. واسه همين روباهه رو تحويل نگرفت و بهش محل نگذاشت. پنيرشو گذاشت لاي ساندويچ همبرگرش و شروع كرد به خوردن چيز برگرش...!
روباه كه اين صحنه رو ديد مجبور شد از راه ديگري وارد بشه و كمي كلاس بالاتر حرف بزنه. كلاسه چهارمي...! واسه همين شروع كرد به صحبت كردن با زاغ.
بنابر اين شعر كلاس سوم عوض شد و تبديل به متن زير:
زاغكي روي درختي نشسته بود و چيزبرگر مي خورد روباهي اومد وگفت:«ايول...! چه سري، چه دمي، عجب تريپ خفني! مشكي رنگه عشقه! يه آواز بخون حال كنيم بابا!»
كلاغه دهنشو باز كرد و گفت:«اوا چه جالب! اين طور كي شو نشنيده بودم ولي خر خودتي!
اينم شبيه همون كلاس سوميه است. عمراً گولتو بخورم»؟
روباه لبخند موزيانه اي زد و گفت:«فرمودي عمراً...؟! هه هه هه...!گول خوردي، بازم گول خوردي! ديدي دوباره خرت كردم!»
كلاغ گفت:«برو بابا....! منو گول زدي؟ كجا؟ چه جوري؟»
روباه لبخند موذيانه اي زد و گفت:«اينجوري ...!» و روباه سراغ چيزبرگر زاغ رفت كه به زمين افتاده بود. كلاغ يه مرتبه دو زاريش افتاد كه اي دل غافل، بازم دهنموبي موقع باز كردم و چيز برگر از دهنم افتاد، زمين.... كلاغ با حسرت به روباه نگاه كرد و روباه هم با اشتها مشغول خوردن چيزبرگر با دلستر ليمويي شده بود!
كلاغ فرياد زد:«مرده شورتو ببرن ....! عمراً اگه كلاس پنجم گولتو بخورم.... عمرا!....»
مهدي احمدپور

 



عشق به خدا

آنچه من از اين دنيا مي خواهم ذره اي احساس عاشقي است. برگ هاي سپيد هميشه منتظرند تا چيزي از عشق بر روي آن بنويسم. خدايا! تنهايي ام را فقط زمزمه نام تو پر مي كند. دريچه هاي اين قلب تنهايم را روبه عشق تو مي گشايم. زير ابرهاي كبود و بزرگ، باران را بهتر مي توان درك كرد.
من كنار آيينه مي ايستم تا به من بگويد امروز چقدر بتو نزديكتر شده ام. اينجا ثانيه ها هرلحظه مي ميرند واميدها افسوس مي خورند. ترانه اي برايت مي سرايم كه كلامش از احساساتم و موسيقي اش از ضربان قلبم سرچشمه بگيرد. متني مي نويسم كه نور عشق از آن ساطع باشد. به اسب سفيد آرزوها و آرمان هايم مي گويم كه مرا با خود به ساحل دريا ببرد تا ماوراي نيلگون دريا را تماشا كنم. تلاطم امواج نشانه اين است كه وجودم هنوز دريايي است و هنوز تو را دوست دارم. اي خورشيد دست نيافتني من! فارغ از همه چيز و همه كس مي خواهم در درياي وجودت غرق شوم. چرا بهر سو مي نگرم نگاهي مهربان نمي يابم؟
چرا ديگر دستي پر اميد، شانه هاي خسته ام را از غبار نمي روبد. اگر صدايم كني شادمانه بال مي گشايم. من هيچگاه از ديدن پرنده ها سير نمي شوم و چشم هايم را به روي آفتاب نمي بندم. جز تو هيچ چيز و هيچ كسي را به حريم چشم هايم راه نمي دهم. من هنوز از درك دامنه تو عاجزم و مي دانم كه هرگز به قله ات نخواهم رسيد. من براي اينكه بدانم چگونه بايد دوستت داشته باشم سال ها با شور و شوق فراوان نزد گل هاي آفتابگردان درس خوانده ام.
پس غصه هايم را در سبدي مي ريزم و پشت در خانه ام مي گذارم تا كسي جرأت نكند خرمن عشقم را آتش بزند. شمع اميد را دوباره روشن مي كنم و دلتنگ نگاهت مي شوم تا پيچك هاي مهرم از وجودت شكوفا شوند و عشق را همچون شكوفه هاي بهاري برهستي ام برويانم و تا صبح ابرهاي نااميدي را پس بزنم كه خورشيد مهرباني بدرخشد و آرزوهايم با قلبي خالي از كينه شكوفه بدهد.
بيژن غفاري ساروي ازساري

 



جمله ها و نكته ها

1- هيچ دستي خالي نيست اگر اهل قنوت باشد.
2- رحمت خداوند ممكن است تأخير داشته باشد؛ اما حتمي ست.
3- با افكار زيبا زندگي كن چون زندگي به اندازه ي افكار تو زيباست.
4- وحشي ترين گل ها به عظمت باران تعظيم مي كنند.
5- وقتي تنها شدي بدون كه خدا همه رو ازت دور كرده تا خودت باشي و خودش...
6- دستي كه گل اهدا مي كند خودش هم بوي گل مي گيرد.
7- ابر بارنده به دريا مي گفت: من نبارم تو كجا دريايي؟ در دلش خنده كنان دريا گفت: اي ابر بارنده! تو خود از مايي.
بيژن غفاري ساروي از ساري

 



دندان هاي مادربزرگ

زهرا كريمي(باران)
مادربزرگ من خيلي خوب است. او خيلي تميز است و هر روز بعد از هر وعده غذايي دندان هايش را مسواك ميزند. مادربزرگم هميشه به ما توصيه مي كند كه مثل او از دندان هايمان مراقبت كنيم.
او مي گويد دندان خيلي باارزش است و نبايد بگذاريم كرم آن را بخورد.
ما نيز مثل او از دندان هايمان مراقبت مي كنيم.
من او را خيلي دوست دارم چون درباره دندان خيلي مرا راهنمايي مي كند.
او هميشه دندان هايش را در يك ليوان آب تميز در بالاي سرش مي گذارد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14