(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 آبان 1390- شماره 20063

هواي دلپذير
پاييز
هر چه تو بخواهي
من و آن ستاره ي سحري
دوستي با گربه جماعت؟ هرگز
قصه هاي زندگي (28)
بزبز قندي
قافله اي براي پرواز
دوست كاغذي



هواي دلپذير

درميان بيشه اي سبز و قشنگ
چند تا بزغاله با هم مي دوند
عطر گلها مي كند خوشحالشان
سبزه را بو مي كنند و مي جوند
¤
آن طرف تر چشمه اي قل مي زند
شعر مي خواند براي بره ها
بره اي تا پيش بزها مي دود
مي كند بزغاله ها را هم صدا
¤
رفته زيرسايه اي چوپان پير
آه، مي دانم كه خيلي خسته است
بازهم در فكر و ياد بره هاست
گرچه او چشمان خود را بسته است
¤
آن طرف تر هم سگي با خستگي
در كنار بره ها بو مي كشد
خوب مي دانم به جز چوپان پير
زحمت اين گله را او مي كشد
فريبرز لرستاني (آشنا)

 



پاييز

مي رود تابستان
فصل پاييز بيا!
سوي اين باغ قشنگ
سوي جاليز بيا!
¤
همه چلچله ها
مي روند از اينجا
مي روند آنها باز
پشت آن درياها
¤
جامه سبز درخت
گشت نارنجي و زرد
بازبرگشته كلاغ
مي وزد بادي سرد
¤
مي زند اين پاييز
زنگ هر مدرسه را
بچه ها برخيزيد!
باز شد مدرسه ها!
ابوالفضل والازاده، از گرگان

 



هر چه تو بخواهي

زهرا- علي عسكري
زنگ خوش آهنگ كارواني كه از مصر به سوي فلسطين در حركت بود، گوش صحرا را مي نواخت. صداي گريه نوزادي، زنگ كاروان را همراهي مي كرد. ابراهيم سرش را به سوي آسمان بلند كرد و وسعت آسمان در چشمان مهربانش جاي گرفت.
ساره نگاهي به سوي او انداخت و آهي كشيد و فكر اينكه نتوانسته است براي او فرزندي بياورد، كوهي از غم را بر شانه هايش آوار كرد. چشمانش به هاجر كه افتاد دلش ريخت. هاجر، كنيز پاكيزه اي كه پادشاه مصر به آنها بخشيده بود. با خود گفت:
- اين بار دل به دريا مي زنم و همه چيز را به ابراهيم مي گويم.
چند روزي مي شد كه سفر تمام شده بود و خستگي راه، جانشان را رها كرده بود.
ساره كنار ابراهيم نشست و نگاهش را به نگاه او گره زد.
- مي داني ابراهيم! حسرت شنيدن خنده هاي كودكي، بر دلم سنگيني مي كند. مي خواهم هاجر را به همسريت درآورم تا كودكت، خورشيد زندگيمان باشد.
و ابراهيم هيچ نگفت.
و بالاخره ميل ساره، كار خودش را كرد.
- آه، ابراهيم! چقدر شبيه توست. دستان كوچكش را ببين، و چشمان سياهش را راستي! نامش را چه بگذاريم؟
ابراهيم، در حالي كه نوزاد را در بغل ساره مي گذاشت گفت:
نام او را اسماعيل مي گذارم، ساره! اسماعيل.
باران نگاه اسماعيل، جان تكيده ابراهيم را طراوتي دوباره داد.
اما، هر قدر آتش شوق در دل ابراهيم شعله ورتر مي شد، آتش حسد جان ساره را مي گداخت.
- من ديگر تحمل هاجر و فرزندش را ندارم. مي خواهم آنها را به نقطه اي بسيار دور از من ببري. ديگر نمي توانم آنها را ببينم.
ابراهيم حرفهاي ساره را شنيد و فرمان خدايش را اطاعت كرد، زيرا خدايش هم، چنين مي خواست.
پس از طي مسافتي طولاني در بيابانهاي خشك، به سرزمين مكه رسيدند و در محل خانه اي كه هنوز بنا نشده بود فرود آمدند.
صحرا، خشك بود و گرم و تا چشم كار مي كرد بيابان بود و بيابان، و ابراهيم در انديشه كه چگونه آنها را تنها بگذارد و يادش آمد كه فرمان خداوند است و آرام گرفت.
اينك زمان جدايي فرا رسيده بود، ابراهيم فرزندش را در آغوش گرفت و گفت:
مي داني فرزندم! دوري از تو براي من بسيار سخت است، من در حالي از تو جدا مي شوم كه جانم را در كنارت جا مي گذارم. من فرمان خدايم را اجرا مي كنم و از او مي خواهم اين دوري را براي من، تو و مادرت آسان كند. من، بايد شما را در اين سرزمين بي آب و علف تنها بگذارم، اما ميدانم، او شما را تنها نمي گذارد. من در برابر اراده او تسليم هستم، تو هم تسليم باش.
سپس او را بوسيد و بر زمين گذاشت. نگاهي به هاجر انداخت و با چشمان مهربانش او را دلداري داد و از تپه ها سرازير شد. چندين بار به عقب برگشت. آتش فراق در دلش زبانه مي كشيد و جان او را مي گداخت. اشكهايش، داغ داغ بود.
ابراهيم، گاهي به سراغ آنها مي رفت و هر بار اسماعيل را بزرگتر و بزرگتر مي ديد.
او ديگر جواني شده بود.
- ابراهيم! وقت آن رسيده است كه فرزند جوانت را قرباني كني.
سراسيمه از خواب بيدار شد. از عرق خيس بود.
آه خداي من! چه خواب غريبي. اما مي دانم، كه روياي من، روياي صادقي است.
- اسماعيل، آرام جان و قرار دل من است و من هنوز او را سير نديده ام، اما هرچه تو بخواهي، همان مي كنم.
در تمام طول راه به اسماعيل فكر مي كرد و اينكه چگونه بايد به او بگويد.
- اسماعيل! عزيز جانم! صورت زيبايت نور چشمان من است و گرماي وجودت آرام و قرارجان فرتوتم. من ديگر بسيار پير و ناتوانم و فكر مي كردم كه مي توانم به تو تكيه كنم و عمر بگذرانم، اما من به امر سختي مامور شده ام. خدايم، كه روزگاري با بخشيدن تو مرا جاني دوباره بخشيد، اينك تو را از من مي خواهد.
اسماعيل! فرزندم! تو بر درخت زندگيم تابش خورشيدي و بر بيابان جانم، لطف باران. نمي توانم بگويم چقدر تو را دوست دارم، اما، كسي تو را از من طلب كرده است كه بيش از تو دوستش دارم.
ابراهيم سر به زير انداخت و سكوت كرد.
اسماعيل در حالي كه سر و قامتش بر اندام نحيف ابراهيم سايه انداخته بود او را در حلقه بازوانش گرفت و گفت:
كسي را كه بيش از من دوستش داري، من نيز بسيار دوست دارم. روا نيست كه فرمانش را بيش از اين به تاخير بيندازيم.
هاجر كنار در چادر ايستاده بود و دور شدن آنها را تماشا ميكرد. اسماعيل دائم به عقب برمي گشت و مادر را مي ديد كه هم چنان جلوي در ايستاده است. احساس كرد كه چقدر دلش براي او تنگ مي شود.
به اندازه كافي كه از هاجر دور شدند، ابراهيم ايستاد و يكبار ديگر اسماعيل را عاشقانه نگاه كرد.
اسماعيل براي اينكه سوزدل پدر را تسكين دهد گفت:
- پدر جان! هنگام انجام فرمان خداوند، دست و پايم را ببند تا استوار بمانم و كارد را به اندازه اي تيزكن تا به يكباره بر گلوي من بنشيند.
- پدر جان! بدون من كه بازگردي، مادر بي تابي خواهد كرد و اگر پيراهن خونين مرا ببيند اندوهش بي نهايت مي شود.
سپس، پيراهنش را بيرون آورد و به ابراهيم سپرد و گفت:
- مي خواهم پيراهنم را در آغوش بگيرد تا شايد دلش آرام گيرد.
ابراهيم كه ديگر تحمل شنيدن حرفهاي اسماعيل را نداشت، او را در آغوش گرفت، بوسيد و بوييد و گفت:
- فرزندم! اي عزيزي كه زندگي من با تو معناي ديگري گرفت، حرفهاي تو، آرام جان پرسوز و گدازم شد و قرباني كردنت را برايم آسان كرد.
و سپس يك بار ديگر گونه اش را بوسيد و او را بر خاك گذاشت، طوري كه گونه او رو به خاك قرار گرفت. احساس مي كرد كه روحش را از تن درآورده و بر خاك خوابانده است.
سفيدي گلوي اسماعيل، دل او را به درد مي آورد. گويا كسي دلش را در مشتهايش مي فشرد.
با خود گفت:
- اگر كمي ديگر تأمل كنم، شايد شدت عشقي كه به او دارم مانعم شود.
پس كارد را به گلوي اسماعيل نزديك كرد و به يكباره به حركت در آورد. حال خودش را نمي فهميد. نگاه كرد، حتي يك خراش كوچك بر گردن اسماعيل نبود.
- كارد را كه تيز كرده ام، خداي من! چرا نبريد؟
اينبار، روي اسماعيل را بر خاك گذاشت تا صورتش را نبيند، و راحت تر و محكم تر كارد را كشيد.
- آه خداي من! اين كارد نمي برد. تو خوب مي داني كه من با تمام توانم آن را به حركت درمي آورم و خالصانه اين كار را مي كنم. من مي خواهم كه اسماعيلم را قرباني كنم، اما نمي دانم چرا نمي برد.
در آن صحراي خشك، باران مهرباني خداوند بر آنها باريد و صدايي، جان ابراهيم را نوازش كرد.
- ابراهيم! تو با اخلاص، خواسته پروردگارت را انجام دادي و از اين امتحان سربلند بيرون آمدي.
ابراهيم، ايستاد و نفس عميقي كشيد و تمام آسمان را در چشمهايش جاي داد.
نگاه كه كرد، گوسفندي به سوي آنها روان بود.

 



من و آن ستاره ي سحري

اميرحسين فردي
دست خودم نيست، غروب ها دلم مي گيرد، خاكستري و تيره مي شود. خورشيدم پشت كوه ها، دشت ها و درياها مي افتد. آسمانم خاكستري و سياه مي شود. من هم دلم مي گيرد. دست خودم نيست.
دست خودم نيست كه صبح ها خوشحال مي شوم. دلم باز مي شود، روشن مي شود. خورشيدم از پشت كوه ها، دشت ها و درياها درمي آيد. آسمانم رنگين و زيبا مي شود.
و باز هم دست خودم نيست كه صبح هاي زود، وقتي در حياط وضو مي گيرم، بي اختيار به آسمان نگاه مي كنم تا آن ستاره سحري را ببينم. من و او با هم قرار گذاشته ايم تا در هواي گرگ و ميش صبحگاهي همديگر را ببينيم. او همراه ستاره هاي ديگر رنگ نمي بازد، آن قدر مي ماند و منتظر مي شود تا من بيدار شوم و به حياط بيايم و از لابه لاي ساختمان ها و شاخه هاي درخت ها نگاهش بكنم و ببينم كه هست، نرفته؛ آنوقت بي اختيار به او لبخند مي زنم. سلامش مي دهم. او هم انگار به رويم مي خندد، سلام مي دهد. من تا به حال رنگ باختن ستاره سحري ام را نديده ام. نمي دانم چطور در سيلاب نور خورشيد غرق مي شود. دوست هم ندارم ببينم. دلم مي خواهد او را به همان صورتي كه در گرگ و ميش صبحگاهي هست، ببينم.
بعد از آن، روزم آغاز مي شود. بعد از آن گنجشك ها هم از خواب بيدار مي شوند. كوچه از صداي جيك جيك آنها پر مي شود. راستي، آنها چه مي گويند؟ نمي دانم.
كوچه هنوز خلوت است و خيابان خالي. نسيم خنكي مي وزد. من چند بار نفس مي كشم. حالا ديگر صبح شده است!
منبع : آرشيو كيهان بچه ها

 



دوستي با گربه جماعت؟ هرگز

يه روز كه خيلي حوصلم سر رفته بود رفتم كنار پنجره اتاقم و ديدم كه يه گربه كه فكر مي كنم از نوادگان شير و پلنگ بود روي ديوار حياط داره يك وجب دو وجب مي كنه. از سر محبت و دلسوزي و در راستاي حفاظت از محيط زيست و حيوانات تكه اي گوشت برداشتم تا به اين گربه سرگردان بدهم. پس به سمت يخچال رفتم و تكه اي گوشت برداشتم و شجاعانه از پشت شيشه به او نشان دادم. ايشان هم نه گذاشت و نه برداشت پريد روي بالكن و حسابي با ما پسر خاله شد.
مثل كسي كه در حال هيپنوتيزم باشد به هر سمت كه گوشت را مي بردم به همان سمت دست مي انداخت.
ولي خب من يكي كه جرات نكردم پنجره را باز كنم اين بود كه نشد كمكي به آن گربه بكنم.
او هم كه از اين سر كار رفتن حسابي ناراحت شده بود، سر در گريبان فرو كرد و همان جا نشست تا دلم به رحم آيد و گوشت در دستم را به او بدهم. اما نمي دانست كه دلم به رحم آمده اما او نيز بايد عقب تر مي رفت تا من جرأت باز كردن پنجره را داشته باشم. گربه اي با آن هيكل بزرگ را شما هم مي ديدي فرار مي كردي.
به هر حال آن روز گذشت و گذشت تا اينكه يك شب برق هايمان رفت.
كسي پنجره طبقه بالا را باز گذاشته بود. اين بود كه مهمان ناخوانده اي كه همان گربه معروف باشد از پنجره داخل شده بود. روي مبلي كه درست جلوي پله ها بود نشسته بودم كه ناگهان سايه اي را ديدم.
در روشنايي كمي كه بود اهل خانه را برانداز كردم همه بودند من هم كه هستم پس اين سايه كيست؟ اين سؤال در ذهنم بود. تا آمدم به پدرم حرفي بزنم ايشان تمام پله ها را يكي كرده از آن بالا به سمت پايين پرش بلندي داشتند.
من كه اصلا از گربه ترس ندارم! پس براي همين بود كه پا به فرار گذاشتم و از دور نظاره كردم حركات گربه شير مانند را.
پدر و برادر بزرگم گربه را بيرون كردند. گربه بدبخت هم ويلون و سرگردون خلاصه با راهنمايي هاي پدرم محترمانه از در ورودي رفت بيرون. گربه هم 4 تا دست و پا داشت و 4 تاي ديگه هم قرض كرد و رفت. اون گربه هم كه معلوم نبود پلنگ بود يا شير شايدم ببر بعد اون اتفاق ديگر سروكله اش پيدا نشد. ولي من يكي فهميدم دوستي با گربه جماعت جايز نيست.
زهرا كريمي(باران)

 



قصه هاي زندگي (28)
بزبز قندي

منم منم بزبزها! دو شاخ به هوا! كي برد شنگول من؟ كي برد منگول من؟
فردا بيام به جنگ او...!
همين طور كه بزبز قندي داشت براي گرگ رجز مي خواند، گرگ خنده اي كرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه! اون موقع كه بايد مواظب شنگول و منگولت مي بودي تا گرفتار من و گرگهايي مثل من نشن، كجا بودي؟ اصلا به فكر تربيت اونها بودي؟ حالا كه اومدن سمت من به فكرشون افتادي؟
برو بابا جون، برو...! شنگول و منگولت رو طوري گول زدم كه توي چنگ خودم اسيرن! يك قيافه هاي خفني درست كردن كه اگه ببينيشون هم نمي شناسيشون! تازه خبر نداري اونا...»
و ديگر گوشهاي بزبز قندي نمي شنيد! سرافكنده و گريان از آنجا دور شد. چون ديگر صاحب بچه هايش نبود!
مهدي احمدپور

 



قافله اي براي پرواز

يك سكوت سنگين توي فضاي اتاق حاكم شده بود، يه سكوت كه شايد كسي شهامت شكستنشو نداشت. بچه ها همه خيره به تريبون نگاهي كردند، بغض گلومو فشار مي داد. اون فقط خيلي آروم با گوشه هاي چادرش اشك هاي روي گونه شو پاك كرد. انگار مي خواست حرفاشو ادامه بده ، ولي يه نيرويي اونو از اين كار منصرف مي كرد. خانم ناظم خيلي سريع يه ليوان آب خنك و روي ميزش گذاشت، با سر از خانم ناظم تشكر كرد و جوابش يه لبخند بود كه از اون تحويل گرفت. خيلي مشتاق بودم بدونم جريان عكسي كه طراحي كرده چيه، جرعه اي از آبشو سر كشيد و با يه سرفه ادامه داد:
«حدوداً 8ساله بودم كه جنگ شروع شد و ما اهل يه استاني بوديم كه شايد كمتر از بقيه استان ها توي بمبارون ها خسارت مي ديد من دومين بچه خانواده بودم، پدرم و برادر بزرگم كه 15سال بيشتر نداشت بدون اينكه مادرم خبر داشته باشه آماده رهسپاري عاشورا مي شدن. متوجه شده بودم ولي باورم نمي شد كه بابا بخواد تنهامون بزاره اونم توي اين موقعيت، يه شب حدود ساعت يك و نيم، دو بود كه يه سر و صدايي توي اتاق بغل به گوشم رسيد.
آروم بلند شدم و رفتم توي اتاق بابا، با سجاد داشتن وسيله هاشونو جمع مي كردن.
گفتم: سجاد سفر ميري؟!
آروم گفت: آره خواهر كوچولو.
- كجا؟
- اگه خدا قبول كنه كربلا.
با تعجب گفتم: كربلا؟! منو مامانم مي بريد؟
- نه عزيزم تو بايد بموني مدرسه داري.
- پس تو چي؟ مگه تو مدرسه نداري؟
- چرا دارم ولي...
سرشو انداخت پايين و آب دهن شو به سختي قورت داد. پدر كه تا اون لحظه آروم نگاهمون مي كرد، بلند شد و به طرفم اومد، مثل هميشه توي آغوشم كشيد و با مهربوني گفت:
«زينب بابا، دختر شيرينم منو سجاد مي ريم كه شماها بمونيد، ما مي خواييم كشورمون هميشه جاويد باشه. دخترم مي فهمي؟!...»
اومدم حرف بزنم كه در اتاق باز شد، مامان با دست پاچگي داخل شد، همه حرفا رو شنيده بود. به طرف بابا رفت:
«راسته كه قراره بريد جبهه؟»
بابا، با شوخ طبعي گفت:
«فاطمه خانم عادت نداشتي فال گوش بموني؟»
مامان كه انگار دل و دماغ شوخي نداشت به سجاد نگاه كرد، دست شو زير چونش گذاشت سر پايين افتاده ي سجادرو بالا آورد:
«مسير تو انتخاب كردي؟!»
داداشي خجالتيم زمزمه كرد: نمي خوام از قافله عشق عقب بمونم.
فضاي اتاق پر از اشك و بوي مشك بود! اونا داشتن از ما جدا مي شدن!
فردا وقت خداحافظي پاي ماشينا...»
اينجاي حرفاش كه رسيد انگار صورتش گر گرفته بود و شعله هاي اين همه سال دلتنگي از صورت برافروختش نمايان مي شد. خيلي سريع يه مقدار آب خورد و خودشو روي صندلي جابه جا كرد و ادامه داد:
«... بين انبوه شلوغي همه دلتنگي ها موج مي زد. سجاد يه سربند «يا زهرا«س» به سرش بسته بود، چقدر حالا برازنده تر نشون مي داد. اشك امون حرف زدن نمي داد. بابا چند قدم جلو آمد، بعدش يه كادو بهم هديه داد؛ جعبه نسبتاً بزرگ، بعد آروم توي گوشم زمزمه كرد:
«وقتي بزرگ شدي يه عكس درمورد كادوي امروزت برام بكش باشه؟»
- قول مي دم بابا جون.
و بعد خودمو محكم توي بغلش انداختم...
حالا خيلي سال از اون روز گذشته و من توي اين هفته عاشقان اين عكس ورونمايي كردم، هديه اون روز پدرم يه چتر بود كه من مثل جونم ازش محافظت كردم.»
همه سالن به وجد اومده بودن. يكي از خبرنگاران پرسيد: مي شه مفهوم تصويرتون رو توضيح بديد؟
به نظر من تمام شهدا رفتن كه ما بمونيم، با دل و جرأت دل به درياي مواج و طوفاني خطر زدن و «چتري شدن براي محافظت از ما»...
صداي هلهله و هياهو در تمام سالن به گوش مي رسيد و حالا اين عكس برام مفهوم دار شده بود، مفهومي كه شايد هيچ وقت به راز اصليش پي نبرم....
نفيسه صادقي/ 15ساله/ درود لرستان

 



دوست كاغذي

چرتكه نشريه اي است كه ماهانه چاپ مي شود. محتواي اين نشريه داراي مطالب علمي، اطلاعات شغلي، جدول، پيامك، سرگرمي و... مي باشد.
چرتكه، نشريه اي است كاملاً دانش آموزي، و اين به اين معني است كه خود دانش آموزان مطالب نشريه را انتخاب كرده و به سامانه پيام كوتاه مدرسه پيام مي دهند. مثلاً نظر داده بودند كه در قسمت اطلاعات شغلي، در نشريه بعد درمورد مهندسي عمران توضيح بدهيد و ما هم اين كار را انجام داديم.
با اين كه در مقدمه نشريه اول كه چاپ شد نوشته شده بود:
شما (دانش آموزان مدرسه) مي توانيد مشكلات درسي خود يا نكات مهمي از درس هايي كه دبيران گرامي تدريس كردند و متوجه نشديد را به ما خبر دهيد و ما پيگير اين مشكل شما خواهيم شد، در نشريه بعدي كه چاپ شود، راه حل مسائل بچه ها نوشته شده است.
در نشريه شماره اول چرتكه تقويمي چاپ شد كه هدف از چاپ اين قسمت اين بود كه بچه ها با آمادگي بيشتر وارد امتحانات شوند و برنامه ريزي بهتري داشته باشند.
در قسمت زنگ مدرسه: خبرهاي داغ مدرسه را به اطلاع دانش آموزان مي رسانيم.
در قسمت پيام ها، پيام هايي كه خود دانش آموزان به چرتكه مي دهند، چاپ كرده و به آنها داده مي شوند و فقط هدف ما براي چاپ اين نشريه اطلاع رساني به دانش آموزان از اوضاع محيط مدرسه و جامعه مي باشد.
با تشكر
محمدحسن زارعي
سردبير نشريه ي دانش آموزي چرتكه
دبيرستان و مركز پيش دانشگاهي سپاه فارس

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14