(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 8  آذر 1390- شماره 20085

از آسمان وسيع تر
غنچه و گل
اي رود زيبا !
شب صدا ندارهشب صدا نداره
نگاهي به مراسم عاشورا درگودين
داداش علي اصغر ( داستان نوجوان )
دفتر خاطرات
معرفي ورزش ها (4)
آمادگي جسماني؛آمادگي براي يك زندگي سالم



از آسمان وسيع تر

ديگر غزل بدون تو زيبا نمي شود
شاعر تلاش مي كند ، اما نمي شود
هر قدر هم كه طبع لطيفم قوي شود
قبل از بهار ، هيچ گلي وا نمي شود !
تا آسمان به وسعت قلب سپيد توست
حرف تو در عروض غزل جا نمي شود
نه ؛ آسمان گزينه ي خوبي برات نيست
هيچ استعاره بهر تو پيدا نمي شود
حافظ اگر تمام شما را غزل كند
شعري قشنگ ، مثل تو ، زيبا ! نمي شود
من بار ها نوشتم و گفتم كه «مي شود»
دارم تلاش مي كنم ، اما نمي شود
حسين دهلوي

 



غنچه و گل

گلي كه تشنه باشه روي زبون مي ياره
ولي همه مي دونند غنچه زبون نداره
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

گل، لب غنچه شو ديد اون دل تنهاش گرفت
گل اومد و غنچه رو رو برگ دستاش گرفت
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

گفت: جماعت بگيريد غنچه مو سيراب كنيد
لباي پژمرده شو يه ذرّه شاداب كنيد
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

غنچه لب تشنه شو وا مي كنه مي بنده
گل كه نيگاش مي كنه غنچه فقط مي خنده
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

صداي گل كه پيچيد توي گوش زمونه
يه مرد نامرد اومد غنچه رو كرد نشونه
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)

تير بلا كه اومد غنچه رو بي خبر زد
غنچه رو دستاي گل شكفت و بال و پرزد
(علي لالا لالايـي علي لالا لالايـي)
(نسيم)

 



اي رود زيبا !

پاك و زلالي
بي رنگ و پرآب
پيوسته جاري
همواره بي تاب
¤¤¤
خندان و پرشور
مي آيي از راه
در دست داري
تصويري از ماه
¤¤¤
از نغمه تو
شد دشت زنده
روئيده بر لب
گلهاي خنده
¤¤¤
در كوه و صحرا
در پيچ و تابي
هم هستي آرام
هم پرشتابي
¤¤¤
همواره باشي
اي رود زيبا
جاري از اينجا
تا شهر دريا
ايرج اصغريلو

 



شب صدا ندارهشب صدا نداره

محمد عزيزي (نسيم)
پتو را كه لوله مي كرديم ياد شيريني رولت افتادم كه كارگران قنادي بابام درست مي كردند.بعد رفتم توي فكر كه چه خوب است براي جشن تولدم يك رولت به اين بزرگي سفارش بدهم تا همه غافلگير بشوند.
در همين موقع چراغ ها خاموش شد و فهميديم كه ساعت خواب است. سرم را روي پتوي لوله شده گذاشتم تا بخوابم با اين كه سرم به اين بالش عادت نداشت اما زور خستگي بيشتر بود، فوتبال، مچ اندازي، طناب بازي و... ديگر نايي براي ما نگذاشته بود.
¤¤¤
- برپا... برپا...
خداي من! اينجا چه خبر است. صداي فرياد «سيد ممد» بود كه داشت همه را از خواب بيدار مي كرد. چند نفري هم بيرون از اتاق با شليك گلوله تفنگ ترس را برجانمان مي ريختند.
همه هول كرده بودند. يكي از بچه ها كه از اتاق بغلي بيرون آمد محكم با سر به سينه ام خورد و گفت: خشم شبه!
خشم شب؟! اين ديگر چه بازيي است كه توي اردو درآورده اند.
حالا توي اين مدرسه سرمازده اطراف آبسرد دماوند توي اين نصف شبي ما را اسير كرده اند كه مثلاً خشم شب است!
همه با عجله توي حياط باغ به صف شديم. توي اين باغ هواي اولين روزهاي فروردين هيچ فرقي با وسط هاي زمستان نداشت. درخت ها هنوز خشك بودند و برف لابه لاي كرت هاي باغ هنوز آب نشده بودند و زير نور ماه برق مي زدند.
به صف شديم و راه افتاديم. يك لحظه به پاهايم نگاه كردم دمپايي ها را لنگه به لنگه پوشيده بودم. هر دو لنگه براي پاي راستم بودند! توي جاده راه كه مي رفتيم برف مي رفت توي پايم و جورابم را خيس مي كرد. نمي دانستم اين وقت شب چرا ما را از خواب بيدار كرده اند و الان ما مثل اسيران توي بيابان آواره ايم.
«سيدممد» جلوي صف راه مي رفت و ما هم توي يك صف به دنبالش حالا كجايش را خدا مي دانست.
پاي من شروع كرد به يخ زدن. حالا من كه جوراب داشتم بيچاره بعضي از بچه ها بدون جوراب آمده بودند.
يك دفعه صداي «سيد ممد» توي دشت كه چند دسته كوتاه صف و پر از برف داشت پيچيد.
- ايست. از جلو نظام
صداي چند تايي از جمله من درآمد:
«الله اكبر»
باز صداي «سيد ممد» بلند شد.
- مگه ياد نگرفتيد كه شب صدا نداره. دستاتونو بندازيد.
بعد با تفنگش سريع از تپه بالا رفت و نوك تفنگش را به طرف بالا گرفت.
- با شليك او سكوت سرد دشت شكست و نور قرمز رنگي رو به بالا رفت.
- خوب به اون ستاره ها نگاه كنيد.
ما براي اينكه راهمون رو تو شب گم نكنيم بايد از ستاره ها كمك بگيريم.
- به اون ستاره مي گن...
«سيدممد» شروع كرده بود به آموزش جهت هاي جغرافيايي و تند تند از ستاره ها مي گفت. يك دفعه صدايش لرزيد:
- اين ستاره ها منو به ياد ستاره هاي مسجدمون انداختند.
به ياد آقاي احساني كه معلم قرآن مسجدمون بود، علي يزديان، صفوي و... سيد روي تپه نشسته بود و داشت گريه مي كرد. يخ صف ما شكست و بي اختيار به طرف سيد رفتيم.
به سيد كه رسيديم از تعجب دهانم باز ماند سيد محمد پابرهنه بود.

 



نگاهي به مراسم عاشورا درگودين

هرسال محرم كه مي شد سرتا سر گودين(1) سياه پوش مي شد. محرم اش را خيلي دوست داشتم. هميشه خودم را مي انداختم اول جمعيت سينه زنها و بلند، بلند جواب نوحه خوان ها را مي دادم تا وقتي از كوچه
پس كوچه ها بگذريم و برسيم به مسجد جامع.
وقتي مي رسيديم مسجد نوحه خواني و عزاداري تمام مي شد و بعد از خوردن شربت و چاي، روحاني مسجد بالاي منبر مي رفت و بعد از آن هم باز نوحه خوان ها شروع به نوحه خواني مي كردند و ما هم با سينه زدن همراهي شان مي كرديم.
يادم نمي رود؛ همين طور كه توي مسجد نشسته بودم، كم كم صداي زنجير زنهايي كه از مسجد مهديه بيرون آمده بودند مي آمد كه داشتند به اين مسجد نزديك مي شدند. من و بچه هاي هم و سن و سالم هم با ذوق وشوق زيادي رفتيم و دسته را نگاه كرديم. خيلي دوست داشتم مثل بچگي هايم كه بابا با اصرار من برايم از مياندار دسته، زنجير مي گرفت تا من هم زنجير بزنم. باز بروم داخل دسته، اما نمي شد! چون آنها همه پسر بودند و من يك دختر، فقط حداقل كارم اين بود كه با حسرت نگاهشان كردم و سينه زدم.
بعد از تمام شدن زنجيرزني، موقع نماز جماعت ظهر و عصر و بعد از آن هم نوبت ناهار ظهر عاشورا (2) شد. رفتم كمك اما به من گفتند كه بچه اي و همه رو مي ريزي!! خيلي ناراحت شدم و دلم شكست، آخر دوست داشتم به امام حسين (ع)خدمت كنم.
بعد از ناهار همه به خانه هايشان رفتند تا بعد از كمي استراحت براي شام غريبان دوباره به مسجد برگردند. شب بعد از عزاداري براي زنها چايي آوردند. من و دوستانم به نوبت قند تقسيم كرديم. نوبت هر كدام كه تمام مي شد ناراحت مي شديم و دوست داشتيم دوباره قند تقسيم كنيم. توي شام غريبان هر كس با خودش شمع آورده بود تا به ياد شام غريبان كربلا روشن كند. من هم آورده بودم و روشن كردم اما زود آب شد! عمر ما هم خيلي زود مثل شمع تمام مي شود.
فاطمه (بهاره) يحيوي
11ساله/ تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- روستايي با جمعيتي بالغ بر 4000 نفر درشمال شرقي استان كرمانشاه است كه مراسم مذهبي آن به خصوص درماههاي محرم و صفر زبانزد خاص و عام است.
2- دراين روستا بعد از نماز جماعت ظهر وعصر همه اهالي روستا و مهماناني كه از روستاها و شهرهاي اطراف براي اين مراسم به آنجا آمده اند ناهاري را كه از نذورات و كمك هاي اهالي جمع شده گرداگرد هم در شبستان مسجد جامع صرف مي كنند.

 



داداش علي اصغر ( داستان نوجوان )

خيلي ها از روستايمان كوچ كردند، بعضي ها هم ماندند. ما از آنهايي بوديم كه مانديم. خوراك روز و شبمان خمپاره و موشك بود. چندين خانه بر اثر اصابت خمپاره هاي دشمن از ميان رفت و افراد آن خانه ها شهيد شدند. مادرم هم با بارداري اش به اين سروصدا عادت كرده بود.
خبر رسيد كه پدر اسير گشته. به گوشه اي از اتاق خود رفته و زارزار گريستم و باز اين مادر بود كه من و خواهرم را دلداري مي داد و مي گفت: «هرچه خدا بخواهد، همان مي شود، توكل بر خدا كن.»
اكنون شش ماه بود كه از دنيا آمدن برادر كوچكم مي گذشت. اسم او را علي اصغر گذاشتيم. او آن قدر برايم دوست داشتني شده بود كه حاضر نبودم لحظه اي از او جدا شوم؛ خواهرم نيز او را بي نهايت دوست داشت.
در يكي از شبها كه بمباران هوايي بود، داشتم به پدرم فكر مي كردم كه اينك او كجاست و چه مي كند، كي پيش ما برمي گردد. و ما كي مي توانيم او را ببينيم؟ در اين افكار بودم كه ديگر هيچ نفهميدم زماني كه چشم گشودم خود را در جاي ديگري ديدم. دست راستم شكسته بود، سرم باند پيچي شده بود و تمام بدنم از كوبيدگي درد مي كرد. صدا زدم مادر، مادر، كه پرستاري بالاي سرم آمد.
- آرام باش، تو صدمه ديدي.
- مادرم، خواهرم و برادرم كجا هستند؟
- اگر آرام باشي تو را پيش آنها مي برم.
گريه ام را فرو خوردم، اشك چشمانم را با پشت دست پاك كردم و همراه پرستار لنگان لنگان رفتم به آن سوي سالني كه در زيرزمين به عنوان درمانگاه درست كرده بودند.
مادرم بر روي تختي و برادرم در آغوشش آرميده بود. چشمان مادرم را باند پيچي كرده بودند. در اين ميان از خواهرم خبري نبود، سراغ او را گرفتم و...
مادر كور شده و خواهر نازنينم پيش خدا رفته بود. اين همه غم و مصيبت تا كي، مگر من چند سال داشتم و شانه هاي من تا چه حد مي توانست زير بار سنگين زندگي دوام بياورد. خمپاره اي سهم خانه كاهگلي ما بود و سهم برادر كوچك سلامتي كامل حتي بدون يك خراش.
حالا ديگر ايام محرم بود.
مردم روستاي ما حتي زير بمباران دشمن نيز در فكر مراسم عزاداري امام حسين(ع) بودند. هر كجا ديواري برپا بود و نخلي سالم مانده بود، مشكي را بر تن خود مي ديد.
كل روستايمان را هر سال يك دسته زنجيرزني و عزاداري پوشش مي داد. چرا كه جمعيتي آنچناني در روستايمان نبود، خمپاره ها تعداد زيادي از نخلها را از بين برده بود. در جايي كه نخلها به صورت دايره وجود داشتند، پارچه اي مشكي بر تن آنها مي كشيدند و يك حسينيه بي سقف براي عزاداري و تعزيه خواني تشكيل دادند.
مادرم از مدتها قبل نذر كرده بود كه براي آزادي پدرم، برادر كوچك را در تعزيه علي اصغر شركت دهد. از آنجايي كه چند طفل ديگر نيز مي خواستند همين نقش را بازي كنند، تصميم به راي گيري و مشورت گرفتند. بزرگان وريش سفيدان روستا به خاطر اينكه پدرم اولين اسير جنگي از روستاي ما بود، برادر كوچكم را انتخاب كردند. يعني علي اصغر ما به جاي علي اصغر(ع) شش ماهه كربلا بايد در تعزيه حضور پيدا مي كرد.
آن شب، شب تعزيه علي اصغر(ع) بود. جمعيتي نه چندان زياد جمع شده بودند. گاهي صداي خمپاره و رگبار تير و تفنگ به گوش مي رسد. منورها از بالاي سرمان عبور مي كردند، به راستي كه آن شب نوراني بود.
برادرم را كفن پوش كرديم، مادرم قبل از تعزيه او را شير داد و تعزيه شروع شد. آن تعزيه بهترين تعزيه اي بود كه در عمرم ديده بودم. همه در حالتي معنوي فرو رفته بودند وا شك مي ريختند. هنگامي كه حرمله تير را به سوي علي اصغر نشانه رفته بود، ناگهان خمپاره اي به ميان جمعيت فرود آمد. تعدادي شهيد شدند، از جمله مادرم كه رفت تا خواهرم تنها نماند و علي اصغر... يك تركش گلوي علي اصغر را دريده بود. هنگامي كه مي خواستند علي اصغر را بلند كنند، اندكي شير از دهانش خارج مي شد.
السلام عليك يا علي اصغر مظلوم
اكنون كه به آن روزها فكر مي كنم و درك و فهمم بيشتر از قبل شده، مي بينم كه كفن علي اصغر چقدر برازنده قامت برادر كوچك بود. او به دنيا آمد كه با ياد علي اصغر(ع) از دنيا برود، چرا كه در تخريب منزلمان سالم ماند تا در آن روز كه در تعزيه و به جاي علي اصغر شهيد شود.
&سيداميد انتخاب.
از آثار برگزيده جشنواره ي
نويسندگان فردا
در منطقه 15 تهران

 



دفتر خاطرات

در دفتر خاطراتم چه بنويسم؟ از ملال بگويم يا از شادي، از محبت يا نفرت؟ هرچه كه بنويسم آن نيز خود خاطره اي خواهد شد.
روزهايي كه اوراق اين دفتر را يكي پس از ديگري به دست يادگارهاي ذهني دوران نوجواني و جواني ام مي سپردم، دلم سرشار از شادي و اميد بود. پس تو اي ديو پريشاني و اندوه از من دور شو و راحتم بگذار!
رهايم كن تا در دفتر خاطراتم تنها از عشق بگويم. وقتي بر بال هاي خيالم مي نشينم؛ مي خواهم از تنگناي چهار ديوار تكرارهاي روزمره بگريزم و به سرزمين رؤياها سفر كنم. به دنيايي كه در آن ملال نباشد نفرت نباشد و فرزندان آدم، يكديگر را به راحتي پذيرا باشند و در كنار هم دنيايي بسازند عاري از ملال، عاري از نفرت، آكنده از عشق و سرشار از دوستي. اكنون كه اين جملات را در دفترچه خاطراتم مي نويسم؛ قطرات معلق باران بر شيشه هاي پنجره اتاقم برخورد مي كنند و سمفوني دلپذيري مي سازند.
اي قطره هاي باران! شما چه آرام بخش و مهربانيد. گل ها و جوانه هاي خانه ي ما را چه بي دريغ سيراب مي كنيد؟ صداي چك چك نوازشگر شما چقدر اعصاب كوفته ام را آرام مي كند؟ عطر دلاويز گل هاي باغچه ما از آثار مهرباني هاي شماست.
كاش ما آدم ها هم مثل شما بوديم. مهربان، آرامش بخش و نيكوكار.
بيژن غفاري ساروي
از ساري
همكار افتخاري صفحه مدرسه

 



معرفي ورزش ها (4)
آمادگي جسماني؛آمادگي براي يك زندگي سالم

آمادگي چيست؟
آمادگي به عوامل فيزيولوژيكي و رواني اثرگذار بر توانايي و ميزان يادگيري و توانايي تحمل يك فشار معين گفته مي شود.
انواع آمادگي:
جسماني، مهارتي، ذهني، رواني، عاطفي، اجتماعي، معنوي و...
سه اصل آمادگي جسمي، ذهني و عاطفي، آمادگي جسماني را تشكيل داده اند.
آمادگي جسماني يعني چه؟
آمادگي جسماني يعني توانايي انجام فعاليت هاي روزانه با قدرت، هوشياري، بدون خستگي و با انرژي فراوان و لذت بردن از سرگرمي هاي اوقات فراغت و توانايي روبرو شدن با موارد اضطراري پيش بيني نشده.
آمادگي جسماني به دو گروه تقسيم مي شود:
الف: آمادگي جسماني مرتبط با سلامتي (بهبود و قابليت حفظ سلامتي و الگوي زيستي سالم)
ب: آمادگي جسماني مرتبط با اجرا يا مهارت (انجام هرچه بهتر مهارتهاي حركتي و موفقيت در مسابقات و رقابتهاي ورزشي، در هر رشته ورزشي به آن «بدن سازي» گويند.)
نكات اصلي در آمادگي جسماني:
1- تمرين قوي مي كند.
2- هيچ تمريني ضعيف نمي كند.
3- تمرين بيش از حد ضرر مي رساند.
4- تمرين منظم سالم مي سازد.
(برايان شاركي متخصص و فيزيولوژيست ورزشي)
چه چيزهايي در آمادگي جسماني وجود دارد؟
در آمادگي جسماني انعطاف پذيري، هوازي يا ايروبيك (شامل تمرين هاي اينتروال، شنا، پياده روي، دويدن، دوچرخه سواري، طناب زدن، دستگاه هاي بدن سازي هوازي و... است)، تمرينات مقاومتي با تمرينات با وزنه وجود دارد.
تاريخچه آمادگي جسماني در ايران و جهان
تاريخچه آمادگي جسماني به سال 1825 برمي گردد. اما شكل فعلي آن از سال 1925 سازمان يافت. در جنگ جهاني اول، بسياري از افراد نظامي در آمريكا در انجام وظايف نظامي خود ناتوان بودند. اين ناتواني، نظر مقامات دولتي را به آگاهي از ميزان و سطح آمادگي جسماني مردم آمريكا جلب كرد.
اولين اقدام براي آمادگي جسماني كشورمان به سال 1350 برمي گردد كه توسط آقايان دكتر ستاري، دكتر يلدايي و دكتر آزاد انجام شد.
آمادگي جسماني در هشت سال دفاع مقدس حائز اهميت شد.
در سال 1364 ارزيابي درس تربيت بدني با آمادگي جسماني توسط آقاي دكتر پويانفر تدوين شد.
انواع ورزش آمادگي جسماني:
الف: آمادگي جسماني:
اين مرحله از مسابقات شامل 2400 متر دويدن است كه در مسير دويدن پنج ايستگاه متفاوت در نظر گرفته مي شود. فرد شركت كننده بعد از 400 متر دويدن وارد اين ايستگاه مي شود.
ب- آمادگي جسماني انفرادي
ج- آمادگي جسماني امدادي
د- آمادگي جسماني مسابقه ايستگاهي
هـ- آمادگي جسماني مسابقه دو استقامت
و- آمادگي جسماني مسابقه ايستگاهي امدادي
(در هركدام اجرا و ماده هاي مختلفي وجود دارد)
ايستگاه هاي شماره الف:
1- دراز و نشست 54 مرتبه
2- جابه جا كردن وزنه ده كيلويي به مسافت 10متر، 4مرتبه
3- عبور از زير و روي مانع دووميداني به ارتفاع يك متر، 5مرتبه
4- زدن توپ بسكتبال به ديوار 10 مرتبه
5- شناي پرس سينه 10مرتبه
نكته ها:
- تعداد و مسافت آمادگي جسماني برادران و خواهران يكي نيست.
- تمام بازيكنان بايد لباس متحدالشكل داشته باشند.
- تمام داوران بايد لباس متحدالشكل داشته باشند.
- در آمادگي جسماني گرمكن و كفش خوب بسيار مفيد و حائزاهميت است.
- تمرين اين نيست كه شما فقط درمحيط هاي سربسته انجام دهيد.
- در آمادگي جسماني درباره عضلات، استخوان ها، مفاصل و دستگاه هاي بدن و همچنين درباره تغذيه و نوشيدني ها (كربوهيدرات، پروتئين، چربي، ويتامين، آب، الكتروليت، مكملهاي غذايي و...) بايد اطلاع داشت و اينكه چگونه غذا بخوريم و چه غذاهايي براي بدن ضرر دارد.
- يك ورزشكار در آمادگي جسماني بايد بداند كه چگونه تغذيه اي داشته باشد. (هر ورزشي تغذيه خاص خودش را دارد).
وحيد بلندي روشن

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14