(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 8  آذر 1390- شماره 20085
PDFنسخه

واي دلم را چه شد؟
خشت اول
بوي بارون
ساعت 25
خبر سوم
يك چكه اينترنت



واي دلم را چه شد؟

آن محرم و صفري كه امام عزيز و يگانه مان فرمود «اسلام» را زنده نگه داشته، هرگز به اين خيمه و هيئت و دسته منحصر نمي شد؛ مكتب بي نظيري است كه كلاس دانايي و بصيرت است؛ دانشگاه عشق و ايثار است؛ تلويزيون شعار و شعر و شيرين كاري نيست؛ صحنه غم و اشك و آه نيست...جاده اي است به بلنداي تاريخ كه احساس را دست در دست عقل به قتلگاه ذلت مي برد و عزت را براي بشريت به دنيا مي آورد كه «حسين(ع)» آبروي مومن در دو عالم شده است در مسير عبور از كربلا و حضور در عاشورا...اين تنها خون سرخ تاريخ است كه تا ابد بر سينه خورشيد نشسته و آسمان را هر روز خونين مي كند؛ تنها شهادتي است كه شهادت مي دهد بر آزادگي بشر عاقل از بند جهل و جور...حالا منبرهاي محرم دوباره داغ شده است و بازهم بيم آن هست كه اين روزها و شب هاي عزيز تنها به جوشش احساس بي مثال شيعه ايران عزيز در غم ارباب خلاصه شود و مسابقه گرياندن مردم به هر شكل بازهم بلاي جان هيئات ديني شود و اين يك سوي ماجراست؛ سمت ديگر اين افراط، تفريط شبه روشنفكري عده اي ماهيگير خلاق است كه در بافتن آسمان و ريسمان استادند و از اين دالان سرخ ده روزه، براي خود دم و دستگاه خوبي دست و پا مي كنند و مخ ملت را در آبگوشتي كه همه چيز دارد جز «معرفت و حكمت» اما تا دلتان بخواهد «عرفان كشكي و راه هاي رسيدن به خدا از طريق پله برقي» دارد، تربيت مي كنند! منبر احساس را با طعم واژه ها ما امروز برايتان علم مي كنيم شما يادتان باشد پاي منبري حاضر شويد كه عقل را در گنجه پس انداز نمي كند...عشق سيدالشهداء(ع) رمز حيات اين انقلاب است اما نه بيدارماندن بي جهت تا نزديكي صبح و قضاشدن نماز و نه راه اندازي دسته عزاداري با جاز و سي دي و نه حضور رنگارنگ خانم ها در كنار هيئات...عقل سرخ مي خواهد اين نهضت هميشه بيدار و آن خون هميشه جاري...
خيمه اول؛ قرباني نفاق
تاريخ اين گونه رقم خورده بود كه تنها نيم قرن پس از عروج آخرين پيامبر(ص)،سرزمينش به قبرستاني سياه و تاريك تبديل شود.
تقدير پروردگار بر اين بود كه در اين عصر ظلمت يك منجي ظهور كند، وارثي كه ميراث دار آدم ابوالبشر تا خاتم پيامبران باشد... و حسين(ع) مي دانست كه منجي تمام بشريت است!
او آگاهانه حج خود را نيمه تمام
مي گذارد تا انتظار تاريخ را پاسخ گويد... و هر بعثتي، نيازمند سفيراني است براي تبليغ... و سفير اين منجي، انساني است از سلاله حسين(ع)، مردي مسلم كه مظهر سلامت نفس و تسليم امر الهي و اسوه ايستادگي است...
شايد تاريخ نام امضاء كنندگان 18هزار نامه به حسين(ع) را به فراموشي سپرده باشد اما نام مسلم بن عقيل تا هميشه تاريخ در كنار مظلوميت بي حدش، غربت بي انتهايش و تنهايي عميقش فراموش نمي شود!
«مسلم» اولين قرباني حج ناتمام حسين(ع) است. اسماعيلي تنها در ميان نامردمان كوفه كه خود پاي در مذبح عشق گذاشت، در جبهه نفاق و تزوير و دورويي شهري كه زادگاه خوارج تاريخ بود؛ حنجره اش را براي شورانگيزترين سروده عرشي جلا داد اما...
مسلم مي دانست كه وقتي معشوق هست،هيچ عاشقي تنها نيست حتي اگر همه عالم، كوفه شود و همه درها بسته و همه دست ها به گناه آلوده!
مسلم بن عقيل، بزرگ ترين سفير تاريخ بر بام حكومت دار الحكومه مي ديد كه دامنه فتح قيام مولايش در عمق انديشه تاريخ چنان گسترده و بارور مي شود، آنچنان كه هيچ جهاد و جنگ و پيروزي در دنيا چنين ماندگار نشد!
و هنوز هم پس از 1400 سال، زمان در آغاز سال هجري، به انتظار
مي ايستد تا طنين نام حسين در كهكشان ها شنيده شود و حيات دوباره بشر آغاز گردد...و اين گونه است كه عاشورا «عيد خون شيعه» مي شود؛ روزي كه خون حسين(ع) و يارانش دنيا را تا ابد بيمه كرد...و اينها همه مطلعي دارد كه نام مسلم بر پيشاني آن مي درخشد.
خيمه دوم؛ ارتفاع پست
پنج شنبه دوم محرم 61 هجري، حسين(ع) و ياران و فرزندانش به بياباني رسيدند كه نينوا نام داشت، حسين(ع) نام سرزمين را پرسيد و پاسخ شنيد: كربلا...
فرمود: پياده شويد، اينجا جايگاه ورود ماست و ريخته شدن خون ما و محل قبرهاي ما...
و اينچنين بود كه تاريخ در آن روز شروع به آغازيدن گرفت و تقويم دلهاي بي قرار به وقت تحويل سال نزديك شد تا به تماشاي شگرف ترين صحنه هاي خلقت آدمي بنشيند!
دوم محرم 61 هجري، كاروان حسين(ع) به بياباني قدم نهاد و براي ابد ماندگار شد كه قرار بود وراثت آدمي بر زمين بار ديگر رخ بنمايد و حسين(ع) وارث انسان شود.
آن روز حضرت خون خدا به سرزميني فرود آمد كه بلند ترين نقطه تاريخ است؛ ارتفاع پستي است در روزگار امتحان و ابتلا...آن روز حساس ترين مقطع آفرينش حيات آدمي در كربلا دوباره جان گرفت و انسان بارديگر خلق شد... و حالا 14قرن از آن پنج شنبه اي كه بيابان هاي عراق ميزبان معجزه خداوند شدند مي گذرد اما تو گويي تاريخ هيچ گاه آغاز حماسه را فراموش نمي كند.
آغاز سپيده دم نبرد كوتاهي كه حسين(ع) در پايان آن فرشتگان را از سوالشان خجالت زده مي كند كه
مي گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء خداوند رازي را
مي دانست كه فرمود اني اعلم مالا تعلمون...
حسين راز سر به مهر خداوند بود؛ رازي كه تا قيامت هم فاش نخواهد شد. ميهمانان كربلا حالا براي تماشاي زشت و زيباي يك حماسه تاريخي بار از شتران بر زمين گذاردند و حسين (ع)خيمه حسيني اش را براي همه تاريخ برافراشت؛ اينجا كربلا است و امروز روز آغاز...آغاز دوباره خلقت!
خيمه سوم؛ قهرمان كوچك
رقيه تنها يك كودك خردسال نيست! رقيه تنها يك امامزاده نيست! رقيه تنها دختر دردانه حسين(ع) نيست؛ رقيه، رمزي از رازهاي عاشوراست؛ رمز بزرگي كه با همه كودكي و معصوميت و مظلوميتش از مرزهاي تاريخ عبور كرد و جاودانه شد...
آن هنگام كه حسين بن علي (ع) مدينه را به مقصد كوفه براي نجات آنها كه نامه نوشته بودند و از ظلم يزيد شكوه كردند، ترك كرد و عازم كربلا شد
مي دانست كه تقدير چگونه رقم خورده است... جبرئيل خبر قيامت عاشورا را به محمد امين(ص)داده بود و آدم (ع)بر نام حسين و مظلوميتش گريسته بود...
مگر مي شود كه حسين(ع) نداند كه قدم در كدام وادي مي نهد و سرنوشت خاندانش چگونه مي شود؟ به او فرمان داده شده بود كه با زنان و كودكان به اين سفر برو كه آنها رسولان و پيامبران نهضت تو خواهند شد...
زينب (س)قافله سالار اين رسولان بود و رقيه نيز پيام آوري براي تمام آنهايي كه تاريخ را امروز در غزه و لبنان و عراق و افغانستان تكرار مي كنند و رقيه ها را بي آنكه بدانند به مسلخ مي برند؛ و چه خيال خامي كه رقيه ها هميشه بر تارك تاريخ بهترين راويان حماسه و خون اند...
و بايد دانست كه عاطفه همه عالميان در كفه ترازوي وجودي رقيه 3 ساله كم مي آورد؛ مگر چه كرده است رقيه با تاريخ كربلا؟...
حسين(ع) اسطوره تسليم و بندگي خداوند است در عاشورا، زينب(س) اسطوره صبر و عباس(ع) نماد شجاعت و وفاداري و ادب. و رقيه...و رقيه؛ مظهر عاطفه و دلبستگي و بندگي در عين كودكي...
چگونه است كه كودكي با فهم
كودكانه اش اينچنين بي امام بودن را تاب نمي آورد و در پي گمشده اش جان مي سپارد؟
رقيه در پشت پرده حجاب، رازهاي نامكشوف كربلا را ديده است، قلب كوچكش بدون پدر ديگر قادر به تپيدن نيست و عزاداري و شكوه اش هم در سوگ پدر تاريخ را شرمگين مي كند: «بابا! آنها كه برايت دعوتنامه فرستادند؛ در كوچه و خيابان بر سر بريده تو هلهله كردند و به ما خنديدند!»
حكايت غريبي است؛ حكايت رقيه با سر بريده پدر كه فهم بشري از دريافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگي و اطاعت محض از ولي زمان است و...
ديگر اينجا گفت وگو را راه نيست
پرده افكندند و كس آگاه نيست
تنها ايستادن بر بلند ترين قله هاي عزت و ادب و صبر، درس كوچكي است كه كودكان حسين(ع) به آيندگان آموختند و رقيه كليد رازهاي ناگشوده فرهنگ عاشوراست...
خيمه چهارم؛ كيمياي محبت
خودش، نامش، چگونه پيوستنش، اجازه جهادش، جنگ و شهادتش و...از زيباترين قصه هاي حماسي - غنايي خلقت است...
امام در آغاز ديدار كسي كه نخستين دلهره ها را به دل اهل بيت(ع) راه داد و راه بست بر پيامبر كربلا، از حر
مي پرسد: «با مايي يا بر ما؟» او سرش را پايين مي اندازد و مي گويد: «بر شما». با اين حال تشنگي از آفتاب وجودش مي بارد. امام دستور مي دهد كه بني هاشم، سپاه سرگردان حر را سيراب كنند. اما تشنگي حر با آب سيراب نمي شود... حر سرش را بالا مي گيرد و مست چشمان امام مي شود. حسين(ع) كه به آغوش او مي رود، «حر» چشمانش را مي بندد و سيراب مي شود ... و اين گونه حر، آزاد مي شود و آوازه آزادگي اش تا قرن ها بر سر زبان مرد و زن مي ماند و اسطوره مي شود... اين وجود حضرت بود كه بر جان حر آتشي افكند كه خنكاي دلپذيرش تا قرن ها و تا ابد او را سيراب مي كند؛ «آري به يمن لطف شما، خاك، زر شود...»
¤
از حسين بن علي به فقيه گرانقدر حبيب بن مظاهر
«واما بعد، اي حبيب! تو نزديكي ما را به رسول الله نيك مي داني و بيشتر و بهتر از ديگران ما را مي شناسي. تو مرد فطرت و غيرتي خودت را از ما دريغ مكن! جدم رسول خدا در قيامت قدردان تو خواهد بود...»
و اين نامه اي است كه حسين (ع) از ميان انبوه انسانهاي آن روزگار براي پيرمردي 80 ساله مي نويسد... همان پيرمردي كه در كودكي هم بازي دردانه رسول الله بود و هم آغوش رسول الله كه فرمود: من دوستدار دوستان حسينم هستم...
حالا حبيب، در تفته سوزان كربلا، حبيبش را يافته و پرچمش را بر دوش گرفته، مي خواهد در ركابش جان بسپارد و به مرگ آبرويي دوباره بخشد، به تاريخ حياتي نو دهد، و به آدميان بفهماند در مكتب حسين(ع) كودك و پير و جوان، تسليم اراده حق اند... مگر نه اينكه عاشوراييان خورشيد بي غروب آفرينش اشرف مخلوقات هستند؟
خيمه پنجم؛ درس بزرگ كودكان
حكايت غريبي است حكايت كودكان زينب(س) و از آن عجيب تر حكايت ايثار زينب(س) است. آنگاه كه عون و محمد بغض كرده نزد زينب(س) مي روند تا برايشان رخصت جهاد بگيرد... چه قندي در دل حضرت بانو آب مي شود از اين سربلندي تا ابد مشعش خود در برابر «امام»...او سربلند شده است كه براي عاشورا فديه اي دارد و كودكانش را قرباني حسين(ع) مي كند.
¤
امام (ع)، عبد الله پسر برادر را بسيار دوست مي داشت و «بنيّ» خطابش
مي كرد؛ عبدالله نيز عمو را چون جان مي ديد با تمام كودكي اش...
پر مي گشود در آغوش حسين(ع)...در روز واقعه؛ زينب (س) كودكي را
مي بيند كه بي واهمه از هر چه سپاه و سياهي و دشمن به سوي حسين(ع) مي دود و او را مي خواند. عبدالله خود را به امام مي رساند و دستان حمايت گر كوچكش را در دفاع از امام بلند
مي كند تا سپر بلاي تيغ«ابجر ابن كعب» باشد كه به سمت حسين(ع) فرود مي آيد. و خروش كودكانه اش را بر سر او فرياد مي زند تا همه تاريخ بشنود... همه تاريخ غم غربت و مظلوميت حضرت سالار را در قطره هاي خون اين نوجوان ببينند؛ چه طنيني داشت صداي كودك!
آسمان مي بيند كه شمشير جهل، وحشيانه فرود مي آيد تا برادرزاده براي هميشه در آغوش عمويش آرام گيرد...
آسمان مي داند اين همان شمشير نفاق و جهل و عداوتي است كه فرق علي(ع) را شكافت، ميخي است كه پهلوي فاطمه(س) را نشانه رفت و زهري است كه جگر حسن(ع) را قطعه قطعه كرد و حالا...«شمشير كفر» براي فرود آمدن، كودك و طفل و امام و معصوم نمي شناسد. و امام نيز براي احياي دين جدش بايد عزيزترين هايش را به قربانگاه بياورد... و عبد الله شاهزاده همان كريم و غريب اهل بيت(ع) است كه مزارش سالهاست آفتاب و مهتاب را سايه بان خود و زائرانش برگزيده است و فرشتگان را در لباس كبوتراني به طواف خود انتخاب كرده است...و عبدالله وارث خون حسن(ع) اينچنين به جسم تيرباران شده پدر در مدينه پيوست و داستان پر رمز و راز كربلا را خونين تر كرد...مگر نه اينكه كربلا ماندگارترين صحنه نبرد حق و باطل است؟
¤
قاسم به قصد جهاد قدم به سوي معركه نهاد... چون حضرت سيدالشهدا(ع) نظرش بر او افتاد كه جان بر كف دست نهاده و آهنگ ميدان كرده است. دست به گردن قاسم آورد و او را در بركشيد و هر دو سير گريستند؛ يكي براي وداع و ديگري براي تقدير...يكي براي رضا و ديگري براي تعبير...تعبير آنچه سالها پيش برايش گفته بودند؛ از كربلا و محرم و عاشورايي كه رقم مي خورد. پس قاسم گريست؛ شايد براي اينكه يك جان بيشتر در بدن ندارد تا عمورا ياري كند... دست عمو را بوسيد تا اذن جهاد حاصل نمود. قاسم جوان زيبا و برومند بني هاشم يادگار و نشان پدر بود در كربلا. نماد مظلوميت هميشگي سرداري تنها!
اصلا گويي قرعه عاطفه در كربلا به نام جوانان افتاده است؛ جوانان طلايه دار سپاه حسين(ع) در برابر ظلم و فساد يزيد هستند
و قاسم نمونه اي از اين جوانان...جنگ او نشان داد كه سپاه ابن سعد ديگر طاقتي ندارد براي قتل حسين(ع)...براي همين هم هر آنكه بر سر راهش باشد، سر مي برد تا به آن يگانه برسد؛ ديگر مهم نيست نوجواني به ميدان آمده و بايد مراعات كند؛ همه توانش را يكجا براي قتل نوجوان به كار مي گيرد...عطش سپاه ابن سعد ديگر به اوج رسيده است و تنها با خون خدا آرام مي گيرد...وه! چه خيال خامي كه اين عطش را هيچ آرامشي نبود...
خيمه ششم؛ خون مردگي...
«تيغ آفتاب» صحرا را وحشي كرده بود آنچنان كه دانه هاي عرق متولد نشده، بر صورت خشك مي شد و انگار داشت سلول سلول آب بدن را مي كشيد... كدام آب؟
حضرت كنار خيمه ايستاده بود و در فكر بود...غمين و حزين... داشت با خودش نجوا مي كرد و مي گفت كه الهي! تو هستي و شاهدي و مي بيني كه دارند چه مي كنند... صداي پاي آشنايي لحظه اي در گوش حضرت پيچيد... وقتش شده است؟
- مي خواهم به ميدان بروم...
چه طنين پر رمز و رازي داشت صدايش...
- نمي گويم نرو ...برو...اما پيش از رفتن كمي اطراف خيمه ها راه برو!
و «علي» در ميدان ظاهر شد؛ سپاه دشمن كه بوي خون مستشان كرده بود، به طمع زره و كلاه خود و نيزه اي ديگر، عزم او را كردند... راستي انگشتر عقيق هم داشت؟ آهنگ حمله گرگ ها ناگاه خاموش شد! گام ها آرام آرام به عقب رفت...
- اين كه رسول الله است...
الله اكبر... ما داريم با رسول الله مي جنگيم...واي بر ما!
حلقه محاصره از هم پاشيد...لشكريان ابن سعد ديوانه وار به عقب باز مي گشتند و گويي از ميدان فرار مي كردند؛ آخر كسي به ميدان آمده بود كه در مدينه محل رجوع هر آن كسي بود كه دلش براي رسول رحمت و رافت
مي گرفت...فرقي نداشت مسلمان و مسيحي و يهودي؛ هر كه قاب چشمانش هوس زيارت رسول الله را مي كرد و دلش آهنگ دلتنگي
مي نواخت، نشاني خانه اي را مي گرفت در كوچه بني هاشم... همان جا كه علي اكبر حسين(ع) زندگي مي كرد؛ لختي نگاه كن تا دمي بياسايي!
ناگاه ملعوني حنجره اش را خراش داد و جمله اي گفت كه جماعت مست ديوانه، دوباره چونان براده هاي آهن گداخته، گرد مغناطيس علي اكبر جمع شدند... مردك زبان باز كرد بر روي نقطه جوش نامردمان كوفه...
ـ او پيامبر نيست! او «علي» است...
بوي تعفن بغض اين زخم خوردگان عدالت علوي، شمشيرها را با لعن و نفرين روانه جغرافياي حضور علي اكبر(ع) كرد...
حضرت مي دانست كه اين جماعت را دلي نمانده تا به ياد رسول الله (ص) اين خيانت تاريخي شان را كمي از حافظه آزادگان جهان پاك كنند اما...اما علي اكبر را به ميدان فرستاد تا ديگر بهانه اي نباشد آنها را كه امام شان را خارجي مي خواندند. او را به قربانگاه فرستاد تا هم ابراهيم خليل(ع) اشك هايش را قيمتي كند و هم اتمام حجتي باشد با تاريخ...تا بگويد اين جماعت رسول الله زمان را نيز نديدند كه مسخ شدگان صحراي كربلا را زر و زور معاويه كور كرده بود... اصلا اين جماعت تشنه خون فرزند رسول الله(ص) شده بودند و خون مردگي پيدا كرده بودند حتي با ديدن تصويري ديگر از پيامبر خدا...
چه جنگي كرد اشبه الناس بر رسول الله! تشنه شد... تشنه بود... تشنه تر شد... به سمت خيمه ها بازگشت و تنها شرم خشك كامي پدر را دو چندان كرد و به وعده شهد شيرين شهادت دوباره به ميدان بازگشت... زياد نگذشته بود كه...
- پدر....خداحافظ... دارم جدم رسول الله را مي بينم... مادرم فاطمه(س) را نيز...اينجا پدرتان علي ابن ابي طالب نيز هستند...خداحافظ!
«سكوت» تنها ميهمان كربلا بود... خيمه ها بي قرار شده بود و چشم ها خيره به پيكر شهزاده...
تيغ آفتاب بر شن هاي داغ و داغ ديده كربلا مي تابد و زينب(س) همچنان در انتظار آن ثانيه هاي تلخ مانده از يك تاريخ خلاصه شده در يك روز...و حضرت چشم هايش را به آسمان دوخته و خدا را شاهد مي گيرد بر اين غم بزرگ و پيروزي ابدي... حالا ديگر «تنهايي» آرام آرام دارد خودش را به كربلاي دل مولا و سينه پردرد بانو مي رساند...
خيمه هفتم؛ فتح خون...
مي تواني چشمانت را ببندي و تصور كني، هزار و سيصد و چند سال پيش، صحرايي گرم و سوزان...
و آفتاب بي رحمي كه براي همه يكسان مي تابد؛ براي همه نه! براي آنها كه تشنه اند بيشتر مي تابد!
هرم آتش داد صحرا را هم به آسمان برده است و چكاچك شمشير سپاهيان؛ عرق خاك را هم در آورده...
در يك سو عمر سعد و سپاهيان انبوهش كه چونان سراب در حال ازدياد و زاد ولدند و...
و در سويي ديگر حسين پسر علي(ع)... نوه آخرين پيامبر(ص). با خاندانش و سپاهش كه 72 نفر است.
مي تواني تصور كني كه چه جنگ نابرابري است! ظهر عاشوراست و تمام ياران و فرزندان امام به شهادت رسيده اند.
امام (ع)تنها مي ماند. ندا مي دهد: آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا يكتا پرستي هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا ياري گري هست؟
آسمان و زمين خفقان گرفته اند و شرم مي كنند از وجود كوفيان. امام قصد دارد به ميدان برود، تا با خون خود بشر را حياتي تازه بخشد. به كنار خيمه مي رود و مي فرمايد: كودكم علي را بدهيد تا با او وداع كنم.
علي اصغر را به آغوش امام سپردند، او را بوسيد و فرمود: واي بر اين گروه اگر جد تو دشمنشان باشد!
عجله نكنيد... قرار است در اين سرزمين اوج قساوت بشري به نمايش گذارده شود و «بل هم اضل» مصداق يابد آنچنان كه حسين(ع) اوج شرافت انسان و خليفه االلهي را به رخ ملائك مي كشد؛ قرار است اينجا صلابت درس گيرد، ايمان زنده شود، صبر شرم كند، شجاعت سرمشق پيدا كند، و مظلوميت متولد شود...
امام به ميدان مي آيد و شيرخواره اش را بر دست مي گيرد... مي خواهد سپاهيان باطل را به خود بياورد شايد دلي لرزيد و قلبي تكان خورد از اين همه ظلم... عطش فرياد كودك را بلند كرده است...اگرچه معلوم نيست شايد علي اصغر دارد مي گويد «اذن جهادم دهيد...» چشم ها نازك شده است و در سكوت صحرا، پژواك اشك هاي علي اصغر گوش تاريخ را براي هميشه زخم
مي كند...و ناگاه سپيدي گلو...اين گونه است كه حرمله، تير سه شعبه را در گلوي طفلي تشنه فرود مي آورد و كودك آخرين ياري گر فرياد «هل من ناصر» حسين(ع) مي شود؛ امام با صلابت و شكوهي بي نظير مشتي از خون علي اصغر(ع) را چنگ مي زند و به آسمان مي پاشد و قطره اي از خون كودك بر زمين نمي چكد تا ستون هاي زمين از هم نپاشد...
خيمه هشتم؛ سقاي آب
و ادب
حادثه دارد به اوج خود نزديك مي شود؛ از روز هفتم محرم آب را بر فرزندان امام بستند. تشنگي امان كودكان را در صحراي سوزان نينوا زير هرم آتش آفتاب بريده است. عباس(ع)علمدار سپاه است و پرچمدار حسين(ع) و محافظ خيمه ها و فرزندان امام. عباس(ع) تشنگي كودكان را مي بيند و اضطرارشان را ،مي خواهد برود و براي بچه ها آب بياورد. هنگام رخصت از امام تنهايي او را مي بيند در ميان اين نامردمان ... فرياد العطش فرزندان حسين او را بي تاب كرده است.
چه كند عباس با اين همه ترديد؟ صلابت و استواري و دليري او همه در مقابل دشمن است. تاب ديدن اشك بچه ها را ندارد؛ هروله مي كند ميان خيمه حسين (ع) و بچه ها...تنهايي امام را نيز نمي تواند ببيند. عاقبت از امام اذن ميدان مي گيرد.
امام سخت مي گريد و مي گويد: برادرم قبل از نبرد براي كودكانم قدري آب بياور!
...و اين خواسته امام كافي است تا همه هستي عباس(ع) آب شود ... به سوي فرات مي رود! تيري است كه از چله رها شده.
و آن گاه كه با صورت، پيكر پاكش برزمين مي افتد براي نخستين بار امام را برادر صدا مي زند! و امام سراسيمه خود را به علمدار مي رساند...حسين (ع) مظهر صبر و ايستادگي برپيكر برادر زانو مي زند، مي گريد و مي گويد «الان انكسرظهري» كمر عالم هم خم مي شود در مقابل داغ حسين(ع)! و اگر حسين(ع) دوباره برنخيزد به يقين نبض هستي نيز ديگر نخواهدزد.
اما رسالت او هنوز به پايان نرسيده است. امام بايد بماند تا معناي «ما لا تعلمون» را به ملائك بچشاند و تنها و بي علمدار به خيمه ها بازگردد...حماسه به اوج خود نزديك مي شود؛ امام تنها مانده است؛ بي عباس ... بي برادر!
خيمه نهم؛ سلام بر زينب(س)
اينك زينب(س) بربلندترين نقطه تاريخ ايستاده است؛ حساس ترين مقطع آفرينش. مي داند كه اگر برزمين بنشيند پرچم كربلا فرو مي افتد و اگر بشكند، پيام عاشورا مي شكند. عقيله بني هاشم اينك تنها ميراث دار بشريت است. ايستاده مي ماند تا زمين و آسمان از بي سرو ساماني نجات يابد. درد و داغ و رنج و مصيبت ذره اي از جلال علوي زينب(س) نكاسته است... آن گاه كه در بارگاه يزيد بر سر او فرياد مي كشد: «اي فرزند آزاد شدگان به منت! هر مكري كه
مي تواني بساز و هر تلاشي كه مي تواني بكن! به خدا سوگند كه ريشه ياد ما را نمي تواني بخشكاني و وحي ما را نمي تواني بميراني...و دوره ما را نمي تواني به سر برساني و ننگ اين حادثه را نمي تواني از خود براني...»
و زينب(س) تمام عمر، خود را براي اين روزها مهيا كرده بود. از ازل خدا براي او تنهايي را رقم زده بود تا تماما براي او بماند.
در كربلا بناست زينب(س) بماند وهمان حضور جاودانه و بي نظير خداوندي. بناست زينب(س) بماند تا كربلا ماندگار شود.
و اين زن؛ عقيله عرب، عقيله
بني هاشم، عقيله عالم...ايستاده مي ماند! كه آسمان بر ستون صبر او استوار است.
حيات در كربلا دوباره متولد مي شود، آنگاه كه خدا خود به تسلاي زينب(س) مي آيد...
خيمه دهم؛ واي دلم را چه شد؟
كربلا داغدار خون مردي است كه از ابتداي خلقت، تمام اولياي الهي در انتظار رويت روي او، خون گريه كرده اند...حالا تصوير غم انگيزترين و شورانگيزترين شهادت عالم را در ميان اين واژه هاي مطبوعاتي مگر مي شود، منتشر كرد؟! رنگ خون گرفته دل ما از اين خيمه آخر كه جز اشك، راهي براي بيانش نيست! صلي الله عليك يا اباعبدالله!

 



خشت اول

شب ها عاشق تر مي شويم
اين روزها كدام شهر و ديار را مي شناسي كه پاييز به حال و هوايش سركي نكشيده باشد؟ همان بهاري كه به قول شاعرش عاشق شده است! رنگ رنگ براي معشوق، رخت مي پوشد؛ دانه دانه برگ هاي اخرا ارغواني پيراهنش را دستچين مي كند و سنگ فرشي از برگ و رنگ مي سازد تا شايد در رنگ بازارش، معشوق بساطي بيفكند. راستي با همه رنگ بازي هايش چه رنگ پريده است! مي داني چرا؟ پاييز، مجنون بي ليلي است!
ديگر فصل عاشقي هاي رنگي- خيالي پاييز بس است. فصل، فصل عاشقي ماست. پاييز هم دلش خواست بيايد و سهمي از عشق بگيرد. ما هم مجنونيم و هم ليلي داريم. يادش باشد كه ما رنگ رنگ براي معشوق رخت نمي پوشيم و تنها همه يكرنگ سياه مي شويم. ما يك دل داريم و هفتاد و دو عشق!
شب ها عاشق تر مي شويم آن هم زير نور ماه؛ آن گاه كه شانه هاي شهر، مشق زنجير مي كنند؛ مشق هر ساله اي كه بلنداي هر يا حسينش طبلي بر سينه سوخته آسمان مي شود و سطرسطر، باران را به چشم شكسته اهالي محرم ناودان.
شب ها عاشق تر مي شويم آن هم زير نور ماه؛ ما را دگر به ماه شب چهارده نياز نيست كه ما ماه بني هاشم داريم؛ آن گاه كه دست ها بر بي دستي عباس(ع) سينه كوب مي شوند و تو به ياد رقيه اي! رقيه اي كه مي گفت: « خدايا! عمو را دست خالي برگردان اما بي دست نه!» و دوباره حكايت، حكايت چشم است، چشم هايي كه به هواي رقيه(س) چه تر، جان مي گيرند و شهر را برايش نذر آب مي كنند.
اين روزها دوباره بوي نذري و قيمه به هواي سرگردان هر كوي و برزن روان است. عطر شله زردهاي گلابي با دارچين و مغز بادام؛ دارچين هايي با سادگي نقش « يا ابوالفضل». اين روزها هوا طعم تشنگي رقيه (س) ندارد، آخر تا بخواهي آب است و شير و سلام بر همه تشنگي ها... كاش جرعه اي از سهم شير اين روزها و شب هايمان سهم 6 ماهگي اصغر مي شد؛ آن روز كه رباب كنار گهواره، لالايي شير مي خواند و سكينه مشك عمو را از فرات آرزو مي كرد و ما امروز فرات را از سكينه آرزو! يادت نرود حاجاتت را به قنداقه اش سنجاق كني.
اين شب ها در دلمان تكيه هايي به پاست، بر پا تر از تكيه هاي كوچه و بازار. خيمه زده ايم و بر سر در هر خيمه اي علمي افراشته...
كنار خيمه ها زانو مي زنيم؛ نم نم، باران مي شويم و زير لب كلمات را رديف مي كنيم؛ رديف هايي كه هق هق شان قافيه دارند و روضه مي شود به دلمان. خسته ايم از همه موسيقي هايي كه ريتمشان «حسين و عباس» نيست. دلمان خيمه نشيني مي خواهد نه خانه نشيني؛
خيمه نشيني « حسين، عباس، زينب» خسته ايم از خانه هايي كه تنها به ديوارشان «ظهر عاشورا» ست و ما در جست و جوي سبك نقاشي اش هستيم نه سبك حسيني اش!
ما پشت خيمه ها خيمه زده ايم...به خيمه عباس (ع) كه مي رسيم انگار دوباره همان روضه قديمي، چنگ دلمان مي شود: «سقاي حرم، مير و علمدار نيامد...» تو سقا نمي شوي؟
پاي ماندنت نيست. علم هنوز افراشته و يادت مي آيد كه اين جا باب، باب «باب الحوائج» است. حرف هايت را بريده بريده بغض حاجت مي كني و پشت خيمه رها... مي داني كه صاحبش خريدار خوبي است.
حالا در كوچه پس كوچه هاي دلمان به خيمه حسين (ع) مي رسيم، بيشتر از همه بيشترها دلمان هواي لبيك « هل من ناصرينصرني» دارد؛ بايد كوفي نمانيم. لبيك مان را به گوش فلك سر مي دهيم تا آن جا كه جهان و جهانيان كر شوند و به زبان جواني-حسيني مان عهد مي بنديم كه تا سر و سينه داريم سرمان سربندش باشد و سينه مان سينه زنش.
و چه بر سر دل مي آيد آن گاه كه پشت خيمه زينب (س) چادر مي زند! خيمه اي كه مشق آب است و بابا! فردا به اين خيمه؛ زينب، حسين مي گويد و رقيه، بابا!
فردا به اين خيمه؛ زينب، عباس مويه مي كند و رقيه، عمو! فردا به اين خيمه چادر سياه سه سالگي بر سر رقيه مي رود و هم چادر خميدگي عمه، دوان دوان پي قتلگاه! فردا اين خيمه نشان از دامن نيم سوخته سكينه دارد و پاي زخمي و تب داري بر شن هاي تفتيده.
به خورشيد بگو به «ده» كه رسيد مهربان تر بتابد، اين جا همه پاها زخم دارد! پا كه نه همه دل ها.
فردا به اين خيمه، كودكان، «بابا جان داد» را مشق مي كنند نه «بابا آب داد!»
فردا به اين خيمه، تنها ترين تنها رقيه است؛ با «بابا بابا يي» بريده، درست مثل سر بابا! بريده بريده!
فردا اين خيمه، عاشوراي دلت مي شود، عاشورايي كه رقيه، لب تشنه بگويد «بابا» و تو جان سوخته بگويي «حسين».
شعله اجاق ديگ هاي نذري را بيشتر مي كنيم و دل، بيش از پيش آتشي مي شود؛ آتشي كه از 1400 سال پيش تا به امروز من و تو نسل سومي زبانه كشيده و خاموشي اش در هيچ آبي نيست. پس بمان و محرم را با اهالي خيمه شعله ورتر كن! روز دهم نزديك است.
اين روزها شش دانگ دلم، دلت عاشق شده پس بيا هواي شش گوشه را به تنفسي ازعطر سيب و ياس از صاحبخانه طلب كنيم. شايد سهم بين الحرمين مان همين پاييز باشد، آن وقت پاييز را عاشق و همسفر خود كرده ايم! عاشقي به سبك خودمان؛ يكرنگ و حسيني. آن وقت ديگر خبري از رنگ بازي هايش براي ليلي خيالي نيست!
شيما كريمي

 



بوي بارون

عبور مي كني آسوده و رها در برف
و بي خيال رها مي كني مرا در برف
عبور مي كني و سوگوار مي خوانند
پس از تو مرثيه ام را كلاغ ها در برف
هراس رفتن و جا ماندن بي انجامي ست
تمام معني اين چند رد پا در برف
كه زير بارش يكريز برف خواهد ماند
جهان برفي بي تو، عبور ما در برف...

مهرداد نصرتي

 



ساعت 25

هفت شماره را مي گيرم:
ايمان، عشق، محبت، صداقت، ايثار، وفاداري، عدل
... بــــــــــــــــــــوق ...
شماره مورد نظر در شبكه زندگي موجود نمي باشد،
لطفا «مجددا» شماره گيري نفرماييد!
هفت شماره ديگر: دوست، يار، همراه، همراز، همدل، غمخوار، راهنما
... بــــــــــــــــــــوق ...
مشترك مورد نظر در دسترس نمي باشد!
باز هم هفت شماره ديگر: خدا، پروردگار، حق، رب، خالق، معبود، يكتا
... بــــــــــــــــــــوق ...
لطفا پس از شنيدن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد:
سلام ... خداي من !
تو مي داني كه من دلواپس فرداي خود هستم
مبادا گم كنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم كنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبت هايت
مرا تنها تو نگذاري
كه من تنهاترين تنهام؛ انسانم
خدا گويد:
تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم
تو اي والاترين مهمان دنيايم
تو اي انسان!
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن...
يك قدم با تو
تمام گا مهاي مانده اش با من!

 



خبر سوم

سياسيون و شبكه هاي اجتماعي
اوباما رييس جمهوري فعلي امريكا كه براي پيروزي در انتخابات رياست جمهوري آمريكا در سال 2012 دغدغه هاي جدي دارد و شانس زيادي هم براي انتخاب مجدد ندارد، در آخرين اقدام تبليغاتي خود به سرويس گوگل پلاس پيوسته است.
اوباما قصد دارد از اين طريق فعاليت هاي تبليغاتي خود براي انتخابات سال آينده رياست جمهوري را سامان دهد. دولت وي در چهار سال اخير همكاري هاي اطلاعاتي و سايبري فراواني با گوگل داشته و از جمله داده هاي فراواني را در مورد فعاليت كاربران مخالف با سياست هاي خود از طريق گوگل جمع آوري كرده است.
در صفحه اوباما در گوگل پلاس اعلام شده كه از اين طريق براي جمع آوري ايده هاي كاربران در مورد نحوه سازماندهي پيكار تبليغاتي و همين طور جمع آوري كمك هاي مادي و معنوي اقدام خواهد شد.
اوباما در سال 2008 هم به نحو گسترده اي از امكانات اينترنت براي سازماندهي، جمع آوري پول، تبليغات و برقراري ارتباطات استفاده كرده بود و برخي كارشناسان توجه وي به اينترنت را يكي از عوامل مهم پيروزي او به علت توانايي در برقراري ارتباط با نسل جوان مي دانند!
همچنين حامد كرزاي رييس جمهور افغانستان صفحات خود را درشبكه هاي اجتماعي فيس بوك و توئيتر راه اندازه كرده و بلافاصله دوستاني را پيدا كرد. اين مطلب را دفترمطبوعاتي رييس جمهور افغانستان اعلام كرد. كرزاي صفحات خود را روز چهارشنبه گذشته راه انداخته و تا ظهر پنج شنبه 172 دوست در توئيتر و 134 دوست در فيس بوك پيدا كرد.كرزاي دفتر كاخ سفيد،نمايندگي سازمان ملل متحد براي كمك به افغانستان و بخش پشتوي شبكه راديويي بي بي سي را به عنوان دوستان خود انتخاب كرده است! همچنين كرزاي در توئيتر به 16 وبلاگ از جمله وبلاگ هاي سي ان ان، بي بي سي، روزنامه گاردين پيوسته است.
به هرحال شبكه هاي اجتماعي حتي اگر با هدف سرگرمي و يا تبادل اطلاعات هم راه اندازي شده باشند؛ حالا ديگر ابزاري براي افزايش قدرت و همچنين بازاريابي سياسي محسوب مي شوند.

 



يك چكه اينترنت

حركت كشتي نجات آدميان، احتياجي به دريا ندارد؛ اين كشتي بر روي قطره اشكي مقدس كه براي حسين(ع) ريخته مي شود، مي گذرد...
¤
فرياد را همه مي شنوند، هنر واقعي شنيدن صداي سكوت است
¤
لنگه هاي چوبي در حياطمان گرچه كهنه اند و جيرجير مي كنند؛ محكمند...خوش به حالشان كه لنگه همند!
¤
اي عشق سربلند كه بر نيزه مي روي
از حلقه كمند تو لايمكن الفرار
¤
شادي هايم هديه به تو! كم بودنش را بر من خرده مگير!
اين تمام سهم من از اين دنياست...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14