(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 20 آذر 1390- شماره 20093

نوكر محال است صاحبش را نبيند
گزارشي از محرم در كربلاي ايران
آنها خادم الشهدا هستند
خلباني كه شهر سنندج را نجات داد
ققنوس آسمان ايران



نوكر محال است صاحبش را نبيند

هنرمند انقلابي، سيد مسعود شجاعي طباطبائي در جديدترين مطلبي كه در وبلاگ خود-وصيت نامه- در نوشته به ذكر خاطره اي پيرامون نظر شهيد «سيد مرتضي آويني» در باره طرحي كه در پشت مجله سوره براي شهيد مهندس «مصطفي ابراهيم مجد» كار كرده بودند پرداخته است. حسن ختام مطلب، وصيت نامه آن شهيد را براي آگاهي بيشتر مخاطبان خود ارائه نموده ايم.
¤ ¤ ¤
مي دانم كه پرنده عشقم، بدنم را همچون قفسي مي پندارد كه در باغ نهاده اند، همچون يك ماهي زيبا در تنگ كوچك آب در دل اقيانوس..
سالها قبل در مجله سوره اين طرح را كشيدم، شهيد مرتضي آويني آن را ديد، با اينكه طرحم تنها در چند خط خلاصه مي شد در پشت جلد نشريه سوره به دستور آقا مرتضي چاپ شد، وقتي براي بار اول طرح را ديد، پيشانيم را بوسيد و گفت:
« مي بيني سيد جان چقدر تنهاييم، كمي تلاش كنيم با يك جست مي توانيم خود را به اقيانوس عشق برسانيم. عشق را مي بينيم، فاصله مان با آن تنها يك جداره نازك شيشه اي است اما...»
پي نوشت:
1- آقا سيد، مي پندارم عشق تنها با قطره هاي اشك معنا مي دهد، چقدر دلتنگم، چقدر خسته، هر روز فاصله ام با عشق بيشتر و بيشتر مي شود و در منجلاب سياه زندگي روز به روز بيشتر فرو مي روم، چه زيبا كلام معرفت را يافتي و چه زيبا به دنياي زيباي عشق شتافتي...
2- مدتهاست خانه جسمم خالي از روح است.
3- خانه تن تنها راه فرسودگي را مي پيمايد به اميد روزي كه از اين سرگرداني نجات پيدا كند.
4- اگر در درون اين جسم ، نردباني به سوي آسمان نباشد، چه چيزي جز باتلاق زشت دنيا در آن باقي مي ماند.
5- اي شهيد، اي آن كه بر كرانه ي ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي، دستي برار و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز، از اين منجلاب بيرون كش.
6- چه زيبا در دل وصيت نامه اش ، شهيد مصطفي ابراهيمي مجد نوشت: نوكر محال است صاحبش را نبيند ، من نيز صاحبم را ، محبوبم را ديدار كردم.
7- در پايان تنها مي توان گفت: اين چشمان پر از گناه چگونه مي تواند صاحب و محبوب را ببيند ، خدايا از اسارت حيوانيم بيرونم بياور..و وجودم را ملتهب كن ، مرا در آتش عشق حسين، محبوب درگاهت بگداز تا بتوانم با نفي اين اسارت نفساني روي ديدن آقا و مولايم را داشته باشم.
¤ ¤ ¤
شهيد مهندس «مصطفي ابراهيمي مجد»، فرزند احمد در سال
29/7/1333 در تهران ديده به جهان گشود. وي در سال
26/6/1360در منطقه عملياتي دارخوين به شهادت رسيد. پيكر مطهر اين شهيد در گلزار شهداي بهشت زهرا ( س ) تهران در قطعه 24رديف 95شماره 24 به خاك سپرده شد. نكته اي كه اين شهيد را از ساير همسايگانش در بهشت زهرا متمايز مي نمايد جمله اي است كه بر سنگ مزار او حك شده است:«اينجا خانه شهيدي است كه به انتظار قيام مولايش آرام گرفته است.»
علت نگارش اين جمله را بايد در وصيتنامه به جا مانده از اين شهيد جست وجو كرد. متن كامل وصيتنامه مزبور به اين قرار است:
بسمه تعالي
استغفرالله ...
(متن عربي دعاي مشلول)
من مصطفي ابراهيمي مجد دعاي فوق را كه در زيارت حضرت صاحب الامر آمده تا به انتها جزو اعتقاد خود دانسته و اين زيارت را به اين جهت بيشتر متذكر شدم چون در انتهاي دعا امام عصر(عج) را شاهد و گواه بر شهادتين خود مي گيرم و از شما مي خواهم كه دعاي فوق را خوانده و در آنجا من شهادتين را به طور كامل پذيرفته ام و علت ذكر نكردن فقط به خاطر طولاني شدن وصيت نامه است .
اشهدك يا مولاي اني اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمد عبده و رسوله لا حبيب الا هو و اهله و اشهدك يا مولاي ان عليا اميرالمومنين حجه و الحسن حجه و علي بن الحسين حجه و محمد بن علي حجه و جعفر بن محمد حجه و موسي بن جعفر حجه و محمد بن علي حجه و الحسن بن علي حجه فاشهدانك حجه الله انتم الاول و الاخر .
الي آخر و سپس سلام بر نائب الامام الخميني بزرگ و سلام بر شما همه بندگان پاكباز خدا و سلام بر شما شهيدان راستين اسلام .
برادران و خواهران در اين زمان رحمت خدا به تمامي بر ما نازل گشته و در اين روزها خداوند بزرگ ترين لطف را بر ملت ما كرده است و اسباب و مرگ لقاء خود را براي ما فراهم ساخته است و مبادا كه غافل باشيد . خدايا تو را شكر مي كنم كه عشق حضرت مهدي ( عج ) را در دل من جاي دادي و خدايا تو را شكر مي كنم كه مرا به زيور ايمان آراستي و قبل از هر چيز لازم است از آنان كه واسطه كسب معارف الهي من بوده اند از خدا براي اين بزرگواران طلب اجر و علو مقام كنم و اينان بودند كه قلب مرا روشن ساختند تا توانستم كلام پاك و گوهر بار امام امت خميني بزرگ را با تمام وجود دريابم كه چه بسا ديگران را در درك كلام او عاجز مي دانم. خدايا اين بزرگوار را براي مردم شيعه نگهدار باش .
بگذاريد بعد از مرگم بدانند كه همان طور كه اساتيد بزرگمان مي گفتند نوكر محال است صاحبش را نبيند من نيز صاحبم را ، محبوبم را ديدار كردم اما افسوس كه تا اين لحظه كه اين وصيت را مي نويسم، ديدار مجدد او نصيبم نگشت. بدانيد كه امام زمانمان حي و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان مي باشد. از ياد او غافل نگرديد. ديگر در اين مورد گريه مجالم نمي دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را براي هيچ كس نگفتم مبادا كه ريا شود و فقط كه ديگر مي گويم كه از آن ديدار به بعد چون ديگر تا اين لحظه او را نديده ام تمام جگرم سوخته است . و اكنون به جبهه مي روم تا پيروزي اسلام را نزديك سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و اميدوارم كه آن حضرت حكومتش را در زمان حياتم ببينم ( وان حال بيني و بينه الموت ) و خدايا اگر مرگ بين من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز، هنگامي كه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالي كه كفن بر تن دارم و ...
( دعا ي مشلول را در ابتدا نوشته ام ) .
باري برادران مي روم براي پيروزي و اگر در اين راه شهادت بالهايش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد چه خوب و نيكوست . و مادر با تو مي گويم مادر : از اينكه فرزندي را به پيشگاه خدا تقديم داشتي رنجور و غمين مباش بلكه شاد و سراپا سرور باش. مادر تو بر گردن من حقهايي داشتي و نيز تو پدر متاسفم از اينكه حقوق شما را آن چنان كه خدا بر من قرار داده بود نتوانستم انجام دهم مرا ببخشيد و از خدا بر من طلب عفو كنيد و نيز بخواهيد كه هر كس كه بر گردن من حقي داشته كه نتوانسته ام ادا كنم مرا ببخشيد و اما مادر بر گردن تو حقي را مي گذارم و آن اين است كه اگر من شهيد شدم كه خود را لايق شهادت نمي دانم بلكه بايد بگويم مرگ يا اجلي به سراغ من آمد مادر چون تو روزي آرزو داشتي كه من ازدواج كنم و امر خدايي را انجام دهم ولي تاكنون اين طور نشده بعد از مرگم به جاي آنكه گريه و زاري كني كارت عروسي تهيه كن در يك طرف اسم و در يك طرف ديگر نام شهادت را بنويس و مانند ديگر كارتهاي عروسي و كاملا شبيه به آنها با كلمات سرور و شادي زينت بده و براي آشنايان و دوستان بفرست و آنها را در جشن اين موهبت الهي كه نصيب من و تو شده دعوت كن و با شيريني و شربت از آنها پذيرايي كن .
مادر اشك را برچشم تو هيچ كس نبايد ببيند زيرا هر قطره اشك ما چون دشمن اسلام را شادمان مي كند پس گريستن در اين مورد امري است ناشايست . مادرم از اينكه شير پاكت را حلالم كردي متشكرم و از اينكه چنين فرزندي داشتي سرافراز باش و لباس سرور به تن كن .
شما برادران و خواهرانم : فرزندانتان را به عشق مهدي ( عج ) آشنا سازيد و آنان را براي جهاد در راه آن حضرت هميشه آماده نگه داريد .
والسلام.

 



گزارشي از محرم در كربلاي ايران
آنها خادم الشهدا هستند

هدي مقدم
1. عطر سيب سرخ حسيني
مونا با خوشحالي وارد كوپه شد و گفت: بچه ها همگي كه ن شاالله حالتون خوبه؟ شايد اگر مونا با اين همه انرژي و شادي وارد كوپه ما نمي شد و خودش خواب خودش را تعريف نمي كرد؛ اين جوري منقلب نمي شديم. صداي تلق تلق قطار، به عنوان زير صداي حرفهايش، حس خوبي را منتقل مي كرد.
با لحن خاصي گفت: ديشب خواب عبدالمجيد رو ديدم بچه ها...
پرسيدم: عبدالمجيد ديگه كيه آبجي؟ با ذوق خاصي گفت: وقتي آقا كرمانشاه رفته بودند، ما توي غرب خادم بوديم. اونجا يواش يواش با شهداي منطقه غرب انس گرفتيم. عبدالمجيد اميدي يكي از اونا بود. تا خواست ادامه خوابشو تعريف كنه گفتم: خوب؛ من كه نفهميدم اين عبدالمجيد كي بود!!! با حالتي شيفته گفت: عبدالمجيد اميدي، يكي از فرمانده هاي منطقه ميمك بود. خيلي مظلوم شهيد مي شه. اونا تو محاصره مي افتن و چند تا از بچه هاي گردانش هر طور كه شده، از حلقه محاصره عبور مي كنن تا براي اونا كمك بفرستن. قبل از رفتن پلاك هاشونو به عبدالمجيد ميدن و نقشه هاي منطقه رو مي برن. با عنايت خدا اونا سالم به مقر نيروهاي خودي مي رسند ولي قبل از رسيدن كمك، نيروهاي عبدالمجيد قيچي مي شن و به جز يكي دو نفر كه اسيرشون مي كنن، عراقي ها، مابقي بچه ها مخصوصاً خود عبدالمجيد اميدي رو به طرز فجيعي شهيد مي كنن. دوستاش مي گن يكي از علت هاي شكنجه اون قبل از شهادت، علاوه بر گرفتن اطلاعات منطقه، وجود اون پلاك ها تو جيب عبدالمجيد بوده... حالا مي ذاري بقيه خوابمو بگم؟!
همگي برامون جالب بود بدونيم اين چه خوابي هست كه اين همه خواهر مونو رو سر ذوق و شوق آورده. گفت: بچه ها؛ ديشب خواب عبدالمجيد رو ديدم. با دو تا از فرمانده ها اومده بودن ديدن ما. توي يه باغ بزرگ بوديم. همه بچه هاي اين كاروان هم بودن. خانم اميدي معاونت هم بود. از عبدالمجيد پرسيدم چي شده؟ گفت: اومديم ازتون تشكر كنيم. ما شما رو به عنوان خادم قبول كرديم و ارزش اين كار شما، تو اين سفر براي ما خيلي بالاست. براي همين بين خادم ها، شما يه نشان افتخار پيش ما داريد. من خيلي هيجان زده شده بودم. اومدم تا شمارو يكي يكي معرفي كنم. هر كدوم از شماهارو كه به اسم فاميلي معرفي مي كردم؛ يكي از اون از فرمانده ها كه نمي شناختمشون، از روي ليست اسم كوچيكتونو مي گفت و بعدش عبدالمجيد خم مي شد و پايين چادرهاتونو مي بوسيد. بهش گفتم: اين چه كاريه، مارو خجالت زده مي كني؛ گفت: مي خوام اون غبار خستگي سفر، از وجودتون بره. بعد از معرفي به هر كدوم از ماها، يه سيب سرخ بزرگ داد. البته توي كيسه اي كه دستشون بود، چند تا دونه سيب بيشتر نبود، ولي هر چي ازش برمي داشتن و مي دادن، كم نمي شد. بچه ها، عطر اون سيب، هنوز تو شامه منه... عجب رايحه اي داشت، به عمرم همچين بويي رو حس نكرده بودم...
نگاهي به مونا كردم و با ترديد گفتم: يعني به همه ماسيب دادن؟آخه من خادم نيستم ها... گفت: آره! به همه ما 12 نفر، سيب دادن. به دو تا از پسرها هم دادن. از خانم اميدي هم تشكر كردن كه مارو به اين سفر فرستاد و مقدماتشو فراهم كرد.
يه لحظه احساس كردم به غير از صداي تلق تلق قطار، هيچ صدايي حتي نفس كشيدن بچه ها هم شنيده نمي شه. انگار همگي تو اغماء بوديم.
زهرا كه پيشكسوت بچه هاي جهادي و خادم بود گفت: من اين خوابو دوست ندارم! آخه آدم مغرور مي شه و ديگه كارش اخلاص نداره. تازه خواب حجت نيست! نفيسه از بچه هاي دكتري فيزيك هسته اي، گفت: خوب؛ آدم نبايد مغرور بشه! ضمناً خواب اگر باعث شه تو به كاري كه مي كني، بيشتر ايمان بياري و اميد و شور و تعالي رو درون آدم تقويت كنه، به نظر نمي آد مشكلي داشته باشه! اگر توي خواب بگن فلان كار عجيب و غريب بكن و يا يه چيزي مثل اينا، خواب حجت نيست، اين خوابي كه مونا ديده، فقط مسوليت مارو سنگين تر مي كنه و مارو تو راهمون ثابت قدم... اي خدا؛ توفيق كار براي شهدارو از ما نگير...
من تو عالم خودم بودم. ياد سيب و حديث امام سجاد در بحارالانوار و روز عاشورا تو فكه...
«سيب سرخ بهشتي، هديه اي بود از آسمان براي حسين
عليه السلام كه تا روز عاشورا با او بود... هر كه طالب عطر آن باشد؛ سحرگاهان آن را در حرم حضرتش خواهد يافت... »
شبي كه مونا خواب ديده بود، شب شام غريبان بود... اين كاروان هم خادمين شهداي غرب بودن كه براي تقدير، روزهاي آخر دهه اول محرم اومده بودن جنوب... شهدا هم خادمين سالارشون سيدالشهداء بودند... ما ديروز كه عاشورا بود؛ توي فكه بوديم... جايي كه 120 نفر تشنه لب شهيد مي شن...
2. دانشجوي خادم؛ پديده جديد خلقت!
خب البته اونا حقشون بود كه سيب بگيرن! پدر نگاه عميقي به من كرد و گفت: چرا فكر مي كني باور نمي كنم؟ مگه خودت نگفتي اونا به صورت اتوماتيك به هر يادمان و مقري كه مي رسيدن، شروع مي كردن به نظافت و رسيدگي به كارهاي زمين مونده؟
گفتم: اين يه قسمت از كارشون بود! اساساً اين رفقاي جديد، خيلي عجيب بودن. انگار نه انگار كه هم سن و سال من هستن و با من تو يك جامعه زندگي مي كنن. انگار اونا از يه سياره ديگه اومدن! وقتي رفتيم خرمشهر، محل اسكان، زائر سرايي بود كه در مجاورت مسجد جامع بود. اين بچه ها، وقتي خسته و كوفته رسيديم اونجا فكر مي كنيد چكار كردن؟ همش در و ديوارو نگاه مي كردن و مي گفتن: اينجا روح نداره! كار فرهنگي توي اينجا خيلي سخته! بعد با بچه هايي كه قبلاً اينجا بودن، راجع به ارتقاي سطح ارائه خدمات به زائرايي كه قراره سه ماه بعد بيان، شروع به صحبت كردن! اينكه چطور راهنمايي كنن، چطور اسكانشون سازماندهي شه، غذا چطور بدن بهتره! نكته جالب اينه كه شايد اصلاً هيچ كدوم اونا اينجا نباشن! به خدا اونا خيلي آدم هاي عجيبي هستن!
وقتي رسيديم هويزه، بلافاصله چند قسمت شدن. يه قسمت رفتن يادمان رو جارو كنن، يه قسمت رفتن سراغ سرويس بهداشتي ها و يه قسمت تو محل اسكان مأمور جابه جايي اثاث و وسيله هاي بچه هاي راويان و رسيدگي به امور پتو شدند!
چند تا از زائرايي كه اونارو تو سرويس بهداشتي مشغول كار ديده بودن، گفته بودن، به شما چقدر حقوق مي دن؟ بچه ها هم خنديده بودن و گفتن: ما دانشجو هستيم، حقوق نمي گيريم! سوز سرمايي كه تو هويزه شب عاشورا مي اومد به حدي بود كه آدم واسه وضو گرفتن، به استغاثه مي افتاد و سعي مي كرد بعد از وضو، بلافاصله خودشو به اولين سيستم گرمايشي برسونه قبل از اينكه استخوناش يخ بزنه! ولي بچه ها دوساعت و نيم تمام، دستشويي مي سابيدن و زباله هارو جمع مي كردن!
بابام نگاهي به من كرد و گفت: نمي خواي بگي تو هم رفتي سرويس بهداشتي كه؟ سرمو انداختم پايين و گفتم: نه؛ من قسمت پتو بودم! بابام گفت: پس هنوز خيلي كار داري تا سيب بخوري!
هيجان زده گفتم: بابا؛ كي فكر مي كنه تو اين مملكت، دانشجوهاي كارشناسي ارشد و دكتري، توي سخت ترين شرايط برن جايي كه نه خواب دارن نه غذاي درست و درمون؛ به خاطر اين كه ياد شهدا زنده نگه داشته بشه و كسايي كه مي آن اونجا، تحت تأثير اين محيط معنوي قرار بگيرن و سعي كنن آدم هاي متفاوتي بشن؟ تو اين دوره زمونه كه بعضي ها به خاطر پول و راحت طلبي، حاضر هستن هر كاري بكنن، اين بچه ها مخلصانه و بدون حقوق و مزايا، چند روز از مفيدترين روزهاي كاري و تحصيلي شونو بيان و كارجهادي براي شهدا مي كنن. جالب اينجاست كه وقتي هم براي قدرداني ازشون دعوت مي كنن كه بيان و از قداست اين زمين ها تو روزهايي مثل عاشورا و تاسوعا بهره ببرن، دوباره بدون كوچك ترين اشاره اي، برن و كار كنن!
وقتي سخنرانيم جلوي بابام تموم شد؛ بابام گفت: اين يعني بسيجي! حالا مي فهمي وقتي حسن باقري مي گه بسيجي ها، پديده جديد خلقت هستند؛ يعني چي! برو بسيجي باش دختر... هم درسخون، هم كاري؛ هم مخلص... اونوقت با دلي آرام و قلبي مطمئن بشين و سيب گاز بزن!
3. دانشجوي راوي؛ دانشجوي خادم؛ مساله اين است!
بسيج؛ زيرشاخه هاي مختلفي داره. بسيج اصناف؛ بسيج اساتيد؛ بسيج جامعه مهندسين. يكي از اين زير شاخه ها كه الحق و الانصاف، پركارترين زيرشاخه بسيج هم محسوب ميشه؛ بسيج دانشجويي ست. بسيج دانشجويي چند سال قبل در پي بازي هاي سياسي بعضي از آقايون مبني بر ارتباط مجدد با آمريكا، سازمان خودشو به لانه جاسوسي منتقل كرد تا همه بدانند كه آمريكا ديگر در ايران چيزي به عنوان سفارت خانه ندارد كه بخواهد با ايران ارتباط برقرار كند! خلاصه اينكه از آنجايي كه دانشجو جماعت، در هر افقي پرنده اي براي پرواز داره؛ بسيج دانشجويي هم براي پاسخگويي به اين نياز، براي هر افق، يك معاونت تأسيس كرد. يكي از اين معاونت ها، معاونت روايت مقاومت است. در واقع يكي از مهم ترين كارهايي كه اين معاونت انجام مي دهد، تربيت نيروي هاي خادم و راوي و شبكه سازي آنهاست. كاري كه شايد در كلام ساده باشد؛ ولي براي انجام كشوري آن؛ نيرويي فراتر از تصور لازم است. اين بچه ها، بر اساس توانمندي و علاقه؛ به دو سطح طبقه بندي مي شوند. بعد در يك دوره نيمه بلند ولي فشرده؛ آموزش هاي تئوري را دريافت مي كنند و بعد از قبولي توي امتحان، وارد فاز عملي مي شوند. منظور از دوره عملي، ورود اين بچه ها به مناطق و آشنايي با تمامي راه ها؛ جغرافياي نبرد؛ مناطق اصلي عملياتي، تطبيق سرفصل هاي تئوري عمليات هاي مهم با داده هاي عيني و برقراري حس با اين مناطق است.
به عبارتي سعي شده ضعف آموزشي دوره هاي متوسطه و عالي و تكميلي، به گونه اي در اين جا جبران شود. به عنوان مثال؛ هيچ آدمي تا خودش «رمل» را نديده باشد؛ نمي تواند درك كند كه راه رفتن روي آن چقدر سخت است چه برسد به عمليات! حالا براي كسي كه هيچ شناختي از چنين زميني ندارد، هي بگو بچه ها زمان عمليات والفجر مقدماتي، 13 كيلومتر با تجهيزات، روي اين زمين پياده روي كردند و مجبور بودند ميادين مين، سنگرهاي كمين، و آتش شديد دشمن را نيز پشت سر بگذارند؛ به نظرتان چقدر از اين روايت و بيان تاريخ، تاثير مي گيرد؟ من كه بشخصه تاثير عميقي نمي گيرم!
نكته جالب اينجاست كه با ديدن جغرافياي منطقه؛ گاهي معنا و مفهوم بعضي از واژه ها هم به طور عجيبي وسيع مي شود؛ مثل تنگه.بيشتر ما، زماني كه اسم تنگه را مي شنويم، ياد كوه و صخره مي افتيم و يك مجراي باريك كه از بين صخره هاي سربه فلك كشيده، قابل عبور است. ولي وقتي تنگه چزابه را مي بيني، كاملاً نظرت راجع به تنگه عوض مي شود؛ چون تنگه چزابه، در يك دشت وسيع واقع شده! دشتي كه حتي تپه خاصي هم ندارد چه برسد به كوه! و تازه مي فهمي چون اين منطقه كم عرض، از يك سمت به رمل مي رسد و از سمت ديگر به هور؛ براي همين به آن تنگه مي گويند. رمل يعني شن روان و به عبارتي منطقه اي غيرقابل سكونت و حتي تردد. هور هم يعني آب هاي راكدي كه به خاطر ويژگيهاي جوي، و زمينيش تبديل به نيزارهاي گسترده شده اند. حالا شايد به دلايلي نيزار به خاطر فروكش كردن آب از بين رفته باشد؛ ولي به هر حال زمين حالت باتلاقي و غيرقابل عبور دارد. در اين ميان تنها راه قابل تردد، چزابه است. تنگه چزابه!
همه اين ها را گفتم تا برسم به اينجا كه ديدن مناطق، چقدر براي بچه هاي راوي و خادم مهم است. زمان ورود ما به منطقه، با اردوي عملي هشتمين دوره عملي بچه هاي راوي همزمان شده بود.120 تا خواهر و به همين تعداد برادر قرار بود كه براي اين دوره حضور داشته باشند. ولي به نظر خيلي كمتر از اين تعداد مي آمدند. گويا اردو طوري برنامه ريزي شده بود كه مقارن با تاسوعا و عاشورا حسيني، بچه ها راوي نيز از برنامه هويزه و فكه استفاده كنند. چون با بچه هاي راوي از قديم سلام و عليك داشتيم؛ با روحياتشون بيشتر آشنا بودم. راوي؛ مثل خادم نيست. جنسش متفاوت است! ما كه خودمان را مثلا راوي مي دانستيم؛ اگر سختي و مشكلي مي ديديم؛ فوري غرغر مي كرديم. برخوردي كه با ما مي شد؛ خيلي مديريتي و باكلاس بود! بچه هاي خادم، هميشه سر به زير بودن. دير و كم غذا مي خوردن، زود بيدار
مي شدند. خيلي مؤدب بودند. اهل شكايت و غرغر نبودند. تا كاري مي ديدن، بلافاصله انجام مي دادند و منتظر كمك و اين حرفا هم نمي موندن و... البته يكي مثل منم اين دفعه توي اونا بود كه وقتي ديد يك كنسرو لوبيا، بين چهارنفر تقسيم شد، كفرش دراومد و تا تونست تو دلش غرغر كرد! بعد از ديدن حالت و رفتار اونا، باور كردم كه هر كس لياقت خادم الشهدايي نداره...
4. يا ليتنا كنت معك...
هميشه اين جمله از آويني توي ذهنم هست كه مي گه: مكه براي شما؛ فكه براي من. با همين پوتين هاي كهنه هم مي توانم راه آسمان را پيدا كنم...
فكه سرزمين عجيبي هست. اينطور كه روي كارت حافظه اي كه در فكه به ما دادن، نوشته شده؛ سيزده سال است فكه در روز عاشورا، ميزبان بچه هاي مخلص و خانواده هاي شهداست. امسال علاوه بر حاج سعيد قاسمي و حاج حسين يكتا، شهيد احمد كاظمي هم به واسطه حضور پسرش آقا مهدي، انگار در جمع ما حاضر بود.
فكه سرزمين غريبي است. هنوز شهدايي كه در اين نقطه به معراج رفته اند، بدن هاي مطهرشان در اينجا حضور دارند، مثل شهيد ابراهيم هادي. فكه شهدايش را تشنه به ميهماني سالار شهدا فرستاد. عاشوراي فكه، عاشورايي حزين است و تنفس در اين جغرافيا، انگار نفس زدن در عالم قدسيان است. شايد چون عاشورا يك حادثه اي نبوده كه گذشته باشد؛ بلكه يك سيري است در جريان و ما جزوي از اين سير هستيم و در يكي از دو جبهه حق و باطل خواهيم بود. در زيارت عاشورا مي خوانيم كه خدايا اعلام برائت و بيزاري مي كنيم از خط يزيد و اين بدان معناست كه هنوز خط يزيد ادامه دارد و كساني در همين دوران هستند كه هنوز از اين خط پيروي مي كنند...
در مراسم عاشورا، بچه هاي يگان تكاور منطقه فكه و مرزداران آنجا هم بودند؛ افسران و درجه داران لشگر 92زرهي اهواز. هميشه مراسم در مقتل برگزار مي شود. انگار وقتي آنجا روضه پسر فاطمه را مي خوانند و تو از شدت غم، به رمل هاي روان آنجا چنگ مي زني، دست شهدا را لمس مي كني... به هر حال گوشت و پوست و خون اين شهدا، در اين رمل ها به امانت جا مانده و بي راه نيست اگر حضور پرشورشان را در كنارت حس مي كني...
شهدا طلبيدند و ما رفتيم. شهدا ميزبانان خوبي براي ما بودند. زنگارهاي روحمان را جدا كردند و بارقه اي از نور اميد، توشه سفرمان كردند. مي شود كه بعد از بازگشت، ما هم ميزبانان خوبي براي شهدا باشيم و اگر لايق بوديم و آمدند، شرمنده آنها نشويم؟
اللهم... اسالك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تجعل اسمي في السعداء و روحي من الشهداء.
خدايا از تو مي خواهم بر محمد و آل محمد درود فرستي و نام مرا در زمره سعادتمندان و روح مرا در زمره شهيدان قرار دهي.
دعاي هر روز ماه رمضان / صحيفه السجاديه

 



خلباني كه شهر سنندج را نجات داد
ققنوس آسمان ايران

از همان روزها كه در زمان شاه، مجله هاي مبتذل مد را با پول توجيبي ماهيانه اش مي خريد و در باغچه خانه به آتش مي كشيد و مي گفت اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مي كند، از همان روزها كه صندوق جمع آوري كمك براي فقرا تهيه مي كرد و خودش بيشترين سهم صندوق را مي پرداخت و مي گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد، از همان روزها كه با چند تن از دوستان خود طرح كودتاي ضد بختيار را تهيه كرده بود و از همان روزها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايي در غائله كردستان، دستش را بالا برد و به عمليات رفت، همه بايد مي دانستند كه ققنوس آسمان ايران، بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسماني شود.
به بهانه سالروز عروج سرتيپ خلبان شهيد احمد كشوري، ققنوس آسمان ايران و هوانيروز قهرمان ديار قهرمان پرور مازندران ، خاطرات ناب اين امير سرافراز سپاه خميني را سلسله وار با هم مرور مي كنيم:
¤ بگذاريد مرا اعدام كنند، اما كردستان بماند
زماني كه ضد انقلاب به پادگان سنندج حمله كرد، فرمانده هان نمي دانستند براي نجات پادگان سنندج چه بايد كنند. مرحوم شهيد كشوري دقيقاً اين جمله را گفت:
«من پرواز مي كنم و اطراف پادگان را كاملا مي كوبم و غائله را مي خوابانم. اگر اين كارم خطا بود بگذاريد مرا اعدام كنند اما كردستان بماند.»
شهيد كشوري اولين خلباني بود كه بلند شد؛ در شرايطي كه احتمال مي رفت بالگرد شان هدف اصابت گلوله ي دشمن قرار گيرد. البته چنين صحنه اي در سقز نيز اتفاق افتاده بود اما رشادتي كه كشوري در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بي نظير بود؛ چرا كه در اين حادثه، تهران وضعيت را مشخص نكرده بود و احتمال اين مي رفت كه فردا ايشان را هدف سوال قرار دهند كه چرا بدون اجازه حمله را آغاز كرده است؟
اما حرف ايشان همان بود. بالاخره در شرايطي كه احتمال 95 درصد مي رفت بالگردش هدف اصابت گلوله دشمن قرار گيرد. احتمال پنج درصدي موفقيت را به صد در صد رساند. با شگرد هميشگي بلند شد. در اين زمان ضد انقلابيون كه اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سيم خاردارها را بريدند و تا يك قسمت پادگان پيشروي كردند اما شهيد كشوري با بالگردش نيروها را داخل پادگان پياده كرد و خودش با حمله هوايي توانست بدون آن كه اشتباهي كند كل غائله را پايان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود ضد انقلاب نجات دهد. (نقل از حجت الاسلام موسي موسوي نماينده امام در سنندج)
¤ وقتي كه اسلام در خطر است، من اين سينه را نمي خواهم
شهيد شيرودي درباره ي شهيد كشوري مي گويد:
«احمد، استاد من بود. زماني كه صدام امريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود. اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحي برود. اما او جواب داده بود:
«وقتي كه اسلام در خطر است، من اين سينه را نمي خواهم.»
او با جسمي مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثي آن گونه جنگيد كه بيابان هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك ها و نفرات دشمن تبديل نمود. كشوري شجاعانه به استقبال خطر مي رفت، مأموريت هاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد، شب ها دير مي خوابيد و صبح ها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها نماز شب مي خواند.
¤ ماجراي خواب امام رضا و عزاداري چهاربانوي آسماني در شهادت ققنوس آسمان ايران
اين راويتي خواندني است از مادر بزرگوار شهيد احمد كشوري:
جوان ترين امام شهيد، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع مقدس جوانان زيادي براي دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسيدند تا به ضامن آهو، شاه ملك ايران بگويند اي سلطان ملك يلان و دليران، ما جان خود را در جواني فداي اسلام مي كنيم تا در غم جواد تو شريك باشيم و ارادت و اطاعت از شما را به عمل بيان كنيم نه به زبان.
احمد كشوري و برادرش محمد، از خيل اين شهيدانند. احمد بيست و هفتمين بهار زندگي اش را سپري مي كرد. شبي در خانه به خواب رفته بودم كه در عالم رؤيا ديدم در باز شد و آقايي با چهره اي نوراني و قد و قامتي خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: «اين مرد نوراني بلند بالا چه كسي مي تواند باشد؟!»
ناگهان انگار كسي در گوشم نجوا كرده باشد، فهميدم او شاه خراسان و ايران امام رضا(ع) است. خوب توجه كردم، اين چشم و چراغ ملك ايران را كجا زيارت كردم، به يادم آمد كه ايشان همان كسي است كه احمد را در چهار ماهگي در آن بيماري سخت ضمانت كرد و دست راست مباركش را بر روي سينه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتي بكنم، هنوز سخن آغاز نكرده بودم كه در دستان مباركش پرونده اي ديدم. رو به من كرد و فرمود:
«اين پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنيا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتي ديگر كند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتي بر ضمانت خويش مي افزايم.»
گويا همان روز احمد مي خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) يك هفته ديگر براي احمد مهلت گرفت. ديدم فرداي آن روز احمد به كياكلا آمد. او را ديدم در آغوشش گرفتم و بوسه هاي مادرانه نثارش كردم. اين بار من به مانند آن زمان احمد را كنارم نشاندم و خوابم را برايش گفتم. چون موضوع تمديد عمر را شنيد لبخندي زد و به من نگاه كرد و گفت: «مادرجان!ناراحت نباش.!»
احمدم آن روز با تك تك اعضاي خانواده عكس يادگاري گرفت. حركاتش برايم اسباب نگراني و تشويش بود؛ اما او چيزي به ما نگفت تا اينكه هنگام عزيمت به ايلام، به پدرش گفت:
«باباجان! اين آخرين ديدار است و شما ديگر مرا نمي بينيد، اگر كوتاهي داشتم مرا ببخشيد و حلالم كنيد.»
با شنيدن اين جملات قطرات اشك از چشمان پدرش سرازير شد. دست روي كمرش گذاشت و گفت:
«پسرم كمر مرا شكستي؟»
احمد چون اشك و حالت پدر را ديد دست در گردن پدر انداخت و دست و روي پدر را بوسيد و گفت: «بابا شوخي كردم، من كه پيش شما هستم.»
بعد خداحافظي كرد و از ما جدا شد. در كوچه نگاهش مي كرديم تا از ما دور شد. ياد آن شعر افتادم كه سعدي بزرگ از زبان دل بي بي زينب سروده بود:
اي ساربان آهسته ران كارام جانم مي رود
وان دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود
و با ياد زينب(س) به خود تسلي مي دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خيلي بي تاب بود و بي قراري مي كرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهيب زده بود كه احمدش پر كشيدني است و ديگر پا به كياكلا نمي گذارد. همان شب در خواب ديدم كه خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره هاي نوراني آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها كه با حجاب بودند قيافه اي غمگين و محزون داشتند. بانويي كه بالاي سرم بود، يك پيراهن مشكي به دستم داد و گفت: «بپوش، مگر نمي داني احمدت شهيد شده است؟»
شروع كردم به گريه و بي قراري كردن و احمد را صدا مي زدم كه ناگاه از خواب بيدار شدم. از اينكه همه اينها را در خواب ديده بودم، خيالم راحت شد. اما روز بعد ماجراي خواب را براي روحاني مسجد بازگو كردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسيه، حضرت خديجه، حضرت مريم و حضرت فاطمه(س) بودند و براي پسر شما عزاداري مي كردند!»
دو سه روز بعد از آن خواب، گوينده تلويزيون اعلام كرد كه يكي از خلبانان دلاور هوانيروز در ايلام به شهادت رسيد.
براي حفظ روحيه بچه هاي ارتش و نيروهاي ديگر نظامي و مردم نامي از احمد نبردند. به همسرم گفتم: «اين خلبان احمد بوده است. بي تابي هاي پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلويزيون خبر شهادت خلبان دلاور هوانيروز را اعلام كرد. من گريه مي كردم تا اين كه ابراهيمي استاندار ايلام زنگ زد و گفت: »مادر! احمد به سمت كربلا و هدفي كه داشت، پر كشيد.»
همچون ساير مادران گريه امانم را بريده بود؛ اما بر اساس وصيت احمد خودم را پاييدم و گفتم: «راضي ام به رضاي خدا!»
روز بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزديك براي مراسم تشييع و تدفين به تهران رفتيم. بعد از تشييع پيكر پاك احمد در ايلام و كرمانشاه سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 پيكر او را از مسجدالجواد ميدان هفت تير به سوي بهشت زهرا تشييع كردند و در قطعه 24 بهشت زهرا(س)به خاك سپردند. احمد كه همه عمرش را مديون ضمانت امام رضا(ع) مي دانست، با فراغ بال در آسمان ها مي خراميد و جولان مي داد. در حقيقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو مي دانست.
در آن روز سرد پاييزي، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاك بهشت زهرا(س) سپرديم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاك شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوي پيام آور كربلا نبود، بهانه اي براي نفس كشيدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و مايه دلگرمي ام در تحمل اين فراق، شفاعت عزيزانم احمد و محمد و لطف خدا براي ديدار دوباره آنان در بهشت برين و سربلندي نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض كنم كه در تبعيت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا كردم؛ باشد كه پذيراي دو اسماعيلم باشي...
دوست و همرزم او خلبان«حميدرضا آبي» درباره او مي گويد:
احمد قبل از آخرين پروازش به همه مي گفت: «دارم مي روم. مراحلال كنيد.» دوستان او مي گفتند: اين حرفها را نزن.حالا حالا ها زود است كه بروي. هنوز خيلي كارها با توداريم.
نيمه شب بلند شد. وضو گرفت.نماز خواند و اشك ريخت. نمي خواست اشك هايش را كسي ببيند. صبح پانزدهم آذر بود كه عازم عمليات شد. با تيم پرواز و چند بالگرد ديگر در آسمان، اوج گرفت.ده ها تانك و نفربر عراقي را به آتش كشيد. موقع بازگشت، دو فروند ميگ عراقي، بالگرد او را هدف موشك قرار دادند و پرنده او در هيمنه آتش سوخت و به عرش پرواز كرد. احمد، همچون ابراهيم خليل، آتش عشق الهي را به جان خريد و بر بال فرشتگان نشست.
¤ وصيت نامه سرتيپ خلبان شهيد احمد كشوري
خدايا شيطان را از ما دور كن
«بسم الله الرحمن الرحيم»
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
پايان زندگي هر كسي به مرگ اوست
جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست
هر روز ستاره اي را از اين آسمان به پايين مي كشند امّا باز اين آسمان پر از ستاره است. اين بار نيز در پي امر امام، دريايي خروشان از داوطلبين به طرف جبهه هاي حق عليه باطل روان شد و من قطره اي از اين دريايم و نيز مي دانيد كه اين اقيانوس بي پايان است و هر بار بر او افزوده مي شود. راه شهيدان را ادامه دهيد. كه آنها نظاره گر شمايند مواظب ستون پنجم باشيد كه در داخل شما هستند.
بي تفاوتي را از خود دور كنيد، در مقابل حرف هاي منحرف بي تفاوت نباشيد .
مردم كوفه نشويد و امام را تنها نگذاريد. در راهپيمايي ها بيشتر از پيش شركت كنيد. در دعاهاي كميل شركت كنيد. فرزندانتان را آگاه كنيد. و تشويق به فعاليت در راه الله كنيد
و وصيت به پدر و مادرم:
پدر و مادرم! همچنان كه تا الآن صبر كرده ايد از خدا مي خواهم صبر بيشتري به شما عطا كند. فعاليتتان را در راه خدا بيشتر كنيد. در عزايم ننشينيد، نمي گويم گريه نكنيد ولي اگر خواستيد گريه كنيد به ياد امام حسين (ع) و كربلا و پدر و مادراني كه پنج فرزندشان شهيد شده گريه كنيد، كه اگر گريه هاي امام حسيني و تاسوعا و عاشورايي نبود، اكنون يادي از اسلام نبود. پشت جبهه را براي منافقين و ضد انقلاب خالي نگذاريد، در مراسم عزاداري بيشتر شركت كنيد كه اين مراسم شما را به ياد شهيدان مي اندازد و اين ياد شهيدان است كه مردم را منقلب مي كند
امام را تنها نگذاريد
فراموش نكنيد كه شهيدان نظاره گر كارهاي شمايند
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
والسلام
قطره اي از درياي خروشان حزب الله

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14