(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 11 دی 1390- شماره 20110

نقش راويان در جنگ به روايت محمدرضا دياني
اسلحه ما ضبط بود
احمد كاظمي گفت بله! سنگر فرماندهي همين است، زمينش همين چاله و سقفش آسمان پرستاره!
«رجعت سرخ»



نقش راويان در جنگ به روايت محمدرضا دياني
اسلحه ما ضبط بود
احمد كاظمي گفت بله! سنگر فرماندهي همين است، زمينش همين چاله و سقفش آسمان پرستاره!

محمد مشكوه الممالك
دفاع مقدس با همه تلخي ها، شيريني ها و فراز و نشيب هايش روايت ايستادگي و پايمردي ملت مسلمان ايران است. هشت سال دفاع جانانه از كيان نظام جمهوري اسلامي و تماميت ارضي كشور مملو از صحنه هاي ماندگاريست كه درس ايثار، مقاومت، جهاد و شهادت را به نسل هاي آينده مي دهد در اين ميان راويان دفاع مقدس نقش ه بسزايي در انتقال پيام عاشورايي شهيدان ايفا مي كنند، تا اين گنج معنوي براي هميشه باقي بماند. نقش زينبي راويان مهم ترين عنصر اين دوره پرافتخار به شمار مي رود. آنچه مي خوانيد گفت وگو با محمدرضا دياني، يكي از يادگاران دفاع مقدس و راويان جنگ است.
¤به عنوان اولين سؤال بفرماييد كار روايتگري را از چه زماني آغاز كرده ايد؟
-سال 06بود كه وارد سپاه شدم. از همان ابتدا در دفتر سياسي و بخش جنگ مشغول به كار شدم. اولين حضورم در جبهه چند ماهي درگيلان غرب بود كه عمليات مطلع الفجر انجام شد. در آن زمان كار روايت را آغاز نكرده بودم. بعد از آمدنم به دفتر سياسي خيلي دلم مي خواست كه به جنگ بروم اما مسئولين دفتر سياسي مي گفتند ما در رابطه با جنگ برنامه اي داريم كه نمي خواهيم بچه ها به عنوان رزمنده به جنگ بروند. كار ارزشمند ديگري تحت عنوان ثبت و ضبط وقايع جنگ است، ثبت فداكاري هايي كه انجام مي شود، اينكه يك عمليات با چه زحمت هايي به ثمر مي رسد. گفتند كه قرار است ما به كمك خدا همه اينها را در زمان وقوع جنگ ثبت و ضبط كنيم. همان سال06 بود كه بعد از موافقت با طرح روايتگري به منطقه اعزام شديم و به عنوان راوي كارمان را آغاز كرديم.
¤ موضوع روايتگري از چه زماني مورد توجه مسئولان و فرماندهان جنگ قرار گرفت؟
-در طول تاريخ راويان در مقاطع مختلف نقش اساسي داشتند. اگر راوياني نبودند در صحنه كربلا، جنگ هاي صدراسلام و رخدادهاي مهم تاريخي، قطعا نسل هاي بعدي از اين وقايع بي اطلاع مي ماندند پس كار روايت ضرورت داشت.
اوايل سال06 صحبتهايي بين آقاي ابراهيم حاج محمدزاده، اولين مسئول دفتر سياسي سپاه و برادر محسن رضايي فرمانده وقت سپاه مي شود راجع به اينكه لازم است مسائل تاريخي هر كشوري جمع آوري و به نسل هاي آينده منتقل شود و اگر ما تاريخ جنگ، تحولات و رخدادها را در زمان وقوع ثبت و ضبط كنيم ماندگاري آن براي تاريخ كشور خواهد بود. به همين منظور يك بخشي در دفتر سياسي تشكيل شد به نام جنگ كه تعدادي از بچه هاي بخش هاي ديگر دفتر سياسي آمدند و بخش جنگ اين مجموعه را راه اندازي كردند و كار از اينجا هدايت مي شد، بچه ها از همين جا اعزام مي شدند. بنابراين قرار شد تعدادي از برادران دفتر سياسي به مناطق مختلف جنوب، غرب و جبهه مياني بروند و ببينند چطور مي توانند وقايع و رخدادهاي جنگ را در همان زمان جمع آوري كنند. برادران به مناطق اعزام شدند و مشاهده كردند هر محور و خطي يك فرمانده دارد كه به نيروها دستور مي دهد خط چگونه باشد. تعدادي هم اطرافش هستند با عناوين مختلف، كار يك نفر شناسايي عمليات بود، كار ديگري هماهنگ كردن عمليات بود و هر كس نقشي را برعهده داشت. برادرهاي دفتر سياسي تقسيم شدند، يك نفر از فرماندهان همان محورها مصاحبه مي گرفت يك نفر به سراغ فردي كه از شناسايي دشمن برگشته بود رفته و در باره خطوط دشمن پرسيده بود، يك نفر با شخصي كه نيروها را هماهنگ مي كرد صحبت كرده بود ، خلاصه اينكه مطالب را جمع آوري كرده و به تهران بازگشتند و طي جلسه اي گزارش كارشان را ارائه دادند. با هم صحبت و تبادل نظر كرديم به اين طرح رسيديم كه بايد يك نفر را در كنار فرمانده براي ثبت و ضبط بگذاريم. چون همه مسئولين مربوطه در آن مجموعه به فرمانده رجوع مي كردند، پس به اين نتيجه رسيديم كه اگر فردي كنار فرمانده باشد مي تواند همه مطالب را جمع آوري كند. اين طرح آماده شد و آن را پيش برادر محسن رضايي بردند و آن را ارائه دادند، آقامحسن هم طرح را پذيرفت و با آقاي محمدزاده هماهنگ كردند و گفتند شما يك كار تشكيلاتي را راه اندازي كنيد. نزديك به عمليات فتح المبين بود كه طرح آماده اجرا شد. آقامحسن يك ابلاغيه رسمي به فرماندهان يگان ها فرستادند و گفتند افرادي از طرف دفتر سياسي به شما معرفي مي شوند. آنها مي خواهند وقايع جنگ را جمع آوري كنند ،با آنان همكاري كنيد. حدود 04 نفر از نيروهاي دفتر سياسي به منطقه رفتند و از همان ابتدا يك نفر كنار آقاي محسن رضايي قرار گرفت. تعدادي كنار فرماندهان قرارگاههاي تابع قرار گرفتند، تعدادي هم در يگان ها كنار فرماندهان تيپ ها قرار گرفتند. وظيفه اين بچه ها اين بود كه به طور منظم، مستمر و دائم كنار فرمانده باشند هر جا مي رود با او بروند و در تمام جلسات شركت كنند و همه گزارش هايي را كه به فرمانده مي دهند ضبط كنند، خطوط را ببينند سخنراني هايش را ضبط كنند. در كل مجموعه اي از اطلاعات و مسائلي كه در رابطه با عمليات مي خواهد انجام بگيرد را تا قبل از عمليات جمع آوري كنند كه عملا همه اين كارها انجام شد و بچه ها دائما كنار فرمانده ها مشغول جمع آوري مطالب بودند. همچنين با مسئولين زيرمجموعه فرمانده، راجع به عمليات گفت وگو مي كردند. همه مطالب اعم از طرح مانور، نحوه شناسايي، تعداد نيروهاي شركت كننده، ميزان آمادگي، مشكلات و ضعف ها الزاما بايد جمع آوري مي شد. اين برنامه ها براي انجام عمليات فتح المبين بود كه عمليات كلاسيكي بود. نيروهاي دفتر سياسي با قوت و پشتكار به جمع آوري مطالب پرداختند تا شب عمليات، نام اين افراد را راوي گذاشتند. راويان، شب عمليات هم كنار فرماندهان بودند و مكالمات فرمانده را با گردان ها و محورها ضبط مي كردند تا صبح عمليات، چون عمليات گاه ممكن بود روزها و حتي هفته ها به طول بينجامد اين مطالب دائما تا انتهاي عمليات جمع آوري مي شد.
¤ نتيجه جمع آوري مطالب بعد از هر عمليات چه بود؟
- پس از جمع آوري و بعد از هر عمليات مطالب به تهران مي آمد، راوي هر يگان موظف بود تا انجام عمليات بعد گزارش عمليات يگان خود را با استناد به نوارهايي كه ضبط كرده است مكتوب كند كه مجموعه اي از گزارش عمليات چندين تيپ، لشكر و قرارگاه جمع آوري مي شد و پس از هر عمليات همين مراحل كار انجام مي شد. مطالبي كه به دفتر سياسي و بخش جنگ مي آمد نگهداري مي شد كار راويان تا عمليات خيبر ادامه داشت. در حين عمليات خيبر به خاطر تغيير ساختار در سپاه اين مجموعه از دفتر سياسي جدا شد و به مجموعه فرماندهي تحت نظر آقاي محسن رضايي پيوست تحت عنوان دفتر مركز مطالعات و تحقيقات جنگ.
¤ در صحبتها اشاره كرديد كه براي مجموعه راويان از افراد شاغل در دفتر سياسي سپاه استفاده مي شد آيا كار روايتگري فقط به دفتر سياسي سپاه اختصاص داشت؟
- وقتي كه قرار بود عمليات هاي گسترده مانند فتح المبين، بيت المقدس، والفجر مقدماتي انجام شود طبيعتا قرارگاه ها و يگان هاي بيشتري در عمليات حضور داشتند و نياز به راويان بيشتري بود. حتي دفتر سياسي گاهي هر چه نيرو داشت به مناطق مي فرستاد و با كمبود نيرو مواجه مي شد. از اين رو از دانشجويان مشتاق كمك مي گرفتند، به اين طريق كه دانشجوهاي مختلف را دعوت به كار و بعد از آموزش و آشنايي، آنها را به مناطق اعزام مي كردند. ضمنا گروه دانشجويان را كنار فرماندهان بزرگ نمي فرستادند از آنها در رده هاي پايين تر استفاده مي شد، اين هم به دليل كمي تجربه آنها بود.
¤ رزمنده ها و فرماندهان وقتي با كار شما مواجه مي شدند چه نظري داشتند؟
-در اوايل كار ، گاهي ما را مسخره مي كردند! حتي بعضا فرمانده ها مي گفتند شما هم تفنگ دست بگيريد و مانند رزمنده هاي ديگر جنگ كنيد. ولي بعد از 3-2 عمليات وقتي كه مي ديدند بچه هاي رزمنده كه اين قدر زحمت مي كشند و شب تا صبح در آب، خشكي، در ميدان مين شناسايي هاي طاقت فرسا انجام مي دهند به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است اين فداكاري ها، ايثارها هم براي خودشان هم براي آينده ثبت و ضبط شود و به ضرورت اين كار پي بردند . از آن به بعد ديگر فرماندهان مشوق راويان بودند و مي گفتند شما پا به پاي ما هستيد و زحمت مي كشيد كه ما بعد از 01 سال، 05 سال ديگر مي فهميم مثلاً لشكرنجف اشرف در اين جنگ چه كرد و از اين مستندات شما،فيلم ها، عكس ها، صداهاي ضبط شده و مطالب جمع آوري شده مي توان به اين مهم دست يافت. الان خاطره اي به ذهنم رسيد: عمليات والفجر 4 بود . قبل از انجام عمليات شهيد خرازي بنده را صدا زد و به من گفت بنشين مي خواهم حرف بزنم و شما هم ضبط كن تا درتاريخ بماند، بنده نشستم و سوال هم نپرسيدم و خودشان از مسائل و گفته هايش حرف زد و ثبت و ضبط شد.
¤ لطفاً از سختي ها و مشكلاتي كه دراين كار با آن مواجه بوديد بفرماييد؟
-سختي كار اين بود كه ابتدا فرماندهان توجيه نبودند يعني همان طور كه عرض كردم به رغم اينكه آقا محسن رسماً ابلاغ كرده بودند كه مثلاً دياني به عنوان راوي مي آيد كنار شهيد خرازي، اما باز به راحتي بچه ها را نمي پذيرفتند و مايل نبودند كه به خاطر حرف ها و مسائلي كه داشتند راضي نبودند كه حرف هايشان ضبط شود و همكاري نمي كردند و گاهي بچه ها را جا مي گذاشتند! يا زماني كه خواب بود يم مي رفتند.
البته به مرور اين رابطه بهتر شد و يك رابطه عاطفي بين راوي و فرمانده برقرار شد و كم كم اين مشكلات هم مرتفع شد. در ضمن وقتي ديدند يك فردي دائماً دركنار آقا محسن است و همه چيز را ضبط مي كند تقريباً توجيه شدند كه وقتي آقا محسن اجازه مي دهد راوي كنارش باشد پس فرماندهان هم بايد اين اجازه را بدهند. سختي ديگر اين بود كه خود راويان هم توجيه نبودند چون درهمان عمليات هاي اوليه به ما گفته شد دائماً كنار فرمانده باشيم هرچه ديديم و شنيديم مكتوب كنيم و درهر لحظه با فرمانده باشيم، گاهي مانند يك محافظ اما بچه هايي كه توجيه نبودند دراين زمينه ها مشكلاتي داشتند.
مشكل ديگر كمبود امكانات بود. چرا كه از لوازم اصلي كه راويان داشتند ضبط هاي بزرگي بود كه ما اين ضبط ها را دستمان مي گرفتيم و دنبال فرمانده ها مي دويديم كه همين امر گاهي باعث خنده اطرافيان مي شد.
¤ درباره روايتگري خودتان بيشتر توضيح بفرماييد.
- دراين كار چون راويان دائم كنار فرمانده ها بودند حتي با هم مي خوابيدند و با هم بلند مي شدند كه از هيچ چيز عقب نمانند اين باعث شده بود كه بچه-ها به يك صاحب نظر نظامي تبديل شوند و حتي گاهي درجلسات طرح مانور يا تعيين نيرو و شناسايي راويان درحد يك مشاور نظامي براي فرمانده ها بودند. متقابلاً راويان به دليل شغلي كه در دفتر سياسي داشتند از اخبار و اطلاعات سياسي با خبر بودند. چون فرماند هان از اخبار دور بودند اما ما از طريق راديو و بولتن هايي كه برايمان مي آوردند و نشريه هايي كه مي خوانديم درجريان تحولات و تحليل هاي سياسي قرار مي گرفتيم و اين اخبار و گزارش ها را به فرماندهان مي داديم آنها هم خوششان مي آمد و هر جا در جمع رزمنده ها سخنراني مي كردند اخبار سياسي را هم مي گفتند.
دركل راويان هم خيلي زحمت مي كشيدند چون عمدتاً جوان بودند و به تازگي وارد سپاه و جنگ شده بودند و خيلي تلاش مي كردند . درحين انجام مأموريت هم قريب به 71 نفر از راويان شهيد شدند.
¤ با توجه به اينكه شما در شرايط سختي اين اسناد و مدارك را جمع آوري كرديد بعد از جنگ اين اسناد و مدارك چه كاربردي داشت؟
درحال حاضر در مجموعه مركز مطالعات و تحقيقات جنگ كه به مركز اسناد دفاع مقدس تغيير نام داده است، 03 هزار نوار كاست ضبط شده كه يك آرشيو بسيار غني است. قريب به 5/1 ميليون برگ، سند نظامي از يگان هاي خودي وارتش عراق كه هنگام تصرف خطوط جمع آوري شده است، وجود دارد. بيش از 03هزار قطعه عكس وقريب به 1200 نسخه كالك عملياتي وجود دارد. كالك يك نوع ورقي بود كه نقشه خطوط دشمن و خطوط خودمان، وضعيت جغرافياي منطقه، پيشرفت ها و عقب نشيني هاي دشمن را روي آن ترسيم مي كردند كه اين از جمله كارهاي اطلاعات عمليات بود كه شناسايي مي كردند. بيش از هزار ساعت فيلم ضبط شده كه همگي موجود است. همچنين بعدها كه زمان بيشتري در اختيار داشتيم گزارش عمليات هاي راويان توسط افراد مجرب، زبده و اهل قلم جمع آوري شد و آنها را به عنوان كتاب درآوردند كه قريب به 250 كتاب، بولتن و نشريه در رابطه با جنگ ايران و عراق تهيه شده است كه گنجينه ارزشمندي است. عكس هايي هم از جنگ منتشر شده است كه موقعيت جغرافيايي مناطق خودي و خطوط مرزي مانند اطلس ايلام، اطلس مهران و اطلس كرمانشاه و چگونگي وقوع آن عمليات ها را در طول تاريخ جنگ 8 ساله در آن مناطق به صورت رنگي نشان مي دهد. بيش از 800 نسخه گزارش عمليات از عمليات هاي مختلف، 1700 گزينه اسناد كه مربوط به هر منطقه و هر عمليات جمع آوري شده است. اين مجموعه ها و كار روي اسناد و ديگر مراحل همگي توسط مركز مطالعات و اسناد فعلي انجام شده است.
¤ خاطره اي از فرماندهان جنگ به ياد داريد؟
- با فرماندهاني دوست شده بوديم و روابط عاطفي و گرمي بين راوي و فرمانده برقرار بود. ما كه اصفهاني بوديم را مي فرستادند پيش فرماندهان اصفهاني همچون شهيد احمد كاظمي، شهيد حسين خرازي و شهيد علي رضاييان. گاهي آن قدر رابطه خوبي با هم داشتيم . مثلا آقاي خرازي به خاطر دوستي با من به منزل ما نيز آمده بودند. خاطره اي كه در اين رابطه به ياد دارم اينكه شب عمليات والفجر دو بود. بنده قبل از عمليات والفجر دو و مقدماتش در خدمت سردار همداني بودم در پيرانشهر، آقاي همداني فرمانده تيپ 75 حضرت ابوالفضل (ع) بود. آن زمان كه من راوي ايشان بودم، در همان عمليات بر اثر اصابت خمپاره ايشان مجروح شدند و من هم تركشي جزئي خوردم. ايشان از عمليات جدا شد و من رفتم پيش آقاي كاظمي براي انجام عمليات، آقاي احمدكاظمي اسم من را صدا نمي زدند به من مي گفتند سياسي! شب عمليات آقاي كاظمي آمد گفت سياسي! بيدار شو كه قرار است حمام برويم! آن ايام هوا خيلي سرد بود گفتم برادر احمد الان در شب حمام براي چه؟ ما قرار است به منطقه برويم و آنجا سرما مي خوريم. گفت: بلند شو كه مي خواهيم غسل شهادت كنيم. گفتم مگر قرار است حتما شهيد بشويم گفت: نه، اما بيا تا با هم برويم. ما در اين كانكس ها دوش گرفتيم و غسل شهادت كرديم، بعد از حمام، به همراه مسئول مخابرات و مسئول عمليات چهارنفري به ارتفاعات رفتيم. همان طور كه بالا مي رفتيم، برايم سؤال شده بود كه كجا مي رويم اينجا نه سنگري هست، نه نفربر فرماندهي، نكند راستي راستي مي خواهد مرا امشب شهيد كند! بالاي ارتفاع كه رسيديم ديدم كه يك چاله اي را كنده بودند، گفت سياسي بپر داخل چاله! ما وارد چاله شديم. مسئول مخابرات بي سيم ها را همان جا گذاشت و آنها را روشن كرد. واقعيت اينكه من يك مقداري ترسيدم. آنجا سردم بود و هم ضدانقلاب تردد داشت، اما سؤال نكردم . از طرفي هم تعجب كردم كه چرا اينجا آمديم. ا حمد كاظمي وقتي ديد برايم سؤال برانگيز است گفت حتما مي خواهي بپرسي پس سنگرمان كجاست؟ گفتم بله، گفت: آقاي دياني سنگر فرماندهي همين است سقفش آسمان پرستاره و زمينش هم همين چاله است! ما از همين جا بايد عمليات را هدايت كنيم.
واقعا كه فرماندهان جنگ عمدتا اعتقادي به اين كه حتما شب عمليات در يك نفربر فرماندهي در امان باشند نداشتند. خودشان جلوتر و در كنار بچه ها بودند. خاطره اي ديگر از رشادت فرماندهان يادم آمد. عمليات خيبر بود و لشكر نجف در آخرين نقطه ضلع جنوبي جزيره مستقر بود ؛ نزديك دشمن، خود احمد كاظمي پشت خاكريز بود. آن منطقه طوري بود كه هر شب 200-300 نفر شهيد و مجروح مي شدند و آنها را عقب مي آوردند و فردا يك گردان ديگر در خط مي گذاشتند. احمد كاظمي آنقدر فاصله كمي با دشمن داشت كه يك بار بلند شد از پشت خاكريز دستش را بالا برد كه به بچه ها بگويد به آن طرف خط بروند آن قدر آتش زياد بود كه تير انگشت دستش را برد. واقعا رشادت امثال شهيد كاظمي، خرازي، حاج همت و... عجيب بود.
¤ شما راوي چه بزرگواراني بوديد؟
در عمليات والفجر مقدماتي راوي برادر شجاعي بودم فرمانده تيپ 1 لشكر نجف.
در عمليات والفجر يك در همان لشكر نجف با شهيد احمد كاظمي و فرماندهان تيپ هايش، عمليات والفجر دو راوي برادرمان سردار همداني و پس از مجروح شدن وي راوي احمد كاظمي بودم.در عمليات والفجر 4 هم كنار شهيد علي رضائيان بودم . ايشان هم فرد بزرگواري بودند كه به شهادت رسيدند. همچنين در عمليات خيبر راوي شهيد حسين خرازي بودم . گاهي به طور مشخص فرمانده ها را تعيين مي كردند كه مثلا من را كه اصفهاني بودم كنار اصفهاني ها بفرستند و فردي را كه آذري بود از آنجا كه فرماندهان مثلا لشكر عاشورا به زبان آذري صحبت مي كردند به اين لشكر مي فرستادند . بيشتر سعي مي كردند انتخاب فرماندهان و راويان هماهنگ باشد كه دو طرف به مشكل برخورد نكنند. ضمنا چون گاهي راويان مشغول نوشتن گزارش عمليات بودند به عمليات نمي رسيدند و راوي ديگري جايگزين او مي كردند.
¤ روايتگري همراه با تلخي ها، شيريني ها و خاطره هايي بوده است از اين صحنه ها خاطره اي داريد بفرماييد؟
- در عمليات خيبر در جزاير مجنون كه منطقه اي بسيار حساس بود ما همه نوارهايمان را در آنجا ضبط كرده بوديم و ديگر نوار نداشتيم كه ضبط كنيم. همچنين چون احتمال خطر اسارت هم بود، سردار رشيد كه الآن در ستاد فرماندهي كل نيروهاي مسلح هستند گفتند فورا اين نوارها را از اين جزيره بيرون ببريد تا زماني كه هنوز دست دشمن نيفتاده است. آن زمان قرار شده بود يك قايق بيرون از جزيره برود. شهيد همت هم در جزيره بود و مي خواست به عقب برگردد، سردار رشيد به من گفت: با حاج همت برگرد. ما هم نوارها را توي كوله پشتي ريختيم و با حاج همت سوار قايق شدم وقتي با قايق مي آمديم حاج همت روي قايق خيلي رشيد ايستاده بود اما من در كناري نشسته بودم. دشمن هم مرتب خمپاره و گلوله مي ريخت و گاهي به كنار قايق مي خورد و تكان هاي شديدي به قايق مي داد. حقيقتا من هم شنا بلد نبودم و پيش خودم مي گفتم اگر قايق منهدم شود چه كار كنم. در كل كمي ترسيده بودم. در راه بوديم كه حاج همت گفت: انگار ترسيدي؟ گفتم نه حاج آقا اين حرف ها چيه. گفت: ترسيدي من مي دانم!
¤ خاطره ديگري از فداكاري و شجاعت فرماندهان اگر در خاطر داريد بفرماييد؟
- عمليات رمضان بود شهيد كاظمي در لشكر نجف عمل مي كرد. به خاطر وجود خاكريزهاي مثلثي شكل كه عراق زده بود بچه ها عمدتا گم شده بودند، عمليات خيلي سخت، نفس گير و پرشهيدي بود. از طرفي يك خاكريز بين ما و دشمن بود كه بچه ها نتوانسته بودند اين خاكريزها را به هم وصل كنند. در محدوده لشكر تيپ نجف بود كه زرهي دشمن از آنجا وارد مي شد، بچه ها هر كاري كردند نتيجه نداد. در آخر احمد كاظمي فرمانده يگان نجف خودش با جيپ رفت تا كمك كند و خاكريز بسته شود . آن طرف هم عراقي ها با تير مستقيم تانك هر چيزي را كه عبور مي كرد مي زدند. چون منطقه حساس و نزديك بود احمد كاظمي آمد و دو، سه تا راننده لودري را كه مي خواستند خاكريز بزنند ، به پشت خاكريز آورد و گفت: من مي روم گرد و خاك هوا مي كنم شما هم به سرعت اين دو قسمت را به هم وصل كنيد. او با جيپش به آن طرف خاكريز، طرف دشمن رفت و با سرعت مي رفت ته خاكريز و برمي گشت سر خاكريز و آن قدر رفت و برگشت كه خاك خيلي زيادي در هوا بلند شد و دشمن ديگر ديد كافي نداشت تا ببيند، راننده هاي لودر هم به سرعت آمدند و خاكريزها را به هم چسباندند. بعدها كه برادر محسن فهميد واقعا تعجب كرده بود.
خاطره اي نقل مي كنم كه احساس غرور و افتخار را به شما مي دهد.
يكي از عمليات ها خيلي سخت و طاقت فرسا بود و عملا مجبور شدند لشكر حضرت رسول(ص) را وارد كنند. چون لشكر حضرت رسول(ص)، لشكر نجف و لشكر امام حسين(ع) سه لشكر مانوري سپاه بودند كه هميشه در عمليات هاي سخت و براي خط شكني آنها را به كار مي گرفتند. با هماهنگي هاي انجام شده قرار شد لشكر حاج همت وارد شوند، برادر رشيد كه پشت بيسيم عمليات بود وقتي مي خواستند لشكر حضرت رسول(ص) را وارد عمليات كنند قصد كرد كاري كند كه دلهره و رعب را در دل دشمن بيندازد، برادر رشيد به حاج همت گفت شما چه كسي هستي كه الآن وارد عمليات شدي، از آنجايي كه بيسيم ها توسط دشمن شنود مي شد هميشه با رمز صحبت مي كردند حاج همت هم يك حرف رمزدار مثل يك كد مي گفت، برادر رشيد مي گفت نه بگو چه كسي هستي. مي خواست اسمش را بگويد. باز حاج همت مي گفت: اسم رمزدار، در آخر برادر رشيد عصباني شد گفت به تو مي گويم اسمت را بگو فرمانده كجا هستي كه وارد مي شوي. حاج همت متوجه شد كه بايد خود را معرفي كند، گفت:« من حاج همتم، فرمانده لشكر حضرت محمد رسول الله (ص) بچه هاي تهران وارد عمليات شدند.» هر كس كه اين جمله را شنيد احساس غرور و افتخار كرد.
¤ براي نسل سومي ها كه جنگ را نديده اند به عنوان راوي چه حرفي داريد؟
جوانان از مجموعه توليدات تاريخ جنگ، گزارش عمليات ها و مجموعه خاطرات استفاده كنند و مثل خاطره اي كه قبل از اين عرض كردم يكي از آن خاطراتي بود كه خود شما به عنوان نسل سومي تا حالا نشنيده بوديد و از شنيدنش احساس خوبي به انسان دست مي دهد. باعث غرور است كه وقتي اسم فرمانده لشكري مانند حاج همت و يا حسين خرازي شنيده مي شد دشمن واقعا مي ترسيد. مكتوبات و مطالبي كه جمع آوري شده است و خاطراتي كه بچه هاي رزمنده و بسيجي ها دارند، مي توانند در خانواده ها بگويند و نسل به نسل منتقل كنند.

 



«رجعت سرخ»

صنوبر محمدي
به مناسبت بازگشت پيكر مطهر شهيد محمدجواد تندگويان به ميهن برنامه هاي متنوعي ازسوي دفتر «پيام آزادگان» در تالار «سوره» حوزه هنري براي تجليل از اين شهيد بزرگوار برپا شده است كه به حق بايد به آنان يك خسته نباشيد و دست مريزاد جانانه گفت.
در اين مراسم بسياري از آزادگان و جمعي از خانواده شهدا و دوستان شهيد، دلهايشان را با دل خانواده اين شهيد بزرگوارگره زده و دراين مراسم به ياد همقطار خويش، اداي احترام كردند.
از سيدجواد تنها يك تمبر، يك پلاك، يادي و خاطره اي به يادگار مانده است.
تمبر، براي خانواده غريب اين آزاده، به ياد او كه چشم به راه او هستند، با قلمش و با نامش و با نامه هايش.
او رفت اما پلاك را با خود نبرد، غريب رفت اما اكنون نام بلند او بر سردر خيابان و كوچه و اتوبان نشسته است.
او رفت چون قلبش از مشتش بزرگ تر بود. او رفت تا ما نامش را رساتر در دلهايمان فرياد بزنيم.
¤¤¤
مهدي تندگويان فرزند شهيد محمدجواد تندگويان در اين مراسم ضمن خوش آمدگويي به حاضران با بغضي كه به سختي مي توانست آن را فرونشاند، برايمان مي گويد: «زماني پيكر پدر را برايمان آوردند كه بسيار دلتنگ او بوديم. پس از 11 سال انتظار كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم. او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود. او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد. هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود. او آن قدر قرآن را با صداي بلند خوانده بود كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده. وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتم، آن قدر حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود.
او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت.»
وي ادامه صحبت هاي خود را به مهندس بوشهري از دوستان و از همقطاران شهيد تندگويان مي سپارد.
مهندس بوشهري در بزرگداشت اين مرد بزرگ چنين مي گويد: «سخن گفتن از شهيدي همچون شهيد تندگويان قاعدتا كار بسيار سختي است. بنده اين افتخار را داشتم كه شهيد تندگويان را در مقاطع مختلف زندگي ببينم. از18 سالگي كه وارد دانشكده شديم، پس از فارغ التحصيلي به خاطر فعاليت هاي سياسي توسط ساواك دستگير و پس ازآن تبعيد شدند. شايد آخرين هديه اي كه به ما در ساعات پاياني شب مي رسيد، اعلاميه هايي بود كه شهيد تندگويان نيمه شب به خانه ما مي آورد.
ساواك به جرم اين كه ايشان به دانشكده نفت سر زده و انجمن اسلامي رو به اضمحلال دانشجويان دانشكده نفت آبادان را كه يك مركز قدرت بود، زنده كرد، ايشان را دستگير مي كند. به همين جرم زماني كه افسر وظيفه بود از درجه خلع و به عنوان يك سرباز عادي به خدمت ادامه مي دهند. در پي اين مبارزات، او را از تهران به شيراز تبعيد كردند. من در آن زمان رئيس كارخانه اي در رشت بودم به ديدنم آمد و گفت: رابط هاي ما دستگير شده اند و احتمالا در پي من هستند. من از ايشان خواستم كه در كارخانه ما مشغول به كار شود تا به قول معروف آب ها از آسياب بيفتد. ايشان هم پذيرفتند. ما 42 نفر از بهترين مهندسان را از دانشگاه هاي مختلف در كارخانه داشتيم. من احساس مي كردم كه كشور به مديران تحصيلكرده نيازمند است خود بنده كه از مركز مديريت ايران فوق ليسانسم را گرفته بودم اعلام كردم كه هركدام از مهندسين كارخانه كه تمايل داشته باشند ما آنها را بورسيه مي كنيم. تنها كسي كه در اين آزمون پذيرفته شد شهيد تندگويان بود. ايشان در سال 56 با درجه فوق ليسانس به كارخانه برگشت.
با وقوع انقلاب اسلامي، ايشان بعد از فارغ التحصيلي از دانشگاه تهران، زماني كه بنده در صنعت نفت مشغول بودم از ايشان خواهش كردم به جمع ما ملحق شوند. درهمان زمان كارگران كارخانه و شوراي اسلامي، همه مديران و مهندسان خارجي و وابسته به ساواك را از كارخانه بيرون كردند. ولي از شهيد تندگويان به خاطر رفتار انساني و ارزش هايي كه براي كارگر قائل بود، خواستند كه در كارخانه به عنوان مسئول كارخانه بمانند. از سال 58 كه من با شهيد تندگويان معاشرت داشتم هيچ گاه نه مسلمان و نه غيرمسلمان، نه بچه مسلمانان دانشكده و نه كارمندان غيرمذهبي اداره، يك نفر را من نديدم كه يك جمله بد و دور از ادب در مورد ايشان به زبان بياورد. بعدها كه من به عنوان معاون وزارتخانه مشغول به كار بودم از شهيد تندگويان دعوت كردم كه به وزارتخانه بيايد. اولين كاري كه كرديم، يك كميسيون پاكسازي تشكيل داديم كه ضدانقلابيون و اعضاي ساواك را در صنعت نفت شناسايي كنيم و آنها را كنار بگذاريم. بعدها ايشان به عنوان قائم مقام وزير به بوشهر رفتند و در آنجا خدمات شاياني ارائه دادند. در دولت شهيد رجايي، شهيد تندگويان به مقام وزارت رسيد و در مقام وزارت نيز خود را هرگز گم نكرد.
ايشان در زمان جنگ با وجود بمباران هاي هر روزه پالايشگاه ها، در عرض 38 روز سه بار به آبادان سفر كردند و از نزديك از مسائل و مشكلات موجود در پالايشگا هها اطلاع پيدا مي كردند كه اين نشان از احساس مسئوليت و دلسوزي ايشان نسبت به وطن و ميهن حكايت مي كرد.
و اين برنامه ادامه داشت تا زماني كه اسير شديم و به چنگ دشمن افتاديم. هنگامي كه دستگير شديم، نزديك غروب به بصره رسيديم صبحگاه نماز صبح را خوانديم و بدين ترتيب 10 سال اسارت را آغاز كرديم. از همان ابتدا شهيد تندگويان را از ما جدا كردند. در دو سه سال اول صداي ايشان را از سلول انفرادي به حالت اعتراض بر روي دشمن مي شنيديم و من هم مانند «مهدي تندگويان» آرزوي ديدن او و در آغوش كشيدن او را داشتم.
زندگي شهيد تندگويان سراسر افتخار بود. محمدجواد از آن دسته انسانهايي بود كه چه در زماني كه يك كارمند ساده بود، چه زماني كه يك مهندس بود، چه زماني كه مدير بود، با تغيير شرايط هيچ تغييري در رفتار او حاصل نشده بود. زماني كه ما را از شلمچه از روي پل موقت عبور مي دادند و به اسارت مي بردند محمدجواد همان صحبت هايي را مي كرد كه در سال 1347 و 1348 موقعي كه وارد دانشكده شده بود همان حرفها را مي زد. با همان انديشه ها و افكار ولي پخته تر و آگاه تر. و ما با افتخار دنباله رو راه شهيد تندگويان هستيم.
¤¤¤
در اختتاميه مراسم تابلوي بسيار زيبايي به قلم «استاد روشن» توسط «مهدي تندگويان» رونمايي شد كه به خانواده اين شهيد بزرگوار تقديم گرديد و پس از آن از مادر و همسر و فرزند شهيد تندگويان تقدير ويژه اي به عمل آمد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14