(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 دی 1390- شماره 20123

بيمار!
كتاب قرمز
دنيا
يادش بخير! (بخش دوم)
جمله ها و نكته ها
بيا بنويسيم رئاليسم جادويي
يك نظر
همه روزهاي زير آب من!



بيمار!

جواد نعيمي
آه كه چه قدر تنهايم! انگشت هاي باران هم مدام به شيشه ها تلنگر مي زند و انگار هر قطره اش پتكي است كه با قوت تمام بر سر من كوبيده مي شود!
از سرچشمه ي چشم هايم تلخابه اي گرم روي شيارهاي جوي مانند چهره ام مي دود. جراحاتم انگار سر، باز كرده اند. با تمام وجود فرياد مي زنم:
- اين تقصير تو بود! بله تقصير تو بود! نه، تقصير او بود! اصلا تقصير همه ي شما بود!
مجال هيچ كاري را ندارم. فقط هق هق گريه اي سخت، شانه هايم را مي لرزاند. با صدايي سرشار از طنين غم مي گويم:
- اگر او زنده نماند...
سپس دست هايم را جلوي صورتم مي گيرم و هاي هاي مي زنم زير گريه! گروهاني از لحظه هاي سخت با مسافت نماينده ي اشك از جلوي جايگاه چشمانم رژه مي روند. او در گوشه اي افتاده، رنجور و ناتوان! كسي سراغش را نمي گيرد. هر لحظه ضعيف تر و ناتوان تر مي شود.
تو، به من مي گويي: «اين طفلك را هرچه زودتر بايد پزشك ببيند» من خسته و كوفته ام. با اين حال، به آرامي او را روي دست مي گيرم و به راه مي زنم. به اولين مطب كه مي رسم، از پله ها بالا مي روم. چه پله هاي بلند و نفس گيري! صداي خس خس سينه ام را مي شنوم. از چهار ستون بدنم عرق مي ريزد. نگاهي به بيمارم مي اندازم و جلو مي روم. آه! دربسته است. دكتر نيست! برمي گردم. بي انصاف، اگر تو با من مي آمدي مي توانستي كمكم كني!
پايين مي آيم. به اين سو و آن سو مي زنم. از اين و آن، آدرس دكتر ديگري را مي پرسم. اولي شانه اي بالا مي اندازد و مي گويد: «نمي دانم!» دومي سرش را مي خاراند و جواب مي دهد: «فكر مي كنم توي خيابان بالايي باشد». يكي ديگر نشاني خيابان پايين را مي دهد. طفلك من در تب مي سوزد و خودم از عطش له له مي زنم. اما دريغ از قطره اي آب!
بيماركم روي دستم مانده است! هيچ كس به دادم نمي رسد. اي كاش تو اين جا بودي و دست كم يك ماشين برايم مي گرفتي.
اي كاش آشنايي در اين جا مي يافتم و از او راهنمايي مي خواستم.... سرانجام يك نفر پيدا مي شود كه نشاني يك بيمارستان را به من مي دهد. به هر زحمتي كه هست خودم را به آن جا مي رسانم و با عجز و التماس و اصرار زياد، پزشكي را راضي مي كنم كه بيمارم را ببيند!
نفسم بند آمده و فقط با اشاره ي دست او را نشان مي دهم. دكتر خم مي شود، نگاهي به بيمار مي اندازد، نبضش را مي گيرد، گوشي مي گذارد. آن وقت سرش را بالا مي آورد، زل مي زند توي چشم هايم و بي تفاوت مي گويد: «بيمار شما، مرده است!»
دنيا دور سرم مي چرخد، چشمم سياه تاريكي مي كند، انگار پتكي با قوت تمام بر سرم كوبيده مي شود!
¤ ¤ ¤
دمدمه هاي غروب است. باران تندي مي بارد و مرا به ياد آن روز مي اندازد. حالا از تو بيشتر نفرت دارم. اگر آن روزها همراهم مي شدي، اگر دستي بر سر بيمارم مي كشيدي، اگر تيمارداري مي كردي، اگر محبتت را از من دريغ نمي داشتي، اگر عشق به زندگي، تو را فقط به خودت مشغول نمي كرد، اگر دست مرا مي گرفتي، اگر... اگر... اگر... او زنده مي ماند!
حالا خودت بگو بي مروت! من با اين دل مرده چه كار كنم؟!

 



كتاب قرمز

لباس هاي تر و تميزي پوشيده بود و عينك ظريفي هم به چشم داشت. در پياده رو كه قدم مي زد، نگاهش با بقيه متفاوت بود. با آن چشمان قهوه اي رنگش كه از پشت عينك درشت، به نظر مي رسيد، طوري اطراف را نگاه مي كرد كه انگار آن سوي زمان را مي بيند! با آرامش خاصي قدم مي زد، جوري كه انگار در فكرش چيزي مي گذرد كه سرشار از انگيزه اش مي كند. بعد از چند دقيقه رسيد به يك مغازه كتابفروشي. پشت ويترين مغازه، چند لحظه اي ايستاد و كتاب ها را برانداز كرد. تا اينكه چشمش به يك كتاب خاك گرفته و قطور افتاد. عينكش را بالا برد و لاي موهاي سفيد رنگش، گير انداخت. سرش را به شيشه ويترين نزديك كرد و با دقت خاصي كتاب را نگاه كرد. بعد انگار كه گمشده اي را پيدا كرده باشد، چشمانش برقي زد و لبخند دلنشيني بر لبانش نشست. عينكش را دوباره به چشم زد و خيلي آرام و مودب وارد مغازه شد...
- سلام
- سلام، خوش آمديد. در خدمتم.
- ممنونم، بي زحمت كتاب سوم توي ويترين را به من بدهيد. ستون دوم از چپ، كتاب سوم. همان كه جلد قرمزي دارد!
- اوه، البته، الان مي آورم...
انتخاب پيرمرد يك كتاب قطور فلسفي بود، در رابطه با هستي و نيستي! و در آن، پيرامون اينكه اول هستي بوده يا نيستي بحث شده بود. آيا قبل از هستي نيستي بوده است؟ اگر نيستي وجود داشته پس وجود نيستي، خود نوعي هستي بوده و بنابراين قبل از هر چيز هستي بوده است و...
مغازه دار خوشحال بود از اينكه بالاخره يك كتاب خوان حرفه اي، سراغ كتابي را گرفته كه مدتهاست كسي حتي نگاهش هم نمي كند، و پيرمرد خوشحال از اينكه كتاب مورد علاقه اش را پيدا كرده است...
پيرمرد بعد از خريد كتاب، چند دقيقه اي در بازار قدم زد. كمي خريد كرد، بعد از آن به پارك مورد علاقه اش رفت و روي نيمكتي نشست كه اسمش را گذاشته بود نيمكت تنهايي! آخر هيچ كس آن و دور و برنمي آمد. تنها او بود و درختان پارك. تنها او بود و كاج بلندي كه از ميان همه درختان جلوي پارك، توجه بيشتري به او داشت. در ميان سكوت پارك، كتاب را آرام از كيسه خريد بيرون آورد و دستي به جلدش كشيد. با دقت خاصي كتاب را چرخاند و خوب براندازش كرد و بي آنكه بازش كند باز با همان دقت و ظرافت آن را توي كيسه قرار داد. برخلاف هميشه كه نزديك به يك ساعت آنجا مي نشست، اين بار به خاطر شوقي كه از پيدا كردن كتاب دلخواهش داشت، زودتر بلند شد و به سمت خانه راه افتاد. در مسير بازگشت به كتاب هايش فكر مي كرد. به اينكه كم كم بايد آنها را به يك كتابخانه خوب اهدا كند تا بقيه هم از آنها استفاده كنند. وقتي به خانه رسيد و لباس هايش را مثل هميشه و با دقت روي چوب لباسي قرار داد، مستقيم رفت به سمت اتاقش. وسايل ساده و مرتبي كه در خانه قرار داشت نشان مي داد پيرمردي تنها آنجا زندگي مي كند. تميزي وسايل خانه هم منظم بودنش را فرياد مي زد. وقتي به كتابخانه اتاقش رسيد كتاب را از كيسه بيرون آورد. جلد آن را، يك بار ديگر نوازش كرد و در جايي كه چند وقت بود انتظار پرشدنش را مي كشيد قرار داد. حالا ديگر كل قفسه پر شده بود. پيرمرد كه لبخندي از سر رضايت بر لب داشت چند قدمي عقب رفت و در حالي كه دستش را به كمرش زده بود همه كتابهاي داخل قفسه را برانداز كرد. كتابخانه اش هم مثل زندگي اش منظم شده بود. رديف اول كتاب هاي سبز از قطور تا نازك، رديف بعدي كتاب هاي آبي از نازك تا قطور، و بالاخره در رديف آخر كتاب هايي با جلد قرمز، از نازك تا قطور!
پيرمرد با آن كه سواد خواندن و نوشتن نداشت ولي عاشق كتابهايش بود. او روزها در پارك مي نشست و به اين فكر مي كرد كه كاش فرصت سواد آموختن داشت! كاش مي توانست يك بار ديگر به كودكي برگردد اين بار در كنار كار و تلاش، براي باسواد شدن هم كاري كند!
اما نگاه غمبار پيرمرد پرده از راز بيماري دردناكي كه عصاره وجودش را مي مكيد، برمي داشت. و لبخند مهربانش، نشان از آن مي داد كه حداقل در آخر عمر توانسته با كتاب مانوس شود. چندي بعد پيرمرد كتابهايش را به بزرگ ترين كتابخانه شهر اهدا كرد، تا بعد از آن مراجعين با كتاب هاي باارزشي مواجه شوند كه پشت آنها نوشته شده بود:
اهدايي از طرف پيرمردي كه سواد نداشت، ولي كتابها را دوست داشت...
احمد طحاني از يزد
يك نظر
امروز «كتاب قرمز» لابه لاي ايميل هاي رسيده سبز شد. طرح ساده داستان حكايت پيرمردي است كه علاقه مند به جمع آوري كتاب است ولي سواد خواندن ندارد!
در فيلم و سريال ها و يا لطيفه ها ديده و شنيده بودم كه فلان خانم براي جورشدن دكوراسيون خانه اش دنبال كتاب هايي مي گشت كه رنگ جلدشان با رنگ قفسه كتابخانه و ديوارهاي اتاق هماهنگ باشد!
در بخش هاي پاياني «كتاب قرمز» مي ترسيدم كه اين طرز فكر عجيب و بيمارگونه گريبانگير شخصيت اصلي داستان شده باشد اما در بندهاي پاياني احساس كردم كه نويسنده سعي كرده پيرمرد را عاشق كتاب نشان دهد، هر چند كه توان خواندن آن را نداشته باشد.
«... پيرمرد با آن كه سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولي عاشق كتاب هايش بود. او روزها در پارك مي نشست و به اين فكر مي كرد كه كاش فرصت سواد آموختن داشت!...». در پايان داستان، سوالي كه در ذهن خواننده ايجاد مي شود اين است كه چرا پيرمرد نتوانسته در كنار كار و تلاش با سواد شود. مشكل اصلي و بيماري او چه بوده است؟ چرا با اين همه عشق به مطالعه او در بزرگسالي دنبال يادگيري سواد را نگرفته است.
از احمدآقاي عزيز كه با آثار صميمي شان هميشه ياور صفحه مدرسه بوده اند تشكر كرده و چشم انتظار آثار جديد اين نويسنده جوان يزدي مي مانيم.
بخش داستان مدرسه

 



دنيا

يه پرنده، يه كبوتر
توي آسمون پرپر
با پروبال شكسته
پر زدند با گريه رفتند
قلبشان شكسته بود
دلشون پژمرده بود
ديگه چاره اي نداشتند
غصه داشتند، گريه داشتند
تا كه به جايي رسيدند
دو تايي باز پر كشيدند
زندگي مثل يه جاده
مثل يه بارون نم نم
كه سريع مي ياد و مي ره
مثل يه ساعت، دقيقه
دنيا هم آخري داره
دنيا هم آخري داره
زهرا آقاسي/ كلاس سوم
مدرسه راهنمايي صحيفه انقلاب
منطقه 11 تهران

 



يادش بخير! (بخش دوم)

شما يادتون نمي ياد تو دبستان زنگ تفريح كه تموم مي شد مأموراي آبخوري ديگه نمي ذاشتن... آب بخوريم.
شما يادتون نمي ياد، شبا بيشتر از ساعت 12 تلويزيون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملي پخش مي كرد و قطع مي شد... سر زد از افق... مهر خاوران!
شما يادتون نمي ياد، قبل از شروع برنامه يه مجري ميومد اولش شعر مي خوند بعد هم برنامه هارو پشت سر هم اعلام مي كرد... آخرشم مي گفت شمارو به ديدن برنامه فلان دعوت مي كنم.
شما يادتون نمي ياد، تو نيمكت ها بايد سه نفري مي نشستيم بعد موقع امتحان نفر وسطي بايد مي رفت زير ميز.
شما يادتون نمي ياد، سرمونو مي گرفتيم جلوي پنكه مي گفتيم: آ آ آ آ آ آآآآآ
شما يادتون نمي ياد، ولي نوك مداد قرمزاي سوسمار نشان كه زبون مي زدي خوش رنگ تر مي شد.
شما يادتون نمي ياد، تو فيلم سازدهني مرده با دوچرخه تو كوچه ها دور مي زد و مي خوند: دريااااااا موجه كاكا... دريا موجه.
شما يادتون نمي ياد، كاغذ باطله و نون خشكه مي داديم به نمكي، نمك بهمون مي داد بعدش هم نمك يددار اومد كه پيشرفت كرده بود نمك يددار مي داد، تابستون ها هم دمپايي پاره مي گرفت جوجه هاي رنگي مي داد.
شما يادتون نمي ياد، خانواده آقاي هاشمي رو كه مي خواستن از نيشابور برن كازرون، تو كتاب تعليمات اجتماعي! شما يادتون نمي ياد موقع امتحان بايد بين خودمون و نفر بغلي كيف مي ذاشتيم رو ميز كه تقلب نكنيم.
شما يادتون نمي ياد، سريال آيينه، دو قسمتي بود اول زن و شوهر بد بودند و خيلي دعوا مي كردند بعد قسمت دوم: زندگي شيرين مي شود بود و همه قربون صدقه هم مي رفتند. يه قسمتي بود كه زن و شوهر ازدواج كرده بودند همه براشون ساعت ديواري آورده بودند. بعد قسمت زندگي شيرين مي شود جواد خداياري و مهين شهابي براي زوج جوان چايي و قند و شكر بردند همه از حسن سليقه اين دو نفر انگشت به دهان موندند و ما بايد نتيجه مي گرفتيم كه چايي بهترين هديه عروسي مي تونه باشه.
شما يادتون نمي ياد، جمعه شبا سريال جنگجويان كوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگير بوديم.
شما يادتون نمي ياد، پيك نوروزي كه شب عيد مي دادن دستمون حالمونو تا روز آخر عيد مي گرفتن!
شما يادتون نمي ياد، اون قايق هارو كه توش نفت مي ريختيم و با يه تيكه پنبه براش فتيله درست مي كرديم و بعد روشنش مي كرديم و مي گذاشتيمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا مي كرد و حركت مي كرد و ما هم كلي كيف مي كرديم.
شما يادتون نمي ياد، تو روزهاي جنگ و بمباروني شيشه هاي همه خونه ها چسب ضربدري داشت.
شما يادتون نمي ياد، زنگ آخر كه مي شد كيف و كوله رو مي انداختيم رو دوشمون و منتظر بوديم زنگ بخوره تا اولين نفري باشيم كه از كلاس مي دوه بيرون.
شما يادتون نمي ياد، يك مدت از اين مداد تراش روميزي ها مد شده بود هر كي از اونا داشت خيلي با كلاس بود.
شما يادتون نمي ياد، دستمال من زير درخت آلبالو گم شده سواد داري؟
شما يادتون نمي ياد، كه كانال هاي تلويزيون دو تا بيشتر نبود، كانال يك و كانال دو!
شما يادتون نمي ياد، پاك كن هاي جوهري كه يه طرفش قرمز بود يه طرفش آبي بعد با طرف آبيش مي خواستيم كه خودكارو پاك كنيم، هميشه آخرش يا كاغذ رو پاره مي كرد يا سياه و كثيف مي شد!
فرستنده :مينا احمدي (ماه)

 



جمله ها و نكته ها

1) نماز، از بهترين وسيله هاي جذب امداد و الطاف خداوند لطيف براي هدايت و رستگاري و ستيز با ضلالت و عصيان است.
2) قيام خونين حسيني(ع)، نجات دهنده اسلام ناب محمدي(ص) از چنگال مدعيان منافق و هوسباز بود.
3) قرآن كريم، زداينده همه نوع افكار پليد شيطاني و تعليم دهنده زندگي پاك انساني در مسير مستقيم بندگي الهي است.
4) صبر و پايداري، مظهر ايمان به پروردگار قدير و حنان و اميد به امداد همه جانبه او مخصوصاً در امان دادن از شرهاي خود و شيطان است.
5) حضرت ائمه معصومين- عليهم الصلوه السلام- ناصران و رهروان سلسله طرق مستقيم نبوي(ع) در ابلاغ رسالات عظيم الهي آنان هستند.
6) امر به معروف و نهي ازمنكر فريضه واجب و دلسوزانه براي ابقاء و تقويت سلامت و سعادت جامعه اسلامي است.
7) سكوت، بازكننده عرصه تفكر و انتخاب منطقي و صحيح براي انسانها و پوشاننده عيوب خودشان و ديگران است.
8) ارتكاب گناه بزرگ ترين ناشكري و ظلم و سرانجام تداوم آن كفر و نفاق است.
9) حضرت امام علي(ع) مي فرمايند: «فرصت ها مانند ابرها مي گذرند پس هرگاه فرصتهاي نيك به دست آورديد آنها را غنيمت بشماريد.» پس بنابراين هميشه به هوش باشيم كه عمر، وجود انسانها را مثل برگ پائيزي خزان مي كند و تا دير نشده بايد براي آخرت اعمال خير ذخيره كرد.
01) راه صحيح، هدفمند و سعادتمند زندگي مدارا كردن با رنجها و سختيهاي ناشي از تلاش و جنبش است. در غير اين صورت با بي عاري، مسير تعرض ظالمانه به حقوق ديگران انتخاب مي شود.
11) والدين در پرورش و تربيت پرعاطفه فرزندانشان بيشترين زحمات خدمات رساني به اشرف مخلوقات را متحمل مي شوند پس طبيعتاً بايد بيشترين احترام و نيكي در حق آنان ادا شود.
سليمان بلغار

 



بيا بنويسيم رئاليسم جادويي

جلال فيروزي
كركره ستون مان را با «رئاليسم» روغن كاري كرديم و بالا برديم. حالا وقتش است تا ويترين بساط مان را با رئاليسم جادويي» تزيين كنيم.
رئاليسم جادويي يكي از تقسيم بندي هاي داستان رئاليسم است. از اين رو كه در بستري از روزمرگي و زندگي عادي جولان مي دهد، رئاليسم است و از آنجا كه حوادث خارق العاده و دور از ذهن در آن جاري مي شود، جنبه جادو و افسانه اي به خود مي گيرد. در رئاليسم جادويي، ريتم روايت واقعيت ها به هم مي خورد و در رنگارنگ امور عادي، رنگي از سحر و جادو اضافه مي شود.در واقع مي توان گفت كه بناي اين مكتب اين طور است كه سازه هايي از خيال و جادو بر فونداسيوني از واقعيت ها سوار است. يا به برداشتي ديگر، جدالي از سنت ها و آئين ها در قبال مدرنيته و زندگي شهري طوري كه چند و چون امور دست خوش تخيل مي شود.
البته بايد متذكر شد كه نويسنده رئاليسم جادويي تحت هيچ شرايطي قصد ندارد تا مطلب را به صورت غيرواقعي و نچسب ارائه دهد؛ بلكه با توضيحات و توصيفات لازم، سعي در آن مي كند تا همه امور را به صورت امري عادي و قابل درك بيان كند. چرا كه اگر اين رشته اتفاقات جادويي غيرقابل باور باشند، نمي توانند ذهن خواننده رابراي پذيرش منطق داستان بارور كنند و عملا داستان بجاي باورپذيري، يك محصول لوده و لاابالي مي شود.
نكته ديگر اين است كه براي اين نوع، بايد داستان از حجم مناسبي برخوردار باشد. دو گونه «رمان» و «داستان بلند» مناسب تر از «داستان كوتاه» است و براي «داستان ميني مال» هم نمي شود به صورت رئاليسم جادويي نوشت. چرا كه بايد روي فضاي داستاني كار شود تا خواننده با فضا الفت بگيرد و كارهاي جادويي، واقعي به نظر برسند.
صرف نمونه، در داستان «بال» نوشته «دينو بوزاتي»، شاهديم كه مردي متوجه يك خال برشانه همراهش مي شود كه قبل ترها وجود نداشت. با ذره بين خال را وارسي مي كند و متوجه مي شود كه چيزي شبيه كرك روي خال درآمده و روي آن هم سفيد است. در روزهاي بعدي اين كرك ها رشد مي كنند و در شانه ديگر همراه هم چنين حالتي پيش مي آيد و كم كم دو عضو پشت شانه هاي او در مي آيد و با رشد اين عضوها، چيزي بنام بال نصيب همراه او مي شود و او توانايي پرواز كردن را پيدا مي كند و نهايتا شرايطي پيش مي آيد كه بالهايش را ازدست مي دهد. با اتمام داستان، خواننده قانع مي شود كه نويسنده، يكهو و بي مقدمه به فرد ياد شده دو بال نداده است؛ بلكه در بستر عادي و روندي عادي تر اين بالها بر دوش او سبز شده اند!
پر بيراه نيست بگوييم آنچه در رئاليسم جادويي مي آيد را نمي توان تاييد كرد؛ اما رد هم نمي توان كرد. چيزي كه شايد در چشم گذري نزديك، چراغ علم بتواند ذره نوري بر پيكره اسرارآميز آن بيندازد. اينكه مرده ها مي توانند زنده شوند، انسانها پرواز كنند، روي قاليچه اي بنشينند و در هوا پراكنده شوند و...
براي آثار رئاليسم جادويي مي توان ويژگي هايي را از قرار زير شمرد:
1- مبنا بودن تخيل:
آبشخور حوادث غيرعادي و قالب اين نوع رئاليسم، منوط و وابسته به تخيل نويسنده است. سيمرغ تخيل از بلاد اساطير و باورها گرفته تا بلاد اوهام و خرافات به پرواز درمي آيد و ماحصل، آن مي شود كه حوادث اسرارآميز در لابه لاي مسائل عادي ذكر مي شود.
2- وجود ردپايي از قصه هاي كهن:
درپي تخيلي كه نويسنده در حادثه پردازي خرج مي كند بايد اشاره اي هم به اين موضوع كرد كه مي توان ردپايي از قصه ها و عادات و خرافه هاي كهن در حادثه ها ديد. چرا كه حكايت ها و قصه هاي قديمي، عاري از فرم و تكنيك بوده اند و جنبه سرگرم كنندگي و پندو اندرز در آنها نمود داشته. از اين رو اگر شخصيتي در داستان رئاليسم جادويي تبديل به موجودي ديگر مي شود، پرواز مي كند، پس از مرگ زنده مي شود، ويژگي هاي ابر مرد را دارد يا هرچه، مي توان ردپايي از آن را دربين قصه هاي كهن پيدا كرد. زيرا كه اساسا رئاليسم جادويي مثل حلقه اي است كه سنت را دركنار تجدد قرار داده؛ و البته بايد گفت كه اين حلقه، گاهي حكم جبهه را پيدا مي كند.
3- خونسردي نويسنده در روايت مسائل اسرارآميز:
نويسنده واقعيت گرايي جادويي، آن قدر خونسرد و آرام به روايت امور جادوگونه مي پردازد كه انگار با مسئله اي دم دستي طرف است. اين امر به صورت تعمدي صورت مي گيرد تا حساسيتي براي خواننده ايجاد نشود و خواننده فكر كند كه اين اتفاق هم مثل اتفاق هايي ديگر است.
در واقع هرچند كه خيال انگيز بودن حوادث باعث مي شود تا حوادث براي خواننده جنبه اي تازه و تقريبا غيرمانوس داشته باشند- چون قادر نيست در فضايي عادي آنها را تجربه كند-اما نويسنده مي كوشد تا با فراهم كردن بستري عادي و دوري از هيجان زدگي در روايت، لباس باورپذيري به تن حوادث كند.
ادامه دارد...

 



يك نظر

دوست خوب مدرسه، زهرا آقاسي!
سلام بر تو و استعداد خوب شعر سرودنت.
شش قطعه شعر شما به دستم رسيد. براي اين كه اين صفحه جايي براي رويش قلم نوجوانان است، تصميم گرفتم يكي از شعرهايت را زير ذره بين بگذارم. اميدوارم اين نقد براي تو و ديگر دوستان مدرسه اي مفيد باشد.
شعر «دنيا» در قالب مثنوي سروده شده است. در مثنوي هر بيت قافيه هاي جداگانه اي دارد.
«يه پرنده، يه كبوتر
توي آسمون پرپر...»
در اين بيت كلمات «كبوتر» و «پرپر» با هم قافيه هستند. در بيت دوم اين اصل رعايت نشده و كلمه هاي «شكسته» و «رفتند» به عنوان قافيه آمده اند كه صحيح نيست. «شكسته» با كلماتي مثل «نشسته، بسته، خسته و...» هم قافيه بوده و «رفتند» با كلماتي مانند «پيوند، لبخند و...» هم قافيه مي باشد. در بيت هاي ديگر هم اين مشكل وجود دارد كه لازم است آن ها اصلاح شوند.
براي يادگيري وزن (آهنگ) شعر و قافيه، بايد در آثار شاعران كهن و معاصر دقت كنيم و ببينيم آن ها چطور از وزن و قافيه استفاده كرده اند.
مثلا: مولوي سروده است: «بشنو از ني چون حكايت مي كند
از جدايي ها شكايت مي كند...»
در اين بيت كلمات «حكايت» و «شكايت» قافيه هستند؛ آن هم قافيه اي قوي با چهار حرف مشترك.
از قالب و ظاهر شعرت كه بگذريم، به محتواي آن مي رسيم. از اين كه سعي كرده اي با زباني غيرمستقيم حرفت را بيان كني از تو ممنونم. اين همان هنر شاعر بودن است كه- به لطف خدا- تو آن را داري ولي بايد پرورش بدهي.
«... زندگي مثل يه جاده
مثل يه بارون نم نم
كه سريع مي ياد و مي ره
مثل يه ساعت، دقيقه...»
زندگي را مثل «جاده» و «بارون نم نم» ديدن يك هنر است. البته بايد دقت كني شباهت «زندگي» و «جاده» و همچنين «زندگي» و «بارون» را به خوبي نشان بدهي. براي اين شماره تا همين جا بس است.
به اميد شكوفايي استعداد ادبي تمام گل هاي باغ ميهن عزيزمان
بخش شعر

 



همه روزهاي زير آب من!

دم غروب
ملت مي روند زير آب ديگر صدايشان در نيايد... من از وقتي رفته ام زير آب هر روز ميتينگ زير آبي دارم! تجهيزاتم هم خيلي عالي است. بلندگو دارم كه كل كشور صدايش را مي شنود. بند و بساط ميز و رايانه مان هم كه به راه است. مي ماند اين كه اين بار زير آب كي را بزنيم؟
دوستان ضرب المثل گو: يه جوال دوز به خودت بزن. يه سوزن به مردم! لطفاً ساكت. خودم مي دانم كه اول زير آب خودم را بايد بزنم. اما بنده حقير كه با مطلب نويسي در ايام شريف امتحانات زير آب خودم را زده ام... ديگر چقدر غواصي؟ سري هم به ساحل بزنيم...
در ساحل چه مي گذرد؟ الان اگر راديو بود يك صداي موجي پخش مي كردم كه حالش را ببريد. حيف كه نيست! با عرض معذرت سعي كنيد خودتان خيال كنيد كه صداي موج مي آيد و شما هم خوشحال داريد توي ساحل قدم مي زنيد. البته گمان نمي كنم «خرزوخان» شما اين قدر قوي باشد كه در آن واحد همه اين ها را با هم برايتان فراهم كند... ولي خب! سعي خودتان را بكنيد. شما مي توانيد. شما ميل لنگ و... هستيد. تو هم! بر جوانان عيب نيست...
ساحلانه ها!
امروز داشتيم با رفيق شفيقم در مورد انگيزه هايمان از فعاليت ها مي گفتيم.- كلا اين كلمات در دهان من نمي گنجد. چندشم مي شود بس كه چيزند! اين كلمات قلمبه سلمبه- به هر حال داشتيم فرمايش مي كرديم كه كلا از درس هدفي جز پول نداريم. فردا روز رفيق شفيقم- اگر دكتر شدند- هرگز! به هيچ وجه حاضر نيستند هيچ كس را- حتي خودشان را- بدون پول درمان كنند. من هم مي فرمودم مي بيني توي صفحه مدرسه مي نويسم؟ قطعا به هدفي جز شهرت و مقام نيست. دوستم هم مي فرمودند: بله من از اول از اهداف شوم و پليد تو خبر داشتم و بگير برو تا آخر... چرت و پرت گويي با دوستان پشت تلفن آن هم در ايام لذت بر انگيز ناك امتحانات عالمي دارد عجيب! و بنده در فضاي كمي جدي تر با خود فكر كردم كه چقدر چندش آور بود اين حرف ها اگر شوخي نبود... اگر يك نفر بخواهد و بتواند نهايت هدفش را بر پول و يك مقام اجتماعي و يك شهرت درپيت... بگذارد. چقدر همچه آدمي... اصلا آدم است؟
كلا ايام امتحانات لذتي مضاعف براي معلم هاي عزيز و گرامي و جان ها فدايشان! دارد. در اين ايام كه به ايام «هلو» شهرت دارد معلم ها علاوه بر اين كه در خانه مي نشينند و لذت در خانه بودن را- مخصوصاً خانم ها- مي چشند به لذت مضاعف ديگري به نام امتحان گرفتن مي رسند. فكرش را بكنيد: چقدر لذت دارد يك امتحاني از بچه ها بگيريم كه صداي زرنگ هاشان هم در بيايد و بگويند: واي! چقدر سخت... من و دوستان به شخصه اين لذت را در ايام «راهنمايي» درك كرده ايم. در اين راستا دعا مي كنيم: خداوندا! لذت معلمين را مضاعف و لذت متعلمين را مضاعف تر بفرما...
¤نكته: حاشيه بر صفحه مدرسه نوشتن لذت دارد! خوشم آمده از حاشيه رفتن... چقدر متن! كمي هم به حاشيه بپردازيم... آسمان كه به زمين نمي آيد!
كبوتر رضوي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14