(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 27 دی 1390- شماره 20123
PDF نسخه

شوق پرواز در هواي هويزه
گزارش نسل سوم از سالگرد شهادت دانشجو يان مكتب روح الله (ره)
رژه شبانه روي اعصاب ملت
يك چكه اينترنت
يادداشت سوم
از آب گذشته!
بوي بارون
گزارش سوم



شوق پرواز در هواي هويزه
گزارش نسل سوم از سالگرد شهادت دانشجو يان مكتب روح الله (ره)

ديگر مهم نيست كه عقربه ها مي گويند از 15:20 دقيقه شب كه قرار پروازت بود 5 ساعت و نيم گذشته و هنوز صندلي هاي خشك و سرد فرودگاه ميزبانت هستند و تو دلواپسي هايت را همه چشم و گوش كرده اي تا با هر صدايي كه خبر از نشست و برخاست هواپيمايي مي دهد دلت گمان كند كه نكند جا مانده اين سفر شوي و با يك پوزش ساده و مثلا صميمي! كنسلي را به گوش ات اعلام كنند! اما انگار مسير را به رويت مي گشايند و سرانجام 30:1 دقيقه بامداد مسافرت مي كنند، همان ها كه خود يك روز مسافر شدند اما نه با هواپيماي تو! همان ها كه يك روز مسافر شدند اما نه با 5 ساعت و 30 دقيقه تاخير! شايد تنها شباهت ما شوق پروازمان بود، گرچه اين شوق كجا و آن كجا؛ اما شوق اين پرواز هم براي دل خاك خورده و آب و جارو نشده من چيزي از شوق آن روزهاي آن مسافرها كم نداشت! شايد كمي گردگيري شوم و بوي نم بگيرم. شايد... حالا ديگر چيزي از پرواز 55 دقيقه اي ات نمانده و خلبان، ارتفاع كم مي كند تا چشم هاي به خواب رفته ات جان بيداري بگيرند و هنوز هم اهواز را كوچك تر از پنجره هاي كوچك هواپيما مي بيني! و چند دقيقه بعد از فرود تويي و اهوازي كه مقابل چشمانت ايستاده! اهوازي كه حالا از پشت شيشه كوچك تاكسي فرودگاه، كوچك نيست و تو خيابان ها و پياده روهاي شبانگاهي اش را كه رهگذري بر آن پرسه نمي زند جا مي گذاري... شيما كريمي
نخل هاي مصنوعي در اهواز هميشه بيدار
اهواز هنوز هم خسته است، خسته اما ايستاده... اين جا سبزي فلكه ها و بلوارها را به موردهاي ژاپني كه بي عطر و رايحه اند سپرده و آن ها نيز چه قدكشيده جا خوش باغچه ها شده اند. نكند مي خواهند جاي اصالت نخل ها را بگيرند؟ آخر تا بخواهي به اين شهر، مورد و كنار مي بيني و كمتر خبري از نخل هست! جز فلكه اي با چند نخل مصنوعي بي ريشه كه قامت به خاك طبيعي دوانده! راستي نخل هاي تركش خورده كجايند؟ ديگر زيباي شهر نيستند؟!
نمي دانم چرا پايت كه به اين خاك مي رسد جنگ نديده آن روزها تصوير چشم هاي نسل سومي ات مي شود و چه صداهايي كه به گوش ات مي پيچد؛ توپ، تانك، گلوله، شيون، زاري و... ها!
مي گويم اگر از نخل ها خبر چنداني نيست اما چه خوب كه به جاي نقاشي هاي گل و بلبلي كه لباس در و ديوار ساختمان هاي هر شهر مي شوند اين جا مردان و حتي زناني به قامت شهر، لباس شده اند كه روزي روزگاري از59 تا 68 اين خيابان ها بوسه بر پوتين هايشان مي زد و اسم شان فرمانده بود، رزمنده بود، بسيجي بود و خيلي اسم هاي ديگر. و حالا عكسشان بر شهر خودنمايي مي كند و هنوز هم اسمشان فرمانده است. پيشوند شهيد را يادم رفت!
چشم به ديدن كارون شده ام، دلش هنوز هم آبدار است و البته گوشه و كناري هم خشك! مثل دل من، تو... مي خواهم سلامش كنم اما به زبان قصيده اي «حسين مسرور» «سلام من به خوزستان، پيام من به سامانش / به بهمنشير جوشان و به كارون خروشانش...»
شب كه ديگر چيزي تا خداحافظي ستاره هايش نمانده را با اهواز به خواب مي رويم تا صبح، راهمان سوسنگرد شود. شهرستاني در 45 كيلومتري اهواز اما محروم و بي هياهو! آن قدر محروم كه تنها هياهوي روزمره اش را در بساط دست فروشي زناني مي توان يافت كه با نجابت نقابي ش يله و عبايي آفتاب خورده تو را با خرماي شيرين عربي كلام خسته شان به التماسي تلخ مي خوانند تا شايد زنبيلت را پركني از ماهي هايي كه صيد امروز كارون است! از تربچه هاي سفيد و قرمزي كه دستچين امروز مزرعه اند! از پارچه هايي كه چه ارزان به تنت حراج مي كنند و از...
چه غريب است اين سوسنگرد
سوسنگرد، خسته تر از اهواز است و به گمانم زنان دستفروش خسته تر از همه! زناني كه بي سرپناه در آفتابي و باراني هوا، پياده رو و خيابان، بازارشان شده و نمي دانم چرا در اين دستفروشي هاي مثلا بازاري، كمتر خبري از مردهاست؟! انگار كمتر مردي حاضر است صيد امروز كارون را به جيبش اسكناس كند! اين جا زن ها هم زن اند، هم همسر، هم مادر، هم كاسب و هم خيلي هاي ديگر! به اسم، شهرستان است و به روستا شبيه تر! و سوسنگرد چه غريب مانده!
آقايان ميزنشين! مجلس نشين! كمي، تنها كمي هم خريدار اين ديار باشيد! 59 را كه يادتان هست؟
صبح است و خورشيد، خنده سرد مي پاشد به اهواز! سوسنگرد صدايمان مي كند و راهي اش مي شويم! اين جا حتي در ميانه جاده نيز سر و كله شيله بسته زنان دست فروش عرب پيداست و تو باز به ياد آقايان مسئولي! مسئول! راستي معناي مسئول را مي دانيد؟!
مهمانسراي بنياد شهيد سوسنگرد، چونان سال هاي پيش سرپا و مهمان نواز است. آخر يك، دو روز مانده به 16 دي مهمان هايي قدم به سراي ساده اش مي گذارند كه اسمشان مادر شهيد است! اسمشان پدر شهيد است! و خلاصه از تبار شهداي دانشجوي 16 دي 59.
از گوشه گوشه جغرافياي اين مرز و بوم، گرد هم مي آيند تا سراغي، حالي از دردانه هايشان بگيرند و دوباره مادر شهيد شوند! خواهر شوند و خواهري كنند و بعضي هم دايي و عموي نديده شان را صدا بزنند! آمده اند تا با هم همسفره شوند، مثل همسفرگي آن روزهاي بچه هايشان! راستي تفاوت اين همسفرگي ها به چيست؟
نه تنها به آب و غذا كه آن ها همسفره و همسفر توپ ها و تانك ها و آرپي جي ها شدند و آخر قصه همسفرگي شان هم بهشت! پنج شنبه است و نزديك ديدار! شايد بعد از يك سال، 2 سال وحتي خيلي بيشتر از اين سال ها!
كسب و كار ميني بوس ها و اتوبوس هاي بنز قديمي كه ديگر كمتر نشاني را مي توان از آن ها گرفت به راه است تا سوسنگرد در 12 كيلومتر تمام شود و هويزه شروع و چون اين گلزار غريب در ميانه شهر، جاخوش نشده هنوز 25 كيلومتر ديگر تا همه رسيدن ها فاصله است! وقتي در آن پهنه بياباني، گنبد فيروزه رنگ مسجدي چشم هايت را مي خرد مي داني كه آ ن جا همان جاست، جايي براي رسيدن كه تو رسيده اي! مسجدي بنا شده بر 80 لاله پرپر؛ لاله هايي پرپر و زخمي تر از آن كه بخواهي به كفني، تنها بخواباني شان و چه انديشه اي نيكوتر از بناي مسجدي لاله نشان تا مزار دسته جمعي شان شود. شايد كمي برايت عجيب باشد كه گوشه گوشه اين گستره مقدس، نشاني از شهيدي خفته؛ از ورودي، باغچه ها، و حتي راهروها! اين جا دل هم بايد پابرهنه باشد! نكند پا بر شقايقي بگذاري!
با همه هياهويي كه در جاي جاي اين شقايق خانه بر پاست اما سكوتش را مي شود از هوا چيد! سكوت و غريبي و غربتي كه چنگ انداخته!
سلام همسنگران
علم الهدي
68 قبر سيماني با نقاشي كلاهي كه لاله اي سرخ از آن سر زده و پرچم هايي قد افراشته و عكس هايي كه با سيم هاي نازك به ميله آهني پرچم ها تكيه زده و نام و نشان شهيد و ديارش را نشاني مي دهند و راستي بعضي پرچم ها چه بي عكس مانده اند!
قصه «سيد حسين علم الهدي» و همسنگران همسفرش را به اين دشت مي تواني بخواني، قصه اي كه 68 قبر دارد اما تنها 8 شهيد از پلاك، كلاه بافتني، قرآن جيبي، نامه اعزام از لشكر و ... پيداي اين قبرها هستند و باقي نمادين! و اين باقي ها نيز در همان حوالي آرميده اند، حالا چه مسجد، چه باغچه و چه هر جايي كه همان جاست!
راستي اين جا هم جاي گمنام ها خالي نيست؛ 2 قبر همسايه،2 قاصدك عاشق كه من و تو نمي شناسيم شان اما همسايه هاي دور و اطراف، خوب رفيق هايشان را مي شناسند! همسنگرهاي آن روزهايشان...
اين جا قصه 68 قبراست از 19 شهر و ديار! از بهشهر تا بهبهان، از ايلام تا فسا، از يزد تا اصفهان، از دزفول تا تهران، از قم تا زنجان از تبريز تا سبزوار و هر كجا كه نشاني از شهري است، قصه نسلي كه مثل اين روزهاي من و تو جواني مي كردند! از 17 تا 28 ساله! و تنها 16 تايشان اسم و رسم دانشجويي داشتند و باقي به روزگار ديگري مشغول! از دانش آموزهايي كه يك روز كتاب را تنها گذاشتند تا آقا معلم هايي كه يك روز كلاس را! و انگار الفباي جنگ مهم تر بود. جنگ برايشان كتاب شد، كلاس شد و دانشگاه!
«علم الهدي» دانشجوي تاريخ كه حالا خود فصلي از تاريخ است. «حكيم» دانشجوي پزشكي! مي گويم تابلوي سيماني امروزت چه قدر بيمار و خسته دل را بدون نوبت و وقت قبلي به اين سو كشانده است! حكيم، نسخه شفا بنويس! براي همه مان...
بگذار كمي هم برايت از «فرخ سلحشور» بگويم... دانشجوي سال سوم شيمي دانشگاه رازي كرمانشاه و اهل فسا. شقايقي كه دور از خاك گندمي و هواي بهارنارنجي فارس، تنها نماد دانشجوي شهيد اين خطه به هويزه است. مادر را ديگر توان آمدن نيست و تنها از راه دور براي پسر، گريه مي شود! خواهرها و برادرها بر قبر سيماني برادر، باران مي بارند! كارواني از فارس آمده و انگار همه در پي همشهري غريب شان چشم شدند! حالا همشهري پيدا شده و غريبي از چشم اهالي كاروان سرازير مي شود، دست هايشان به شمع ها مي رود و لب ها به شيون! و چه هياهويي قبر را فرا گرفته! به گمانم فرخ غريب، غريب نواز همشهري هايش شده!
در حال و هواي سلحشور اين حماسه هستم كه نگاهم زوم دستان دختري از تبارنسل سومي ها مي شود! دست هايش نرگسي شده بود! نه يك دو شاخه... 150 شاخه و سهم هر قبر 2 گل!
خواهرزاده يكي از همين قبرهاست، با نذر هر ساله نرگس! مي گويم نذر گل براي گل؟! و شايد هم نذر نرگس براي شقايق! نگاهم از دست هايش عكس مي گرفت كه چشم هايش خواستني تر شد! دختر جوان بر هر قبر، گل و اشك مي كاشت! و اشك دانه ها جاي گلاب را گرفته بود! و به گمانم اشك ها هم سلام بود، هم دلتنگي و هم دلواپسي! خوش به حال تو كه شقايق ها به اشك هايت لبخند باريدند و سلام ات را عليك! حالا همه قبرها گل دار بودند! گل و اشك! و دست هاي دختر، خالي و چشم هايش پر!
اين جا فصل باريدن است... ابر تويي! نم نم داري و شرشر! و چه قدر امروز دشت شقايق هاي هويزه باران خورده است! باران مادر كه به زبان آذري بر سيماني قبر مهدي مي بارد و پسر، زير اين باران چه بي چتر و عاشق است.
ندبه نرگسي كنار شقايق ها
يك دو قبر، سبزه دارند از همان ها كه شب عيد بر سفره مي نشاني، حالا سنگ قبر پسر، سفره عيد مادر شده و او با چه وسواس مادرانه اي دانه عدس ها را به سبزي كشانده و ربان قرمزي را با سنجاق بر تن سبزشان نشانده! بوي عيد در هوا جولان مي دهد و تو مي خواهي در هواي عيد اين سبزه ها مشتي نفس بكشي، خنكاي نفس ات سيمان خنك قبرها را خنك تر مي كند!
وقت آن رسيده كه پنج شنبه اين شقايق خانه را به جمعه بسپاري تا بساط پانزدهمين دوره نكوداشت جلوه هاي ايثار دانشجويي كشور و سي و يكمين سالگرد شقايق هاي هويزه با ندبه خواني؛ بسم الله شود، امسال قرار بر ندبه و پخش سراسري از سيماست. حجت الاسلام ماندگاري، سخنران مي شود و حاج رضا نبوي ندبه خوان.
يك ندبه نرگسي با شقايق ها و چه سوزي به دل داشت سرماي هوا و سطرهاي دعا... سرما عطر شقايق ها را پراكنده تر مي كند و تو سهمت را از هوا مي چيني تا شيشه روح و جانت پر عطر شود. پس سهمت را بچين و بگذار ندبه هاي هرجمعه ات هميشه بوي شقايق هاي هويزه دهد! وحالا كه گل خورشيد چند ساعتي شكفته، آرام آرام دعا را به صاحب دعا مي سپاريم و ندبه نرگسي- شقايقي 16 دي 90 را به صندوقچه دل، روانه!
آفتاب، بي رمق سرك مي كشد و مثلا قرار است تنور مراسم داغ شود اما تنها اين ميكروفن است كه از دستي به دست ديگر حواله مي شود و تريبوني كه لحظه اي خالي نيست و حرف وحديث هايي به رنگ هميشگي تكرار! و تو مثقالي نوگرايي به اين مراسم نمي بيني! آدم هاي تكراري، حرف هاي بي جان و چه قدر مي خواهي تو و باشي خلوتي شيدايي و شقايقانه و چه خوب كه اگر ميكروفن ها و تريبون ها نبودند! بگذاريد كمي هم عاشقي كنيم، عاشق شده ايم! چرا عاشقي مان را رعايت
نمي كنيد؟
دير يا زود، به وقت قبله به آرزويت مي رسي و ميكروفن را سكوت مي گيرد و تريبون خالي! حالا
هزارهزار الله اكبر در مسجد فيروزه به هواي خدا پر مي كشد و خيلي هامان هم كه دلمان يك قبله شقايق مي خواهد، شقايقي به خدا سلام ظهر مي دهيم و سلام عصر يعني پايان 16 دي به روايت امسال! 16 دي كه شكوهش به مادرانه ها بود، به نرگسي دستان نسل سومي دخترجوان، به چشم شدن براي پيدايي قبر همشهري دور از وطن، به بوي سبزه هاي باران خورده نه هيچ ميكروفن و تريبوني!
تكرار آدم ها و حرف هاي تكراري
شايد 16 دي به روايت مراسمي امسال، ختم شد اما همهمه ها و شلوغي ها از سر مي گيرد و تو در فضا گم مي شوي و نمي داني براي پيدا شدنت بر كدام مزار آرام گيري و حصار خلوتي به دور خود بكشي اما چه زود مي شكند! با ضجه اي كه از دور اما نزديك مي آيد، با بهت چشماني سرد و گلوگرفتگي پدري كه به خانه پسر آمده!
من، سكوت اين دشت غريب را بارها ديده ام! پس بگذار دشت ضجه شود، چشم، بهت و گلوگرفتگي، بغض! بگذار همه حصارها بشكنند!
نمي دانم چرا به دشتي كه سالانه ميليون ها دلداده را به نسيم خوشي به اين سو مي كشاند غريب مي گويم؟! اما تو باور كن كه غريب است... آخر اينجا تكرار كربلاست و كربلا، پيشوند محل شهادت هر شهيد! محل شهادت: كربلاي هويزه...
اين جا قصه تانك تازي بر پيكرها بود، درست مثل قصه اسب تازي 1400 سال پيش يزيديان! تنها اسب ها تانك مي شوند و يزيديان همان يزيديان اند اما با پسوند صدامي! حالا تو مي گويي غريب نيست؟ كربلا نيست؟ بوي سيب نمي آيد؟ بو كن...
و حالا 17 دي است، گلزار آرام گرفته و قبرها در خلوت اند. هنوز بوي باران و سبزه و عود و عيد و نرگس مي آيد! تنها گنجشك ها به صدا آمده اند و باغچه هاي دورچين فضا كه خانه ختمي ها و نخل ها و تك درخت كنار است، زيارت نامه خوان اين حياط خلوت شده اند! راستي نمي دانم چرا امسال به اين باغچه ها خبري از هميشه بهارها اين گل هاي زمستانه نيست! در انديشه جاي خالي هميشه بهارهايم كه ميني بوسي قديمي مي ايستد و زنان و مردان عرب هياهوكنان دل به اين تنهايي مي دهند و دلشان را زيارتكده تا دوباره از قبرهاي تنها و بي مادر خبري نباشد! مادري مي كنند... زائر كربلايند و در مسير، سراغ كربلاي ايران را گرفته اند...
هويزه تنها نيست، اما گاه من و تو نسل سومي تنهايش مي گذاريم؛ آن وقت كه يادمان مي رود در ميان باغچه دلمان كه گاه علف هاي هرز ساقه گل هاي سرخ را خفه مي كنند و ما دانسته و ندانسته آب پاششان مي شويم، بوته شقايقي بنشانيم تا ديگر جايي براي هرزها نباشد و رزها از خفگي به سرفه نيفتند و سياه و كبود پر پر شوند! كاش آن وقت كه دلخوشيم به گل هاي مصنوعي تاقچه دلمان بر لبش يك گلدان شقايق بگذاريم و هرصبح سلام شبنمي اش كنيم و براي چادر و پيراهنمان، از شقايق ها عطر بگيريم كه اگر بخواهيم چه عطاراني هستند!
بيا تا شقايق هست كمتر به سراغ ادكلن هاي خارجي برويم.
من دلم را در هويزه جا گذاشتم، لاي خنكاي بهشتي همان قبرهاي سيماني، جا گذاشتم تا دلدادگي ياد بگيرد و دلبري كند... دلبري شقايق ها... آخر آن جا بازار خريد و فروش دل است. دل به دلشان بده...يادت باشد اگر گذرت به آن خاك را مژده شدند دلت را براي علم الهدي ها، سلحشورها، مختاري ها، اميني ها، فروزش ها، رجبي ها، دهشورها، قدوسي ها و... جا بگذار و بي دل بيا كه دلداده اي!
و اين جا دوباره تهران... دعا كن در زرق و برقش گم نشوم!

 



رژه شبانه روي اعصاب ملت

رسانه ملي در كشور ما تنها در ايام انتخابات ملي مي شود و مي تواني تمام قوم ها و قبيله ها را و تصاويري از زندگي همه قشرهاي مردم را در آن تماشا كني در ساير ايام سال اصولا يا آنتن در هاليوود و باليوود است يا مردمي را نشان مي دهد كه همه خانه دارند؛ خانه خوب دارند؛ سرخ و سفيدند، اصلا مشكل طرح ترافيك و آلودگي هوا و يارانه ندارند؛ در بيمارستان هم آرايش غليظ دارند و بعد از زايمان هم خط چشم و رژ گونه شان دست نخورده؛ باغ باصفايي در خارج تهران دارند و كلا اگر هم مشكلي داشته باشند؛ براي خون به دل كردن ملت پاي تلويزيون است و دست آخر حل مي شود...
خاطرتان هست كه «اخلاق، اميد و آگاهي» شعار اصلي رسانه ملي قرار بود باشد؟ حالا لطفا كمك كنيد در دو مجموعه شبانه «تا ثريا» و «شيدايي» اين عناصر را با هم پيدا كنيم...آگاهي بر مبناي اطلاعات خيلي عالي و به روز «خانم جلسه اي»، اخلاق متكي بر حرص و طمع «حميدخان» و «اميد» سراسر پراكنده در همه دقايقي دو سريال شبانه كه پشت سر هم به خوبي روي اعصاب ملت راه مي روند و خستگي شان را صدچندان مي كنند از غم و درد و آه و اشك و بدبختي...ببخشيد آن وقت شاخص فلاكت در ايران را اگر بر مبناي همين دو مجموعه برخاسته از مشكلات اجتماعي معاصر حساب كنند؛ ايران كجاي دنيا قرار مي گيرد؟!
نكته جالب تر درباره بي حساب و كتاب بودن رسانه ملي در توليد و پخش سريال شبانه؛ بي نظارتي و جزيره اي كار كردن شبكه هاست؛ دقت كنيد كه سوژه فرعي دو داستان است؛ يك نفر مخفيانه با يك نفر ديگر ازدواج كرده ست! چه جالب دو شبكه عدل دست گذاشته اند روي يك سوژه! چقدر خوب كه خدارا شكر مشكل جامعه را پيدا كردند و مشكل يابي كرده اند! حالا اصلا كاري نداريم كه خانم جلسه اي مي فرمايند اين پول ها مشكل دارد و بدبخت مي شويد و همزمان زير نويس شبكه ملي رسانه ملي اين جملات است: سود تضميني بانك(...)...
بازهم كاري نداريم كه آدم بدبخت هاي اين سريال تا ثريا هم بي ادب هستند هم نديد بديد و تقريبا بدون رعايت هيچ نوع آداب اجتماعي...و كاري نداريم داماد ثريا خانم كه آه ندارد با ناله سودا كند در خانه اي زندگي مي كند كه جوان ايراني امروز اگر ازدواج كند؛ تا 20 سال بعد هم نمي تواند چنين خانه اي با چنين وسائلي را اجاره كند...بازهم كاري نداريم كه در اين سريال وقتي پسر تازه دانشجو مي گويد مي خواهم ازدواج كنم و با خانواده«عسل» هم صحبت كردم؛ خواهرانش با فرياد به او مي گويند اين چه كاريه؟ چرا با خانواده اش صحبت كردي؟ و او را سرزنش مي كنند كه بايد با او دوست مي شدي تا بعد ببينيم چه مي شود؟!! اينها همه «اخلاق» است ديگر لابد!
حالا سوتي هاي اين مثلا سريال قوي شبكه ملي كارگرداني كه چهل سال است(!) دارد سريال مي سازد بماند...آن سريال شيدايي و همچين موارد گل درشتي هم بماند براي بعد...كه فعلا اين اعصاب خسته مردم است كه شب ها زير بمباران غم و درد و اشك و آه له مي شود؛ اگر به لطف اين همه هنر رسانه ملي آنتن به سمت ديگري نچرخد! نكته خنده دار تر برنامه «پارك ملت» است كه عوامل اين سريال را دعوت مي كند و كلي نوشابه خانواده برايشان باز مي كند كه چه سريال خوبي...چه سريال توپي...چه سريال ماهي...هيچ انتقادي هم مطرح نمي شود!
حالا ديگر بماند كه آش اين دو مجموعه روي اعصاب آنقدر شور است كه «صرفا جهت اطلاع» هم صدايش در مي آيد و البته به جايي نمي رسد چون مديران شبكه هاي رسانه ملي و معاونت محترم سيما معتقدند «ما همه خوبيم؛ ما همه دسته گليم...دنيا ديگه مثل ما نديده!»
راستي مگر جمهوري اسلامي ايران بيشترين رشد علمي در منطقه را به خود اختصاص نداده و در توليد علم مقام نخست را كسب نكرده؟ ببخشيد اين موضوع مهم ملي كه هم «اخلاق» است، هم «آگاهي» و هم «اميد» كجاي رسانه ملي ما جا گرفته است؟
حالا كه حرف رسانه ملي شد بد نيست اين را هم بگوييم كه تازگي ها، يك ميان برنامه بسيار كاربردي و مفيد از تلويزيون پخش مي شود به نام «دكتر سلام» انصافا اين جزء همان بخش هايي بود كه سالها جايش در رسانه خالي بود؛ موجز و مفيد به معناي واقعي كلمه هم بخشي از دانشگاه بزرگ رسانه ملي. اگرچه نياز به روتوش و بازبيني دارد اما انصافا كار شيك و جديد و به شدت به درد بخوري است كه گاهي آدم شك مي كند از مديران رسانه ملي چنين ايده و توليدي را شاهد بوده است!
فرهاد كاوه

 



يك چكه اينترنت

زندگي باغي است كه با عشق، باقي است...مشغول دل باش
اما دلمشغول نباش!
¤
چه تلخ محاكمه مي شود زمستان، كه براي جان دادن به درخت، جان مي دهد و چه ناعادلانه كمي آن طرف تر همه چيز به نام بهار تمام مي شود...
¤
وقتي وجود خدا باورت بشه، خودش يه نقطه مي ذاره
زير باورت و ياورت مي شه!
¤
پنجره باران خورده ات را باز كن! چند سطر پس از باران، چشمهايم را
ببين كه بدجوري دلتنگت شده اند...

 



يادداشت سوم

بايد طلا گرفت دم مسيحايي امام كبيرمان ،حضرت روح الله را ...
حقا كه چه زيبا گفت:«بكشيد مارا،ملت ما بيدارتر مي شود.»
آري اماما! ما با شهادت شهيد مصطفي احمدي روشن، بار ديگر بيدار شديم... هرچند كه بسيار سخت است غم از دست دادن يك دانشمند بسيجي اما جنب و جوشي كه براي ادامه راه اين شهيد عزيز در خون ما جان تازه گرفت، با هيچ چيز قابل معاوضه نيست. چرا كه به زودي زود، ده ها و بلكه صدها و هزاران احمدي روشن، از دل اين سرزمين اسلامي روشن مي شود. راه ما برگرفته از راه حسين(ع) است...حسين عاشق شهادت بود و ما عاشق حسين(ع)... مگر نه اين است كه انسان با علم سرعت مي گيرد و با ايمان جهت؟
ما راه قله را مي دانيم چون حسين(ع) را داريم؛ حسين(ع) از بالاي قله هاي علم و ايمان صدايمان مي زند.
ديگر دوران كوفه و تنهايي امام گذشته؛ شهادت آرزوي ماست...حيف كه نمي فهميد و نمي توانيد بفهميد.پس ما را بكشيد تا به خيال خام خودتان به اهدافمان نرسيم اما بدانيد و آويزه گوشتان كنيد كه تا زماني كه عشق در سينه هايمان باقي است و خون در رگهايمان جاري، راه عليمحمدي ها، شهرياري ها، رضايي نژادها و احمدي روشن ها را با تمام قوا ادامه خواهند داد و ذره اي از اهداف علمي و انقلابيشان كوتاه نخواهند آمد...
محياايرجي

 



از آب گذشته!

بعضي حرف ها را چشم ها مي گويند
بعضي حرف ها را لب ها فرو مي خورند
هميشه مهمترين حرف ناگفته مي ماند
آن قدر كه آخرين روز به خاك مي رود
و از آن گل سرخي مي رويد
همه گل هاي سرخ حرف دارند!
¤
اگر ابرها تمام 365 روز ببارند
اگر ماشين ها تا هزاره سوم پشت چراغ قرمز بايستند
اگر آدم ها از قلبشان جا سوزني پارچه اي بسازند
تنهاي تنها
سوار بر اسب شعرهايم
روي شيشه هاي غبار گرفته شهر
بي نهايت پرنده مي كشم
واز ميان روزنه چشم هايشان
به تو سلام مي دهم!
گاليا توانگر

 



بوي بارون

ما را كبوترانه وفادار كرده است
آزاد كرده است و گرفتار كرده است
بامت بلند باد كه دلتنگيت مرا
از هر چه هست غير تو بيزار كرده است
خوشبخت آن دلي كه گناه نكرده را
در پيشگاه لطف تو اقرار كرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را كرامت تو گنه كار كرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زير
قربان آن گلي كه مرا خوار كرده است
فاضل نظري

 



گزارش سوم

آشپززاده بزرگمرد...
آشپز زاده باشي و امير شوي؟ عجيب است؛ اما شدني، چرا كه ميرزا تقي خواست و شد. پسر مشهدي قربان هزاوه اي فراهاني بود؛ آشپز مخصوص ميرزا عيسي معروف به قائم مقام فراهاني. زمانه، زمانه رشد و پيشرفت بود. درست همزمان با به ثمر رسيدن جهش علمي فكري غرب و هم دوران با بزرگاني چون نيچه، اديسون، ولتر، روسو، ماركس، هگل، كانت و البته بيسمارك.
نخست كارگر آشپزخانه صدر اعظم قاجار بود، سيني غذا براي فرزندان قائم مقام مي برد. گاهي مي شد كه آقازادگان صدر اعظم در كلاس درس بودند، مي ايستاد تا درس تمام شود، آنگاه غذا را در برابرشان مي گذاشت. آن روز قائم مقام فرزندانش را مي آزمود، هرچه پرسيد، آقازاده ها درماندند و ميرزا تقي پاسخ داد. قائم مقام آنجا بود كه فهميد فرزند آشپز باشي خانه اش، چه گوهر گرانمايه اي است. و چنين گفت: «حقيقت من به كربلايي قربان حسد بردم و بر پسرش ]ميرزا تقي[ مي ترسم. اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار مي گذارد.»
در جواني به تحرير و نويسندگي امور دولتي مشغول و سپس مستوفي نظام در لشكر آذربايجان مي شود. آن قدر لياقت دارد كه وزير نظامي و فرمانده كل قواي ايران شود؛ سرداري بزرگ و غيور. در ركاب
عباس ميرزاي دلاور عليه قواي روس مي رزمد. داغ عهدنامه تركمانچاي و گلستان بر دلش مي نشيند و كينه اي از جماعت اجنبي بر دل
مي گيرد كه با هيچ مرهمي جز استقلال ايران، آرام نمي يابد. به روسيه مي رود و از نزديك با مراكز آموزشي و پيشرفت هاي آن آشنا مي شود. «جهان نماي جديد» كه با نظر و همت خود او ترجمه و تدوين شده بود، شرح مراكز آموزشي دنياي غرب بود كه امير به دنبال تحقق آن در ايران بود اما نه از نوع فرنگي آن، بلكه از جنس فرهنگ ايراني و اسلامي. شنيدنش سخت است و دردآور اما عمق نگاه امير را مي توان در آن يافت. درست 20 سال قبل از ژاپن و همزمان با حركت و نهضت علمي امپراطوري پروس (آلمان) به رهبري بيسمارك، امير به دنبال نهضت علمي ايران و تأسيس مراكزي همچون دارالفنون مي افتد مراكزي همچون پلي تكنيك اروپا.
هنگامي كه هيچ پادشاهي در ميان ملل اسلام نه از علم چيزي مي فهميد و نه از فن و هنر. اما آشپززاده بزرگمرد، دارالفنوني را بر پا مي كند كه نه سر در آخور روس و عثماني دارد و نه سر سپرده انگليس و فرانسه است. امير به دنبال كشوري است كه «خود» است نه «ديگر». برپاي خود مي ايستد نه بر ستون بيگانه. دستور اوست كه معلمان دارالفنون از اتريش كه ملتي بي طرف است، بيايند و سفيران ملل روس و فرانسه و انگليس حق دخالت در امور مدرسه را ندارند؛ به هيچ وجه و به هيچ بهانه اي. فنون و علوم پايه دارالفنون پيش بيني شدند و امير خود بر آن اشراف داشت. هفت معلم اتريشي شامل معلم مهندسي، معلم پياده نظام و تاكتيك نظامي، معلم توپخانه، معلم سواره نظام، معلم معدن شناسي، معلم طب و جراحي و تشريح و معلم علوم طبيعي و دارو سازي.
...صاحب ابن عباد (وزير فخر الدوله آل بويه) حسنك وزير (وزير سلطان غزنوي) خواجه نظام الملك (وزير طغرل و ملكشاه سلجوقي) خواجه نصير الدين طوسي (وزير ايلخانان مغول) قائم مقام فراهاني (وزير و صدر اعظم فتحعلي شاه) تنها مردان عصر خود نبودند، بزرگ مرداني هستند براي همه عصرها و مردمان آينده مديون آنها.
امير كبير از همان جنس بود كه بزرگمردان پيش از او بودند، حريت و آزادگي و كرامت و شرافت پايه هاي استواري هستند كه نام سترگش را جاودانه كرده است. حوادث صدارت 3 سال و دو ماهه ميرزا تقي خان امير كبيرآن هم در عصر ناصر الدين شاهي كه 50 سال حكومت مي كند، بايد هم در ميان وقايع و لطايف زن بارگي ها و شرابخواري هاي شاه گم شود، اما وقتي اميري باشي پابرهنه كه براي 2 كودك تهراني جان باخته از آبله، مثل زن بچه مرده اي، گريه كني و اشك بريزي و «همه ايرانيان را اولاد خود» بداني، نامت آنچنان بر تاريخ مي درخشد كه همان صدارت 3سال و دو ماهه ات، به اندازه 3 هزار سال عمر شاهاني كه دنيا را بدل از طويله گرفته اند، مي ارزد. امير باشي، و پارتي و سفارش و توصيه اين و آن، حتي مادر ناصر الدين شاه، (مهد عليا) را زير پا بگذاري و با عصبانيت تمام حاكم قم را به خاطر حرف شنوي از مهد عليا گوشمالي دهي و بگويي «با سفارش عمه و خاله و عمو و دايي، نمي شود مملكت را چرخاند» امير باشي و چوپان مال باخته اصفهاني در وسط بيابان برهوت، تو را پناه خود بداند و فقط با يك فرياد بر سر كوه حقش را بستاند، امير باشي و در برابر سفير روس و انگليس عزت ايران را حفظ كني و يك كلمه كوتاه نيايي و وقتي اصرار بي جاي سفير روس را بشنوي به تحقير برايش بخواني «آهاي كشك بادمجان، كجايي فاطمه خانم جان» امير باشي و از هيچ كسي نترسي جز خدا و درست در زمانه اي كه شاه ايران از چخ كردن سگ سفارت روس و انگليس مي ترسد، كارمند مست و عربده كش سفارت روس را در ميدان توپخانه آن هم در ملا عام شلاق بزني، امير باشي و شاهزاده گان و آقازادگان دربار را آدم حساب نكني و مستمري هاي بي حساب و كتاب آنها را قطع كني و به جايشان پا برهنه ها و فرزندان محرومين را به منصب بنشاني. امير باشي و مردانه در برابر زياده خواهي و افزون خوري شاه بي لياقت ايران بايستي و حقوق 60 هزار توماني ماهانه اش را با قاطعيت تمام به 2 هزار تومان تقليل دهي. امير باشي و قاآني شاعر متملق را به خاطر چند بيت شعر چاپلوسانه ادب كني و به جاي شعر گويي و مديحه سرايي درباريان و شاهزادگان، كتاب زراعت فرانسه را بدهي تا به فارسي ترجمه كند، امير باشي و دشمن همه اجانب اما دشمن ترين دشمنانت و مخالف خوني و ديرينه ات همچون وزير مختار انگليس كلنل شيل درباره ات اعتراف كند كه: «پول دوستي كه خوي ايرانيان است در وجود امير بي اثر است و به رشوه و عشوه كسي فريفته نمي شود»، امير باشي و همه اجنبي ها و مفت خوارها از درباري و آقازاده و سفير گرفته تا روشنفكران طرفدار انگليس (آنگلوفيل) و طرفدار روس (روسوفيل) به دنبال كشتنت باشند، چرا كه دستشان را از همه جا قطع مي كني. امير باشي و طي سه سال حكومتت به اندازه همه دوران سلطنت گلّه داران قاجاري، 140 هزار اسلحه و هزار عرّاده توپ توليد كني، آن هم نه براي فخر فروشي و اطوار نظامي، براي حفاظت از كيان مملكت و دين. امير باشي و تنهاي تنها بدون هراس و واهمه از همه متحجّرين نادان و يك تنه به جنگ با خرافه و جهل و انحراف روي و با بصيرت تمام ببيني كه چگونه تعفن قمه زني و بابيّت و رمالي همزمان با آلودگي غرب زدگي از سوراخ هاي تو در توي سفارت روس و انگليس در كوچه و بازار ايران جاري مي شوند. امير باشي، آن هم در مملكتي كه شاه آن به تعداد درخت هاي باغ قلهك، حرمسرا و كنيزك دارد و به قدر دلقك ها و مليجك هاي دربار هم نمي فهمد، اما برنامه اي براي آينده داشته باشي كه حتي به عقل شاهان ژاپن و آلمان و روس هم نمي رسد. طبيعي است كه نام و ياد چنين اميري در كتاب ها و تاريخ هاي شاهان نباشد، چرا كه نام وزيران و اميراني از اين دست در قلب ها حك مي شوند.
جان شكارتر از هر چيزي آن است كه دارالفنون را بنا مي كني تا به دست فرزندان اين ملت اداره شود، اما هنوز معلم ها از اتريش نرسيده اند كه از صدارت عزل مي شوي. دو روز مانده تا معلم ها به تهران برسند كه مهد عليا با همدستي ميرزا آقاخان نوري، آقازادگان و درباريان و سفيران روس و انگليس در هنگام مستي ناصر الدين شاه، فرمان عزل امير را مي گيرند. دكتر پولاك از معلمان اتريشي مي گويد: «وقتي وارد تهران شديم از ما پذيرايي سردي نمودند و احدي به استقبال ما نيامد. اندكي بعد خبر دار شديم كه در اين ميانه اوضاع تغيير كرده و ميرزا تقي خان مغضوب گرديده است. امير جز نيكبختي وطنش چيزي نمي خواهد».
يك ماه بعد دارالفنون در دست فراماسون هاي انگليس اداره مي شد و بساطي بر پا شده بود تا افعي سياه استعمار برخانه ايران چنبره زند. دار الفنون در زماني افتتاح مي شود كه 13 روز به شهادت امير مانده و اين ديگر انتهاي درد است...
مرگ ناجوانمردانه امير كبير تا آنجا دل و جان آزاد مردان و توده ها را آزرد كه سال ها پس از شهادتش حتي شاهزاده سنگدل و بي رحم ناصر الدين شاه قاجار نيز به بزرگي و عظمت امير كبير اعتراف نمود و در كتاب تاريخ خود نگاشت «ميرزا تقي خان امير نظام در اوايل دولتش مدرسه (دار الفنون) بر پا كرد و ترتيب قشون داد و كارهايي كرد. آنچه كه ما امروز داريم از آثار اين مدرسه (دار الفنون) است، اما بيچاره سرش را در اين راه داد. از روي انصاف بگويم و خدا را به شهادت مي طلبم كه در مورد مقام آن مرد نمك به حلال يكتا، غلو نكردم. او از خواجه نظام الملك وزير سلاجقه، صاحب ابن عباد وزير ديالمه و پرنس بيسمارك، لرد پالمرستون و ريشيليو فرانسوي و پرنس كارچه كف روسي به حق با عرضه تر بود. در جمعه 17 ربيع الاول 1268 (20 دي ماه) در حمام فين كاشان كشته شد و او را فصد كردند(رگ زدند) و به ديار عدمش فرستادند؛ ولي آثار او هنوز باقي است»
آقازاده نباشي و شاهزاده؛ و فقط روستازاده اي باشي كه كارگر آشپزخانه بوده است آن هم آشپززاده اي در اوج تهي دستي، اما امير شوي، آن هم امير كبير. عجيب است و شگفت آور؛ اما شدني. چرا كه ميرزا تقي فراهاني خواست و شد، آن هم تا پاي شهادت و به بهاي جان...
حسن طاهري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14