(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه اول بهمن 1390- شماره 20126

شعر امروز
حرم روي تو
عطر تو
بازي جالب



شعر امروز
حرم روي تو

اي گل تو چيدني
اي رخ تو ديدني
اي حرم روي تو
ساده و بوسيدني
¤
جان جهانم رضا
دلبر و جانم رضا
جمله ثناگوي توست
دست و زبانم رضا
¤
عشق كه سرمي كشد
پاشنه ورمي كشد
مثل كبوتر دلم
دور تو پر مي كشد
¤
گنبد كويت طلا
دل به تو شد مبتلا
پرتو انوار تو
داده دلم را جلا
¤
اي كه به عشقت اسير
مرد و زن و خرد و پير
سائل كوي توأم
دست مرا هم بگير
& مهدي احمدپور

 



عطر تو

تو از شهر مدينه
صدايم مي زني باز
به شوق ديدن تو
دو بالم مي شود باز
¤
تو را مي بينم از دور
كه مي آيي به سويم
دلم مي خواهد اي دوست!
عبايت را ببويم
¤
نسيمي آمد از راه
عبايت موج برداشت
عباي نازنينت
عجب عطر خوشي داشت؟
¤
همان عطري كه اصلا
درون شيشه ها نيست
پر از بوي سلام است
صميمي صميمي ست
¤
تو را من دوست دارم
تو خوبي، بهتريني
گل باغ خدايي
تو آن خوشبوتريني
محمد عزيزي (نسيم)

 



بازي جالب

مجيد درخشاني
صبح جمعه آخرين روز دي ماه بود و هوا ابري و سرد. باد مي وزيد و سوز سردي را با خود مي آورد و به در و ديوار مي زد. عده اي از بچه ها توي ميدان ده جمع شده بودند. از بيكاري حوصله شان سر رفته بود.
اكبر كلاس چهارم بود. دست هايش را كه يخ كرده بود، به هم ماليد. به بچه ها نگاه كرد و گفت:«چرا ساكت ايستاده ايد؟ بگوييد چكار كنيم؟»
جواد كلاس سوم بود. يك خال كوچك روي صورتش بود. او كلاه بافتني اش را روي گوش هايش كشيد و گفت:«هفت سنگ».
محسن قد كوتاهي داشت و كلاس دوم بود گفت:«بياييد هيزم بياوريم و آتش كنيم، همه دورش بايستيم و گرم شويم.»
يحيي همكلاسي جواد بود و بيني وصورتش از سرما سرخ شده بود، بيني اش را بالا كشيد و گفت:«بياييد برويم توي باغ دايي ناصر من؛ آن جا هر چه دلتان بخواهد هيزم هست.»
حسن كه كلاس سوم را رفوزه شده بود و ديگر به مدرسه نمي رفت، جا به جا شد، با دهانش سوت زد وگفت: «عجب فكري! بياييد برويم. من آتشي برايتان درست كنم كه تا به حال نديده ايد.»
اكبر دكمه كتش را بست و گفت:«من مي روم خانه، تخمه و بشقاب مي آورم. آن وقت تخمه ها را بو مي دهيم و مي شكنيم و حرف مي زنيم.»
جواد سرفه كرد و گفت:«من مي روم سيب زميني مي آورم.»
حسن بيني اش را پاك كرد و با خوش حالي گفت:«به به! سيب زميني ها را مي كنيم زير آتش، كباب شان مي كنيم و مي خوريم و كيف مي كنيم.»
جواد راه افتاد و گفت:«من عاشق سيب زميني ام.»
حسن او را صدا زد وگفت:«يادت باشد نفت هم بياور.»
جواد ايستاد، برگشت و پرسيد:« نفت براي چي؟»
حسن با صداي خش دار گفت:«چكارداري؟ تو آن را بياور. من يك بازي بلدم، به همه تان ياد مي دهم.»
جواد راه افتاد. اكبر جلوتر از او مي رفت. آن ها توي كوچه روبه روي شركت تعاوني پيچيدند و به طرف بالا رفتند.
حسن، يحيي و محسن به طرف باغ دايي به راه افتادند. از سر بالايي و چند كوچه تنگ و گلي روستا گذشتند.كوچه ها خلوت و خالي بود. كمي بعد به رودخانه رسيدند. الاغي با كره اش مشغول آب خوردن بود. ناگهان صداي واق واق چند سگ بلند شد و ترس توي دل آن ها انداخت. همگي ايستادند. محسن به يحيي نگاه كرد و گفت: «اگر سگ دايي ناصرت توي باغ باشد چكار كنيم؟»
يحيي پوزخندي زد و گفت؛ «نترس. من از خانه كه بيرون مي آمدم سگ دايي را ديدم، دم در خانه اش بود.»
آن ها، دوباره راه افتادند. كمي بعد به ديوارهاي كوتاه باغ ها رسيدند. چند كلاغ قارقاركنان از بالاي سرشان پريدند و رفتند.
يحيي يك دفعه ايستاد. چشم هايش گرد شد و گفت: «آ... يادمان رفت، اصل كار را نياورديم!؟»
حسن و محسن ايستادند و با تعجب پرسيدند: «چي يادمان رفت؟»
يحيي به عقب برگشت و گفت: «كبريت! ما كه كبريت نداريم!»
حسن از جيب كت بلند و گشادش قوطي كبريت را بيرون آورد. آن را جلو صورت بچه ها تكان داد و با خنده گفت: «غصه نخوريد، اين كبريت، من هميشه با خودم كبريت دارم.»
هر سه دوباره راه افتادند و قدم هايشان را تند كردند. از بركه كوچك پر آبي گذشتند و به درختان بلند سپيدار رسيدند. كمي بعد رو به روي در شكسته و چوبي كه پر از ترك بود، ايستادند.
حسن محكم در را به عقب هل داد و گفت: «بياييد.»
همگي رفتند تو. چند كلاغ و فاخته كه روي درختان بادام و انار نشسته بودند با ديدن بچه ها پرواز كردند. باغ ساكت و آرام بود. به جز درختان بلند كاج، بقيه درختان بدون برگ، مثل آدم لخت ايستاده بودند و از سرما مي لرزيدند. باد برگ هاي خشك آن ها را جارو مي كرد و كنار ديوار مي برد. يحيي جلو رفت. به گوشه سمت راست كه درختان كم تري بود اشاره كرد و گفت: «بهتر است آن جا آتش درست كنيم.»
حسن كنار توده بزرگ درختان بريده شده سمت چپ رفت، با دست آن ها را نشان داد و گفت: «به به! هر چقدر هيزم بخواهيم آن جا هست!» برق شادي مثل شعله آتش در چشم هايش مي درخشيد.
محسن با دستپاچگي گفت: «زود باشيد تا اكبر و جواد نيامده اند، آتش را درست كنيم.» همگي به طرف تل هيزم دويدند. انگار مسابقه بود، تنه و شاخه هاي كلفت و نازك درختان را برمي داشتند و كنار ديوار مي بردند و روي هم مي گذاشتند. يحيي به هيزم ها نگاه كرد وگفت: «ديگر بس است.»
حسن كه نفس نفس مي زد گفت: «نه. چند تا تنه كلفت و خشك بايد بياوريم.» او دويد و تنه كلفت درخت بادام را كه روي زمين افتاده بود برداشت، آن را به زحمت بلند كرد و روي هيزم ها گذاشت و گفت: «حالا يك تكه مقوا پيدا كنيد.»
محسن، در باغ گشت و مقوايي را پيدا كرد و به حسن داد او مقوا را گرفت و زير شاخه درختان گذاشت. مقداري برگ جمع كرد و اطراف مقوا ريخت دست هايش از سوز سرما مي سوخت. شاخه اي از كبريت را آتش زد و كنار مقوا گرفت، باد تندي وزيد و كبريت خاموش شد. دوباره، كبريت را آتش زد و خم شد و آن را به مقوا و برگ هاي خشك نزديك كرد. مقوا دود كرد و آتش گرفت. با وزيدن باد آتش به جان هيزم ها افتاد و صداي ترق و تروق سوختن آن ها برخاست. حسن با شادي بالا پريد. و آتش شعله كشيد.
هر سه با لبخند، اطراف آتش حلقه زدند. دست هايشان را روي آتش گرفتند و گرم شدند. حسن خودش را تكان داد و گفت: «به به! كيف كنيد.»
در همين وقت، صداي پاي اكبر و جواد كه توي باغ آمده بودند شنيده شد.
حسن داد زد: «زود بيايد گرم شويد. چرا اين قدر دير كرديد؟»
جواد و اكبر با نايلون هاي پر از تخمه آفتابگردان و سيب زميني و يك قوطي پر از نفت و بشقاب سر رسيدند. حسن، دويد و يك دفعه قوطي نفت را از دست جواد گرفت. قوطي تكان خورد و مقداري نفت روي آستين كت اش ريخت. جواد داد زد: «چكار مي خواهي بكني، هيزم ها كه آتش گرفته اند؟»
حسن گفت: «مي خواهم بازي جالبي يادتان بدهم.»
يحيي با ناراحتي گفت: «توي باغ هيزم زياد است، مي ترسم همه شان را آتش بزني، آن وقت دايي ام دعوايم كند.»
حسن با قلدري گفت: «نترس. طوري نمي شود.»
جواد چيزهاي توي دستش را كنار درخت انار گذاشت. كنار آتش نشست و گفت: «تازه اگر نفت روي هيزم ها بريزي آتش زياد مي شود و ممكن است درختان آتش بگيرند.»
حسن تلخ خنديد و چين توي صورتش افتاد و گفت: «ترسوها را! نترسيد بابا! من چكار به هيزم و درخت ها دارم؟!»
يحيي كيسه تخمه را از اكبر گرفت و گفت: «اول تخمه ها را بو مي دهيد يا سيب زميني ها را زير آتش مي كنيد؟»
اكبر كه حسابي گرم شده بود گفت: «حالا كه نمي شود تخمه ها را بو داد، بايد صبر كنيم تا شعله آتش تمام بشود.»
حسن به اطراف نگاه كرد، انگار دنبال چيزي مي گشت، گفت: «اول بايد بازي كنيم» رو كرد به يحيي و پرسيد: «اين جا آب پيدا نمي شود؟»
محسن به راه آب باغ اشاره كرد و گفت: «آنجا مقداري آب توي جو است.»
حسن زود به طرف جوي آب رفت.
جواد پرسيد: «نفت را كجا مي بري؟»
او جواب نداد، كنار جو نشست و قوطي حلبي را توي آب فرو كرد. اكبر كه مواظب او بود با تشر گفت: «چكار مي كني؟ چرا نفت را توي آب مي ريزي؟ مي خواهي درخت ها خشك بشود؟»
حسن قوطي را از آب بيرون آورد با خشم به او نگاه كرد و گفت: «چرا الكي حرف مي زني؟ من كه نفت را توي آب نريختم. تو هيچ چي نگو. فقط به من نگاه كن.» به طرف آتش رفت و قوطي را زمين گذاشت، بعد خم شد و شاخه خشك درختي را توي آتش انداخت.
يحيي داد زد: «اه... چكار مي كني!؟ مگر چقدر آتش مي خواهيم؟»
حسن دست روي بيني اش گذاشت و قوطي حلبي را برداشت. حالا آتش بيشتر شده بود و به آسمان زبانه مي كشيد. بچه ها از حرارت آن داغ شدند و عقب رفتند. جواد با عصبانيت گفت: «كاشكي حسن را با خودمان نياورده بوديم!»
حسن دندان هايش را با خشم روي هم فشار داد و گفت: «چرا؟! مگر چكار كرده ام؟»
جواد به صورتش دست كشيد و با اخم گفت: «تو داري همه هيزم ها را آتش مي زني.»
حسن بيني اش را كه از آن آب مي چكيد بالا كشيد و گفت: «ا ، هيزم كه مال پدرت نيست، هيزم كه ارزشي ندارد حالا، اگر ناراحتي مي روم و از باغ عمويم هيزم مي آورم.»
اكبر كنار آتش نشست و گفت: «نيامده ايم اين جا كه دعوا كنيم.» حسن با عصبانيت قوطي نفت را برداشت و آن را تكان داد، مقداري از نفت روي كت و شلوارش ريخت به جواد زل زد و گفت: اگر به خاطر نفت ناراحت هستي، وقتي به خانه رفتم دو برابرش را برايت مي آورم.»
جواد با اخم گفت: «كي حرف نفت را زد؟»
اكبر بلند شد. رو كرد به يحيي و پرسيد: «دايي ات توي باغ بيل دارد؟»
يحيي گفت: «بله، البته اگر آن را به خانه نبرده باشد، صبر كن ببينم هست.» به طرف گودالي كه وسط باغ مثل غولي دهانش را باز كرده بود رفت. اكبر دنبالش رفت. محسن و جواد باخيال راحت كنار آتش نشستند.
حسن قوطي را تكان داد. جلو رفت و مقداري از نفت و آب را توي آتش ريخت. آتش زبانه كشيد و مثل تركيدن بمب صدا كرد. مقداري از هيزم ها و خاكسترها را به اطراف پاشيد. محسن و جواد ترسيدند و به عقب پريدند و جيغ كشيدند. اكبر و يحيي سرآسيمه برگشتند و گفتند: «چطور شد!؟»
حسن، چشم هايش از شادي مي درخشيد، قاه قاه خنديد و گفت: «نترسيد ترسوها، اين يك بازي است.»
اكبر لبخند تلخي زد دست روي قلبش گذاشت و گفت: «من خيلي ترسيدم.» بعد به يحيي گفت: «خب بيا برويم بيل را بياوريم.» آن ها با دلخوري راه افتادند. و اندكي بعد با بيل دسته كوتاهي برگشتند و كنار آتش ايستادند.
حسن دوباره كنار آتش رفت. بچه ها به سرعت عقب رفتند. او سريع مايع توي قوطي را روي آتش ريخت. صداي جلزولز سوختن نفت و آب مثل رعد و برق توي باغ پيچيد و سكوت را شكست. تكه هاي زغال داغ و سرخ به اطراف پاشيده شد و به بدن بچه ها خورد. همه ترسيدند و فرار كردند. حسن رنگش پريده بود با خنده گفت: «كيف كرديد؟ نگفتم بازي جالب بلدم.» با اين حرف، بشقاب رويي را برداشت و آن را توي آتش گذاشت.
اكبر جلو آمد و گفت: «هنوز براي بو دادن تخمه ها زود است، آن ها مي سوزند.»
حسن چيزي نگفت و به بشقاب نگاه كرد. قوطي حلبي را برداشت و مخلوط نفت و آب را توي آن ريخت. صداي وحشتناكي بلند شد، انگار هزار تا تخم مرغ را خاگينه كردند. بچه ها ترسيدند و عقب رفتند. شعله هاي آتش روي بشقاب موج برداشت و به طرف حسن كشيده شد. او به عقب رفت. پايش به شاخه درخت انار گير كرد و به زمين خورد. نفت قوطي حلبي روي لباسش ريخت و شعله هاي سرخ آتش را باد به طرفش آورد. آتش مثل اژدهاي خشمگين دهان باز كرده بود و مي خواست او را ببلعد. با ترس بلند شد، جيغ كشيد و دويد. آتش بيشتر به جانش افتاد، بالا و پايين پريد و داد زد: «آخ سوختم... كمك...!» دوستانش به طرفش آمدند. او مثل تكه هيزم مي سوخت و ناله مي كرد. همه گيج و منگ بودند. نمي دانستند چكار كنند.
اكبر با گريه گفت: «آ...ب. آب بياوريد.» نگاهش به قوطي كنار پايش افتاد. خم شد و آن را برداشت و ته مانده آن را روي حسن ريخت. شعله آتش بيشتر شد و فرياد دلخراش حسن به آسمان رفت.
يحيي داد زد: «چكار مي كني؟ برو آب بياور، ديوانه!» كتش را درآورد و روي حسن انداخت و با صدايي كه به زحمت از گلويش بيرون مي آمد گفت: «بچه ها... كمك... كنيد...»
بچه ها دور حسن را گرفتند. اكبر با ظرف پر از آب سر رسيد و آن را روي حسن ريخت. آتش خاموش شد و دود و بخار از لباس هاي حسن بلند شد. يحيي با كمك جواد حسن را روي زمين نشاند و گفت: «حالت... خوب است.» حسن داد زد: «دار...م مي سوزم.» از لباس هايش آب مي چكيد. رنگش سفيد شده بود و مثل موشي كه سر سياه زمستان توي آب افتاده باشد مي لرزيد و دندان هايش به هم مي خورد.
محسن با گريه گفت: «حالا چكار ك... نيم؟»
جواد گفت: «بايد ببريمش درمانگاه.»
اكبر با خشم گفت: «به جاي گريه، كمك كنيد.»
همگي، خم شدند و دست و پاي حسن را گرفتند و راه افتادند. خانه دكتر بغل درمانگاه بود. او مشغول قدم زدن بود كه بچه ها را ديد. زود به طرف آن ها آمد. پرسيد: «چطور شده است؟»
اكبر با بغض گفت: «آ... تش آتش گرف...ت.»
دكتر گفت: «او را به داخل درمانگاه ببريد و روي تخت بخوابانيد.»
بچه ها اطاعت كردند. دكتر تاول هاي حسن را پانسمان كرد و با ناراحتي گفت: «شانس آورديد كه من، امروز به شهر نرفته بودم.»
بچه ها پكر و ناراحت زمين را نگاه مي كردند. رنگشان مثل صفحه دفتر سفيد شده بود.
محسن اشك چشم هايش را با دست پاك كرد و با صداي گرفته اي پرسيد: «خو...ب مي شود... آقا؟»
دكتر كه از كار آن ها به شدت عصباني بود، دستش را تكان داد و گفت: «ان شاءالله، ولي مدتي طول مي كشد، شما كار خوبي نكرديد كه توي باغ آتش روشن كرديد و بدتر اين كه با آتش بازي كرده ايد.»
حسن كه آب توي چشم هايش جمع شده بود، گفت: «آقاي... دكتر... غلط كردم... دارم مي سوزم.»
دكتر دستش را روي پيشاني او گذاشت و با مهرباني گفت: «آرام باش. عاقبت آتش بازي همين است. بايد خدا را شكر كني كه بيشتر نسوخته اي.» رو كرد به بچه ها و گفت: «برويد به خانه هايتان»
اكبر پرسيد: «حسن چي؟»
دكتر گفت: « او بايد اين جا باشد، ممكن است نياز باشد كه او را به شهر ببريم.»
بچه ها با ناراحتي به هم نگاه كردند. دكتر به اكبر رو كرد و گفت: «تو برو و به پدرش بگو كه به اين جا بيايد. فقط بگو دكتر باهات كار دارد. لازم نيست بگويي چه اتفاقي افتاده.»
اكبر بيني اش را بالا كشيد و گفت: «چشم، آقاي دكتر» و شروع به دويدن كرد.
دكتر به بقيه بچه ها كه گيج و منگ ايستاده بودند نگاه كرد و گفت: «يالله برويد خانه و دعا كنيد كه دوستتان خوب بشود.»
بچه ها از دكتر خداحافظي كردند و از درمانگاه بيرون رفتند. باران غم و غصه از سر و روي شان مي باريد، انگار سرما را فراموش كرده بودند و از زور ناراحتي نمي خواستند به خانه بروند.
ناگهان صداي دكتر بلند شد: «صبر كنيد.»
بچه ها به عقب برگشتند.
دكتر پرسيد: «آتش توي باغ را خاموش كرده ايد؟»
جواد با ترس گفت: «نه، يادمان رفت.»
دكتر كمي جلو آمد و گفت: «تند برويد و چند نفر را خبر كنيد، چون ممكن است با اين بادي كه مي وزد تمام درختان باغ آتش بگيرد.»
¤¤¤
كمي بعد، دايي يحيي و چند نفر از اهالي با كمك اكبر و جواد آتش باغ را خاموش كردند. اما آتش، بيشتر درختان باغ را سوزانده بود...

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14