(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 2 اسفند 1390- شماره 20149

ويژه نامه زمستاني (بخش پاياني)
شكوفه هاي آسمان



ويژه نامه زمستاني (بخش پاياني)
شكوفه هاي آسمان

آرزو...
پشت پنجره ايستاده ام. برف دارد آرام آرام مي بارد. شيرين و سارا به خوابي عميق فرورفته اند. ولي نمي دانم چرا امشب خواب به چشم من راه نمي يابد. از پشت پنجره كنار آمدم و روي تخت نشستم. جزوه ها و كتابم را نگاه كردم. هنوز بسياري از كارهاي دانشگاه را انجام نداده بودم. در آن لحظه آرزو كردم؛ كاش هنوز مدرسه اي بودم. آن وقت اين برفي كه دارد مي آيد بر زمين مي نشست و مدارس تعطيل مي شد!... آخ كه چقدر خوب مي شد. با همين فكر و انديشه آرام آرام پلك هايم سنگين شد و به خوابي سنگين و عميق فرو رفتم. صبح كه چشم هايم را باز كردم، چشمم به ساعت ديواري افتاد كه 9صبح را نشان مي داد. با عجله از تخت پايين پريدم و بلند داد زدم: «واي! شيرين، سارا، دانشگاه دير شد!!...» سارا كه مشغول خوردن صبحانه بود، با خونسردي گفت: «عجله نكن زهرا جون! راديو اعلام كرد به خاطر برف سنگيني كه تو كردستان اومده، از ابتدايي گرفته تا دانشگاه ها، تعطيله!.»
چند ثانيه اي سكوت كردم و لبخند زدم.
حرف هاي برفي
از پنجره تنگ و كوچك كلاس بيرون را نگاه مي كردم. به خاطر برف سنگيني كه آمده بود، آقا معلمم نتوانسته بود به مدرسه بيايد. يعني ماشينش در برف گير كرده بود. «آقامعلمم، تنها معلمي بود كه در روستاي كوچك ما وجود داشت...
با گام هاي بلند خود را به تخته رساندم و به آن چند ضربه نواختم. نگاه ها كه به سمتم برگشت، گفتم: دوست دارين بازي كنيم؟!! يه بازي خيلي قشنگ.
نيما، لبه ميز معلم نشست و با كنجكاوي پرسيد: چه بازي؟
در جواب گفتم: «يه بازي بي سروصدا... نامه اي به برف! همتون نامه اي به برف بنويسيد و به من بديد تا قشنگ ترينش را انتخاب كنيم. جالبه! نه؟!
مسعود گفت: «تو هم خوب حوصله اي داري اميدجون.»
اميد، خطاب به مسعود گفت: اتفاقا بازي جالبيه! الان هم كه داره برف مي آيد، مي توانيم نامه اي به برف بنويسيم. هم سرمون گرم ميشه، هم اگه بديمش به آقا معلم يكي يه نمره به انشاء مون اضافه مي كنه. مگه نه بچه ها؟! بچه ها يك صدا پاسخ دادند: «بله» دقايقي بعد، همگي سخت مشغول نوشتن شدند.
در كمتر از نيم ساعت، روي ميز پر شد از كاغذ، همه را خواندم. چقدر شيرين و قشنگ نوشته بودند. بعضي بامزه و طنزآميز، بعضي غمناك و بعضي هم تخيلي نوشته بودند. با خواندن اين نامه ها، دريافتم كه چه استعدادهاي بزرگي در كلاس ما درس مي خوانند!
آنتيا خرسند
مثل مرواريد
پشت پنجره ايستاده ام، دارد آرام آرام برف مي بارد، برف چون مرواريدي درخشان بر روي زمين مي افتد. چه زيباست! اين همه مرواريدي كه بر زمين مي بارند به سرعت ناپديد مي شوند.اما آثار آن بر روي درختان، برگ ها، زمين و... برجاي مي ماند. درختان همچون عروسي سفيدپوش هستند، آن ها مرا به ياد شادي، نيك بختي مي اندازند، برگ هاي خشك و نارنجي رنگ، سفيدرنگ مي شوند، زمين مثل فرشي سفيد بر زير پاي عابران گسترانيده شده است.
ما نبايد نعمتهاي خداوند بزرگ را ناچيز در نظر بگيريم در حالي كه هر يك از آنها زيبايي هاي خلقت جهان آفرينش را به ما نشان مي دهند.
فاطمه كاظمي
برف مي بارد...
پشت پنجره ايستاده ام دارد آرام آرام برف مي بارد...
به چهره شهر مي نگرم؛ چه زيبا شده است! زيرلب به شهر مي گويم:
«شهر عزيزم لباس نو مبارك»!
«هليا مظهري»
«مدرسه صحيفه»
نامه اي به برف
اي شكوفه هاي زمستاني، اي دانه هاي مرواريد، اي جواهرات درخشان، سلام!
سلام به شما برف هايي كه جامه سفيد برتن درختان كرديد. بر روي زمين مي نشينيد؛ تا بچه ها بر روي شما راه بروند و بازي كنند و شما هم هم بازي آن ها هستيد. خود را در دسترس ديگران قرار مي دهيد تا با شما آدم برفي درست كنند و خاطره اي قشنگ و دلنشين در يك روز زمستاني با شما داشته باشند. چه زيباست وقتي كسي برف را مي بيند، به ياد رحمت الهي و لطف خداوند بيفتد و خدا را شكر بكند. شما يكي از نشانه هاي قدرت خداونديد. مي باريد و مي باريد و مي باريد تا در تابستان گرم و آفتابي رودها و رودخانه هاي جاري و روان و شفافي داشته باشيم. خداوند درهر فصلي يك زيبايي آفريده است كه بهار با سرسبزي و پرشكوفه بودنش، تابستان با گرماي آفتاب و داغ بودنش، پاييز با برگ هاي زرد و نارنجي اش و زمستان هم با وجود سرما و برف هاي سفيدش! ما بايد قدر زيبايي تمام فصول را بدانيم و از اين لحظات خوب، به يادماندني و خاطره ساز بهترين بهره را ببريم.
درسا علي خواه
خاطره
صبح از خواب برمي خيزم. صورتم را مي شويم و به سمت پنجره مي روم و به بيرون مي نگرم¤ واي! چه منظره زيبا و دلنشيني، درختان جامه سبز و زيبايشان را درآورده اند. زمين را دانه هاي ريز و سفيد پوشانده اند و هيچ چيز را به جز سفيدي و برف هايي كه مانند دانه هاي مرواريد مي درخشند و از آسمان به زمين مي آيند و روي زمين مي نشينند نمي توان ديد¤ آن قدر خوشحالم كه نمي دانم بايد چه كار كنم لباس هاي گرم خود را مي پوشم، تلويزيون را روشن مي كنم ناگهان سخني توجه مرا به خود جلب مي كند: «امروز به دليل بارش برف تمامي مدارس تعطيل است.» آن قدر خوشحالم كه چشمانم برق مي زند¤ به سمت در مي دوم. بيرون مي روم.با دوستم برف بازي مي كنم.بعد با هم يك آدم برفي بسيار زيبا مي سازيم.اما انگار او يك چيز كم دارد! آهان حالا فهميدم يك بيني¤ با دوستم به خانه مي رويم و يك هويج مي آوريم و براي بيني او هويج را قرار مي دهيم¤ حالا ديگر آدم برفي ما كامل شده است¤
من و دوستم با آن عكس مي گيريم. حالا من هر روز به آن عكس ها نگاه مي كنم به ياد آن روز زيبا و خاطره انگيز مي افتم و بسيار بسيار لذت مي برم¤
سحر اميدي نژاد -
تماشا
پشت پنجره ايستاده بودم و در حال تماشاي برف زيبا بودم. با خودم مي گفتم: خدايا! واقعا كه چه قدر زيباست! در همين فكرها بودم كه ناگهان چشمم به پيرزني افتاد. او كمري خميده و ناني در دستان چروكيده اش داشت. واي چه صحنه دلخراشي! از طرفي از زيبايي برف لذت مي بردم و از طرفي ديگر دلم پر از غم شد. راستي، يعني اين پيرزن كسي را نداشت تا برايش ناني بخرد؟ همان موقع با خودم گفتم: خدايا! خودت هميشه مراقب سالمندان باش. خدايا! به من قدرت بده تا به سالمندان كمك كنم و بعد به سوي آن پيرزن دويدم تا به او كمك كنم.
رومينا نوري شاد
يك روز...
يك روز دنبال بزرگ ترين آدم برفي دنيا مي گشتم كه وقتي مي خواستم به آن برسم و آن را پيدا كنم اول هاي ماه اسفند بود. نمي دانستم آدم برفي كجا رفته است و مي توانم كجا پيدايش كنم به راه افتادم. از كشورها و شهرهاي گوناگون گذشتم تا آخر كه به يك مكاني رسيدم وآ دم برفي را در آن جا ديدم. به سرعت به طرفش دويدم. وقتي مي خواستم به او برسم و او را در آغوش بگيرم آدم برفي آب شد. ناگهان ديدم مادرم بر روي سرم آب ريخته و مرا از خواب بيدار مي كند و به من مي گويد: به بيرون از خانه برو و با دوستانت بازي كن. من خيال كرده بودم اول زمستان است. هر چه ديدم در خواب بود و به جاي اول زمستان اول تابستان بود.
زهرا لطف الهي
از پنجره...
پشت پنجره نشسته بود. آرام آرام برف مي باريد. داشتم به بچه هايي كه در بيرون مشغول بازي بودند نگاه مي كردم. خيلي دلم مي خواست كه به آن ها ملحق شوم. از مادرم اجازه گرفتم و پيش آنها رفتم. در آنجا پرنده اي بال شكسته بالاي درخت ديدم. خيلي دلم سوخت. مي خواستم آن را به خانه مان ببرم تا بالش را درمان كنم. با كمك بچه ها گنجشك را از بالاي درخت به پايين آورديم. من توانستم با كمك مادر و پدرم بال پرنده را درمان كنم. بعد از چند روز بال پرنده خوب شد. او را كنار پنجره بردم و رهايش كردم. دلم نمي خواست كه بال او دوباره بشكند. دلم براش تنگ شد. او خيلي زمستان را دوست داشت. اي كاش الآن هم زمستان بود و با هم به بيرون مي رفتيم!
¤ آرا بيگ دلي
تو را دوست داريم
اي مرواريد سفيد و اي گنج باارزش سلام.
سلامي به زيبايي تو و ارزشت. آن ارزش خدادادي كه تو را براي ما همانند طلا باارزش كرده است. ما بايد قدر زمستان را بدانيم تا از دستت ندهيم.
مي داني! همه مردم دنيا و بچه ها تو را دوست دارند. چون تو برايشان همانند مرواريدي سفيد و درخشان و طلايي. تو باارزش هستي اي برف سفيد قدر خودت را بدان ما هم قدر تو را مي دانيم. ما تو را دوست داريم و تو هم ما را دوست داشته باش و زمستان بيشتر مهمان ما باش.
نگين اقبالي
شرمنده شدم
پشت پنجره ايستاده بودم. برف آرام آرام مي باريد. خيلي دلم مي خواست به حياط بروم و آدم برفي بسازم. رفتم تا ببينم يك هويج و دو تكه زغال براي ساخت آدم برفي در خانه داريم. هويج را داشتيم اما هرچه گشتم يك تكه زغال هم در خانه نبود. از ساختن آدم برفي صرف نظر كردم و با نااميدي رفتم پشت پنجره ايستادم. ناگهان چشمم به زغال هايي كه در دست مهسا بود افتاد. از آن وقت منتظر زماني بودم تا آن ذغال ها را بردارم. زمانش فرا رسيد. وقتي كه مهسا رفت تا هويجي براي بيني آدم برفيش بياورد رفتم و زغال هايش را برداشتم و به خانه برگشتم. حدود نيم ساعت بعد كه داشتم لباس هاي گرمم را مي پوشيدم تا به حياط بروم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. در را باز كردم مهسا بود او با خوش حالي تمام به من گفت: «مريم، همه وسايلي را كه براي ساختن آدم برفي لازم است حاضر كردم .بيا تا باهم برويم و آدم برفي بسازيم.»...* من شرمنده شدم.
ضيا صبوري
با كوله باري از برف
پشت پنجره ايستاده ام. آرام آرام برف مي بارد. صداي بال زدن پرندگان و فرارشان از سرما واقعا كه زيباست. چه زيباست زمستان؛ فصل سرما، فصل كوچ پرندگان، فصل شادي، فصل برف بازي، فصل شكرگزاري از نعمت هاي الهي. كمتر كسي روي زمين است كه با زمستان دشمن باشد. زمستان زيباست، چون آفريدگارش يعني خدا زيباست. كساني كه با زمستان دشمن هستند در حقيقت با زيبايي دشمن اند. زمستان فصل برآورده شدن آرزوي برف يعني باريدن است. همه اين فصل را با سرما و برف مي شناسند... هيچ كس نيست، كه با ديدن كوهستان پوشيده از برف، شاخه هاي برهنه درخت، كه با برف پوشيده اند سرزنده و شاداب نشود. زمستان با انداختن كوله باري از برف و سرما خستگي در مي كند. اما در نيمه هاي اسفند با طبيعت وداع مي كند و جاي خود را به بهار مي دهد تا سال بعد و زمستاني ديگر، اگرچه هر چهار فصل طبيعت يعني بهار، تابستان، پاييز و زمستان زيباست. هر فصل زيبايي هاي منحصر به فرد خود را دارد، كه بستگي به سليقه ي هر فرد دارد. ناگهان صداي برادرم مرا از افكارم بيرون كشيد، كه مي گفت: «برويم بيرون برف بازي كنيم.» نگاهي به بيرون انداختم و ديدم برف تندتر شده و همه جا را سفيدپوش كرده است.
پري ناز عباسي
ننه سرما
شكوفه هاي باغ آسمان
مي بارند چه آسان!
ننه سرما آمده
فصل زمستان آمده
دوباره سوز و سرما
دوباره شادي ما
دوباره برف سازي
دوباره شور بازي
كلاه و شال گردن
دستكش و كاپشن
اين دانه ها چه هستند؟
برف برف برف هستند
اين مرواريدها چي اند؟
برف برف اند
شب يلدا آمده
قصه ي زيبا آمده
قصه هاي رنگارنگ
از همه جور و همه رنگ
ميوه است از همه چيز و همه جور
آجيل است از همه چيز و همه جور
همگي دور هم اند
دارند قصه مي خوانند
قصه ديو و پري
قصه ي خروس زري
درسا علي خواه كلاس1/1
كاش ...
پشت پنجره ايستاده ام دارد آرام آرام برف مي بارد.... با خود مي گويم اين دنيا و اتفاقات آن چه جالب است! بهار با هواي لطيفش، تابستان با گرماي سوزانش و پاييز باراني با دلفريبي اش گذشت، همه ي اين ها گذشتن و راه را براي آمدن سردترين فصل باز كردند آري زمستان!
زمستاني كه همه ي بزرگ ترها از آن خاطره دارند، از برفهايي كه همانند دانه هاي درخشان مرواريد از صدف خود دل كنده و به زمين مي ريزند و زمين را مانند لباس سپيد عروس مي كنند و از آدم برفي هايي كه رفتنشان همانند آمدنشان زودگذر است. كافي است يك بار از پنجره به برفها نگاه كني، دلت مي خواهد همانند آن باشي؛ مثل آن دلي سپيد داشته باشي تا با آن همه را ببخشي و همه را دوست داشته باشي. از پنجره انسان هايي را مي بيني كه با لبخندي كه به لب دارند، براي چند لحظه روي زخم هاي دلشان مرهمي مي گذارند و مثل دوران كودكي گلوله مرواريد برف را به سوي هم پرت مي كنند و براي اندك ثانيه اي كودك مي شوند، كودكي كه در آرزوي ساختن آدم برفي بزرگيست!
پس از اتمام بازي دوباره به زمان حال باز مي گردند و مي بينند كه آرزوهاي كودكي شان چقدر كوچك و شيرين بوده است و حال چه آرزويي دارند... بزرگ... گاهي اوقات دست نيافتني است. با خود مي گويد: اي كاش زمان به عقب برمي گشت و دوباره كودك مي شديم تا ديگر نگران دغدغه هاي امروزه نباشيم و كاش روزهاي پر از پاكي و خنده همانند شب يلدا طولاني و روزهاي غم همانند عمر گل كوتاه باشد!
مائده واثق
ابرهاي بغض آلود
پشت پنجره ايستاده ام. دارد آرام آرام برف مي بارد. خيابان را نگاه مي كنم، همه مردم در سوگ امام حسين(ع) مي گريند. دسته امام حسين(ع) از دور نمايانگر شهدايي است كه در صحراي كربلا در خون خود غلتيدند و يك به يك، در راه اسلام جان فدا كردند. امروز مصادف است با دهم محرم الحرام و عاشوراي حسيني و امروز، روز آن واقعه عظيم است... خورشيد، به خون نشسته بود و ابرها، بغض همه تاريخ را به دل گرفته بودند.
ناگهان ولوله اي در عرش مي پيچد كودكي آب طلب مي كند و تيرچشم خاندان اموي، گلويش را مي شكافد.
حيرت و بهت و اندوه بر كائنات حكم فرماست.
آن دلاور تشنه لب تاريخ، مشك پرآبي را حمل مي كند و در اين راه، دستانش را هديه مي كند. رهبر قبيله نور، تنها مانده است و دراين بازي تلخ تاريخ، سر از تن وي جدا مي كنند. فرشتگان به سجده افتاده اند و خورشيد از شرم خود را پنهان كرده است.ياران حسين يك به يك با او وداع مي كنند و به سوي جنگ مي شتابند. به سوي قتلگاه غرق در خون! همه رفته اند... حر، حبيب، مسلم، عباس(ع) و اينك حسين بن علي(ع) تنها مانده است. همه رفته اند و هيچ يك بازنگشته اند. بي هيچ نشانه اي يا حتي اسبي كه سوار بي سر خود را بازآورده باشد. ياران، همه به دعوت الهي لبيك گفته اند.
از آسمان تير مي بارد و از شمشيرهاي عريان، خون!
سرخي پرچم، تداعي كننده خون هاي پاكي است كه در روزعاشورا، تابلوي آزادي را در زمين كربلا ترسيم كردند.
امام صادق مي فرمايند: «مزار ابي عبدالله الحسين، از آن روزي كه در آن جا دفن شده است، باغي از باغ هاي بهشت است . مسلمانان بايد از هرگناه و اشتباهي دور باشند؛ زيرا امام ما شيعيان حسين ابن علي(ع) براي امر به معروف و نهي از منكر، در مقابل سپاه ظالم و ستمگر يزيد قيام كردند و در اين راه شهيد شدند و ما خون دلها خورده ايم و ما مسلمانان بايد از هرگناه و اشتباهي دوري كنيم و اين شخصيت بزرگوار را، اسوه ايثار، ايمان و فداكاري بدانيم. دراين فكر بودم كه به ذهنم رسيد تا دفتر انشايم را بازكرده و در باره اين موضوع انشايي بنويسم.
زهرا خضري
انشاي ما
واي خدا من خسته شدم، كجا بودي داشتم دنبالت مي گشتم. واي چيه مريم؟ -اولا سلام . دوما اومدم با هم برف بازي كنيم.
-برف، برف، برف بازي! مگه نمي بيني درس دارم، چه درسي؟ بايد راجع به زمستان انشا بنويسيم. موضوع انشاء چيه؟ خاطره نويسي، شعر، داستانك.
-خوب سپيده بيا با هم برف بازي كنيم مطمئنم كه خوش مي گذره بعد وقتي آمديم، تو درباره امروز انشاء بنويس.
-يعني موضوع اول، خاطره نويسي. بذار برم لباسم را بپوشم نمي خواهم در انشاء هم بنويسيم وقتي از برف بازي آمدم سرما خوردم.
وقتي از برف بازي آمدم لباسم را درآوردم داشتم انشايم را مي نوشتم كه مامان گفت: سپيده دوستت مريم باهات كار داره. واي بازم مريم! بعدش كه تلفنم تمام شد، رفتم ناهار خوردم و فردا كه براي معلم انشايم را خواندم، معلم گفت: آفرين اما مواظب باش كه وقتي برف بازي مي كني نخوري زمين. آخه من توي انشايم نوشته بودم وقتي داشتم با مريم برف بازي مي كردم ليز خوردم. بعد معلم گفت: بيا اين هم يك 20 كله گنده. بعدش كه رفتم پيش مريم. مريم گفت: بايد راجع به زمستان انشاء بنويسم دوباره بايد برويم برف بازي. چه زمستاني شد اين زمستان با انشاهاي ما.
فاطمه ابراهيمي كلاس1/1
جاي پاهاي كوچك
برق چشمان زيبايش توجه ام را به خود جلب كرد. چه حالت زيبايي در نگاهش بود! نزديك رفتم، كنارش ايستادم. گونه هاي كوچكش گلي شده بود. روي دست كش اش عكس دختركي زيبا و چكمه هاي قرمزش بر زيبايي لباسش افزوده بود. جاي پاهاي كوچكش بر روي برف ها مانده بود. اصلاً متوجه حضور من در كنار خودش نشد. نگاه متعجب او همچنان به روبه رو دوخته شده بود. هياهوي بچه هاي محل به دور آدم برفي در همه جا پيچيده بود دستم را بر شانه دخترك گذاشتم و گفتم: «اينجا چه خبر است؟ صورت معصومانه خود را به سمت من چرخاند و گفت: مي بينيد! آن بزرگ ترين آدم برفي دنياست!»
مينا صبوري كلاس 1/1
در خيابان
پشت پنجره ايستاده ام. دارد آرام آرام برف مي بارد. دانه هاي سفيد برف از آسمان وداع مي كنند و به سوي زمين مي آيند. آسمان هم نگران از دست دادن مرواريدهايش هست و حالتي غمگين به خود گرفته است. به برف ها خيره شدم و به ديروز نگريستم.
آن هنگام كه پسركي 12 ساله دستان خواهر كوچكش را گرفته بود و مثل من به دانه هاي برفي نگاه مي كرد، دو روز بود هيچ چيزي نخورده بود و با دانه هاي برف تشنگي اش را برطرف مي كرد. دستان او و خواهرش از شدت سرما كبود شده و مي لرزيدند اشك در چشمانم حلقه زد؛ بغض گلويم را فشرد.
هنگامي كه او و خواهر و پدرشان در خانه اي كوچك و اجاره اي با يكديگر زندگي مي كردند و هيچ چيزي باعث ناراحتي شان نمي شد و پس از مرگ پدرشان بي سرپناه شدند مرا بيشتر عذاب مي داد. همه در آن شهر كوچك آن ها را مي شناختند اما از دست هيچ كس كاري برنمي آمد.
پسرك خواهرش را نوازش كرد تا كمي خواهرش گرم شود ولي او آن قدر سردش بود و تنش از شدت سرما يخ زده بود كه حتي نمي توانست خواهرش را گرم كند.
انگار ديگر براي پسرك هيچ چيز مهم تر از آن نبود كه او و خواهرش گرم شده و گرسنگي شان برطرف شود.
آرام نشست، چشمانش را بست. هوا آن قدر سرد بود كه همه براي رسيدن به خانه هايشان عجله داشتند و به آن خواهر و برادر يتيم، هيچ توجهي نمي كردند.
خيابان هاي شهر در مدت كوتاهي خالي از جمعيت شد و فقط صداي زوزه باد براي او مانند لالايي بود. كم كم زير نور ماه به خواب رفت و...
فاطمه زنداوه كلاس 3/2
شكار برف
پشت پنجره ايستاده بودم، آرام آرام برف مي باريد...
باورم نمي شد. پنجره را باز كردم و فرياد زدم: «مامان! امروز چندمه؟» هراسان جواب داد: «دوم دي! چطور مگه؟»
گفتم: «نگاه كن؛ داره برف مي ياد!» ذوق زده سرم را از پنجره بردم بيرن و خم شدم. دستانم را گرفتم زير برف و بعد از احساس آن سرماي دلنشين، قهقهه اي فاتحانه سر دادم! احساس اولين كشف برف زمستاني امسال مهلتم نداد تا حرف مادر را گوش داده و لباس گرمي بپوشم.
بيرون رفتم. سرم را بالاگرفته و براي شكار برف دهانم را باز كردم. نمي دانم چه طعمي دارد اين برف نوبر!
شكار داشت خوب پيش مي رفت كه در خانه به صدا درآمد. در را كه بازكردم برادرم مثل گربه اي وحشت زده از فرار ماهي حوضي ها، حياط را پشت سر گذاشت و به خانه رفت.
داد زدم: «عليك سلام» جواب داد: «بيا تو ديوونه! سرما مي خوري ما رو هم سرما مي دهي ها!»
چه ترسي در قيافه پسرانه اش آشكار شد! خنده ام گرفت، اما برف با نوازش دانه دانه اش مرا از فكر خودم و سرما خوردن بيرون آورد.
از پايين به رگبار تفنگ آسمان كه به سويم نشانه رفته بود نگاه كردم، زيبا بود.
روي تخت كنار ديوار حياط دراز كشيدم، با ديدن فرود دسته جمعي دانه ها از دامن آسمان آرامش عجيبي بهم دست داد. مادرم دوان دوان به سويم آمد و پالتوي سفيدم را برايم آورد. كمكم كرد تا بلند شوم و بعد با هم روي تاب نشستيم، حرف زديم و چه خوب بود كه در اين دنيا نبوديم! بوي برف، طعم برف، شكل برف، مرا از خودم دور كرد. خودم را از دور مي ديدم و در گمان اين نبودم كه بقيه درباره ام چه فكر مي كنند! لذت و آرامشم را هيچ چيز خراب نمي كرد و من از بي راهه به راهي رسيدم كه مركبي سفيد و پوشيده از برف انتظارم را مي كشيد. مركبي كه مي خواست با روح خود مرا از زنداني نمور به باغي خرم ببرد.
¤¤¤
- دختر! چرا روي خودت رو نكشيدي؟ سرما مي خوري ها!
- امروز چندمه؟ ساعت چنده؟ اصلا چند شنبه است!
- خدايا! دخترم از دست رفت!!! امروز شنبه دوم دي 1389 ساعت 25:7 صبح مي باشد.
- اي واي پس مدرسه چي؟
- هيچي ديگه راحت خوابيدي، فكر مدرسه هم نداري، خدا هم برات برف فرستاد تا مدرسه ها تعطيل بشه!
- برف؟
- پاشو برو خودت ببين؛ زمين سفيد سفيده! لباسات رو بپوش بريم آدم برفي درست كنيم.
- اول صبحانه! راستي مامان ديشب يك خواب باحال ديدم. خواب ديدم پشت پنجره ايستادم...
حنانه سادات حسيني
روياي سپيدي
پشت پنجره ايستاده ام دارد آرام آرام برف مي بارد. چه منظره زيبايي است مثل يك تابلوي نقاشي بسيار زيبا.پنجره را باز مي كنم تا بتوانم اين شكوفه هاي آسماني را بهتر حس كنم؛ ساعتي بعد دوباره به سمت پنجره مي روم هنوز برف قطع نشده بود و همچنان به باريدن ادامه مي داد كم كم همه جا سفيد شده بود.
به سمت رختخوابم رفتم و خوابيدم. پنجره نيمه باز بود با نسيمي مرطوب كه مرا نوازش مي كرد از خواب بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
درختان و زمين و كوه ها و همه و همه لباسي سفيد برتن كرده بودند، بسيار صحنه زيبا و جذاب و دل انگيزي بود.
ديگر دست خودم نبود انگار نيرويي «جاذبه مانند »مرا به سمت خود مي كشيد كه بر روي تن خسته و برفي زمستان قدم بگذارم . حس خوبي داشتم با قدم زدن بر روي برف توانستم زمستان را حس كنم.
سپيدي زمستان رؤياهاي سپيدي در ذهن آدم مي پـروراند با اين كه از جنس يخ و برف است ولي حس گرم و خوبي در درون آدم مي گستراند. واقعاً كه زمستان هم عالمي دارد.
بهنوش عبدي كلاس 2/3
پاكي و اميد
ساختن بزرگ ترين آدم برفي دنيا الزاماً نيرو و قدرت زياد و يا برف زياد نمي خواهد، بلكه دلي پاك و سپيد همچو برف و اميدي بسيار همچو كودكي نوپا مي خواهد، زيرا...
فاطمه بغدادچي
مثل برف باش
پشت پنجره ايستاده ام دارد آرام آرام برف مي بارد. پنجره را مي گشايم و مي گويم:«چه برف زيبايي! مثل اين مي ماند كه آسمان دارد به مردم شهر هديه مي دهد.» هديه اي زيبا، هديه اي به يادماندني و هديه اي پر از صميميت و مهرباني. راستش را بخواهيد همه مردم دوست دارند برفي بيايد، تا دوستي ها را و تا رابطه ها را صميمي تر و پررنگ تر كنند. براي مثال مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها دوست دارند برفي ببارد تا به اين بهانه هم كه شده با فرزندان و نوه هاي خود تجديد خاطره و ديدار كنند و خنده را برلب آن ها بنشانند. يا اينكه مادر دوست دارد وقتي برف مي بارد، پشت پنجره بنشيند و با خانواده خود همانطور كه به برف هاي كوچك و بزرگ مي نگرند، آشي داغ بخورند و با هم شاد و خوش حال باشند.
دقت كرده ايد همه مردم مي خواهند، با هم، شاد و خوش حال باشند. هيچ كس درتنهايي حتي اگر ثروتمندترين آدم دنيا هم كه باشد، شاد نيست. شادي در با هم بودن، در مهرباني، در گذشت و در خيلي چيزهاي ديگر است.
برف، برف، برف و باز هم برف، وقتي كه برف مي بارد مي توان دنيا را از زاويه اي ديگر ديد. مي توان درخيال و رويا براسبي سوار شد و منظره هاي زيبايي را ديد. مي توان برف را همانند شكوفه اي سفيد ديد شايد برسر رهگذري بنشيند و با لبخند به او بگويد:«اينجا كجاست؟ من چند دقيقه اي است كه به دنيا آمده ام.»
عمر برف از گل هم كمتر است. مثل برف باش سفيد و يك دست. اگر چه عمري كوتاه دارد اما شادي را در دل، اميد را در ديده و گل محبت را در سينه مي كارد. دراين فكرها بودم كه مادرم مرا صدا كرد وگفت:«دخترم مدرسه ات دير شده، از خواب بيدار شو.»
پانيذ اميدي
بزرگترين آدم برفي دنيا
- آدم برفي من بزرگتره.
- نخير! مال من بزرگتره، دست ها و كلاهشو ببين!
دو دختر بچه، مشغول كري خواندن بودند و پسر بچه اي در آن طرف خيابان، كنار شمشاد هاي جلوي يك خانه نشسته بود و درحالي كه دندان هايش به هم مي خورد، به دخترهاي كوچك نگاه مي كرد. آن دو، آدم برفي هاي بزرگي ساخته بودند و هر كدام مي خواست ثابت كند كه آدم برفي اش بزرگ تر از ديگري است. پسرك دلش مي خواست برود و به آن ها بگويد كه آدم برفي من از همه شما بزرگتر است ولي نمي توانست؛ چون بچه ها مسخره اش مي كردند.
بنابراين بلند شد و رفت. رفت و رفت تا به چهارراه رسيد. كناري نشست. فال هايش را در كنار پايش گذاشت. باد، از يقه كاپشن پوسيده و پاچه هاي شلوارش به بدنش مي خورد و پيكرش را مي لرزاند. لبهايش از سرما كبود شده و مي لرزيد. دراين هوا كه سرما، تا مغز استخوان نفوذ مي كند، او پشت چراغ قرمز ها فال مي فروشد. با تمام اين ها، او نمي تواند از زمستان متنفر باشد؛ زيرا وقتي در زمستان. به كوچه اي تنگ و تاريك كه محل خوابش است برمي گردد مي داند كه كسي منتظرش است...
- اسمش علي است. دوازده سال دارد. اما به اندازه انساني چهل ساله رنج كشيده است. يك زماني همسايه ما بودند. مادرش زن خوبي بود، قالي بافي مي كرد. ولي وقتي علي هشت ساله شد، دراثر سرطان مرد. پدر علي مردي معتاد و بي فكر بود. كه بويي از عاطفه پدري نبرده بود. روزها علي را براي گدايي به خيابان ها مي فرستاد و خودش تا نيمه شب بيرون مي ماند. ساعت يك يا دو كه تلوتلوخوران برمي گشت ما او را از پنجره مي ديديم. يك روز كه رفت ديگر شبش برنگشت. نمي دانيم خود را كجا گم و گور كرد. شايد هم مرده نمي دانم. خدا ازش نگذرد كه اين بچه را بيچاره كرد.
مرد بعداز گفتن اين حرف ها به مغازه دار بغلي، به علي چشم دوخت. كه گويي منتظر قرمز شدن چراغ راهنمايي و رانندگي بود. ناگهان باد تندي آمد و فال هاي علي را پخش وپلا كرد. علي وحشتزده شد زيرا چند ماشين از روي فال هايش رد شدند و آن ها را پاره كردند.
بغض علي تركيد. درحالي كه تندتند اشك هايش را پاك مي كرد، سه- چهار فال باقي مانده را از كنار خيابان برداشت. اطرافيان با تعجب بهش نگاه مي كردند آخر نمي توانستند بفهمند كه زندگي علي به اين چند فال بند است. مردي به علي نزديك شد:
- آقا پسر يه فال به ما ميدي؟!
علي، لبخندي از سرشوق زد و دستش را جلو برد. بعداز مرد، چند نفر ديگر هم به علي نزديك شدند و از او فال خواستند. علي خوشحال بود. سرراهش نان خريد و بعد از آن. به كوچه ي تاريك برگشت. به آدم برفي اش- كه او را سه روز پيش ساخته بود- نگاه كرد و گل لبخند برلبهايش نشست. آدم برفي كوچك بود، دستان او تكه هايي چوب، ولي چشمهايش واقعي بود. چشمهاي آبي عروسكي كه او را دور انداخته بودند. از ديد علي، آدم برفي بزرگ بود، زيرا همدم او در زمستان بود. همدمي كه در خواب، با علي بازي مي كرد، با او غذا مي خورد و حرف مي زد. پس آدم برفي بزرگ بود. بزرگترين آدم برفي دنيا...
آنيتا خرسند كلاس 3/2
برف آرامش
پشت پنجره ايستاده ام، دارد آرام آرام برف مي بارد.
مي نگرم. گويي اين دانه ها آمده اند تا در وجودشان تفكر كنيم. تا بنگريم كه چگونه خداي تعالي آن ها را بر زمين فرستاده تا هديه اي باشند برزمين تشنه. تا اين دانه ها گنجشكي را از لانه بيرون كنند و درس مهاجرت به او بياموزند و زميني را كه فرزندانش- گل ها و گياهانش- را در بهار از خواب بيدار خواهد كرد شرمسار ريشه هاي تشنه شان نكند.
آري اين دانه هاي برف جوابي شده اند بر شاخه هاي پاك گياهان كه روبه آسمان در دعاي قطره اي آب به انتظار نشسته اند.
برف آرام آرام مي بارد. آن قدر زيبا و با آرامش برزمين مي نشيند كه آرامش خاصي به انسان مي دهد. آن قدر با سكوت مي آيد كه مبادا گل ها از خواب بيدار شوند.
برف آرام آرام باريد و آرامش غريبي به من داد. آري! آرامش راه و رسمي است كه هيچ گاه انسان را به سرگرداني نمي كشد.
آسيان فاطمه كلاس 2/3
دنياي سفيدپوش
دانه هاي برف، نرم و آرام و سبك پايين مي آيد و روي همه چيز مي نشيند.
دنياي سفيدپوش زمستان چقدر زيباست.
برعكس فصل هاي رنگارنگ بهار و تابستان پاييز، زمستان سرتاسر سفيد و يكرنگ است.
پشت پنجره مي ايستم و به زمين پوشيده از برف نگاه مي كنم و با خود زمزمه مي كنم: «خداي مهربان من! كاش دانه هاي برفت را بر قلب من هم بباري تا پاك و سفيد و يك دست شود و همه بدي هاي درون قلبم را بپوشاند.
خداي خوب من! آن وقت من مي توانم منتظر بهار بمانم تا از زير پوشش برف، جوانه هاي مهرباني و درستكاري از قلبم بيرون بيايند.
خداي بخشنده من! برف نشانه پاكي است، پس پاكي را بر قلب من عطا كن...»
ديبا شريفي كلاس 1/1
پشت پنجره
با دقت به دانه هاي ريز برف نگاه مي كردم چه سفيد و زيبا... كاش دنيا هم همين طور بود.
در آن هنگام در دلم دعا كردم كه فردا هم يك روز خوب شيرين داشته باشم؛ خدايا !يعني مي شود، روزي سراسر شادي و خنده به دور از غصه ها...
با اميد شب را گذراندم. خانه خيلي سرد بود. هيچ چيز گرم كننده اي نداشتيم. نزديك هاي صبح بود. مادرم با روشن كردن چراغ ديد كه آب از روزنه هاي كوچك سقف پايين مي ريزد.
اطراف را نگاه كردم¤ هيچ چيز گرمي كه روي خود بكشم تا مقداري گرم شوم پيدا نكردم. خدايا چه قدر سردم شده. در حين سرما خوابم برد. بعد از مدتي مادرم مرا صدا كرد.چشمانم را باز كردم نوري خانه مان را روشن كرده بود. بلند شدم دست و رويم را شستم و آماده شدم. تكه ناني پيدا كردم آن را خوردم و به راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و من نه لباس گرمي داشتم نه كفش مناسبي. برف همه جا را سپيد كرده بود، همه جا زيبا بود، اما سرماي بدنم لذت ديدن اين همه زيبايي را از من گرفته بود. پاهايم بي حس شده بودند، ديگر توان قدم برداشتن را ندارم. خدايا...
هر طور شده بود خودم را به بخاري نفتي كلاس رساندم. سرما به تنم چسبيده بود.
در همين هنگام بود كه معلم وارد كلاس شد و گفت؛ «بچه ها كتاب هايتان را باز كنيد.»
خودم را با زحمت به نيمكت رساندم. دست هايم توان نداشت. با شروع درس در افكارم غرق شدم غافل از اينكه معلم بالاي سرم ايستاده است با فرياد او رشته افكارم پاره شد.
- كتابت كو؟ چرا آن را باز نكرده اي؟ برو بيرون الآن تكليفت را روشن مي كنم.
زير گريه زدم. اشك هايم چون برف هاي ديشب، مي باريد. سرم را پايين انداخته بودم.
لباسم از اشك ها خيس شده بودند. متوجه آمدن معلم نشدم.
- اين چه لباسي است كه پوشيده اي؟ چرا اينقدر بي نظم شده اي؟
صداي هق هق گريه ام بلندتر شد. چيزي براي گفتن نداشتم تا آمدم توضيحي بدهم، انگشت خود را به نشانه سكوت بالا برد. آري او خود همه چيز را فهميده بود...
رضوانه عشق آزادي
سلام اي برف !
سلام اي برف تازه! دير كردي!
اگرچه دير و كم، اما سرانجام برفي كه اين همه انتظارش را مي كشيدند آمد.
برف آمد تا دوباره گل از گلمان بشكفد و از ديدن دانه هاي ريز و سفيد برف ذوق كنيم و لذت ببريم.
برف آمد تا دوباره آدم بزرگ ها هم براي ساعتي كودك شوند و دلشان هواي آن روزها را بكند، روزهايي كه با آمدن برف، شال و كلاه مي كردند و مشغول درست كردن آدم برفي مي شدند. با گلوله هاي برف دنبال يكديگر مي كردند و به سوي هم برف پرتاب مي كردند.
برف دوباره آمد تا خداوند را شكر كنيم. ديروز شهر براي ساعاتي سفيدپوش شد و لباس زيباي برف را بر تن كرد. البته لباس سفيد در ارتفاعات ضخيم تر از داخل شهر بود و در گوشه و كنار شهر مي شد گنجشك هاي كوچك و ديگر پرندگان را ديد كه چگونه در برف اندك به دنبال غذا مي گردند. حالا كه دارم اين مطلب را مي نويسم عصر است و برف دوباره شروع به باريدن كرده است. هوا سرد است و من به پرندگان مي انديشم كه مي توان با مانده هاي غذا و با تكه هاي ريز نان از آن ها در زمستان سرد پذيرايي كرد. اميدوارم اين اولين برف آخرين برف نباشد و شكر اين نعمت الهي را به جا آوريم.
آرزو حسيني كلاس3/2
مرواريدها
گل هاي بهار را شمردم، تمام شد.
ميوه هاي تابستان را شمردم، تمام شد.
برگ هاي پاييز را شمردم، تمام شد.
در زد زمستان. صداي مرواريدهايي كه به پنجره مي خورد را شنيدم. به حياط دويدم تا اين مرواريدها را ببينم. به جز خنده چيز ديگري نبود. ناگهان صورتم خيس شد و به آسمان نگاه كردم. چون صداي خنده از آسمان مي آمد. ناگهان باريدن برف را مثل مرواريدهايي كه تصور مي كردم ديدم خدايا تو را شكر و سپاس كه برف هايي هم چون مرواريد را به ما دادي. خدايا از تو متشكرم.
حيات را به ما دادي. نور اميد را مهمان دلمان كردي.
سياهي گناه را از ما دور كردي و زندگي ما را طراوت بخشيدي.
محدثه صداقت مند كلاس1/1
& با تشكر از دبير ادبيات مدرسه راهنمايي
صحيفه انقلاب سركار خانم سهراب پور و دانش آموزان خوب شان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14